زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید مدافع امنیت کمیل صفری تبار:همسرم! نمازِ ما در برابر این همه نعمت های پروردگار، حداقل سپاسگزاری است

اواخر خردادماه سال ۹۰ بود که نیروی زمینی سپاه دست به یک سلسله عملیات برای برقراری امنیت در منطقه شمالغرب زد. اگرچه سابقه جهاد برای برقراری امنیت در مناطق کردنشین در انقلاب اسلامی به ماه‌های اول پیروزی انقلاب بر می‌گردد اما این بار با وجود گذشت بیش از سه دهه از آن سالها، یک بار دیگر پاسداران انقلاب باید خون خود را برای امنیت هموطنان کُرد می‌دادند. فتح قله‌های امنیت در شمال غرب البته به راحتی نبود چراکه گروهک‌های ضدانقلاب با حمایت‌های همه جانبه اطلاعاتی و حتی لجستیکی غرب (به سردمداری آمریکا) این بار با تمام توان آمده بودند تا خاک بخشی از ایران را به توبره بکشند. این عملیات‌ها که در نیمه اول سال ۹۰ انجام شد، تا اواخر شهریور به طول انجامید تا نهایتا با تقدیم ده‌ها شهید و جانباز در این عملیاتها، بار دیگر امنیت به منطقه بازگشت و گروهک‌های ضدانقلاب مجبور به ترک خاک ایران شدند.

در ایام نوروز سال ۹۶ به لطف خداوند، گروه جهاد و مقاومت پایگاه خبری مشرق هر روز پای صحبت های خانواده یکی از شهیدان والا مقام یگان صابرین نشسته است که در ۱۳ شهریور سال ۹۰ یازده نفر در یک روز شهید شدند. و عیدانه ای را با شهدا صابرین شروع می کنیم. و امروز پای صحبت های همسر شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نشسته ایم.

شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نهمین روز خرداد سال ۶۷ در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. پدر کمیل به یادِ روزهای دفاعِ مقدّس و علاقه مندی به گروه های چریکی و جنگ های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران، و به یاد دعای کمیل، فرزندش را در شناسنامه به مصطفی و در صدا زدن کمیل گذاشت. کمیل تابستان سال ۸۴ در رشته علوم تجربی فارغ التحصیل و به مرحله پیش دانشگاهی امام حسین(ع) رسید. همچنین دیپلم رشتة کامپیوتر ICDL  را هم گرفت.

کمیل دوره نوجوانی به سفر  راهیان نور میرود و بعد از آن سفر معنوی هدفش از زندگی تغییر می کند که به عنایت شهدا بوده هر کاری را برای رضای خدا انجام می داد. خیلی تلاش کرد تا وارد سپاه شود. اما موفق نشد و  برای خدمت سربازی به لشکر ۳۰ پیاده گرگان اعزام شد، و همزمان برای جذب رسمی در سپاه نام نویسی کرد، هنوز ۲ ماهی از آموزش نظامی او نگذشته بود که نامه جذب او در سپاه به دستش رسید، به سختی از لشکر ۳۰ گرگان تسویه حساب گرفت و به علت قبولی در سپاه، از سربازی مرخص و برای ادامه آموزش به عنوان سرباز گمنام امام زمان (عج) دراسفند سال ۸۶ وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و در بهمن سال ۸۸ از دانشگاه امام حسین(ع) با معدل ۱۷.۳۰ فارغ التحصیل شد.

کمیل داوطلبانه تعطیلات عید سال های۸۷ و۸۸ دوره دانشجویی را در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهار و محال و بختیاری رفت. مادرش می گوید: به محض اینکه اوّلین حقوقش را از سپاه گرفت دو دفترچه پس انداز برای خودش باز کرد، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا؛ چرا که می گفت: «طبق فتوای مقام معظّم رهبری، هدیه خمس ندارد» برای خودش، سال خمسی تعیین کرد تا اگر مازاد بر هزینه سالیانه، چیزی در حسابش مانده باشد، خُمس آن را بدهد و یک سال مقداری پول به مستمندان داده بود و با خوشحالی می گفت: امسال خمس داده ام

 در ابتدا کمی از خودتان بگویید؟

متولد شهریور ۱۳۷۲ در «فریدون‌کنار» مازندران هستم. پیش از ازدواج حجاب کاملی نداشتم. به واسطه دوستانم از اعتقاداتم فاصله گرفته و از چادر دور شده بودم. به کلاس موسیقی می‌رفتم و گیتار می‌زدم. شاید ظاهرم همسو با اعتقاداتم نبود، اما نماز می‌خواندم، روزه می‌گرفتم و به اهل‌بیت (ع) ارادت ویژه‌ای داشتم. هرچند که چادر را کنار گذاشته بودم؛ اما دلم می‌خواست به دورانی برگردم که چادری بودم. انگار در جست‌وجوی جرقه‌ای برای انتخاب مجدد حجاب بودم. به دنبال کسی که من را برای این انتخاب تشویق کند. تا اینکه شهید از طریق یکی از اقوام به من معرفی شد.

چشیدن طعم واقعی عشق فقط طی هفت ماه زندگی مشترک/ عاشقانه‌های همسری که پیوندشان با توسل به اهل‌بیت (ع) آغاز شد

 چطور امکان دارد دختری با این تفکرات به چنین پسری فکر کند؟

کمیل علاقه داشت با دختری ازدواج کند که علاوه بر تمایل دختر، به واسطه او حجابش تغییر کند و کامل شود. روز‌های آشنایی من با کمیل به محرم سال ۱۳۸۹ برمی‌گردد. روز‌هایی که فقط از او یک سری مشخصات کلی می‌دانستم و قرار بود به زودی برای خواستگاری به منزل ما بیایند. یک شب با مادرم برای هم زدن دیگ نذری امام حسین (ع) به هیات رفتیم. مادرم پیش از رسیدن گفت، «مریم هر حاجتی داری، امشب از امام حسین (ع) بخواه.» نمی‌دانم چرا فقط گفتم، «اگر انتخاب کمیل بعنوان شریک زندگی باعث عاقبت بخیری می‌شود، مهر او را به دل من بیندازید و اگر انتخابم اشتباه هست، کمکم کنید تا این وصلت سر نگیرد.» انتخاب کمیل و کنار آمدن با شرایط سخت زندگی او تنها می‌تواند به خواست امام حسین (ع) باشد.

