زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سجاد عفتی: سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود دل نترسی داشت

زندگی سجاد

 

سجاد عفتی 30 تیر سال 1364 به دنیا آمد. پدرش در دو مرحله در جبهه جانباز شد. یکی به دست منافقین در درگیری‌ چالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود. اسباب بازی‌هایش بیشتر اسلحه بود. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی می‌کردند، سجاد برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت با آنها تفنگ درست می‌کرد. و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

 

سجاد کلاس پنجم بود که در شهریار ساکن شدند. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا نماز می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های قرآن و ورزش می‌گذاشتند تا اینکه کم‌کم به لطف حاج‌آقا بهرامی مسجد تأسیس شد. و بچه‌های شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیرحسین حاج نصیری که به‌تازگی جانباز شدند کنار هم جمع شدند. این بچه‌ها از همان دوران باهم جوانی و نوجوانی‌شان را گذراندند. بچه درس‌خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می‌شد. با این که بیشتر اوقات در بسیج بود، اما نمرات خوبی می‌گرفت. درسش را در همان مدرسه می‌گرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت. بیشتر وقتش در بسیج بود. در کانتینرهایی که پایگاه بچه‌ها بود کلاس قرآن دایر می‌کردند. شیطانی‌های سجاد شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه، ولی برای ضد انقلاب و اشرار می‌توانم بگویم عیناً شر بود، یعنی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.

 

 

سجاد یک بار تصادف کرد. یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد. تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب‌گذاری شد و سجاد در کربلا بود همه نگران سجاد بودند. روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری. سال 89 یا 90 یک دوره‌ای دانشگاه اصفهان رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم ازدواج کرد.

 

بعد از سال 82  چندبار دیگر به عراق رفت. دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

 

 

همسفری سجاد

 

همسر شهید: من و سجاد دخترخاله پسرخاله بودیم. سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود. روحیه پهلوانی داشت و کشتی‌گیر بود. به خاطر صفات پسندیده‌اش قبول کردم با او ازدواج کنم. سال 86 عقد کردیم. نزدیک عروسی‌مان بود. دو سال بعد سال 88 سوم مرداد شب ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) مراسم عروسی‌مان بود از اغتشاشات که تعریف می‌کرد همه می‌گفتند کمتر برو. قبول می‌کرد، ولی وقتی برمی‌گشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرف‌ها گوش نمی‌داد، واقعاً یک دل نترسی داشت. تا 9 دی سجاد و دوستانش وسط معرکه بودند. بلافاصله یک هفته بعد از ازدواج در سپاه استخدام شد. حاصل ازدواج‌مان «سنا» است. 19اردیبهشت سال 1390. شب خانه خاله‌ام بودیم. فردا صبح با خاله‌ام و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش‌ها را انجام دادیم گفتند: باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل سجاد و خاله‌ام منتظر بودیم و دعا می‌خواندند. اذان ظهر بوده و خاله‌ام در حال دعا خواندن که سجاد او را بغل می‌کند و می‌گوید‌: مامان بچه‌ام به دنیا آمد. قرار شد آن شب را خاله‌ام پیش من بماند. سجاد مدام به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفت. اینکه بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟

 

 

از لحاظ اخلاقی تفاهم زیادی داشتیم. همیشه به من احترام می‌گذاشت و نظر نهایی را از من می‌خواست. فقط گاهی به خواسته‌های سنا زیاد توجه می‌کرد که مخالفت می‌کردم. چون می‌خواستم دخترم قوی و محکم بزرگ شود. سجاد همیشه با خانواده بود. اولین فرصت را پیدا می‌کرد می‌آمد و بیرون می‌رفتیم. زیارت مزار شهدای گمنام زیاد می‌رفتیم. همیشه در صحبت‌هایش می‌گفت: خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب می‌شود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.

 

 

مدافع حرم شدن سجاد

 

سجاد سال پیش برای دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهید صدرزاده و جانباز امیرحسین خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزام‌شان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت کوله‌پشتی‌اش را تا 40 روز باز نکرد. خبر شهادت مصطفی را که شنید بیقراری‌اش بیشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشکلی نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفی اعزام ‌شد. شبی که آقا مصطفی صدرزاده شهید شده بود سجاد زنگ زد و ‌گفت: دوست عزیزم رفت دیگر نمی‌توانم بمانم. می‌گفت: لازم باشد مستقیم می‌روم از حاج قاسم اجازه رفتن می‌گیرم. آن‌قدر بی‌تاب رفتن بود که اصرار می‌کرد منزل مادرش باشیم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود. وقتی پیام‌هایی را که در مدت مأموریتش داده بود، می‌خوانم می‌فهمم که می‌خواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد یاسین بخوان. هرموقع بی‌تاب شدی آیه‌الکرسی بخوان. دلت را با یاد بی‌بی آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام می‌کند. می‌گفت سنا را هم به خانم حضرت رقیه(س) سفارش کردم تا او را آرام کند. می‌گفت: سعیده‌جان شهید خیلی مدد می‌دهد تا نروم شهید نشوم متوجه نمی‌شوی. اگر شهید شوم تفاوت را احساس می‌کنی که بیشتر با شما هستم! خیلی خوشحالم که به آرزویش رسید، از او خواستم برایم دعا کند. شبی از مزار آقامصطفی برمی‌گشتیم. ‌گفت: سعیده برایت چیزهایی نوشته‌ام اگر بخوانی دلت می‌خواهد تو هم شهید شوی. شوخی کردم مگر زن هم سوریه می‌برند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در این راه سبقت می‌گیرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتیم. سجاد اشاره به قبر خالی کنار مزار مصطفی کرد و گفت: این قبر آن‌قدر خالی می‌ماند تا من برگردم و بنرهای مصطفی پایین نمی‌آید تا بنرهای من بالا برود. یک شب سجاد در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت: من نبودم شما مصطفی را بردید الان هستم و نمی‌گذارم رفقایم را ببرید. در روز عملیات در 30 آذر94 با امیرحسین بود که او مجروح و خودش شهید شد!

 

 

آخرین خداحافظی سجاد

 

گریه می‌کرد و می‌گفت: سعیده جان خیلی دلم برایت تنگ می‌شود بدان همیشه کنارت هستم. برایم دعا کن اگر ته دلت راضی شود همه چیز درست می‌شود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من کاسه آب دستم بود. جلوی در پوتینش را محکم بست. گفت: خیلی به تو اطمینان دارم واقعاً لیاقتش را داری. رفت تا سرکوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه کرد و آب را پشت سرش ریختم. قرار بود برویم مشهد که رفت سوریه. یک شب قبل از شهادت خواب دیدم در مشهد بعد از زیارت یک آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقیق و در دست راستم انگشتری با نگین فیروزه و کف دستم چند تا مروارید انداخت. وقتی برای سجاد تعریف کردم گفت تعبیرش اینکه یک سعادت بزرگی نصیبت می‌شود. گفت: بی‌بی امضا کرده و کارمان درست می‌شود.

 

 

 

شب آخر سجاد

 

سجاد شب قبلی که به عملیات رفت به همه‌ ما پیام داد. خواهرش تعریف می‌کرد که آن شب با همسر سجاد بودند، سجاد به تک‌تک از طریق تلگرام پیام داد. به خواهرش سفارش کرده بود مواظب سنا و ما باشد. دخترخاله‌ام به سجاد گفته بود: چرا این‌طوری صحبت می‌کنی؟ نگران‌مان کردی. یعنی شب قبل از عملیات با همه خداحافظی کرده بود.

 

نحوه شهادت سجاد

 

گویا آن شب درگیری شدیدی می‌شود. امیرحسین تماس می‌گیرد و از سجاد می‌خواهد که به کمکش برود. سجاد تک‌تیرانداز و به اسم مستعار ابراهیم بود و امیرحسین حاج‌نصیری به اسم مستعار اسماعیل. آنها خیلی رشادت به خرج می‌دهند و خیلی از بچه‌ها را از اسارت نجات می‌دهند و بسیار پیش‌روی می‌کنند، اما در آن درگیری تیربارانش می‌کنند. یک تیر به سینه سجاد اصابت می‌کند که به شهادت می‌رسد. یکی از دوستانش می‌گفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند کنم تا به آقا سلام دهد. سرش را که بلند کردم گفت: «صلی‌الله علیک یا اباعبدالله». یکی از دوستانش می‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتی سجاد از حرم حضرت زینب(س) بیرون آمد، انگار یک متر از زمین بالاتر بود و دیگر مال این دنیا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.

 

آخرین دیدار سنا و مادرش

 

خیلی نگران بودم پیکرش دست دشمن بماند. قسمش دادم که پیکرش برگردد. آن‌روز برای رفتن به معراج بی‌تاب بودم، اما ته دلم حس خوبی داشتم. وقتی نگاهش کردم آرامشی بر تمام بیقراری‌هایم بود. آنقدر نورانی شده بود که دلم نمی‌آمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزی که از کربلا آورده بود را روی پیکرش انداخت. اعضای صورتش با پنبه پر شده بود به همین خاطر برای اینکه سنا در ذهنش تصویر خوبی داشته باشد صورتش را از گل‌های قرمزی که خریده بودم پرکردم. وقتی صورتش پر از گل‌های قرمز شده بود انگار او را در بهشت می‌دیدیم.

 

 

همه نگران سنا بودیم، چون خیلی به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زیاد از خواب بلند شد فکر کنم اولین کسی که متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبی هم که پیکرش را از سوریه می‌آوردند سنا با دو جیغ از خواب بیدار شد. روزی سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقیه(س) خواسته‌ام تا دل سنا را آرام کند. واقعاً هم همین‌طور شد.

 


گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سجاد عفتی: سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود دل نترسی داشت
شهید سجاد عفتی : رهبر عزیزم را که راه امام عصر (عج) را ادامه می دهد فراموش نکنید و یاریش نمایید

گفتگو با نفیسه عطایی دختر شهید عطایی :همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها).

قرارمان شد جمعه. یک جمعه داغ وسط تیرماه مشهد. «نفیسه عطایی» دختر خندانی که عکس‌هایش را در جست‌وجوی اینترنتی دیده بودم، در را باز کرد. لبخندش از حلقه روسری شکوفه دار بیرون زد. تعارفمان‌ کرد. از در راهرویی رد شدیم که یک‌طرف دیوارش را کمد یادگاری‌های «بابا مرتضی» پرکرده بود. مثل این کمد را در منزل شهدای دیگر هم دیده بودم. بهانه‎ صحبتمان روز دختر بود. دخترهایی که بابایی‌اند. دخترهایی که خوب یاد گرفته‌اند بدون حضور فیزیکی بابا برایش ناز کنند، شیرین‌زبانی کنند، خوشحالش کنند، ناراحتی‌شان را به او بگویند و دنیای دخترانه‌شان را با عطر و بوی پدر پر کنند.

خنده‎ ها و غصه‌ها

نفیسه از خنده‎ ها و غصه‌هایش گفت. از خونسردی‌اش که به بابا مرتضی رفته. از موتور‌سواری‌هایش با بابا مرتضی، از عروسک‌هایی که همه اتاقش را پرکرده بوده و از علی، برادرش. نفیسه صبور است، جوری که سنگ صبور دختران شهدای دیگر هم شده است. قبل از اینکه خودش دختر شهید شود هم همراه بابا مرتضی و مامان مریم و علی، با دست‌پر به منزل شهدای مدافع حرم می‌رفتند و حرف‌ها و درد دل‌هایشان را می‌شنیدند.
نفیسه می‌خندد، حتی وقتی بغض می‌کند اول ردیف دندان‌هایش دیده می‌شود. من مدام قاب لبخند «شهید مرتضی عطایی» را که پشت سر نفیسه بود با لبخند نفیسه مقایسه می‌کردم. نفیسه راست می‌گوید: «من به بابا مرتضی رفته‌ام!».

