دوستان با معرفت ! همرزمان بسیجی ام ! چند نکته حسب وظیفه به شما سفارش می کنم :
وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم
وقتی
که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان
به سراغتان می آید اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای
حزب الله نیرو جذب کنید، هرگز...
اگر می خواهید کارتان برکت پیدا
کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در
روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ...
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد
دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید
خود سازی دغدغه اصلی شما باشد
شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا»
از بسیجیان مشهد در روز دوم شهریور 1363 به دنیا آمد،
او دومین پسر خانواده بود و به غیر از خودش سه برادر
دیگر هم داشت، حسن پس از اخذ دیپلم در دانشگاه حقوق
شهرستان «بردسکن» قبول شد، اما به آنجا نرفت و در
نانوایی پدر مشغول به کار شد.
او از روحیه نظامیگری برخوردار بود و به رزم علاقه
داشت و این خصوصیت، از او یک بسیجی فعال ساخته بود که
همیشه در رزمایشهای عمومی، داوطلبانه حضور داشت.
شهید قاسمی دانا به اهل بیت عصمت و طهارت ارادت ویژهای
داشت و این دوستی به گونهای بود که دو ماه محرم و صفر
را عزاداری میکرد و لباس مشکی از تنش خارج نمیشد.
همیشه به شهادت فکر میکرد. دلنوشتههای زیادی از او
برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جاندادن برای ائمه
(ع) را خواهان است.
او به طور داوطلبانه به سوریه رفت و در مدت کوتاهی که
در آنجا بود، لیاقتهای خود را نشان داد. اما پس از
مدت کوتاهی بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید.
پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در
مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
به گفته پدر شهید قاسمی دانا، شهید
در اخبار سوریه شاهد کشت و کشتار بی رحمانه مردم توسط
نیروهای تکفیری و جسارت به حرم مطهر حضرت زینب کبری
(س) و حضرت رقیه (س) بود و همین مسئله سبب شد که خودش
به صورت داوطلبانه عازم سوریه شود و از این مکان مقدس
و مردم بی گناه دفاع کند. وی از 25 فروردین ماه در
سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت 22 روز در منطقه حاضر
بود و در صبح جمعه 19 اردیبهشت به شهادت رسید. پیکر
مطهر او در 22 اردیبهشت وارد کشور شد. در روز بیست و
پنجم که مصادف با نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز
عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) بود در میان حضور
پرشور مردم و مسئولان در باغ پایین آرامگاه خواجه ربیع،
بلوک 6 ردیف 16 به خاک سپرده شد.
نقل مشهوری است که شهید حسن قاسمی دانا خودش را یک
افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان
و با جمع آنان که داوطلبانه میرفتند، رهسپار سرزمین
سوریه شده است. او خودش را حسن قاسمپور معرفی کرده
بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی
نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. یک سال از
شهادتش میگذرد و حالا دوستان ایرانی و افغانستانیاش
برایش یادواره میگیرند و از سوز شهادتش میگویند.
پدر این شهید در گفتوگویی با خبرگزاری تسنیم به گفته
یکی از همرزمان فرزندش اشاره کرده و گفته بود: دشمن از
حسن سئوال میکرد که تو کی هستی؟ و او پاسخ میداد
شیعه علی (ع)، شیعه زینب (س)، سپس دشمن میگفت نه تو
کافر هستی و حسن نیز در جواب همان جمله را تکرار میکرد
و این تکرار بارها و بارها از سوی هر دو طرف تکرار شد
تا اینکه نهایتاً نیروی دشمن به سمت فرزندم تیراندازی
کرد و او به شدت مجروح شد.
گفتگو با
مادر شهید مشهدی مدافع حرم حضرت زینب(س) در سالگرد
شهادتش
* لطفا خودتان را برای ما معرفی
کنید؟
من مریم طربی هستم. متولد هزار وسیصدو چهلو چهار.
* شهید اهل مطالعه هم بود؟
بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود.
حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد میخواند. اهل
خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا… بهجت علاقه
ویژهای داشت و تقریبا تمام کتابهای ایشان را خوانده
بود. الان هم کتابهای زیادی از او در خانه داریم.
آیا برای شهید
خواستگاری رفته بودید ؟
از ۲۵ سالگی حسن پیگیر ازدواجش
بودم. دختری را پیدا کرده بودم که خیلی اشتراکات با او
داشتیم. فقط مانده بود که برویم ببیندش. قرار هم
گذاشته بودم. وقتی به حسن گفتم خیلی ناراحت شد.
گفت امشب شب شهادت حضرت رقیه (س) است. من نمی آیم. می
خواهم بروم هیئت. در مقابل اصرارهای من که فقط یک
دیدار ساده است، تسلیم شد؛ ولی یک شرط گذاشت.گفت: اگر برای پذیرایی شرینی بیاورند، همه چیز آنجا
تمام خواهد شد. من هم قبول کردم.از آنجایی که با خانواده عروس هماهنگ نکرده بودم،
اتفاقا آنها با شیرینی پذیرایی کردند. همانجا با چشم و
ابرو اشاره کرد که برویم. هر چقدر اصرار کردم حاضر نشد
حتی پنج دقیقه با دختر صحبت کند.
خیلی از دستش ناراحت شدم. گفتم: آخر شیرینی هم شد ملاک
ازدواج؟! تو وقتی وارد خانه خودت شدی هر طور خواستی
زندگی کن.
می گفت: من کسی را می خواهم که از بچگی با این مسائل
عجین شده باشد.
البته اکثر وقتهایی که در مورد ازدواج حرف میزدم، جواب میداد: « من
هدفهای بزرگتری دارم» این آخرکاری قبل از رفتنش به
سوریه به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر
دل من آمد اما باز هم قبول نمیکرد. حدود هفت یا هشت
ماهی بود که میگفت: « یک هدفی دارم اگر آن انجام نشد،
حتما به ازدواج میرسم.»
* یعنی فکر میکنید میدانست به
شهادت میرسد؟
اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح بود.
الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تکتک پاورقیها
نوشته است: «میشود به آرزوی شهادت برسم».
* از چه زمانی تصمیم گرفت به
سوریه برود؟
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود
خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود، به من میگفت:
«باید کاری انجام دهم.» یک شب سیدی حادثهای را آورد
که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی
تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت:
«باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد.
مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلومخواهی بلند شود»
جستهوگریخته هر شب این حرفها را برایم میزد. تا
اینکه حدود یکماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من
گفت: «اگرمن بروم شما چکار میکنید؟ اگر برنگردم چه
عکسالعملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده میکرد.
* واقعا به عنوان یک مادر راضی
شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین
رسیدید؟
میتوانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در
برابر حرفهایی که میزد نمیتوانستم نه بگویم.
* یعنی تا این حد دینش کامل بود
و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
بله، آنقدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به
خودم نمیتوانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی
شده بودم.
* آیا شهید قاسمیدانا دورههای
رزم را هم گذرانده بود؟
بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را
آموزش می داد.
* سربازی ایشان درکجا بود؟
سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال
بود و میتوانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم
رفت. بعد هم با اینکه میتوانست در مشهد بماند به مرز
طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و
کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
* آن وقتها آسیبی ندیده بود؟
نه. اتفاقا حسن یک دفتر خاطرات هم از دوران سربازی
دارد و با خواندن مطالبش متوجه شدم آنقدر دوران سختی
را گذرانده است که مدام منتظر است، برایش اتفاق بدی
بیفتد.
* از آنجایی که پسرتان در شرایط
بدی بود، آنوقتها فکر میکردید، شهید شود؟
من آنوقتها اصلا به دلم نبود که حسن شهید شود و
هروقت به من میگفت: مادر فکر میکنی در سربازی آسیب
ببینم؟ در جوابش میگفتم: نه مادرجان شماهیچکاری
نخواهی شد. حتی تصادفهای وخیمی هم کرد، اما هیچ مشکلی
برایش پیش نیامد. هرکدام از این اتفاقها را که کنار
هم میچینم می بینم قرار بود حسن برایش اتفاقی نیفتد و
بیاید و شهادت نصیبش شود.
* شهید فقط یکبار به سوریه رفت
و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.
*دیگران به او نگفتند نرود؟
کسی خبر نداشت. فقط خودم میدانستم.
*جدی؟ ! حتی پدرشان هم بیخبر
بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که میخواهم به کربلا بروم.
در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ میشود، جواب داد :نه.
آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان میگوید:
وقتی که برای خداحافظی به مغازهام آمد یک جوری نگاهم
کرد که دلم لرزید.
* پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟
دقیقا لحظه لحظهاش را یادداشت کردم. سهشنبه بود،
ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت
میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد. آن سال از من
خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی
شانهاش بود را نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه
در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست.
برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم،
میدانستم که دارد به جنگ میرود. سرش را انداخت پایین
و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او
گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت
روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه
قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین
رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با
تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه
نداد. دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش
کشید و عقب رفت.
*پس باز هم نگذاشت، شما صورتش
را ببوسید؟
بله، اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن
پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده
است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن
سست شود.
*برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟
نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه
کردم. حسن اینبار سنتشکنی کرد و برخلاف همیشه حتی
برنگشت و پشتسرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه
توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن
رفت، دیگر برنمیگردد.
*پس ایشان خیلی به شما علاقمند
بود؟
بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از
او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به
دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که
با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند،
اما حسن من سر داشت. شاید چون نمیخواست دل مادرش را
بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و
بوسیدمش.
* شهید حسن
قاسمیدانا خیلی زود بعد از رفتن به سوریه به شهادت
رسیدند، درست است؟
اتفاقا همرزمهایی که با او بودند، میگویند وقتی
برای اولینبار به چهرهاش نگاه کردیم، پیش خودمان
گفتیم: زود به شهادت میرسد. در حالی که سر نترسی
داشت، اما در چهرهاش یک معنویت خاصی بود که آدم را
جذب میکرد. در مورد مهارتهای رزمیاش در همان ٢٢روزی
که در سوریه بود، خیلیها خاطرات ویژهای دارند.
*چند نمونهاش را بیان میکنید؟
میگفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان نباید وقتی وارد
سوریه شده بود، میگفت که مربی آموزش است. وقتی که
٢روز آموزش سلاح دیده است، به او گفتند: «عجب چه به
٢روز سریع همه چیز را یاد گرفتهای؟!» بعد از ٣ یا
۴روز که در عملیاتها شرکت میکرده و خیلی تاکتیکی عمل
کرده، تازه فهمیدهاند که خودش مربی رزم است.
*بچههایی که برای دفاع از
حرمین معصومین به عتبات عالیات میروند، آیا همه
داوطلب هستند؟
چیزی به اسم فراخوان وجود ندارد. همه به صورت داوطلب
هستند. این همان بصیرت افراد را میرساند. تنها برخی
به صورت مستشاری اعزام میشوند؛ اما افرادی شبیه پسر
من خودشان داوطلبانه میروند و میآیند.
