شهید «حمید سیاهکالی مرادی» از مردانی است که از مال و جان خود گذشت تا ثابت کند عشقش به وسعت یک دریا است، دریایی که پایانی ندارد و همه را شامل میشود، این مرد جهادگر که با قدمهای استوار و قاطع در راه رضای خداوند پای گذاشت میتواند نمونه خوبی برای انتخاب قهرمان برای زندگی و ایجاد سبک زندگی پسندیده و جذاب همسو با آموزههای آیینی و ملی کشور ما باشد.
همسرم پسرعمه من بود و از کودکی یکدیگر را میشناختیم؛ اما به دلیل فضا و اعتقادات مذهبی فامیل، تداخل محرم و نامحرم در آن وجود نداشت و همین هم سبب میشد که ما در دوران کودکی نیز با یکدیگر همبازی نشویم.
وقتی بزرگتر شدیم، آبان ماه سال ۹۱ عقد کردیم و یک ماه پس از آن نیز همزمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شد، در طول زندگی مشترکمان به دلیل فعالیتهایی که داشتیم، مدت زیادی را با یکدیگر نمیگذراندیم.
هردوی ما دانشجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به سر میبردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانوادههای مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم و از همین رو در جلسات مذهبی به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن میپرداختیم.
روزهایی از هفته را نیز در باشگاه نزد پدرم به ورزش کاراته میپرداخت، وی همچنین مربی حلقههای صالحین بود و هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت.
در روزهای نزدیک به عید که زمان شستوشوی موکتهای حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک میکرد تا خسته نشوند و بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند.
همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایشها و مأموریتهای کاری، در هیئت خیمهالعباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته در آن حضور مییافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز بهصورت متفرقه در هیئت برگزار میشد اما در مجموع فکر نمیکردیم عمرزندگی ما تا این اندازه کوتاه باشد.
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد.
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است.
در تمام مأموریتها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد.
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد (تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد...)
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد...
وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است...
(همسر شهید)
وقتی صحبت از جوانان در دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس به میان میآید همه به روح پاک و بیغل و غش و اوج صفا و خلوص آنان شهادت میدهند. اما بیانصافیست که بخواهیم جوانان امروز را بر حسب ظاهر و نوع پوشش قضاوت کنیم. چه بسا بسیاری از آنها وقتی پای ارزشها که به میان آید پاکبازتر از جوانان قدیم به میدان بیایند. آن هم در این غوغای غولهای رسانهای شرق و غرب، گویا نه شبکههای مجازی و ماهوارهای و نه زرق برق زمانه، هیچ کدام توان مقابله با ایمان جوان امروزی را ندارند.
علی حسینی کاهکش، یکی از همین جوانان است. او که به گفته مادر از تعلقات دنیوی، از شغل و خانه گرفته تا زیبایی ظاهری هیچ کم نداشت، اما پاکی و خلوص و یتیمنوازی علیوار او برایش پای ماندن نگذاشت؛ رفت تا هم حریم اهل بیت (ع) در امان بماند و هم کودکان معصوم بیش از این طعم جدایی از پدر و مادر را نچشند.
علی، زاده امیدیه اهواز بود. از کودکی، پرشور و نشاط و کنجکاو بود و در نهایت هوش سرشارش از او یک تکنسین برق ماهر ساخت. به علت توانمندی بالایی که داشت در شرکت نفت استخدام شد، شغلی که شاید آرزوی بسیاری باشد؛ اما قلب مهربان و رئوف او نه در گرو موقعیت شغلی که در ورای مرزهای دنیوی به دنبال رضای معشوق بود و در نهایت جان داد تا در جوار جانان آرام گیرد.
به محله زیتون کارمندی اهواز، منزل شهید والامقام رفتم و برای اینکه بیشتر با روحیات و اخلاق و منش او آشنا شوم پای صحبت پدر و مادر و برادر شهید نشستم. در ابتدا با محمد مراد حسینی کاهکش، پدر شهید باب گفتوگو را آغاز کردیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
در ابتدا از فرزند شهیدتان و روحیاتش برایمان بگویید؟
علی در سال ۱۳۶۳ در امیدیه به دنیا آمد، او از اول راهنمایی به عضویت بسیج درآمد، بعد از قبولی در دانشگاه علی را به دانشگاه اهواز انتقال دادیم، برای علی و دوستان دانشجویش خانهای در بخش کارمندی گرفتیم، وقتی میخواستیم برایش خانه بگیریم علی گفت: بابا خانهای برایم بگیرید که نزدیک مسجد باشد، من دوست دارم به مسجد دسترسی داشته باشم تا برای نمازها، شبهای احیا و ایام محرم به مسجد بروم. بعضی وقتها نزد من یا مادرش میآمد و پول قرض میکرد، به ما نمیگفت که چرا پول کم میآورد؛ اما من بعدها متوجه شدم که برای مراسم سیدالشهدا (س) هر قدر که میتوانست خرج میکرد.
هر وقت از در میآمد من را بغل میکرد، اگر هم حواسم نبود، یا مشغول کاری بودم از پشت سر من را بغل میکرد و مورد محبت قرار میداد، من هرگاه به گلزار شهدا و سر مزار پسرم میروم عکس و قبر او را میبوسم و از خدا میخواهم که یک بار دیگر بتوانم او را در آغوش بگیرم و حسش کنم.
یک بار به پسرم گفتم بابا جان تو این همه زحمت کشیدی و درس خواندی حیف نیست از ثمرات آن استفاده نکنی؟ میگفت: بابا همه اینها که شما میگویی، ماشین، موتور و شغل به اندازه اسلام، نظام اسلامی و ایران ارزش ندارد. گفتم اگر سوریه بروی و برگردی ممکن است از کار اخراجت کنند! گفت: بابا خدا روزی رسان است و از هر راهی که باشد بالاخره روزی بندهاش را به دست او میرساند.
علی با همه مهربان بود، اگر میفهمید کسی مشکل دارد هر طوری که بود سعی میکرد به او کمک کند، یک بار من با علی به سمت خانهاش میرفتیم که یک پسر کوچک عرب زبان از خانهای بیرون آمد. علی لباس نظامی به تن داشت. وقتی علی و من از موتور پیاده شدیم آن پسربچه ترسید، علی نزد پسربچه رفت و از او احوالپرسی کرد، پسربچه گفت: من در این ساختمان کناری بنایی میکنم، الان هم میخواهم بروم و برای ناهار نان بخرم، علی دست در جیبش کرد و یک ۵۰ تومانی درآورده و به پسربچه داد و گفت: با این پول برای خودت غذا بخر، پسربچه کمی که رفت برگشت و از علی پرسید عمو میشه من همان نان بخرم و با این پول شب برای شام خودم و مادرم غذا بخرم؟ علی گفتاشکالی نداره پسرم و خانه خودش را به پسرک نشان داد و گفت: این خانه من است من تا وقتی در این خانه هستم غذا میپزم و تو بیا برای ناهار خودت از من غذا بگیر.
