زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

روزهای آخر زندگی

آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.  

راویان: علی صادقی، علی مقدم

ماجرای عجیب شناسایی پسر عموهای گمنام شهید عبدالحسین و حسین عرب نژاد در مسجد فائق تهران/ آزمایش DNA همه چیز را اثبات کرد

ماجرای عجیب شناسایی دو شهید گمنام مسجد فائق تهران/ آزمایش DNA همه چیز را اثبات کرد

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید عبدالحسین عرب نژاد متولد 1348 بود. او در 19 سالگی و در 23 خرداد سال 67 یعنی سال پایانی جنگ، در عملیات بیت المقدس 7 به شهادت رسید. اما هیچ گاه خبری از پیکر او نشد و اسمش جزو شهدای مفقود الجسد باقی مانده بود تا اینکه دو هفته پیش نتایج آزمایش DNA که خانواده شهید انجام داده بودند رسما اعلام شد و طبق آن مشخص شد یکی از 5 شهید گمنام مدفون شده در مسجد فائق تهران، همان شهید عبدالحسین عرب نژاد است.

این درحالیست که چند سال قبل طبق خوابی که دیده شده بود مشخص شد، پسر عموی شهیدعبدالحسین عرب نژاد به نام شهید حسین عرب نژاد هم یکی از شهدای گمنامیست که در مسجد فائق به خاک سپرده شده است.

شهیدان عرب نژاد هر دو اهل استان کرمان، شهرستان زند و شهر خانوک هستند که اکنون پیکرشان در تهران به خاک سپرده شده است. مصطفی عرب نژاد برادر شهید عبدالحسین عرب نژاد در گفتگو با خبرگزاری تسنیم، از جزئیات این ماجرای شگفت انگیز می‌گوید. او ابتدا از جریان کشف هویت پسر عمویش می‌گوید و توضیح می‌دهد:

"پسرعمویم متولد 1342 بود و دقیقا در روز آزادسازی خرمشهر یعنی سوم خرداد 61 در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده است. چند سال پیش یکی از مومنان در منطقه کاظم آباد کرمان به نام یزدی زاده رویایی را در خواب دید.

مراسم تشییع و خاکسپاری شهدا را در تهران دیده بود که در آن شرکت داشته است و جلو می‌رود و می‌خواهد در خاکسپاری شهدا شخصا شرکت کند. وقتی وارد قبرمی‌شود می‌بیند که قبر مثل یک اتاق، فراخ و بزرگ است. آنجا با شهیدی که در آن قبر است شروع به صحبت کردن می‌کند. به شهید می‌گوید همسر من مشکلی دارد از شما می‌خواهم کمک کنید حل شود. شهید هم به او می‌گوید من کمک می‌کنم به شرط آنکه بروی پیش خانواده‌ام و خبری بدهی. من حسین فرزند اکبر هستم که خانواده‌ام در خانوک زندگی می‌کنند برو پیش خانواده‌ام بگو من جزو شهدایی هستم که در 21 رمضان در تهران به خاک سپرده شدند. بگو من شهید وسطی هستم."

او ادامه می‌دهد: "آقای یزدی بعد از دیدن این خواب از کاظم آباد برای پیدا کردن خانواده شهید به خانوک می‌رود و چون هیچ شناختی از خانواده عمویم نداشته مدتی جست و جو و پرس و جو از گلزار شهدا و جاهای دیگر می‌کند تا بتواند خانواده عمویم را پیدا کند. وقتی این خواب را برای آن‌ها نقل کردند. عمویم ابتدا قبول نمی‌کرد. او برای آنکه شهید را شناسایی کند عکس برادر من را نشان آقای یزدی زاده می‌دهد و چند شهید دیگر که عکسش در خانه‌شان موجود بود و می‌گوید خوب نگاه کن؛ فردی که در خواب دیدی کدام یکی بود؟ اما آقای یزدی زاده می‌گوید این‌ها نبوده‌اند. بعد عکس پسر عمویم را بعد از همه این‌ها نشان می‌دهد و او را میان آن عکس‌ها شناسایی می‌کند. وقتی عمویم این موضوع را می‌فهمد و برایش حقانیت خواب ثابت می‌شود به دنبال این می‌رود که محل تدفین شهدا را پیادکند.

"سردار حسین اسدی که همراه با سردار شوشتری چند سال پیش در زاهدان شهید شد، از بستگان ما بود. که در آن مقطع زمانی هنوز در قید حیات بود. عمویم موضوع را با ایشان در میان می‌گذارد و ایشان هم برای پیگیری این موضوع با شناختی که با بچه‌های تفحص و مسئولین کار داشتند موضوع را به آن‌ها می‌گوید و مشخص می‌شود در 21 رمضان فقط 5 شهید گمنام در تهران تدفین شده‌اند که آن‌ها هم در مسجد فائق به خاک سپرده شده‌اند. عمویم به همراه سردار شهید اسدی طبق پیگیری‌هایی که داشت و صحبت‌هایی که با مسئولین انجام دادند، فهمیدند که شهید وسطی مسجد فائق دقیقا در همان منطقه‌ای تفحص شده که شهید حسین عرب نژاد شهید شده است یعنی منطقه کوشک شلمچه و صادقه بودن این رویا بر همه مشخص شد."

برادر شهید عرب نژاد در ادامه از نحوه تشخیص هویت برادر شهیدش می‌گوید: "چند نفر از دوستان برادرم شهادتش در عملیات بیت المقدس 7 و در منطقه شلمچه را تایید کرده بودند. حتی دو نفر از همراهان برادرم که در آن منطقه بودند پیکرشان بعد از 4 سال پیدا شد، اما پیکر برادرم هیچ گاه بازنگشت. چند وقت پیش یکی از دوستان که در دانشگاه بقیه الله کار می‌کند به من گفت که برخی از شهدای گمنام با آزمایش DNA که از خانواده‌هایشان گرفته شده است توسط دستگاهی که جدیدا در اختیار مسئولین قرار گرفته، شناسایی می‌شوند. ما هم بعد از شنیدن این موضوع برای دادن آزمایش DNA اقدام کرده و درخواست دادیم. چون پدرم در قید حیات نبود من و مادرم این آزمایش را دادیم.

کمیته تفحص مفقودین از هر شهید گمنام یک کارت سبز تهیه می‌کند که حاوی اطلاعات موجود از شهید در آن است. اینکه شهید در چه منطقه، با چه خصوصیات و با چه کسانی تفحص شده است. یک تکه از استخوان شهید را هم نگه می‌دارند تا برای آزمایش ژنتیک از آن استفاده شود.

ما قبل از عید آزمایش دادیم و 15 روز پیش رسما اعلام شد که میان 5 شهیدی که در مسجد فائق به خاک سپرده شده‌اند دومین شهید از سمت چپ یعنی دقیقا سمت راست پسر عمویم، شهید عبدالحسین عرب نژاد، برادر من دفن است. منطقه تفحص آن شهید و محل شهادت برادرم هم یکی بود. برادرم در منطقه عملیاتی شلمچه پشت کانال ماهی شهید شد."

مصطفی عرب نژاد از اعجازی که در موضوع تدفین این دو شهید والامقام اتفاق افتاده است سخن می‌گوید و اینکه از جانب شهدا چنین کرامت‌‌هایی زیاد دیده شده است. او می‌گوید: "اینکه دقیقا دو پسر عمو که یکی در سال 61 و دیگری در سال 67 شهید شده است در یک جریان تفحص به عنوان شهید گمنام پیدا می‌شوند و دقیقا در یک مکان و کنار هم به خاک سپرده می‌شوند موضوع عجیبی است که فقط خدا از سر آن آگاه است. و اینکه خدا خواسته که بعد از تدفین، هر دو هویت هر دو شهید بر خانوداده‌هایشان مشخص شود و همه در جریان این کرامت زیبا قرار بگیرند. شگفتی این ماجرا هنوز هم برای ما حل نشده است."

او ادامه می‌دهد: "برادر من در تاریخ چهارم خرداد سال 81 تفحص شده و به معراج شهدا تحویل داده شده است. و پیکر همه 5 شهید واقع در مسجد فائق در سال 85 تشییع و به خاک سپرده شده‌اند. "

برادر شهید عرب نژاد از خوشحالی نسبت به پیدا شدن محل دفن برادرش می‌گوید و می‌افزاید: "پنجشنبه گذشته به همین مناسبت مراسمی در مسجد فائق تهران واقع در خیابان ایران گرفتیم و مادرم به همراه تمام اعضای خانواده و همرزمان برادرم از کرمان به تهران آمدند و در این مراسم شرکت کردند."

شهید گمنامی که با رؤیای دخترش شناسایی شد : شهید سید علی اکبر حسینی

کافی ‌است دل به ندایشان بدهیم تا باور کنیم این امامزادگان عشق هرگز تنهایمان نخواهند گذاشت و از هر فرصتی برای هدایت بشریت بهره خواهند برد. شهید سید علی اکبر حسینی نیز از جمله این هادیان است. او که 31 سال راه و رسم گمنامی را برگزیده بود، ‌عاقبت به گونه‌ای عجیب خود را نمایان ساخت تا به قول آوینی باور کنیم: «در ملکوت آسمان جز شهید هیچ کس زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست.» وقتی که از شناسایی شهید حسینی از طریق خوابی که دخترش دیده بود آگاه شدیم، مقدمات تماس با سمیه سادات حسینی دختر شهید را فراهم آوردیم تا از نزدیک با کرامات یک شهید آشنا شویم. در این گفت و گو مهدی دررودی داماد شهید یاری‌رسان ما شد.



شهید گمنامی که با رؤیای دخترش شناسایی شد

روز 5 شنبه گذشته در منطقه درود نیشابور شاهد اتفاقی بودم که بسیاری آن را معجزه دهه کرامت به فرزندان سادات خانواده ای چشم انتظار می‌دانند خانواده‌ای که پس از 31 سال هنوز چشم امید به بازگشت شهیدشان داشتند و پس از 31 سال این فراق با حضور خانواده دررودی بر سر مزار شهیدشان به پایان رسید.

شهید گمنامی که در روستای محل زندگیش آرام گرفت

روز 5شنبه اعلام شد هویت یکی از شهدای گمنام دفاع مقدس که سال گذشته در درود نیشابور به خاکر سپرده شده است از طریق آزمایش DNA مشخص شده خبر خوشحال کننده‌ای بود، به ویژه وقتی فهمیدم این شهید گمنام در یکی از روستاهای نیشابور است با حضور در روستای دررود نیشابور متوجه شدیم این شهید گمنام، شهید سید علی اکبر حسینی فرزند سید ابراهیم است که نهم اسفند ماه 62 در عملیات بدر شهید شده و سال گذشته به همراه یکی دیگر از شهدای گمنام در روستای دررود نیشابور آرامیده است.

وارد روستای دررود و منزل شهید سید علی‌اکبر حسینی شدیم، مسئولان شهر نیشابور و خانواده و بستگان شهید همه به دیدن همسر شهید رفته بودند تا به انتظار 31 ساله این زن پایان بدهند بنا بود سمیه دختر شهید که وابستگی عجیبی به پدرش داشت با این خبر مادرش را خوشحال کند و سرانجام این انتظار با جمله پدرم آمده است به پایان رسید ...

اشک شوق و فریاد خوشحالی در منزل شهید سید علی اکبر حسینی به پاشد شهیدی که در سن 23 سالگی به عنوان نیروی بسیجی لشگر 5نصر از نیشابور اعزام شده بود و چهارم خرداد سال 93 همزمان با روز شهادت امام موسی بن جعفر(ع) در شهر درود یعنی همان شهر محل سکونت خانواده تدفین شده بود و امروز دیگر خانواده حسینی به یاد شهیدشان بر سنگ مزار این شهید گمنام آب نمی‌ریزند بلکه می‌دانند آن شهید گمنام از امروز متعلق به خودشان است.

به‌همراه خانواده شهید حسینی، مسئولان نیشابور، اصحاب رسانه و بستگان و مردم دررود نیشابور به پارک شهدای گمنام درود رفتیم کوهی که برفراز آن پرچم «یا مهدی ادرکنی» قرار داشت و پیکر دو شهید گمنام ....

حالا دیگر یکی از شهدای گمنام به آغوش خانواده‌اش بازگشت و به این فراق و چشم انتظاری 31 ساله پایان داد شهیدی که دوست نداشت خانواده‌اش بیشتر از این اذیت شوند و از طرفی دوست نداشت همرزم شهیدش را تنها بگذارد به همین دلیل به نیشابور آمد تا هم در کنار خانواده‌اش باشد و هم در کنار همرزم شهیدش که گمنام مانده است.

