راویان: مهدی فریدوند، مرتضی پارسائیان
ترفند «ابراهیم» برای رهایی از شیطان
«در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده میشود. این کار باعث رشد سریع معنوی آنان میشود. این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی است. حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع) خداوند میفرماید: «هرکس تقوا پیشه کند و در مقابل شهوت و هوس صبر و مقاومت نماید، خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند.» که نشان میدهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد.
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذابتر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی میپوشید به محل کار میآمد. محل کار او در شمال تهران بود. یکروز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است. کمتر حرف میزد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟ گفت: نه، چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم. کمی سکوت کرد. به آرامی گفت: چند روزه که دختری بیحجاب، توی این محله به من گیر داده، گفته تا تورو به دست نیارم ولت نمیکنم.» رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم. ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: خنده داره؟ گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست. گفت: یعنی چی؟ یعنی به خاطر تیپ و قیافهام این حرف رو زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن. روز بعد تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار. فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد. با چهرهای ژولیدهتر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگیهای ابراهیم بود. این مشخصه، او را از دوستانش متمایز میکرد. فروردین 1358 بود. به همراه ابراهیم و بچههای کمیته به ماموریت رفتیم. خبر رسید، فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب میباشد، در یکی از مجتمعهای آپارتمانی دیده شده. آدرس را در اختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلامشده رسیدیم. وارد آپارتمان موردنظر شدیم. بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. میخواستیم از ساختمان خارج شویم. جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد موردنظر را مشاهده کنند. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنید. با تعجب پرسیدیم: چی شده؟ چیزی نگفت. فقط چفیهای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آنرا به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم: ابرام چیکار میکنی؟ در حالی که صورت او را میبست جواب داد: ما بر اساس یک تماس و خبر، این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمیتواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه میکنند. اما حالا، دیگر کسی او رانمیشناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمیآید. وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ریزبینی ابراهیم فکر میکردم. چهقدر شخصیت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود.»
راوی: جبار ستوده، حسین اللهکرم
«صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف میدان ژاله (شهدا). جلسه تمام شد. سروصدای زیادی از بیرون میآمد. نیمههای شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند. سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مامورها با بلندگو اعلام میکردند که متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امیر، بیا ببین چه خبره؟ آمدم بیرون. تا چشم کار میکرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان میآمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنینانداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم میآورد. بعضیها میگفتند: ساواکیها از چهار طرف میدان را محاصره کردهاند و.... لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور میکرد. از همه طرف صدای تیراندازی میآمد. حتی از هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم و موتور را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم. ماموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروحها را آورد. با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشتبار رفتیم بیمارستان. مجروحها را میرساندیم و بر میگشتیم. تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروحین نزدیک پمپبنزین افتاده بود. مامورها از دور نگاه میکردند. هیچکس جرات برداشتن مجروح را نداشت. ابراهیم میخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلویش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کردهاند. اگه حرکت کنی با تیر میزنند. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همین رو میگفتی؟ نمیدانستم چه بگویم. فقط گفتم: خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمتر شده بود. مامورها کمی عقبتر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینهخیز رفت داخل خیابان، خوابید کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش. بعد هم به حالت سینهخیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد. بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مامورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شدیدتر شد. من هم ابراهیم را گم کردم. هرطوری بود برگشتم به خانه.
عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت. خیلی ناراحت بودیم. آخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته. خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مامورها فرار کند. روز بعد رفتیم بهشت زهرا (س) در مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم. بعد از هفدهم شهریور هر شب خانه یکی از بچهها جلسه داشتیم. برای هماهنگی در برنامهها مدتی محل تشکیل جلسه پشتبام خانه ابراهیم بود. مدتی منزل مهدی و.... در این جلسات از همهچیز خصوصا مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث میشد. تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز میگردند.»
راوی: امیر منجر
عجب آدمی بود «ابراهیم»
«مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات هم جایزه نقدی میگرفت، هم به انتخابی کشور میرفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هرکس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تایید میکرد. مربیان میگفتند: امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکییکی از پیشرو بر میداشت. با چهار کشتیای که برگزار کرد به نیمهنهایی رسید. کشتیها را یا ضربه میکرد یا با امتیاز بالا میبُرد.
به رفقایم گفتم: مطمئن باشید، امسال یه کشتیگیر از باشگاه ما میره تیم ملی. در دیدار نیمهنهایی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای «محمود. ک» بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهای جهان شده بود.
قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقههای حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تورو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر، من مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی. مربی آخرین توصیهها را به ابراهیم گوشزد میکرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را میبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تایید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح بهدست، بالای سکوها نشسته. نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همهاش دفاع میکرد. بیچاره مربی ابراهیم، اینقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدنهای من را نمیشنید. فقط وقت را تلف میکرد.
حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود، اما جرات پیدا کرد. مرتب حمله میکرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد. وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود. انگار که خودش قهرمان شده. بعد هردو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند.
حریفِ ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد، خم شد و دست ابراهیم را بوسید. دوکشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی، گفت: اینقدر حرص نخور بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پایین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیمساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوی درِ ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟ آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟ بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم که از شما میخورم، اما هوای مارو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستهاند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چهقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم. مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختیکشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظی کردم. نیمنگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشتکردن اصلا با عقل جور در نمیاد.
با خودم فکر میکردم، «پوریایِ ولی» وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...، یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیدهبود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم.»
راوی: ایرج گرائی
«دخترباز»ی که از «ابراهیم هادی» ترسید!
پیوند الهی
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات را کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید.
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالتزده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمیدونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا میدانند.