زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم سجاد عفتی

کسی فکرش را هم نمیکرد محله ی کوچک کهنز شهریار روزی شاهد این باشد که جوانان محلی که روزهای کودکی و نوجوانی شان را کنار هم به جوانی رسانده بودند میانداران معرکه جنگ سوریه شوند. اولین بار نام کهنز با نام شهید مصطفی صدرزاده برده شد بعد هم شهدایی که همگی از دوران کودکی دوستان هم بودند به قافله شهدا پیوستند تا بیش از این نام این محله کوچک را سر زبان بیاندازند. سجاد عفتی یکی از همین بچههای محل بود که با آغاز جنگ های عراق و سوریه و تهدید حرمهای مطهر ساکت نماند، کوله بارش را برای دفاع از حرم بست و ابتدا به عراق رفت و بعد از شهادت سید ابراهیم رزمنده ها یا همان آقای مصطفی کهنز بود که بی قرار دفاع از حضرت زینب شد و مسیرش را به سمت سوریه کج کرد تا نشان شهادت را در جوار بی بی زینب(س) بیابد. سجاد عفتی سرانجام بعد کمتر از یک ماه حضور در سوریه در عملیاتی علیه تکفیری ها در 30 آذر94 به شهادت رسید و پیکرش در کنار شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در بهشت رضوان شهرستان شهریار آرام گرفت. متن زیر حاصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با پدر و مادر شهید سجاد عفتی است.

 

** حاج آقا خودتان را معرفی کنید.

صادق عفتی پدر شهید سجاد عفتی هستم قبلا در سپاه مشغول به خدمت بودم به علت جانبازی که داشتم سال 82 بازنشست شدم فعلا هم مشغول به کار آزاد هستم.

** کجا جانباز شدید؟

در عملیات محرم و فتح المبین.

** خودتان چه مدت در جبهه حضور داشتید؟

من تقریبا سه چهار عملیات بزرگ بودم روی هم رفته 39 ماه در منطقه بودم.

**حاج آقا شما به عنوان پدر آقا سجاد در جبهههای جنگ نیز حضور داشته اید بفرمایید حضور شما در جبهه و آشنایی با روحیه شهادت در شکل گیری شخصیت فرزندتان تاثیر داشت؟

قطعا همین طور است، زمانی که من به جبهه میرفتم سجاد کم سن و سال بود سه چهار سال بیشتر نداشت. از منطقه که برمیگشتم یا به مرخصی میآمدم از من دوری میکرد چون کمتر در خانه بودم و مرا به عنوان غریبه میدید کم کم که بزرگ شد درباره مسائل مختلف سوال میکرد و ما هم مسائلی که در ذهنمان بود بازگو میکردیم البته نمیخواستیم بچهها را درگیر مسائل خودمان کنیم که روی روحیهشان تاثیر بگذارد. کم کم که بزرگ شد خودشان سمت بسیج و سپاه سوق پیدا کرد. اینطور نبود که ما فشار بیاوریم، نه، خودش دوست داشت و میرفت. چون منطقه ای که در آن سکونت داریم شهرک سپاه است زمانی که ما آمدیم اینجا سجاد کوچیک بود هفت، هشت سال داشت همان زمان در مسجد محل عضو بسیج شد و فعالیت خودش را شروع کرد به لطف خدا در بین بچه های انقلابی رشد پیدا کرد، یک مدت کوتاهی هم بعد از دانشگاه در سپاه مشغول شد اما به عنوان نیروی بسیجی به جنگ عراق و بعد هم سوریه رفت.

اسباب بازی اش اسلحه بود

**حاج خانم خودتان را معرفی کنید و از کودکی آقا سجاد بگویید. چه طور بچه ای بود؟

سجاد 30 تیر 1364 به دنیا آمد. پدرش بچه ها در دو مرحله در جبهه جانباز شدند یکی به دست منافقین در درگیریچالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. بچههای ما در این فضا بزرگ شدند، از همان کودکی خودمان بسیاری مسائل را برایشان توضیح میدادیم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود اسباب بازیهایش بیشتر اسلحه بود چیزی می خواستیم بخریم اول سمت اسلحه میرفت. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی کردیم سجاد برای بازی به باغ میرفت دو تکه چوب بر میداشت باهاش تفنگ درست میکرد همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

سجاد کلاس پنجم بود ما به شهریار آمدیم. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود یک کانتینر بود که بچهها در آنجا نماز میخواندند و جمع میشدند، کلاسهای قرآن و ورزش میگذاشتند تا اینکه کم کم به لطف حاج آقا بهرامی مسجد تاسیس شد و بچههای شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیر حسین حاج نصیری که به تازگی جانباز شدن کنار هم جمع شدند. این بچهها ازهمان دوران باهم جوانی و نوجوانی شان را گذراندند.

**بچه بازیگوشی بود؟

شیطانیهایش شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه ولی برای ضد انقلاب و اشرار میتوانم بگویم عیننا شر بود یعنی از هیچ چیزی نمیترسید.  بچههایی که نامشان را بردم در اتفاقات و درگیری هایی که در مقابل برخی ناهنجاریها اتفاق میافتاد همیشه پشت هم بودند. حاج آقا که به بچه ها ندا میداد بچهها برای کمک از راه میرسیدند.

در این سالها اتفاقات زیادی برای سجاد افتاد. یک بار تصادف کرد یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب گذاری شد و سجاد در کربلا بود خیلی نگران بودیم روزهای بسیاری بدی بود، نه تلفن داشتیم نه هیچ راه ارتباطی

**شما مخالف کارهایش نبودید؟

چون پدرش در این راه بود و من خودم جزو نیروهای سپاه بودم و در دوران دبیرستان رابط مدرسه و بسیج بودم با این حال و هوا آشنا بودیم، دوست داشتیم سجاد این راه را خودش انتخاب کند و همیشه دعا میکردم فرزندانم در این راه باشند، پشت رهبرشان را خالی نگذراند و الحمدالله که دعاهایم مستجاب شد اما کربلای آن سال خاطره ی بدی برای ما شد. بعد از آن سال چندبار دیگر به عراق رفت دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

** درسش چطور بود؟

بچه درس خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می شد با این که همش در بسیج بودند اما نمرات خوبی میگرفت درسش را در همان مدرسه میگرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت بیشتر وقتش در بسیج بود در همان کانتینرهایی که به پایگاه بچه ها بود کلاس قرآن دایر کردند.

** چه سالی وارد دانشگاه شدند؟

سال 89 یا 90 یک دوره ای دانشگاه اصفهان رفتند

** چه رشته ای؟

مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت.

**دلیل این تغییر رشته چه بود؟

گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد چند ترمی درس خواند بعد هم گفت می خواهم ازدواج کنم.

در فتنه 88 هربار که میگفتیم نرو با چشم ورم کرده به خانه برمیگشت

**پس پیشنهاد ازدواج از خودشان بود.

بله خودش گفت میخواهم ازدواج کنم بعد با دختر بزرگم مشورت کردیم. سجاد بچه دوم خانواده است دوتا دختر و دوتا پسر دارم. سوم مرداد 86 عقد کرد و اوایل سال 87 وارد سپاه شد. سال 88 در درگیری هایی که رخ داد سجاد و دوستانش هم برای کمک میرفتند. نزدیک عروسیش بود از اغتشاشات که تعریف میکرد میگفتم مادر کمتر برو. قبول میکرد ولی وقتی برمیگشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرفها گوش نمیداد واقعا یک دل نترسی داشت. بین بچه ها سجاد و امیرحسین از همه نترستر بودند. تا 9 دی اینها وسط معرکه بودند. میخواهم بگویم هرجا اتفاقی میافتاد بچه های شهرک آنجا حضور داشتند و ماهم مخالفتی نمیکردیم. میدانستیم راهشان را انتخاب کرده اند.

**چه مواردی در انتخاب همسر برای آقا سجاد مهم بود؟

میخواست حتما خانمش چادری و مومن و با ایمان باشد.

** قبل از ازدواج یا زمانی که میخواستند ازدواج کنند حرفی از جهاد و جنگ زده بودند؟

نه، آن موقع چیزی نمیگفت. ولی همیشه در صحبت هایش میگفت خوش به حال بابا که زمان جنگ بود چقدر خوب میشود فرصتی پیش بیاید ماهم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود. در ماجرای ازدواجش هم گفته بود امکان دارد برای ماموریتهای سپاه مدتی در خانه نباشد که با همه این شرایط همسرش قبول کرد.

خدا سجاد را برد به جایش ثنا را داد

** ثنا خانم کی به دنیا آمدند؟

19اردیبهشت سال 1390. شب خانه ما بودند فردا صبح با همسرش سعیده و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش ها را انجام دادیم گفتند باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل منتظر بودیم و دعا میخواندیم. اذان ظهر بود و من در حال دعا خواندم که سجاد مرا بغل کرد و گفت مامان بچم به دنیا آمد. گفتم خدارا شکر. بوسیدمش و تبریک گفتم. قرار شد آن شب را من پیش عروسم بمانم سجاد مدام به بهانه های مختلف تماس میگرفت. اینکه مامان بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟

بچه زردی گرفته بود و روی لپاش دونه های قرمز زد. مادر و بچه مجبور شدند چند روزی در بیمارستان بمانند. بعد از چهار روز یک روز که کنار همسایه در حال پاک کردن سبزی بودیم سجاد زنگ زد آمد دیدم گریه کرده گفتم چه شده مادر؟ گفت مامان توروخدا بگو امشب بچه ام را مرخص کنند اگه مرخص نکنند میروم بیمارستان. گفتم دکترها شرایط رو بهتر میدونن. گفت نه، بچه باید بیاد خونه. همسایهها گفتند این طور حرف نزن این هم مادره برای تو زحمت کشیده. من رو بغل کرد و گفت قربونت برم من خیلی پرروام میدونم ولی باید امشب بچم رو ببینم. فردا ثنا را مرخص کردند. خیلی ثنا را دوست داشت، بیش از اندازه. همه میگفتند ثنا شبیه پدرش است خدا پدرش را که از ما گرفت ثنا را داد.

** همه آدم ها از یک مقطعی تصمیم میگیرند چطور زندگی کنند در واقع مسیر زندگی را مشخص میکنند. آقای عفتی، میخواهم بدانم آقا سجاد از چه زمانی به درجه ای رسیدند که میشد فهمید در راه شهادت قدم برداشته و از دنیا دل کندند؟

همانطور که مادر سجاد تعریف کرد در عاشورای سالی که در عراق بمبگذاری شده بود و یک سری از ایرانی ها شهید شده بودند، سجاد هم آن زمان در کربلا بود؛ ما نگران بودیم؛ وسیله ی ارتباطی هم نبود؛ فقط از تلویزیون به اسامی شهدا نگاه میکردیم؛ سجاد نامی را بدون فامیلی دیدم، نمیدانستم سجاد هم شهید شده یا نه؛ ولی به خدا قسم از همان موقع در دل من افتاده بود که سجاد شهید میشود. مادرش در بین صحبت ها گفته بود که سجاد بچه بسیار شجاعی بود و دوبار هم برای جنگ به عراق رفت؛ از این بابت که میتواند از خودش دفاع کند، خیالم راحت بود و برای همین مخالفتی با رفتنش نداشتم؛ ولی میدانستم که شهید میشود. سری آخری هم که میرفت با رضایت کامل ما رفت دو باری هم که به عراق رفت هر بار که برای اجازه خواستن مقابلم میایستاد دهانم برای "نه" گفتن قفل میشد؛ فقط سفارش میکردم که مراقب خودش باشد.

میدانیم سجاد ما را شفاعت میکند

زمان جنگ هم این اتفاقات برای ما میافتاد. مثلا زمانی که به منطقه میرفتم دخترم سه ساله بود؛ طبیعتا گریه و بی تابی میکرد؛ اما وظیفه ما چه بهعنوان یک فرد نظامی چه بهعنوان تکلیف اسلامی و میهنی این بود که برای دفاع به جبهه برویم. ولی برای سجاد تنها وظیفه دینی بود و وظیفه کاری نداشت. سجاد با میل خودش رفت و این راه را انتخاب کرد؛ اگر الان هم دلتنگش هستیم و غصه فرزندش را میخوریم؛ اما مطمئنیم که خدا نگهدار دختر و همسرش هست و شهید ما را شفاعت میکند.

** چه سالی بهعنوان مدافع حرم به عراق رفتند؟

سال 93 دوبار رفتند.

** چطور شد که رفتند عراق؟

آقای صدرزاده از همان اول به سوریه رفت و دو سه باری مجروح شد. سجاد همینجا بود و هربار کارهای بیمارستان و مجروحیت شهید صدرزاده را پیگیری میکرد. بعد که به دنبال سوریه جنگ در عراق شروع شد پیگیری کرد که به عراق برود؛ مدت کوتاهی در سوریه بود؛ ولی دوباره که خواست برود اجازه ندادند.

** با شهید صدرزاده به سوریه رفت؟

نه؛ خودش رفت. 15 روز در اطراف تهران آموزش تک تیراندازی دید تا اینکه به سوریه برود.

** چه مدت در عراق بود؟

در دو مرحله ی 25 روزه رفت.

** چرا عراق نماندند؟

آقا امیرحسین با مصطفی در سوریه بودند. سجاد هم خیلی علاقه داشت برود و پیگیر بود که برود و موفق هم شد.

** دلیل چه بود؟ چرا ترجیح می داد در جبهه سوریه باشد؟

فیلمهایی از سجاد هست که دوستانش میگویند سجاد علاقه عجیبی به حضرت زینب داشت. بچه ی هیئتی بود خادم مسجد تعریف میکرد وقتی سجاد میخواست سینه بزند چیزی زیر پایش پهن میکردیم که خون بدنش روی فرش نریزد. یعنی اینطور با اخلاص سینه میزد. همسرش را برده بود مزار شهدا و جای قبرش را همین جایی که الان دفن است نشان داده و گفته بود اینحا قبر من است و همینطور هم شد. فردای چهلم شهید صدرزاده سجاد شهید شد. شعری هم که روی سنگ مزارش نوشته شده است شعری است که در دفترچه اش نوشته و گفته بود روی سنگ مزارش حک شود.

** رفاقت آقا سجاد و شهید صدرزاده به دوران کودکی برمیگردد کمی از آن دوران و رابطه دو شهید بگویید.

سجاد کلاس پنجم بود به شهریار آمدیم. شهید صدرزاده، سجاد آقای سلمانی که جانباز شدند همه از بچه های این محل بودند. توی درگیری ها، برنامه های مسجد همیشه مسجد بودند. سر نهار بودیم و اگر حاج آقا تماس میگرفت و با بچه ها کار داشت از سر سفره بلند میشدند و میرفتند یک جایی گفتم احساس میکنم بچه ها انقدر که از حاج آقا حرف شنوی داشتند از ما پدر و مادرها نداشتند، شب و نصف شب و همیشه با هم بودند.


سجاد به اجبار رفت، ولی نه به اجبار ما

سوریه که رفت زنگ زد و گفت مادر امام رضا(ع) غریب نیست بیایید ببینید حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) چقدر مظلومه، هیچ کس جز ما مدافعین توی حرم نیست. این ها را تعریف میکرد و اشک می ریخت. عکسش کنار ضریح را فرستاد که با چه مظلومیتی گردنش را کج کرده و به ضریح تکیه داده.

یکی از اقوام آمده بود خانه و به عنوان دلسوزی میگفت چرا گذاشتیم سجاد به جنگ برود؟ سجاد را به اجبار بردند. گفتم بله، سجاد با اجبار رفت ولی نه به اجبار ما، دو هفته روزه نذر کرد تا خدا کمک کند و برود. بعد از دو هفته روزه گرفتن خدا حاجتش را داد و رفت. جوانی بود که خودش میخواست همه جوان هایی که رفتند خودشان میخواستند خیلی از دوستان سجاد الان در سوریه هستند چند نفری هم تازه برگشته اند ما الان در محله چند شهید و دوتا جانباز داریم.

** فعالیت این بچه ها و روحیه ای که داشتند نشات گرفته از چه بود؟

تاثیر اول را خانواده داشت از وقتی بچه ها راه رفتن را یاد گرفتند پدرش این ها را به مسجد برد. بچه ها روی پایم می نشستند که سحری میخوردم. بچه ها را کنار مینشاندم که ببینند و عادت کنند و کم کم جا بیوفتد که چرا نصف شب از خواب بیدار میشویم. الان هم دخترها و هم عروسم این کار را میکنند.

در درجه بعد اطرافیان تاثیر گذار هستند. حاج آقا بهرامی نقش ویژه ای در شکل گیری شخصیت بچه های شهرک داشت. خودش و زندگی اش در خدمت به مردم و مسجد بود هم خودش بچه ها را دوست داشت هم اینکه بچه ها واقعا از ته دل حاج آقا را دوست داشتند.