*پشت این اتفاقات وهابیت
خوابیده است؟
بهتر است بگوییم اسرائیل. پشت تمام این تکفیریها و
داعشیها اسرائیل است.
*در این یکسال چطور با دوری
شهید کنار آمدید؟
درست است غم از دستدادنش داغ است و آدم را میسوزاند.
جای خالیاش همهجا دیده میشود. آن دلتنگیها هست،
اما باز هم شیرین است، چون شهید شده است. اگر حسن من
در یک تصادف فوت میکرد حتما برایم تحمل کردنش سخت
بود، اما اینکه میدانم جایش کجاست، خیالم را راحت
کرده است.
* بعد از شهادتش کسی به شما
خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرف وحدیثها زیاد بود و بعضیها مدام به
من میگفتند: اگر تو نمیخواستی حسن نمیگذاشت و نمی
رفت.
*حرفهای دیگری هم بود که دل
شما را به درد آورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که
بعضیها فکر میکنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی
دریافت کردهاند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
* پاسخ شما در برابر این شایعات
و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخیها حتی این حرفها را در مراسم سه،
موقع عزاداری که طبق رسمورسومات برگزار میشود به
گوشم میرساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این
تنگنظریها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد
بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی
یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما
از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
* این سری شایعات به نظر شما،
چرا در جامعه میپیچد؟
به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه میدانند و نه
میپرسند. همینطور انحرافات فکری دارند. الان اگر به
یک آدم عاقل حتی ۵٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست
یک انگشتش را از دست بدهد، اما افرادی امثال پسر
سیساله من که جانشان را کف دستشان میگذارند و
میروند تنها دلیل خدایی دارد. ضمن اینکه الان تمام هم
ردههای حسن داوطلبانه میروند. برخی از آنها بچه
دارند یا شاید هم همسرانشان باردارند، اما دفاع از
اسلام را همچون سی سال گذشته در اولویت تمام کارهایشان
قرار می دهند.
رجزخوانی را در سوریه باب کرد
*دوستان همرزم شهید چه خاطراتی
را برایتان از سوریه تعریف میکنند؟
حسن خیلی شجاع بود. اینطور که میگویند، همین که کارش
با نیروهای خودی تمام میشد پیش نیروهای سوری میرفت و
به آنها کمک میکرد. در یک عملیات به اندازهای
تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود
و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و
بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین هم
رزمان باب کرده بود.
* ماجرای رجزخوانی چیست؟
میگویند وقتی که با دشمن روبهرو میشد، رجزخوانی
میکرد. باب است که دشمن در زمان عملیات از آنها
میپرسد: تو کیستی؟ حسن هم همیشه جواب میداد: من
فرزند امیرالمومنینم(ع). من فرزند حسینم(ع). من فرزند
خانم فاطمه زهرایم. این رجزخوانیها الان بعد از حسن
باب شده است.
* یعنی آنجا اینقدر ناامن است
که در ٢٢روز مدام شهید قاسمی در عملیات بود؟
بله، آنجا جنگ شهری است. مدام در حال عملیات هستند.
داعش ،تکفیری و وهابیت همه با هم هستند.
اسلام مرز ندارد
*برایتان سخت نبود که پسرتان را
به کشوری دیگر بفرستید؟
شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن
این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور
دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از
حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
*شما اینطور برای خودتان دلیل
نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان
دفاع نمیکنند؟
به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشترضا(ع) هم ببینید،
ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از
کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان
دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خطهایی که
در روی نقشه میکشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی
انسانی.هیچگاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید
جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبالزمان
(ع) برسد.
*نظر خود شهید هم همین بود؟
بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه
میکرد و میگفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به
حرمها برسد، پس من که میتوانم مقاومت کنم باید بهپا
خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر میکنند،
مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی
به این بیندیشیم چمران کجا میجنگید. او در کنار امام
موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد،
برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید
چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که
ما ندیدهایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم،
اما این نقلقول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و
هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
*پدر شهید
هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سالها فعالیت
زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
* با اینکه هنوز یکسال از
شهادت پسرتان نمیگذارد، اما صبر عجیبی توی نگاه و
حرفزدن شما به عنوان یک مادر موج میزند. طوریکه من
را به یاد تمام مادران هشت سال دفاع مقدس میاندازد،
علتش را چه میدانید؟
نمیدانم، شایدبه این دلیل است که من خودم را با توسل
به ائمه(ع) و بهخصوص حضرت زینب آرام میکنم. کما
اینکه خود شهدا حاجت من را دادند.
*چطور شهدا این کار راکردند، یعنی خودتان میدانستید
که لقب مادر شهید خواهید گرفت؟
من خودم علاقه ویژهای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم.
هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه
کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع)
در کنار یکی از قبرها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد،
بودیم. آن شهید گمنام آن زمان همسن حسن من بود. آن
وقت توی دلم گفتم: آیا میشود سال آینده همین وقت پسر
من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم.
جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب
بود. روز خاکسپاری اش ٢۵اردیبهشت شد که مصادف با شهادت
حضرت زینب(س) بود که به نظرم اینطور حاجتروا شدم و
دامادی پسرم همان شهادتش بود.
* این صبر و نگاه عرفانی شما
قابل ستایش است، پس هنوز هم خط مادران ما و جوانان
امروز و دیروز گم نشده است؟
به نظرم ما هنوز هم جوانان با غیرت زیاد داریم، همین
کسانی که هر روز نامشان در لیست شهدا افزوده میشود،
سندی بر همین حرف است. پسر من عاشق شهادت بود. حتی
یادم هست عکسی را که بهعنوان عکس شهادتش استفاده
کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد به من گفت:
مادر اگر شهید شدم همین را استفاده کن. آن وقتها نه
جنگی بود و نه جبههای. من هم تعجب کردم، اما خودش به
دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه
اقدام کند.
مادر چند خاطره از فرزندتان می گویید؟
موسیقی غیرمجاز در اتوبوس
اقوام عموى حسن زاهدان زندگى می کنند . چند سال یک بار می ریم زاهدان . هر بار هم با اتوبوس رفتیم. دقیقا سال 82 بود میخواستیم بریم ، در حال بستن ساک بودم که حسن اومد گفت: این چند تا سى دى رو هم بردار . گفتم: اینها چیه؟ گفت : لازم میشه . خلاصه راه افتادیم . اینکه همه می دونیم که راننده هاى اتوبوس موسیقى گوش می کنند . وقتى راه افتادیم، بعد از ساعتى حسن کلى خوراکى برداشت رفت جلو جاى راننده . زود با همه ارتباط برقرار می کرد . که این خودش خیلى مهمه. خلاصه با راننده دوست شد و ازش خواهش کرده بود سى دى رو براش بزاره . سى دى هم از شاعر محمد اصفهانى بود. خلاصه اون شب تا صبح کنار راننده موند، از هر درى صحبت می کرد . وقتى اومد گفتم: خسته شدى بیا استراحت کن. گفت: این بى خوابى ارزش داره . خلاصه با رفتارش با راننده اجازه نداد نوار موسیقى تو اتوبوس پخش بشه. وقتى رسیدیم مقصد خیلى خوشحال بود که تونسته موفق باشه و این کارش همیشه ادامه داشت چندین بار که با هم سفر رفتیم همین برنامه پیاده می شد .
فعالیتهای فرهنگی
وقتى دهه فجر شروع میشد حسن خیلى تلاش میکرد که به قول خودش برای
بچه هاش (که بچه هاى حوزه و بسیجى بودند) برنامه ریزی کنه .
دو سه تا از برنامه هاشو که یادم هست .یکى رژه موتور سوارها بود که روز 22 بهمن
اجرا میکرد . همه موتور سوارهارو جمع میکرد . حتى موتور براشون تهیه میکرد، خیلى
مرتب همه با پرچم ایران و عکس امام خمینى و امام خامنه اى با نظم خاصى از بلوار
وکیل آباد به طرف حرم راه می افتادن . خودش میشد فیلم بردار و از همه فیلم میگرفت .
فیلم و عکسهاش الان هست . ولى هیچ وقت خودش تو فیلم و عکسها نبود .
.یکی دیگه از برنامه هاش غبار روبى مزار شهدا در بهشت رضا بود که توی چند مرحله بچه
هارو میبرد . خیلى وقتها شب جمعه و دعاى کمیل میرفتن مزار شهدا وبا روحیه عالى
برمیگشت . میگفت . وقتى میرم مزار شهدا انرژى میگیرم . .
وخیلى برنامه هاى دیگر که مجال بیانش نیست.
پرچم شهدای گمنام
یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک
ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا
به اتاقش رفت.
صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون
آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک
جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک
شده است»
وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به
خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش
میشود....
از نحوه شهادت
فرزندتان با خبر هستید
همرزمانش تعری کرده اند : به
سرعت تمام وارد ساختمان شدیم آنقدر سرعتمان بالا بود
که طبقه هم کف و زیر زمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به
فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم سه اتاق خواب داشت. دو
اتاق را پاکسازی کردیم به اتاق سوم که رسیدیم تاریک
بود متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان سه را به
ساختمان چهار وصل میکرد. آرام پشت دیوارها موضع
گرفتیم فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود.
متأسفانه تکفیریها صدای پای ما را شنیدند و فریاد
میزدند «مین أنت؟ مین أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن
ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد
کشید «أنا شیعة علی ابن ابیطالب» و نارنجک منفجر شد.
صدای ناله تکفیریها به گوش میرسید چند نارنجک به طرف
ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن
سالم بود بلند بلند رجز میخواند و تیراندازی میکرد
به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه
مستقر شویم. حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به
خاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود با عصبانیت
داد میزد «انت شیعه». به او گفتم چه میگویی؟ بگو
«أنا شیعه»، «نحن شیعه». قاطی کردی حسن؟ خندهاش گرفت.
بعد رو کرد به آن ها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد
میکشید «یا اباالفضل».
میرفت جلو در حفره نارنجک میانداخت و برمیگشت تعداد
دشمن بیشتر و بیشتر میشد به ما صفتهایی مثل کافر،
مشرک، رافضی را نسبت میدادند. اشک در چشمهای حسن جمع
شده بود و با بغض فریاد میزد «نحن شیعة علی ابن ابی
طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا». دیگر کسی نمی
توانست جلویش را بگیرد مثل یک شیر درنده شده بود.
آمد طرف من اسلحهاش را زمین گذاشت دو نارنجک برداشت.
گفت بدون اسلحه میروم. میروم تا کار را تمام کنم.
گفتم حسن پس نارنجکها را درست در حفره بینداز گفت یا
علی و رفت. چند قدم که رفت برگشت با لهجه مشهدی زیبایش
گفت «سید برایم آتش تامین میریزی؟» بعد چیزی زیر لب
گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم
داداش نارنجکها را به من بده تا من بروم و بیندازم.
خندید و گفت من که هستم تو که زخمی شدهای و رفت.