چطور شد که ایشان این مسئولیت را احساس کرد که باید برود و از حرم اهلبیت (ع) دفاع کند؟
علی به شدت به رهبر معظم انقلاب علاقهمند بود، میگفت: بابا من حاضرم از کارم منتقل شوم و بروم در بیت رهبری جاروکشی کنم، هر کاری در آنجا به من بدهند قبول میکنم؛ دوست دارم در بیت باشم و هر لحظه حضرت آقا را ببینم، دوست دارم ایشان دستور بدهد و من انجام دهم.
او قبل از اینکه تصمیم بگیرد به سوریه برود دوست داشت به عراق برود، من و مادر علی تصمیم گرفتیم که علی را به زیارت امامرضا (ع) ببریم شاید حال و هوایش عوض شود و تصمیمش برای رفتن تغییر کند؛ لذا به مشهد رفتیم، حرم خیلی شلوغ بود، نمیتوانستیم نزدیک ضریح برویم، علی به من گفت: بابا کت من را بگیر و همین جا منتظر بمان، جمعیت خیلی زیاد بود؛ اما علی در یک لحظه به ضریح رسید، دیدم ضریح را گرفته و میبوسد و با امام رضا (ع) صحبت میکند، وقتی آمد خیلی عرق کرده بود، دستمالی به علی دادم. خیلی دوست داشتم بدانم که از امام رضا (ع) چه چیزی خواسته، فکر میکردم شاید از امام رضا (ع) یک همسر خوب یا ارتقاء شغلی یا کار در بیت رهبری یا چنین چیزهایی خواسته باشد، سؤالم را از علی پرسیدم، گفت: بابا چیزی از امام رضا (ع) خواستم که نمیدانم انجام میشود یا نه، وقتی که به حاجتم رسیدم آن موقع به شما میگویم.
بنده شبها تا به علی زنگ نمیزدم و صدایش را نمیشنیدم نمیخوابیدم، بعد از دو سه ماه که از مشهد آمده بودیم هر چه به علی زنگ میزدم علی جواب نمیداد یا دیر جواب میداد. نه خوابم میبرد نه میتوانستم بروم و دنبالش بگردم. علی که کارش تمام میشد گوشی را نگاه میکرد و میدید که من چندین بار تماس گرفتم زنگ میزد میگفت: بابا چرا اینقدر زنگ میزنی و خودت را خسته میکنی؟ من میدانم که زنگ میزنی و نگران میشوی، من فردا که آمدم با شما صحبت میکنم، نگران نباش و راحت بخواب.
فردای یکی از همان شبها آمد و گفت: بابا من میخواهم به سوریه بروم، گفتم علی به فکر من و مادرت هم هستی؟ گفت: بابا من کی هستم که به فکر شما باشم؟ خدا هست...، اما باز هم برای اینکه پسرم را منصرف کنیم خیلی با اوصحبت و تلاش کردیم که او را منصرف کنیم. اما علی گفت: من صد درصد میروم، با خدای خودم عهد بستم. من که یک بار بیشتر نمیمیرم و یک جان بیشتر ندارم، پس میخواهم جانم و همه وجودم را فدای دین اسلام و حضرت زینب (س) کنم. از ما سؤال کرد، آیا به نظر شما کار بدی میکنم؟ وقتی این سخن علی را شنیدیم دیگر حرفی نداشتیم. من و مادرش با هم مشورت کردیم، مادرش گفت: علی بهترین تصمیم را گرفته و اگر برای رفتن او مخالفت کنیم در حقش کم لطفی کردیم. چهار تا کیف با خودش برده بود، حتی مواد غذایی هم برده بود. میگفتند وقتی غذا نمیرسید علی از آن کنسروها که با خود آورده بود به همرزمهایش میداد، علی آذر یا دی سال ۹۴ عازم شد.
چطور شد که علی در سنین جوانی و با داشتن شغل خوب راهی سوریه شد؟
بنده در پنجم آبان سال ۵۹ به جبهه رفتم، خداوند هنوز علی را به ما نداده بود، همان هفته اول که به جبهه رفتم مجروح شدم، ربات هر دو زانو وتاندون پایم پاره و زیر گلویم زخمی شد. من را به بیمارستانی در ماهشهر بردند، از آنجا من را به اصفهان اعزام کردند و از اصفهان به تهران، بعد از اتمام دوره درمان خداوند علی را به ما داد، علی از همان کودکی همیشه به اسلحه و نظامیگری علاقه داشت، حتی من به علی میگفتم بگذار از بنیاد شهید نامه جانبازی بگیرم شاید چند ماهی از سربازیت کم کنند؛ اما علی قبول نکرد. علی در دوره سربازی در اهواز دژبان بود، دو سال را به طور کامل سپری کرد بعد به استخدام شرکت نفت درآمد، بعد هم دانشگاه قبول شد و بعد از قبولی در دانشگاه به اهواز منتقل شد.
بچهای که در عکس در آغوش علی است از بچههای یتیمخانه سوریه است. زمانی که قرار شد برود به من گفت: بابا همراه من به بانک میآیی؟ گفتم چرا بابا جان؟ گفت: دو میلیون و ۵۰۰ هزار تومان پول دارم که میخواهم تبدیل به دلار کنم. گفتم چرا، مگر لباس و غذا به شما نمیدهند؟ گفت: چرا میدهند، اما من فهمیدم تعدادی کودک هستند که در سه چهار سال محاصره سوریه پدر و مادرهای خود را از دست دادهاند و حالا در یتیمخانه زندگی میکنند، آنجا هم لباس و غذا و امکانات مناسبی ندارد، من این پولها را برای آنها میخواهم.
فرماندهاش برایم تعریف میکرد که علی خیلی وقتها غذای خود را به یتیمخانه میبرد، میگفت: یک بار دیدم تعدادی غذا در ظرف یک بار مصرف کناری گذاشته شده، پرسیدم جریان این غذاها چیست؟ گفتند برای علی حسینی است. به چند نفر از بچهها سپردم که مواظب باشند و ببینند که علی با این غذاها چه میکند، بچهها هم مراقب علی بودند، تا اینکه ساعت دو شب غذاها را برمیدارد و به یتیمخانه میبرد و این بچهها مانند جوجهای که از دهان مادرشان غذا میگیرند دور علی حلقه میزنند و دست و پای علی را میگیرند.
وقتی شهید شد، خبردار شدید؟
نبل و الزهرا در سه مرحله آزاد شد، در مرحله سوم علی به من گفت: اگر من دیر زنگ زدم ناراحت نباشید، به خاطر عملیاتی که در پیش داریم، ممکن است هفت-هشت روز دیرتر زنگ بزنم، چهار-پنج روز بعد از این صحبت، به شهادت رسید.
علی که شهید شده بود، از این اتفاق بیخبر بودیم و خیلی از دوستان قدیمی به من زنگ میزدند و احوالپرسی میکردند و سراغ علی را میگرفتند، من هم میگفتم ماموریت است. علی به من گفته بود که به کسی نگویم سوریه است، میگفت: بابا من کار بزرگی انجام نمیدهم، دنبال کاری میروم که قلباً و روحاً به آن علاقه و اعتقاد دارم و آن را وظیفه خودم میدانم، چرا باید به همه بگوییم؟! به همین خاطر وقتی کسی زنگ میزد و سراغ علی را میگرفت میگفتم برای ماموریت کاری به جایی رفته و اسمی از سوریه نمیآوردم.
یک روز بچههای بسیج به خانه مان آمدند، برادر علی جلوی در رفت، بعد از احوالپرسی سراغ علی را گرفتند، یکی از بچهها گفت که علی شهید شده. پسرم حالش بد شد، بسیجیها سعی کردند تا او را آرام کنند. یکی از بچهها میگفت: شاید این علی حسینی که شهید شده، فرد دیگری باشد واشتباهی صورت گرفته است.
شما چطور خبر شهادت را شنیدید؟
شبها عکس شهدا را در میدان زیتون نصب میکنند. خاله همسرم عکس علی را در بین عکس شهدا دیده بود و متوجه شده بود که شهید شده، همان شب به همراه همسرش به خانه ما آمدند و از علی پرسیدند. من گفتم خبری از علی ندارم، خاله همسرم متوجه شد که ما از شهادت علی خبردار نشدیم؛ لذا به ما گفتند شما به میدان زیتون بروید، عکس تعدادی از شهدا را در میدان نصب کردند، همان موقع به همراه دامادم حرکت کردم و به میدان رفتم، عکس علی را که در میدان شهر دیدم فهمیدم که علی شهید شده. عکس علی را بغل کردم و بوسیدم، به سمت خانه که برمیگشتیم از خانه زنگ زدند و گفتند بچههای سپاه آمدند و خبر شهادت را آوردند.
در ادامه بانو ماهپری حاتمی، مادر شهید حسینی این گونه از فرزند شهیدش برایمان گفت...
علی چگونه جوانی بود؟ از کودکی او بگویید.
علی پسر خیلی بامعرفتی بود و همیشه خنده برلب داشت. همیشه دوست داشت برای همه همانند یک برادر باشد. کوچک و بزرگ برایش فرقی نداشت، و در برخورد با دیگران فرقی قائل نمیشد و به همه کمک میکرد. افرادی که مشکل داشتند سعی میکرد مشکلات آنها را حل کند و دوست داشت تا جایی که توان دارد دل مردم را شاد کند.
علی در زندگی همه چیز داشت؛ خانه، ماشین، موتور، شغل خوب در صنعت نفت، تحصیلات و زیبایی چهره، اما همه اینها را گذاشت و به دنبال عشق و علاقه قلبیش رفت.
او بسیار ماخوذ به حیا بود. در مقابل بزرگترها زیاد حرف نمیزد. با لبخند میآمد و با لبخند میرفت، دوستان و همرزمانش هم همین را میگفتند که علی همیشه میخندید.
علی قد بلند و چشمان درشتی داشت و بسیار خوشتیپ بود، پوست سفیدی هم داشت، من همیشه به علی میگفتم سفید برفی؛ اما صورت علی در سوریه از سوز سرما سوخته و برافروخته شده بود، زیر چشمهای پسرم گود افتاده بود، من هیچ وقت علی را با ریش و سبیل ندیده بودم، تنها وقتی علی را با محاسن دیدم که در عکس شهادتش بود.
یکی از همرزمانش میگفت، من میشنیدم که بعضی از بچهها به هم میگفتند این (منظورشان علی بود) با این تیپ و قیافه برای چی به سوریه آمده؟! یکی از همکارهای اداره علی هم به خاطر تیپ زدنهای علی همیشه علی را اذیت میکرد و از علی ایراد میگرفت، علی عادت نداشت غُر بزند یا اگر بیرون از خانه اذیت شود آن را بیان کند، خیلی کم پیش میآمد که بگوید، اگر هم میگفت: فقط یک بار با من درد دل میکرد و دیگر ادامه نمیداد. ما با هم مانند دو رفیق صمیمی بودیم، من هر وقت سر خاک علی میروم به علی میگویم علی جان تو رفیقم بودی، اما رفیق نیمهراه...
آخرین تماس و صحبتها را به یاد میآورید؟
علی شب قبل از شهادتش بعد از نماز با خانه تماس گرفت، با من احوالپرسی کرد، گفتم علی جان چقدر به شما گفتم که مواظب خودت باش، از صدایت معلوم است که سرما خوردهای، نگو نه که قبول نمیکنم! گفت: بله سرما خوردم، به او سفارش کردم که دور گردن و کمرش را بپوشاند. او در ادامه گفت: ما فردا قرار است جایی برویم، اگر چند روزی زنگ نزدم نگران نباش، به من نگفت که قرار است عملیات انجام دهند. گفتم ان شاءلله خدا و حضرت زینب (س) همراهتان باشند. سراغ پدرش را گرفت، گفتم بابا بیرون است، اگر توانستی به پدرت هم زنگ بزن، از من خداحافظی کرد و با برادر و خانم برادرش هم حرفهایی زد، بعد هم با پدرش تماس گرفته و صحبت کرده بود. این طور که به ما گفتند علی فردای همان روز حدود ساعت ۱۰ صبح به شهادت رسیده است.
شهید کیهانی که یک سال بعد از علی به شهادت رسید، تعریف میکرد قبل از شهادت علی همه بچهها با عجله در حال آماده شدن برای عملیات بودند، در آن لحظات علی مشغول نوشتن جملهای روی یک کاشی دیواری بود، به علی گفتند که در این موقعیت چه وقت نوشتن است؟ اما علی کار خودش را کرد و جملهاش را نوشت، بچههایی که آماده رفتن به عملیات بودند با خواندن جمله علی بسیار متاثر و منقلب شدند، من از آن جمله عکس گرفتم، بعد از شهادت علی فرمانده او عکس این جمله را در کنار عکس علی چاپ کرد، بعدها این عکس خیلی معروف شد و همه جا از آن استفاده کردند.
او نوشته بود: اینکه تیر یا ترکش به من و تو اصابت کند و بمیریم که شهادت نیست دشمن هم با تیر و ترکش میمیرد شهادت آن زمان شهادت است و زیباست که به تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آن را خداوند تعیین کند و آن موقع است که شهادت، شهادت است و نتیجه عند ربهم یرزقون است. ۱۲/۱۱/۹۴
آیا از نحوه شهادت علی اطلاعی دارید؟
همرزمان علی تعریف میکنند که علی از بچهها دور شد و به سمت تیراندازی دشمن حرکت کرد، حدود ۷۰۰ متری دور شده بود، بچهها مدام علی را صدا میزدند که برگردد. علی هم برمیگشته و آنها را نگاه میکرده که یعنی بچهها بدانند صدای آنها را میشنود، اما نمیخواهد برگردد. علی با شجاعت تمام به دشمن نزدیک شده بود که بفهمد آنها از کجا شلیک میکنند و بچههای ما را هدف قرار میدهند. گویا داعشیهای ملعون گودالهای بزرگی حفر کرده بودند و در آن پنهان میشدند و شلیک میکردند. دوستان علی میگفتند اگر علی نبود همه ما شهید میشدیم؛ اما با شجاعت و فداکاری که علی از خود نشان دادند فهمیدیم که داعشیها از کجا ما را هدف قرار میدهند.
کسی به من نمیگفت که تیر به کجای بدن علی خورده تا اینکه در یکی از مراسمهای علی در شلوغی از زبان پسر برادرم شنیدم که میگفت؛ تیر به سر علی خورده است. علی تک تیرانداز ماهری بود و در عملیاتهای مختلف داعشیها را زمین گیر کرده بود، او به قدری به دشمن ضربه زده بود که آنها هم علی را میشناختند، حتی اسمش را میدانستند و میگفتند علی را پیدا کنید.
به قدری علی شجاع و نترس بود که وقتی خبر شهادتش به گوش همرزمان دیگرش رسید باور نمیکردند و میگفتند امکان ندارد بتوانند علی را بزنند.
شش روز بود که پیکر علی را آورده بودند که ما فهمیدیم علی شهید شده، متاسفانه نگذاشتند ما درست صورت علی را ببینیم، فقط یک لحظه یک طرف صورت علی را دیدیم، صورتش مثل ماه نورانی و زیبا شده بود. علی با شناخت کامل این مسیر را انتخاب کرد.
آیا تصور میکردید روزی خانواده شهید بشوید؟
زمانی که خانواده شهدا را از تلویزیون میدیدم پا به پای مادران شهیداشک میریختم و فقط میگفتم خدا به آنها صبر بدهد. اینها مادران شیر مردان هستند. نمیدانستم یک روزی خودم هم این افتخار نصیبم خواهد شد.
این یک افتخار است و خوشحالم که سعادت نصیب من شد و خوشحالم که به عنوان مادر شهید مدافع حرم به شمار میآیم، سعادتی که در آن دنیا و در محضر بیبی رو سفیدم و شفاعت من را کند. همچنین مصیبت ما در برابر مصیبت حضرت زینب (س) ناچیز و نامقدار است و از ایشان میخواهیم بهترینهای ما را که در راه دفاع از حرم ایشان فدا کردیم را بپذیرند.
پاسخ شما به طعنهزنندگان چیست؟ این روزها برخی سعی میکنند در راه مدافعان حرم شبهه ایجاد کنند، پاسخ شما به این حرفها چیست؟
متأسفانه برخی کنایههای تلخی برای این شهدا به زبان میآوردند، انگار نمیدانند اگر این مدافعان و رزمندگان اسلام نروند چه اتفاقی برای مملکت مان میافتد و چه پیش خواهد آمد.
آخرین باری که در صف نوبت دکتر در بیمارستان نشسته بودم، در کنارم خانمهای جوانی با هم در ارتباط با افرادی که برای دفاع از حرمین به سوریه رفتند میگفتند؛ آره بابا به هر کدامش نفری ۳۰۰میلیون تومان دادند و حرفهای بسیار دیگری که نمیتوانم آنها را به زبان بیاورم، آن قدر این حرفها برایم سخت و آزار دهند بود که من هم طاقت نیاوردم و کنار آنها رفتم و گفتم نه بابا به آنها ۵۰۰میلیون تومان میدهند. یکی از این خانمهای جوان، پرسید شما از کجا میدانید؟ من هم در جواب گفتم من مادر یکی از همان شهدا هستم، پسر من از نظر مالی هیچ کموکسری نداشته، کارمند شرکت نفت بوده است. شما حاضرید با چه میزان پول عزیزتان را برای چنین کاری به سوریه بفرستید؟ آیا ۵۰۰ یا۸۰۰ میلیون تومان؟ به نظر شما آیا این میزان پول این قدر ارزش دارد که مقابلش آدم جانش را بدهد؟ و این دو خانم جوان پاسخ سؤال من را با سکوت دادند. به کسانی که فکر میکنند برای پول است میگویم پس چرا نشستهاید؟ بروید و ببینید میتوانید یک روز در آنجا دوام بیاورید و با دشمنان بجنگید؟ آنها نمیدانند و همه این حرفها را میزنند تا آب به آسیاب دشمن بریزند. نمیدانند که فرزندان ما از همه دوست داشتنها و تعلقات دنیایی، همه داشتههایشان برای چیزی والاتر، بالاتر و برای رضای خالق هستی گذاشتند و رفتند و با شهادت با معبود خود دیدار کردند. پس مقایسه کردن تلاشها و مجاهدتهای رزمندگان ما با مزدوران تکفیری، صهیونیستی و آمریکایی، نهایت بیانصافی در حق این عزیزان است.
آیا فرزند شما وصیت نامهای داشته است؟
مادر شهید:وصیتنامهای نوشته بود که ما بعداز یکسال توانستیم آن را پیدا
کنیم که در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته:...به یاد داشته باشید که هیچ وقت
ازحق خود در مقابل پیشرفت های کشورمان زیر سایه حضرت آقا مقام معظم رهبری
کوتاهی نکنیم ونگذاریدکه کشورهای غربی با تهاجمات فرهنگی، روی شما و
خانواده هایتان تاثیر بگذارند که به فرمایش مقام معظم رهبری «جنگ امروز جنگ
نرم و تهاجم فرهنگی است» و همگی باید دست در دست هم و متحد باشیم تا مشت
محکمی بر دهان امریکا انگلیس اسرائیل...که از دشمنان همیشگی ما بوده
اندبزنیم و حتی اگر لازم شود به فرمان رهبرمان حضرت آقا باآنها به جنگ
برخیزیم که به قول شهید همت بزرگوار: در این راه چه کشته شویم وچه بکشیم
باز هم ما پیروز میدان هستیم.
در ادامه رضا حسینیکاهکش ویژگیهای شخصیتی برادرش را برایمان این گونه بازگو میکند...
دوران کودکیتان همراه با علی آقا در چه حال و هوایی گذشت؟
ما در خانوادهای هفت نفره و نسبتا شلوغ بزرگ شدیم. من متولد ۵۹ بودم و علی متولد ۶۳. خانوادهای ساده و یک زندگی معمولی داشتیم و علی در چنین فضایی بزرگ شد. پدرمان جانباز جنگ است و همان سال ۵۹ در خرمشهر جانباز شد. در خانواده نماز و روزه و مسائل اعتقادی سر جایش بود. علی بیشتر از ۱۰ سال عضویت فعال بسیج را داشت و در کل خیلی بچه فعالی بود. تحصیلات دانشگاهی داشت و مهندسی برق قدرت خوانده بود و در شرکت توربین از زیرمجموعههای شرکت نفت در مناطق نفتخیز اهواز کار میکرد. شکر خدا وضع مالی خوبی داشت.
از چه زمانی فکر رفتن به سرشان افتاد؟
مدتها بود که در فکر رفتن بود، ولی امکان رفتن برای برادرم مهیا نمیشد. دی سال گذشته بالاخره توانست اعزام شود و در همان نخستین اعزام هم شهید شد. حدود چهل روز آنجا بود که در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا شهر شیعهنشین شهید شد. علی آنجا تکتیرانداز بود.
اینکه در شرکت نفت کار میکرد و فکر دفاع از حرم به سرش افتاد خیلی عجیب است.
سر پر شوری داشت و بچه پرشوری بود. بسیار نترس و مثبت بود. طوری نبود که بگویم از سر بیکاری یا اجبار به سوریه رفت بلکه کاملاً داوطلبانه اقدام به رفتن کرد.
برادرم به عنوان تکتیرانداز در سوریه حضور داشت و توانسته بود در مدت کوتاهی که در سوریه حضور دارد تلفات زیادی از تروریستهای تکفیری بگیرد.
از شنیدن خبر شهادت برادر کوچکترتان چه احساسی داشتید؟
اصلاً باورکردنی نبود. چون علی تکتیرانداز بود و تکتیراندازها معمولاً جلو نمیروند. چون اسلحهشان دوربین و برد زیادی دارد همان عقب میمانند. علی خیلی شجاع و نترس بود و برای این عملیات خیلی جلو رفته و در تیررس قرار گرفته بود. ما اصلاً فکر نمیکردیم علی روزی شهید شود. شب به ما اطلاع دادند و ما خیلی پریشان بودیم و حالمان بد بود. فرماندهشان به نام سردار احمد مجدی هم از بچههای اندیمشک همان روز شهید شد. طبق آماری که به ما دادند، علی بیش از چهل داعشی را با قناسه کشته بود.
متنی که شهید روی دیواری نوشته و در فضای مجازی دست به دست میشود را کجا نوشتهاند؟
در حلب و آسایشگاهی که میخوابید این جمله را نوشته و دوستانش عکسش را گرفتند و چاپ کردند و در بنر و قاب برای پدرم آوردند. خودمان هم آن طوری که باید و شاید علی را نشناختیم. علی خیلی بچه توداری بود. نمیگفت: چه کار میکند. اگر ما نمیدیدیم نمیگفت: به چه کسی کمک میکند. به ما هم نگفت سه میلیون از حسابم خالی کردم و برای بچهها لباس و اسباببازی خریدهام. اینها را ما تازه بعداً از دوستانش شنیدیم. حتی اعزام خود را تمدید کرده بود که برنگردد. به خودم در تلفن گفت: برنمیگردم و سردار طاهری که به خانهمان آمد گفت: خیلی التماس کرد که بماند. اگر علی شهید نمیشد مطمئناً برنمیگشت و همان جا میماند.
منبع: کیهان
آیت الله مجتهدی (ره):
در بنی اسراییل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند؛ تو هشتاد سال عمر می
کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی؟ چهل سال زندگی
خوب را یا چهل سال در فشار را؟ او گفت: من عیال مومنی دارم، با او مشورت می کنم.
ببینم او چه می گوید؟ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت؛ من چنین خوابی دیده
ام، تو چه می گویی؟ زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. از آن شب به
بعد از در و دیوار برایش می آمد. به هرچه دست می زد طلا می شد.
زنش هم می گفت: فلانی خانه ندارد برایش خانه بخر. فلان پسر می خواهد عروسی کند
ندارد، فلان دختر می خواهد شوهر کند ندارد و... همسرش به او دستور می داد و او هم
تا می توانست کمک می کرد. سر چهل سال خواب دید. در خواب به او گفتند؛ خدا می خواهد
از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، می خواهد چهل سال
دوم را هم در رفاه باشی.
ما این را تجربه کرده ایم. کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران می کنند، در آخر
عمر هم خوبند، ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست می
شوند و به گدایی می افتند ما این را تجربه کرده ایم...
شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا»
از بسیجیان مشهد در روز دوم شهریور 1363 به دنیا آمد،
او دومین پسر خانواده بود و به غیر از خودش سه برادر
دیگر هم داشت، حسن پس از اخذ دیپلم در دانشگاه حقوق
شهرستان «بردسکن» قبول شد، اما به آنجا نرفت و در
نانوایی پدر مشغول به کار شد.
او از روحیه نظامیگری برخوردار بود و به رزم علاقه
داشت و این خصوصیت، از او یک بسیجی فعال ساخته بود که
همیشه در رزمایشهای عمومی، داوطلبانه حضور داشت.
شهید قاسمی دانا به اهل بیت عصمت و طهارت ارادت ویژهای
داشت و این دوستی به گونهای بود که دو ماه محرم و صفر
را عزاداری میکرد و لباس مشکی از تنش خارج نمیشد.
همیشه به شهادت فکر میکرد. دلنوشتههای زیادی از او
برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جاندادن برای ائمه
(ع) را خواهان است.
او به طور داوطلبانه به سوریه رفت و در مدت کوتاهی که
در آنجا بود، لیاقتهای خود را نشان داد. اما پس از
مدت کوتاهی بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید.
پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در
مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
به گفته پدر شهید قاسمی دانا، شهید
در اخبار سوریه شاهد کشت و کشتار بی رحمانه مردم توسط
نیروهای تکفیری و جسارت به حرم مطهر حضرت زینب کبری
(س) و حضرت رقیه (س) بود و همین مسئله سبب شد که خودش
به صورت داوطلبانه عازم سوریه شود و از این مکان مقدس
و مردم بی گناه دفاع کند. وی از 25 فروردین ماه در
سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت 22 روز در منطقه حاضر
بود و در صبح جمعه 19 اردیبهشت به شهادت رسید. پیکر
مطهر او در 22 اردیبهشت وارد کشور شد. در روز بیست و
پنجم که مصادف با نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز
عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) بود در میان حضور
پرشور مردم و مسئولان در باغ پایین آرامگاه خواجه ربیع،
بلوک 6 ردیف 16 به خاک سپرده شد.
نقل مشهوری است که شهید حسن قاسمی دانا خودش را یک
افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان
و با جمع آنان که داوطلبانه میرفتند، رهسپار سرزمین
سوریه شده است. او خودش را حسن قاسمپور معرفی کرده
بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی
نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. یک سال از
شهادتش میگذرد و حالا دوستان ایرانی و افغانستانیاش
برایش یادواره میگیرند و از سوز شهادتش میگویند.
پدر این شهید در گفتوگویی با خبرگزاری تسنیم به گفته
یکی از همرزمان فرزندش اشاره کرده و گفته بود: دشمن از
حسن سئوال میکرد که تو کی هستی؟ و او پاسخ میداد
شیعه علی (ع)، شیعه زینب (س)، سپس دشمن میگفت نه تو
کافر هستی و حسن نیز در جواب همان جمله را تکرار میکرد
و این تکرار بارها و بارها از سوی هر دو طرف تکرار شد
تا اینکه نهایتاً نیروی دشمن به سمت فرزندم تیراندازی
کرد و او به شدت مجروح شد.
گفتگو با
مادر شهید مشهدی مدافع حرم حضرت زینب(س) در سالگرد
شهادتش
* لطفا خودتان را برای ما معرفی
کنید؟
من مریم طربی هستم. متولد هزار وسیصدو چهلو چهار.