** حاج آقا دلیل اینکه نتوانستند با شهید صدرزاده به سوریه بروند چه بود؟

خب میدانید شهید صدرزاده به عنوان نیروی افغانستانی به سوریه رفتند.

** آقا سجاد همراهشان نشدند؟

آن زمان آقا سجاد در اداره مشغول بود و اجازه نمیدادند برای همین از اداره بیرون آمد و خودش اقدام کرد. شهید صدرزاده چندبار موفق شد به عنوان نیروی افغانستانی و جزو فاطمیون به سوریه برود؛ ولی سجاد آن زمان در تشکیلات سپاه بود. از سپاه که بیرون آمد دوبار رفت عراق و یک بار سوریه؛ اما وقتی جدی میخواست به سوریه برود اجازه ندادند.

** پس چطور رفتند؟

 ما هم دقیق نمیدانیم گویا از راه لبنان رفته بود و ما هم این موضوع را از عکسهایی که در روضه الشهدا انداخته بود، فهمیدیم.

آقا مصطفی را از شهید شدن پشیمان کردی

** اینطور که دوستان تعریف میکنند و عکسهای روز تشییع هم نشان میدهد شهادت شهید صدرزاده شوک بزرگی برای آقا سجاد سجاد بود. درسته؟

بله، واقعا. بعد از رسیدن خبر شهادت منزل نمیآمدند تا اینکه پیکر را به خاک سپردند. روز شهادت آقا مصطفی خیلی حالش بد شد آمد خانه کمی دارو دادیم تا حالش جا آمد. هر فرصتی که میشد سر مزار ایشان بود یک موقع اذیت میکردم و میگفتم سجاد جان شما شهید مصطفی را از شهید شدن پشیمان کردی. از در و دیوار بهشت رضوان بالا میرفت که برود سر مزار آقا مصطفی. نگهبان ها از دستش کلافه شده بودند.

** درست که میگویند شهید عفتی شهادتش را همان روز تشییع از شهید صدرزاده گرفته؟

 واقعا همینطور است. قبل از شهادت آقا مصطفی هرچقدر تلاش کرد نتوانست برود. خدا شاهد است دو ماه تمام کوله پشتیاش در اتاق خواب ما بود؛ ولی هربار اتفاقی میافتاد که نمیتوانست برود. بعد از شهادت آقا مصطفی جدی پیگر رفتن به سوریه شد و رفت.

** حاج آقا راضی بودید از اینکه برود؟

راضی بودم اگر نگرانی هم داشتم فقط برای دخترش بود. همان چندباری که از من برای رفتن به عراق اجازه گرفت گفت بابا اگر شما سالم بودی نمیرفتی؟ گفت اگر ما نریم و نجنگیم فردا آنها میان داخل کشور و باید اینجا بجنگیم. شهادت یک انتخاب است؛ اتفاق نیست و من میدانستم سجاد انتخابش را کرده.

** پس پیش بینی شهادتش را هم داشتید.

خودم سالها در جنگ و درگیری با منافقین حضور داشتم، خودم نتوانستم افتخار شهادت را کسب کنم؛ اما سجاد از من پیشی گرفت و دیده بودم واقعا از دنیا و زن و زندگی دل کنده بود کاری که ما نتوانستیم بکنیم. سجاد از دختر چهار ساله اش دل کنده بود که توانست به هدف بزرگش دست یابد و به آن درجه ای که خدا میخواست برسد؛ ولی ما وابستگیمان زیاد بود. من در عملیات فتح المبین مجروح شدم. در عملیات محرم مجروحیتم بیشتر بود که مجبور شدم یک ماه بستری شوم. اما چرا شهید نشدم؟ چون به آن درجه از ایمان نرسیده بودم که از همه دنیا دل بکنم.

دوستانی که با سجاد در عراق بودند تعریف میکردند چنان رشادتی در بین رزمنده ها نشان داده بود که خود عراقی ها هم از ایشان حساب میبردند و با اینکه بهعنوان بسیجی رفته بود، ولی شجاعتش در بین رزمنده ها زبانزد بود؛ تا آنجا که وقتی نیروهای جدید می آمدند از قدیمی ها میپرسیدند سجاد کیه؟ به ما معرفی کنید.


گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سجاد عفتی: سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود دل نترسی داشت
شهید سجاد عفتی : رهبر عزیزم را که راه امام عصر (عج) را ادامه می دهد فراموش نکنید و یاریش نمایید
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد