زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با همسرشهید پویا ایزدی:اعتقاد داشت یزید زمان دارد ظلم می‌کند وحسین زمان دارد ظلم می‌بیند. من نمی‌خواهم جزو گروه توابین شوم

وقتی به خواستگاری‌ام آمد، ایمان و نجابت همسرش بسیار اهمیت داشت. پویا پاسدار بود و نظامی بودنش کمی پدر و مادرم را دچار نگرانی کرده بود. پویا از اول من را با شرایط سخت زندگی نظامی آشنا کرد و گفت: شرایط و مسائلی که از شغلم برایت گفتم، به آنها فکر کن می‌توانی با سختی‌های شغل یک نظامی زندگی کنید، و دوست دارم خوب فکر کنید. و ادامه داد: من لباس مقدس سبز سپاه بر تن دارم و شاید روزی لازم باشد تا جانم را در این لباس فدا کنم. و چه زیبا آن روز از آرزوی شهادت و آرمان‌هایش حرف زد. در اواسط هوای سرد و نمناک آذر سال ۱۳۸۷ پیوند زیبای من و پویا بسته شد و یازده ماه بعد ۲۹ آبان ۸۸ به کلبه پر از عشق و صفا و صمیمیت خود روانه شد.همسرم بسیار مهربان، خوش اخلاق و شوخ طبع بود.

مشاور خوبی برای فامیل‌، دست توانمندی در انجام امور خیر داشت که بعد از شهادت خیلی از کارهای خیرش برای ما نمایان شد. بسیار احساساتی، همیشه اوج احساساتش برای خانواده خرج می‌شد. یک بهانه کوچک کافی بود تا حتی یک شاخه گل در دست و برای شادمانی دل من و ریحانه وارد خانه شود. عید غدیر، عید ولایت و امامت را بسیار پر اهمیت می‌دانست و در این روز به من عیدی می‌داد. رضایت خداوند و بعد رضایت و لبخند نشاندن بر لب من صدر همه تلاش‌هایش بود. همیشه می‌گفت من یک عشق آسمانی دارم که خداست و یک عشق زمینی که خانمم است. می‌گفت: ما باید پشتیبان ولایت‌فقیه باشیم هم خودش و هم به هرکسی از دور و آشنا تاکید میکرد چشم و گوشمان به اوامر حضرت آقا باید باشد.دیم تا فصل جدیدی از زندگی مان را ورق بزنیم.


در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت می‌کرد که من شرمنده می‌شدم می‌گفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی کنم می‌گفت‌: خانم من وظیفه‌ام را فقط برای تو انجام می‌دهم شما ازخدا بخواه شهیدم کند. قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی دی‌های مربوط به شهدا، کتا‌ب‌های شهدا از سرگرمی‌های پویا بود. گلزار شهدا اصفهان پاتوق وقت و بی‌وقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه می‌گفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریح‌گاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمی‌شدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار می‌شوم!!!



زندگی ما روال عادی خودش را داشت، در این وسط خداوند ریحانه را به ما هدیه داد و روز و روزگار میگذراندیم؛ حرامی‌ها به حرم عقیله بنی هاشم می‌خواستند نزدیک شوند و خواب را از چشمان پویا در این طرف مرزهای ایران ربود برای همیشه. من خیلی وارد سیاست نمی‌شدم اما می‌گفتم که این جنگ، جنگ ما نیست. مگر ما هشت سال جنگیدیم، کسی به ما کمک کرد. کسی به داد ما رسید. پویا می‌گفت مانند زن‌های کوفی حرف نزن! این جمله همسرم خیلی به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار که تلنگری برایم شد. می‌گفت عزیزم خوب به حرف‌هایم فکر کن. زمانی که ما مصیبت‌های امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیها) را می‌شنیدیم با خودمان می‌گفتیم‌ ای کاش ما در آن زمان بودیم و امام حسین را تنها نمی‌گذاشتیم.

الان هم همین طور است یزید زمان دارد ظلم می‌کند و حسین زمان دارد ظلم می‌بیند. من نمی‌خواهم جزو گروه توابین شوم. بنابراین من هم چون با پویا هم عقیده بودم آرام شدم و رضایتم را به او اعلام کردم.
حدود چهار سالی می‌شد که خیلی دوست داشت به مأموریت سوریه و دفاع از حرم برود اما تقدیر برایش به گونه‌ای دیگر می‌خواست رقم بخورد. اولین مرتبه که تصمیم گرفت برود من ریحانه را باردار بودم سال ۹۱، گفت می‌خواهم به ماموریت بروم، اصلا در تنگناهای ذهنم هم نمی‌رسید که به عراق یا سوریه می‌خواهد برود. با هم به بیرون رفتیم‌، سر صحبت را کشاند طرف حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و مصیبت‌ها و رنج‌هایی که دیده، حرفهایش را که یکی یکی به گوشم و بعد به حافظه‌ام می‌سپردم دلم بدجور می‌لرزید و دستانم دوست داشتند کوه یخ باشند تا کوره آتش.

فهمیدم بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهش چه بوده و چه در سر دارد. بالاخره خودم را راضی کردم اما آن زمان مأموریتش به دلایلی کنسل شد. چشم دیدن حتی ذره‌ای غم و یا ناراحتی پویا را نداشتم. گفتم حضرت زینب(س) هر زمانی که اجازه مدافع حرم شدن را به تو بدهد، من راضی هستم برای دفاع برود.
اولین بار او به عراق اعزام شد. اواسط ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۳ بود. قبل از شب‌های قدر اولین بار از همان محل کار به تهران اعزام شد. گفت در تهران با من تماس می‌گیرد و از مأموریتش می‌گوید. در فرودگاه با من تماس گرفت و گفت عازم کربلاست. خیلی شوکه شدم. باور نمی‌کردم که او راهی کربلای امام حسین (علیه السلام) شده است. فقط به پویا گفتم خیلی مراقب خودت باش. پویا هم گفت که مراقب خودم و ریحانه باشم و در صورت امکان هر روز با من تماس خواهد گرفت.در مدتی که در عراق بود همواره اخبار تحولات عراق و سوریه را دنبال می‌کردم. پویا هم به قولش عمل می‌کرد و هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء با من تماس می‌گرفت.

در ماموریت عراق در جرایان یک انفجار ایشان پرتاب شد و به شدت کمرش آسیب دیده و مشکل پیدا کرده بود اما حرفی به من نزد. بسیار تودار و خویشتندار بود و این قبیل اتفاق ها را به من نمی گفت تا نگران نشوم. چند ماه بعد از این اتفاق هم در محل کار از ارتفاعی به پایین افتاده بود که باعث شد دکتر از ماندن در عراق و رفتن به سوریه منعش کند.

بعد آمدنش از سوریه یک جفت جوراب سوخته از وسایلش پیدا کردم وقتی پرسیدم برای چه کسی است تنها خندید و مدتی بعد هم اثری از آن جوراب ندیدم.

 پویا خیلی اصرار به رفتن به سوریه داشت همه تلاشش را کرد، فرمانده لشکر هشت، سردار امینی می گفت وقتی به او گفتم نمی توانی بروی به گریه افتاد و اشک ریخت و گفت: «می خواهی بگویی من لیاقت ندارم؟!» خودش کاغذ برداشت و نوشت اینجانب پویا ایزدی با توجه به مشکلات جسمی آمادگی اعزام به سوریه را دارم. همیشه هم می گفت خدا نکند از این قافله جا بمانم و می ترسم که انتخاب نشوم.


یک ماه قبل از رفتن به سوریه کار ثبت نامش انجام شد، گلزار شهدای اصفهان را خیلی دوست داشت، یک روز پنجشنبه عصر بود که تماس گرفت و گفت امشب به خانه نمی آیم، می خواهم به گلستان شهدا بروم، پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه فقط می خواهم تنها باشم و با شهدا خلوت کنم. اوایل شهریورماه بود گفتم حداقل می‌آمدی باهم می رفتیم اما گفت که می خواهم تنها باشم و فردا صبح که به خانه بیایم برایت می گویم. فردا صبح زود به خانه آمد. من هم کمی سرسنگین برخورد کردم، فکرم درگیر بود که چه اتفاقی افتاده بدون من گلستان شهدا رفته، چون هیچ وقت سابقه نداشت جز در زمان های ماموریت بدون من به این محل ها برود.