* شهید اهل مطالعه هم بود؟
بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود.
حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد میخواند. اهل
خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا… بهجت علاقه
ویژهای داشت و تقریبا تمام کتابهای ایشان را خوانده
بود. الان هم کتابهای زیادی از او در خانه داریم.
آیا برای شهید
خواستگاری رفته بودید ؟
از ۲۵ سالگی حسن پیگیر ازدواجش
بودم. دختری را پیدا کرده بودم که خیلی اشتراکات با او
داشتیم. فقط مانده بود که برویم ببیندش. قرار هم
گذاشته بودم. وقتی به حسن گفتم خیلی ناراحت شد.
گفت امشب شب شهادت حضرت رقیه (س) است. من نمی آیم. می
خواهم بروم هیئت. در مقابل اصرارهای من که فقط یک
دیدار ساده است، تسلیم شد؛ ولی یک شرط گذاشت.گفت: اگر برای پذیرایی شرینی بیاورند، همه چیز آنجا
تمام خواهد شد. من هم قبول کردم.از آنجایی که با خانواده عروس هماهنگ نکرده بودم،
اتفاقا آنها با شیرینی پذیرایی کردند. همانجا با چشم و
ابرو اشاره کرد که برویم. هر چقدر اصرار کردم حاضر نشد
حتی پنج دقیقه با دختر صحبت کند.
خیلی از دستش ناراحت شدم. گفتم: آخر شیرینی هم شد ملاک
ازدواج؟! تو وقتی وارد خانه خودت شدی هر طور خواستی
زندگی کن.
می گفت: من کسی را می خواهم که از بچگی با این مسائل
عجین شده باشد.
البته اکثر وقتهایی که در مورد ازدواج حرف میزدم، جواب میداد: « من
هدفهای بزرگتری دارم» این آخرکاری قبل از رفتنش به
سوریه به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر
دل من آمد اما باز هم قبول نمیکرد. حدود هفت یا هشت
ماهی بود که میگفت: « یک هدفی دارم اگر آن انجام نشد،
حتما به ازدواج میرسم.»
* یعنی فکر میکنید میدانست به
شهادت میرسد؟
اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح بود.
الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تکتک پاورقیها
نوشته است: «میشود به آرزوی شهادت برسم».
* از چه زمانی تصمیم گرفت به
سوریه برود؟
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود
خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود، به من میگفت:
«باید کاری انجام دهم.» یک شب سیدی حادثهای را آورد
که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی
تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت:
«باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد.
مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلومخواهی بلند شود»
جستهوگریخته هر شب این حرفها را برایم میزد. تا
اینکه حدود یکماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من
گفت: «اگرمن بروم شما چکار میکنید؟ اگر برنگردم چه
عکسالعملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده میکرد.
* واقعا به عنوان یک مادر راضی
شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین
رسیدید؟
میتوانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در
برابر حرفهایی که میزد نمیتوانستم نه بگویم.
* یعنی تا این حد دینش کامل بود
و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
بله، آنقدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به
خودم نمیتوانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی
شده بودم.
* آیا شهید قاسمیدانا دورههای
رزم را هم گذرانده بود؟
بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را
آموزش می داد.
* سربازی ایشان درکجا بود؟
سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال
بود و میتوانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم
رفت. بعد هم با اینکه میتوانست در مشهد بماند به مرز
طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و
کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
* آن وقتها آسیبی ندیده بود؟
نه. اتفاقا حسن یک دفتر خاطرات هم از دوران سربازی
دارد و با خواندن مطالبش متوجه شدم آنقدر دوران سختی
را گذرانده است که مدام منتظر است، برایش اتفاق بدی
بیفتد.
* از آنجایی که پسرتان در شرایط
بدی بود، آنوقتها فکر میکردید، شهید شود؟
من آنوقتها اصلا به دلم نبود که حسن شهید شود و
هروقت به من میگفت: مادر فکر میکنی در سربازی آسیب
ببینم؟ در جوابش میگفتم: نه مادرجان شماهیچکاری
نخواهی شد. حتی تصادفهای وخیمی هم کرد، اما هیچ مشکلی
برایش پیش نیامد. هرکدام از این اتفاقها را که کنار
هم میچینم می بینم قرار بود حسن برایش اتفاقی نیفتد و
بیاید و شهادت نصیبش شود.
* شهید فقط یکبار به سوریه رفت
و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.
*دیگران به او نگفتند نرود؟
کسی خبر نداشت. فقط خودم میدانستم.
*جدی؟ ! حتی پدرشان هم بیخبر
بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که میخواهم به کربلا بروم.
در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ میشود، جواب داد :نه.
آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان میگوید:
وقتی که برای خداحافظی به مغازهام آمد یک جوری نگاهم
کرد که دلم لرزید.
* پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟
دقیقا لحظه لحظهاش را یادداشت کردم. سهشنبه بود،
ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت
میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد. آن سال از من
خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی
شانهاش بود را نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه
در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست.
برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم،
میدانستم که دارد به جنگ میرود. سرش را انداخت پایین
و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او
گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت
روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه
قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین
رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با
تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه
نداد. دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش
کشید و عقب رفت.
*پس باز هم نگذاشت، شما صورتش
را ببوسید؟
بله، اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن
پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده
است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن
سست شود.
*برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟
نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه
کردم. حسن اینبار سنتشکنی کرد و برخلاف همیشه حتی
برنگشت و پشتسرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه
توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن
رفت، دیگر برنمیگردد.
*پس ایشان خیلی به شما علاقمند
بود؟
بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از
او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به
دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که
با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند،
اما حسن من سر داشت. شاید چون نمیخواست دل مادرش را
بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و
بوسیدمش.
* شهید حسن
قاسمیدانا خیلی زود بعد از رفتن به سوریه به شهادت
رسیدند، درست است؟
اتفاقا همرزمهایی که با او بودند، میگویند وقتی
برای اولینبار به چهرهاش نگاه کردیم، پیش خودمان
گفتیم: زود به شهادت میرسد. در حالی که سر نترسی
داشت، اما در چهرهاش یک معنویت خاصی بود که آدم را
جذب میکرد. در مورد مهارتهای رزمیاش در همان ٢٢روزی
که در سوریه بود، خیلیها خاطرات ویژهای دارند.
*چند نمونهاش را بیان میکنید؟
میگفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان نباید وقتی وارد
سوریه شده بود، میگفت که مربی آموزش است. وقتی که
٢روز آموزش سلاح دیده است، به او گفتند: «عجب چه به
٢روز سریع همه چیز را یاد گرفتهای؟!» بعد از ٣ یا
۴روز که در عملیاتها شرکت میکرده و خیلی تاکتیکی عمل
کرده، تازه فهمیدهاند که خودش مربی رزم است.
