زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

روایت شهید مصطفی صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا :حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.

سید ابراهیم با اصرار من از لحظه نخست آشنایی، رفاقت و لحظه شهادت سردار شهید حاج حسین بادپا چنین روایت می کند: قبل از این که وارد جنگ و مناطق جنگی شوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم، می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آن طور که باید جنگ را درک نکرده بودم.
وی ادامه داد: چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می دیدم در همه امور صدق نمی کرد.
آن روزها که با حاج حسین آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد از این که مدتی با حاج حسین بودم تازه فهمیدم او همان کسی است که در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسین در واقع همان کسی بود که دنبالش می گشتم.
بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد بیاورم.


* لباس های خاکی سهم حسین از خمپاره ها

ابراهیم گفت: بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد.
یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.
وی ادامه داد: یک بار دیگر حاج حسین با یکی از دوستان به نام شیخ محمد که روحانی بود از داخل سنگر به سمت دشمن تیراندازی می کردند، دشمن سنگر حاج حسین را با موشک هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمی کنم، باور داشتم که با این هجمه، حاج حسین شهید شده، به سرعت خودم را به بالای سنگر رساندم با کمال تعجب دیدم که حاج حسین غرق خاک اما سالم نشسته است.
در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد آن روز خون، بدن حاج حسین را فرا گرفته بود بچه ها تصور کردند که حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشم هایش را باز کرد و گفت برای چه شهادتین می گویید من هنوز زنده ام!
حاج حسین با نیم تنه در یکی از مکان هایی که در تیرس دشمن بود بالا می آمد و تیراندازی می کرد و عجیب این بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد، همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم.
* نماز اول وقت قول و قرار حاج حسین بادپا با خدا
وی با بیان این که حاج حسین نماز اول وقتش را در هیچ شرایطی ترک نمی کرد گفت: یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است. گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم.
حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد.
وی از شب هایی گفت که حاج حسین بادپا به نماز شب می ایستاد و سید ابراهیم نظاره گر این ارتباط معنوی و پرواز عاشقانه بوده.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب می زدم و او را در حال نماز خواندن نگاه می کردم.
وی از سفر به کرمان به هوای دیدار حسین بادپا در نوروز سال جاری گفت و افزود: نوروز امسال که با ایام فاطمیه همراه بود، بر خلاف رسم همیشگی ام که به دیدن مادربزرگم می رفتیم برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر با حاج حسین پیوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.
وی گفت: یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد.
منطقه کهربایی شیخ مسکین را حاج حسین حفظ کرد و هنوز این منطقه مانده است.
*اذکار مورد تاکید حاج حسین
حاجی همیشه تاکید داشت تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله بگویید حتی تمام پرچم هایی نیز که با دستور حاج حسین خریده بودیم به همین اذکار مزین بود.
تل قرین هم با درایت، مقاومت و روحیه دادن حاج حسین حفظ شد و هنوز هم این تل به پرچم لا الله الا الله مزین است.
*حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ...
وی اظهار کرد: وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه می کرد بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ... ؛ حاج حسین بادپا غرق در این آیه بود و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود.
وقتی از او می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ.
سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود.
حاج حسین جرات عجیبی داشت یادم است وقتی در یک عملیات خمپاره ها کنار حاجی به زمین اصابت کرد، من حاجی را همراه خودم روی زمین انداختم تا ترکش های خمپاره به حاجی اصابت نکند ولی حاج حسین گفت چرا این کار را کردی، گفتم حاجی خمپاره بود؛ گفت این خمپاره ها با من کاری ندارد من به موقعش می خورم. این حرف حاجی همیشه توی گوش من است.
یادم هست بعد از این ماجرا حاجی را دیدم که پشت سر هم استغفار می کرد. پرسیدم چی شده؟ برای چی اینقدر استغفار می کنی؟ گفت من برای یه خمپاره خیز رفتم. گفتم نکنه همان خمپاره ای که من شما رو کشیدم روی زمین؟ گفت بله همان بود.
حاج حسین می گفت هر وقت خواستم به سمت گناه بروم شهدا مرا حفظ کردند.
سید ابراهیم ادامه داد: حاج حسین بادپا، شهید یوسف الهی همان همرزمش در جنگ تحمیلی که پیغام شهید نشدن حسین را به شهید کاظمی داده بود را برای خودش انتخاب کرده بود و در همه امور زندگی اش با این شهید حرف می زد و مشورت می کرد. حاج حسین خیلی با این شهید مانوس بود و خداوند هم او را به اوج عرفان رساند.