یک سال بعد، یک هفته به اینکه ثبت نام بکند برای سوریه یک روز آمد خانه و گفت : من امشب می‌روم گلزار شهدا و شب هم نمی‌آیم. فهمیدم دوباره هوایی شده است. نگرانی بند بند وجودم را قلقلک می‌داد. شب هرثانیه را با هزار سال نگرانی و اضطراب سر کردم. صبح باچشم‌های پف کرده آمد. تا نگاهم به نگاهش گره خورد. فهمیدم شب را با اشک به صبح رسانده. نگرانی‌ام را با نگاه، با حرف، با بغض بروز دادم. گفت‌: من هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم. به هرچیزی هم که می‌خواستم رسیدم. فقط نگرانی‌ام از تو و ریحانه بود که رفتم دیشب با شهدا اتمام حجت کردم که مراقب شما باشند و عاقبت به خیری نصیبتان کنند. و شهدا کمکمان کنند تا زندگیمان هدفمند باشد و برای یک هدف بجنگیم و زندگی کنیم و زندگیمان فقط رضایت خدا جاری باشد.


۱۰ روز قبل از اعزامش دو هدیه خریده بود گردنبندی برای ریحانه به مناسبت تولدش که او حضور نداشت و کیفی هم برای مدرسه‌اش خرید که استفاده کند. گردنبند را به دخترمان داد و گفت بیا بابایی این هم هدیه تولدت شاید من آن زمان نباشم. تا عمر داری این گردنبند را به یاد‌گار از پدرت داشته باش. هدیه من هم کادوی سالگرد ازدواجمان بود. گفت که این گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواجمان. سالگرد ازدواجمان پیشاپیش مبارک.


صبح روز یک‌شنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۹۴ را در لایه به لایه ذهنم حک کرده‌ام تا دم مرگ از یادم نرود. روز اعزام، خدایا چه لحظات سنگین و گران قیمتی، فقط گریه پشت گریه. پویا اما حرف می‌زد، می خندید و من را با کلام زیبایش آرام می‌کرد. گفت : خانم توکلت به خدا باشه‌، من دوست دارم عمر نوح را بکنم‌، اما محبت و عشق به اهل بیت آرام و قرار و از من گرفته. قرار بود اگر تماس باهاش نگیرند آن روز را سه تایی با هم باشیم. اما تلفنش زنگ خورد، گفت‌: یا علی، حاج موسی بریم. موسی جمشیدیان ولادت امام موسی کاظم توسط موشک‌های کورنت اسرائیلی به شهادت رسید. لحظه آخر گفت خواهش می‌کنم گریه و بی‌تابی نکن تا من با خیالی آسوده، به کشتن این حرامی‌ها فکر کنم.


شب قبل از رفتنش خیلی باهم صحبت کردیم، می گفت باید به عمق اتفاقاتی که برای حضرت زینب(س) افتاده است فکر کنید و اینکه اگر برای دفاع نرویم دشمن به کشور ما می آید، مثل این است که دزدی به خانه زده و باید با او مقابله کنیم و اجازه نزدیک شدن ندهیم، جنگ سوریه نیز به همین صورت است. هدف اصلی دشمن ایران است. گفتم با اینکه نگران و دلواپس هستم اما نمی خواهم از قافله جا بمانی، تصور می کنم اگر جایی در آخرت مقابل حضرت زینب (س) قرار بگیرم نمی خواهم شرمنده شوم. خودش می گفت ما آرزوی شهادت داریم چون در طول زندگی اعتقاد داریم بهترین چیز برای ما شهادت است ولی فعلا وظیفه ما انجام تکلیف است
با اینکه ماموریت زیاد می رفت اما این‌بار خیلی فرق داشت. سعی می کرد بیشتر صحبت کرده و آرامم کند. با اینکه معمولا ترس و انتظار از دست دادنش را داشتم تا خبر ناگواری را بدهند ولی با شنیدن حرف هایش خیلی بی تابی و گریه کردم. می گفتم تو ماموریت زیاد رفتی، عراق و جاهای دیگر رفتی ولی این سری چرا چنین حرف هایی می زنی؟! وقتی بی تابی مرا دید، گفت نترس من لیاقت شهادت ندارم ولی دعا کن روسفید باشم. گفت مگر تو برای امام حسین(ع) عزاداری و گریه نمی کنی؟! اگر بخواهی مانع من بشوی عزاداری ات معنی ندارد. راضی به رفتنش بودم اما آنقدر وابستگی شدید داشتم که اصلا تصور نمی کردم شهید شود.

 ریحانه خواب بود که همسرم بیدارش کرد. او را با خودش به بیرون از خانه برد. ۴۵ دقیقه‌ای طول کشید تا به خانه بازگشتند. یک شاخه گل رز خریده بود. با ریحانه به من داد، احساس کردم آخرین محبت‌هایش را می‌خواهد در حقم تمام کند. و در حال وداع با من است. گفت: خیلی دوستت دارم. فراموش نکن… من هم زدم زیر گریه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه. بعد گفت مراقب خودت و ریحانه باش.به ریحانه گفته بود که مراقب خودت و مامانت باش. خون تو که از خون رقیه(سلام الله علیها) سه ساله حسین(علیه السلام) پر رنگ‌تر نیست. ان‌شاءالله حضرت رقیه(سلام الله علیها) نگاه ویژه به تو خواهد داشت. لحظه خداحافظی آخر آخر خواهش کرد گریه نکنم تا فکرش آزاد باشد تا فقط به جنگیدن و کشتن این حرامی‌ها فکر کند،  وقتی به پارکینگ رفت ریحانه بغلش بود. از زیر قرآن که ردش کردم ریحانه را داد دستم ، ریحانه گریه می‌کرد، اما او بی‌توجه به گریه‌های ریحانه سوار ماشینش شد.حتی به گریه های ریحانه توجهی نکرد. چند دقیقه بعد تماس گرفت و گفت ریحانه آرام شد؟ گفتم بله، خدا را شکر کرد، از من خواست فقط جلوی ریحانه گریه نکنم. آنقدر به دخترش وابسته بود که گاهی نزدیکان به شوخی می گفتند ریحانه روی دست پدرش بزرگ شد. خودش عقیده داشت چون همیشه در ماموریت است و بیشتر اوقات خانه نیست زمان هایی که در خانه است چیزی کم نگذارد. خدا را شکر حالا بعد از شهادت ریحانه توانسته است با پدرش و عکسی که از او دارد ارتباط برقرار کند.  پویا دیسک کمر داشت، از پله‌ها که پائین می‌رفت، گفتم: من نگران وضعیت کمرت هستم. چفیه‌اش از ماشین برداشت و به کمرش بست و گفت : خانم خیالت راحت باشه، حضرت زینب سلام الله علیها) نمی گذارد من شرمنده اش بشوم. خیالت راحت باشد.)

 

قبل رفتنش اصلا نمی خواستم قبول کنم که شاید شهید شود. در طول چندین سال زندگی همیشه این ترس را داشتم و همیشه هم فکر می کردم خبر شهادتش را بدهند اما عملا وقتی به الان نگاه می کنم، می بینم به دستش آوردم. درست است جسمش نیست ولی حضورش را حس می کنم.

  در طول سه هفته ای که سوریه بود چند باری تماس گرفت و یکبار هم پیام داد و از حالش خبر داد که خوب است. تماس ها در حد سلام و احوالپرسی بود و حال ریحانه را می پرسید. بار آخر یک روز قبل از شهادت و یک روز قبل از تاسوعا تماس گرفت. تقریبا مدت زیادی باهم صحبت کردیم. سراغ ریحانه را که گرفت خواستم صدایش کنم که با او صحبت کند اما قبول نکرد، گفت نمی خواهم.

کسی که طاقت شنیدن گریه های دخترش را نداشت و به هر دری می زد تا آرامش کند حتی نخواست صدایش را بشنود، واقعا از ما دل کنده بود. چند روز قبلش خبر دو نفر از دوستانش را شنیده بودم، این بهم خوردن آرامش باعث شد تا همه شبکه های اجتماعی را از گوشی ام حذف کنم، می ترسیدم اتفاقی بیافتد و اسمش را در سایت و شبکه ها ببینم، به خودش هم گفتم وقتی اسم دوستانت را به عنوان شهید دیدم خیلی نگران شدم. بعد هم گفت اگر اتفاقی افتاد اصلا ناشکری نکن و شکر خدا را به جا بیاور، مراقب خودت و ریحانه ام باش.


خواستم شهدا، دلبستگیم به ریحانه را بگیرند

عصر روزی که برای آخرین بار تماس گرفت و بعد از آن به شهادت رسید من در خانه نبودم. در این مدت خیلی بیرون از خانه نمی رفتم تا اگر تماس گرفت بتوانم جوابش را بدهم اما آن روز ریحانه سرما خورده بود و او را به دکتر برده بودم. وقتی برگشتم دیدم چندین بار تماس گرفته است. بعد از شهادت از دوستانش شنیدم که چند بار تماس گرفت و وقتی دید خانه نیستم گفته بود دوست داشتم بیشتر با همسر و فرزندم صحبت کنم.

 ما از همان اول ازدواج برای زندگی هدفی خاص تعریف کردیم و با این عقیده جلو رفتیم که برای چیزی زندگی کنیم و بجنگیم که ارزش داشته باشد. هدفمان مشخص بود اینکه برای امام زمان (عج) زندگی کنیم و رضای خدا را کسب کنیم. هدف همه شهدای مدافع حرم و انجام تکلیف و کسب رضایت خدا، چیزی فراتر از بقیه جامعه است. آقا پویا همیشه می ترسید و می گفت، نمی خواهم دچار روزمرگی و یکنواختی بشوم، اگر قرار است ازدواج کنیم و بچه دار شویم هدف برای خدا و رضایت او باشد و اگر قدمی بر می داریم ثابت قدم باشیم. همین هدف درست باعث شد عشق به اهل بیت و مقبولیت به دین و هم نوعشان مهم باشد به قدری که از خانواده هایشان دل می کنند. به واقع وقتی انسان تصاویر و فیلم های جنایات تکفیری را می بیند ناراحت می شود، دیدن اینهمه جنایت و تحمل آن دشوار است، مدافعان حرم تنها به تکلیفشان و اینکه اسلام حد و مرز ندارد عمل کردند.

 من بعد از شهادت تازه ایشان را به دست آوردم. این ارتباط صد در صد هست و خداوند جانشین خود شهید است و همه جا او را احساس می کنم. خیلی از مواقع خداوند بنده اش را آنقدر دوست دارد که زندگی آن دنیا و این دنیا را توام باهم می دهد و شهدا در هر دو دنیا زندگی می کنند. بارها در شرایط سخت به خودش متوسل شدم و مشکلم حل شده است.


بعد از شهادت اولین بار خواب دیدم به سوریه رفته ام و همه جا خرابه است. آن زمان شرایط خوبی نداشتم و خیلی بی تابی می کردم. در خرابه ها به دنبال کسی بودم، آقایی آمد و من را به مهمانسرایی هدایت کرد که همه شهدا مهمان آن بودند. وقتی داخل مهمانسرا شدم همه شهدا نشسته بودند و غذا می خوردند، سر میزی که همسرم نشسته بود رفتم، از من پرسید چرا بی تابی می کنی؟ من همیشه هستم، ما میهمان حضرت زینب (س) هستیم. سر میز که نشستم خانمی آمد و گفت شهیدت شفاعتت می کند. بارها وقتی بی تابی و دلتنگی می کنم شب او را در خواب می بینم که می گوید آمده ام یک سری به شما بزنم و بروم.

وصیتامه ای از ایشان به یادگار مانده است؟ یا وصیتی شفاهی داشته است؟

وصیت نامه ای هنوز به دست ما نرسیده است، علی‌رغم اینکه همه می گویند وصیت نامه ای ندارد ولی من یکبار دیدم که در حال نوشتن وصیتنامه بود. اما مهمترین چیزی که همیشه به آن سفارش می کرد این بود که باید پشیتبان ولی فقیه باشیم مثالی می زد که حضرت زینب (س) خیلی مصیبت ها کشید و درست است که خواهر امام حسین (ع) بود ولی مهمترین ویژگی اش تبعیت از ولایت و امام زمانش است و با وجود تمام سختی ها دست از حمایت ولی زمانش برنداشت. می گفت ما هم باید اینطور باشیم، اگر ولی فقیه بخواهد جانمان را فدا کنیم، باید عمل کنیم. می گفت برخی در این سال ها در آزمایش خداوند روسیاه شدند چرا که تابع ولی فقیه نبودند. باید از این فتنه ها در امان باشیم. از من می خواست ریحانه را برای امام زمان زمان (عج) تربیت کنم. وصیت دیگرش این بود که نهج البلاغه زیاد بخوانیم و به متن و مفهومش فکر و عمل کنیم. خودش هم در این زمینه کوشا بود.


«وداع مادر» شهید ایزدی در کتاب «ابوریحانه»

داستان های کتاب «ابوریحانه» از زبان نزدیکان و آشنایان شهید روایت شده‌اند به گونه ای که نویسنده تلاش کرده است تا سیمای واقعی شهید «پویا ایزدی» در قالب این روایت ها به‌خوبی برای مخاطبان روشن شود.

«ورزش»، «نوجوانی»، «خیر و برکت»، «ایمنی فرزند»، «توکل به خدا»، «آرزویی برای ریحانه»، «یک فرش کافیه»، «ماموریت به عراق»، «سلامتی ریحانه»، «عذرخواهی»، «توان بدنی»، «در خدمت مادر»، «یازدهمین نفر»، «دلدار»، «حفط بیت المال»، «همه چیز با من»، «شوق زیارت»، «کوهنوردی»، «تربیت یافتگان مکتب عاشورا»، «ایران، هدف داعش»،« وداع مادر»، «سوغات برای ریحانه»، «شروع عملیات»، «مدافع حرم»، «زمان خداحافظی»، «بازگشت پیکر»، «سقایی عشق»، «راز هشتمین» و «خواب شهید» عنوان برخی از داستان های این کتاب 128 صفحه ای است.

برای آشنایی با قالب داستان های کوتاه این کتاب یک نمونه داستان با عنوان «گره گشایی» که توسط برادر خانم شهید روایت شده است را می خوانیم:

«یکی از بستگانش خانه نداشت و مدتی با خانواده سرگردان بود.

با زحمت وامی جور کرده بود تا خانه تهیه کند، امام باید سندی در گرو بانک می گذاشت.

پویا فهمید سند خانه اش را داد.

اطرافیان منعش کردند، اما پویا هدفش خانه دار شدن آنها بود.

می گفت: «می دانم شاید مجبور بشم حتی اقساط وام را هم خودم دهم اما نمی توانم بی تفاوت باشم. وقتی در توانم هست کاری برای کسی بکنم و گره ای باز کنم چرا نکنم!»

کتاب «ابوریحانه» نوشته الهه حاجی‌حسینی در شمارگان 2 هزار نسخه و به بهای 6 هزار تومان، سال 1395 از سوی انتشارات «دارخوین» منتشر شده است.

شهید حسین جمالی :نداشتن چشم بهتر از نداشتن بصیرت است. پیرو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت مان آسیبی نرسد ولی امر ما تنهاست

حسین در وصیت نامه اش می نویسد: روزی به این فکر بودم که چرا ما در سال ها و قرن های پیش به دنیا پا نگذاشته ایم و دائما این فکر بر من می گذرد که چرا ما آن روزی که به مادرمان زهرا(س) بی احترامی کردند داخل آن کوچه نبودیم. چرا ما آن روز درب نیمه سوخته را به پهلوی مادرمان زدند نبودیم، چرا ما نبودیم که به مولایمان امیرالمومنین (ع) کمک و او را یاری کنیم. چرا ما نبودیم که مولایمان امام حسن مجتبی(ع) را یاری کنیم، چرا ما روز عاشورا نبودیم که جانمان را فدای ارباب مان کنیم و چرا…..؟
 ای آقا، ای امام ما، من و همرزمانم در آن کوچه نبودیم، ما پشت درب نیمه سوخته نبودیم، ما روز عاشورا نبودیم که در راه دفاع از دین و قرآن جانمان را فدا کنیم و حالا که هستیم با تمام وجودمان هستیم. من از خدای تبارک و تعالی خواسته، و دائما می خواهم که دست رد به سینه من و دوستانم نزند، من از خدا می خواهم که در زمان حال به من شهادت عنایت کند و از خداوند می خواهم زمانی که امام زمان ظهور کرد دوباره ما را زنده کند و از خاک بلند کند تا در رکاب امام زمان (عج) دوباره بجنگیم و به شهادت برسیم تا دیگر واقعه عاشورا اتفاق نیفتد خدایا به من و دوستانم و باقی ماندگان گروه۱+۱۰ شهادتی زیبا اعطا کند …
ای کسانی که این نوشته را می خوانید یا می شنوید امام علی (ع) می فرمایند: نداشتن چشم بهتر از نداشتن بصیرت است. پیرو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت مان آسیبی نرسد. ولی امر ما تنهاست. امام ما تنهاست من با فدای خون خود می گویم ای ولی ما ای امام ما، ای رهبرم، من با فدای خون خود نخواهم گذاشت هیچکس چه خودی و چه دشمن نگاه چپی به شما بیندازد. من از خانواده خود حلالیت می طلبم و از تمام کسانی که از من آزرده خاطر شده اند حلالیت می طلبم. و از پدر و مادرم می خواهم که بی تابی نکنید .
هروقت خواستید برای من گریه کنید، به جای من کمترین بر مصیبت ارباب بی کفن مان حسین بن علی (ع) و بر مصیبت اهل بیت گریه کنید، بر مصیبتی که بر خانم زینب کبری(س) گذشت گریه کنید.
* ای خواهرانی که این نوشته را می خوانید از شما می خواهم که حجاب خود را حفظ کنید و چادر به سر کنید. *
حسین جمالی ۲۲/۴/۹۴ ساعت ۰۳:۰۰