زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

داستان زندگی و شهادت شهید مدافع حرم شهید حاج حسین بادپا شهیدی که او گفته بودند تو شهید نمی شوی و انگار لیاقت شهادت نداشت

حسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد.

اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.

حاج حسین بادپا

شهید مدافع حرم، حاج حسین بادپا

حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریت‌های جنوب‌شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.

شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد.


سردار شهید حسین بادپا


با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.

فرزند شهید حسین بادپا


روایت  چرایی  کسب فیض  شهادت توسط حاج حسین بادپا

یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی (ابوحامد) حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش خمپاره باید با حاج حسین همان کاری می کرد که با ابوحامد کرد.آن خمپاره دست و سر ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب بود که برای حاج حسین هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد، آن روز خون بدن حاج حسین را گرفته بود؛ بچه ها تصور کرده اند حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشمانش را باز کرد و گفت من هنوز زنده ام. همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد خاصی به حاج حسین بادپا پیدا کنم.

اما چه شد که اینگونه شد

 یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه‌ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفه‌اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.

  اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می‌برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می‌کرد، موجب می‌شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.

  اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می‌دهد و چه مدت طول می‌کشد مطلبی بود که می‌بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچه‌های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله‌ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه‌های مختلف را در لحظه‌های متفاوت ثبت می‌کردند.

 حسین بادپا یکی از این نگهبان‌ها بود. خود حسین بادپا اینطور تعریف می‌کرد که: « دفترچه‌ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می‌خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می‌کردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود .»

  آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می‌آمد. در آن نیمه‌های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد. گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می‌شوم.

  نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده‌ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه‌ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه‌ها تا میله، فاصله چندانی نبود.

 سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون دفترچه بیست و پنج دقیقه‌ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .

   گفت: حسین بیا اینجا.جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی‌شوی. رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو می‌گویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت می‌دانی.

  گفتم: من نمی‌دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟گفتم : خب بله. گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می‌خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی‌اش بیش از این‌ها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می‌گذاشتی و می‌نوشتی که خواب بودم.

  گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.گفت : دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی‌شوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت. با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی‌توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.

  و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می‌دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده‌ام .تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هر چه فکر می‌کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی‌بردم .بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم .گفت: چیه؟

  گفتم: راجع به مطلب آن روز می‌خواستم صحبت کنم. گفت : چی می‌خواهی بگویی.گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می‌گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد . گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟

  گفتم: آن روز می‌خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می‌زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.گفت: خب حالا چه می‌خواهی بگویی .گفتم : هیچی، من فقط می‌خواهم بدانم تو از کجا فهمیده‌ای.گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی‌شوی.

  گفتم : تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .گفت : چرا قسم می‌دهی نمی‌شود بگویم. گفتم: حالا که قسم داده‌ام تو را به خدا بگو .مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می‌کنی می‌گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده‌ایم.گفتم: هر چه تو بگویی.

  گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.

 من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی‌گوید و بی حساب حرفی نمی‌زند بلند شدم که بیایم اینجا .وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشوی .حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می‌کردم .وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی‌شوم.

چه شد که لیاقت شهادت پیدا کرد ؟

شهید صدرزاده  تعریف می کنه :  یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم.

در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.

حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
ابراهیم ادامه داد: حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
مقایسه شهید بادپا و شهید یوسف الهی در کلام شهید سلیمانی
حاج‌قاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسف‌الهی مقایسه کرده و می‌گوید: «محاسن سپیدکرده‌ها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر می‌برند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست می‌شود. مشکل جایی است که غافل از عمر می‌شویم، اگر خائف شدیم، غافل نمی‌شویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله رساند، چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسف‌الهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند، چه بسا از شهید یوسف‌الهی پیشی گرفت.»

خاطره شهید صدرزاده از مجروحیتش در کنار شهید بادپا

هنگامی که برای رفتن به عملیات آماده می شدیم، گفت حسم نسبت به این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند، گفت دلم روشن است. شب اول ماه رجب بود که وارد منطقه شدیم، به حاجی گفتم منطقه سخت است، می خواهیم از کوه بالا برویم، شما با گردان های دیگر برو، گفت می خواهم با شما باشم. این از نشانه های مومن است که خودش را در زحمت می اندازد تا دیگران راحت باشند، گفت تا آنجایی می آیم که زحمت و خطرش بیشتر است.

اواسط شب از من خواست گردان را نگه دارم و شروع به خواندن نماز شب کرد، در مسیر سنگلاخی کوهستانی به زیبایی نماز شبش را خواند.

در بهترین لحظات اول ماه رجب بعد از خواندن نماز شب، زمانی که در حال حرکت بودیم مدام تذکر می داد که وقتی به منطقه رسیدیم مراقب باشید مالی از مردم ضایع نشود، خانه ای خراب نشود، عشایری در مسیر هستند، نکند گاو و گوسفندی از آن ها تلف شوند، بچه‌ای نترسد، گفتم چشم حاجی. خیلی مراقب این حرف ها بود.