از صحبت‌های جلسه خواستگاری بگویید؟

خواستگاری کمیل چهار مرتبه تکرار شد. در جلسه اول خواستگاری من متوجه شدم که کمیل پاسدار است. می‌دانستم زندگی با یک پاسدار شرایط خاص خود را دارد. به همین دلیل پس از برگزاری جلسه دوم پاسخ منفی دادم. حتی شناسنامه و مدارکی که بین‌مان مبادله شده بود، جلسه سوم خواستگاری برگردانده شد. اما به خواست خدا جلسه چهارم برگزار شد و آقا کمیل همراه با لیست بلندی به منزل ما آمد.

چشیدن طعم واقعی عشق فقط طی هفت ماه زندگی مشترک/ عاشقانه‌های همسری که پیوندشان با توسل به اهل‌بیت (ع) آغاز شد

 و بله را گفتید...

ابتدای جلسه کمیل از من اجازه خواست که او صحبت‌ها را شروع کند و از شرایط خود بگوید. اگر من شرایط او را پذیرفتم، سپس شرایط من گفته شود. کمیل گفت، «شرایط کاری من ایجاب می‌کند، به دور از خانواده‌ها و در تهران زندگی کنیم. شما مشکلی ندارید؟» گفتم، «مشکلی ندارم.» گفت، «شاید دیر به دیر به دیدار خانواده‌ها بیاییم. مشکلی ندارید؟» گفتم، «مشکلی ندارم.» گفت، «گاهی ماموریت‌های من یک یا دو ماه طول می‌کشد. با این تنهایی می‌توانید کنار بی‌آیید؟» گفتم، «می‌توانم.» ادامه داد، «شاید از این ماموریت‌ها سالم برنگردم. شاید جانباز شوم. شاید هم شهید. شما مشکلی ندارید؟» در دلم گفتم، «در این زمان که دیگر شهید نداریم، شهادت کجاست. جنگ که خیلی وقت است به پایان رسیده.» آن روز‌ها خبری از شهادت نبود. اگر هم شهید داشتیم، رسانه‌ای نمی‌شد تا عموم مردم متوجه شوند هنوز هم باب شهادت باز است. پاسخ دادم، «مشکلی ندارم» و کمیل سه مرتبه این سوال خود را تکرار و تاکید کرد. وقتی مطمئن شد من با شرایطش کنار آمدم با لبخند گفت، «آخرین مرتبه روز عرفه به زیارت امام رضا (ع) رفتم. در این سفر از آقا خواستم که برای ازدواج دختری را به من معرفی کند که هم من تمام شرایط او را بپذیرم و هم او تمام شرایط من را بپذیرد. سپس با امام رئوف عهد بستم که پس از مراسم عقد با شریک زندگی‌ام به پابوس آن حضرت می‌رویم.»

چشیدن طعم واقعی عشق فقط طی هفت ماه زندگی مشترک/ عاشقانه‌های همسری که پیوندشان با توسل به اهل‌بیت (ع) آغاز شد

 چگونه برای کنار آمدن با این شرایط سخت مشکلی نداشتید؟

با خودم می‌گفتم، «پسری که در این زمان به جای مسائل مالی، خانه و ماشین، دغدغه و آرزوی شهادت دارد؛ ارزش تحمل هر سختی را دارد.» البته بازهم می‌گویم، «معتقد هستم امام حسین (ع) من را یاری کرد تا بپذیرم توان مقابله با تمام سختی‌های زندگی با یک پاسدار را دارم و ایشان کمکم کرد تا با شرایط کمیل مخالفت نکنم.» پس از ازدواج زمانی‌که ماجرای نذری امام حسین (ع) را به کمیل گفتم، با تعجب گفت، «من هم دقیقا همان شب از آقا همین را خواستم. از ایشان یاری طلبیدم اگر این ازدواج به صلاح من است کمکم کند تا برای رسیدن به عاقبت بخیری‌مان قدم بردارم.»

از خاطرات روز عقدتان بگویید؟

به خاطر دارم حین شنیدن خطبه، کمیل دعایی را زیر لب زمزمه می‌کرد. خیلی دوست داشتم بدانم چه دعایی می‌کند. پس از مراسم عقد، یکی از اقوام با خنده به کمیل گفت، «همه متوجه حال شما شدند که در خود غرق شده بودی، زیر لب چه دعایی را زمزمه می‌کردی؟» کمیل پاسخ داد، «دعا می‌کردم که عاقبت‌مان ختم به شهادت بشود.» با تعجب گفت، «خدا نکند. دعا کن خوشبخت بشوید. به پای هم پیر شوید.» کمیل گفت، «هم برای خوشبختی ما دعا کنید هم برای عاقبت به خیری‌مان که ان‌شالله عاقبت‌مان ختم به شهادت بشود.» من تعجب کردم که چطور می‌شود کمیل تا این حد آرزوی شهادت داشته باشد که حتی هنگام شنیدن خطبه عقد خود مصمم باشد که مدام این آرزو را بیان کند.

چشیدن طعم واقعی عشق فقط طی هفت ماه زندگی مشترک/ عاشقانه‌های همسری که پیوندشان با توسل به اهل‌بیت (ع) آغاز شد

 چه زمانی زندگی مشترک خود را آغاز کردید؟

به خاطر دارم یک مرتبه که با کمیل به ساحل دریا رفته بودیم، پیرامون هر موضوعی صحبت می‌کردیم. کمیل میان صحبت‌ها گفت، «مریم می‌خواهم مطلبی را به شما بگویم که فقط یکی از دوستانم آن را می‌داند.» و ادامه داد، «زمانی‌که مجرد بودم، یک شب خواب دیدم آقایی با محاسن بلند و سفید به من می‌گوید، دو اتفاق مهم طی سال‌های ۱۳۸۹ و ۱۳۹۰ رخ می‌دهد که سبب عاقبت به خیری‌ات می‌شود. یکی ازدواجم بود و دیگری را هرچه فکر می‌کنم به خاطر نمی‌آورم.» ما ۲۷ بهمن ۱۳۸۹ ازدواج کردیم و کمیل ۱۳ شهریور ۱۳۹۰ به شهادت رسید. یعنی دقیقا همان خوابی که دیده بود، تعبیر شد.

خاطرات سفر مشهدتان را بازگو کنید!

