زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

وصیتنامه شهید مدافع حرم مسلم نصر

لادت: 2/6/1359  جهرم

شهادت: 30/7/1394

وضعیت تاهل: متاهل

اللهم صل علی محمد و آل محمد

حمد و سپاس بی کران بر ذات احدیت و باری تعالی که برا این حقیر نعمت وجود بخشید و در برهه ای از این زمانه قرار داد که بتوان ذره ای دین به مکتب و اسلام و راه و آرمان ادا نمود.

سلام و صلوات همیشگی خداوند و پیامبران و ملائکه و همه خلایق بر روح عظیم و بی کران پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله) آن نجات بخش هستی.

سلام و صلوات خداوند بر وصی رسول (ص) ولی اعظم، امیرالمومنین (ص) آن یگانه یار و همدم و وصی به حق نبی اکرم (ص) و سلام و صلوات خداوند بر دختر نبی، کوثر شریعت، فاطمه زهرا (ص) آن شهیدی راه ولایت و سلام و صلوات بر فرزندان آن بزرگواران و ائمه بر حق مظلوم.

و سلام و صلوات بر آخرین ذخیره الهی، امید مستضعفان بقیه الله الاعظم (روحی و اروحنافداه)

وسلام و صلوات و رحمت های بی پایان الهی بر روح خمینی بت شکن، آن بزرگ عارف راستین که جانی دوباره بر عزت و عظمت اسلام جاری بخشید و تمامی شهیدان راه حق که با نثار خون گرانبهای خویش، مکتب تشیع و راه ولایت را جاودانه ساختند.

سلام و درود همیشگی بر رهبر عظیم الشان انقلاب، فرمانده معظم کل قوا امام خامنه ای (دامت برکاته) آن یگانه پاسبان و رهبر و راهبر انقلاب، آن سید مظلوم که عزت، افتخار، توفیق و سلامتی روز افزون از ذات باری تعالی جهت آن مقام شامخ از درگاه الهی مسئلت دارم؛ ان شاءالله تا ظهور دولت یار و قیام مهدی (عجل الله تعالی فرجه)

خانواده عزیز؛ برادران و خواهران و مادر گرامی؛

شهادت نعمت بزرگی است که بر هر کسی عطا نمی شود. اگر این بنده ی سراپا تقصیر، توفیق آن شد، بدانید که راه حق و سیر تسلیم راه ولایت، همراه و ملازم بودن با آن، سعادت دنیوی و اخروی در پی آن خواهد بود.

شهید مسلم نصر 


در این مقطع زمانی که همگی استکبار و گردن کشان ستمگر، کمر به همت تضعیف و تسلیم ساختن انقلاب و نظام اسلامی با تمامی شیوه های فرهنگی، تبلیغی، جنگ نرم و تسخیر کردن فکر و ذهن جوان ما دارند، همگی ما باید در فتنه ها از مسیر حق منحرف نشویم و چشم به چراغ بان و روشنای راه این مسیر، مقام عظمای ولایت باشیم.

همسر و فرزند عزیزم؛

حجاب، آن یادگار فاطمی همیشه به یاد داشته باشید و همگی بدانید که این حجاب فاطمی، مصونیت و رستگاری است.

مبینای عزیز؛

بابا به تو خیلی علاقه دارد و همیشه در ذهن و خاطر بابا خواهی ماند و شاهد رشد و پیشرفت تو در عرصه ی دینی، مکتبی و انقلابی و درس و مدرسه خواهم بود که ان شاءالله به درجات بالای معنوی و علمی بروی و افتخاری برای اینجانب باشی.

همسر و فرزند و خانواده و ماد و خواهر و برادران و تمامی دوستان و همکاران، بیایید از همدیگر بگذریم که خدا هم از ما بگذرد و در حق هم حلالیت بخشیم که خداوند رحمت های خودش را بر ما جاری سازد؛ ان شاء الله.

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم مسلم نصر: میبنا با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خداست کمی آرام شده است

کودکی شهید مدافع حرم مسلم نصر
 
سال 59 ششمین فرزند خانواده نصر در روستای موسویه شهرستان جهرم از استان فارس به دنیا آمد و نامش را مسلم گذاشتند. مرحوم حاج صمد نصر که پنج پسر و سه دختر داشت برای امرار معاش و رزق حلال سال‌ها در کویت فروشندگی می کرده تا فرزندانش با لقمه حلال بزرگ شوند. مادر مسلم هم زنی مؤمنه بوده که خیلی وقت‌ها به تنهایی بار بزرگ کردن فرزندانش را به دوش می‌کشد. مسلم از کودکی در درس  خواندن از هر فرصتی برای ارتقای معلوماتش استفاده می کرد و در زمینه معنوی هم پیش‌قدم از همه بود. از همان کودکی عشق به اهل بیت (علیه‌السلام) در دلش و نمازش را قبل از آنکه به سن تکلیف برسد می‌خوانده و روزه‌هایش را هم می‌گرفته. از کودکی در بسیج ثبت نام می‌کند و ارتباطش را حفظ می کند تا اینکه به جهرم می روند و در مسجد گوهر شاد و پایگاه بقیع یک بسیجی فعال می شود.
 
یکی از طایفه‌های روستای موسویه، طایفه نصر است. طایفه نصر اکثراً با هم فامیل هستند و دختران و پسران طایفه بیشتر اوقات از فامیل خودشان در همان طایفه ازدواج می‌کنند و فاطمه نصر و مسلم نصر هم یکی از همین جوانان طایفه بودند که با هم ازدواج می‌کنند.
 
 
زندگی مشترک
 
من و مسلم با هم فامیل بودیم و رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، اما من چند سالی بود که مسلم را ندیده بودم، رفت و آمد ایشان نسبت به بقیه اعضاء خانواده اش کمتر بود و یک مدت هم دانشجو دانشگاه افسری تهران بود. تا اینکه خانواده اش به خواستگاری من آمدند و با توجه به شناخت کاملی که داشتیم جواب مثبت دادیم، روز خواستگاری وقتی قرار شد با هم تنها صحبت کنیم، کمی در مورد خصوصیات اخلاقی و اعتقادی خودش و من صحبت کردیم و مسلم بیشتر صحبتش بر روی شغلش بود. گفت : من یک نظامی هستم و یه جورایی کسانی که نظامی هستند همسر اولشان شغلشان است. و من عاشق شغلم هستم و اکثر اوقات در ماموریت هستم، آیا شما می توانید سختی های زندگی با یک فرد نظامی را تحمل کنید؟ من که یک شناخت قبلی نسبت به مسلم داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم پاسدار باشد بله را دادم و در هوای سرد 28 دی ماه سال 85 من و مسلم سر سفره عقد ساده و بدون تجملات اما زیبا نشستیم.  من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و می توانم بگویم بهترین دوران زندگی‌ام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال گردش بودیم و اکثر اوقات پاتوق‌مان گلزار شهدا و کنار قبور مطهر شهدا بود. ظهرها که می خواستم از مدرسه برگردم اگر مسلم سر کار نبود، دم در مدرسه منتظرم می آمد می ایستاد تا با هم به خانه برگردیم و خیلی هم در درس خواندنم کمکم می کرد. حتی ثانیه ای نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم و بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در کنارم باشی. 21 آبان سال 88 رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.
 
شهید مسلم نصر 
 
هدیه آسمانی
 
یک سال و نیم بعد از ازدواجمان خداوند مبینا را در 31 خرداد سال 90 به ما هدیه داد. تا زندگی مشترک‌مان شیرین‌تر و زیباتر باشد. قبل از اینکه مبینا دنیا بیاید ماه‌های آخر من خیلی از اتاق عمل می ترسیدم و مدام استرس داشتم و گریه می کردم، وقتی مسلم از سر کار می آمد تمام وقتش را برای من می گذاشت و مدام با من صحبت می کرد تا من را آرام کند و کمی از شدت ترس و دلهره من کم کند. بعد از اینکه مبینا دنیا آمد خیلی خوشحال بود و چون نمی‌توانست داخل بخش بیاید نیم ساعت به نیم ساعت به من زنگ می زد و می گفت‌: خانم من که نمی توانم بیایم پیش شما، شما حداقل بیا تا من ببینمت و دو سه روزی که من بیمارستان بودم از صبح از صبح زود می آمد بیمارستان تا آخر شب، هر چقدر هم من می گفتم برو خانه خسته می‌شوی می گفت: نه یک وقت شما به چیزی نیاز دارید من اینجا باشم خیالم راحت‌تر است، کنارتان نیستم، اما فاصله زیادی هم با شما ندارم و حتی وقتی از بیمارستان به خانه رفتم در دوران نقاهت مثل یک پرستار مهربان از من مراقبت می‌کرد، تا اینکه من بهبودی کاملم را به دست آوردم.
 
همیشه می‌بینیم که دختران علاقه شدیدی به پدرشان دارند و مبینا هم به پدرش خیلی وابسته بود و ارتباط عاطفی قوی بین این پدر و دختر بود، روزهای آخر که مسلم آماده سفر می‌شد سفارش مبینا را به من می‌کرد، و بعد از آسمانی شدن پدرش بنرها و عکس‌های پدرش را که مبینا می‌دید در عالم کودکی اش فکر می کرد که پدرش به مسافرتی چند روزه رفته و قرار است که برگردد. اما من به مبینا گفتم : پدرت رفته پیش خدا، و مبینای من با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خدا است، کمی آرام شده است.
 
 
خصوصیات شهید
 
کظم غیظ مسلم مثال زدنی بود. به یاد ندارم که عصبانی شده باشد. هر حرفی که می‌خواست بزند، هر وقت با هم به گلزار شهدا می‌رفتیم، مدت زیادی میان مزار شهدا می‌ماند و از عطر وجودشان بهره می‌برد. هر وقت تلویزیون مستند شهدا را پخش می کرد، آرام آرام زیر لب زمزمه می‌کرد شهیدان زنده اند الله اکبر. تا می توانست نماز را به جماعت می‌خواند و نماز شبش هم ترک نمی شد حتی در سفرها و یا مأموریت هایش. در جمع آرام و ساکت بود، اما در منزل خودمان شلوغ و شوخ‌طبع بود. در منزل در کار خانه و غذا درست کردن به من کمک می کرد. احترام به پدر و مادرش در اولویت برایش قرار داشت و به صله رحم خیلی اهمیت می‌داد. ما با هم خیلی ارتباط خوبی داشتیم و بیشتر با هم دوست بودیم. روزها که به سر کار می رفت یک مرتبه و یا دو مرتبه زنگ می زد و با من و مبینا صحبت می کرد و همیشه هم می‌گفت من هر کاری می‌کنم به خاطر تو و مبیناست. هیچ موضوع مخفی ما با هم نداشتیم همیشه هر موردی در زندگی‌مان پیش می آمد با هم مشورت و با کمک هم مشکلات‌مان را حل می‌کردیم.
 
آخرین سفر
 
مسلم مأموریت زیاد می‌رفت، اما این مأموریت آخرش با همه سفرهای قبلی‌اش فرق داشت، به من که نگفت قرار است به سوریه برود، چون من خیلی از لحاظ روحی وابسته‌اش بودم و اگر یک روز صدایش را نمی‌شنیدم، شبیه افسرده‌ها می‌شدم. روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش، اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه می‌کردم، اصلا انگار اختیار اشک‌هایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من بی قرار‌تر می شدم. و در بین صحبت‌هایش مدام تأکید می‌کرد که مراقب مبینا باشم و رفت؛ دل من انگار که همه مصیبت‌های عالم بر سرش آمده، نمی‌دانم چرا این‌قدر غمگین بودم.
 
 
آخرین تماس
 
تا اینکه چند روز بعد از مأموریتش با تماس‌های تلفنی که با هم داشتیم و از حرف‌های برادر شوهرم عبدالکریم که آن هم مدافع حرم است من متوجه شدم که مسلم برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیه‌السلام) رفته است.21 مهر سال 94 بود که با من تماس گرفت و بعد از حال و احوال گفت : تا یک هفته– ده روز دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم منتظر تماسم نباش. دو روز بعد 23 مهر عصر پنج‌شنبه من اصلاً منتظر تماسش نبودم داشتم با برادرم تلفنی صحبت می‌کردم که دیدم پشت خطم مسلم است. آن روز خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر نگران مبینا بود که نکند بچه بهانه‌ پدر را بگیرد که هم من و هم خودش اذیت شویم. هر وقت مسلم مأموریت می‌رفت نمی‌گذاشتم که با مبینا تلفنی صحبت کند، چون بعد از اینکه مبینا صدای پدرش را می‌شنید بهانه‌هایش بیشتر می شد و اما آن روز تا گفت گوشی را بده به دخترم، مبینا را صدا کردم و گوشی را به او دادم و بعد از اینکه با مبینا صحبت کرد گوشی را خودم گرفتم. گفت: سلام به پدر و مادرت برسان و مواظب خودت باش و خداحافظی کرد. فردای آن روز مسلم زخمی شده بود. هرچند هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم روزی مسلم من نیز به شهادت برسد، اما حالا که شهید شده، به راهی که رفته است افتخار می‌کنم. او امکان داشت به مرگ طبیعی از دنیا برود، اما حالا شهادتش را افتخار دنیا و آخرت خودش و ما ساخت و خوشحالم که سرنوشتی این چنینی یافت.
 
 
 
نحوه شهادت
 
مسلم رابط بین تیپ المهدی زرهی اصفهان بود، موقع استراحت بود که تانک آنها را با موشک می‌زند، سه تا از رزمنده‌ها همان جا داخل تانک شهید می‌شوند و ترکش به مسلم هم اصابت می‌کند، خودش می‌رود داخل آمبولانس می‌نشیند و از خون‌ریزی زیاد بی‌هوش می شود و ترکش پشت گردنش داخل بیمارستان عمل می‌کند و دو روز هم در بیمارستان زنده بوده و به دلیل خونریزی داخلی به شهادت می‌رسد. در تاریخ 30 مهر سال 94 زندگی مسلم در این دنیا تمام می‌شود و در نزد پروردگارش در ردیف بهشتیان «عند ربهم یرزقون» قرار می‌گیرد. 
 
 

گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم سجاد عفتی

کسی فکرش را هم نمیکرد محله ی کوچک کهنز شهریار روزی شاهد این باشد که جوانان محلی که روزهای کودکی و نوجوانی شان را کنار هم به جوانی رسانده بودند میانداران معرکه جنگ سوریه شوند. اولین بار نام کهنز با نام شهید مصطفی صدرزاده برده شد بعد هم شهدایی که همگی از دوران کودکی دوستان هم بودند به قافله شهدا پیوستند تا بیش از این نام این محله کوچک را سر زبان بیاندازند. سجاد عفتی یکی از همین بچههای محل بود که با آغاز جنگ های عراق و سوریه و تهدید حرمهای مطهر ساکت نماند، کوله بارش را برای دفاع از حرم بست و ابتدا به عراق رفت و بعد از شهادت سید ابراهیم رزمنده ها یا همان آقای مصطفی کهنز بود که بی قرار دفاع از حضرت زینب شد و مسیرش را به سمت سوریه کج کرد تا نشان شهادت را در جوار بی بی زینب(س) بیابد. سجاد عفتی سرانجام بعد کمتر از یک ماه حضور در سوریه در عملیاتی علیه تکفیری ها در 30 آذر94 به شهادت رسید و پیکرش در کنار شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در بهشت رضوان شهرستان شهریار آرام گرفت. متن زیر حاصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با پدر و مادر شهید سجاد عفتی است.

 

** حاج آقا خودتان را معرفی کنید.

صادق عفتی پدر شهید سجاد عفتی هستم قبلا در سپاه مشغول به خدمت بودم به علت جانبازی که داشتم سال 82 بازنشست شدم فعلا هم مشغول به کار آزاد هستم.

** کجا جانباز شدید؟

در عملیات محرم و فتح المبین.

** خودتان چه مدت در جبهه حضور داشتید؟

من تقریبا سه چهار عملیات بزرگ بودم روی هم رفته 39 ماه در منطقه بودم.

**حاج آقا شما به عنوان پدر آقا سجاد در جبهههای جنگ نیز حضور داشته اید بفرمایید حضور شما در جبهه و آشنایی با روحیه شهادت در شکل گیری شخصیت فرزندتان تاثیر داشت؟

قطعا همین طور است، زمانی که من به جبهه میرفتم سجاد کم سن و سال بود سه چهار سال بیشتر نداشت. از منطقه که برمیگشتم یا به مرخصی میآمدم از من دوری میکرد چون کمتر در خانه بودم و مرا به عنوان غریبه میدید کم کم که بزرگ شد درباره مسائل مختلف سوال میکرد و ما هم مسائلی که در ذهنمان بود بازگو میکردیم البته نمیخواستیم بچهها را درگیر مسائل خودمان کنیم که روی روحیهشان تاثیر بگذارد. کم کم که بزرگ شد خودشان سمت بسیج و سپاه سوق پیدا کرد. اینطور نبود که ما فشار بیاوریم، نه، خودش دوست داشت و میرفت. چون منطقه ای که در آن سکونت داریم شهرک سپاه است زمانی که ما آمدیم اینجا سجاد کوچیک بود هفت، هشت سال داشت همان زمان در مسجد محل عضو بسیج شد و فعالیت خودش را شروع کرد به لطف خدا در بین بچه های انقلابی رشد پیدا کرد، یک مدت کوتاهی هم بعد از دانشگاه در سپاه مشغول شد اما به عنوان نیروی بسیجی به جنگ عراق و بعد هم سوریه رفت.

اسباب بازی اش اسلحه بود

**حاج خانم خودتان را معرفی کنید و از کودکی آقا سجاد بگویید. چه طور بچه ای بود؟

سجاد 30 تیر 1364 به دنیا آمد. پدرش بچه ها در دو مرحله در جبهه جانباز شدند یکی به دست منافقین در درگیریچالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. بچههای ما در این فضا بزرگ شدند، از همان کودکی خودمان بسیاری مسائل را برایشان توضیح میدادیم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود اسباب بازیهایش بیشتر اسلحه بود چیزی می خواستیم بخریم اول سمت اسلحه میرفت. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی کردیم سجاد برای بازی به باغ میرفت دو تکه چوب بر میداشت باهاش تفنگ درست میکرد همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

سجاد کلاس پنجم بود ما به شهریار آمدیم. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود یک کانتینر بود که بچهها در آنجا نماز میخواندند و جمع میشدند، کلاسهای قرآن و ورزش میگذاشتند تا اینکه کم کم به لطف حاج آقا بهرامی مسجد تاسیس شد و بچههای شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیر حسین حاج نصیری که به تازگی جانباز شدن کنار هم جمع شدند. این بچهها ازهمان دوران باهم جوانی و نوجوانی شان را گذراندند.

**بچه بازیگوشی بود؟

شیطانیهایش شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه ولی برای ضد انقلاب و اشرار میتوانم بگویم عیننا شر بود یعنی از هیچ چیزی نمیترسید.  بچههایی که نامشان را بردم در اتفاقات و درگیری هایی که در مقابل برخی ناهنجاریها اتفاق میافتاد همیشه پشت هم بودند. حاج آقا که به بچه ها ندا میداد بچهها برای کمک از راه میرسیدند.

در این سالها اتفاقات زیادی برای سجاد افتاد. یک بار تصادف کرد یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب گذاری شد و سجاد در کربلا بود خیلی نگران بودیم روزهای بسیاری بدی بود، نه تلفن داشتیم نه هیچ راه ارتباطی

**شما مخالف کارهایش نبودید؟

چون پدرش در این راه بود و من خودم جزو نیروهای سپاه بودم و در دوران دبیرستان رابط مدرسه و بسیج بودم با این حال و هوا آشنا بودیم، دوست داشتیم سجاد این راه را خودش انتخاب کند و همیشه دعا میکردم فرزندانم در این راه باشند، پشت رهبرشان را خالی نگذراند و الحمدالله که دعاهایم مستجاب شد اما کربلای آن سال خاطره ی بدی برای ما شد. بعد از آن سال چندبار دیگر به عراق رفت دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

** درسش چطور بود؟

بچه درس خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می شد با این که همش در بسیج بودند اما نمرات خوبی میگرفت درسش را در همان مدرسه میگرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت بیشتر وقتش در بسیج بود در همان کانتینرهایی که به پایگاه بچه ها بود کلاس قرآن دایر کردند.

** چه سالی وارد دانشگاه شدند؟

سال 89 یا 90 یک دوره ای دانشگاه اصفهان رفتند

** چه رشته ای؟

مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت.

**دلیل این تغییر رشته چه بود؟

گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد چند ترمی درس خواند بعد هم گفت می خواهم ازدواج کنم.

در فتنه 88 هربار که میگفتیم نرو با چشم ورم کرده به خانه برمیگشت

**پس پیشنهاد ازدواج از خودشان بود.

بله خودش گفت میخواهم ازدواج کنم بعد با دختر بزرگم مشورت کردیم. سجاد بچه دوم خانواده است دوتا دختر و دوتا پسر دارم. سوم مرداد 86 عقد کرد و اوایل سال 87 وارد سپاه شد. سال 88 در درگیری هایی که رخ داد سجاد و دوستانش هم برای کمک میرفتند. نزدیک عروسیش بود از اغتشاشات که تعریف میکرد میگفتم مادر کمتر برو. قبول میکرد ولی وقتی برمیگشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرفها گوش نمیداد واقعا یک دل نترسی داشت. بین بچه ها سجاد و امیرحسین از همه نترستر بودند. تا 9 دی اینها وسط معرکه بودند. میخواهم بگویم هرجا اتفاقی میافتاد بچه های شهرک آنجا حضور داشتند و ماهم مخالفتی نمیکردیم. میدانستیم راهشان را انتخاب کرده اند.

**چه مواردی در انتخاب همسر برای آقا سجاد مهم بود؟

میخواست حتما خانمش چادری و مومن و با ایمان باشد.

** قبل از ازدواج یا زمانی که میخواستند ازدواج کنند حرفی از جهاد و جنگ زده بودند؟

نه، آن موقع چیزی نمیگفت. ولی همیشه در صحبت هایش میگفت خوش به حال بابا که زمان جنگ بود چقدر خوب میشود فرصتی پیش بیاید ماهم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود. در ماجرای ازدواجش هم گفته بود امکان دارد برای ماموریتهای سپاه مدتی در خانه نباشد که با همه این شرایط همسرش قبول کرد.

خدا سجاد را برد به جایش ثنا را داد

** ثنا خانم کی به دنیا آمدند؟

19اردیبهشت سال 1390. شب خانه ما بودند فردا صبح با همسرش سعیده و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش ها را انجام دادیم گفتند باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل منتظر بودیم و دعا میخواندیم. اذان ظهر بود و من در حال دعا خواندم که سجاد مرا بغل کرد و گفت مامان بچم به دنیا آمد. گفتم خدارا شکر. بوسیدمش و تبریک گفتم. قرار شد آن شب را من پیش عروسم بمانم سجاد مدام به بهانه های مختلف تماس میگرفت. اینکه مامان بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟

بچه زردی گرفته بود و روی لپاش دونه های قرمز زد. مادر و بچه مجبور شدند چند روزی در بیمارستان بمانند. بعد از چهار روز یک روز که کنار همسایه در حال پاک کردن سبزی بودیم سجاد زنگ زد آمد دیدم گریه کرده گفتم چه شده مادر؟ گفت مامان توروخدا بگو امشب بچه ام را مرخص کنند اگه مرخص نکنند میروم بیمارستان. گفتم دکترها شرایط رو بهتر میدونن. گفت نه، بچه باید بیاد خونه. همسایهها گفتند این طور حرف نزن این هم مادره برای تو زحمت کشیده. من رو بغل کرد و گفت قربونت برم من خیلی پرروام میدونم ولی باید امشب بچم رو ببینم. فردا ثنا را مرخص کردند. خیلی ثنا را دوست داشت، بیش از اندازه. همه میگفتند ثنا شبیه پدرش است خدا پدرش را که از ما گرفت ثنا را داد.

** همه آدم ها از یک مقطعی تصمیم میگیرند چطور زندگی کنند در واقع مسیر زندگی را مشخص میکنند. آقای عفتی، میخواهم بدانم آقا سجاد از چه زمانی به درجه ای رسیدند که میشد فهمید در راه شهادت قدم برداشته و از دنیا دل کندند؟

همانطور که مادر سجاد تعریف کرد در عاشورای سالی که در عراق بمبگذاری شده بود و یک سری از ایرانی ها شهید شده بودند، سجاد هم آن زمان در کربلا بود؛ ما نگران بودیم؛ وسیله ی ارتباطی هم نبود؛ فقط از تلویزیون به اسامی شهدا نگاه میکردیم؛ سجاد نامی را بدون فامیلی دیدم، نمیدانستم سجاد هم شهید شده یا نه؛ ولی به خدا قسم از همان موقع در دل من افتاده بود که سجاد شهید میشود. مادرش در بین صحبت ها گفته بود که سجاد بچه بسیار شجاعی بود و دوبار هم برای جنگ به عراق رفت؛ از این بابت که میتواند از خودش دفاع کند، خیالم راحت بود و برای همین مخالفتی با رفتنش نداشتم؛ ولی میدانستم که شهید میشود. سری آخری هم که میرفت با رضایت کامل ما رفت دو باری هم که به عراق رفت هر بار که برای اجازه خواستن مقابلم میایستاد دهانم برای "نه" گفتن قفل میشد؛ فقط سفارش میکردم که مراقب خودش باشد.

میدانیم سجاد ما را شفاعت میکند

زمان جنگ هم این اتفاقات برای ما میافتاد. مثلا زمانی که به منطقه میرفتم دخترم سه ساله بود؛ طبیعتا گریه و بی تابی میکرد؛ اما وظیفه ما چه بهعنوان یک فرد نظامی چه بهعنوان تکلیف اسلامی و میهنی این بود که برای دفاع به جبهه برویم. ولی برای سجاد تنها وظیفه دینی بود و وظیفه کاری نداشت. سجاد با میل خودش رفت و این راه را انتخاب کرد؛ اگر الان هم دلتنگش هستیم و غصه فرزندش را میخوریم؛ اما مطمئنیم که خدا نگهدار دختر و همسرش هست و شهید ما را شفاعت میکند.

** چه سالی بهعنوان مدافع حرم به عراق رفتند؟

سال 93 دوبار رفتند.

** چطور شد که رفتند عراق؟

آقای صدرزاده از همان اول به سوریه رفت و دو سه باری مجروح شد. سجاد همینجا بود و هربار کارهای بیمارستان و مجروحیت شهید صدرزاده را پیگیری میکرد. بعد که به دنبال سوریه جنگ در عراق شروع شد پیگیری کرد که به عراق برود؛ مدت کوتاهی در سوریه بود؛ ولی دوباره که خواست برود اجازه ندادند.

** با شهید صدرزاده به سوریه رفت؟

نه؛ خودش رفت. 15 روز در اطراف تهران آموزش تک تیراندازی دید تا اینکه به سوریه برود.

** چه مدت در عراق بود؟

در دو مرحله ی 25 روزه رفت.

** چرا عراق نماندند؟

آقا امیرحسین با مصطفی در سوریه بودند. سجاد هم خیلی علاقه داشت برود و پیگیر بود که برود و موفق هم شد.

** دلیل چه بود؟ چرا ترجیح می داد در جبهه سوریه باشد؟

فیلمهایی از سجاد هست که دوستانش میگویند سجاد علاقه عجیبی به حضرت زینب داشت. بچه ی هیئتی بود خادم مسجد تعریف میکرد وقتی سجاد میخواست سینه بزند چیزی زیر پایش پهن میکردیم که خون بدنش روی فرش نریزد. یعنی اینطور با اخلاص سینه میزد. همسرش را برده بود مزار شهدا و جای قبرش را همین جایی که الان دفن است نشان داده و گفته بود اینحا قبر من است و همینطور هم شد. فردای چهلم شهید صدرزاده سجاد شهید شد. شعری هم که روی سنگ مزارش نوشته شده است شعری است که در دفترچه اش نوشته و گفته بود روی سنگ مزارش حک شود.

** رفاقت آقا سجاد و شهید صدرزاده به دوران کودکی برمیگردد کمی از آن دوران و رابطه دو شهید بگویید.

سجاد کلاس پنجم بود به شهریار آمدیم. شهید صدرزاده، سجاد آقای سلمانی که جانباز شدند همه از بچه های این محل بودند. توی درگیری ها، برنامه های مسجد همیشه مسجد بودند. سر نهار بودیم و اگر حاج آقا تماس میگرفت و با بچه ها کار داشت از سر سفره بلند میشدند و میرفتند یک جایی گفتم احساس میکنم بچه ها انقدر که از حاج آقا حرف شنوی داشتند از ما پدر و مادرها نداشتند، شب و نصف شب و همیشه با هم بودند.


سجاد به اجبار رفت، ولی نه به اجبار ما

سوریه که رفت زنگ زد و گفت مادر امام رضا(ع) غریب نیست بیایید ببینید حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) چقدر مظلومه، هیچ کس جز ما مدافعین توی حرم نیست. این ها را تعریف میکرد و اشک می ریخت. عکسش کنار ضریح را فرستاد که با چه مظلومیتی گردنش را کج کرده و به ضریح تکیه داده.

یکی از اقوام آمده بود خانه و به عنوان دلسوزی میگفت چرا گذاشتیم سجاد به جنگ برود؟ سجاد را به اجبار بردند. گفتم بله، سجاد با اجبار رفت ولی نه به اجبار ما، دو هفته روزه نذر کرد تا خدا کمک کند و برود. بعد از دو هفته روزه گرفتن خدا حاجتش را داد و رفت. جوانی بود که خودش میخواست همه جوان هایی که رفتند خودشان میخواستند خیلی از دوستان سجاد الان در سوریه هستند چند نفری هم تازه برگشته اند ما الان در محله چند شهید و دوتا جانباز داریم.

** فعالیت این بچه ها و روحیه ای که داشتند نشات گرفته از چه بود؟

تاثیر اول را خانواده داشت از وقتی بچه ها راه رفتن را یاد گرفتند پدرش این ها را به مسجد برد. بچه ها روی پایم می نشستند که سحری میخوردم. بچه ها را کنار مینشاندم که ببینند و عادت کنند و کم کم جا بیوفتد که چرا نصف شب از خواب بیدار میشویم. الان هم دخترها و هم عروسم این کار را میکنند.

در درجه بعد اطرافیان تاثیر گذار هستند. حاج آقا بهرامی نقش ویژه ای در شکل گیری شخصیت بچه های شهرک داشت. خودش و زندگی اش در خدمت به مردم و مسجد بود هم خودش بچه ها را دوست داشت هم اینکه بچه ها واقعا از ته دل حاج آقا را دوست داشتند.

** حاج آقا دلیل اینکه نتوانستند با شهید صدرزاده به سوریه بروند چه بود؟

خب میدانید شهید صدرزاده به عنوان نیروی افغانستانی به سوریه رفتند.

** آقا سجاد همراهشان نشدند؟

آن زمان آقا سجاد در اداره مشغول بود و اجازه نمیدادند برای همین از اداره بیرون آمد و خودش اقدام کرد. شهید صدرزاده چندبار موفق شد به عنوان نیروی افغانستانی و جزو فاطمیون به سوریه برود؛ ولی سجاد آن زمان در تشکیلات سپاه بود. از سپاه که بیرون آمد دوبار رفت عراق و یک بار سوریه؛ اما وقتی جدی میخواست به سوریه برود اجازه ندادند.

** پس چطور رفتند؟

 ما هم دقیق نمیدانیم گویا از راه لبنان رفته بود و ما هم این موضوع را از عکسهایی که در روضه الشهدا انداخته بود، فهمیدیم.

آقا مصطفی را از شهید شدن پشیمان کردی

** اینطور که دوستان تعریف میکنند و عکسهای روز تشییع هم نشان میدهد شهادت شهید صدرزاده شوک بزرگی برای آقا سجاد سجاد بود. درسته؟

بله، واقعا. بعد از رسیدن خبر شهادت منزل نمیآمدند تا اینکه پیکر را به خاک سپردند. روز شهادت آقا مصطفی خیلی حالش بد شد آمد خانه کمی دارو دادیم تا حالش جا آمد. هر فرصتی که میشد سر مزار ایشان بود یک موقع اذیت میکردم و میگفتم سجاد جان شما شهید مصطفی را از شهید شدن پشیمان کردی. از در و دیوار بهشت رضوان بالا میرفت که برود سر مزار آقا مصطفی. نگهبان ها از دستش کلافه شده بودند.

** درست که میگویند شهید عفتی شهادتش را همان روز تشییع از شهید صدرزاده گرفته؟

 واقعا همینطور است. قبل از شهادت آقا مصطفی هرچقدر تلاش کرد نتوانست برود. خدا شاهد است دو ماه تمام کوله پشتیاش در اتاق خواب ما بود؛ ولی هربار اتفاقی میافتاد که نمیتوانست برود. بعد از شهادت آقا مصطفی جدی پیگر رفتن به سوریه شد و رفت.

** حاج آقا راضی بودید از اینکه برود؟

راضی بودم اگر نگرانی هم داشتم فقط برای دخترش بود. همان چندباری که از من برای رفتن به عراق اجازه گرفت گفت بابا اگر شما سالم بودی نمیرفتی؟ گفت اگر ما نریم و نجنگیم فردا آنها میان داخل کشور و باید اینجا بجنگیم. شهادت یک انتخاب است؛ اتفاق نیست و من میدانستم سجاد انتخابش را کرده.

** پس پیش بینی شهادتش را هم داشتید.

خودم سالها در جنگ و درگیری با منافقین حضور داشتم، خودم نتوانستم افتخار شهادت را کسب کنم؛ اما سجاد از من پیشی گرفت و دیده بودم واقعا از دنیا و زن و زندگی دل کنده بود کاری که ما نتوانستیم بکنیم. سجاد از دختر چهار ساله اش دل کنده بود که توانست به هدف بزرگش دست یابد و به آن درجه ای که خدا میخواست برسد؛ ولی ما وابستگیمان زیاد بود. من در عملیات فتح المبین مجروح شدم. در عملیات محرم مجروحیتم بیشتر بود که مجبور شدم یک ماه بستری شوم. اما چرا شهید نشدم؟ چون به آن درجه از ایمان نرسیده بودم که از همه دنیا دل بکنم.

دوستانی که با سجاد در عراق بودند تعریف میکردند چنان رشادتی در بین رزمنده ها نشان داده بود که خود عراقی ها هم از ایشان حساب میبردند و با اینکه بهعنوان بسیجی رفته بود، ولی شجاعتش در بین رزمنده ها زبانزد بود؛ تا آنجا که وقتی نیروهای جدید می آمدند از قدیمی ها میپرسیدند سجاد کیه؟ به ما معرفی کنید.


گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سجاد عفتی: سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود دل نترسی داشت
شهید سجاد عفتی : رهبر عزیزم را که راه امام عصر (عج) را ادامه می دهد فراموش نکنید و یاریش نمایید

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سجاد عفتی: سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود دل نترسی داشت

زندگی سجاد

 

سجاد عفتی 30 تیر سال 1364 به دنیا آمد. پدرش در دو مرحله در جبهه جانباز شد. یکی به دست منافقین در درگیری‌ چالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود. اسباب بازی‌هایش بیشتر اسلحه بود. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی می‌کردند، سجاد برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت با آنها تفنگ درست می‌کرد. و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

 

سجاد کلاس پنجم بود که در شهریار ساکن شدند. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا نماز می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های قرآن و ورزش می‌گذاشتند تا اینکه کم‌کم به لطف حاج‌آقا بهرامی مسجد تأسیس شد. و بچه‌های شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیرحسین حاج نصیری که به‌تازگی جانباز شدند کنار هم جمع شدند. این بچه‌ها از همان دوران باهم جوانی و نوجوانی‌شان را گذراندند. بچه درس‌خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می‌شد. با این که بیشتر اوقات در بسیج بود، اما نمرات خوبی می‌گرفت. درسش را در همان مدرسه می‌گرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت. بیشتر وقتش در بسیج بود. در کانتینرهایی که پایگاه بچه‌ها بود کلاس قرآن دایر می‌کردند. شیطانی‌های سجاد شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه، ولی برای ضد انقلاب و اشرار می‌توانم بگویم عیناً شر بود، یعنی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.

 

 

سجاد یک بار تصادف کرد. یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد. تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب‌گذاری شد و سجاد در کربلا بود همه نگران سجاد بودند. روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری. سال 89 یا 90 یک دوره‌ای دانشگاه اصفهان رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم ازدواج کرد.

 

بعد از سال 82  چندبار دیگر به عراق رفت. دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

 

 

همسفری سجاد

 

همسر شهید: من و سجاد دخترخاله پسرخاله بودیم. سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود. روحیه پهلوانی داشت و کشتی‌گیر بود. به خاطر صفات پسندیده‌اش قبول کردم با او ازدواج کنم. سال 86 عقد کردیم. نزدیک عروسی‌مان بود. دو سال بعد سال 88 سوم مرداد شب ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) مراسم عروسی‌مان بود از اغتشاشات که تعریف می‌کرد همه می‌گفتند کمتر برو. قبول می‌کرد، ولی وقتی برمی‌گشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرف‌ها گوش نمی‌داد، واقعاً یک دل نترسی داشت. تا 9 دی سجاد و دوستانش وسط معرکه بودند. بلافاصله یک هفته بعد از ازدواج در سپاه استخدام شد. حاصل ازدواج‌مان «سنا» است. 19اردیبهشت سال 1390. شب خانه خاله‌ام بودیم. فردا صبح با خاله‌ام و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش‌ها را انجام دادیم گفتند: باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل سجاد و خاله‌ام منتظر بودیم و دعا می‌خواندند. اذان ظهر بوده و خاله‌ام در حال دعا خواندن که سجاد او را بغل می‌کند و می‌گوید‌: مامان بچه‌ام به دنیا آمد. قرار شد آن شب را خاله‌ام پیش من بماند. سجاد مدام به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفت. اینکه بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟

 

 

از لحاظ اخلاقی تفاهم زیادی داشتیم. همیشه به من احترام می‌گذاشت و نظر نهایی را از من می‌خواست. فقط گاهی به خواسته‌های سنا زیاد توجه می‌کرد که مخالفت می‌کردم. چون می‌خواستم دخترم قوی و محکم بزرگ شود. سجاد همیشه با خانواده بود. اولین فرصت را پیدا می‌کرد می‌آمد و بیرون می‌رفتیم. زیارت مزار شهدای گمنام زیاد می‌رفتیم. همیشه در صحبت‌هایش می‌گفت: خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب می‌شود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.

 

 

مدافع حرم شدن سجاد

 

سجاد سال پیش برای دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهید صدرزاده و جانباز امیرحسین خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزام‌شان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت کوله‌پشتی‌اش را تا 40 روز باز نکرد. خبر شهادت مصطفی را که شنید بیقراری‌اش بیشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشکلی نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفی اعزام ‌شد. شبی که آقا مصطفی صدرزاده شهید شده بود سجاد زنگ زد و ‌گفت: دوست عزیزم رفت دیگر نمی‌توانم بمانم. می‌گفت: لازم باشد مستقیم می‌روم از حاج قاسم اجازه رفتن می‌گیرم. آن‌قدر بی‌تاب رفتن بود که اصرار می‌کرد منزل مادرش باشیم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود. وقتی پیام‌هایی را که در مدت مأموریتش داده بود، می‌خوانم می‌فهمم که می‌خواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد یاسین بخوان. هرموقع بی‌تاب شدی آیه‌الکرسی بخوان. دلت را با یاد بی‌بی آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام می‌کند. می‌گفت سنا را هم به خانم حضرت رقیه(س) سفارش کردم تا او را آرام کند. می‌گفت: سعیده‌جان شهید خیلی مدد می‌دهد تا نروم شهید نشوم متوجه نمی‌شوی. اگر شهید شوم تفاوت را احساس می‌کنی که بیشتر با شما هستم! خیلی خوشحالم که به آرزویش رسید، از او خواستم برایم دعا کند. شبی از مزار آقامصطفی برمی‌گشتیم. ‌گفت: سعیده برایت چیزهایی نوشته‌ام اگر بخوانی دلت می‌خواهد تو هم شهید شوی. شوخی کردم مگر زن هم سوریه می‌برند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در این راه سبقت می‌گیرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتیم. سجاد اشاره به قبر خالی کنار مزار مصطفی کرد و گفت: این قبر آن‌قدر خالی می‌ماند تا من برگردم و بنرهای مصطفی پایین نمی‌آید تا بنرهای من بالا برود. یک شب سجاد در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت: من نبودم شما مصطفی را بردید الان هستم و نمی‌گذارم رفقایم را ببرید. در روز عملیات در 30 آذر94 با امیرحسین بود که او مجروح و خودش شهید شد!

 

 

آخرین خداحافظی سجاد

 

گریه می‌کرد و می‌گفت: سعیده جان خیلی دلم برایت تنگ می‌شود بدان همیشه کنارت هستم. برایم دعا کن اگر ته دلت راضی شود همه چیز درست می‌شود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من کاسه آب دستم بود. جلوی در پوتینش را محکم بست. گفت: خیلی به تو اطمینان دارم واقعاً لیاقتش را داری. رفت تا سرکوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه کرد و آب را پشت سرش ریختم. قرار بود برویم مشهد که رفت سوریه. یک شب قبل از شهادت خواب دیدم در مشهد بعد از زیارت یک آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقیق و در دست راستم انگشتری با نگین فیروزه و کف دستم چند تا مروارید انداخت. وقتی برای سجاد تعریف کردم گفت تعبیرش اینکه یک سعادت بزرگی نصیبت می‌شود. گفت: بی‌بی امضا کرده و کارمان درست می‌شود.