وارد منطقه شدیم، جایی که می خواستیم پس بگیریم را با شهامت و سیاست حاجی گرفتیم. قرار بود نیروهایی برای کمک به ما برسند اما نرسیدند و به اجبار در منطقه ماندیم. پشت یکی از خانه ها فضایی بود که پناه گرفتیم، نیروهای کمکی زمانی آمدند که هوا روشن شده و دشمن بر ما مسلط شده بود. تعداد زیادی از ماشین هایی که برای کمک آمده بودند مورد هدف قرار گرفتند و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیدند. تعداد کمی خودشان را به پشت دیواری رساندند. شهید بادپا اشاره کرد که خیلی از بچه ها زخمی شده اند این ها را به عقب ببر، گفتم خطرناک است، دشمن می زند، گفت هیچ طوری نمی شود افوض امری الی الله، به خدا بسپار طوری نمی شود.

چند تا از بچه ها کمک کردند مجروح ها را سوار کردیم و با یک ماشین از مجروح ها به سمت عقب رفتیم، برای برگشت به خط به یکی از نیروها گفتم پشت فرمان بنشیند تا سمت حاجی برویم، در مسیر مدام دشمن می زد، طوری که نمی توانستیم حرکت کنیم، از پشت بی سیم هر چه حاجی اصرار می کرد، بیا، می گفتم حاجی می زنند، دوباره گفت چیزی نمی شود، بیا افوض امری الی الله بگو.

رسیدم پیش حاجی، گفت این گردان از بچه های من نیستند حرفم را گوش نمی دهند، جواب دادم از گردان من هم نیستند حرفم را گوش نمی دهند. گفت بگو بروند اگر نروند کشته می شوند. همین کار را کردم، تعدادی گوش کردند و تعدادی پشت دیوار خانه ای ماندند، حاجی هم رو به روی من ایستاده بود. همینطور داشتم برای نیروها استدلال می آوردم که این خانه را دشمن به راحتی می گیرد، باید برگردید گلوله ای به پهلویم خورد و افتادم.

حاجی بی سیم زد و گفت اگر سید ابراهیم را دوست دارید نفربر بفرستید یک نفربر آمد اما نتوانست کاری کند، نفربر دیگری آمد. دشمن هم همینطور جلو می آمد. حاجی کمکم کرد که توی نفربر قرار بگیرم، گفتم حاجی انگشت هایم کار می کند بگذار بمانم، گفت اتفاقا خوشحالم اینطور شدی، می روی پیش خانواده و فرزندت که دارد به دنیا می آید.

خود حاجی کمک کرد سوار نفربر شوم، سوار که شدم دیدم همه افتادند. خود حاج حسین و دوستانی که گفتم سنگر بگیرید روی زمین افتادند، هرچه گفتم حاجی دستت را توی دستم بگذار و بلند شو کاری نکرد. وقتی هم که تیر خورد و روی زمین افتاد هیچ حرفی نزد و از کسی کمک نخواست. کسی که غرق خداوند است از کسی کمک نمی خواهد. هرچه گفتم یک «یا علی» بگو فقط توانست بنشیند. من یک تیر دیگر خوردم و داخل نفربر افتادم وقتی دستم از دستش جدا می شد حس کردم خودش با انگشت شصت دستش را جدا کرد. نفربر حرکت کرد و حاجی ماند.

سخنان پسر شهید بادپا در خصوص پدر شهیدش

فرزند شهید بادپا مطرح کرد: پدر من بعد از سپری کردن دوران خدمت خود در سپاه پاسداران، نسبت به راه اندازی دفاتر بیمه روستایی در مناطق محروم استان های کرمان و هرمزگان اقدام کرد که خدمت بزرگی به عشایر و مردم استان بود و در حال حاضر همچنان این دفاتر برقرار است.

وی یادآور شد: با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد و بالاخره در فرودین ماه سال 94 در منطقه ای به نام بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید.

نماز اول وقت، راز عروج شهید بادپا به عرش الهی

فرزند شهید بادپا عنوان کرد: شهید بادپا از جمله شهدایی است که از نظر خصایص اخلاقی بسیار برتر بودند و سردار سلیمانی را به عنوان الگوی برتر خود انتخاب کرده بودند و دیوانه وار به این سردار بزرگوار عشق می ورزند.

وی تاکید کرد: این شهید بزرگوار توجه ویژه ای به خواندن نماز در اول وقت داشتند و یک ساعت قبل از اذان به پیشواز سخن گفتن با خداوند متعال می رفتند ضمن آنکه در دوری از گناهان زبان بسیار مصمم بودند.

فرزند شهید بادپا ادامه داد: پدرم با وجود اینکه وضعیت مالی خوبی داشت اما هیچ وابستگی به مال دنیا نداشت و در کمک به محرومین همیشه پیشگام بود.

وی خاطرنشان نکرد: تواضع، بارزترین شاخصه اخلاقی این شهید بزرگوار بود و مهم ترین دغدغه ایشان جلوگیری از رنجش اطرافیان بود.

فرزند شهید بادپا گفت: شهید بادپا مرد عمل بود و سعی می کرد درستی یا نادرستی یک عمل را در اجرا نشان دهد از این رو اهل نصیحت نبودند و در برخوردهای خود به گونه ای عمل می کردند که خود فرد تشویق به انجام یک عمل شود.

اتصال هدف شهدا مدافع حرم به دریافت پول، ظلمی بزرگ به خانواده شهدا است

وی با اشاره به برخی شایعات در جامعه مبنی بر اینکه شهدای مدافع حرم برای دفاع از کشور خود جان دادند، افزود: اگر رزمندگان ما به سوریه و عراق نمی رفتند اکنون درگیری ها در مرز های کشور وجود داشت از این رو نه امنیت داشتیم و نه از نظر اقتصادی توانایی گذران زندگی داشتیم.