*بچههایی که برای دفاع از
حرمین معصومین به عتبات عالیات میروند، آیا همه
داوطلب هستند؟
چیزی به اسم فراخوان وجود ندارد. همه به صورت داوطلب
هستند. این همان بصیرت افراد را میرساند. تنها برخی
به صورت مستشاری اعزام میشوند؛ اما افرادی شبیه پسر
من خودشان داوطلبانه میروند و میآیند.
*پشت این اتفاقات وهابیت
خوابیده است؟
بهتر است بگوییم اسرائیل. پشت تمام این تکفیریها و
داعشیها اسرائیل است.
*در این یکسال چطور با دوری
شهید کنار آمدید؟
درست است غم از دستدادنش داغ است و آدم را میسوزاند.
جای خالیاش همهجا دیده میشود. آن دلتنگیها هست،
اما باز هم شیرین است، چون شهید شده است. اگر حسن من
در یک تصادف فوت میکرد حتما برایم تحمل کردنش سخت
بود، اما اینکه میدانم جایش کجاست، خیالم را راحت
کرده است.
* بعد از شهادتش کسی به شما
خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرف وحدیثها زیاد بود و بعضیها مدام به
من میگفتند: اگر تو نمیخواستی حسن نمیگذاشت و نمی
رفت.
*حرفهای دیگری هم بود که دل
شما را به درد آورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که
بعضیها فکر میکنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی
دریافت کردهاند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
* پاسخ شما در برابر این شایعات
و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخیها حتی این حرفها را در مراسم سه،
موقع عزاداری که طبق رسمورسومات برگزار میشود به
گوشم میرساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این
تنگنظریها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد
بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی
یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما
از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
* این سری شایعات به نظر شما،
چرا در جامعه میپیچد؟
به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه میدانند و نه
میپرسند. همینطور انحرافات فکری دارند. الان اگر به
یک آدم عاقل حتی ۵٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست
یک انگشتش را از دست بدهد، اما افرادی امثال پسر
سیساله من که جانشان را کف دستشان میگذارند و
میروند تنها دلیل خدایی دارد. ضمن اینکه الان تمام هم
ردههای حسن داوطلبانه میروند. برخی از آنها بچه
دارند یا شاید هم همسرانشان باردارند، اما دفاع از
اسلام را همچون سی سال گذشته در اولویت تمام کارهایشان
قرار می دهند.
رجزخوانی را در سوریه باب کرد
*دوستان همرزم شهید چه خاطراتی
را برایتان از سوریه تعریف میکنند؟
حسن خیلی شجاع بود. اینطور که میگویند، همین که کارش
با نیروهای خودی تمام میشد پیش نیروهای سوری میرفت و
به آنها کمک میکرد. در یک عملیات به اندازهای
تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود
و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و
بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین هم
رزمان باب کرده بود.
* ماجرای رجزخوانی چیست؟
میگویند وقتی که با دشمن روبهرو میشد، رجزخوانی
میکرد. باب است که دشمن در زمان عملیات از آنها
میپرسد: تو کیستی؟ حسن هم همیشه جواب میداد: من
فرزند امیرالمومنینم(ع). من فرزند حسینم(ع). من فرزند
خانم فاطمه زهرایم. این رجزخوانیها الان بعد از حسن
باب شده است.
* یعنی آنجا اینقدر ناامن است
که در ٢٢روز مدام شهید قاسمی در عملیات بود؟
بله، آنجا جنگ شهری است. مدام در حال عملیات هستند.
داعش ،تکفیری و وهابیت همه با هم هستند.
اسلام مرز ندارد
*برایتان سخت نبود که پسرتان را
به کشوری دیگر بفرستید؟
شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن
این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور
دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از
حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
*شما اینطور برای خودتان دلیل
نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان
دفاع نمیکنند؟
به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشترضا(ع) هم ببینید،
ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از
کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان
دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خطهایی که
در روی نقشه میکشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی
انسانی.هیچگاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید
جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبالزمان
(ع) برسد.
*نظر خود شهید هم همین بود؟
بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه
میکرد و میگفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به
حرمها برسد، پس من که میتوانم مقاومت کنم باید بهپا
خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر میکنند،
مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی
به این بیندیشیم چمران کجا میجنگید. او در کنار امام
موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد،
برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید
چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که
ما ندیدهایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم،
اما این نقلقول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و
هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
*پدر شهید
هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سالها فعالیت
زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
* با اینکه هنوز یکسال از
شهادت پسرتان نمیگذارد، اما صبر عجیبی توی نگاه و
حرفزدن شما به عنوان یک مادر موج میزند. طوریکه من
را به یاد تمام مادران هشت سال دفاع مقدس میاندازد،
علتش را چه میدانید؟
نمیدانم، شایدبه این دلیل است که من خودم را با توسل
به ائمه(ع) و بهخصوص حضرت زینب آرام میکنم. کما
اینکه خود شهدا حاجت من را دادند.
*چطور شهدا این کار راکردند، یعنی خودتان میدانستید
که لقب مادر شهید خواهید گرفت؟
من خودم علاقه ویژهای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم.
هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه
کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع)
در کنار یکی از قبرها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد،
بودیم. آن شهید گمنام آن زمان همسن حسن من بود. آن
وقت توی دلم گفتم: آیا میشود سال آینده همین وقت پسر
من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم.
جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب
بود. روز خاکسپاری اش ٢۵اردیبهشت شد که مصادف با شهادت
حضرت زینب(س) بود که به نظرم اینطور حاجتروا شدم و
دامادی پسرم همان شهادتش بود.
* این صبر و نگاه عرفانی شما
قابل ستایش است، پس هنوز هم خط مادران ما و جوانان
امروز و دیروز گم نشده است؟
به نظرم ما هنوز هم جوانان با غیرت زیاد داریم، همین
کسانی که هر روز نامشان در لیست شهدا افزوده میشود،
سندی بر همین حرف است. پسر من عاشق شهادت بود. حتی
یادم هست عکسی را که بهعنوان عکس شهادتش استفاده
کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد به من گفت:
مادر اگر شهید شدم همین را استفاده کن. آن وقتها نه
جنگی بود و نه جبههای. من هم تعجب کردم، اما خودش به
دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه
اقدام کند.
مادر چند خاطره از فرزندتان می گویید؟
موسیقی غیرمجاز در اتوبوس
اقوام عموى حسن زاهدان زندگى می کنند . چند سال یک بار می ریم زاهدان . هر بار هم با اتوبوس رفتیم. دقیقا سال 82 بود میخواستیم بریم ، در حال بستن ساک بودم که حسن اومد گفت: این چند تا سى دى رو هم بردار . گفتم: اینها چیه؟ گفت : لازم میشه . خلاصه راه افتادیم . اینکه همه می دونیم که راننده هاى اتوبوس موسیقى گوش می کنند . وقتى راه افتادیم، بعد از ساعتى حسن کلى خوراکى برداشت رفت جلو جاى راننده . زود با همه ارتباط برقرار می کرد . که این خودش خیلى مهمه. خلاصه با راننده دوست شد و ازش خواهش کرده بود سى دى رو براش بزاره . سى دى هم از شاعر محمد اصفهانى بود. خلاصه اون شب تا صبح کنار راننده موند، از هر درى صحبت می کرد . وقتى اومد گفتم: خسته شدى بیا استراحت کن. گفت: این بى خوابى ارزش داره . خلاصه با رفتارش با راننده اجازه نداد نوار موسیقى تو اتوبوس پخش بشه. وقتى رسیدیم مقصد خیلى خوشحال بود که تونسته موفق باشه و این کارش همیشه ادامه داشت چندین بار که با هم سفر رفتیم همین برنامه پیاده می شد .