خانم حسینی وقتی پدرتان شهید شدند شما چند سال داشتید؟
پدرم 22 اسفند ماه 1363 طی عملیات بدر و در منطقه هورالعظیم به شهادت رسیدند. آن زمان من نزدیک به دو سال داشتم و قاعدتاً چیزی از بابا یادم نمی‌آید. کمی که بزرگ‌تر شدم، وقتی پدر دوستان و اقوام را می‌دیدم، احساس می‌کردم در زندگی پشتوانه‌ای را کم دارم که هیچ چیزی جایش را نخواهد گرفت. پدر، ‌آن هم برای دخترها که بابایی‌ترند، شخصیت خاصی است که باید دختر باشی تا چنین احساسی را درک کنی. بنابراین از همان سنین چهار یا پنج سالگی از مادر می‌خواستم از بابا بگوید و ایشان هم خاطراتی را از شهید تعریف می‌کردند و رفته رفته شخصیت پدر در ذهنم شکل گرفت.
چه شناختی از پدر به دست آوردید؟ مادرتان چه خاطراتی را از شهید تعریف می‌کردند؟
مادرم می‌گفت ایشان جوان شوخ طبعی بود که در جای خودش ذره‌ای از اعتقادات مذهبی‌اش کوتاه نمی‌آمد. اهل نماز اول وقت بود و خصوصاً از غیبت بیزار بود. حتی در محفلی که احتمال غیبت در آن می‌رفت نمی‌ماند و دیگران را هم از حضور در چنین جلسه‌ای منع می‌‌‌کرد. مادرم خاطره ‌جالبی از پدر تعریف می‌کند که شاید کمی عجیب هم باشد. ایشان می‌‌گفت پدرم قبل از اینکه من و برادرم سید مهدی به دنیا بیاییم به مادر گفته بودند ما صاحب دو فرزند می‌شویم. اولی پسر است که نامش را سید مهدی می‌گذاریم، دومی هم که دختر می‌شود نامش را سمیه بگذاریم. مادر می‌پرسد از کجا اینها را می‌دانی و ایشان هم در پاسخ گفته بود به دلم برات شده است. باز مادر می‌پرسد حالا چرا اسم دخترمان را سمیه بگذاریم، پدر می‌گوید سمیه اولین شهیده زن اسلام است و دوست دارم دخترم شخصیتی چون این بزرگوار داشته باشد. با شنیدن این خاطرات تصوری که از پدر در ذهن من نقش بست، یک مرد باایمان و بابصیرتی بود که با وجود کمی سواد، از بینش و بصیرت بالایی برخوردار بود. همین بصیرتش هم باعث شد با وجود همسر و دو فرزند، بارها به جبهه برود و نهایتاً شهید شود.
پس پدرتان از رزمنده‌های پای کار جبهه بودند؟
بله، پدر به صورت بسیجی در جبهه شرکت می‌کرد. چندین بار هم به جبهه رفته بود و بار آخر مادر به ایشان می‌گوید چرا این قدر جبهه می‌روی. چند بار رفته‌ای دینت را ادا کرده‌ای. اما پدر با اصرار می‌گوید باید بروم و از شما هم می‌خواهم قلباً راضی باشید. اگر بمانم و در یک تصادف بمیرم بهتر است یا کشته شدن در راه خدا که افتخار دنیا و آخرت است؟ مادر هم وقتی استدلال پدر را می‌شنود حرفی نمی‌زند و ایشان برای آخرین بار خداحافظی می‌کند و می‌رود.
پدر شما در عملیات بدر به شهادت رسید و مفقود شدند، از شهادتش باخبر شدید یا مفقودی‌شان همراه با بی‌خبری بود؟
اتفاقاً زمان شهادت، پسر عموی پدرم کنار ایشان بوده و متوجه شهادتش می‌شود. بنابراین از همان زمان مادرم و اقوام می‌دانستند که ایشان به شهادت رسیده است. منتها شرایط عملیات بدر به گونه‌ای بوده که گویا با محاصره و عقب‌نشینی رزمندگان امکان برگرداندن پیکر پدر نبوده است و به این ترتیب ایشان مفقود می‌شوند. همان زمان تشییع جنازه نمادینی صورت می‌گیرد و به جای پیکر پدر در تابوت گل می‌گذارند و در یک مزار خالی دفن می‌کنند. مادر بزرگ ( مادر پدری) که در هنگام کودکی پدر فوت کرده بود و پدر بزرگم نیز کمی بعد از شهادت پدرم تاب فراق فرزندش را نمی‌آورد و ایشان هم مرحوم می‌شود.
ماجرای شناسایی پدرتان از طریق خوابی که شما دیده بودید چه بود؟
من کلاً چهار بار خواب پدر را دیده‌ام. یکبار وقتی که شش سالم بود خواب دیدم در می‌زنند و وقتی در را باز کردم مردی زانو زد و مرا در آغوش گرفت و گفت پدرت هستم. از همان زمان ارتباط قلبی‌ام با ایشان بیشتر شد. بار دیگر اوایل فروردین سال 93 بود. خواب دیدم دو نفر از طرف بنیاد شهید آمده‌اند و می‌گویند پیکر پدرت برگشته و برای تحویل گرفتنش باید به بنیاد شهید نیشابور بیایید. یک ساعته هم باید خودتان را به آنجا برسانید. در تکاپوی خبر کردن برادرم سید مهدی بودم که از خواب پریدم. چند روز بعد هم به بنیاد شهید نیشابور رفتیم و خواستیم که از ما آزمایش دی‌ان‌ای بگیرند، اما آنها گفتند که چنین امکاناتی ندارند و باید به تهران برویم. گذشت تا اینکه اواخر اردیبهشت ماه خواب دیدم دو تابوت را در حسینیه‌ای گذاشته‌اند. صدایی به من می‌‌گفت یکی از آنها که نزدیک‌تر به قبله است پدر توست. این صدا مرتب از من می‌خواست جلو بروم و خودم شهید را شناسایی کنم. وقتی که جلوتر رفتم و پرچم روی تابوت را برداشتم دیدم رویش با خط بسیار زیبایی نوشته شهید سید علی اکبر حسینی. اتفاقاً وقتی که پدر را به همراه یک شهید دیگر در دررود دفن کردند، حالت دفن این دو درست مثل همانی بود که در خواب دیدم. پدر نسبت به شهید دیگر به قبله نزدیک‌تر است. به هرحال با دیدن این خواب دیگر مطمئن شدم اتفاقاتی در شرف رخ دادن است. به مادر زنگ زدم و گفتم چنین خوابی دیده‌ام. ایشان هم گفت مگر نشنیده‌ای که قرار است دو شهید گمنام به دررود بیاورند. از شنیدن این خبر واقعاً جا خوردم. تا آن زمان از تشییع شهدای گمنام بی‌خبر بودم و تلاقی این اتفاق با خوابم دیگر مرا مطمئن کرد که پدرم یکی از این دو شهید است.
چطور شما از آمدن دو شهید گمنام به دررود بی‌خبر بودید؟
من و همسرم در مشهد زندگی می‌کنیم و مادرم همچنان در روستای زادگاهم دررود زندگی می‌کند. من اصلاً خبر نداشتم که قرار است دو شهید گمنام به آنجا بیاورند. خلاصه وقتی که فهمیدم چنین اتفاقی افتاده، با همسرم خودمان را به دررود رساندیم و به مسئولان تشییع‌کننده گفتیم طبق خوابی که دیده‌ام یکی از این شهدا پدرم است. آنها در ابتدا گفتند که به یک خواب نمی‌شود اتکا کرد. اصرار کردیم تا اینکه اجازه دادند با تصویر پدرمان در تشییع جنازه شرکت کنیم و ضمناً وقتی اطمینان من را دیدند، همان جا آزمایش خون از من و برادرم گرفتند و گفتند که نمونه‌ها را به تهران می‌فرستیم و در تطبیق دی ان‌ای این دو شهید با نمونه آزمایشتان شما را در اولویت قرار می‌دهیم. آن روز که به گمانم مصادف با شهادت امام موسی کاظم(ع) بود دو شهید را کمی بالاتر از مهمانسرای دررود و در تپه مرتفعی دفن کردند و ما در انتظار آمدن جواب آزمایش ماندیم.
مهدی دررودی، همسر سمیه سادات حسینی در ادامه این‌ گفت‌وگو می‌افزاید: باید این نکته را اضافه کنم که سال 93 و با ورود تعدادی شهید گمنام از مرزها به داخل کشور، درخواست انتقال دو شهید گمنام به دررود از سوی امام جمعه و برخی دیگر از مسئولان دررود پیگیری می‌شود، این درخواست به سرعت اجابت می‌شود طوری که مسئولان شهر غافلگیر می‌شوند و درخواست می‌کنند در صورت امکان آن دو شهید به جای دیگری انتقال داده شوند و کمی بعد دو شهید گمنام دیگر جایگزین شوند. درخواستشان پذیرفته می‌شود و تا دو شهید دیگر فرستاده شوند، محل دفنشان نیز آماده می‌شود. برای این کار بخشی از تپه مرتفعی در اطراف دررود تراشیده می‌شود و برای سهولت رفت و آمد زائران تمهیداتی اندیشیده می‌شود. بنابراین خواست خدا بود تا غافلگیری مسئولان دررود عاملی شود برای جابه‌جایی شهدا و بار دوم همان دو شهیدی به دررود فرستاده می‌شوند که پدر خانمم یکی از آنها بود. جالب است بدانید تپه‌ای که شهید حسینی در آن دفن شده‌، درست جایی است که در هنگام حیات خیلی به آنجا علاقه داشته و همراه دوستانش بارها به آن تپه می‌رفتند.
