زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با خانواده شهید «ابراهیم هادی» به مناسبت سالگرد این شهید بزرگوار؛وقتی شب دیر می‌آمد در حیاط می‌خوابید

اهالی خیابان ۱۷شهریور تهران سال ها عادت داشتند به یکی از دیوارنگاری‌های محله‌شان خیره شوند و از روی ارادت به تصویرنقش بسته بردیوار سلام کنند. به تصویر پهلوان محله‌شان که حالا زینت کوچه‌های محله‌است. اما شاید کمترکسی فکر می‌کرد که کتاب زندگینامه این پهلوان روزی این چنین گره‌گشای بچه‌های امروز باشد. بچه‌هایی که سالها بعد از شهید «ابراهیم هادی» به دنیا آمده‌اند اما ابراهیم با اولین «سلام»  مرزهای تاریخ را بی‌اعتبار می‌کند و محکم‌تر جواب سلام می‌دهد. شهید ابراهیم هادی پهلوان محله خیابان ۱۷ شهریور در ۱۷ بهمن‌ماه ۱۳۶۱ وارد عملیات والفجرمقدماتی شد و در نهایت در ۲۲ بهمن همان سال همزمان با چهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی‌ ایران تعبیر خواب‌هایش را دید و به شهادت رسید. اما ۲۷ سال بعد به همت دلدادگانش کتاب خاطراتش با نام «سلام بر ابراهیم» منتشر شد که به یکباره توانست خیل عظیمی از جوانان امروزی را به این شهید و راه و رسمش علاقه مند سازد. کتابی که در این روزها به چاپ صدم خود رسیده است و جلد دوم آن با نام «سلام برابراهیم۲» نیز منتشر شده است. اگر می خواهید شاهد این دلدادگی باشید یک پنج شنبه را در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا بگذرانید.

به بهانه فرا رسیدن عملیات والفجر مقدماتی و شهادت این شهید بزرگوار میزبان «زهره هادی» و «رضا هادی» خواهر و برادر شهید شدیم تا بازهم از شهید «ابراهیم هادی» بشنویم.

پدرمان طور دیگری دوستش داشت

شهید ابراهیم هادی متولد اول اردیبهشت ۱۳۳۶ در منطقه ۱۷ شهریور تهران است. همان اول پدر طور دیگری دوستش دارد، طوری که همه اهل خانه می‌دانند «ابراهیم» برای پدر از همه عزیزتر است. آقای رضا هادی برادر شهید درباره او می‌گوید:« همیشه در خانواده های پرجمعیت پدرو مادر یک بچه را خیلی دوست دارند. پدر ما دست گذاشته بود روی ابراهیم هادی حالا اینکه ازاین پسر چه می خواست و چه می دید نمی دانم. شیطنتش زیاد بود. درسش هم متوسط بود. از همان بچگی زیاد سربه‌سر دوستانش می‌گذاشت. حتی سر همین جبهه‌ هم زیاد سرکارشان می‌گذاشت. سابقه نداشت کسی را با خودش به جبهه ببرد. هر وقت دوستانش می‌گفتند کی جبهه می‌روی؟ می‌گفت فردا. طرف وقتی فردا در خانه می آمد. من در را باز می کردم، وقتی سراغ ابراهیم را می‌گرفت؛ می‌گفتم ابراهیم دیشب رفته‌است و می‌فهمیدند باز سرکارشان گذاشته‌است. چون نمی‌خواست مسئولیت کسی را قبول کند. چون اوایل جنگ هنوز خانواده‌ها آماده نبودند و اگر کسی را می‌برد و شهید می‌شد باید جواب خانواده‌اش را می‌داد.»

در چهره ابراهیم ابهت خاصی می دیدم

ابراهیم ابهت خاصی دارد. راه رفتنش، بدن تنومند ورزشکاری‌اش، زور زیادش و حتی محبت کردنش همه را جذب خود می‌کند. طوری که حتی خواهرها و برادرهای بزرگترنیز از او حساب می‌برند. خانم هادی درباره این خصیصه‌های شهید می‌گوید:« من خیلی از ابراهیم حساب می‌بردم. حتی بزرگترها هم حساب خاصی از او می‌بردند. طوری که وقتی شهید شد یک آقای مسنی آمد و گفت من واقعا پدرم را از دست دادم در حالی که ابراهیم ۲۵ سال بیشتر نداشت. شاید به خاطر ورزشکار بودنش بود. چون آن زمان کشتی‌گیر بودن خیلی مهم بود. حتی از تمرین کشتی که بر می‌گشت تمرین کشتی را هم با خودش به خانه می آورد و با برادرها تمرین می‌کرد. من در چهره ابراهیم همیشه ابهت خاصی می‌دیدم. برای همین وقتی سفارش یا امربه معروف و نهی منکر می‌کرد. رعایت می کردم. حتی گاهی دوستانمان را هم امربه معروف می‌کرد و به ما می‌گفت که به آنها بگوییم. اول هدیه می‌خرید همیشه می‌گفت هدیه بدهید بعد امربه معروف بکنید. اینطوری تاثیر بیشتری دارد و ناراحت هم نمی‌شوند.»

یک مسابقه کشتی را عمدا واگذار کرد

ابراهیم کشتی‌گیر قدری ست همه حریفانش را ضربه می‌کند. اما وقتی کار به جای حساس می‌رسد عمدا کشتی را شل می‌گیرد و صدای همه را در می‌آورد اما همه می‌دانند او آنقدر قوی ست که به این راحتی‌ها کشتی‌ را نمی‌بازد پس چرا ابراهیم کشتی را باخته‌است؟ برادرش می‌گوید:« ابراهیم خیلی قوی بود. یک‌بار در یک مسابقه حریفش می‌گوید ابراهیم من پول جایزه را لازم دارم و ابراهیم کشتی را شل می‌گیرد و با امتیاز می‌بازد تا جایزه به حریفش برسد. یکبار هم یک نفر دیگر به ابراهیم چنین حرفی می‌زند و می‌گوید هوایم را داشته باش اما طرف می‌خواست ابراهیم را ضربه فنی کند که ابراهیم فرار می‌کند از آن به بعد ابراهیم طرف را هرجا می‌بیند کشتی می‌گیرد و ضربه می‌کند تا فکر نکند خبری هست (می‌خندد) اما هیچ‌وقت با من سرشاخ نشد. وقتی باهم به زورخانه می‌رفتیم چندبار گفتم ابراهیم بیا باهم کشتی بگیریم. در می‌رفت و می‌گفت برو با فلانی بگیر. حاضر نبود با من در زورخانه کشتی بگیرد. »