داخل اتاق فریاد میکشید «یا اباالفضل» صدای شلیک چند
گلوله آمد. شوکه شدم چون حسن بدون اسلحه رفت و این
نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای
انفجار نارنجکها آمد صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب
نمیداد؛ گریهام گرفت گفتم حسن داداش؟ باز جواب نداد.
رفتم داخل اتاق. یکی از بچهها من را کنار زد و رفت
جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل
هال آورد. حسن اول تیر خورده بود بعد با شجاعت تمام
نارنجکها را به سمت آنها پرتاب کرده بود وقتی حسن را
عقب میکشید صدای ناله تکفیریها بلند بود.
خاطراتی از زبان برادر شهید :
ارادت شهید حسن قاسمی دانا به حضرت زهرا (س)
حسن عاشق مجالس اهل بیت (ع) بود. محرم سه وعده هیئت می رفت و صورتش دائم کبود
بود. روضه حضرت زهرا (س) و حضرت زینب(س) حالش را منقلب می کرد.
شب شهادت حضرت زهرا (س) از هیئت می آمدیم. گفت: مهدی دقت
کردی که ما بچه های حضرت زهراییم و قیامت می توانیم دست ایشان را ببوسیم.
جلوه های دست به خیری در سیره شهید حسن قاسمی دانا
حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرومی ماندند، به حسن
مراجعه می کردند.
یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن
را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده.
دو خاطره زیر توسط شهید «مصطفی صدر زاده»
فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا، بیان شده
است.
شهدا با معرفت هستند
حسن کار همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامههاش یک چیز بود، آن هم خدمت به
رزمندگان. همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به
یک طریقی عاشقش شده بودند. یک روز که میخواستیم غذا به دست بچهها برسانیم با
موتور راه افتادیم. وسط راه حسن و گم کردم. یک لحظه خیلى ترسیدم. بعد از مدتی حسن
برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خیلى بىمعرفتى. خیلى ناراحت شد. گفتم
من را تنها رها کردى. گفت نمیدانستم که راه و بلد نیستى.
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت دیگه به من بى
معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى میخواهى بگى بگو، ولى
به من بى معرفت نگو.
با این حرف حسن، من گراى او را پیدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش
متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهى خیلى بىمعرفتى. خیلى جاها به کمکم آمد.
خیلى داداش حسن و دوست دارم. با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢
سال با هم بودیم. روحمان به هم نزدیک شده بود. همیشه کنارم حسش مىکنم.
هنوز وقتش نرسیده است
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم
شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم تا
غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش
کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت
و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری».
در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می خندید و میگفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به
چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
سید ابراهیم با اصرار من از لحظه نخست آشنایی، رفاقت و لحظه شهادت سردار
شهید حاج حسین بادپا چنین روایت می کند: قبل از این که وارد جنگ و مناطق
جنگی شوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم، می دانستم. آن زمان
که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آن طور که
باید جنگ را درک نکرده بودم.
وی ادامه داد: چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با
رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می
دیدم در همه امور صدق نمی کرد.
آن روزها که با حاج حسین آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی من
بود بعد از این که مدتی با حاج حسین بودم تازه فهمیدم او همان کسی است که
در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسین در واقع همان کسی
بود که دنبالش می گشتم.
بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت
او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش
می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد
بیاورم.
* لباس های خاکی سهم حسین از خمپاره ها
ابراهیم گفت: بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به
زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال
ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد.
یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به
زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور
معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با
حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم
شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و
فقط لباس هایش خاکی شد.
وی ادامه داد: یک بار دیگر حاج حسین با یکی از دوستان به نام شیخ
محمد که روحانی بود از داخل سنگر به سمت دشمن تیراندازی می کردند، دشمن
سنگر حاج حسین را با موشک هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمی کنم، باور
داشتم که با این هجمه، حاج حسین شهید شده، به سرعت خودم را به بالای سنگر
رساندم با کمال تعجب دیدم که حاج حسین غرق خاک اما سالم نشسته است.
در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد آن روز
خون، بدن حاج حسین را فرا گرفته بود بچه ها تصور کردند که حاج حسین در حال
شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشم هایش را باز کرد و
گفت برای چه شهادتین می گویید من هنوز زنده ام!
حاج حسین با نیم تنه در یکی از مکان هایی که در تیرس دشمن بود بالا
می آمد و تیراندازی می کرد و عجیب این بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد،
همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم.
* نماز اول وقت قول و قرار حاج حسین بادپا با خدا
وی با بیان این که حاج حسین نماز اول وقتش را در هیچ شرایطی ترک
نمی کرد گفت: یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده
خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده
ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است. گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با
خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم.
حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد.
وی از شب هایی گفت که حاج حسین بادپا به نماز شب می ایستاد و سید ابراهیم نظاره گر این ارتباط معنوی و پرواز عاشقانه بوده.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می
خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب می زدم و او را در حال نماز خواندن
نگاه می کردم.
وی از سفر به کرمان به هوای دیدار حسین بادپا در نوروز سال جاری
گفت و افزود: نوروز امسال که با ایام فاطمیه همراه بود، بر خلاف رسم همیشگی
ام که به دیدن مادربزرگم می رفتیم برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر
با حاج حسین پیوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.
وی گفت: یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد.
منطقه کهربایی شیخ مسکین را حاج حسین حفظ کرد و هنوز این منطقه مانده است.
*اذکار مورد تاکید حاج حسین
حاجی همیشه تاکید داشت تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله
بگویید حتی تمام پرچم هایی نیز که با دستور حاج حسین خریده بودیم به همین
اذکار مزین بود.