خانم حسینی عاقبت چطور پدرتان شناسایی شدند؟
تقریباً چند ماه از دادن آزمایش ما گذشته بود. همیشه کسانی هستند که شک و تردید ایجاد می‌کنند و به من نیز می‌گفتند تو چطور با یک خواب این قدر مطمئنی پدرت یکی از آن دو شهید است. دل من از این حرف‌ها خیلی گرفته بود. در خلوت خودم به بابا می‌گفتم: آقا جان تو با خوابت مرا هوایی کردی و حالا چرا خبری از شما نمی‌رسد. خیلی ناراحت بودم و همان ایام که کمی قبل از عید نوروز سال 94 بود خواب دیدم پدرم روی همان تپه‌ای که اکنون دفن شده ایستاده است. به ایشان گفتم کجایی بابا؟ ایشان هم گفتند چرا ناراحتی دخترم من همین جا هستم و نزدیک شمایم. دیگر یقین کردم که پدرم آنجا دفن شده و از آن روز به بعد عهد کردم که حتی اگر خبری هم نشد، مزار آن شهید روی تپه دررود را به عنوان مزار پدرم زیارت کنم. یعنی همان شهیدی که جلوتر از شهید دیگر و نزدیک به قبله بود. هر وقت هم که منزل مادرم به دررود می‌رفتیم، حتماً به مزار پدرم سر می‌زدیم و زیارتشان می‌کردیم. این درحالی بود که هنوز به شکل رسمی اعلام نکرده بودند آنجا مزار پدرم است.
از آقای دررودی همسر خانم حسینی می‌پرسیم: نظر شما در خصوص خواب همسرتان و احتمال اینکه پیکر یکی از آن دو شهید گمنام شهید حسینی باشد چه بود؟
همان روز تشییع پیکر این دو شهید گمنام که به ما اجازه دادند با عکس شهید در مراسم باشیم، یک خانمی نزدیک ما آمد و گفت من این شهید را می‌شناسم. آن خانم حتی یکبار هم شهید را از قبل ندیده بود و تنها با تصویرش ایشان را شناخت. پرسیدیم چطور او را می‌شناسی و پاسخ داد: دیشب خواب دیدم شهیدی آمد و به من گفت تازه به دررود آمده‌ام و خیلی خسته و تشنه‌ام. با دیدن عکس شهید شما متوجه شدم که او شهید حسینی است. من همان جا متوجه شدم فرض بگیریم همسرم از سر احساسات دخترانه خوابی دیده باشد، ولی وقتی شهید به خواب خانمی که او را نمی‌شناخت هم آمده و از آمدنش به دررود گفته بود، مطمئن شدم حتماً خبرهایی در راه است و من هم بی‌صبرانه منتظر آمدن جواب آزمایش بودم.
آقای دررودی عاقبت کی به شما و خانواده‌تان اعلام شد که جواب آزمایش دی ان‌ای نشان می‌دهد پدر خانمتان همان شهید دفن شده در دررود است؟
سه‌شنبه 27 مرداد 94 بود که از ما خواستند به مناسبت دهه کرامت در گلزار چند شهید گمنام در مشهد شرکت کنیم. ما رفتیم و در آنجا با یک گروه فیلمساز که با بچه‌های کمیته جست‌وجوی مفقودین همکاری داشتند آشنا شدیم. آنجا به ما حرفی نزدند و می‌خواستند مقدمات را بچینند. نهایتاً پنج‌شنبه با من تماس گرفتند و گفتند که جواب آزمایش آمده و دیگر یقین حاصل شده که شهید حسینی همان شهید دفن شده در دررود است. البته به من گفتند که به همسرم حرفی نزنم. از مشهد تا دررود یک ساعت بیشتر راه نیست. به بهانه‌ شرکت در مراسمی که قرار بود در مزار شهدای گمنام دررود برگزار شود همسرم را بردم و در آنجا به ایشان اعلام کردند که شهید مورد نظر پدرتان است.
خانم حسینی آن لحظه چه احساسی داشتید؟
روز پنج‌شنبه 29 مردادماه 94 وقتی که به محل دفن پدرم رفتیم به من گفتند چقدر مطمئنی که ایشان پدرت است، هرچند قلباً صددرصد مطمئن بودم که او پدرم است، اما گفتم 99 درصد اطمینان دارم. گفتند اگر همان یک درصد درست از آب دربیاید و پدرتان نباشد چه؟ گفتم که اگر هم اینطور نباشد من باز به زیارت مزار او می‌آیم انگار که مزار پدرم است. همه شهدا پدران و برادران ما هستند و فرقی ندارد. عاقبت اعلام کردند که آزمایش دی ان‌ای نشان می‌دهد ایشان پدر شماست و جالب اینجاست که آزمایش من نسبت به آزمایش برادرم سید مهدی به پدر نزدیک‌تر بود. همان جا خدا را شکر کردم و بعد از 31 سال چشم انتظاری با یقین مزار پدر را زیارت کردیم و او از همیشه به ما نزدیک‌تر بود.
رابطه قلبی شما با پدری که از او خاطره‌ای نداشتید چطور بود که ایشان به خواب شما آمد و خودش را شناسایی کرد؟
درست است که هرگز پدرم را ندیدم اما همیشه او را شاهد و ناظر زندگی‌ام می‌دانستم و هر وقت مشکلی برایم پیش می‌آمد، عکس ایشان را مقابلم می‌گذاشتم و با او درد دل می‌کردم. همیشه هم احساس می‌کردم صدایم را می‌شنود و خدا را شکر می‌کنم که ایشان مرا لایق دانست تا پیکرش را اینطور شناسایی کند.
یک طرف این قضیه شاید شخصی باشد و مربوط به رابطه دختری با پدرش، اما ماجرای عجیب شناسایی شهید حسینی هر شنونده‌ای را به تفکر وامی‌دارد. 
به نظر شما این ماجرا چه پیامی می‌تواند داشته باشد؟
همان طور که خدا در قرآن فرموده است شهدا زنده ‌هستند، از نظر من حیات واقعی هم نزد شهداست. قطعاً اگر شهدا نباشند جامعه سقوط خواهد کرد و شهدا واسطه فیض بین زمین و آسمان می‌شوند تا ما در روزمرگی‌هایمان غرق نشویم و تا آنجا که امکان دارد دست ما را می‌گیرند. من نه تنها به عنوان دختر شهید بلکه به عنوان یک مسلمان ایرانی خوشحالم در سرزمینی زندگی می‌کنم که چنین انسان‌های پاکی در آن رشد کردند و خونشان را برای حفظ کشور اسلامی‌مان دادند. سال 93 که پیکر پدر و شهید دیگری را به دررود آوردند، به کفنش نگاه کردیم و دیدیم رویش نوشته شده است یا علی اکبر(ع). نام پدرم هم علی‌اکبر بود. متولد 1339 و هنگام شهادت 24 سال داشت. جوانی که به تأسی از علی اکبر حسین(ع) جانش را فدای راهی کرد که 1400 سال پیش خون حسین و یارانش بر سر همان عهد و پیمان ریخته شد.
فرازی از وصیتنامه شهید سید علی اکبر حسینی
در 17 اسفند ماه 1363، پنج روز قبل از شهادتش
بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و انا الیه راجعون
با سلام بر منجی عالم بشریت حضرت ختمی مرتب محمد مصطفی(ص) و با درود به سرور شهیدان امام حسین(ع) و با سلام بر مهدی موعود(عج) و نایب برحقش امام خمینی و همه شهدای اسلام.
و اما پدر مهربانم امیدوارم مرا عفو نمایید چون ممکن است دچار اشتباهاتی شده باشم و می‌دانم چقدر باعث زحمت شما شده‌ام. اما ‌ای برادرانم آگاه باشید که من خودم به جبهه آمده‌ام تا به اسلام خدمت نمایم و به یاری امام لبیک بگویم و او را یاری کنم. اگر چنانچه شهادت نصیبم شد، امام را یاری نمایید و تنهایش نگذارید که اگر او را یاری ننمایید، خون تمام شهدا پایمال خواهد شد.
و اما ‌ای خواهرم شما همچون حضرت زینب(س) حجاب را حفظ نمایید که حجاب شما هم جهادت است. و‌ ای دوستان عزیزم چون برادرانم این حکم را به گوش گیرید و به جبهه‌ها بروید تا سرباز امام زمان(عج) باشید که این حکومت به حکومت امام زمان(عج) متصل می‌باشد و در مجالس مذهبی شرکت کنید که این مجالس پشت ابرقدرت‌ها را به خاک می‌کشد و در مجالس تجمع نمایید و از اتحاد و دوستی هم دوری نکنید و اما همسرم امیدوارم مدت کوتاهی که با هم زندگی کردیم اگر خطایی از من سرزده مرا عفو کنید. بچه‌ها را مواظبت کن و در راه اسلام پرورش بده تا در آینده سربازان امام زمان(عج) باشند.

آخرین باری که رفت، به دلم الهام شده بود که بر نمی‌گردد

همسر شهید سید علی اکبر حسینی می‌گوید: بعد از خواب دخترم حال و هوای عجیبی به همه ما دست داد تا جایی که هر روز منتظر خوش خبری بودیم و امروز آرزوی دیرینه من و فرزندانم برآورده شد.

وی می‌افزاید: در تمام این سال‌ها در تنهایی هایم به یاد علی اکبر و خاطراتی که داشتیم گریه می‌کردم و امروز شاهد خبر خوشی بودم که امیدوارم طعم آن را تمام خانواده شهدای گمنام بچشند. به شهیدم تبریک می‌گویم که بعد از 31 سال به شهر خودش برگشته و از این اتفاق خیلی خوشحالم.

همسر شهید حسینی با اشاره به اینکه همسرش سال 63 در جزیره مجنون به شهادت رسیده است اظهار می‌کند: من و علی اکبر تنها سه سال و نیم با هم زندگی کردیم که حاصل آن یک پسر و دختر است اما این چندسال برای من به اندازه هزاران سال ارزش داشت.

سربازی‌اش را در کردستان بود و 5 ماه بعد مجدد به جزیره مجنون رفت آخرین باری که به جبهه رفت، پسرم محمد مهدی 4ساله و دخترم سمیه 5 ماهه بود.

هیچ وقت آخرین دفعه‌ای را که می‌خواست به جبهه برود فراموش نمی‌کنم؛ هوا که روشن شد رفت و دیگر برنگشت انگار به هر دو نفرمان الهام شده بود که دیدار مجددی وجود ندارد و عید نوروز همان سال 63 خبر مفقود شدن علی اکبر را برایم آوردند.

شهیدی که همه خوابش را دیدند

داماد شهید علی اکبر حسینی نیز می‌‌گوید: روزی که شهدای گمنام را به دررود آوردند در مسجد جامع درخواست کردیم با توجه به خوابی که همسرم دیده عکس پدرش در کنار تابوت شهدای گمنام باشد پس از مراسم یکی از بانوانی که از مشهد آمده بود گفت شب قبل یکی از شهدای گمنام مرا در خواب دیده و همین موضوع سبب شده او به دررود بیاید عکس شهید علی اکبر حسینی را که می‌بیند می‌گوید من همین شهید را در خواب دیدم.

رابطه پدر و فرزندی 100 درصد تایید شده است

نماینده کمیته جستجوی مفقودین نیروهای مسلح خراسان رضوی در حاشیه دیدار خانواده شهید علی اکبر حسینی با شهیدشان در گلزار شهدای دررود گفت: سال گذشته بعد از مراجعه خانواده شهید براساس الهام قلبی در خواب از سوی شهید، این خانواده جهت انجام آزمایش «دی.ان.ای» به ستاد معراج شهدای مرکز معرفی شدند و طی اعلام مرکز تحقیقات ژنتیک انسانی نمونه گیری که از همسر و دختر شهید به نام سمیه سادات حسینی انجام شد و با تطبیق نمونه‌ها رابطه پدر و فرزند به صورت 100 درصد تایید شد.

محمد احراری اظهار داشت: بعد از اعلام مرکز تحقیقات ژنتیک انسانی به ستاد معراج شهدای مرکز بر اساس نمونه گیری‌هایی که از شهدای گمنام تدفین شده و تطبیق آنها روشن شد شهیدی که در دررود یعنی همان شهر محل سکونت خانواده تدفین شده شهید علی اکبر حسینی است و شهدا با این رخداد طیب بودن خود را بار دیگر به ما نشان دادند و این چیزی جز اعجاز نخواهد بود.

وی تصریح کرد: مدتی به دنبال تدفین شهدای گمنام در استان خراسان رضوی بودیم اما اعلام شد طبق دستور مقام معظم رهبری مبنای بر این است که شهدای گمنامی که تفحص می‌شوند براساس یگان و استانی که هستند در همان استان تشییع و به‌خاک سپرده می‌شوند و درایت مسئولان این بوده تا خانواده‌ها از نگرانی درآیند و حتی اگر عزیزانشان هم دفن شده باشند آنها را شناسایی کنیم.

شهید عزت الله کیخا : شهیدی که محل خاکسپاری همرزم گمنامش را نشان داد

مرداد ماه سال 80 بود که خبر رسید شهید گمنامی در شهر مهریز یزد تشییع می شود. در آن زمان شهید گمنام وارد یزد شد و در فرودگاه مورد استقبال مردم قرار گرفت.شهید گمنام در نهایت روز بعد در میان استقبال مردم روستای گردکوه مهریز یزد تشییع و تدفین شد و پس از آن در کشاکش زندگی شهری و دغدغه هایش گمنام ماند.

شهیدی که محل خاکسپاری همرزم گمنامش را نشان داد/ تصویر

اما داستان شهید گمنام روستای گردکوه همین جا تمام نشد، در شهر علی آباد کتول استان گلستان خانواده شهید 25 ساله عزت الله کیخواه نژاد که سال ها قبل فرزندشان به جبهه رفته بود و دیگر بازنگشته بود روزگاری دگر داشتند.اینکه چگونه شهید گمنام دورترین روستای مهریز یزد به خانواده اش در شهر علی آباد کتول می رسد شنیدنی است.

حمزه کیخواه نژاد پسر عموی شهید عزت الله کیخواه نژاد ماجرای نمایان شدن قبر شهید عزت الله کیخواه نژاد را اینگونه بر زبان آورد: در سال 66 قبل از شروع عملیات شهید عزت الله به اتفاق عمو و برادرم محمد عازم مناطق جنگی می شوند که درانتهای عملیات شهید عزت الله در منطقه ماهوت عراق مفقودالاثر می شود.

پس از آن سال ها عمو حسین پدر شهید چشم انتظار فرزندش به معراج شهدای تهران و اهواز مراجعه می کند 26 مرداد 69 بود که آزادگان وارد ایران شدند و ما به همراه دوستان و آشنایان و پدر شهید به استقبال شان رفتیم تا خبری از عزت الله و یا خودش را بیابیم با وجود همه امید و تسلایی که ما به عمو حسین می دادیم ولی او با اطمینان می گفت عزت الله شهید شده است.

شهیدی که محل خاکسپاری همرزم گمنامش را نشان داد/ تصویر

حمزه کیخواه نژاد پسر عموی شهید

در بین آزادگان یکی از دوست های خاص و صمیمی عزت الله را دیدیم و از او جویای حال عزت الله شدیم که گفت روزی که در محاصره دشمن قرار گرفتیم عزت الله روی پای من شهید شد و من اسیر شدم .سال 85 عمو حسین خواب می بیند که شهید سید حسین حسینی همرزم شهید و دوست مشترک پدر شهید و عزت الله که چند سال پیش دار فانی را وداع گفته بوده به خواب پدر می آید.

شهیدی که محل خاکسپاری همرزم گمنامش را نشان داد/ تصویر

حسین کیخواه نژاد پدر شهید

عمو حسین تعریف می کرد در عالم خواب از شهید حسینی سراغ عزت الله را گرفتم وی به من گفت که عزت الله در شهرستان مهریز مدفون است .قبل از این نیز برادر شهید عزت الله (شهید اکبر کیخا) در عملیات بیت المقدس به شهادت می رسد که خبر این شهادت توسط همرزم ایشان «شهید سید حسین حسینی» به پدر شهید داده می شود.روز بعد عمو حسین پدر شهید خواب را برای برادرم محمد تعریف می کند و از آنجایی که محمد در نیروی زمینی سپاه بوده پیگیر ماجرا می شود اما چیز تازه ای به دست نمی آورد.

چند ماه بعد دوباره عمو حسین خواب می بیند اما این بار شهید سید حسین حسینی به حالت گلایه به خواب عمو حسین می آید و می گوید که چرا پیش عزت الله نمی آیی عمو هم در جوابش می گوید من نمی دانم که عزت الله کجاست .شهید حسینی هم در جواب عمو می گوید می خواهی تو را ببرم به جایی که عزت الله می باشد عمو هم استقبال می کند و در عالم رویا سر خاک فرزندش می رود که شهید حسینی بالای سکویی را اشاره می کند و می گوید عزت الله آنجاست.

عمو تعریف می کرد: به محض اینکه وارد گلزار شهدا شدم شروع به سلام گفتن کردم " اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَنْصارَ رَسُولِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَنْصارَ عَلِىِّ بْنِ اَبیطالِبٍ اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَنْصارَ فاطِمَةَ " به اینجا که رسیدم از خواب بیدار شدم و بدنم شروع به لرزیدن کرد انگار مسیر طولانی را پیموده بودم.

صبح زود به برادرم محمد زنگ می زند و محمد پیگیر این موضوع می شود تا اینکه محمد از دنیا می رود. برای برگزاری هفتمین روز درگذشت محمد وارد زاهدان شدیم پس از اتمام مراسم عمو گفت برای تمام شدن ماجرا به شهرستان یزد برویم که به اتفاق پدر ، مادر ،همسر و خواهر شهید راهی مهریز یزد شدیم.

ساعت 10 شب به مسجد ابوالفضل (ع) مهریز رسیدیم و شب را همان جا ماندیم صبح 15 کیلومتر از مسجد دور نشده بودیم که در نزدیکی یک روستا ماشین دیگر حرکت نمی کرد عمو حسین که با دیدن تابلوی روستا دگرگون شده بود گفت حس غریب به این روستا دارم هر چه است همینجاست که بعدا فهمیدیم جایی که ماشین خراب شده بود همان روستای گردکوه محل دفن عزت الله است.

وی ادامه داد: به بنیاد شهید یزد مراجعه کردیم که بسیار مورد استقبالشان قرار گرفتیم و پس از شنیدن ماجرا به اتفاق رییس بنیاد شهید راهی گلزار های شهدای گمنام شهرستان شدیم .پس از آن از چند منطقه که در آن ها شهید گمنام وجود داشت دیدن کردیم ولی گمشده ی خود را نیافتیم تا اینکه رییس بنیاد شهید گفت: تنها یک شهید گمنام دیگر در مهریز است که آن هم در 15 کیلومتری مهریز در روستای گردکوه است .به سمت روستا که به راه افتادیم متوجه شدیم همان جایی که ماشینمان خراب شده بود ورودی روستایی است که مزار عزت الله در آن است.

به مزار شهدای گمنام که رسیدیم 11 شهید در آنجا دفن شده بود که تنها یک شهید گمنام بالای سکو در وسط این یازده شهید قرار گرفته بود و دو درب داشت یک درب غربی و یک درب شرقی، که درب شرقی این گلزار بسته بود و ما از درب غربی وارد گلزار شهدای روستای گردکوه شدیم.عمو حسین به محض ورود به گلزار شهدا گفت من همین جا بودم اینجا همان جایگاهی است که سید حسین در عالم خواب به من نشان داد.در این هنگام خواهر شهید با دیدن تصویر دو گل لاله روی مزار شهید به یاد رویای خود می افتد که در خواب دیده بود برادرش را تشییع جنازه و دفن می کنند در حالیکه دو گل لاله روی مزار ایشان روییده اند.

شهیدی که محل خاکسپاری همرزم گمنامش را نشان داد/ تصویر

آری لحظه لحظه جنگ و دفاع مقدس ملت سلحشور ما لبریز از امداد های غیبی بود و شهیدان این دفاع مقدس به واسطه فیض الهی در جای جای این سرزمین کرامت های خارق العاده ای را در برابر چشمان حیرت زده ی این خاکیان به تماشا گذاشتند که شرح آن خارج از وسعت این نوشته است.

حمزه کیخواه نژاد پسر عموی شهید ادامه داد: بنیاد شهید یزد مراسمی را در محل گلزار شهدای روستای گردکوه مهریز برگزار کرد در حین برگزاری مراسم بودیم که زنی سمت مادر شهید آمد و پرچم ایران را به دستش داد و گفت این پرچم را از روی تابوت پسرتان برداشتم می دانستم روزی یکی برای بردنش به اینجا می آید.

وی ادامه داد: حتی یک بار خانواده شهید می خواست بدون اطلاع به گلزار شهدای روستا بروند تا مزاحم مردم این منطقه نشوند که یکی از اهالی روستا خواب می بیند که یکی در عالم خواب به او می گوید قرار است برای شهید میهمان بیاید به استقبالشان بروید که صبح پس از ورود خانواده شهید مشاهده می کنند اهالی روستا در گلزار شهدا چشم انتظارشان نشسته اند.

شهید عزت الله کیخواه نژاد در علی آباد کتول گرگان به دنیا آمد و در کانون خانواده ای متدین و آگاه و انقلابی پرورش یافت. خانواده والامقامی که دو شهید را تقدیم آرمان های انقلاب و امام کرده است. پدر والامقام و عارف شهیدان می گوید در بدو تولد فرزندان شهیدم دست های هر دو را لمس کردم و اینچنین دعا کردم" خدایا دستان فرزندانم را با سلاح آشنا ساز تا در راه آرمان های امام زمان به قیام و مبارزه برخیزند."

فرازی از وصیت نامه شهید: این عبد ناچیز خداوند برای رضای او و اطاعت از امر او و اولیاء عظام و ائمه معصومین (ع) به دیار عبادالله الصالحین شتافته ام تا بلکه کسب فیض کنم و اینک قطرات خونم به دریای خروشان خون شهدا پیونده خورده است و روحم به ملکوت پیوسته است. وعده های خداند را به روشنی دریافته ام.

ارزشمند ترین لحظات عمر انسان همان لحظاتی است که در جهت رضای خداوند گام بر می دارد پدر عزیزم همسرم را به صبر و استقامت توصیه نمائید و فرزندانم را الهی تربیت کنید.

شهید حمید (حسین) عرب نژاد : اگر می‌خواهی مشهور شوی گمنام باش / شهید گمنامی که نشانی مزارش را داد!

خبرگزاری تسنیم:شهید حمید(حسین) عرب‌نژاد از شهدای آزادسازی خرمشهر است که بدنش ۲۵سال مفقود بود. خواهر شهید می‌گوید برادرم در نامه‌ای از جبهه برایمان نوشت: "اگر می‌خواهی مشهور شوی گمنام باش واگر می‌خواهی گمنام باشی مشهور شو و من دوست دارم مشهور شوم..."

شهید پاسدار حمید(حسین) عرب‌نژاد از جمله شهدای آزادسازی خرمشهر بود که کمتر از او گفته شده است. شهید نوجوانی که سنگر مدرسه را رها می‌کند تا به جبهه برود اما در وصیت‌نامه‌اش به همکلاسی‌ها توصیه می‌کند تا خوب درس بخوانند و از تحصیل غفلت نکنند. او به دانش آموزان می‌گوید مدرسه جبهه مبارزه با بیسوادی است.

شهید پاسدار حمید(حسین) عرب نژاد فرزند اکبر متولد سال 1345 در شهر خانوک از توابع استان کرمان است. او که در میان آشنایان به حسینِ اکبر مشهور بود پس از طی نمودن دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی جهت ادامه تحصیل راهی شهر کرمان شد. با شروع جنگ تحمیلی و فرمان بسیج از سوی امام خمینی(ره) مدرسه را رها کرد و راهی جبهه‌ها شد.

پس از مدتی حضور در جبهه‌های حق علیه باطل، به مرخصی آمد و برای بار دوم در حالی که لباس سبز پاسداری را به تن نموده بود، مجددا به جمع حماسه سازان دفاع مقدس پیوست. در عملیات بیت المقدس آرپی جی بر دوش داشت و به شکار تانک‌های بعثی پرداخت. او دقیقا روز آزادسازی خرمشهر یعنی سوم خرداد سال 61 در عملیات بیت المقدس، خودش را از قید دنیا آزاد کرد و به شهادت رسید. شهید عرب نژاد نیز مثل خیلی از شهدای ایام آزادسازی خرمشهر اگر چه تا دروازه‌های خرمشهر رفت و در فتح آن نقش جدی داشت اما نتوانست در جشن فتح این روز همراه دیگر رزمندگان در مسجد جامع خرمشهر حضور پیدا کند.

25 سال گمنامی

پیکر شهید حمید عرب‌نژاد  مفقودالاثر گردید و بعد از گذشت 25سال در جریان تفحص، پیکرش پیدا شد و به عنوان شهید گمنام بر دوش مردم روزه‌دار محله پامنار تهران تشییع و در مسجد فائق دفن گردید.

آقای یزدی زاده از اهالی کاظم آباد (35 کیلومتری کرمان) می‌گوید: شبی داشتم از تلویزیون مراسم تشییع شهدا را نگاه می‌کردم. دلم گرفت و حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم کاش من هم در جمع این مردم برای تشییع و خاکسپاری شهدا حاضر بودم و با همان حال خوابیدم. در عالم خواب، همان تشییع با شکوه را دیدم ولی با عظمت تر، پس از تشییع، یک برادر پاسدار آمد و گفت: با شما کار دارند. وقتی رفتم، به من گفتند: شما باید خاکسپاری شهدا را انجام دهی.

زیر لب شروع کردم به خواندن اشعاری پیرامون امام حسین (ع) و گودال قتلگاه و همزمان شهدا را درون قبر قرار می‌گذاشتم. سومین شهید را که گذاشتم، یکباره متوجه شدم قبر روشن و به اندازه یک اتاق بزرگ شد.

چند لحظه بعد شهید بر تختی نشست. ترس بر من غلبه کرد؛ خواستم از قبر بیرون شوم و یک دفعه به خودم آمدم و گفتم که شهید که ترس ندارد. برگشتم. شهید به من گفت: «همان شعر‌هایی که زمزمه می‌کردی بخوان».

من می‌خواندم و او سینه می‌زد. پس از چند لحظه گفت: «از تو یک خواهش دارم. من حسین اکبر هستم، بچه خانوک. باید بروی به پدرم بگویی که من در اینجا دفن هستم و نفر سومم.»

تأکید کرد که حتما بروم و در مقابل به من قول شفاعت داد. از خواب بیدار شدم، گریه می‌کردم ساعت 5/ 1 بامداد بود. خانمم بیدار شد. برای او خوابم را تعریف کردم.

دو روز بعد، از برادر همسرم خواستم که برود و به خانواده شهید خبر بدهید، چند روز گذشت و خبری نشد. خودم با موتور سیکلت رفتم خانوک.

نشانی شهید را از چند نفر پرسیدم. با توجه به گذشت 24 سال کسی یادش نبود. رفتم گلزار شهدا آنجا هم چیزی دستگیرم نشد. تا اینکه از یک نفر پرسیدم. او گفت: «به این نام یک نفر را دفن کرده‌اند. جنازه اش را همان سالها آورده‌اند با ناامیدی برگشتم به طرف کاظم آباد.»

همسرم گفت: «باید از یک فرد مسن تر می پرسیدی».
دوباره با همسرم به خانوک رفتیم. از یک نفر داشت از روبه رو می‌آمد، پرسیدم: «آیا شما شهیدی به نام حسین اکبر می‌شناسی که مفقود باشد.»

گفت: «بله! پسر خواهرم است.»

گفتم: «با پدر ایشان کار دارم.» تا این جمله را گفتم، ماشینی از راه رسید. پدر شهید بود. به اتفاق هم به خانه ایشان رفتیم و من جریان خواب را تعریف کردم. چند عکس شهید آنجا بود. به همسرم در گوشی گفتم: «شهیدی که خواب دیدم بین اینها نیست.»

پدر شهید متوجه شد و رفت عکس دیگری را آورد و دیدم همان عکس شهیدی است که من در خواب دیده ام.

یکی از همرزمان شهید در ادامه این جریان می‌گوید: پدر شهید با من تماس گرفت و موضوع خواب را گفت. بنا شد در این باره تحقیق شود. بلافاصله از طریق هیأت مددکاری ایثارگران کرمان، جناب سرهنگ ورزنده، شماره ستاد معراج را پیدا کردم و پس از چند روز توانستم با مسئول امور شهدا صحبت کنم. پرسیدم: «آیا به تازگی تشییع پیکر شهید در تهران داشته اید؟»

گفت: «بله! پنج شهید در روز شهادت مولا امیرالمومنین (ع) تشییع و در خیابان ایران مسجد فائق دفن شده‌اند.»

مشخصات شهدا را خواستم (مشخصاتی مثل محل شهادت، نام لشکر یا تیپ، سن با توجه به آزمایش پزشکی قانونی) وقتی مشخصات را خواند. سومین شهید مربوط به لشکر ثارالله کرمان بود و سنش 16 ساله و محل شهادت هم درست بود. باز هم با همرزم دیگر شهید سرهنگ شهریاری و برادران عملیات جناب سرهنگ ندافیان نقشه منطقه عملیاتی و محل شهادت را تست کردیم و یقینمان بیشتر شد. بلافاصله با دفتر سردار باقرزاده، مسئول پیگیری کمیسیون امور مفقودین مکاتبه کردم و جریان را به آگاهی ایشان رساندم.

با پیگیری‌های که شد، ایشان گفتند که خانواده شهید را برای زیارت به تهران بفرستید و به همراه خانواده شهید جهت زیارت قبرش به تهران رفتیم. معلوم شد شهید بزرگوار حمید (حسین) عرب نژاد، پس از حدود 24 سال مفقودیت روی دست روزه داران تهران در روز شهادت مولا امیرالمومنین علی(ع) تشییع و در مسجد فائق به خاک سپرده شده است.
 
پدر شهید می‌گوید: بچه باهوشی بود، اهل نماز، مسجد و درس بود. در سن 16 سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود و می‌گفت: تا وقتی در کشور جنگ هست، من نمی‌توانم با آرامش به مدرسه و کلاس درس بروم حالا می‌روم می‌جنگم و بعد از جنگ درس می‌خوانم.

از کودکی باهوش بود. اهل نماز، مسجد و درس بود. در سن 16 سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود و می‌گفت تا وقتی در کشور جنگ هست، من نمی‌توانم با آرامش به مدرسه و کلاس درس بروم. حالا می‌روم و می‌جنگم و بعد از جنگ درس می‌خوانم.

خواهر شهید می‌گوید برادرم در نامه‌ای به خانواده در زمانی که جبهه بود نوشت: "اگر می‌خواهی مشهور شوی گمنام باش واگر می‌خواهی گمنام باشی مشهور شو و من دوست دارم مشهور شوم..."

وصیت نامه

وصیت نامه این شهید نوجوان به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و درود فراوان به پیشگاه امام زمان(عج) و با درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب و با سلام خدمت تمامی خانواده‌های شهید داده کرمان بخصوص خانواده‌های شهید پرور خانوک و با سلام خدمت خانواده‌های اسیر داده و به امید پیروزی اسلام و مسلمین در سر تا سر دنیا و به امید اینکه انشا الله این عملیات، عملیات پیروز مندانه و نهائی لشکریان اسلام بر کفار و صدامیان باشد. و به گفته امام عزیزمان این سال، سال آخر جنگ باشد. و صدام و ابر جنایتکاران به نابودی کامل برسند. و دیگر نتوانند سر از خاک بردارند, و کربلا و قدس عزیز به دست توانای رزمندگان اسلام آزاد گردند و آرزوهای رزمندگان و تمام مردم ایران بخصوص خانواده‌های شهید و اسیر داده برآورده گردد. وصیت نامه‌ام را شروع می‌کنم.

بسم رب شهدا والصدیقین

ملت مسلمان کرمان! من از شما به عنوان یک برادر کوچکتر از شما می‌خواهم همانطور که تاکنون در صحنه نبرد بوده‌اید. و از رفتن فرزندانتان به جبهه خودداری نمی‌کردید باز هم اگر جنگ ادامه داشته باشد، فرزندان خود را به جبهه‌ها بفرستید و نگذارید اسلام در خطر بماند و خدای ناکرده بعد از سه سال جنگ، ملت ایران ناامید شوند و اسلام آنطور که باید,و شاید در دنیا پیاده نشود.

و ای مادران شهدا! نگوئید که من یک فرزند داده‌ام و از رفتن دیگر فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید بلکه تا آنجا که امکان دارد فرزندانتان را به جبهه بفرستید. و اگر فرزند ندارید کمک‌های مالی خود را به جبهه‌ها ارسال کنید. و پیام دیگری که به برادران دانش آموزم دارم این است که اگر برایشان امکان دارد به جبهه‌ها بروند و اگر امکان ندارد در سنگر مدرسه با کمال میل درس بخوانند که مدرسه خود، جبهه مبارزه با بیسوادی است. و ای دانش آموزان! در مدرسه خوش رفتار باشید و امر به معروف و نهی از منکر کنید و نگذارید که دشمنان قرآن و اسلام در مدارس نفوذ کنند.

من از پدر و مادر خود می‌خواهم که بعد از شهادت من گریه نکنند که باعث ناراحتی روح من می‌شود و هم باعث شادی دشمنان قرآن و اسلام, و از شما می‌خواهم که مرا ببخشید چون من خیلی شما را اذیت کردم و در برابر شما نافرمانی کردم و بالاخره در این چند سالی که از عمرم می‌گذرد فرزند خوبی برای شما نبوده‌ام.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته                  

حسین عرب‌نژادِ اکبر