با وجود تمام سختی‌ها پس از مراسم عقد به مشهد رفتیم. مهیای زیارت بودیم که ازدحام جمعیت یکی از صحن‌های حرم نظرم را جلب کرد. کمیل توضیح داد که این افراد مهمان مهمانسرای حضرت‌اند و هرچند که خدام بن غذای حضرتی را پخش می‌کنند، اما آقا امام رضا (ع) خود مهمانانش را برای صرف غذا دعوت می‌کند. آن لحظه هر دو همزمان گفتیم، «خدا کند امام رضا (ع) ما را هم بر سر سفره احسان خود دعوت کند.» ساعات سپری شد و روز آخر فرا رسید. در هتل نشسته و مشغول برنامه‌ریزی برای گذراندن روز آخر سفرمان بودیم. درب اتاق به صدا درآمد. کمیل به سوی آن رفت و خندان برگشت. گفت، «آقایی که پشت درب ایستاده بود از من پرسیده، چند نفر هستید؛ و پاسخ دادم دو نفر. او هم دو عدد بن غذای حضرتی داد و گفت: برای صرف نهار مهمان حضرت شده‌اید.» هر دو خوشحال بودیم از اینکه آقا صدای‌مان را شنیده بود.


همسر شهید صفری تبار از دوران کوتاه عاشقی با مصطفی روایت می کند:

سر سفره عقد وقتی خطبه عقد خوانده می‌شد، کمیل دست به دعا داشت و زیر لب زمزمه می‌کرد. بعد از عقد که مهمان‌ها برای تبریک گفتن آمدند، کمیل به یکی از فامیل‌هایمان گفت: دعا می‌کردم که شهید بشوم ان شاءالله. من و کمیل بهمن ماه سال ۱۳۸۹ با هم ازدواج کردیم. من آن زمان ۱۷ سال داشتم. ما هفت ماه با هم زندگی کردیم. کمیل به من می‌گفت: دلم خیلی برایت می‌سوزد من باید چه کار کنم که از شرمندگی‌ات دربیایم. دوران عقد باید پیش هم باشیم ولی من همه‌اش ازت دورم. مدام به من می‌گفت: عزیزم روزی من شهید می‌شوم و تو مشکلات زیادی در پیش داری ولی توکلت به خدا باشد و من هم همیشه پشتت هستم. کمیل بسیار مهربان و دلسوز بود. همیشه وقتی می‌خواست فیلم یا عکس شهدا را ببیند، من را می‌نشاند کنارش و با هم نگاه می‌کردیم. به قول خودش می‌خواست من را آماده کند. همیشه از شهادت حرف می‌زد. وقتی گریه می‌کردم بغض می‌کرد و اشک در چشم‌هایش جمع می‌شد.

نفر اول از راست - شهید صفری تبار

کمیل دائماً در رابطه با مصیبت‌های اهل بیت برایم حرف می‌زد. بسیار درباره حضرت زهرا(س) صحبت می‌کرد و ارادت عجیبی به ایشان داشت. هر وقت در مورد حضرت زهرا حرف می‌زد نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد.  یک بار گفت : عزیزم من را به خودت بیشتر وابسته کن تا زمانی که می‌خواهم شهید بشوم و از تو و عشقمان دل ببرم، ثواب بیشتری کنیم و اینطور هم شد.  کمیل، عاشق شهدا بود، هر وقت دلش می گرفت، به مزار شهداء می رفت و با آنان درد و دل می کرد، اگر یک بی حجابی را می دید، شدیداً ناراحت می شد و می گفت: «دوست دارم بهشون بگویم و أمر به معروف و نهی از منکر کنم و معتقد بود که این وظیفه همه است. کمیل به آیت‌الکرسی اعتقاد فراوانی داشت و همیشه بر زبانش جاری بود و این عادت ما شده بود. زمانی که با هم بیرون می‌رفتیم همیشه به من می‌گفت : آیت‌الکرسی را بخوان. یک روز به شوخی به او گفتم : «جان خیلی عزیز است» او در پاسخم گفت: «خانم جان! این را بدان که جان برای آدم خیلی عزیز است ولی من دوست ندارم به مرگ طبیعی، تصادف و بیماری از دنیا بروم، مرگ یک بچه شیعه باید با شهادت باشد، حیف که کلی زحمت در این دنیا بکشی ولی به مرگ طبیعی از دنیا بروی». او عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد و حتّی در نماز از خوف الهی گریه می کرد، وقتی که به او می گفتیم: شما باید خوشحال باشی که نماز می خوانی و با خدا راز و نیاز می کنی! چرا اینجوری نماز می خوانی!؟ می گفت: «ببین؛ رهبرِ ما هم با مظلومیّت نماز می خواند» و می گفت: همسرم!   بدان که نمازِ ما در برابر این همه نعمت هایی که خالق یکتا به ما ارزانی داشته است، حدّأقلِّ سپاسگزاری است و از اینکه نمی توانم آنگونه که شایسته خداوند است او را عبادت کنم خوف دارم.

مزار شهید صفری تبار

حدود هفت ماه قبل شهادتش باهم ازدواج کردیم،۲۷ بهمن سال ۸۹،   اولین روز عید بود که با کمیل به گلزار شهدای " سیدمیرزا " در نزدیکی مزار پدربزرگ مادری کمیل رفتیم. محوطه شیشه ای و جذابی در آن حوالی بود، که توجه من را به سمت خود جلب کرد، وقتی کمیل مشغول فاتحه خوانی برای مادربزرگش بود دستم را روی شیشه ها گذاشتم تا داخل آنجا را نگاه کنم، درهمین حین کمیل قدم زنان به کنار من رسید، گفتم: کمیل! اینجا چقدر قشنگه، اینجا کجاست!؟ به آرامی گفت: اینجا مزار شهداست...  و وارد آنجا شد در میان آن همه مزارشهید یک قبر خالی نظرم را به خود جلب کرد. از خودم پرسیدم : چرا این مزار خالی ست!؟   قرار بود آن قبر خالی، مزار مادر"شهید ناصر باباجانیان" باشد.