عروسک

-    نفس بابا که میگن شمایی؟
-    (می‌خندد) بله. نفس بابا. سیندرلای بابا.
-    چرا سیندرلا؟!
-    (می‌خندد) نمی‌دونم. اسمی بود که بابا روی من گذاشته بود.
-    چند سال گذشته از آخرین باری که بابا رو دیدی؟
-    دو سال شده که شهید شدند. چند هفته قبل از شهادت دیدمشون که رفتند سوریه.
-    تلفنی صحبت می‌کردین؟
-    آره. سخت بود ولی. ما که نمی‌تونستیم زنگ بزنیم. بابا خودش هرچند روز یک‌بار زنگ می‌زد. کوتاه صحبت می‌کرد. در همین حد که خبر سلامتیش رو بدونیم.
-    با همه صحبت می‎کرد؟
-    آره. بار آخری به من گفت: «نفیسه خیلی بدی. چرا دیربه‌دیر با من صحبت می‌کنی؟». وقتی شهید شد خیلی حسرت خوردم که چرا بیشتر باهاش صحبت نکردم. البته خب امکانش هم نبود ...
-    روز دختر حال و هواتون چطور بود؟
-    اوه ... خیلی خوش می‌گذشت.
-    چند سالیه که روز دختر رو جشن می‌گیرن.
-    آره. ولی بابا قبل از اون هم همیشه برای من کادو می‌گرفت.
-    چند تا کادو گرفتی؟
-    خیلی. بابا خیلی اهل خرید کردن و کادو گرفتن بود. روز دختر، روز تولدم، عیدها...
-    تولد حضرت زهرا چی؟
-    نه. اون دیگه مخصوص مامان بود.
-    چیا کادو گرفتی؟
-    عروسک ... تا دلتون بخواد. کوتاه و بلند. رنگ و وارنگ. مامان میگه برای سیسمونی من لازم نیست عروسک بخریم...

-    کلاس چندمی نفیسه؟
-    پیش‌دانشگاهی.
-    رشته؟
-    تجربی.
-    پس می‌خوای دکتر بشی.
-    نه. خیلی فکر نمی‌کنم بهش.
-    بابا چی دوست داشت؟
-    اصراری نداشت که چه‌کاره بشم. ولی خیلی به درس‌مون اهمیت می‌داد. از همون اول گشت دنبال بهترین مدرسه. با این‌که پولش زیاد می‌شد اما اسم ما رو توی مدرسه غیرانتفاعی نوشت. کلاس تقویتی و این چیزها هم اسم‌نویسی کردیم. کلاً درسخون بودن ما رو خیلی دوست داشت.
-    کنکور داری دیگه؟
-    آره.
-    تو مدرسه چه جوری می‌گذره؟
-    الان که بحث کنکور و ایناس. صحبت سهمیه‌های کنکور هم داغه. به منم کنایه می‌زنن که: «تو که خیالت راحته! سهمیه داری!» حتی قبل از شهادت بابا مرتضی هم همین حرف‌ها بود که: «خوش به حال تو! زحمتی نداری برای کنکور و سهمیه داری».
-    ناراحت می‌شی؟
-    آره. ولی چیزی نمی‌گم. باهاشون کَل‌کَل نمی‌کنم. فقط یک‌بار گفتم: انگشت‌تون رو قطع کنید و بندازید دور، عوضش سهمیه بگیرین...
-    خب؟
-    هیچی! فایده نداره. این حرف‌ها همیشه بوده. سعی می‌کنم خونسرد باشم.

عکس و تصویر شهید مصطفی صدرزاده ـ شهید مرتضی عطایی

سرویس طلا

-      با کدوم دختر شهید بیشتر دوستی؟
-    با زینب. زینب شهید محرابی. هر جا باشیم ما دو تا با همیم. خیلی با من جوره.
-    همسن هستین؟
-    نه. زینب دو سه سالی کوچک‌تر از منه. ولی ماشاءالله قد و قواره‌اش از من هم درشت‌ترِ. بعضی‌ها فکر می‌کنند اون بزرگ‌تر است!
-    با زینب چیا می‌گین؟
-    از باباهامون که خیلی حرف می‌زنیم. بابای زینب بعد از بابا مرتضی شهید شد. زینب خیلی دل‌تنگی می‌کرد. همه‌اش می‌گفت: «تو چرا این‌قدر آرومی؟ چطور خودت رو آروم می‌کنی؟» می‌گفتم: به راهی که بابام رفته، به حضرت زینب (سلام‌الله علیها)، به مقامی که الآن دارد، به خاطره‌هاش فکر می‌کنم و این‌جوری خودم رو آروم می‌کنم.
-    کدوم کادوی بابا رو بیشتر دوست داری؟
-    برای تولد ۱۵ سالگی‌ام یک سرویس طلا خرید. خیلی دوستش دارم.
-    خودش خرید؟
-    آره. چند روز با موتور رفتیم بازار طلا. کلی مغازه رفتیم ولی چیزی که پسند هر دومون باشه ندیدیم. آخرش یک روز بابا مرتضی با ذوق و شوق اومد و گفت: «نفیسه! امروز با موتور از خیابون ابوطالب رد می‌شدم، چند مغازه طلافروشی بود. حاضر شو باهم بریم اونجا رو هم ببینیم». 
-    چه حوصله‌ای داشتند!
-    آره! اصلاً خرید کردن با بابا، مامان رو کلافه می‌کرد. این‌قدر که می‌گشتن تا اون چیزی رو که می‌خوان پیدا کنن.
-    رفتین اونجا طلا خریدین؟
-    آره. یک سرویس طلای سفید پسندیدم. بابا ولی می‌گفت: «سفید نه. طلا باید زرد باشه». آخرش هم همون رو دادیم زرد کردند.
-    این‌جوری نظر هر دو تأمین شد.
-    آره.

بوی پیراهن بابا

-    نفیسه! این کمد برای چیه؟
-    یادگاری‌های باباست همه‌اش. لباس‌ها، کفش‌های خونی موقع شهادت، دست‌نوشته‌ها، ساعت و انگشتر و چفیه‌ها و همه رو گذاشتیم اینجا.
-    چرا درش رو با روبان بستین؟
-    تازه این قفل و زنجیر داشته. بس که هر کی می‌اومد می‌خواست یک یادگاری از بابا مرتضی برداره. خیلی از وسایل این‌جوری رفت. الان ولی دیگه اجازه نمی‌دیم کسی چیزی برداره.
-    حس و حالت با کمد چه جوریه؟ خیلی می‌ری سر کمد؟ باز و بسته‌اش می‌کنی؟
-    نه.
-    نه! چرا؟!
-    می‌خوام بوی بابا توش بمونه. اوایل که اصلاً دوست نداشتم باز و بسته‌اش کنند. لباس‌ها و وسایل بوی بابا رو می‌داد ... الآن کمتر شده.
-    یک‌کم به‌هم‌ریخته است.
-    (می‌خندد) از دست علی. این‌قدر این لباس‌ها رو بر‌می‌داره و می‌پوشه که خدا می‌دونه. هر چه هم مرتب کنیم فایده نداره.
-    با علی سر این یادگاری‌ها دعواتون نمیشه؟
-    خیلی. اون همه رو برای خودش می‌خواد. البته منم یک یادگاری عزیز دارم.
-    کدومه؟
-    این انگشتر. مال بابا مرتضاست. سردار سلیمانی به بابا دادن.
-    فقط برات بزرگه!
-    آره خب. می‎خوام بدمش برام گردنبندش کنن.
-    علی چیزی نمی‌گه؟
-    نه. اون خودش یک انگشتر دیگه از یادگاری‌های بابا برداشت.
-    پس مساوی هستین؟
-    نه. (می‌خندد) علی انگشترش رو هدیه کرد به یک نفر دیگه.
-    ‌می‌شه بریم اتاقت رو ببینیم؟
-    من اینجا اتاق ندارم. خونه قبلی‌مون سه اتاقه بود. ولی مجبور بودیم بیاییم اینجا که یک اتاق کوچیک داره.
-    پس خونه‌ای که بابا مرتضی توش بود اینجا نیست؟
-    نه (بغض می‌کند‌).
-    اونجا اتاق داشتی؟
-    آره. اتاق من بعد از شهادت بابا مرتضی بوی معراج شهدا رو می‌داد.
-    بوی بابا؟
-    نه فقط بوی بابا. بوی معراج. معراج شهدا بوی خاصی داره. این رو همه خانواده شهدا حس می‌کنن. هر کس می‌آمد اتاق من همین را می‌گفت. ساک بابا تو کمد اتاق من بود. مامان که دلش تنگ می‌شد می‌اومد توی اتاق من می‌نشست. حتی یک‌بار همسر «شهید سخندان» آمدند توی اتاق و برگشتن به مامان گفتند: «این اتاق بوی محمد رو می‌ده». ایشون هم بوی شهید سخندان رو حس کردند.
-    الآن بوی بابا رو از کجا حس می‌کنی؟ 
-    از لباس‌های توی کمد. از عطرش که جا مونده. اصلاً گاهی حس می‌کنم پشت سرم هست و می‌تونم حسش کنم.

خواب بابا...

-    خوابش رو هم دیدی؟
-    آره. خیلی. چند بار شده که اتفاق روز بعد رو شب قبل بابا تو خواب بهم گفته.
-    یعنی میاد به خوابت می‌گه فردا چی می‌شه؟
-    نه این‌جوری. مثلاً یک‌بار خواب دیدم که با علی و مامان داریم می‌ریم راه‌آهن. نشسته بودیم توی سالن انتظار. علی صدایم کرد و گفت: «نفیسه! تلفن عمومی کارت داره!». تعجب کردم. رفتم جلوی کیوسک تلفن و گوشی رو برداشتم. صدای بابا مرتضی بود. گفتم: بابا! تویی؟! خوبی؟! گفت: «سلام نفیسه. خوبی؟ دلم برات تنگ شده». فرداش خیلی بی‌مقدمه و بی‌زمینه قبلی رفتیم سفر. یک شب دیگه باز خواب دیدم بابا مرتضی و مامان دارن می‌رن خرید. وقتی برگشتن کلی چیز خریده بودن. از مواد غذایی بگیرید تا میوه و شیرینی... فرداش برامون یک عده مهمون اومد. تا چند روز هم موندن.
یک سفری رفتیم با مادر «شهید قاسمی دانا». توی راه به ایشون گفتم هر کس می‌آد می‌گه من آرزوم رو از بابات گرفتم یا بابات فلان خواسته من رو داده... چرا بابام حواسش به همه هست اما به فکر خود ما نیست...؟ همان‌جا رفته بودیم بازار. یک لباس دیدم که خوشم اومد ولی مامان برام نخریدش. صبح روز بعد یکی از هم‌سفرا اومد و گفت: «نفیسه خانم! دیشب خواب بابات رو دیدم. گفت به نفیسه بگو اون لباسی که دیروز دیده نخره. قشنگه، بلنده، اما پشتش توره. من دوست ندارم».
-    چکار می‎کنی که ارتباطت با بابا حفظ بشه؟
-    براش دل نوشته می‌نویسم. می‌رم بهشت رضا (علیه‌السلام) باهاش حرف می‌زنم. هدیه‌هایی که برام گرفته رو نگاه می‌کنم.
-    با کی بعد از بابا راحت‌تری؟
-    مامانی و بابایی. دائی‌ام هم خیلی هوامونو دارن.
-    رابطه‌ات با مامانی و بابایی چطوره؟
-    از وقتی اومدیم این خونه، من همه‌اش خونه اونام. مامانی می‌گن من قبلاً دو دختر داشتم حالا سه تا دختر دارم. اصلاً فطریه ماه رمضون ما رو بابایی دادن، بس که اون جاییم. اینجا در حد وسیله برداشتن می‌آییم. همه عروسک‌ها و کتابا و وسایل‌مون اونجاست.

شیشه عطر بابا

-    این شیشه عطر باباست؟ هنوزم عطرش هست؟
-    ‌آره. خیلی عطر دوست داشت.
-    هدیه می‌خرید برای بقیه؟
-    ‌آره. هم برای بقیه و هم برای خودش. یک کارش این بود که عطرهای مختلف رو باهم قاطی می‌کرد تا یک بوی تازه درست کنه.
-    ‌بلد بود؟
-    نه! ولی اعتمادبه‌نفسش بالا بود (می‌خندد). بوهای عجیبی به دست می‌آورد. یکی دو تایش بد هم نشد. یک‌بار هم این‌قدر عطر تند و تیزی ساخت که نمی‌شد تحملش کرد.
-    بد بو بود؟
-    تند بود. خیلی تند. همه ما هم غر می‌زدیم که این رو نزن دیگه. اما خودش می‌گفت: « به به! چه عطری... ».‌ 
-    با علی چه‌کار می‌کنین؟
-    علی خیلی خوبه. ما باهم خیلی بیرون می‌ریم. شام می‌ریم بیرون، دو نفری. یا می‌ریم کوه، یا تیراندازی. وقتی می‌ریم بهشت رضا (علیه‌السلام) تفنگ هم می‌بریم، تفنگ بادی داریم ...کلاً خیلی خوبیم باهم...

روضه حضرت رقیه...

-    فکر می‌کنی کدوم دختر و پدری هستند که مثل تو و بابا مرتضی باشن؟
-    همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها)...
-    چه جوری یعنی؟
-    دل‌تنگ می‌شن، اذیت می‌شن، کنایه می‌شنون و همین‌ها دیگه... البته هیچ‌کس به پایه حضرت رقیه (سلام‌الله علیها) که نمی‌رسه ... ولی دیگه یک چیزایی پیش می‌آد که وقتی یاد ایشون می‌کنم می‌تونم نبودن بابا مرتضی رو تحمل کنم.
-    این‌که می‌گن دخترا بابائین چقدر درسته؟
-    دقیقاً همین جوریه. من خیلی وابسته بابا مرتضی بودم. بابا هم همیشه من رو «نفس بابا» و «سیندرلای بابا» صدا می‌کرد. همه فامیل هم این رو می‌دونستن. یک‌بار یکی از دخترای فامیل به من گفت: «تو بابات رو دوست نداشتی که رفت. اگر دوستش داشتی شهید نمی‌شد». این‌قدر این حرف دلم رو شکست که خدا می‌دونه (بغض می‌کند). اومدم خونه. توی خونه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و داد می‌زدم: من که سیندرلای بابا بودم...(گریه می‌کند) من که نفس بابا بودم...حالا باید این حرف‌ها رو بشنوم...
-    چه‌کار کردی که آروم شدی؟
-    ...مامان تا یک‌چیزی می‌شه که نمی‌تونیم تحمل کنیم فوری تطبیقش می‌ده با کاروان اسرا بعد از شهادت امام حسین (علیه‌السلام). واقعاً هم آروم می‌شم... بزرگ می‌شم... .

http://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=14782


 گفتگو با همسر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی :شهید مدافع حرمی که بعد از شهادت گریه کرد + تصویر اشک ریختن شهید

گفتگو با همسر شهید عطایی : به عمو بادکنکی بین بچه‌ها معروف بود مومن و کاری ٰ مهربان خوش سلیقه و شوخ طبع و دست و دلباز بود

گفتگو با نفیسه عطایی دختر شهید عطایی :همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها).


نفیسه عطایی، یادگار این شهید والامقام در دلنوشته ای روزهای سخت نبودن پدر را اینگونه روایت می­ کند:

سلام بابای عزیزم

امروز دقیقا پنج ماه و پنج روزه که شهید شدی، دلم برایت بسیار تنگ شده. دوست داشتم الان اینجا بودی و مرا در آغوشت می­ گرفتی،کمی برایت گریه می ­کردم و از این مدت که نبودی می­ گفتم. من خیلی اذیت می­ شوم ولی مامان می­ گوید: نفیسه فکر کن تو از اسرای کربلا هستی و در راه رسیدن به مقصد باید زجر و سختی زیادی را تحمل کنی.

می­ دانم که مرا نگاه می­ کنی و هر جمعه تو را حس می­ کنم که به اتاقم می­ آیی. می­ دانی از کجا؟

تو بوی خوبی می­ دهی که من برای اولین بار توی معراج بوی تو را حس کردم.

گفتم معراج؛ یاد شبی که معراج اومدیم افتادم.

برایم سخت بود منی که تا به حال نه جنازه ­ای دیده بودم و نه کفن و خونی روی بدنت، برای همین در یک لحظه شکه شدم ولی بعد به خودم آمدم و گفتم: بار آخریه که تو را می بینم پس باید حسابی ببوسمت وقتی سربند«کلنا عباسک یا زینب»روی پیشانیت را بوسیدم، بوی خوبی می­ داد بوی تربت کربلا بود مطمئنم. یادت می ­آید من آنجا با تو کلی صحبت کردم، بعد به مامان گفتم: مامان به نظرت بابا الان روحش اینجاست که تو اشکت جاری شد؟ من فهمیدم که تو آن شب پیش من بودی.

بعدش هم دستم را روی سینه ات جایی که قلبت قرار داشت و اون موقع دیگه نمی زد، گذاشتم.

سرد بود؛ سردتر از هر چیزی که تا به حال دیده بودم. وحشت کردم ولی با خودم گفتم مهم روح توست که الان و برای همیشه با منه؛ نه جسمی که از خاک آمده و آخر هم به خاک بر می­ گرده.

گفتم خاک، یاد روز خاک سپاریت افتادم. آن لحظه که تو را توی قبر گذاشتند. دست و پایم می­ لرزید و برای آخرین بار خواستم که جسم زمینی­ ات را ببوسم و آخرین نفر من تو را بوسیدم و دونه دونه سنگ­ ها را چیدند و من با تو خدا حافظی کردم برای همیشه ولی الان حست می­ کنم، حس می­ کنم نفس به نفس حواست به من هست و مراقب من هستی.

دوستت دارم برای همیشه

از طرف نفس بابا..«نفیسه عطایی»