تل قرین هم با درایت، مقاومت و روحیه دادن حاج حسین حفظ شد و هنوز هم این تل به پرچم لا الله الا الله مزین است.
*حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ...
وی اظهار کرد: وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه می کرد
بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری
إِلَی اللَّهِ... ؛ حاج حسین بادپا غرق در این آیه بود و تمام کارهایش را
به خدا سپرده بود.
وقتی از او می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شوی؟ می گفت وَ
أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شوی؟ می گفت وَ
أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ.
سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود.
حاج حسین جرات عجیبی داشت یادم است وقتی در یک عملیات خمپاره ها
کنار حاجی به زمین اصابت کرد، من حاجی را همراه خودم روی زمین انداختم تا
ترکش های خمپاره به حاجی اصابت نکند ولی حاج حسین گفت چرا این کار را کردی،
گفتم حاجی خمپاره بود؛ گفت این خمپاره ها با من کاری ندارد من به موقعش می
خورم. این حرف حاجی همیشه توی گوش من است.
یادم هست بعد از این ماجرا حاجی را دیدم که پشت سر هم استغفار می
کرد. پرسیدم چی شده؟ برای چی اینقدر استغفار می کنی؟ گفت من برای یه خمپاره
خیز رفتم. گفتم نکنه همان خمپاره ای که من شما رو کشیدم روی زمین؟ گفت بله
همان بود.
حاج حسین می گفت هر وقت خواستم به سمت گناه بروم شهدا مرا حفظ کردند.
سید ابراهیم ادامه داد: حاج حسین بادپا، شهید یوسف الهی همان
همرزمش در جنگ تحمیلی که پیغام شهید نشدن حسین را به شهید کاظمی داده بود
را برای خودش انتخاب کرده بود و در همه امور زندگی اش با این شهید حرف می
زد و مشورت می کرد. حاج حسین خیلی با این شهید مانوس بود و خداوند هم او را
به اوج عرفان رساند.
*کدام دعا تو را به اوج رسانید؟
وی اظهار کرد: عید نوروز با حاج حسین رفتیم خدمت سردار حاج قاسم
سلیمانی. حاج قاسم رو به من و حاج حسین گفت من نگران شما هستم که شهید
بشوید.
وی گفت: یکی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله که نمی شناختمش با خنده
رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید
یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا
کند، شهید می شود.
به محض این که حاج قاسم این جمله را گفت، شهید بادپا خشکش زد رو به
من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی
گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید
حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود
چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.
بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب
خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی
دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه
خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی
را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه
دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا
نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا
برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و
خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین
یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از
شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می
کند.
حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش
دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از
خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
و این گونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید
بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
*حس شهادت
سید ابراهیم در ادامه سخنانش از آن شب آسمانی می گوید اول ماه رجب
امسال از آخرین دیدار و آخرین عملیات حاج حسین بادپا. شب اول ماه رجب بود،
قرار بود در عملیات به دشمن از چند طرف یورش ببریم، نیمه های شب به قصد
رسیدن به مکان انجام عملیات راه افتادیم. حاج حسین در حالی که پشت فرمان
خودرو نشسته بود رو به من گفت نمی دونم چرا احساسم برای این عملیات با بقیه
عملیات ها فرق می کند.
حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید
شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو
نگران نباش، راحت برو جلو.
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با
او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در
جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش
زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت،
آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید
بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل
هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت
بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران
نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ
اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا
رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده
بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: وقتی به منطقه رسیدیم باید پیاده می
شدیم و 10 کیلومتر از راه را پیاده می رفتیم. حاج حسین فرمانده محور بود و
ما هم یکی از گردان هایش بودیم. بهش گفتم حاجی با گردان ما نیا، از کوه می
ریم، مسیر ما سخت و دشواره و شما جانباز 70درصد هستید و نمی توانید این
مسیر را با ما بیایید. حاج حسین گفت نه؛ من می خوام با تو بیام.
با هم حرکت کردیم و رفتیم. ساعت حدود سه و نیم شب بود. حاج حسین از
جمع خواست که بایستیم، گردان ایستاد، حاج حسین از جیبش یک مهر کوچک که
همیشه همراهش بود در آورد به صورت نشسته نماز شبش را خواند. احساس کردم
خیلی خسته است. بعد از چند دقیقه دوباره به سمت منطقه مورد نظر حرکت کردیم.
جاده دسترسی تا منطقه مورد نظر کلا استراتژیک و قرار بود شهید
کجباف از شرق و سایرین از سمت غرب به ما برسند. آن شب گردان ما طبق قرار و
در زمان تعیین شده وارد منطقه شد و شروع به جنگیدن کردیم و البته تلفات
سنگینی از دشمن گرفتیم.
بیسیم دشمن به دست ما افتاد و گفت و گوهایشان را از این طریق کنترل
می کردیم. در ادامه باید سایر گردان ها به ما ملحق می شدند ولی آنها
نتوانستند سر موقع خودشان را به ما برسانند و ما وسط جمع دشمن ماندیم. بالا
و پایین گردان ما دشمن قرار گرفته بود و بعد از مدتی توان ما تحلیل رفت
دشمن به ما هجوم سنگینی کرد.