چندماه بعد، حکمت وجود آن مزار خالی را دریافتم، همان جای خالی، مزار ابدی کمیل من شد و کمیل در همان جا آرام گرفت. من و کمیل موقع سال تحویل کنار هم نبودیم ولی بعد سال تحویل به خانه ما آمد.  بعد از اینکه آرامگاه سید میرزا رفتیم آنجا با خانواده اش وخاله هاش و دایی هاش خانه مادربزرگشان ناهار دعوت بودیم، یادم هست موقع ناهار سر سفره با صدای بلند گفت: همه شما قبل شروع غذا بگویید بسم الله الرحمن الرحیم تا شیطان از سفره دور شود و برکت سر سفره بیاید، همه این کار را کردند. خیلی صله رحم را دوست داشت و وقتی از ماموریت می آمد سعی میکردیم دو تایی تا زمانی که وقت هست خانه فامیل ها سر بزنیم، عید همان سال خانه فامیل ها تا جایی که امکان بود سر زدیم.

حالا دیگر عیدها کنارم نیست و هرسال عید را با بغض و دلتنگی سر میکنم و جای خالیش خیلی اذیتم میکند و تا آخر عمرم عیدها دیگر برای من عید نیست. شب نوزدهم ماه مبارک رمضان دوتایی باهم به مسجد رفتیم تو مسیر برگشت آقا کمیل روی موتور به شوخی طوری که من متوجه نشم گفت: این دفعه که رفتم دیگه بر نمی گردم. و ادامه داد: تو هم همیشه مواظب خودت باش. من پشت موتور گریه ام گرفت و کمیل گفت: گریه که نمی کنی؟ من هم چیزی نگفتم و سکوت کردم . من و کمیل شب تولدم از هم جدا شدیم و او برای مأموریت رفت. به همرزمانش گفته بود : «من سی و سومین شهید روستای بیشه سر هستم»   آخرین سفارش او به اطرافیان، این بود که برای شهادتش دعا کنند، و به همه سفارش می کرد تا در قنوت نمازشان، دعای فرج بخوانند و شهادت او را از خدا بخواهند و گفته بود : هرکس در نمازش دعای فرج بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد


یک شب قبل از اینکه آقا کمیل شهید شود به من زنگ زده بود و داشتیم با هم صحبت می کردیم. به آقا کمیل گفتم یکشنبه میشود دو هفته، هر دو هفته یک بار مرخصی می آمدی، فردا میایی؟ کمیل بغض کرد چون می دانست من از هیچ چیزی خبر نداشتم. نمی دانستم به عملیات شمالغرب رفته، حین صحبت هایش صدای تیر می آمد، گفتم : کمیل چه خبره؟ گفت: بچه ها آمدند رزمایش...! کمیل گفت : قطع می کنم دوباره زنگ می زنم؛ بدجوری گریه شون گرفته بود. باز زنگ زد و گفت : معلوم نیست کی بیام. گفتم : سه شنبه چطور؟ گفتن: معلوم نیست. گفتم: پنجشنبه چطور؟ گفتن : پنجشنبه به احتمال خیلی زیاد میام!
کمیل راست گفت!
یکشنبه شهید شد
سه شنبه خبر شهادت ایشون رو آوردن
و پنجشنبه به بابل برگشت و پیکرشان را تشییع کردیم ...!

روز قبل از شهادتش من دلشوره عجیبی داشتم. فکر می‌کردم می‌خواهد اتفاق بدی بیفتد، حال عجیبی داشتم ... از خانه پدر همسرم با من تماس گرفتند و گفتند: مریم میایی خانه‌مان؟ گفتم: کمیل آمده؟ گفتند: نه قرار است که بیاید ... وقتی وارد حیاط شدم ... یازهرا ... چه قیامتی بود ... همانجا پاهایم شل شد و به زور خودم را انداختم روی پله. میلرزیدم و گریه می‌کردم.   همه بستگان می‌دانستند، کمیل شهید شده ولی جرئت گفتنش را به من نداشتند، به من گفته بودند که مجروح شده است. رفتم در حیاط دیدم یکی پدرم را بغل کرده و شدیداً گریه می‌کنند. گفتم: چرا دارید گریه می‌کنید؟ مگر کمیل کتفش تیر نخورده؟ گفتند: برای همین داریم گریه می‌کنیم. یکی از اعضای خانواده به همسر همکار کمیل زنگ زد بعد رو به من کرد و گفت: دیگر دعا نکن، کمیل شهید شد. . . به آرزویش رسید. دیگر نفهمیدم چه شد. کمرم شکست.


در سحرگاه ۱۳ شهریور سال ۹۰ در کردستان منطقه سردشت در ارتفاعات جاسوسان بچه‌های یگان صابرین با گروهک منافق پژاک درگیر می‌شوند. همرزم و دوست کمیل، شهید محرابی پناه تیرمی‌خورد. وقتی کمیل برای کمک و عقب کشیدن دوستش می‌رود، خمپاره‌ای در کنار این دو اصابت می‌کند و هردوی آنها آسمانی می‌شوند. این دو شهید با هم عقد اخوت بسته بودند که در صورت شهادت یکی از آنها دیگری شفاعت کند که هر دو شهید شدند و شفیع هم.  

سمت راست شهید صفری تبار - سمت چپ شهید محرابی پناه

گروهک پژاک نمی‌گذاشت بچه‌ها جنازه‌ها را برگردانند و با انداختن خمپاره از عقب بردن جنازه‌ها جلوگیری می‌کردند. در نهایت پیکرها تبادل شدند. البته گروهک پژاک تسلیم شد و با خفت از خاک ایران بیرون رفت و کشته و تلفات زیادی داد.


بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام

اول حرفم را با یکی از اشعار حافظ که خیلی به آن علاقه دارم شروع می کنم
 
درد عشقی کشیده ام که نپرس                   زهر هجری چشیده ام که مپرس 

  گشته ام در جهان و آخر کار                        دلبری برگزیده ام که نپرس 

سوی من لب چه می گزی که مگ                و لب لعلی گزیده ام که مپرس 

گفتند که هر مسلمانی باید یک وصیت نامه داشته باشد منم این وقت شب نمی دونم چی شد که یک دفعه این زد به سرم که برم وصیت نامه بنویسم شاید به نظر شما حرفهایم و مخصوصا این خط خرچنگ قورباغه من خنده دار باشد بازی سرنوشت که این حرفها را نمی شناسد اول از همه از پدر و مادر عزیزم تشکر می کنم بابت این همه زحمات که در حق بنده قدر نشناس داشته اند شنیده بودم که فرمانده های ما گفتند دست پدر ومادر را باید بوسید ومن هم چند بار قصد چنین کاری را داشتم که یک بار به شوخی توانستم دست پدرم را ببوسم البته پدرم اجازه نمی داد که دستش را ببوسم وبالاخره با چند ترفند پاسداری توانستم به مقصود خود برسم و از مادر نیز چند بار خواستم که اجازه بدهد تا دست و پای او را ببوسم و ایندفعه هم با چند ترفند پاسداری توانستم پای مادر را ببوسم . خوب بریم سر بقیه مطلب که من مال و اموالی ندارم که بگم این مال داداشم و این یکی برای فلانی ، فقط چند توصیه به خواهرانم دارم که خیلی خیلی دوستشان دارم اول اینکه حجاب را رعایت کنند چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یک تار موی ناموس آنها را نا محرم نگاه نکند چه برسد به اینکه بیگانه ها بخواهند نگاه کج به آنها داشته باشند .منظورم از حجاب این است که حتی یک تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید دوم اینکه فرزندان خود را طوری تربیت کنید که با روحیه ایثار و انفاق وگذشت از جان خود در راه خداوند تبارک و تعالی بزرگ شوند و طبق فرمایش امام عزیز و راحلمان که می گوید از دامن زن مرد به معراج می رود .


در اینجا جا دارد که بگویم من از اول به عشق شهادت وارد سپاه شدم ولی وقتی وارد مادیات آن می شوی منظورم این است که غرق مادیات شوی فکر شهادت کم رنگ می شه من آنقدر غرق گناه هستم که خجالت می کشم از خدا طلب کنم توی ذهنم فکر می کنم که خدا به من می گه این همه گناه کردی الان شهات می خوای که هر چی گناه کردی یکدفعه پاک بشه، البته فکر مثبت تو ذهنم می آد که می گه خدا آنقدر رحمان و رحیم هست که با توبه(صد بار شکستیم حق خودشو می بخشه ولی حق الناس می مونه که این مردم هستند اون دنیا یقه ما را میگیرند، در اینجا از تمام کسانی که به گردن بنده حقیر حقی دارند می خواهم که حلالم کنند چون اگر یکی را در این دنیا حلال کنند مطمئن باشند که شخص دیگری هست که اون دنیا حلالش کنه، اگر هم ما را البته بگویم بنده حقیر را بهتر است، حلال نکردند وعده ما قیامت ان شاالله که آقامون امام حسین(ع) شفاعت ما رو بکنه که از سر تقصیر ما بگذرین. احساس کردم این مطلب را اینجا ذکر کنم: من خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه داشتم طوری که هر وقت به فکرش می افتم اشکم جاری می شود و از این خانم بزرگوار می خواهم که از خدا بخواد که از سر تقصیر ما بگذره تا هر چه زودتر به اون عشق که وارد سپاه شدم برسم. شهادت شهادت شهادت. در آخر با یک دعا حرفهایم را به پایان می رسونم: اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یده.

آمین یا رب العالمین                   28/3/88                  ساعت 00:48 بامداد

شهید حسین جمالی :نداشتن چشم بهتر از نداشتن بصیرت است. پیرو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت مان آسیبی نرسد ولی امر ما تنهاست

حسین در وصیت نامه اش می نویسد: روزی به این فکر بودم که چرا ما در سال ها و قرن های پیش به دنیا پا نگذاشته ایم و دائما این فکر بر من می گذرد که چرا ما آن روزی که به مادرمان زهرا(س) بی احترامی کردند داخل آن کوچه نبودیم. چرا ما آن روز درب نیمه سوخته را به پهلوی مادرمان زدند نبودیم، چرا ما نبودیم که به مولایمان امیرالمومنین (ع) کمک و او را یاری کنیم. چرا ما نبودیم که مولایمان امام حسن مجتبی(ع) را یاری کنیم، چرا ما روز عاشورا نبودیم که جانمان را فدای ارباب مان کنیم و چرا…..؟
 ای آقا، ای امام ما، من و همرزمانم در آن کوچه نبودیم، ما پشت درب نیمه سوخته نبودیم، ما روز عاشورا نبودیم که در راه دفاع از دین و قرآن جانمان را فدا کنیم و حالا که هستیم با تمام وجودمان هستیم. من از خدای تبارک و تعالی خواسته، و دائما می خواهم که دست رد به سینه من و دوستانم نزند، من از خدا می خواهم که در زمان حال به من شهادت عنایت کند و از خداوند می خواهم زمانی که امام زمان ظهور کرد دوباره ما را زنده کند و از خاک بلند کند تا در رکاب امام زمان (عج) دوباره بجنگیم و به شهادت برسیم تا دیگر واقعه عاشورا اتفاق نیفتد خدایا به من و دوستانم و باقی ماندگان گروه۱+۱۰ شهادتی زیبا اعطا کند …
ای کسانی که این نوشته را می خوانید یا می شنوید امام علی (ع) می فرمایند: نداشتن چشم بهتر از نداشتن بصیرت است. پیرو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت مان آسیبی نرسد. ولی امر ما تنهاست. امام ما تنهاست من با فدای خون خود می گویم ای ولی ما ای امام ما، ای رهبرم، من با فدای خون خود نخواهم گذاشت هیچکس چه خودی و چه دشمن نگاه چپی به شما بیندازد. من از خانواده خود حلالیت می طلبم و از تمام کسانی که از من آزرده خاطر شده اند حلالیت می طلبم. و از پدر و مادرم می خواهم که بی تابی نکنید .
هروقت خواستید برای من گریه کنید، به جای من کمترین بر مصیبت ارباب بی کفن مان حسین بن علی (ع) و بر مصیبت اهل بیت گریه کنید، بر مصیبتی که بر خانم زینب کبری(س) گذشت گریه کنید.
* ای خواهرانی که این نوشته را می خوانید از شما می خواهم که حجاب خود را حفظ کنید و چادر به سر کنید. *
حسین جمالی ۲۲/۴/۹۴ ساعت ۰۳:۰۰

گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم شهید سعید مسافر : رفت تا چادر محکم‌تر بر سرمان بماند، رسالت زینبی به دوش ماست

همسر شهید مدافع حرم:شهید مسافر رفت تا چادر محکم‌تر بر سرمان بماند/ به یاد حضرت مسلم شهید مسافر را راهی کردم

عفت حسین زاده همسر شهید در گفتگویی با خبرنگار پرنیان گیل از روزهای باهم بودن و اینکه قبل ازدواج چه دعایی درخصوص همسر آینده خود کرد، گفت: من همیشه به خداوند می گفتم که خدایا یکی از سربازهای ناب خود را نصیب من کن و اطرافبانم می دانستند من چنین حاجتی دارم و وقتی هم که آقاسعید به خواستگاری آمدند مهرشان به دلم افتاد و همانجا احساس کردم همان کسی است که میخواستم و بعد اولین جلسه به خانواده گفتم که نیازی نیست بیشتر از این با ایشان صحبت کنم و جواب من مثبت است.همان  شب خواستگاری از عزم آقا سعید برای رفتن به سوریه باخبر شدم و او شبِ فردای خواستگاری به سوریه اعزام شد.