فرزند شهید بادپا تصریح کرد: درست است که در حال حاضر وضعیت اقتصادی کشور مطلوب نیست اما کشوری که درگیر جنگ می شود دیگر نه امنیت و نه شرایط اقتصادی مناسبی خواهد بود.

وی ابراز داشت: اینکه برخی می گویند شهدای مدافع حرم برای پول رفتند، ظلم بزرگی است و پدر من هیچ نیاز مالی نداشت که برای پول برود و تنها دلیل آن وجود عشقی بی پایان به عمه سادات بود.

فرزند شهید بادپا ادامه داد: در میان شهدای مدافع حرم افرادی بودند که می توانستند چندین برابر حقوقی که در سوریه می دهند را بدون به خطر انداختن جان خود در تهران به دست آورند اما عشق به حضرت زینب (س) زندگی خود را رها کرده و با دشمنی متخاصم بجنگید.

وی بیان کرد: فردی که جان خود را کف دست گذاشته و به سمت دفاع از حریم ولایت حرکت می کند اطلاعی از شهید، اسیر و جانباز شدن خود ندارد و فقط با تکیه بر نظر خداوند گام در این مسیر می گذارند.

فرزند شهید بادپا در پایان گفت: وجود جانفشانی شهدا شرایطی را ایجاد کرده که دشمن از قدرت و اقتدار ما می ترسد و سپاه نقش بزرگی در برقراری این اقتدار دارد.


دلنوشته دختر شهید مدافع حرم شهید «حسین بادپا»
“شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛ بگذشت در فراق تو شب‌های بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.
بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمی‌دیدم. “شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛ بگذشت در فراق تو شب‌های بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.
بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمی‌دیدم.
بابا همیشه دعایت این بود که پیوند بخوری به دوستان رفته‌ات و بشوی یکی از همان سنگ‌های مشکی گلزار شهدا، دست به کار شدی و مریدگونه مرادت سردار سلیمانی را راضی کردی تا بتوانی از تعریف‌هایی به اسم مرز بگذری و در کنار حریم بزرگ بانوی قصه عاشورا به پاسبانی بپردازی.
بابای خوبم تو مشق عشق را از سنگرهای تفدیده اهواز شروع کرده بودی و در آب‌های خروشان اروند به اوج رسانده بودی؛ رفقایت که آسمانی می‌شدند شوقت برای رهایی بیشتر می‌شد غافل از اینکه اذن رفتن شما در دست‌های با کفایت عمه سادات بود و خونت می‌بایست بشود سنگفرش حرم بانوی ستم کشیده‌ای که مادر من و همه زنان مومنه سرزمینم حاضرند سرهای شریک زندگیشان را هدیه کنند تا خللی به آستانهشان وارد نشود.
بابای خوبم ما حاضریم شب‌های تنهایی‌مان را زیر سقف پرغبارشهر تا صبح ستاره بشماریم و نبود تو را به هر زجری که باشد تحمل کنیم، ولی مقابل نگاه‌های عمه سادات و دختر سه ساله ارباب بی کفنمان شرمگین نباشیم.
بابای خوبم بعد از فدایی شدنت به پای ام المصائب کربلا برادرهایم صبورتر شدند و انگار پایان تو شروع فصل بی قراری‌هایم بود، بی قراری‌هایی از جنس رفتن و ماندن و مانند تو قربانی آستان دوست شدن، بعد از تو هر روز مادرم صبر را در کلاس تقوایش مشق می‌کند و غصه ندیدن لبخندت را می‌ریزد در کاسه تحملش. هر روز به ما یادآور می‌شود که ولایت باید خط قرمزمان باشد تا مانند تو فدایی علمدار چفیه به دوشمان شویم؛ فدایی رهبری که در دیدارشان اینگونه برایمان دعا کردند که انشاء الله عاقبت بخیر شوید و چه عاقبت به خیری بهتر از شهادت درست مثل شما.
بابای مهربانم دلم این روزها وقتی بهانه گیرت بشود با ترنم “و ما رایت الا جمیلا” آرام می‌شود ولی بهانه‌هایش را میریزد توی کلمات این شعر و آتشم می‌زند آنجا که می گوید “ای پیش پرواز کبوترهای زخمی، بابای مفقود الاثر، بابای زخمی برگرد تنهایی بغل بابای من باش و با یک بغل بابا بیا و جای من باش. شاید هم تو شرمنده یک مشت خاکی جامانده‌ای در ماجرایی، بی پلاکی عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است”
و اما در آخر حرف‌های گفته و نگفته‌ام درد دلی سخت قلبم را می‌فشارد که جایی گوشه دیوان حافظ نوشته بود یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور و امید است که تو برگردی و کلبه احزان ما را منور کنی. بابای خوبم بابای مهربانم دعایمان کن، مثل همیشه.”


روایت شهید مصطفی صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا :حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.

شهید گمنامی که با رؤیای دخترش شناسایی شد : شهید سید علی اکبر حسینی

کافی ‌است دل به ندایشان بدهیم تا باور کنیم این امامزادگان عشق هرگز تنهایمان نخواهند گذاشت و از هر فرصتی برای هدایت بشریت بهره خواهند برد. شهید سید علی اکبر حسینی نیز از جمله این هادیان است. او که 31 سال راه و رسم گمنامی را برگزیده بود، ‌عاقبت به گونه‌ای عجیب خود را نمایان ساخت تا به قول آوینی باور کنیم: «در ملکوت آسمان جز شهید هیچ کس زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست.» وقتی که از شناسایی شهید حسینی از طریق خوابی که دخترش دیده بود آگاه شدیم، مقدمات تماس با سمیه سادات حسینی دختر شهید را فراهم آوردیم تا از نزدیک با کرامات یک شهید آشنا شویم. در این گفت و گو مهدی دررودی داماد شهید یاری‌رسان ما شد.



شهید گمنامی که با رؤیای دخترش شناسایی شد

روز 5 شنبه گذشته در منطقه درود نیشابور شاهد اتفاقی بودم که بسیاری آن را معجزه دهه کرامت به فرزندان سادات خانواده ای چشم انتظار می‌دانند خانواده‌ای که پس از 31 سال هنوز چشم امید به بازگشت شهیدشان داشتند و پس از 31 سال این فراق با حضور خانواده دررودی بر سر مزار شهیدشان به پایان رسید.

شهید گمنامی که در روستای محل زندگیش آرام گرفت

روز 5شنبه اعلام شد هویت یکی از شهدای گمنام دفاع مقدس که سال گذشته در درود نیشابور به خاکر سپرده شده است از طریق آزمایش DNA مشخص شده خبر خوشحال کننده‌ای بود، به ویژه وقتی فهمیدم این شهید گمنام در یکی از روستاهای نیشابور است با حضور در روستای دررود نیشابور متوجه شدیم این شهید گمنام، شهید سید علی اکبر حسینی فرزند سید ابراهیم است که نهم اسفند ماه 62 در عملیات بدر شهید شده و سال گذشته به همراه یکی دیگر از شهدای گمنام در روستای دررود نیشابور آرامیده است.

وارد روستای دررود و منزل شهید سید علی‌اکبر حسینی شدیم، مسئولان شهر نیشابور و خانواده و بستگان شهید همه به دیدن همسر شهید رفته بودند تا به انتظار 31 ساله این زن پایان بدهند بنا بود سمیه دختر شهید که وابستگی عجیبی به پدرش داشت با این خبر مادرش را خوشحال کند و سرانجام این انتظار با جمله پدرم آمده است به پایان رسید ...

اشک شوق و فریاد خوشحالی در منزل شهید سید علی اکبر حسینی به پاشد شهیدی که در سن 23 سالگی به عنوان نیروی بسیجی لشگر 5نصر از نیشابور اعزام شده بود و چهارم خرداد سال 93 همزمان با روز شهادت امام موسی بن جعفر(ع) در شهر درود یعنی همان شهر محل سکونت خانواده تدفین شده بود و امروز دیگر خانواده حسینی به یاد شهیدشان بر سنگ مزار این شهید گمنام آب نمی‌ریزند بلکه می‌دانند آن شهید گمنام از امروز متعلق به خودشان است.

به‌همراه خانواده شهید حسینی، مسئولان نیشابور، اصحاب رسانه و بستگان و مردم دررود نیشابور به پارک شهدای گمنام درود رفتیم کوهی که برفراز آن پرچم «یا مهدی ادرکنی» قرار داشت و پیکر دو شهید گمنام ....

حالا دیگر یکی از شهدای گمنام به آغوش خانواده‌اش بازگشت و به این فراق و چشم انتظاری 31 ساله پایان داد شهیدی که دوست نداشت خانواده‌اش بیشتر از این اذیت شوند و از طرفی دوست نداشت همرزم شهیدش را تنها بگذارد به همین دلیل به نیشابور آمد تا هم در کنار خانواده‌اش باشد و هم در کنار همرزم شهیدش که گمنام مانده است.

خانم حسینی وقتی پدرتان شهید شدند شما چند سال داشتید؟
پدرم 22 اسفند ماه 1363 طی عملیات بدر و در منطقه هورالعظیم به شهادت رسیدند. آن زمان من نزدیک به دو سال داشتم و قاعدتاً چیزی از بابا یادم نمی‌آید. کمی که بزرگ‌تر شدم، وقتی پدر دوستان و اقوام را می‌دیدم، احساس می‌کردم در زندگی پشتوانه‌ای را کم دارم که هیچ چیزی جایش را نخواهد گرفت. پدر، ‌آن هم برای دخترها که بابایی‌ترند، شخصیت خاصی است که باید دختر باشی تا چنین احساسی را درک کنی. بنابراین از همان سنین چهار یا پنج سالگی از مادر می‌خواستم از بابا بگوید و ایشان هم خاطراتی را از شهید تعریف می‌کردند و رفته رفته شخصیت پدر در ذهنم شکل گرفت.
چه شناختی از پدر به دست آوردید؟ مادرتان چه خاطراتی را از شهید تعریف می‌کردند؟
مادرم می‌گفت ایشان جوان شوخ طبعی بود که در جای خودش ذره‌ای از اعتقادات مذهبی‌اش کوتاه نمی‌آمد. اهل نماز اول وقت بود و خصوصاً از غیبت بیزار بود. حتی در محفلی که احتمال غیبت در آن می‌رفت نمی‌ماند و دیگران را هم از حضور در چنین جلسه‌ای منع می‌‌‌کرد. مادرم خاطره ‌جالبی از پدر تعریف می‌کند که شاید کمی عجیب هم باشد. ایشان می‌‌گفت پدرم قبل از اینکه من و برادرم سید مهدی به دنیا بیاییم به مادر گفته بودند ما صاحب دو فرزند می‌شویم. اولی پسر است که نامش را سید مهدی می‌گذاریم، دومی هم که دختر می‌شود نامش را سمیه بگذاریم. مادر می‌پرسد از کجا اینها را می‌دانی و ایشان هم در پاسخ گفته بود به دلم برات شده است. باز مادر می‌پرسد حالا چرا اسم دخترمان را سمیه بگذاریم، پدر می‌گوید سمیه اولین شهیده زن اسلام است و دوست دارم دخترم شخصیتی چون این بزرگوار داشته باشد. با شنیدن این خاطرات تصوری که از پدر در ذهن من نقش بست، یک مرد باایمان و بابصیرتی بود که با وجود کمی سواد، از بینش و بصیرت بالایی برخوردار بود. همین بصیرتش هم باعث شد با وجود همسر و دو فرزند، بارها به جبهه برود و نهایتاً شهید شود.
پس پدرتان از رزمنده‌های پای کار جبهه بودند؟
بله، پدر به صورت بسیجی در جبهه شرکت می‌کرد. چندین بار هم به جبهه رفته بود و بار آخر مادر به ایشان می‌گوید چرا این قدر جبهه می‌روی. چند بار رفته‌ای دینت را ادا کرده‌ای. اما پدر با اصرار می‌گوید باید بروم و از شما هم می‌خواهم قلباً راضی باشید. اگر بمانم و در یک تصادف بمیرم بهتر است یا کشته شدن در راه خدا که افتخار دنیا و آخرت است؟ مادر هم وقتی استدلال پدر را می‌شنود حرفی نمی‌زند و ایشان برای آخرین بار خداحافظی می‌کند و می‌رود.
پدر شما در عملیات بدر به شهادت رسید و مفقود شدند، از شهادتش باخبر شدید یا مفقودی‌شان همراه با بی‌خبری بود؟
اتفاقاً زمان شهادت، پسر عموی پدرم کنار ایشان بوده و متوجه شهادتش می‌شود. بنابراین از همان زمان مادرم و اقوام می‌دانستند که ایشان به شهادت رسیده است. منتها شرایط عملیات بدر به گونه‌ای بوده که گویا با محاصره و عقب‌نشینی رزمندگان امکان برگرداندن پیکر پدر نبوده است و به این ترتیب ایشان مفقود می‌شوند. همان زمان تشییع جنازه نمادینی صورت می‌گیرد و به جای پیکر پدر در تابوت گل می‌گذارند و در یک مزار خالی دفن می‌کنند. مادر بزرگ ( مادر پدری) که در هنگام کودکی پدر فوت کرده بود و پدر بزرگم نیز کمی بعد از شهادت پدرم تاب فراق فرزندش را نمی‌آورد و ایشان هم مرحوم می‌شود.
ماجرای شناسایی پدرتان از طریق خوابی که شما دیده بودید چه بود؟
من کلاً چهار بار خواب پدر را دیده‌ام. یکبار وقتی که شش سالم بود خواب دیدم در می‌زنند و وقتی در را باز کردم مردی زانو زد و مرا در آغوش گرفت و گفت پدرت هستم. از همان زمان ارتباط قلبی‌ام با ایشان بیشتر شد. بار دیگر اوایل فروردین سال 93 بود. خواب دیدم دو نفر از طرف بنیاد شهید آمده‌اند و می‌گویند پیکر پدرت برگشته و برای تحویل گرفتنش باید به بنیاد شهید نیشابور بیایید. یک ساعته هم باید خودتان را به آنجا برسانید. در تکاپوی خبر کردن برادرم سید مهدی بودم که از خواب پریدم. چند روز بعد هم به بنیاد شهید نیشابور رفتیم و خواستیم که از ما آزمایش دی‌ان‌ای بگیرند، اما آنها گفتند که چنین امکاناتی ندارند و باید به تهران برویم. گذشت تا اینکه اواخر اردیبهشت ماه خواب دیدم دو تابوت را در حسینیه‌ای گذاشته‌اند. صدایی به من می‌‌گفت یکی از آنها که نزدیک‌تر به قبله است پدر توست. این صدا مرتب از من می‌خواست جلو بروم و خودم شهید را شناسایی کنم. وقتی که جلوتر رفتم و پرچم روی تابوت را برداشتم دیدم رویش با خط بسیار زیبایی نوشته شهید سید علی اکبر حسینی. اتفاقاً وقتی که پدر را به همراه یک شهید دیگر در دررود دفن کردند، حالت دفن این دو درست مثل همانی بود که در خواب دیدم. پدر نسبت به شهید دیگر به قبله نزدیک‌تر است. به هرحال با دیدن این خواب دیگر مطمئن شدم اتفاقاتی در شرف رخ دادن است. به مادر زنگ زدم و گفتم چنین خوابی دیده‌ام. ایشان هم گفت مگر نشنیده‌ای که قرار است دو شهید گمنام به دررود بیاورند. از شنیدن این خبر واقعاً جا خوردم. تا آن زمان از تشییع شهدای گمنام بی‌خبر بودم و تلاقی این اتفاق با خوابم دیگر مرا مطمئن کرد که پدرم یکی از این دو شهید است.
چطور شما از آمدن دو شهید گمنام به دررود بی‌خبر بودید؟
من و همسرم در مشهد زندگی می‌کنیم و مادرم همچنان در روستای زادگاهم دررود زندگی می‌کند. من اصلاً خبر نداشتم که قرار است دو شهید گمنام به آنجا بیاورند. خلاصه وقتی که فهمیدم چنین اتفاقی افتاده، با همسرم خودمان را به دررود رساندیم و به مسئولان تشییع‌کننده گفتیم طبق خوابی که دیده‌ام یکی از این شهدا پدرم است. آنها در ابتدا گفتند که به یک خواب نمی‌شود اتکا کرد. اصرار کردیم تا اینکه اجازه دادند با تصویر پدرمان در تشییع جنازه شرکت کنیم و ضمناً وقتی اطمینان من را دیدند، همان جا آزمایش خون از من و برادرم گرفتند و گفتند که نمونه‌ها را به تهران می‌فرستیم و در تطبیق دی ان‌ای این دو شهید با نمونه آزمایشتان شما را در اولویت قرار می‌دهیم. آن روز که به گمانم مصادف با شهادت امام موسی کاظم(ع) بود دو شهید را کمی بالاتر از مهمانسرای دررود و در تپه مرتفعی دفن کردند و ما در انتظار آمدن جواب آزمایش ماندیم.
مهدی دررودی، همسر سمیه سادات حسینی در ادامه این‌ گفت‌وگو می‌افزاید: باید این نکته را اضافه کنم که سال 93 و با ورود تعدادی شهید گمنام از مرزها به داخل کشور، درخواست انتقال دو شهید گمنام به دررود از سوی امام جمعه و برخی دیگر از مسئولان دررود پیگیری می‌شود، این درخواست به سرعت اجابت می‌شود طوری که مسئولان شهر غافلگیر می‌شوند و درخواست می‌کنند در صورت امکان آن دو شهید به جای دیگری انتقال داده شوند و کمی بعد دو شهید گمنام دیگر جایگزین شوند. درخواستشان پذیرفته می‌شود و تا دو شهید دیگر فرستاده شوند، محل دفنشان نیز آماده می‌شود. برای این کار بخشی از تپه مرتفعی در اطراف دررود تراشیده می‌شود و برای سهولت رفت و آمد زائران تمهیداتی اندیشیده می‌شود. بنابراین خواست خدا بود تا غافلگیری مسئولان دررود عاملی شود برای جابه‌جایی شهدا و بار دوم همان دو شهیدی به دررود فرستاده می‌شوند که پدر خانمم یکی از آنها بود. جالب است بدانید تپه‌ای که شهید حسینی در آن دفن شده‌، درست جایی است که در هنگام حیات خیلی به آنجا علاقه داشته و همراه دوستانش بارها به آن تپه می‌رفتند.
خانم حسینی عاقبت چطور پدرتان شناسایی شدند؟
تقریباً چند ماه از دادن آزمایش ما گذشته بود. همیشه کسانی هستند که شک و تردید ایجاد می‌کنند و به من نیز می‌گفتند تو چطور با یک خواب این قدر مطمئنی پدرت یکی از آن دو شهید است. دل من از این حرف‌ها خیلی گرفته بود. در خلوت خودم به بابا می‌گفتم: آقا جان تو با خوابت مرا هوایی کردی و حالا چرا خبری از شما نمی‌رسد. خیلی ناراحت بودم و همان ایام که کمی قبل از عید نوروز سال 94 بود خواب دیدم پدرم روی همان تپه‌ای که اکنون دفن شده ایستاده است. به ایشان گفتم کجایی بابا؟ ایشان هم گفتند چرا ناراحتی دخترم من همین جا هستم و نزدیک شمایم. دیگر یقین کردم که پدرم آنجا دفن شده و از آن روز به بعد عهد کردم که حتی اگر خبری هم نشد، مزار آن شهید روی تپه دررود را به عنوان مزار پدرم زیارت کنم. یعنی همان شهیدی که جلوتر از شهید دیگر و نزدیک به قبله بود. هر وقت هم که منزل مادرم به دررود می‌رفتیم، حتماً به مزار پدرم سر می‌زدیم و زیارتشان می‌کردیم. این درحالی بود که هنوز به شکل رسمی اعلام نکرده بودند آنجا مزار پدرم است.
از آقای دررودی همسر خانم حسینی می‌پرسیم: نظر شما در خصوص خواب همسرتان و احتمال اینکه پیکر یکی از آن دو شهید گمنام شهید حسینی باشد چه بود؟
همان روز تشییع پیکر این دو شهید گمنام که به ما اجازه دادند با عکس شهید در مراسم باشیم، یک خانمی نزدیک ما آمد و گفت من این شهید را می‌شناسم. آن خانم حتی یکبار هم شهید را از قبل ندیده بود و تنها با تصویرش ایشان را شناخت. پرسیدیم چطور او را می‌شناسی و پاسخ داد: دیشب خواب دیدم شهیدی آمد و به من گفت تازه به دررود آمده‌ام و خیلی خسته و تشنه‌ام. با دیدن عکس شهید شما متوجه شدم که او شهید حسینی است. من همان جا متوجه شدم فرض بگیریم همسرم از سر احساسات دخترانه خوابی دیده باشد، ولی وقتی شهید به خواب خانمی که او را نمی‌شناخت هم آمده و از آمدنش به دررود گفته بود، مطمئن شدم حتماً خبرهایی در راه است و من هم بی‌صبرانه منتظر آمدن جواب آزمایش بودم.
آقای دررودی عاقبت کی به شما و خانواده‌تان اعلام شد که جواب آزمایش دی ان‌ای نشان می‌دهد پدر خانمتان همان شهید دفن شده در دررود است؟
سه‌شنبه 27 مرداد 94 بود که از ما خواستند به مناسبت دهه کرامت در گلزار چند شهید گمنام در مشهد شرکت کنیم. ما رفتیم و در آنجا با یک گروه فیلمساز که با بچه‌های کمیته جست‌وجوی مفقودین همکاری داشتند آشنا شدیم. آنجا به ما حرفی نزدند و می‌خواستند مقدمات را بچینند. نهایتاً پنج‌شنبه با من تماس گرفتند و گفتند که جواب آزمایش آمده و دیگر یقین حاصل شده که شهید حسینی همان شهید دفن شده در دررود است. البته به من گفتند که به همسرم حرفی نزنم. از مشهد تا دررود یک ساعت بیشتر راه نیست. به بهانه‌ شرکت در مراسمی که قرار بود در مزار شهدای گمنام دررود برگزار شود همسرم را بردم و در آنجا به ایشان اعلام کردند که شهید مورد نظر پدرتان است.
خانم حسینی آن لحظه چه احساسی داشتید؟
روز پنج‌شنبه 29 مردادماه 94 وقتی که به محل دفن پدرم رفتیم به من گفتند چقدر مطمئنی که ایشان پدرت است، هرچند قلباً صددرصد مطمئن بودم که او پدرم است، اما گفتم 99 درصد اطمینان دارم. گفتند اگر همان یک درصد درست از آب دربیاید و پدرتان نباشد چه؟ گفتم که اگر هم اینطور نباشد من باز به زیارت مزار او می‌آیم انگار که مزار پدرم است. همه شهدا پدران و برادران ما هستند و فرقی ندارد. عاقبت اعلام کردند که آزمایش دی ان‌ای نشان می‌دهد ایشان پدر شماست و جالب اینجاست که آزمایش من نسبت به آزمایش برادرم سید مهدی به پدر نزدیک‌تر بود. همان جا خدا را شکر کردم و بعد از 31 سال چشم انتظاری با یقین مزار پدر را زیارت کردیم و او از همیشه به ما نزدیک‌تر بود.
رابطه قلبی شما با پدری که از او خاطره‌ای نداشتید چطور بود که ایشان به خواب شما آمد و خودش را شناسایی کرد؟
درست است که هرگز پدرم را ندیدم اما همیشه او را شاهد و ناظر زندگی‌ام می‌دانستم و هر وقت مشکلی برایم پیش می‌آمد، عکس ایشان را مقابلم می‌گذاشتم و با او درد دل می‌کردم. همیشه هم احساس می‌کردم صدایم را می‌شنود و خدا را شکر می‌کنم که ایشان مرا لایق دانست تا پیکرش را اینطور شناسایی کند.
یک طرف این قضیه شاید شخصی باشد و مربوط به رابطه دختری با پدرش، اما ماجرای عجیب شناسایی شهید حسینی هر شنونده‌ای را به تفکر وامی‌دارد. 
به نظر شما این ماجرا چه پیامی می‌تواند داشته باشد؟
همان طور که خدا در قرآن فرموده است شهدا زنده ‌هستند، از نظر من حیات واقعی هم نزد شهداست. قطعاً اگر شهدا نباشند جامعه سقوط خواهد کرد و شهدا واسطه فیض بین زمین و آسمان می‌شوند تا ما در روزمرگی‌هایمان غرق نشویم و تا آنجا که امکان دارد دست ما را می‌گیرند. من نه تنها به عنوان دختر شهید بلکه به عنوان یک مسلمان ایرانی خوشحالم در سرزمینی زندگی می‌کنم که چنین انسان‌های پاکی در آن رشد کردند و خونشان را برای حفظ کشور اسلامی‌مان دادند. سال 93 که پیکر پدر و شهید دیگری را به دررود آوردند، به کفنش نگاه کردیم و دیدیم رویش نوشته شده است یا علی اکبر(ع). نام پدرم هم علی‌اکبر بود. متولد 1339 و هنگام شهادت 24 سال داشت. جوانی که به تأسی از علی اکبر حسین(ع) جانش را فدای راهی کرد که 1400 سال پیش خون حسین و یارانش بر سر همان عهد و پیمان ریخته شد.
فرازی از وصیتنامه شهید سید علی اکبر حسینی
در 17 اسفند ماه 1363، پنج روز قبل از شهادتش
بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و انا الیه راجعون
با سلام بر منجی عالم بشریت حضرت ختمی مرتب محمد مصطفی(ص) و با درود به سرور شهیدان امام حسین(ع) و با سلام بر مهدی موعود(عج) و نایب برحقش امام خمینی و همه شهدای اسلام.
و اما پدر مهربانم امیدوارم مرا عفو نمایید چون ممکن است دچار اشتباهاتی شده باشم و می‌دانم چقدر باعث زحمت شما شده‌ام. اما ‌ای برادرانم آگاه باشید که من خودم به جبهه آمده‌ام تا به اسلام خدمت نمایم و به یاری امام لبیک بگویم و او را یاری کنم. اگر چنانچه شهادت نصیبم شد، امام را یاری نمایید و تنهایش نگذارید که اگر او را یاری ننمایید، خون تمام شهدا پایمال خواهد شد.
و اما ‌ای خواهرم شما همچون حضرت زینب(س) حجاب را حفظ نمایید که حجاب شما هم جهادت است. و‌ ای دوستان عزیزم چون برادرانم این حکم را به گوش گیرید و به جبهه‌ها بروید تا سرباز امام زمان(عج) باشید که این حکومت به حکومت امام زمان(عج) متصل می‌باشد و در مجالس مذهبی شرکت کنید که این مجالس پشت ابرقدرت‌ها را به خاک می‌کشد و در مجالس تجمع نمایید و از اتحاد و دوستی هم دوری نکنید و اما همسرم امیدوارم مدت کوتاهی که با هم زندگی کردیم اگر خطایی از من سرزده مرا عفو کنید. بچه‌ها را مواظبت کن و در راه اسلام پرورش بده تا در آینده سربازان امام زمان(عج) باشند.