دشمن هر لحظه به سمت گردان ما پیشروی می کرد، تعدادی از رزمنده های
گردان هایی که قرار بود به ما ملحق شوند به کمک ما آمدند و در این موقع
خبر رسید سایر گردان ها به دلیل تاخیر در حرکت در مسیرشان گرفتار آتش و
حملات دشمن شدند و از یک گردان 10 یا 15نفر زنده مانده بودند.
حاج حسین وقتی دید این چند نفر برای کمک به ما آمده اند به من گفت
بهشون بگو اگه می خواهند دشمن سرشون را ببرد اینجا جای خوبی است. من پیغام
حاجی را به آنها رساندم و از آن ها خواستم عقب نشینی کنند.
در حال صحبت کردن با این چند نفر بودم که ناگهان سوزشی را در
پهلویم احساس کردم، تیری به پهلوی چپم اصابت کرد و کمی از پرده نخاعم را
پاره کرد و روی زمین افتادم، پاهایم را حس نمی کردم، نگران حاج حسین و بچه
ها بودم. بعد از چند دقیقه پاهایم تکان خورد. حاجی با دیدن اوضاع من، بیسیم
را برداشت و تقاضای نفربر کرد. به حاجی گفتم حاجی بذار بمونم، انگشت هام
که کار می کنند می تونم تیراندازی کنم، اما حاج حسین قبول نکرد.
حاج حسین رو به من گفت خوشحالم که تیر خوردی تو باید بروی، الان
برمی گردی پیش همسرت، حاجی می دانست فرزند من همان روزها قرار بود به دنیا
بیاید.
بعد از چندی یک نفربر آمد و می خواست مرا به عقب برگرداند ولی به
خاطر حملات سنگین دشمن نتوانست جلو بیاید. نفربر دوم با هر سختی که بود
خودش را به ما رساند، وقتی خواستیم سوار نفربر شویم، دشمن خودش را خیلی به
ما نزدیک کرده بود، شاید حدود 30 متر با ما فاصله داشت.
وقتی در نفربر از عقب باز شد دشمن به پشت نفربر رسیده بود، حاج
حسین مرا کمک کرد سوار شوم به اندازه چند لحظه بعد از سوار شدن برگشتم دیدم
حاج حسین و همه بچه ها افتادن روی زمین، دستم را دراز کردم به طرف حاج
حسین که از بقیه به من نزدیک تر بود، گفتم حاجی دستت را بذار تو دست من،
حاج حسین دستش را گذاشت تو دستم. ناگهان تیر دیگری پهلوی دیگرم را شکافت و
از پایین کمرم خارج شد و بعد از چند لحظه تیر دیگری به من اصابت کرد و
افتادم داخل نفربر.
دست حاج حسین هنوز توی دستم بود دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد، حاجی
که اوضاع من و نزدیک شدن دشمن را دید، دستم را پس زد. نفربر در حالی که
دست من هنوز به سمت حاج حسین دراز بود، حرکت کرد و این آخرین صحنه دیدار من
و حاج حسین بود.
اگر بخواهم در یک جمله از حاج حسین حرف بزنم باید بگویم حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.
آری حسین تو خاص بودی. یقین دارم که خاص بودی تو که می بایست 25
دقیقه تاخیر و یک اشتباه را خیلی بیش از 25 سال تاوان پس بدهی و خداوند
خاصانش را دوست دارد و این چنین در بوته آزمایش می سنجد.
حالا این ما هستیم محتاج دعای تو و دست هایت که رو به آسمان بلند شود و از خدا برایمان عاقبت بخیری بخواهد.
حسین ما دعا می کنیم و تو آمین بگو! خدایا ما را از خاصان درگاهت
قرار بده و شهادت را روزی و نصیبمان بگردان، خدایا شرمندگی ما را فردای
قیامت جلوی شهدا و خانواده هایشان مپسند و عاقبت بخیری نصیبمان کن. آمین یا
رب العالمین ...
حسین بادپا 15 اردیبهشت 1348 در رفسنجان چشم به جهان گشود. وی که
سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی 70 درصد
نایل آمد.
سردار شهید حسین بادپا اردیبهشت امسال در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه به درجه رفیع شهادت رسید.
ازاین به بعد خودت با صدای خوش تحریرت اذان بگو..
یکی از خصوصیتهای بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم میگفت.ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام میدادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر میکردیم نمیتوانستیم روزه بگیریم اما او روزه میگرفت و برای سحری بیدار می شد.
یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم میزد و لابه لای هر بند از اذانش فریاد میزد و میگفت:برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است.ما هم از آن به بعد سر به سرش میگذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) میگفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو!
علاقه عجیب به روضه داشت..
همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر میشدیم میگفت شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان.
اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است..
همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابی در بین نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخره فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند.
از تیپ و قیافه اش معلوم بود بچه تهران است..
با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمیخورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید میشوید این را میخواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد.
شهید صدر زاده همه جوره با خدا معامله کرده بود..
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.
گفت اصله اصله...
تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه؟
گفت اصله اصله...
اول بدون گل بود بعد اون گل رو هم از کنار پنجره برداشت
تو محلی که بودیم (ساختمان دانشگاه درعا) فضای بیرونی و محوطه حسابی گل و بلبل داشت حتی مزرعه ی باقالی داشتیم...
ولی توی کلاسها که محل استقرار و استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم...چند تا قلمه هم از جای دیگه ای کنده بودیم و توی یه بطری آب معدنی لب پنجره گذاشته بودیم... (همون مکانی که شهید جعفرجان محمدی پشت درب اتاقش نوشته رو زده بود)
فقط یه دونه عکس
بردن گوشی و دوربین تو حرم حضرت زینب سلام الله علیها مطلقا ممنوعه ولی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها مانعی نداره...
