حاجی خیلی شوخی میکرد. با خنده و مزاح محیط خانوادگی را به فضای شاد و دلنشین تبدیل میکرد. با اینکه سنی نداشت، اما همه آشنایان از او راهنمایی میخواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز میداددر جمع به راحتی ابراز محبت میکرد. معتقد بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی چند وقت یک بار میپرسید: «از من راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. میگفت: «وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یکجور دیگری نگاهت میکند.»وقتی بچهها تازه به دنیا آمده بودند، شبها پا به پای من بیدار میماند و کمکم میکرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه میرساند. در کارهای منزل خیلی کمک میکرد. ظرف میشست و خانه را نظافت میکرد. روزهای جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام میداد و این چیزها را دور از شأن خودش بهعنوان یک مرد و یک روحانی نمیدانست.در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادتشان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر میکرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم میخواستند برای شهادتشان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس میکنم به چهل سالگی نمیرسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.