همسر شهید مدافع حرم درخصوص اینکه قبل خواستگاری خبر اعزام ایشون برای اولین ماموریت به آقاسعید ابلاغ شده بود و این موضوع را در خواستگاری با من مطرح کردند ، اظهار کرد: من در وجودم احساس گرما می کردم و ترسیدم از هر اتفاقی میتوانست در آینده بیفتد ولی توکل بر خدا کردم و به ایشان گفتم بروید ان شاالله خداوند و حضرت زینب (س) پشت و پناهتان باشد و منتظرم تا برگردید.

 آقا سعید از من بله را گرفتند و فردایش به منطقه اعزام شدند ،

وی افزود: آقا سعید می گفت دوسالِ پیش و دو هفته قبل از ازدواج ما، رفتم پیش خانم حضرت معصومه(س) و به ایشان گفتم برای من خواهری کنید و یک دختر خوب قسمت کنید که همه جوره با من بسازد و وقتی شما رو دیدم، یک نوری و یک حسی به من گفت که این همسر زندگی من است.

همسرشهید با اشاره به زمان اعزام شهید مسافر گفت: من به ایشان گفتم دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا میخواهید بروید با اشاره به فرازی از زیارت عاشورا ، بابی انت و امی به من گفتند که این فراز را برای من معنی میکنید؟ و من هم گفتم معنایش که مشخص است یعنی پدر و مادرم به فدایتان ... و ایشان گفت به خاطر همین! و چادرم را در دست گرفت و گفت به خاطر این چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند.

وی با اشاره به ندای قلبی خود در هنگام اعزام همسرش به منطقه با بیان اینکه 154 روز با شهید زندگی کرده است اظهار کرد: یک روز دیدم سعید خیلی حالش گرفته بود و روزنامه در دستش را به زمین کوبید و گفت، خودت روزنامه را بردار و ببین که دیدم عکس دختربچه سه یا چهارساله سوری بود که تکفیری‌ها او را به میله‌های فلزی پنجره‌ای با زنجیر بسته بودند، شهید رو به من گفت؛ بگوییم کوریم و این‌ها را نمی‌بینیم؟ چون سال اول زندگی مشترکمان بود مثل همه زوج ها دوست داشتم در کنار هم باشیم و حسی به من دست داده بود که دیگر برنمی گردد و بعد اینکه به ایشان گفتم نمی توانم دوریتان را تحمل کنم و گفتند می توانی ،  آیا امروز مثل عاشورا نیست؟

همسر شهید با اشاره به اینکه موقع رفتن شهید چه سفارشی به ایشان کردند گفت: من می روم ولی رسالت زینبی به دوش شماست بانو ، ومن بعد شهادت ایشان سعی برآن داشتم که هیچ گاه بلند گریه نکنم و اگر پیش می آمد جلوی خود را می گرفتم تا آقاسعید از دست من ناراحت نشود.

وی با بیان اینکه شهید مسافر از بهترین‌های جامعه امروزی بود گفت: هیچ‌گاه از مسئولیت و جایگاه همسرم خبر نداشتم و پس از شهادت او فهمیدم که آنجا فرماندهی تعدادی از نیروها را بر عهده داشت. آقا سعید همیشه می‌گفت مسئول جارو زنی در محل خدمتم هستم.
همسر شهید با اشاره به اینکه شهید می‌گفت به خاطر این به سوریه می‌رود تا چادر محکم‌تر بر سر همسرش بماند و دست کثیف بیگانه‌ای نتواند آن را از سر زنان بکشد گفت: در زمان اعزام آقا سعید، به یاد روزی افتادم که زنان کوفی مردانشان را از همراهی با حضرت مسلم (ع) منصرف می‌کردند اما با اطمینان قلب، آقا سعید را راهی کردم، انگار حضرت مسلم (ع) به کمک من آمد

پدر شهید سعید مسافر: اگر مدافعان حرم نبودند، به جای سوریه، باید در تهران می جنگیدیم

با سری بلند و سینه ای ستبر از سعیدش حرف می زد. استکان چای را در میان دو دستش گرفته بود و لابلای حرف هایش گاهی خیره می ماند. شاید به یاد خاطرات پسر شهیدش می افتاد. گاه گاهی بغض را در کلامش می شد حس کرد، اما  دائما یک جمله را تکرار می کرد: من خوشحالم از شهادت سعید، راضیم به رضای خدا.

حاج آقا کمی از خصوصیات آقا سعید برایمان بگویید.

سعید از این کارها خوشش نمی آمد. مطمئنم دوست ندارد الان درباره اش مصاحبه کنم. چون به شدت ماخوذ به حیا بود. دنبال دیده شدن نبود. اما خدا به خوبی او را دید. به قول قدیمی ها بزرگ تر کوچکتری را خوب درک می کرد. همان احترامی که برای اقوام درجه یک اش قائل بود به مردم محل و دوستان و آشنایان هم میگذاشت. متانت و وقار سعید نیاز به تعریف و تمجید ندارد.

چطور شد که عازم سوریه شد؟

اولین بار بهمن ماه سال ۹۳ به سوریه رفت. آن هم به صورت داوطلب. آمده بود برای خداحافظی گفت عازم ماموریتم. گفتم کجا ؟ گفت همین دورو بر. انقدر اصرار کردم تا گفت که به سوریه می رود. اوایل رفتنش خیلی دلهره داشتم اما نمی توانستم خوشحالی خودم را از بلوغ فکری سعید پنهان کنم.

شنیده ها حاکی از این است که ایشان در مبارزه با پژاک هم ید طولایی داشتند.