گاها رو شیطنت و همچنین گرفتن عکس از رفقا،گوشی رو میبردم داخل...بعد که بچه ها گوشی رو میدیدن تعجب میکردن چطوری از بازرسیها رد شده...
عکسهایی که کنار ضریح بی بی زینب از سید هست،اکثرش رو پنهونی ازش میگرفتم الا چندتا که بهش میگفتم و به سمت گوشی نگاه میکرد...
موقع خروج از حرم، بهش گفتم سید ویوش عالیه بیا یکی باهم بگیریم...
خلاصه یه زائر عرب زبون رو پیدا کردم و بهش گفتم در حال خروج از حرم ازمون عکس بگیره...اونم حواسش نبود که ممنوعه و خادمین حرم گوشی رو میگیرند...
اونم ناشی و برا گرفتن یه عکس کلی لفت و لعاب داد کلی ژست گرفت انگار میخواد با یه دوربین حرفه ای از یه صحنه ی شکار عکس بگیره
راهیان نور
توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....
روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.
اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.
اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.
مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.
صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد ومیبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید
هیچی دیگه.... سید وبچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن،وای به حال نیروهاشون.
سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصه بزنند .
خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...اینا هم موجود زنده اند و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته
اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین
برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه
بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی
بزرگ) رشد کرده بود... و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره
شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم
زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی
داد...
بعدش شروع کردم...دومی و سومی....
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...
گفتم جانم...
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته.... بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم....شهدا گاهی نگاهی....
دعاکنید لایق بشیم...
شهید مرتضی عطایی در حال اصلاح سر شهید مصطفی صدرزاده
فقط باید خدا اصلاح کنه
امروز تو زینبیه همش خاطراتی که با سید ابراهیم بودم جلو چشمم زنده شد...
کبابی
که آخرین بار خوردیم و گفت: یادش بخیر با سردار شهید حاج حسین بادپا
اومدیم اینجا و بهش گفتم حاجی نمی خوای سور شهادتت رو بدی؟ باهم کباب گوشت
شتر خوردیم...و منم برد داخل کبابی و یه نهار به یاد اون روز دعوتم کرد...
یا
مغازه ی آرایشگری که باهم رفتیم اصلاح و صاحب مغازه نبود و سید هم خیلی
اصرار داشت که موهاشو کوتاه کنه و به شاگرد مغازه گفت میتونی سرم رو اصلاح
کنی؟ اونم گفت: اوستام نیست و نمیتونم...منم به شوخی بهش گفتم سید تو رو
فقط باید خدا اصلاح کنه...
خلاصه ماشین اصلاح رو برداشتم و سرش رو اصلاح کردم...
امروز چند دقیقه ای به یاد خاطرات گذشته رفتم تو این مغازه ها به یاد اون روز چند لحظه روی صندلی هاشون نشستم...
توسل به شهید صابری
پارسال تو عملیات تل قرین که حدود 20کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و...شهید شدند...
سید (مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت تهران... از تهران که به سمت قم حرکت میکنن تا در مراسم شهید مهدی صابری شرکت کنن،تو راه بنزین ماشین تموم میشه و سید خیلی جوش میزنه که به مراسم نمیرسن و خیلی دیر شده و قرار بوده تو اون مجلس سخرانی کنه...لذا فورا به شهید صابری متوسل میشه و استارت میزنه و ماشین روشن میشه و به مراسم میرسن...
یا ایها تکفیریون! اِسمَعونی جیّدا نحن اَبناء الخامنهای؛ الی یوم القیامة نحن الموجود و نحن مدافعا الخطوط ِ الاحمر لکل العالم الاسلام من عقیلة سیدة الزینب؛ عقیلة بنیهاشم من کربلا من نجف من عقیدتنا.
ابوزهرا، همرزم شهید مصطفی صدرزاده میگوید: برای جامعه تکفیری، آمریکا و اشغالگران فلسطین پیامی داریم؛ «ما فرزندان امام خامنهای هستیم هیچوقت به خطوط قرمز ما نزدیک نشوید». شیعه حاضر است تا پای جان و مال و خانواده خود، از این خطوط قرمز دفاع کند.
ابوزهرا، همرزم شهید صدرزاده درحالی که دوستان شهید را دلداری میداد و از گریه و بیقراری بسیار آنها جلوگیری میکرد، در گفتوگو با تسنیم به توصیف ابعاد شخصیت عظیم شهید مصطفی صدرزاده پرداخته و میگوید: سردار بزرگ اسلام شهید صدرزاده با اسم جهادی «سیدابراهیم» نزدیک به سه سال از عمر خود را زمانی که میتوانست کنار همسر و دختر و پسرش باشد؛ در راه اسلام به خاطر امنیت ما و جامعه اسلامی کنار گذاشت. از زندگی خود و زمانهایی که میتوانست در راحتی و آرامش باشد گذشت. در سختترین شرایط کار کرد و در برنامههای مستشاری و عملیاتی در سوریه جزء مدافعان حرم بود.ابوزهرا خطاب به تکفیریها جملاتی را به زبان عربی ادا میکند و میگوید: یا ایها تکفیریون! اِسمَعونی جیّدا نحن اَبناء الخامنهای؛ الی یوم القیامة نحن الموجود و نحن مدافعا الخطوط ِ الاحمر لکل العالم الاسلام من عقیلة سیدة الزینب؛ عقیلة بنیهاشم من کربلا من نجف من عقیدتنا.
من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفتگو با همسر شهید صدر زاده : «میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»
خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان مادر و همسر شهید