 

 

 

شب آخر سجاد

 

سجاد شب قبلی که به عملیات رفت به همه‌ ما پیام داد. خواهرش تعریف می‌کرد که آن شب با همسر سجاد بودند، سجاد به تک‌تک از طریق تلگرام پیام داد. به خواهرش سفارش کرده بود مواظب سنا و ما باشد. دخترخاله‌ام به سجاد گفته بود: چرا این‌طوری صحبت می‌کنی؟ نگران‌مان کردی. یعنی شب قبل از عملیات با همه خداحافظی کرده بود.

 

نحوه شهادت سجاد

 

گویا آن شب درگیری شدیدی می‌شود. امیرحسین تماس می‌گیرد و از سجاد می‌خواهد که به کمکش برود. سجاد تک‌تیرانداز و به اسم مستعار ابراهیم بود و امیرحسین حاج‌نصیری به اسم مستعار اسماعیل. آنها خیلی رشادت به خرج می‌دهند و خیلی از بچه‌ها را از اسارت نجات می‌دهند و بسیار پیش‌روی می‌کنند، اما در آن درگیری تیربارانش می‌کنند. یک تیر به سینه سجاد اصابت می‌کند که به شهادت می‌رسد. یکی از دوستانش می‌گفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند کنم تا به آقا سلام دهد. سرش را که بلند کردم گفت: «صلی‌الله علیک یا اباعبدالله». یکی از دوستانش می‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتی سجاد از حرم حضرت زینب(س) بیرون آمد، انگار یک متر از زمین بالاتر بود و دیگر مال این دنیا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.

 

آخرین دیدار سنا و مادرش

 

خیلی نگران بودم پیکرش دست دشمن بماند. قسمش دادم که پیکرش برگردد. آن‌روز برای رفتن به معراج بی‌تاب بودم، اما ته دلم حس خوبی داشتم. وقتی نگاهش کردم آرامشی بر تمام بیقراری‌هایم بود. آنقدر نورانی شده بود که دلم نمی‌آمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزی که از کربلا آورده بود را روی پیکرش انداخت. اعضای صورتش با پنبه پر شده بود به همین خاطر برای اینکه سنا در ذهنش تصویر خوبی داشته باشد صورتش را از گل‌های قرمزی که خریده بودم پرکردم. وقتی صورتش پر از گل‌های قرمز شده بود انگار او را در بهشت می‌دیدیم.

 

 

همه نگران سنا بودیم، چون خیلی به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زیاد از خواب بلند شد فکر کنم اولین کسی که متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبی هم که پیکرش را از سوریه می‌آوردند سنا با دو جیغ از خواب بیدار شد. روزی سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقیه(س) خواسته‌ام تا دل سنا را آرام کند. واقعاً هم همین‌طور شد.

 


گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سجاد عفتی: سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود دل نترسی داشت
شهید سجاد عفتی : رهبر عزیزم را که راه امام عصر (عج) را ادامه می دهد فراموش نکنید و یاریش نمایید

گفتگو با برادر شهید مدافع حرم عباس دانشگر: اینکه توانستیم دیندار بمانیم یعنی به مرز شهادت رسیدیم و شهیدیم.پس باید مراقب باشیم

شما برادر بزرگ تر عباس بودید؟ شهید در چه خانواده ای پرورش یافت که جوانی اش را فدای اهل بیت (ع) کرد؟

من برادر بزرگ تر عباس هستم. او هفت سال از من کوچک تر بود. ما چهار خواهر و برادر هستیم که عباس 18 اردیبهشت سال 72 به دنیا آمد و آخرین پسر خانواده بود. پدرم پاسدار بودند و در کل خانواده ای مذهبی داریم. عباس با روحیه انقلابی بزرگ شد. از همان کودکی در هیئت ها بود و از دوران راهنمایی خودش را وقف اهل بیت و شرکت در مراسم امام حسین (ع) کرد. یک هیئت هفتگی در پایگاه بسیجشان داشتند که برادرم هر هفته در آن شرکت می کرد و به همراه دوستانش زیارت عاشورا، دعای کمیل و. . . برگزار می کردند. عباس در دبیرستان رشته ریاضی خواند و پیش دانشگاهی را که تمام کرد در گزینش داخلی دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شد.

صفات حسنه برادرتان چه بود که شهادت نصیبشان شد؟

همان طور که عرض کردم برادرم از کودکی بچه هیئتی بود و عشق امام حسین(ع) در دلش بود و هر جایی می دید مراسم سینه زنی برای سیدالشهدا(ع) برقرار است خودش را به آنجا می رساند. عباس از 19 سالگی به مطالعه کتاب های دینی روی آورده بود. طوری که همیشه جوابگوی سوالات دیگران در این زمینه می شد. در خانواده مان من معمولاً به سوالات دینی جواب می دادم اما یک جایی دیگر من در مقابل دانایی او کم می آوردم، مطالعه زیادی داشت. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و تمام تلاشش این بود که به جماعت نماز بخواند. از طرف دیگر بسیار مهربان بود و هر وقت سمنان می آمد به خواهرمان سرمی زد و به من که برادر بزرگ ترش بودم کمک می کرد.
گویا ایشان به تازگی اقدام به ازدواج کرده بودند؟
بله، تنها 40 روز قبل از اینکه به سوریه اعزام شود نامزد کرده بود. تقریباً 40 روز بعد از اعزام هم به شهادت رسید. نامزدی اش را بسیار ساده برگزار کرد. کل مهمانانش 40 نفر هم نمی شدند و مهمانی خیلی ساده ای گرفت. قرار بود در تابستان عقد کند که شهید شد. خانواده نامزد عباس هم خیلی مذهبی هستند. به نظرم این امر در وصلتشان خیلی موثر بود. عباس با اینکه برادر کوچک ما بود خیلی درس ها از صبوری و مهربانی به ما داد. برادرم بسیار بخشنده بود.

به صورت داوطلب اعزام شده بودند؟

بله، رفتنش کاملاً داوطلبانه بود. حتی چندین بار اقدام کرده بود به سوریه برود که نگذاشتند. خودش خواست اعزام شود بعد از چندبار تعویق افتادن اعزامش، بالاخره رفت. دوستانش هم قسم شدند چون عباس 40 روز نامزد کرده نگذارند جلو برود. دورش حلقه کردند تا اتفاقی برایش نیفتد. جلویش ایستادند اما نهایت کار به جایی کشید که شهید شد.

چه تاریخی و کدام منطقه به شهادت رسیدند؟

آن طور که به ما اطلاع دادند ظهر پنج شنبه 20 خرداد 95 موشک تاو که ساخت امریکاست به خودرویشان اصابت می کند و برادرم به شهادت می رسد. نیمی از پیکر عباس می سوزد. بعد از شنیدن خبر شهادتش دو روز منتظر آمدن پیکرش بودیم. امروز که با هم گفت و گو می  کنیم (23 خرداد) پیکرش را به معراج آوردند. خبر نداشتیم قرار است پیکرش امروز به معراج برسد. اما صبح متوجه شدیم هواپیما پیکر را آورده و الان هم که برای مراسم وداعش در معراج هستیم.

چطور از شهادت عباس مطلع شدید؟

خبر شهادت عباس را از زمزمه های مردم متوجه شدیم. من احتمال می دادم عباس شهید شود و دعا می کردیم که این اتفاق بیفتد. عباس از 18 سالگی که اوان جوانی یک فرد است وارد سپاه شد و چون مجموعه سپاه مجموعه ای تربیتی است او را تربیت کرد و پاک ماند و منش رفتاری اش به گونه ای شد که نمی خواهم بگویم خیلی فرشته بود ولی عباس با تربیت و مطالعه ای که داشت به من که برادر بزرگش بودم درس می داد.

الهامی از شهادت عباس به خانواده شده بود؟

من سه روز قبل از شهادت برادرم خواب دیدم ایشان آمده و سالم است. گفتم چی شده؟ گفت آپاندیسم را عمل کردم. سمت راست پهلویش بود. ترکش های موشک نیز به همین پهلوی سمت راستش اصابت کرده بودند. مادربزرگم که خواهر شهید غلامرضا تالار است هم خواب دیده بود که اتفاقی برای عباس می افتد. در واقع هر کدام از ما به نوعی می دانستیم که اتفاقی برای او افتاده است.

آخرین تماستان کی بود؟

چهارشنبه شب گذشته (17 خرداد) تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد و این آخرین تماسش بود. آخرین وداعش با خانواده هم که تعطیلات عید بود. خانواده او را در تهران دیده بودند. خود من هم بعد از عید به تهران آمدم و دیدمش.

شهید تهران ساکن بود؟

عباس بچه فعالی بود ابتدا گزینش سپاه سمنان کار می کرد اما به دلیل فعالیت زیادش گزینش دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین(ع) جذبش کرده بود و نگذاشتند دوباره به سمنان برگردد.

به نظر شما یک جوان دهه هفتادی چطور آنقدر بصیرت پیدا می کند که خودش را به جبهه مقاومت اسلامی می رساند؟

عباس مطالعه زیادی داشت. کتاب هایی که مطالعه می کرد بیشتر از انتشارات صهبا و کتاب های حضرت امام خامنه ای بود. چند تا از کتاب هایش را به من هدیه داد. کتاب هایی مثل دغدغه های فرهنگی، کار باید تشکیلاتی باشد و خانواده به شرح حضرت آقا را خوانده بود. ضمن اینکه کارشناسی نظامی را در دانشگاه امام حسین(ع) گرفته بود و همزمان در دانشگاه پیام نور سمنان در رشته علوم سیاسی قبول شده بود. عباس دانشجوی ترم یک علوم سیاسی بود و خیلی دنبال مطالعه و کسب علم بود. این مطالعات در آگاهی و بصیرتش موثر بود. به نظرم عباس از خیلی لحاظ بی نقص بود. یک مشکلی که وجود داشت (در نگاه دینی) ازدواج نکرده بود که با نامزدی ایمانش را کامل کرد. پنج سال بود ما عباس را کمتر می دیدیم ما ساکن سمنان بودیم عباس تهران. چند روزکه به سمنان می آمد می گفت بریم کوه، علاقه به ورزش از خصوصیاتش بود. مقید به نماز اول وقت و تعقیبات بود و نمازهای نافله و نماز شب می خواند.

خاطره ای از برادر شهیدتان دارید؟

یکبار صحبت از شهید و شهادت شد. عباس می گفت ما کجا و شهدای جنگ کجا. آنها از لحظه شهادتشان خبر داشتند. بعد حرف جالبی زد و گفت این همه شبکه های ماهواره ای و اینترنت و شبکه های اجتماعی فضای شهر را پر کرد ه اند، اما خودمان باید دیندار باشیم. اینکه توانستیم دیندار بمانیم یعنی به مرز شهادت رسیدیم و شهیدیم. پس باید مراقب باشیم ایمانمان را از دست ندهیم. برایم جالب بود عباس همان کلام امام علی(ع) را می گفت که «پاداش مجاهد شهید، برتر از عفیف پاکدامنی نیست که قدرت بر گناه دارد اما آلوده دامن نمی گردد.» عباس هم با تأسی و اشاره به این کلام مولا مثال می زد و می گفت اگر بخواهیم خودمان را به شهدا نزدیک کنیم کافی است در فضای مجازی، نگاه ها، غیبت، تهمت و همه اینها را رعایت کنیم و این چیز پیچیده ای نیست. عباس توصیه  می کرد قانون هفت ساعت را فراموش نکنیم. ما بنده ایم و گاهی پیش می آید تندی و غیبت کنیم و تهمتی بزنیم اما خدا هفت ساعت اجازه داد انسان توبه کند. عباس می گفت: علیرضا قانون هفت ساعت یادت باشد. به فرموده امام معصوم هر جا اشتباه کردیم خدا اجازه داده سریع بگوییم استغفرالله. این قانون هفت ساعت خیلی گره گشاست. 

به نظر شما چه شباهتی بین شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم وجود دارد؟

امام خامنه ای فرمودند اگر مدافعان حرم نبودند و در سوریه و عراق نمی جنگیدند باید در داخل ایران با دشمن می جنگیدیم. رزمندگان مدافع حرم برای مرز و میهن ما می جنگند. شهدای مدافع حرم هم از میهن اسلامی ما دفاع می کنند و هیچ فرقی با شهدای هشت سال جنگ تحمیلی ندارند. آنها هم برای میهن و دین اسلام رفتند. اعتقادات و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و عرق مذهبی به آنها انگیزه شهادت داد.

سخن پایانی.

در مسیر معراج شهدا بودیم، دیدم همه در حال داد و ستد و زندگی روزمره هستند. خبر از دل ما و عباس ما نداشتند که در چه جایی شهید شد و برای چه جانش را داد و تمام زندگی و سرمایه و نامزد 40 روزه اش را رها کرد. ای کاش مردم بدانند چرا شهدا رفتند. شهدای مدافع حرم اصحاب آخر الزمانی هستند. اتفاقاتی در تاریخ بشریت رخ می دهد که منجر به ظهور منجی عالم می شود. ان شاءالله با عقیده و میهن پرستی اجازه ندهیم حریم آل الله و میهن ما را خدشه دار کنند. برادر شهیدم یک جوان 23 ساله بود و 40 روز نامزد داشت. مشخص است هر جوانی برای خود آرزوها دارد عباس ما جایگاه بسیار بالایی داشت می توانست پرش زیادی داشته باشد. اما رفت و جوانی اش را برای امام حسین(ع) و اهل بیت(ع) داد و شهید شد. قطعاً شهدا پیامی دارند که باید مطالعه کنیم و این اهداف را به دست بیاوریم مهم ترین هدف شهدا دفاع از اعتقادات و حریم اهل بیت و لبیک به فرمان امام خامنه ای است.


گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم عباس دانشگر :

شهید دهه هفتادی که نُقل‌های سفره عقدش شاباش شهادتش شد