آخرین باری که رفت، به دلم الهام شده بود که بر نمی‌گردد

همسر شهید سید علی اکبر حسینی می‌گوید: بعد از خواب دخترم حال و هوای عجیبی به همه ما دست داد تا جایی که هر روز منتظر خوش خبری بودیم و امروز آرزوی دیرینه من و فرزندانم برآورده شد.

وی می‌افزاید: در تمام این سال‌ها در تنهایی هایم به یاد علی اکبر و خاطراتی که داشتیم گریه می‌کردم و امروز شاهد خبر خوشی بودم که امیدوارم طعم آن را تمام خانواده شهدای گمنام بچشند. به شهیدم تبریک می‌گویم که بعد از 31 سال به شهر خودش برگشته و از این اتفاق خیلی خوشحالم.

همسر شهید حسینی با اشاره به اینکه همسرش سال 63 در جزیره مجنون به شهادت رسیده است اظهار می‌کند: من و علی اکبر تنها سه سال و نیم با هم زندگی کردیم که حاصل آن یک پسر و دختر است اما این چندسال برای من به اندازه هزاران سال ارزش داشت.

سربازی‌اش را در کردستان بود و 5 ماه بعد مجدد به جزیره مجنون رفت آخرین باری که به جبهه رفت، پسرم محمد مهدی 4ساله و دخترم سمیه 5 ماهه بود.

هیچ وقت آخرین دفعه‌ای را که می‌خواست به جبهه برود فراموش نمی‌کنم؛ هوا که روشن شد رفت و دیگر برنگشت انگار به هر دو نفرمان الهام شده بود که دیدار مجددی وجود ندارد و عید نوروز همان سال 63 خبر مفقود شدن علی اکبر را برایم آوردند.

شهیدی که همه خوابش را دیدند

داماد شهید علی اکبر حسینی نیز می‌‌گوید: روزی که شهدای گمنام را به دررود آوردند در مسجد جامع درخواست کردیم با توجه به خوابی که همسرم دیده عکس پدرش در کنار تابوت شهدای گمنام باشد پس از مراسم یکی از بانوانی که از مشهد آمده بود گفت شب قبل یکی از شهدای گمنام مرا در خواب دیده و همین موضوع سبب شده او به دررود بیاید عکس شهید علی اکبر حسینی را که می‌بیند می‌گوید من همین شهید را در خواب دیدم.

رابطه پدر و فرزندی 100 درصد تایید شده است

نماینده کمیته جستجوی مفقودین نیروهای مسلح خراسان رضوی در حاشیه دیدار خانواده شهید علی اکبر حسینی با شهیدشان در گلزار شهدای دررود گفت: سال گذشته بعد از مراجعه خانواده شهید براساس الهام قلبی در خواب از سوی شهید، این خانواده جهت انجام آزمایش «دی.ان.ای» به ستاد معراج شهدای مرکز معرفی شدند و طی اعلام مرکز تحقیقات ژنتیک انسانی نمونه گیری که از همسر و دختر شهید به نام سمیه سادات حسینی انجام شد و با تطبیق نمونه‌ها رابطه پدر و فرزند به صورت 100 درصد تایید شد.

محمد احراری اظهار داشت: بعد از اعلام مرکز تحقیقات ژنتیک انسانی به ستاد معراج شهدای مرکز بر اساس نمونه گیری‌هایی که از شهدای گمنام تدفین شده و تطبیق آنها روشن شد شهیدی که در دررود یعنی همان شهر محل سکونت خانواده تدفین شده شهید علی اکبر حسینی است و شهدا با این رخداد طیب بودن خود را بار دیگر به ما نشان دادند و این چیزی جز اعجاز نخواهد بود.

وی تصریح کرد: مدتی به دنبال تدفین شهدای گمنام در استان خراسان رضوی بودیم اما اعلام شد طبق دستور مقام معظم رهبری مبنای بر این است که شهدای گمنامی که تفحص می‌شوند براساس یگان و استانی که هستند در همان استان تشییع و به‌خاک سپرده می‌شوند و درایت مسئولان این بوده تا خانواده‌ها از نگرانی درآیند و حتی اگر عزیزانشان هم دفن شده باشند آنها را شناسایی کنیم.