همیشه لباس‌های ساده و گشاد می‌پوشید

ریش بلند و لباس‌های گشاد و شلوار کردی تیپ همیشگی پسری ست که چشم و چراغ خانه‌است. اما او چرا این شکلی‌ست؟ در کتاب می‌خوانیم که ابراهیم با ساک ورزشی‌اش راهی باشگاه می‌شود. پشت سرش چند دختر درباره ظاهر خوب و مرتبش حرف می‌زنند و یکی از هم باشگاهی‌ها این موضوع  را با ذوق و شوق برای ابراهیم تعریف می‌کند. ابراهیم از آن روز به بعد به جای ساک ورزشی لباس‌هایش را داخل کیسه می‌گذارد و لباس‌های بلند و گشاد می‌پوشد. مرام ابراهیم مثل همه رفتارهایش عجیب است. هیچ‌وقت لباس نو نمی‌پوشد هر زمان لباسی از حالت نو بودن بیرون می‌آید تازه برای ابراهیم پوشیدنی می‌شود. خواهر ابراهیم درباره پوشش ساده گشاد ابراهیم می‌گوید:« در خانه یک کارگاه خیاطی راه انداخته بودند. ابراهیم اندازه می‌زد و می‌برید آقا رضا هم می‌دوخت. ابراهیم با دست اندازه می‌زد متر و خط کش نداشت. عروسی را هم می خواست با شلوار کردی برود. این شلوار کردی جیب‌های بزرگی داشت. در یکی از عملیات‌ها که چند روز از ابراهیم خبری نبود. همه فکر می‌کنند حداقل به خاطر گرسنگی مرده‌است. اما ابراهیم شاد و سرحال بر می‌گردد. وقتی از او سوال می‌کنند که چطور زنده مانده‌ای. می‌گوید نان خشک‌های داخل شلوار کردی را آب می زده و می خورده. یک زمان مردم فکر می‌کردند کسانی این طور لباس می‌پوشند کثیف هستند و حمام نمی روند. اما ابراهیم خیلی ترو تمیز می‌بود ولی می‌خواست ساده باشد. طوری که حتی موهای فرفری ش را کوتاه کوتاه نگه می‌داشت. می گفت وقتی بلند می‌شود آدم می رفت به یک عالم دیگر(می‌خندد)»

ابراهیم از هر قشری دوست و رفیق داشت

بسیاری از کسانی که ابراهیم هادی را شناخته‌اند به واسطه کتاب خاطراتش با این شهید آشنا شدند طوری که به گفته خودشان زندگی‌شان بعد از خواندن این کتاب حسابی متحول شده‌است. اما درگذشته ابراهیم چه خبر است که سرگذشتش تا این اندازه برای دیگران جذاب است. برادر بزرگتر شهید می‌گوید:« دستگیری‌های ابراهیم بسیار معروف بود. هیچ فرقی بین دوستانش نمی‌گذاشت. از هر مدلی دوست و رفیق داشت. طوری که برخی ایراد می‌گرفتند تو چرا با این آدم‌ها رفت و آمد می‌کنی؟ خیلی‌ها را می‌شناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با رفتارهای ابراهیم  جذب شده بودند. ابراهیم یک نظریه ای داشت می‌گفت این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین بکنید. آقا خودش دستشان را می‌گیرد. ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیت‌های نفت را جابه‌جا می‌کرد. می‌گفت شما در ناز و نعمت زندگی‌ می‌کنید اما آنها سردشان می‌شود. خیابان ۱۷ شهریور جوب‌های بزرگی داشت. وقتی باران می‌گرفت سیل راه می‌افتاد. کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و پیرزن و پیرمردهایی که گیر می‌کردند را کمک کند.»

روز خواستگاری از پنجره بیرون پرید

پای ابراهیم که به جنگ باز می‌شود همه دغدغه‌اش می‌شود جنگ، بارها به دیگران گفته‌است که بدن تنومندش را برای این روزها آماده کرده‌است. برای روزهایی که از اسلام دفاع کند. ابراهیم آنقدر در احوالات جنگ است که هرچه خانواده می‌خواهند برایش زن بگیرند ابراهیم زیربار نمی‌رود. خواهر ابراهیم در این‌باره خاطره جالبی دارد. خاطره‌ای که هنوز بعد از این‌همه سال حسابی او را می‌خنداند:«یک بنده خدایی از دوستان ابراهیم گفت می‌توانم کاری کنم که انقدر رزمنده‌ها هوای جبهه نداشته باشند. زن که بگیرند جبهه یادشان می‌رود. اما ابراهیم قبول نداشت. می‌گفت الان بحث دفاع از کشور است. من باید بروم و حضور داشته باشم شاید بلایی سرم بیاید نمی‌شود که یک نفر همیشه منتظرم باشد. به هرحال ما به احترام معرف رفتیم خواستگاری. خانه یک زن و شوهری رفتیم که دوتا اتاق داشتند و در آنجا به ازدواج جوان‌ها کمک می‌کردند. وقتی رفتیم دختر خانم با چادر مشکی نشسته بود. آن موقع‌ها وقتی خوششان می‌آمد ضربتی عقد می کردند. من وقتی با دخترخانم صحبت کردم شرایط ابراهیم را توضیح دادیم و دخترخانم موافقیت کرد. وقتی خواستند آقا ابراهیم را از آن اتاق صدا کنند که بیاید با دختر خانم صحبت کند. گفت ابراهیم نیست. دیدیم پنجره باز است و ابراهیم نیست. فهمیدیم از پنجره فرار کرده‌است. حالا فکر کنید ما با چه خجالتی بیرون آمدیم. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم ابراهیم قهقهه می‌زند. می‌گفت یک دقیقه دیگر ایستاده بودم فکر کنم یک حاج آقایی را می آوردند که سریع عقد کنند. من هم فرار کردم تا کار به عقد نرسد.»

پای مصنوعی دوست جانبازش را به زور در می‌آورد!

شوخ طبعی‌های ابراهیم حالا برای همه خاطره شده‌است. ابراهیم همیشه می‌خندیده و کمترکسی عصبانیتش را دیده‌است. خانم هادی هم گله دارد که از شهدا همیشه قرآن خواندن‌ها و نمازهای شب‌شان را نقل می‌کنند:« خانه ما محل رفت و آمد بسیاری از شهدا بود. شهید افراسیابی و شهید جنگرودی زیاد می‌آمدند. یکبار خواستند نماز را در خانه جماعت بخوانند. ابراهیم مجبور کرد جواد افراسیابی پای مصنوعی‌ش را درآورد و یکپا بایستد. می‌گفت می‌خواهم بدانم استواری‌ت در راه خدا چقدر است. آن موقع‌ها کسی با پای مصنوعی آشنایی نداشت. ابراهیم گاهی مجبور می‌کرد پای مصنوعی‌شان را دم در بگذارند. خاله یکبار وقتی آمده بود در خانه ما، پا را که دیده بود همانجا حالش بد می‌شود. وقتی هم که می آمدند برای ناهار یا شام، ابراهیم اجازه نمی‌داد خورش‌ها را داخل خورش‌خوری بریزیم. در یک سینی بزرگ برنج می‌ریخت، همه خورش‌ها را هم رویش می‌ریخت و با کلی بگو و بخند غذا می‌خوردند. می‌گفت در جبهه اینطوری غذا می‌خورند. اینجا هم پشت جبهه است و باید همینطوری غذا بخورند. اگر در خورش بخورند حسابی بدعادت می‌شوند.»

آقای هادی درباره شوخ طبعی ابراهیم می‌گوید:« ما خانه کوچکی داشتیم که ۳۹‌متر بیشتر نبود. شب ها که می‌خواستیم بخوابیم همینطور کنار هم جا می انداختیم. پدر خوش‌اخلاقی داشتیم. هیچ‌وقت دعوایمان نمی‌کرد. موقع خواب از روی شوخی من و ابراهیم دست و پاهای پدرمان را می‌گرفتیم و بلند می‌کردیم و سرجایش می‌گذاشتیم.»

مهربانی ابراهیم با اسرای عراقی زبانزد بود.

ابراهیم هربار که زخمی‌ می‌شود مجبوراست برگردد به خانه و مدتی خانه‌نشین شود اما هربار قبل از بهبودی کامل دوباره بی‌هوا می‌رود. خانم هادی می گوید این علاقه از قبل انقلاب زیرسازی شده بود و در زمان جنگ بروز می کرد:«یکبار مجروح شده بود و پایش خیلی درد می‌کرد و همیشه یک عصای چوبی همراهش بود. پایش طوری بود که نمی‌توانست کفش بپوشد، خواست باهمان وضعیت برود ما گفتیم نرو وقتی خیلی اصرار کردیم گفت من حرفی ندارم اما اگر سرپل صراط حضرت زهرا جلوی شما را بگیرد و بگوید چرا نگذاشتی؟ شما جواب می‌دهی؟ مادرم گفت:«نه» شنیده‌ام در همان رمل‌های فکه باهمان دمپایی حرکت می‌کرده و دوستانش گفته بودند ابراهیم اینطوری خیلی سخت است و او گفته‌است که نه سخت نیست. یکبار دیدم در خانه دولادولا راه می‌رود. گفتم چی شده؟ گفت کمرم درد می‌کند. ساکش را که باز کردم دیدم یه عکس در بیمارستان انداخته‌است. گفتم بیمارستان بودی؟ گفت عکس را دیدی؟ گفتم خب چشمم خورد. بعد کاشف به عمل آمد یکی از اسرای زخمی سنگین وزن عراقی را روی دوشش از تپه پایین می‌آورد و چون سنگین بوده آپاندیسش می‌ترکد.‌ همیشه رفتارش با اسرا اینقدر مهربانانه بود که برخی را عصبانی می‌کرد. طوری که زبانزد شده بود.»

وقتی شب دیر می‌آمد در حیاط می‌خوابید

ابراهیم خواب عجیبی دیده‌است. اما به هیچ‌کس نمی‌گوید چه دیده فقط یکباره از خواب می‌پرد و آماده رفتن می‌شود. سوار بر موتور با خواهرش خداحافظی می‌کند. حتی به برخی می‌گوید که سفر آخر است. وقتی برای مرتب کردن ریش‌هایش پیش برادرش می‌رود اتفاق بامزه‌ای می‌افتد آقای هادی می‌گوید:« زمانی که آماده رفتن شده بود. به من گفت بیا ریشم را مرتب کن. من هم از ته برایش زدم. خیلی ناراحت شد. گفتم خب موخوره گرفته بود و من هم از ته زدم تا جدید در بیاید. فردای آن شب به خاطر کوتاه شدن ریش رویش نمی‌شد اینطوری بیرون برود و چفیه‌ را روی صورت پیچید که معلوم نشود. بعد از مفقود شدن ابراهیم وقتی عکسهای هوایی را فرستادند. یکی از شهدا با آن ریش بلند عین ابراهیم بود. اما من مطمئن گفتم نیست. چون سه هفته بعد از کوتاه کردن ریش‌هایش شهید شده بود.»

عملیات که تمام می‌شود از ابراهیم خبری نیست. نه تنها از ابراهیم از بسیاری از همرزمانش خبری نیست. تمام شهدا زیر آسمان فکه مانده‌است.‌ اما هیچ کس شهادت ابراهیم را ندیده‌است. طوری که برخی گمان به زنده بودن ابراهیم دارند. آقای هادی می‌گوید:« هیچ خبری از ابراهیم نداشتیم. عده‌ای می‌گفتند حتما اسیر شده‌است. یک عده هم می‌گفتند ابراهیم خودش گفته بود که تن به اسارت نمی‌دهد. مادرم چند روزی بود دلش شور می‌زد انگار به دلش افتاده بود که چه خبر است. آخر مجبور شدیم حقیقت را بگوییم. اینکه یک هفته‌است هیچ کس از ابراهیم خبر ندارد. یک سری می‌خواستند بروند و داخل کانال و دنبال ابراهیم بگردند اما نگذاشتند چون نمی‌شد. یک سری آنقدر مطمئن از اسارت ابراهیم حرف می‌زدند که ۱۰ سال بعد زمان بازگشت اسرا خواستند خانه مان را چراغانی کنند که ما نگذاشتیم. گفتیم هر وقت از لب مرز خبر آوردند چراغانی کنید. چون اگر نیاید حال مادرم بدتر می‌شود. اتفاقا یکی از اسرا دقیقا نامش «ابراهیم هادی» بود که اصفهانی بود. اسرا آمدند اما ابراهیم نیامد. بعد ازآن چیزی نگذشت که مادر هم حالش بد شد و فوت کرد. ابراهیم معمولا دیر به خانه می آمد اما هیچ وقت در نمی‌زد؛ چون نمی‌خواست اهل خانه را بیدار کند برای همین تا اذان صبح در بالکن حیاط می‌خوابید. بعد از اذان به شیشه می زد و همه را بیدار می‌کرد. بعد از رفتنش هربار باد و باران به شیشه می‌زد مادرم از جا می‌پرید و می‌گفت:«ابراهیم آمده است» آخری‌ها مدام یخ و برفک یخچال می‌خورد. می‌گفت جگرم می‌سوزد. راست می‌گفت، دکتر هم حرف مادرم را تایید کرد.»