بله سعید مدت ها در جبهه شمال غرب بود و در عملیات های خاص شرکت می کرد. هم رزمنده بود و هم جهادگر. من ۲۹ سال هست که مفتخرم به خدمت در سپاه. اما سعید د رهمین طول هشت ساله سابقه کاری اش از من هم پیشی گرفت. مدت حضورش در سوریه  با تمام سی سال خدمت من  برابری می کند. خوشا به سعادتش.

Image result for شهید سعید مسافر در کنار کودکان

رابطه تان با هم چطور بود؟

من هرگز نمی فکر نمی کردم ولی اش هستم. ما انقدر به هم نزدیک بودیم که می توانم بگویم بیشتر رفیق بودیم، برادر بودیم با هم تا پدر و فرزند. من از او خیلی چیزها یاد گرفتم.

چگونه خبر شهادتش را به شما دادند؟

من روز چهاردهم فروردین بود که برای فوتبال به سالن رفتم. با سوالات عجیب و غریب دوستان مواجه شدم. جویای احوالات سعید بودند. نیم ساعت از بازی که گذشت  از چهره ها خواندم که اتفاقی افتاده. همه می دانستند و من بی اطلاع بودم. ساعت دوی همان شب به من گفتند سعید مجروح شده. تا صبح خوابم نمی برد. حدس می زدم برای سعید اتفاقی افتاده باشد تا اینکه صبح فردا به من اطلاع دادند که شهید شده. وقتی خبر را شنیدم هیچ تغییری در چهره ام حاصل نشد. گفتم خدارا شکر. سعید به آرزویش رسید و امانت خدارا به او برگرداندم. از آن روز به بعد قوت قلبم بیشتر شد، صبوریم بیشتر شد و حس می کنم خداوند به من عنایت ویژه ای برای صبر بر این اتفاق کرده است.

خیلی ها معترضند که چه لزومی دارد فرزندان این مرزو بوم در خارج از کشور به شهادت برسند. نظر شما چیست؟

تا کسی شرایط جنگ را درک نکرده باشد نمی تواند معنای جهاد مدافعان حرم را درک کند. اگر امثال سعید من و شهید طاهر نیاها و سیرت نیاها و کوچک زاده ها نبودند، به جای سوریه اکنون باید در تهران می جنگیدیم. وقتی سعید برای اولین بار می خواست عازم سوریه شود خودم هم از او همین سوال را کردم که سعید جان چرا تو باید بروی ؟گفت الان جنگ، بر سر اسلام و قرآن است. تکفیری ها به هیچ کس رحم نمی کنند. حرم اهل بیت ناموس ما شیعیان است و نمی توانم در برابرش بی تفاوت باشم.

در آستانه برگزاری کنگره ملی شهدای گیلان هستیم. تاثیر چنین مراسماتی را بر فرهنگ عمومی جامعه چگونه ارزیابی می کنید؟

فرهنگ اسلامی – ایرانی ما با شهدا زنده است، باید آنان را به جامعه فهماند. شیوه زندگی شان را، علت جهادشان را عقایدشان را، باید به نسل کنونی و بعدی تفهیم کرد. ما از صدراسلام تا کنون فرهنگ شهادت را زنده نگاه داشته ایم و این راه تداوم دارد.

صبوری این پدر ستودنی بود. چطور می شود از پاره تن این گونه راحت گذشت و با خوشحالی از پر کشیدنش سخن راند؟ آیا غیر از این است که ایمان قوی این بزرگ مرد، هر لحظه به قلب داغدیده اش این نوید را می دهد که : وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ…

خواهر شهید مدافع حرم سعید مسافر :شهدای مدافع حرم حریم ناموس و عفت زنان مسلمان شدند


شهدای مدافع حرم حریم ناموس و عفت زنان مسلمان شدند

خواهر شهید سعید مسافر با بیان اینکه در وجود شهید شوق زندگی و شوق برای اعتقادات و حفظ باورهایش بسیار زیاد بود، افزود: شهید مسافر مانند یک ترازویی بود که زندگی دنیایی و اخروی اش کفه مساوی داشت.

وی با بیان اینکه داغ بزرگی بر دل ما خانواده شهدا وجود دارد اما خداوند نگاه رحمتش را به جهت ایمان و باور شهدا نصیب ما کرده است، گفت: وظیفه ما خانواده شهدا حراست و حفاظت از ارزش‌های دینی و انقلابی شهداست و باید کارهای مفید در این راستا انجام دهیم.

مسافر تصریح کرد: نباید در چارچوب غم و اشکی که در فراق عزیزانمان داریم باید گامی فراتر گذاشته و نگاهمان را موازی نگاه شهدا قرار دهیم و اهدافی را که شهدا دنبال می کردند، دنبال کنیم.

وی اذعان کرد: شهید مسافر همانند خیلی از شهدای مدافع حرم به فرموده رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) سربازانی هستند که زمانی در گهواره ها بودند و امروز برای حفاظت و حراست از پرچم اسلام و انقلاب آن را دست به دست و سینه به سینه برافراشته پاس می دارند.

مسافر در ادامه با اشاره به اینکه خیلی از رفتارها و کارهای شهید مسافر بعد از شهادت ایشان بر ما آشکار شد، افزود: شهید مسافر بسیاری از کارها از جمله فعالیت های فرهنگی را که دغدغه همیشگی اش بود در گمنامی انجام داد و خدمت در لباس پاسداری و کار در سپاه را به عنوان یک شغل نگاه نمی کرد.

وی اضافه کرد: شهید می خواست بتواند مقوله ها و ارزش های انقلاب اسلامی را در جامعه و به خصوص در قشر جوان پررنگتر کند که با شهادتش کاری کرد که همه آن کارها برای جذب نیرو و تغییر نگرش ها به آرمان ها و ارزش های انقلاب اسلامی بیشتر نمایان شود.

مسافر تقدیم جان و گذشتن از همه آرزوها و خواسته های آدمی را بزرگترین ایثار  دانست و افزود: شهدای مدافع حرم برای امنیت این کشور فرسنگ ها دورتر از خاک وطن رفتند تا دست دشمن به ناموس ملت و کشور نرسد وچادر از سر زنان و دختران این کشور کنار نرود.

وی تاکید کرد: امروز کار ما این است که اندیشه ها و آرمان های شهدا پایمال نشود.