فعالیتهای فرهنگی
وقتى دهه فجر شروع میشد حسن خیلى تلاش میکرد که به قول خودش برای
بچه هاش (که بچه هاى حوزه و بسیجى بودند) برنامه ریزی کنه .
دو سه تا از برنامه هاشو که یادم هست .یکى رژه موتور سوارها بود که روز 22 بهمن
اجرا میکرد . همه موتور سوارهارو جمع میکرد . حتى موتور براشون تهیه میکرد، خیلى
مرتب همه با پرچم ایران و عکس امام خمینى و امام خامنه اى با نظم خاصى از بلوار
وکیل آباد به طرف حرم راه می افتادن . خودش میشد فیلم بردار و از همه فیلم میگرفت .
فیلم و عکسهاش الان هست . ولى هیچ وقت خودش تو فیلم و عکسها نبود .
.یکی دیگه از برنامه هاش غبار روبى مزار شهدا در بهشت رضا بود که توی چند مرحله بچه
هارو میبرد . خیلى وقتها شب جمعه و دعاى کمیل میرفتن مزار شهدا وبا روحیه عالى
برمیگشت . میگفت . وقتى میرم مزار شهدا انرژى میگیرم . .
وخیلى برنامه هاى دیگر که مجال بیانش نیست.
پرچم شهدای گمنام
یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک
ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا
به اتاقش رفت.
صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون
آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک
جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک
شده است»
وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به
خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش
میشود....
از نحوه شهادت
فرزندتان با خبر هستید
همرزمانش تعری کرده اند : به
سرعت تمام وارد ساختمان شدیم آنقدر سرعتمان بالا بود
که طبقه هم کف و زیر زمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به
فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم سه اتاق خواب داشت. دو
اتاق را پاکسازی کردیم به اتاق سوم که رسیدیم تاریک
بود متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان سه را به
ساختمان چهار وصل میکرد. آرام پشت دیوارها موضع
گرفتیم فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود.
متأسفانه تکفیریها صدای پای ما را شنیدند و فریاد
میزدند «مین أنت؟ مین أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن
ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد
کشید «أنا شیعة علی ابن ابیطالب» و نارنجک منفجر شد.
صدای ناله تکفیریها به گوش میرسید چند نارنجک به طرف
ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن
سالم بود بلند بلند رجز میخواند و تیراندازی میکرد
به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه
مستقر شویم. حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به
خاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود با عصبانیت
داد میزد «انت شیعه». به او گفتم چه میگویی؟ بگو
«أنا شیعه»، «نحن شیعه». قاطی کردی حسن؟ خندهاش گرفت.
بعد رو کرد به آن ها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد
میکشید «یا اباالفضل».
میرفت جلو در حفره نارنجک میانداخت و برمیگشت تعداد
دشمن بیشتر و بیشتر میشد به ما صفتهایی مثل کافر،
مشرک، رافضی را نسبت میدادند. اشک در چشمهای حسن جمع
شده بود و با بغض فریاد میزد «نحن شیعة علی ابن ابی
طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا». دیگر کسی نمی
توانست جلویش را بگیرد مثل یک شیر درنده شده بود.
آمد طرف من اسلحهاش را زمین گذاشت دو نارنجک برداشت.
گفت بدون اسلحه میروم. میروم تا کار را تمام کنم.
گفتم حسن پس نارنجکها را درست در حفره بینداز گفت یا
علی و رفت. چند قدم که رفت برگشت با لهجه مشهدی زیبایش
گفت «سید برایم آتش تامین میریزی؟» بعد چیزی زیر لب
گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم
داداش نارنجکها را به من بده تا من بروم و بیندازم.
خندید و گفت من که هستم تو که زخمی شدهای و رفت.
داخل اتاق فریاد میکشید «یا اباالفضل» صدای شلیک چند
گلوله آمد. شوکه شدم چون حسن بدون اسلحه رفت و این
نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای
انفجار نارنجکها آمد صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب
نمیداد؛ گریهام گرفت گفتم حسن داداش؟ باز جواب نداد.
رفتم داخل اتاق. یکی از بچهها من را کنار زد و رفت
جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل
هال آورد. حسن اول تیر خورده بود بعد با شجاعت تمام
نارنجکها را به سمت آنها پرتاب کرده بود وقتی حسن را
عقب میکشید صدای ناله تکفیریها بلند بود.
خاطراتی از زبان برادر شهید :
ارادت شهید حسن قاسمی دانا به حضرت زهرا (س)
حسن عاشق مجالس اهل بیت (ع) بود. محرم سه وعده هیئت می رفت و صورتش دائم کبود
بود. روضه حضرت زهرا (س) و حضرت زینب(س) حالش را منقلب می کرد.
شب شهادت حضرت زهرا (س) از هیئت می آمدیم. گفت: مهدی دقت
کردی که ما بچه های حضرت زهراییم و قیامت می توانیم دست ایشان را ببوسیم.
جلوه های دست به خیری در سیره شهید حسن قاسمی دانا
حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرومی ماندند، به حسن
مراجعه می کردند.
یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن
را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده.
دو خاطره زیر توسط شهید «مصطفی صدر زاده»
فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا، بیان شده
است.
شهدا با معرفت هستند
حسن کار همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامههاش یک چیز بود، آن هم خدمت به
رزمندگان. همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به
یک طریقی عاشقش شده بودند. یک روز که میخواستیم غذا به دست بچهها برسانیم با
موتور راه افتادیم. وسط راه حسن و گم کردم. یک لحظه خیلى ترسیدم. بعد از مدتی حسن
برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خیلى بىمعرفتى. خیلى ناراحت شد. گفتم
من را تنها رها کردى. گفت نمیدانستم که راه و بلد نیستى.
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت دیگه به من بى
معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى میخواهى بگى بگو، ولى
به من بى معرفت نگو.
با این حرف حسن، من گراى او را پیدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش
متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهى خیلى بىمعرفتى. خیلى جاها به کمکم آمد.
خیلى داداش حسن و دوست دارم. با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢
سال با هم بودیم. روحمان به هم نزدیک شده بود. همیشه کنارم حسش مىکنم.
هنوز وقتش نرسیده است
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم
شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم تا
غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش
کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت
و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری».
در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می خندید و میگفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به
چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.