بسیاری از شهدای مدافع حرم امروز پیروان ابراهیم بودند

بیشتر از ۸ سال پیش وقتی یکی نفر سراغ خانواده شهید ابراهیم هادی می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد که برای نوشتن کتاب به او کمک کنند. هیچ‌کس گمان نمی‌کرد این کتاب امروز به چاپ صدم خودش نزدیک شود. کتابی که ابراهیم هادی را حسابی سر زبان‌ها بیندازد و نقطه عطف زندگی بسیاری از جوان‌های امروزی شود. آقای هادی می‌گوید:« قبلا چندنفر آمده بودند که این کار را انجام دهند، اما فقط عکس‌هایمان را گرفتند و دیگر خبری از آنها نشد. برای همین این بار خیلی جدی نگرفتیم. خیلی از دوستان هم با نویسنده صحبت نکردند. تصور هم نمی‌کردند کتاب تا این اندازه پرفروش شود. اولین تیراژ کتاب را که چاپ کردند در وزارت کشور یک برنامه گرفتند که همینطور به حاضران کنار غذا کتاب می‌دادند. عده ای هم جعبه‌ای می‌بردند که اصلا خوب نبود. اما کم کم کتاب جای خودش را باز کرد. مردم مدام درخواست کتاب می‌کردند تا به اینجا رسید که وقتی در برنامه خندوانه رامبد جوان چاپ هشتاد و خرده‌ای کتاب را دید تعجب کرد.»

خواندن کتاب «سلام بر ابراهیم» بعضی‌ها را حتی به جبهه فرستاده‌است تا ابراهیم الگوی رزمندگان امروز نیز باشد و به گفته خواهر شهید:« شهیدان در حال حاضر هم راهگشا هستند. شهید هادی ذولفقاری و مهدی عزیزی منزل ما زیاد می‌آمدند. شهید اسدالهی هم همه مراسم‌های ابراهیم را می‌آمد. این بچه‌ها یک‌ طورهایی پیروان ابراهیم بودند که همگی بچه‌ محل‌های خودمان بودند. هادی ذولفقاری سعی می‌کرد کارهای ابراهیم را انجام دهد یعنی اگر چشمش به نامحرم می‌افتاد سوزن می‌زد. در یکی از مراسم‌های ابراهیم، با طلبه‌های غیرایرانی و اروپایی مواجه شدم که از این کتاب تاثیر گرفتند. حتی دخترخانم‌های زیادی را دیده‌ام که بعد از خواندن کتاب روند زندگی‌شان تغییر کرد و محجبه شده‌اند.»

یادمان ابراهیم اتفاقی درست جایی‌ست که خودش نشان داده بود

ابراهیم شهید گمنام است. اما در قطعه ۲۶ بهشت زهرا روی قبر یکی دیگر از شهدای گمنام یادمانی برای ابراهیم هادی وجود دارد تا یکی از شلوغ‌ترین قسمت‌های بهشت زهرا باشد. خانم هادی دراین باره می‌گوید:« همیشه می‌گفت من اگر بروم می‌دانم دیگر بر نمی‌گردم مبادا یک وجب از خاک اینجا را برای من اشغال کنید. اصلا دنبال این چیزها نبود و نبودیم. گاهی به ما می‌گفتند این کتابی که دارد چاپ می‌شود چقدرش به شما می‌رسد خیلی‌ها به نام ابراهیم باشگاه و رستوران زده‌اند ما می‌گوییم تو را خدا این کارها را نکنید چون مردم فکر می‌کنند ماهم سهمی داریم. یادمان هم به همین خاطر راضی نبودیم. اما گفتند شما کار نداشته باشید ما دوست داریم با این کار جوان‌ها را ابراهیم آشنا کنیم. یکی از اقوام ما در عملیات بیت المقدس شهید شد و ما برای دفن این شهید به بهشت زهرا رفتیم. پای ابراهیم خیلی درد می‌کرد و یک عصای چوبی همراهش بود. گفت عجب جای خوبی را انتخاب کردی، اینجا هرکی رد شوی آدم را می‌بیند. منم اینجا می‌آیم. وقتی برایش یادمان گرفتند، دیدم دقیقا همان‌جایی ست که خودش نشان داده بود.»

منبع : خبرگزاری مهر

از خیابان 17 شهریور تا نماز زیر باران در سوریه +عکس

ک کاربر فضای مجازی در اینستاگرام با انتشار تصویری از شهید ابراهیم هادی و تصویری از نماز جماعت خواندن چند رزمنده در سوریه نوشت:

گفتن باران شدیدی در تهران باریده بود،به طوری که خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود!

چند پیرمرد می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند؟!

همان موقع ابراهیم از راه رسید،پاچه شلوار را بالا زد، با کول کردن پیرمرد ها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد!

جایی در سوریه هم رزمنده ها زیر باران در پیاده رو نماز میخواندند، میدانید چرا ؟؟؟

چون نمیدانستن صاحب منزل از نماز آنان در منزلش راضی هست یا نه!!!

پ.ن:

آره دوست عزیز شهید ابراهیم هادی قبل از همه چیز نفس خودش را شکست تا ابراهیم هادی شد واین رزمندگان دلاور هم قبل از شکست #داعش نفس خود را شکست داده اند!

زندگی اینها را ببینیم وکمی فکر کنیم دقیقا ما کجاییم وچه میکنیم؟!

برخورد جالب «داش ابرام» با جوانی که نوارهای غیرمجاز می‌فروخت نحوه برخورد با منکر

وزها گذشت تا ایام انقلاب رسید. در روزهای انقلاب، چهار روز از ابراهیم خبری نبود! همه نگران بودند، تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب ابراهیم برگشت. وقتی سوال کردم کجا بودی، گفت: «توی درگیری‌های خیابانی همراه رفقا بودیم. در تصرف پادگان عشرت‌آباد (ولیعصر (عج) فعلی) همراه با جواد آرادانی بودم.

ابراهیم هادی شهید گمنام

جواد هم‌وزن من و حریف کشتی من در باشگاه ابومسلم بود. پسر بسیار خوبی که قدرت بدنی بالایی داشت. در حین درگیری و تیراندازی، یک گلوله ژ. ۳ به کتف چپ جواد خورد و از کتف راست او بیرون زد. بعد از تصرف پادگان، پیکر او را به پزشکی قانونی بردم. در پزشکی قانونی شاهد بودم که تعداد زیادی شهید، با بدن‌های متلاشی وجود دارد و کسی جرأت نزدیک شدن و انجام کارهای شهدا را ندارد؛ لذا ماندم و مشغول مرتب کردن اوضاع شدم. برخی جنازه‌ها سوخته، برخی مجهول‌الهویت بودند که باید تحقیق می‌کردیم و خانواده آن‌ها را پیدا می‌کردیم. کسی هم نبود این کارها را انجام دهد.»

ابراهیم ادامه داد: «انقلاب پیروز شده بود و کارهای نظامی کم شد، این کار هم از دست ما برمی‌آمد.» هنوز چند روزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ابراهیم وارد کمیته شد. مقر کمیته میدان خراسان در گاراژ فروتن بود.

نیروهای کمیته فعالیت گسترده‌ای داشتند. در برخی مراکز کمیته، یک روحانی وجود داشت و حتی حکم شرعی اجرا می‌کردند. من دیده بودم که برای شُرب خمر و حمل مشروب شلاق می‌زدند.

یک شب در حوالی میدان خراسان به یک ماشین ایست دادند. دو جوان در داخل ماشین بودند که توجه نکردند و سریع‌تر گاز دادند. کمی جلوتر ابراهیم با شجاعت جلوی ماشین را گرفت. هر دو سرنشین از ماشین پیاده کرد. بعد هم گفت: درب صندوق عقب را باز کن.

علت فرارش را فهمیدیم. یک بسته ۲۴ تایی بطری‌های مشروب خارجی داخل صندوق بود. آن دو جوان مثل بید از ترس می‌لرزیدند. التماس می‌کردند که توروخدا ما را معرفی نکن. ما از شلاق می‌ترسیم. آبروی ما رو بخر.

ابراهیم نگاهی به آن‌ها کرد. یقین داشتم که او بهترین برخورد را خواهد کرد. منتظر بودم تا نحوه برخوردش را ببینم. ابراهیم بسته مشروب را برداشت و کنار جوی آب نشست. بعد به هر دوی آن‌ها گفت: «یه راه داره، یکی یکی این‌ها رو باز کنید و توی جوب خالی کنید.» آن‌ها شروع کردند. یکی پس از دیگری بطری‌های مشروب را باز کرده و داخل جوب ریختند. ابراهیم از این فرصت استفاده کرد و از بدی‌های مشروب گفت: اینکه پیامبر (ص) فرموده شراب ریشه تمام زشتی‌ها و از بزرگترین گناهان است. خداوند در روز قیامت به آدم شرابخوار نگاه رحمت نمی‌کند و یا اینکه امام صادق (ع) فرموده‌اند: «شراب‌خوار وارد بهشت نمی‌شود.» و «تمام بدی‌ها قفل‌هایی دارند و شراب کلید تمام این قفل‌هاست». آن‌ها فقط گوش می‌کردند. وقتی تمام شد، ابراهیم با آن‌ها خوش و بش کرد و گفت: «اسلام این قوانین رو گذاشته تا جامعه در مسیر درست حرکت کنه وگرنه ناموس من و شما نمی‌تونه راحت توی خیابون بیاد.» آن‌ها خداحافظی کردند و تشکر کردند و رفتند. من یقین داشتم که برخورد صحیح، حتی با منکرات به‌خوبی جواب خواهد داد.

چند ماهی از پیروزی انقلاب گذشت. من و ابراهیم کماکان در کمیته، فعالیت غیررسمی داشتیم. شغل ما فعالیت در آموزش و پرورش بود، اما با کمیته همکاری داشتیم. یک روز ظهر بود که ابراهیم به مقابل منزل ما آمد. صدایم کرد. آمدم دم در و دعوتش کردم داخل، گفت: «کار دارم. فقط یه مقدار پول برای کار خیر می‌خواستم. یعنی منتظر برگشت پول نباش.»

با هم شوخی داشتیم. نگاهی به صورتش کردم و با خنده گفتم: چی شده داداش، به گدایی افتادی؟ خندید و گفت: «اگه حالش رو داری بیا باهم بریم، ببین برای کی می‌خوام». آن روز من صد تومان دادم. بعد رفت صد تومان از مصطفی، صد تومان از امیر و صد تومان از سعید و... گرفت. حدود هزار تومان جمع کرد. با هم رفتیم جلوی کمیته خراسان، یک جوان حدود بیست سال دم در نشسته بود. ابراهیم گفت: «مشکل شما حل شد؟» جوان با ناراحتی گفت: نه، من چکار کنم؟ ابراهیم رفت داخل و چند دقیقه بعد برگشت. یک جعبه چوبی نسبتا بزرگ را با خودش آورد. داخل آن جعبه نوار کاست چیده می‌شد. فهمیدم که این جوان، نوارفروش دوره‌گرد است و نوارهای غیرمجاز می‌فروخته. ابراهیم جوان را به کناری برد و جعبه را به او داد. بیشتر نوارهایش را خُرد کرده بودند. جوان نگاهی به داخل جعبه کرد فقط چند نوار ته جعبه قرار داشت. تمام سرمایه‌اش از بین رفته بود. ابراهیم از نگاه جوان همه چیز را فهمید. بعد گفت: «داداش جون، آدم باید کاسبی حلال داشته باشه با پول حرام به هیچ جایی نمی‌رسی». بعد پرسید: چقدر سرمایه داشتی که از بین رفته؟

گفت: حدود صد تا نوار بود. هر کدوم پنج تومن پولش بود. ابراهیم دست کرد توی جیبش و گفت: «این هزار تومان پول حلال. برو با این پول کار و کاسبی حلال راه بنداز» جوان داشت بال درمی‌آورد. از خوشحالی نمی‌دونست چی کار کنه. صورت ابراهیم رو بوسید.

اومد بره که ابراهیم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت: «داداش جون، تمام علما گفتند که صدای زن تک‌خوان حرامه. موسیقی حرام آدم رو بی‌دین میکنه. پولی که از فروش این وسایل حرام به‌دست بیاد برکت نداره. حرامه. تو هم دنبال این چیزها نرو. از خدا بخواه کمکت کنه.»

جوان گفت: چشم. به خدا ما هم به پول حلال اعتقاد داریم من نمی‌دونستم این نوارها حرومه. من نوکرتم. مطمئن باش دیگه این کار رو نمی‌کنم.

جوان باقیمانده نوارها رو ریخت توی سطل و از ما دور شد. همین‌طور برمی‌گشت و نگاه می‌کرد. ابراهیم، با اخلاص او را راهنمایی کرد و من یقین دارم که تاثیر خودش را می‌گذارد.

یادم افتاد در جایی خواندم که شخصی به نزد آیت‌الله شاه‌آبادی، استاد حضرت امام آمد و گفت: من از نماز خواندن لذت نمی‌برم، به برخی گناهان علاقه دارم. آیا ذکری هست که... ، آیت‌الله شاه‌آبادی بلافاصله گفت: شما موسیقی حرام گوش می‌کنی؟

طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تایید کرد. آیت‌الله شاه‌ابادی بلافاصله می‌گوید: ذکر لازم نیست. موسیقی حرام را ترک کنید. صدای حرام انسان را به گناهان علاقمند و در نتیجه از نماز دور و بی‌علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می‌کند.

منبع: دفاع پرس

دختری که رفاقتش از کانال کمیل شروع شد

«خون زیادی از من رفته بود. بی‌حس شده بودم. عراقی‌ها، اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می‌گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی‌کردم. از میدان مین خارج شد. در گوشه‌ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام. بعد گفت: کسی می‌آید و تو را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش.» این‌ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان‌غرب.» (۱)

مسافران نوروزی راهیان نور

ابراهیم هنوز هم یاری می‌کند. هنوز هم هستند افراد زیادی که در میدان زندگی با کمک او از بین مین‌های گناه به سلامت عبور می‌کنند. فقط کافی است صدایش کنیم. «راحیل» (۲) دختری از یک خانواده غیر مذهبی است. وی که روزگاری تصمیم داشته مسیحی شود، در پیچ‌وخم زندگی با دوستانی آشنا می‌شود که مسیر راحیل را تغییر می‌دهند. دوستانی که او را به سفر راهیان نور می‌برند و در کانال کمیل با قهرمان آن آشنایش می‌کنند. قهرمانی که هنوز هم در سختی‌های راحیل، یاری‌اش می‌کند. در ادامه، گفت‌وگوی ما با «راحیل» دختری که متحول شده است را می‌خوانید:

**: در ابتدا کمی از گذشته و قبل از تحول خود بگویید؟

من در خانواده‌ای مذهبی پرورش نیافتم. هرچند به اخلاقیات دین اسلام هم‌چون رعایت حلال و حرام، دروغ نگفتن و غیبت نکردن پای‌بند بودیم، اما نوشیدن برخی نوشیدنی‌ها و مهمانی‌های مختلط نیز در خانواده رواج داشت. محرم و نامحرم در خانواده‌ی ما معنی نداشت. تمام تفریحات برای من آزاد بود. هیچ محدودیتی نداشتم. اطرافیانم معتقد بودند، جوان باید جوانی کند. آن‌ها برخی نوشیدنی‌ها را می‌نوشیدند که شادتر بشوند، اما من می‌گفتم، «من خودم انرژی دارم؛ نیازی به آن ندارم.» هر روز ظاهرم متفاوت با روز قبل بود. در تیپ زدن الگوی اطرافیانم بودم و همه منتظر بودند که من را ببینند تا متوجه شوند اکنون تیپ‌شان باید چگونه باشد.

**: رابطه شما با خدا و اهل بیت (ع) چگونه بود؟

ظاهرم به نحوی بود که خانم‌های چادری همیشه با تندی به من تذکر می‌دادند. از رفتارشان دلم می‌شکست و سعی می‌کردم از آن‌ها دوری کنم. هرشب با خدا دردودل می‌کردم و می‌گفتم، «اسلام و مسلمان‌ها چرا این‌گونه‌اند؟» بابت داشته‌هایم شکر و بابت اشتباهاتم طلب بخشش می‌کردم. گاهی سه‌شنبه‌ها برای زیارت به امام‌زاده صالح (ع) می‌رفتم که برخوردهای خانم‌های چادری باعث شد این برنامه را هم از زندگی خود حذف کنم. اعتقادات محکمی نداشتم ولی به اهل بیت (ع) احترام می‌گذاشتم و آن‌ها را انسان‌های بزرگی در عصر خود می‌دانستم. البته به امام حسین (ع) ارادت ویژه داشتم.

**: ارتباط شما با والدین‌تان چگونه بود؟

رابطه من با پدرم، رابطه‌ی پدر و فرزندی نبود بلکه او یکی از بهترین دوستانم در زندگی بود. در یکی از مهمانی‌ها، پسری به من علاقه‌مند شد. پدرم مخالف ازدواج ما بود. معتقد بود، او نمی‌تواند انتخاب مناسبی برای من باشد. آشنایی ما دو سال زمان برد. یک‌طرف صحبت‌های پدرم بود و طرف دیگر رفتارهای پسری که سعی می‌کرد به من اثبات کند، پدرت اشتباه می‌کند. درست زمانی‌که تمام شرایط فراهم شد، گفت، «نمی‌توانم وارد خانواده‌ای بشوم که مرد آن خانواده من را قبول ندارد.» گفت و رفت. من نه خواهش کردم و نه حتی سوال پرسیدم. فقط نمی‌دانستم چگونه در خانواده مطرح کنم. پذیرش اشتباه برایم سخت بود و شرمنده پدرم بودم.

**: این ناامیدی جرقه‌ای برای تغییرتان شد؟

پس از مدتی تعادل خود را از دست دادم. نمی‌توانستم بایستم. روز به روز حالم بدتر می‌شد. تمام علائم بیماری «ام اس» را داشتم. دکترها نیز تایید می‌کردند. تا این‌که آخرین دکتر، نظری متفاوت با بقیه داشت. وی گفت، «سیستم ایمنی بدنت افت کرده و با مصرف دارو بهبود پیدا می‌کنی.» داروها را مصرف کردم و روز به روز بهتر شدم.

**: تفکرات شما نسبت به خانم‌های چادری تا کجا ادامه پیدا کرد؟

یک روز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم و بگویم، «بیماری اجازه نمی‌دهد که در کلاس‌ها حاضر شوم.» یکی از اساتیدم، خانمی چادری بود. او اولین نفری بود که ظاهرم را دید ولی با خوش‌رویی برخورد کرد. تعجب کردم، باورم نمی‌شد یک خانم چادری بدون توجه به ظاهر نامناسبم، به من لبخند بزند. استاد در پایان کلاس من را صدا کرد و گفت، «ما یک گروه به نام «رگا» داریم که اعضای آن بچه‌هایی شبیه به شما هستند. شماره تماست را بده که از دورهمی‌ها مطلع شوی و در آن‌ها شرکت کنی.» شماره را دادم و به منزل آمدم.

**: دعوت آن‌ها را قبول کردید؟

اولین مرتبه‌ای که در دورهمی شرکت کردم، نزدیک جشن امامت آقا امام زمان (عج) در سال ۱۳۹۵ بود. مشغول تهیه هدایایی برای این مراسم بودند. افراد چادری را انسان‌هایی تندخو و افسرده تصور می‌کردم. دائم با خود در جدال بودم که چرا در این دورهمی شرکت می‌کنم. فکر می‌کردم با یک ظاهر موجه باید در جمع‌شان حضور پیدا کنم. زمانی‌که رسیدم، نحوه رفتار، استقبال، شادی و انرژی غیر قابل توصیف‌شان تصورات من را دگرگون کرد. بعد از مدت‌ها حالم خوب شد. خانواده نیز متوجه شدند. روزهای شاد و خنده‌های از ته دل دخترشان پس از گذشت مدتی برگشته بود. دو سه مرتبه دیگر بچه‌ها را دیدم تا این‌که نوبت به اردوی راهیان نور رسید.

**: راحیل کجا و اردوی راهیان نور کجا؟

خانواده به دلیل سختی‌های سفر و شرایط جسمی من مخالفت کردند؛ اما خودم اصرار داشتم که بروم. می‌خواستم چند روز از دوستان و خانواده دور باشم و این سفر تنها فرصتی بود که این امکان را فراهم می‌کرد. ذهنیت معنوی از سفر راهیان نور نداشتم. فکر می‌کردم یک سفری است که فقط باید چادر سر کنم و آرایش نداشته باشم. حتی طراحی ناخن‌هایم را پاک کردم و مهیای سفر شدم. برای اولین بار در این سفر چادر را امتحان کردم. هیچ‌کس به من نگفت باید چادر سر کنی، خودم آن را انتخاب کردم. از اینکه چادر سر می‌کردم احساس خوبی داشتم؛ اما می‌ترسیدم که تحت تاثیر شرایط قرار گرفته باشم و زمانی‌که برگردم آن را فراموش کنم. همین ترس سبب می‌شد هیچ تصمیمی نگیرم.

**: در این سفر چه اتفاقاتی افتاد؟

هر یادمان که می‌رفتم، احساساتی می‌شدم. گریه می‌کردم و حال عجیبی داشتم. تا این‌که رسیدیم به یادمان «کانال کمیل» و قهرمان آن شهید «ابراهیم هادی». برعکس مناطق دیگر آن‌جا گریه نکردم. فقط به تلنگرهایی که برای همسفرهایم به وجود آمده بود، فکر کردم. نمی‌فهمیدم چرا حالا که سفرمان رو به پایان است؛ این تلنگر هنوز برای من به وجود نیامده که من هم تصمیم بگیرم تغییر کنم؟ من نه شبیه همسفرهایم اهل پرهیز و نه شبیه دوستانم مشتاق انجام بسیاری از کارها بودم و این حد وسط بودن، اذیتم می‌کرد. همان‌جا تصمیم گرفتم نماز خواندن را شروع کنم. در گذشته هرزمانی‌که به مشکل می‌خوردم و می‌خواستم با خدا صحبت کنم، نماز می‌خواندم. کانال کمیل مقدمه‌ای برای من و دوستی‌ام با شهید ابراهیم هادی شد.

**: از روزهایی که از سفر برگشتید، بگویید؟

روزهای ابتدایی که از سفر برگشتم، احساس خوبی نداشتم. فکر می‌کردم همه به من نگاه می‌کنند؛ چراکه ظاهرم به حالت قبل برگشته بود. هرچند درگیر روزمرگی‌ها شدم؛ اما به عهد خود در خواندن نماز اول وقت پای‌بند ماندم.

**: کدام تلنگر در تغییر ظاهرتان اثرگذار بود؟

ایام عید بود. در یکی از دیدوبازدیدها واکنش اطرافیان به ظاهر من که گفتند، «تو راهیان نور رفتی؟!» تلنگری برایم شد. همیشه این دغدغه را داشتم که اگر بخواهم تغییر کنم، بازخوردهای بدی می‌بینم و اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهم. حال خوبی نداشته و آرامش خود را از دست داده بودم.

**: این درگیری‌های ذهنی شما تا کجا ادامه پیدا کرد؟

یکی از دوستان گروه رگا پیشنهاد داد که دو رکعت نماز بخوان و با امام زمان (عج) صحبت کن. اولین مرتبه بود که این پیشنهاد را شنیدم. دو رکعت نماز خواندم و شروع به گلایه کردم. گفتم، «واقعا شما من را می‌بینید؟ پس چرا آن‌قدر مشکل دارم؟! من دوست دارم تغییر کنم، اما حتی اراده ندارم از لاک زدن‌های خود بگذرم. از شما می‌خواهم که به من توان دهید.» سه، چهار روز در خانه ماندم و در نهایت تصمیم خود را گرفتم. به خانواده گفتم، «می‌خواهم چادری شوم.» مادرم استقبال کرد، اما پدرم گفت، «تصمیمت می‌تواند یک فرصت برای امتحان کردن ظاهری باشد که انتخاب کردی.» پدرم فکر می‌کرد من هنوز تحت تاثیر سفر راهیان نور هستم و پس از گذشت مدتی چادر را کنار می‌گذارم. اما من قاطعانه تصمیم خود را گرفته بودم. زمانی‌که رفتیم چادر بخریم، یکی از چادرهای مادرم را برداشتم. حتی نمی‌توانستم خود را بدون چادر در خیابان تصور کنم. ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ چادر خریدم و از همان روز چادری شدم.

**: به نظر شما انتخاب‌تان از روی احساس بود؟

از زمانی‌که از راهیان نور برگشتم تا وقتی چادری شوم، زمان بسیاری را صرف تحقیق کردم. می‌خواستم حجاب را با منطق قبول کنم؛ به نحوی‌که بازخوردهای بقیه من را از هدفم دور نکند. هنوز دوستانم به من پیام می‌دهند که، «یک روزی متوجه اشتباهت می‌شوی، تو هنوزم چادری هستی؟! و...» و این پیام‌ها اراده من را محکم‌تر می‌کند.

**: از سختی‌های این مسیر بگویید؟

روزهای سختی را سپری کردم، اما خدا و امام زمان (عج) من را یاری می‌کردند. دوستانم با مشاهده اولین عکس محجبه‌ام من را بلاک کردند. در دانشگاه حتی جواب سلام من را نمی‌دادند و بازخوردهای بدی از آن‌ها می‌دیدم. پس از گذشت مدتی قضاوت‌ها و تمسخر خانواده و دوستانم برایم عادی شد. کسی نسبت به این بازخوردها بی‌تفاوت شده بود که هیچ‌گاه حتی در تصورات خود فکر نمی‌کرد روزی چادری شود. کسی مورد تمسخر قرار می‌گرفت که همیشه در مهمانی‌ها الگوی بقیه بود. خیلی برایم سخت بود؛ اما با خود می‌گفتم، «چادر انتخاب من برای همیشه است و آن‌ها باید من را بپذیرند.»

**: واکنش اطرافیان به تصمیم‌تان چگونه بود؟

همه افرادی که می‌گفتند باید به اعتقادات هم‌دیگر احترام بگذاریم، از زمانی‌که اعتقادات من تغییر کرد، بی احترامی می‌کردند، و من فقط می‌گفتم، «چرا همیشه من باید احترام بگذارم؟! حتما انتخاب من صحیح است که باعث می‌شود آن‌ها تمسخر کنند. همان بهتر که از آن‌ها دور شوم.» یک مرتبه یکی از آشنایان گفت، «حجاب تو توهین به ماست!» و من می‌گفتم، «این‌طور نیست. چادر انتخاب من برای همه‌ی زمان‌هاست.»

**: چرا این تلنگرها در شما اثرگذار نبود؟

باور داشتم که مسیری که انتخاب کرده‌ام مسیر درستی است. درک کرده بودم که انتهای بدحجابی فقط پوچی است و آن حال خوبی که اکنون دارم را، نداشتم. شاید همه من را تمجید می‌کردند؛ اما خودم آرام نمی‌شدم. از لحاظ اعتقادی به یک سیاهی نزدیک می‌شدم. اکثر دوستانم خدا را قبول نداشتند و من هم تاثیر گرفته و به دین اسلام ناامید شده بودم. به خاطر دارم یکی از مراحل درمانم شب قدر بود. هرچه فکر کردم هیچ سوره‌ای به ذهنم نیامد تا در دستگاه MRI آن را تلاوت کنم. با خدا دردودل کردم که، «خدایا مراببخش، مرا این‌گونه از دنیا نبر. من خیلی شرمنده‌ هستم.» سردرگمی اجازه حال خوب را به من نمی‌داد. خود را نمی‌شناختم. نمی‌دانستم چه انتظاری از خود دارم، کدام مسیر را باید انتخاب کنم. زمانی‌که چادری شدم، سختی‌هایم بیش‌تر از گذشته شد، اما صبرم نیز بیش‌تر شده بود. دیگر راحت کنار می‌آمدم. سخت‌ترین بازخورد از بین رفتن رابطه دوستانه‌ام با پدرم بود. می‌خواستم هنوز هم با خوشحالی از اعتقاداتم برای پدرم بگویم، اما مثل گذشته استقبال نمی‌کردند. با این‌حال می‌گفت، «حالا که با این ظاهر در جامعه حاضر می‌شوی، دیگر نگرانت نیستم، حالم خوب می‌شود وقتی می‌بینمت.»

**: چه کسانی شما را در این مسیر همراهی می‌کنند؟

بچه‌های رگا نقش بسیاری در موفقیت من داشتند. حضور آن‌ها باعث می‌شود، احساس تنهایی نکنم. زمانی‌که ناامید می‌شوم به یادم می‌آورند که مسیر ما صحیح است. دوستانی که برای‌شان بهای بسیاری پرداختم تنهایم گذاشتند اما دوستان رگا جایگزین‌شان شدند. بچه‌هایی که بدون چشم‌داشت محبت می‌کنند.

**: شهدا چه نقشی در انتخاب‌تان داشتند؟

پیش از تحول مخالف رفتن به بهشت زهرا (س) بودم. اما اکنون هر زمانی‌که دلم می‌گیرد به گلزار شهدا می‌روم. هنوز هم دلم که می‌شکند؛ برادرم، شهید ابراهیم هادی را صدا می‌کنم. هر زمانی‌که بخواهم اشتباه کنم، با خود می‌گویم، «الآن شرمنده شهید هادی می‌شوی. وی دارد تو را نگاه می‌کند.» همیشه خود را مدیون او می‌دانم. هم‌چنین شهید «محمدحسین حدادیان» که به شهادت رسید، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. وی به همان هیاتی می‌رفت که من می‌رفتم. مستند زندگی‌اش را که دیدم، با خود گفتم، «شهدا در چند قدمی من هستند، اما چقدر از آن‌ها دور هستم. چقدر باید تلاش کنم تا شبیه آن‌ها شوم.» دائم زندگی خود را با زندگی شهدا مقایسه می‌کنم. روزهای ابتدایی آشنایی‌ام با بچه‌های رگا، وقتی می‌شنیدم در برابر اعمال نیک یک‌دیگر برای هم آرزوی شهادت می‌کنند، تعجب می‌کردم؛ اما اکنون به این نتیجه رسیده‌ام که بهترین دعا همین است. «ان‌شالله شهید شوی.»

**: و اما حرف آخر؛ کمی از دستاوردهای تغییرتان بگویید؟

دستاوردهایم اولین‌های زندگی‌ام پس از تحول بود؛ هم‌چون اولین ماه محرمی که عزاداری امام حسین (ع) را درک کردم، اولین شب قدری که از آن بهره بردم، اولین مرتبه‌ای که برای ایام شهادت حضرت زهرا (س) در عزاداری شرکت کردم. همیشه دوست داشتم به کربلا بروم و اکنون بزرگ‌ترین حسرت زندگی من همین سفر است.

۱- کتاب «سلام بر ابراهیم ۱»

۲- بنا به درخواست مصاحبه‌شونده نام وی به صورت مستعار نوشته شده است.

منبع: دفاع پرس

شهید ابراهیم هادی و ماجرای واگذاری کشتی به رقیب

مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات ، هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد. مربیان می گفتند: امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.

شهید ابراهیم هادی

مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو برمیداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید. کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می برد.
به رفقایم گفتم: مطمئن باشید، امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما می ره تیم ملی. در دیدار نیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت.
حریف پایانی او آقای ( محمود . ک ) بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.
قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقه های حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون ، تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر، من مطوئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی.

مربی، آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را می بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
من سریع رفتم و بین تماشاگر ها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تایید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیر زنی تنها ، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته.
نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همه اش دفاع می کرد. بیچاره مربی ابراهیم ، اینقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی دادزدن های من را نمی شنید. فقط وقت را تلف می کرد!
حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب حمله می کرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.

داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد!
وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.

داد زدم و گفتم: آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهیم خیلی آروم و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور! بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پایین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آروم شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل ها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا مرا صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت منو گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
بی مقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما می خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی دونی چقدر خوشحالم.
مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردک و به چهره اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کارو نمی کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در را به کار ابراهیم فکر می کردم. اینطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمیاد!
با خودم فکر می کردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتاده. یاد لبخند های آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریه ام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم – ص 36