مسافر گفت: همه ما مدیون خون شهدا و برادرهای شهیدمان هستیم و باید هم در ظاهر و هم در باطن رفتارمان را همسو با آنان کنیم و من خواهر شهید مطمئنا مدیون خون شهید هم در دنیا وهم در آخرت هستم.

خواهر شهید مدافع حرم سعید مسافر با بیان اینکه باید هم در ظاهر و هم باطن رفتارمان همسو با شهدا باشد، گفت: از جمله مهمترین دغدغه های شهید پیرامون مسائل فرهنگی برای جوانان بود.

Image result for شهید سعید مسافر در کنار کودکان

گفتگو با همرزم شهید سعید مسافر : حال و هوای جبهه مقاومت معنوی است/ شهید مسافر طی ۱۰ سال رفاقت فقط یک بار بدقولی کرد!

نظری همرزم شهیدان سعید مسافر و جمال رضی در گفت وگو با خبرنگار «دیارباران» در مورد دوستی اش با شهدای مدافع حرم، اظهار کرد: بیش از اینکه این حادثه اتفاق بیفتد و دوستان من در سوریه به شهادت برسند، زخمی شدم و من را به کشور برگرداندند و آن روز پر حادثه را ندیدم .

وی در ادامه این مطلب تصریح کرد: بنده با شهید سعید مسافر بزرگ شدم و ۱۰ سال با این شهید رفیق بودم .

هم رزم شهیدان گیلانی مدافع حرم با تاکید براینکه من خاطرات زیادی از این شهدای بزرگوار مدافع حرم دارم ولی در شرایط فعلی با شهادت دوستان خودم حال و روز مساعدی ندارم، اضافه کرد: از قافله شهدا جا مانده ام و خاطرات بسیار زیاد است.

نظری  با بیان خاطره ای از شهید مسافر، ابراز کرد: روز آخر که مصدوم شدم وقتی داشتم برمی گشتم شهید مسافر به من قول داد که بر گردد و قول بازگشت را هم به همسر محترمشان داده بودند ولی طی این ۱۰ سال رفاقت یک بار بدقولی کرد و من را تنها گذاشت و به آرزوی همیشگی خود رسید .

نظری با بیان اینکه حال و هوای جبهه مقاومت معنوی است، اظهار کرد: فضا فضای دفاع از اسلام و حریم ولایت به ویژه عمه سادات و عقیله بنی هاشم است  و عطر شهادت در فضا به مشام می رسد .


شهید سعید مسافر متولد ۱۳۶۵ در شهرستان صومعه سرا و ساکن شهر رشت بود که در ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ به همراه عده ای از پاسداران تیپ عملیاتی میرزاکوچک خان لشکر قدس گیلان برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه اعزام شد.
شهید مسافر در روز ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ در هنگام عملیات مستشاری در اطراف شهر حلب سوریه به همراه تعدادی از رزمندگان حزب الله لبنان به شهادت رسید. وی در هنگام شهادت ۳۰ سال داشت.
زندگی نامه
شهید_سعید_مسافر در ۱ دی ماه ۱۳۶۵ در خانواده ای متدین به دنیا آمد. مادرش از سادات است و پدرش پاسدار انقلاب اسلامی. با توجه به شغل پدر در تهران متولد شد و در سال ۱۳۷۲ از تهران به گیلان و روستای سادات محله از توابع صومعه سرا نقل مکان کردند. او دوران تحصیل خود را از همان مکان شروع کرد و سپس درسال ۱۳۷۹ در شهرستان رشت و در محله باهنر سکونت گزیدند و در مدرسه شهید بیگلو به ادامه تحصیل مشغول شد و از همان سال ها بود که فعالیت های فرهنگی خود را در مسجد علی بن ابیطالب(ع) شروع کرد. شهید مسافر پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۸۵ به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید و در سال ۱۳۸۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید و بعد از گذراندن دوره آموزشی درتیپ میرزاکوچک خان لنگرود مشغول به کار شد و در سال ۱۳۸۷ بعنوان یکی از پاسداران آموزشی نمونه دوره تکاوری شناخته شد. او دوره های متعددی را سپری نمود و سالها در مأموریت های سیستان بلوچستان و مناطق مرزی شمالغرب به نحو احسن ایفای نقش کرد. از همان ابتدای جریان سوریه تلاش میکرد تا در صف مدافعان حرم قرار گیرد و سرآخر بنا به نیاز آنجا آموزش های دیگری دید تا با اعزام او موافقت گردد و سرانجام در فردای شب خواستگاری اش باشوق وصف ناشدنی به سوریه اعزام گردید. او پس از بازگشت از ماموریت ، در تاریخ ۹۴/۰۱/۲۱ عقد ساده ای گرفت و در تاریخ ۹۴/۰۵/۰۸ جشن عروسی را برگزار نمود امّا هیچ کدام از زیبایی های دنیایی نتوانست جلوی اراده اش را بگیرد و در اعزام بعدی در تاریخ ۹۴/۱۱/۱۸ وارد خاک سوریه شد و نهایتا" پس از خلق حماسه های به یاد ماندنی در آن دیار،در ساعات اولیه بامداد ۱۴ فروردین ۹۵ و در سن ۲۹ سالگی به دوستان شهیدش پیوست. شهید مسافر در تمام امور، همچون کار،ازدواج و در عرصه های فرهنگی، بصیرت و سربازی ولایت را چراغ هدایت خود قرار داده بود و در دوران حیات خود "گروه فرهنگی منهاج" را پایه گذاری کرد و تمام توانش را برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی صرف نمود. مزار شهید مدافع حرم سعید مسافر در گلزار شهدای رشت زیارت گاه عاشقان ایثار و شهادت می باشد

دخترانم هرگز چادر را از سر خود نگیرید،گوش به فرمان ولی فقیه باشید،به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید / شهید عبدالرحیم فیروزآبادی

فاطمه جان و حنانه عزیز، طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است و هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان(عج) باشید و مدافع خوبی برای ولایت. به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید چون من و امثال من برای به پا داشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید. درس خود را بخوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید و ملت و مردم به شما احترام بگذارند. هرگز مادر خود را تنها نگذارید و به او که برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنجها کشیده است.



گفتگو با همسر شهید مدافع حرم شهید عبدالرحیم فیروزآبادی : تا به امروز بخاطر همه‌ی خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس می‌کنم