*کدام دعا تو را به اوج رسانید؟

وی اظهار کرد: عید نوروز با حاج حسین رفتیم خدمت سردار حاج قاسم سلیمانی. حاج قاسم رو به من و حاج حسین گفت من نگران شما هستم که شهید بشوید.
وی گفت: یکی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض این که حاج قاسم این جمله را گفت، شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.
بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.
حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
و این گونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
*حس شهادت
سید ابراهیم در ادامه سخنانش از آن شب آسمانی می گوید اول ماه رجب امسال از آخرین دیدار و آخرین عملیات حاج حسین بادپا. شب اول ماه رجب بود، قرار بود در عملیات به دشمن از چند طرف یورش ببریم، نیمه های شب به قصد رسیدن به مکان انجام عملیات راه افتادیم. حاج حسین در حالی که پشت فرمان خودرو نشسته بود رو به من گفت نمی دونم چرا احساسم برای این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند.
حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: وقتی به منطقه رسیدیم باید پیاده می شدیم و 10 کیلومتر از راه را پیاده می رفتیم. حاج حسین فرمانده محور بود و ما هم یکی از گردان هایش بودیم. بهش گفتم حاجی با گردان ما نیا، از کوه می ریم، مسیر ما سخت و دشواره و شما جانباز 70درصد هستید و نمی توانید این مسیر را با ما بیایید. حاج حسین گفت نه؛ من می خوام با تو بیام.
با هم حرکت کردیم و رفتیم. ساعت حدود سه و نیم شب بود. حاج حسین از جمع خواست که بایستیم، گردان ایستاد، حاج حسین از جیبش یک مهر کوچک که همیشه همراهش بود در آورد به صورت نشسته نماز شبش را خواند. احساس کردم خیلی خسته است. بعد از چند دقیقه دوباره به سمت منطقه مورد نظر حرکت کردیم.
جاده دسترسی تا منطقه مورد نظر کلا استراتژیک و قرار بود شهید کجباف از شرق و سایرین از سمت غرب به ما برسند. آن شب گردان ما طبق قرار و در زمان تعیین شده وارد منطقه شد و شروع به جنگیدن کردیم و البته تلفات سنگینی از دشمن گرفتیم.
بیسیم دشمن به دست ما افتاد و گفت و گوهایشان را از این طریق کنترل می کردیم. در ادامه باید سایر گردان ها به ما ملحق می شدند ولی آنها نتوانستند سر موقع خودشان را به ما برسانند و ما وسط جمع دشمن ماندیم. بالا و پایین گردان ما دشمن قرار گرفته بود و بعد از مدتی توان ما تحلیل رفت دشمن به ما هجوم سنگینی کرد.
دشمن هر لحظه به سمت گردان ما پیشروی می کرد، تعدادی از رزمنده های گردان هایی که قرار بود به ما ملحق شوند به کمک ما آمدند و در این موقع خبر رسید سایر گردان ها به دلیل تاخیر در حرکت در مسیرشان گرفتار آتش و حملات دشمن شدند و از یک گردان 10 یا 15نفر زنده مانده بودند.
حاج حسین وقتی دید این چند نفر برای کمک به ما آمده اند به من گفت بهشون بگو اگه می خواهند دشمن سرشون را ببرد اینجا جای خوبی است. من پیغام حاجی را به آنها رساندم و از آن ها خواستم عقب نشینی کنند.
در حال صحبت کردن با این چند نفر بودم که ناگهان سوزشی را در پهلویم احساس کردم، تیری به پهلوی چپم اصابت کرد و کمی از پرده نخاعم را پاره کرد و روی زمین افتادم، پاهایم را حس نمی کردم، نگران حاج حسین و بچه ها بودم. بعد از چند دقیقه پاهایم تکان خورد. حاجی با دیدن اوضاع من، بیسیم را برداشت و تقاضای نفربر کرد. به حاجی گفتم حاجی بذار بمونم، انگشت هام که کار می کنند می تونم تیراندازی کنم، اما حاج حسین قبول نکرد.
حاج حسین رو به من گفت خوشحالم که تیر خوردی تو باید بروی، الان برمی گردی پیش همسرت، حاجی می دانست فرزند من همان روزها قرار بود به دنیا بیاید.
بعد از چندی یک نفربر آمد و می خواست مرا به عقب برگرداند ولی به خاطر حملات سنگین دشمن نتوانست جلو بیاید. نفربر دوم با هر سختی که بود خودش را به ما رساند، وقتی خواستیم سوار نفربر شویم، دشمن خودش را خیلی به ما نزدیک کرده بود، شاید حدود 30 متر با ما فاصله داشت.
وقتی در نفربر از عقب باز شد دشمن به پشت نفربر رسیده بود، حاج حسین مرا کمک کرد سوار شوم به اندازه چند لحظه بعد از سوار شدن برگشتم دیدم حاج حسین و همه بچه ها افتادن روی زمین، دستم را دراز کردم به طرف حاج حسین که از بقیه به من نزدیک تر بود، گفتم حاجی دستت را بذار تو دست من، حاج حسین دستش را گذاشت تو دستم. ناگهان تیر دیگری پهلوی دیگرم را شکافت و از پایین کمرم خارج شد و بعد از چند لحظه تیر دیگری به من اصابت کرد و افتادم داخل نفربر.
دست حاج حسین هنوز توی دستم بود دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد، حاجی که اوضاع من و نزدیک شدن دشمن را دید، دستم را پس زد. نفربر در حالی که دست من هنوز به سمت حاج حسین دراز بود، حرکت کرد و این آخرین صحنه دیدار من و حاج حسین بود.
اگر بخواهم در یک جمله از حاج حسین حرف بزنم باید بگویم حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.
آری حسین تو خاص بودی. یقین دارم که خاص بودی تو که می بایست 25 دقیقه تاخیر و یک اشتباه را خیلی بیش از 25 سال تاوان پس بدهی و خداوند خاصانش را دوست دارد و این چنین در بوته آزمایش می سنجد.
حالا این ما هستیم محتاج دعای تو و دست هایت که رو به آسمان بلند شود و از خدا برایمان عاقبت بخیری بخواهد.
حسین ما دعا می کنیم و تو آمین بگو! خدایا ما را از خاصان درگاهت قرار بده و شهادت را روزی و نصیبمان بگردان، خدایا شرمندگی ما را فردای قیامت جلوی شهدا و خانواده هایشان مپسند و عاقبت بخیری نصیبمان کن. آمین یا رب العالمین ...
حسین بادپا 15 اردیبهشت 1348 در رفسنجان چشم به جهان گشود. وی که سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی 70 درصد نایل آمد.
سردار شهید حسین بادپا اردیبهشت امسال در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه به درجه رفیع شهادت رسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد