بسیار پرکار و تلاشگر بود . تا دیر وقت کار می کرد و گاهی چندین روز به خانه نمی آمد . حتی با اصرار های او در محل کارش تصویب شد که جمعه ها هم سر کار بیایند .
یک بار درحضور حاج قاسم سلیمانی شروع کرد به صحبت کردن برای بچه های گروه ، گفته بود : من اینطوری فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پر کار هستند و شهدای ما غالبا همین طور بوده اند .
حاج قاسم هم گفته بود : بله همین طور است .
یک بار وقتی بعد از شهادتش به سر کارش رفتم دیدم روی کمدش این جمله از آقا را نصب کرده : در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.
(برادر شهید)
ازاین به بعد خودت با صدای خوش تحریرت اذان بگو..
یکی از خصوصیتهای بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم میگفت.ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام میدادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر میکردیم نمیتوانستیم روزه بگیریم اما او روزه میگرفت و برای سحری بیدار می شد.
یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم میزد و لابه لای هر بند از اذانش فریاد میزد و میگفت:برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است.ما هم از آن به بعد سر به سرش میگذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) میگفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو!
علاقه عجیب به روضه داشت..
همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر میشدیم میگفت شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان.
اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است..
همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابی در بین نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخره فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند.
از تیپ و قیافه اش معلوم بود بچه تهران است..
با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمیخورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید میشوید این را میخواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد.
شهید صدر زاده همه جوره با خدا معامله کرده بود..
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.
گفت اصله اصله...
تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه؟
گفت اصله اصله...
اول بدون گل بود بعد اون گل رو هم از کنار پنجره برداشت
تو محلی که بودیم (ساختمان دانشگاه درعا) فضای بیرونی و محوطه حسابی گل و بلبل داشت حتی مزرعه ی باقالی داشتیم...
ولی توی کلاسها که محل استقرار و استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم...چند تا قلمه هم از جای دیگه ای کنده بودیم و توی یه بطری آب معدنی لب پنجره گذاشته بودیم... (همون مکانی که شهید جعفرجان محمدی پشت درب اتاقش نوشته رو زده بود)
فقط یه دونه عکس
بردن گوشی و دوربین تو حرم حضرت زینب سلام الله علیها مطلقا ممنوعه ولی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها مانعی نداره...
گاها رو شیطنت و همچنین گرفتن عکس از رفقا،گوشی رو میبردم داخل...بعد که بچه ها گوشی رو میدیدن تعجب میکردن چطوری از بازرسیها رد شده...
عکسهایی که کنار ضریح بی بی زینب از سید هست،اکثرش رو پنهونی ازش میگرفتم الا چندتا که بهش میگفتم و به سمت گوشی نگاه میکرد...
موقع خروج از حرم، بهش گفتم سید ویوش عالیه بیا یکی باهم بگیریم...
خلاصه یه زائر عرب زبون رو پیدا کردم و بهش گفتم در حال خروج از حرم ازمون عکس بگیره...اونم حواسش نبود که ممنوعه و خادمین حرم گوشی رو میگیرند...
اونم ناشی و برا گرفتن یه عکس کلی لفت و لعاب داد کلی ژست گرفت انگار میخواد با یه دوربین حرفه ای از یه صحنه ی شکار عکس بگیره
راهیان نور
توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....
روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.
اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.
اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.
مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.
صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد ومیبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید
هیچی دیگه.... سید وبچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن،وای به حال نیروهاشون.
سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصه بزنند .
خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...اینا هم موجود زنده اند و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته
اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین
برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه
بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی
بزرگ) رشد کرده بود... و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره
شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم
زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی
داد...
بعدش شروع کردم...دومی و سومی....
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...
گفتم جانم...
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته.... بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم....شهدا گاهی نگاهی....
دعاکنید لایق بشیم...
شهید مرتضی عطایی در حال اصلاح سر شهید مصطفی صدرزاده
فقط باید خدا اصلاح کنه
امروز تو زینبیه همش خاطراتی که با سید ابراهیم بودم جلو چشمم زنده شد...
کبابی
که آخرین بار خوردیم و گفت: یادش بخیر با سردار شهید حاج حسین بادپا
اومدیم اینجا و بهش گفتم حاجی نمی خوای سور شهادتت رو بدی؟ باهم کباب گوشت
شتر خوردیم...و منم برد داخل کبابی و یه نهار به یاد اون روز دعوتم کرد...
یا
مغازه ی آرایشگری که باهم رفتیم اصلاح و صاحب مغازه نبود و سید هم خیلی
اصرار داشت که موهاشو کوتاه کنه و به شاگرد مغازه گفت میتونی سرم رو اصلاح
کنی؟ اونم گفت: اوستام نیست و نمیتونم...منم به شوخی بهش گفتم سید تو رو
فقط باید خدا اصلاح کنه...
خلاصه ماشین اصلاح رو برداشتم و سرش رو اصلاح کردم...
امروز چند دقیقه ای به یاد خاطرات گذشته رفتم تو این مغازه ها به یاد اون روز چند لحظه روی صندلی هاشون نشستم...
توسل به شهید صابری
پارسال تو عملیات تل قرین که حدود 20کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و...شهید شدند...
سید (مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت تهران... از تهران که به سمت قم حرکت میکنن تا در مراسم شهید مهدی صابری شرکت کنن،تو راه بنزین ماشین تموم میشه و سید خیلی جوش میزنه که به مراسم نمیرسن و خیلی دیر شده و قرار بوده تو اون مجلس سخرانی کنه...لذا فورا به شهید صابری متوسل میشه و استارت میزنه و ماشین روشن میشه و به مراسم میرسن...
یا ایها تکفیریون! اِسمَعونی جیّدا نحن اَبناء الخامنهای؛ الی یوم القیامة نحن الموجود و نحن مدافعا الخطوط ِ الاحمر لکل العالم الاسلام من عقیلة سیدة الزینب؛ عقیلة بنیهاشم من کربلا من نجف من عقیدتنا.
ابوزهرا، همرزم شهید مصطفی صدرزاده میگوید: برای جامعه تکفیری، آمریکا و اشغالگران فلسطین پیامی داریم؛ «ما فرزندان امام خامنهای هستیم هیچوقت به خطوط قرمز ما نزدیک نشوید». شیعه حاضر است تا پای جان و مال و خانواده خود، از این خطوط قرمز دفاع کند.
ابوزهرا، همرزم شهید صدرزاده درحالی که دوستان شهید را دلداری میداد و از گریه و بیقراری بسیار آنها جلوگیری میکرد، در گفتوگو با تسنیم به توصیف ابعاد شخصیت عظیم شهید مصطفی صدرزاده پرداخته و میگوید: سردار بزرگ اسلام شهید صدرزاده با اسم جهادی «سیدابراهیم» نزدیک به سه سال از عمر خود را زمانی که میتوانست کنار همسر و دختر و پسرش باشد؛ در راه اسلام به خاطر امنیت ما و جامعه اسلامی کنار گذاشت. از زندگی خود و زمانهایی که میتوانست در راحتی و آرامش باشد گذشت. در سختترین شرایط کار کرد و در برنامههای مستشاری و عملیاتی در سوریه جزء مدافعان حرم بود.ابوزهرا خطاب به تکفیریها جملاتی را به زبان عربی ادا میکند و میگوید: یا ایها تکفیریون! اِسمَعونی جیّدا نحن اَبناء الخامنهای؛ الی یوم القیامة نحن الموجود و نحن مدافعا الخطوط ِ الاحمر لکل العالم الاسلام من عقیلة سیدة الزینب؛ عقیلة بنیهاشم من کربلا من نجف من عقیدتنا.
من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفتگو با همسر شهید صدر زاده : «میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»
خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان مادر و همسر شهید
بهانه اولین دیدار: درِ خانه حضرت فاطمه زهرا(س)
در همان گفتوگوهایی که برای ازدواج داشتیم متوجه شدیم، تنها جایی که قبلا همدیگر را دیده بودیم مقابل درِ حوزه بسیج بوده است. آن روز ما کارهای ایام فاطمیه(سلام الله علیها) را انجام میدادیم و میخواستیم یک درِ سنگین را بالای ماشین بگذاریم. بلند کردن آن در، از توان خانمها خارج بود. آقایی را دیدم که مقابل در حوزه مقاومت ایستاده است. دوستانم گفتند که او آقای صدرزاده فرمانده پایگاه نوجوانان است و میشود از او کمک گرفت. صدایش کردم و گفتم: «ممکن است این در را داخل ماشین بگذارید؟»؛ این کار را کرد و این اولین باری بود که همدیگر را دیدیم.
آقای بهرامی یکی از دوستان مصطفی بود که مرا به او معرفی کرده بود. برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت.
برای من خیلی مهم بود که ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانمها بود و باید کاملا مطلع میشدم. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی مذهبی هستند نسبت به خانمها سختگیرند و دیدشان نسبت به آنها دید خوبی نیست. برای من خیلی مهم بود که بدانم نگاه مصطفی به ادامه تحصیل و اشتغال خانمها چیست؟
من می خواستم به کارهای فرهنگیای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. موافقت بر سر این مورد هم برایم مهم بود. مصطفی در همه این زمینهها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آنها را داشت و من را هم تشویق میکرد.
برایم مهم بود شریک زندگیام مثل پدرم باشد و یک سری آزادی عملها را به خانمها بدهد. وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد اوچطور است؟ منظور من چیزهای خیلی جزئی بود و معمولا هم من مسائل را جزیی نگاه میکردم. در این 8 سال و چند ماهی هم که با او زندگی کردم خیلی خوب بود. خیلی راضی بودم.
توجه به همسر
نوروز 91 فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که روی سرش بود باعث شد که سرش بشکند. مصطفی هم نبود. وقتی آمد سعی کردم که مقدمه چینی کنم و مطلب را بگویم. استرس داشتم. به مصطفی گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود ولی در چند دقیقهای که رو برگرداندم، فاطمه از روی چهارپایه افتاد و سرش شکست»؛ مصطفی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «میخواهی فاطمه را قربانی کنم و تو از روی او رد شوی؟»
مصطفی پاداش سختیهایی بود که در کارفرهنگی کشیده بودم؛ او نعمت خدا بود
مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار
میکرد. یک روز که میخواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش میآیم تا
از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من
خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه میکردم و با خودم میگفتم:
«من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با
اعتماد تمام از من خداحافظی میکند و میرود. چقدر ما خوشبختیم». این
اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود.
مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمیتوانستیم بخوریم. آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقاداتمان بود. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود.
مصطفی پاداش سختیهایی بود که در کارفرهنگی کشیده بودم؛ او نعمت خدا بود
آن زمانی که من در بسیج بودم خیلی سختی کشیدم، بالاخره یک دختر 17 یا 18 ساله بخواهد کارهای بسیج را انجام دهد خیلی سختی متحمل میشود. به مصطفی گفتم که او پاداش سختیهایی است که در بسیج کشیدم. «خدا تو را به من داد و یکی از نعمتهایخدا برای من بودی».
وظیفه شما تربیت فرزندان است ( اصلا بهانه گیر نبود)
بعضی آقایان وقتی وارد خانه میشوند و محیط
خانه را نامرتب میبینند یا متوجه میشوند که غذا آماده نیست، اعتراض
میکنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچهداری نمیتوانستم غذا
آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد میشد از او عذرخواهی
میکردم. از ته قلبش ناراحت میشد و میگفت: «تو وظیفهای نداری که برای من
غذا درست کنی. تو وظیفهای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و
حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او میگفتم: «پس من چه کاره
هستم و وظیفه من چیست؟»، مصطفی هم پاسخ میداد: «وظیفه تو فقط تربیت
بچههاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را
انجام میدهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای
تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود.
مصطفای من خیلی عاطفی و اهل ابراز بود
خوشبختیای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزباللهی هستند، آدمهای خشکی در خانهشان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق میافتاد خیلی سریع ابراز میکرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.
خیلی زیبا میتوانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض میکردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی میگفت فرقی نمیکند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمیکرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت.
ارتباط و بازی شهید با فرزند
رفتارش با فاطمه هزار برابر بهتر از «خوب» بود. فاطمه 25 شهریور1388 به دنیا آمد و امسال به کلاس اول رفت. هرچه سنش بیشتر میشد، اسباب بازیهایی که دیگر برای گروه سنی او نبود را جمع میکردم. وقتی فاطمه را پیش مصطفی میگذاشتم، به مدرسه میرفتم و برمیگشتم میدیدم که تمام آن اسباب بازیها بیرون آمده و در کل خانه پخش است. در آن 5 یا 6 ساعتی که خانه نبودم آنقدر با هم بازی کرده بودند که دیگر اسباب بازیهای گروه سنی 5 و 6 سال کم آمده بود! خیلی رابطه خوبی با هم داشتند.
وقتی که از مدرسه بر میگشتم و میگفتم که میخواهم خانه را مرتب کنم، مصطفی با فاطمه به پارک میرفت و بازی را بیرون از خانه ادامه می داد تا اینکه من خانه را مرتب کنم و دوباره آنها برگردند.
اعتماد واقعی به خدا
یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: پر بغل بابا
و فاطمه به آغوش او پرید.
بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود.
دغدغه ادامه تحصیل همسر
دغدغهای در همان اول زندگی و خواستگاری داشتم که آن نوعِ برخورد و نگاه مصطفی به خانمها بود، هنوز وارد زندگی نشده بودیم که در همان دوران عقد خیالم کاملا راحت شد که او خود خودش است.
بعد از اینکه فاطمه به دنیا آمد، من تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم. مصطفی از همان زمان تاکید میکرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم. یک بار مصطفی گفت که دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو میگیرد، از من خواست که بروم و ادامه تحصیل دهم. به او گفتم: «تو دیگر آخرشی! بعضی از آقایان اجازه نمیدهند که خانمهایشان به دانشگاه بروند ولی تو به اصرار میخواهی من را به دانشگاه بفرستی. اصلا از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟»، مصطفی هم جواب داد: «از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و میدانم که میتوانی و باید ادامه تحصیل دهی». میدانست که به رشته تجربی علاقه دارم. همیشه میگفت: «تو دکتر خودمی!».
سعی در جذب کودکان
مصطفی مهارت خاصی در بازی با بچهها و جذب آنها داشت. یکی از بستگان ما بچهای دارد که یک مقدار بیش فعال است؛ وقتی که مصطفی را میدیدند ذوق میکردند که الان بچهشان ساکت یک جا مینشیند چون مصطفی خیلی این بچه را سرگرم و با او بازی میکرد. به قول خودشان انرژی این بچه را تخلیه میکرد.
وقتی بچهها در یک مجلس مهمانی شلوغ میکردند و پدر و مادرها را خسته میکردند، مصطفی از جمع جدا میشد و همه بچهها را گوشهای جمع و با آنها بازی میکرد. خودش میگفت وقتی بچهها وارد جمع بزرگترها میشوند، ممکن است بچه ها حوصله بزرگترها را نداشته باشند و بزرگترها هم حوصله سرگرم کردن بچهها را نداشته باشند.
بچه ها اگر در محیط مسجد و پایگاه بسیج شلوغ کنند، ممکن است بزرگترها دعوایشان کنند. با اولین دعوایی که بچه میشنود و برخورد بدی که میبیند، ممکن است برود و دیگر برنگردد. این خیلی برای مصطفی مهم بود که کاری کند تا نوجوانها در پایگاه بمانند. بالاخره برخورد بزرگترها با بچهها خیلی متفاوت است. آنها نیاز دارند که در حد سنشان برخورد کنیم.
مصطفی وقتی این برخوردها را دید و متوجه شد برخورد بزرگترها ممکن است بچهها را زده کند، این جمع نوجوانان را تشکیل داد. او در این کار خیلی مهارت داشت.
ما بسیجی هاباید بمیرم که آب در دل رهبری تکان بخورد
روز۲۵خردادسال۸۸ به شدت مجروح شده بود(چهارضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی چپ)وچون نیروهای امدادی بخاطر تهدید اغتشاشگران حدود۶یا۷ساعت بعد توانسته بودند ایشان را به بیمارستان انتقال دهند و بخاطر خونریزی زیاد تا دو روز وقتی میخواستند در خانه راه بروند از شدت سرگیجه دستشان را به دیوار میگرفتند ولی با همان ضعف و بیحالی روز۲۷خرداد۸۸آماد شدند برای رفتن به تهران وقتی با تعجب علت را پرسیدم گفتند در تمام فضاهای اینترنتی تهدید کردند می خواهند به سمت بیت رهبری بروند.
من باید بمیرم که فتنه گران چنین حرفی را حتی به دهان بیاورند
ما بسیجی هاباید بمیرم که آب در دل رهبری تکان بخورد.
زندگی شون وقف بسیج بود.
دو روز بعد از مراسم عروسی مون که هنوز گاز
خونه مون وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست. زنگ زدم
بهشون. گفتند بچه ها رو بردم اردو!!! گفتم آخه مرد مومن گاز خونه مون هنوز
وصل نشده اونوقت بچه ها رو بردی اردو؟ گفتن آخه اگه الان نمی بردم دیگه
میخورد به ماه رمضون و دیگه نمیشد اردو ببریم.. زندگی شون وقف بسیج بود.
دعوا با شهدا
آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.
چندتا پله میخورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید. هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، میگویم روزی نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».
دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه میکردم.گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحهای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا میکرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.
ابتکار شهید
شما فکر میکنید این وسیله چی هست؟
چه ارتباطی با سید ابراهیم داره؟
ما هم اول فکر کردیم، کاردستی فاطمه هست اما.....
از میان وسایل هایش به صورت اتفاقی به وسیله ای که بیش تر شبیه کاردستی دوران مدرسه مان بود، برخوردیم.
همسرشان در پاسخ به کنجکاوی ما گفتند:
آقا مصطفی( سیدابراهیم ) در سوریه، زمان هایی که در خط مقدم حضور داشتند، برای دیدن دشمن با مشکل روبرو میشدند که در سوریه با همان وسایل محدود این وسیله رو درست می کنند.
اما نکته جالب توجه، طراحی بسیار جالب و با دقت این وسیله هست.
با وجود سادگی این وسیله، چینش آینه ها در دوطرف لوله ها با ظرافت خاصی صورت گرفته
همچنین با در نظر گرفتن یک دستگیره، در بدنه لوله اصلی، امکان بزرگنمایی هم برای این وسیله به وجود آورده
به زودی به قدس خواهیم رسید، من هم نباشم محمدعلی هست. در گوشش هرچه را باید، به لالایی خوانده ام.
سیدابراهیم است دیگر؛ جای تعجب ندارد، با محمدعلی به میدان آمده است. گوش کنید، رجز میخواند:
به زودی به قدس خواهیم رسید، من هم نباشم محمدعلی هست. در گوشش هرچه را باید، به لالایی خوانده ام.
آهای مترسکهایی که ستاره های سربی به سینه هاتان دارید، آن روز دیر نیست، روزی که با قدمهای محمدعلی یه قدس قدم بگذارم و بیرق اسلام ناب محمدی را، با دستهای محمدعلی بر فراز مسجدالاقصی به اهتزاز درآورم. آن روز دیر نیست، چیزی کمتر از 25 سال؛ این وعده ی سیدعلی است...
محمد علی من هم شهید می شود
بادوستان رفته بودیم عیادت سید، همان موقعی که تیر به پهلویش خورده بود.
با اشاره به طبقه بالای بیمارستان که محمد علی چند روز پیش در آنجا به دنیا آمده بود، گفت:(او هم شهید می شود)
ماجرا را اینگونه تعریف کرد:
دیدم که بچه ام دارد از دست می رود و قرار نیست که به دنیا بیاید.گفتم نمی شود که بماند؟؟
گفتند:می شود به شهادتش راضی شوی، می ماند
وماند...
اصرار میکردم که بیشتر کنار خانواده باشید
زمانی که خیلی اصرار میکردم که بیشتر کنار خانواده باشیدومیگفتم الان که زینبیه در امنیت شما هم دو سال در سوریه بودید الان با داشتن بچه کوچک و حساسیت فاطمه خانم نیاز بیشتری به حضور شما در خانه احساس میشود سید ابراهیم در جواب گفتند الان چند هزار شیعه مرتضی علی علیه السلام سادات موسی ابن جعفر علیه السلام در چهار شهر سوریه درمحاصره کامل هستند من نمی توانم بمانم ولی قول میدهم بعد از آزادی نبل الزهرا مدت بیشتری پیش شما و بچه ها باشم.
۱۳روز قبل شهادتشان گفتم الحمدلله دو ماه تمام شد تاریخ برگشت را بگو گفتند برنامه آزادی شهرهای شیعه نشین در محاصره را داریم قول میدم با اتمام این عملیات و آزادی شیعیان در محاصره سوری برگردم.
زمانی که حوزه علمیه بود در هفته چند بار به بهانه های مختلف می رفتیم و بهش سر می زدیم
که براش غذای گرم ببریم ویا اینکه باهم بریم بیرون شام بخوریم
یه شب دیر شده بود، گفت : مامان الان نمیذارن برم داخل، میگن کجا بودی؟
منم به شوخی گفتم بگو با ولی ام بودم
ازاین فکر که نمی تونه غذای گرم بخوره در عذاب بودم.
می گفت: اینجا برای ساختن جسم و روح است حتی شهریه حوزه را قبول نمی کرد.
اعتقاد داشت این برای کسانی است که ریاضت می کشن ودرست حسابی درس می خونن.
یکی از ویژگیهای مصطفی مبارزه با نفس بود.
حسینیه شهید مصطفی صدرزاده
با خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده
یکی از اولویت های مهم مصطفی در زندگی،دستگیری و کمک به دیگران بود...
شنیدن بعضی از معضلات جامعه،
مصطفی رو خیلی عذاب می داد ...
و ساعت ها به فکر فرو میبرد از جمله مشکل فقر مالی مردم بود...
اینکه کودکی نتواند ،از کوچکترین
امکانات تحصیلی استفاده کند ، زجرش
می داد...
سل 82 پدر مصطفی برای پسرا یک مغازه محصولات فرهنگی
مانند ادعیه،زندگی نامه ی شهدا، سربند، پلاک، تسبیح و ... اجاره کرده بود...
یه روز مصطفی اومد از من خواهش کرد که با بابا صحبت کن ،تا در کنار کار فرهنگی یک قسمت ازمغازه رو
لوازم التحریر بذاریم...
وقتی علتش را پرسیدم جواب داد : اگر بتونیم در کنار کار فرهنگی دستی بگیریم ،موفق ترهستیم...
درنظر داشت که لوازم التحریر رو با قیمت پایین و یا به شکل رایگان در اختیار بچه های بی بضاعت قرار دهد...
یکی از اولویت های مهم مصطفی در زندگی،دستگیری و کمک به دیگران بود...
از کودکی سر نترسی داشت
مصطفی از همان کودکی سر نترسی داشت.
هروقت اراده می کرد ، کاری انجام بده ،قطعا انجام می داد.
واین چیزی بود که مصطفی را ، از همسالانش متمایز می کرد.
مصطفی دوران کودکی پرجنب و جوشی داشت وبسیار زرنگ وباهوش بود.
زمانی که می خواستم برایش خرید کنم، باوجوداینکه می دانستم سلیقش چیه، ولی اجازه نمی داد براش انتخاب کنم،
حتی برای جزئی ترین لوازمش ، از همان کودکی مستقل بود.
مصطفی همیشه با وضو بود. یه بار نصف شب بیدار شد دیدم آب خورد.
بعد وضو گرفت، رفت در رختخواب که بخوابه، بهش گفتم: مصطفی خواب از سرت نمی پره؟
گفت:کسی که وضو میگیره و می خوابه تازمانی که خوابه براش ثواب عبادت می نویسند.
الحمدلله که خانه ما را دزد زد؛اگر خانه دیگری بود آنها با نظام و انقلاب بد میشدند
گفت:دیشب خانه ما را دزد زد.ناراحت شدم؛اظهارتاسف کردم.
گفت:نه! الحمدلله که خانه ما را دزد زد؛اگر خانه دیگری بود آنها با نظام و انقلاب بد میشدند..
کپی کردن از حرز امام جواد
دوسال پیش مصطفی مرخصی اومده بود. داشتیم درمورد سوریه باهم حرف می زدیم من ازنگرانی ها و دلواپسی هام براش می گفتم. بعداز مکثی گفت مامان تا چیزی مقدر خدا نباشد اتفاق نمی افتد؛ این رو من اونجا با تمام وجودم حس کردم. مامان فقط یک خواهش دارم این که اول برای بچه های مردم دعا کن چون دست من امانت هستن.
منم دعایی که مادر بزرگش توصیه کرده بود بهش دادم گفتم این دعا رو از خودت دور نکنی، دعای حفظ امام جواد،
وقتی می خواست ازاین جا بره قبلش رفته بود از روی دعا کپی کرد برای تمام نیروهاش یک روز که باهاش تماس گرفتم احوالشو پرسیدم. گفت: به خواست خدا و دعای که شما دادی تمام نیروها به سلامت برگشتند...
پول نفت رو به همراه یادداشتی داخل خونه گذاشتم گرچه بعضی گفتن اشکال نداره.
اولین زمستانی که سوریه بود و برای مرخصی اومد، داشتیم در مورد
آب و هوا ی اونجا حرف میزدیم گفت: از سرمای شدید مجبور شدیم از نفت خونه ایی که درآ نجا اسکان داشتیم ،
استفاده کنیم ..
پول نفت رو به همراه یادداشتی داخل خونه گذاشتم گرچه بعضی گفتن اشکال نداره.
ولی گفتم ما برای حفظ جان ومالشون اینجاییم.
بابا جان چرا عصبانی هستی اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم.
ظاهرا توی محله شان مسئول پایگاه بوده پدرش می گفت یک شب دیر آمد خانه به شدت از دستش عصبانی بودم، پشت در قدم می زدم تا بیاید، تا در را باز کرد سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟
در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت : بابا جان چرا عصبانی هستی من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم. پدر جان من جوانم و پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم و حالا هم در مسجد محل برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسیهایی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم. حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟
پدرش گفت : آنقدر مردانه حرف زد و محکم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم گفت هیچی حق با توست برو بخواب ...
مصطفی خیلی مبادی آداب بود .
نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها....
اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون و صدقشون بشه.
و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند .
مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود ،
هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید.
و فاطمه را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها....
دزدیدن گاوهای مصطفی از گاوداری
سال 89 مصطفی صاحب گاو داری بود
گوسالهایی که چندماه روز و شب براشون زحمت کشیده بود
و بسیار هزینه کرده بود تا به فروش برسن ،
در یک شب تمام گاوهایی که امانت بودن دزدیده شدن
بعداز پیگری بسیار که نتیجه ای هم نداشت ،
وقتی وارد خونه شد خیلی ناراحت بود گفتم :چی شد؟ نتیجه ی داشت؟
گفت : نه .....
هیچوقت مصطفی رو اینجوری ندیده بودم
گفتم : فدات بشم برای مال دنیا این طوری ناراحتی ؟
فدای سرت ان شاالله جبران میکنی .
گفت : مامان اینا امانت مردم بود، اگر مال خودم بود که غمی نبود ،
من شرمنده شدم ..
مصطفی از لحاظ مالی خیلی
امتحان های سختی میداد،
ولی هیچوقت اینجوری ظاهر نمی کرد، که برای گوساله هاش چون امانت بودن وبه قول خودش میگفت شرمنده مردم شدم...
بعد از شهادت خوابشون رو دیدین؟
بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم.
یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که آروم بشم خدایش کمی آروم شدم.
شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم، گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده .
بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم.
چرا من را سحری بیدار نکردید؟
ماه رمضان سال 77 مصطفی هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.
برای سحری بلند شدیم اما مصطفی را بیدار نکردم؛
خودش موقع اذان بیدار شد، وقتی دید اذان می گویند بغض کرد و با ناراحتی گفت: « چرا منو بیدار نکردید؟»
دستی روی موهایش کشیدم و گفتم: «عزیزم شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی.»
اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت: «از این به بعد هر کسی به سن تکلیف رسیده بره نون بخره، آشغال ها رو بذاره دم در، من بچه ام و هنور به سن تکلیف نرسیدم .»
ناگفته نماند که آن روز، بدون سحری روزه گرفت، برای من هم درس شد که تمام ماه رمضان برای سحر بیدارش کنم.
عزیزمادر، نازننیم...چقدر دلم برای بچگی و شیطنت ها و دنیای معصومانه ات تنگ شده،
کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم...
دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟
کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟
همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت.
مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی
واقعا سخته.....
درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟
بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم، ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه.
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا
عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن
یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا.
سلام علیکم
سلام بر انبیا و
اولیای الهی، سلام بر چهارده نور مقدس، سلام بر سیدالشهدا علیه السلام،
سلام و درود خدا بر خمینی کبیر که ما را آبرو بخشید و به ما درس عزت و
شهادت داد، سلام بر ارواح طیبه شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر مصطفای
عزیز، نازنین همسرم، پدر خوب فاطمه و محمد علی، فرزند خود بابا و مادر؛
مادر و پدری که مصطفی را با لقمه حلال، شیر پاک و اشک و عشق به امام
حسین(ع) تربیت کردند.
راحت بگویم؛ نبودن مصطفی برای من، فاطمه، محمدعلی،
پدر و مادرش و تمام دوستان و خانواده بسیار سخت است. ولی آیا مگر ما از
حضرت زینب بالاتریم؟! مگر ما در روضه ها نمی گوییم که ای کاش در کربلا
بودیم تا جوانانمان را به یاری امام حسین(ع) می فرستادیم؟ مگر نه این است
که رهبرمان حضرت امام خامنه ای حسین زمان است، مگر نه این است که داعش
فرزندان آمریکا و صهیونیست هستند؟! یزیدیان و شمر های زمان هستند؟
مگر
قرآن نمی فرماید فاعتبروا یا اولی الابصار؟ پس عبرت این است که مدافعان حرم
نگذارند دوباره زینب کبری اسیر شود. فاعتبروا یعنی مصطفی فدای رهبر، نه
تنها مصطفی بلکه محمدعلی فدای رهبر، فاطمه فدای رهبر، خودم فدای رهبر، تمام
دار و ندار هستی مال و زندگی فدای رهبر، خود مصطفی در وصیت نامهاش فرموده
فقط گوش به فرمان رهبر باشیم.
فاعتبروا ینی مصطفی فدای اسلام، یعنی
بیتفاوت نباشیم، یعنی اسلام مرز ندارد، فاعتبرو یعنی مصطفی ثابت کرد کل
یوم عاشورا، فاعتبروا یعنی مصطفی ثابت کرد باب شهادت باز است. اگر شهدای
مدافع نمی رفتند و زبانم لال دوباره زینب کبری(س) اسیر می شد چگونه می
توانستیم در صحرای محشر در مقابل حضرت زهرا (س) سرمان را بالا بگیریم؟ ولی
حالا تا حد توان روسفید شدیم.
مصطفی عزیز را هدیه کردیم به حضرت زینب،
هدیه کردیم به اسلام عزیز، به مکتب و مذهب، به رهبر عزیزتر از جانمان و مگر
سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت است؟! پس راضی هستیم به رضای خداوند
مهربان، در پایان از خداوند متعال فرج بقیه الله الاعظم، سلامتی رهبر
عزیزمان را میخواهیم و از روح مطهر مصطفی عزیز و از همه شهدا خواهانیم ما
را در راه ولایت فقیه و پیروی از سید علی خامنه ای ثابت قدم بدارد، ما را
قدردان خون شهدا قرار دهد والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفتگو با همسر شهید صدر زاده : «میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»
خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان مادر و همسر شهید
حاجی خیلی شوخی میکرد. با خنده و مزاح محیط خانوادگی را به فضای شاد و دلنشین تبدیل میکرد. با اینکه سنی نداشت، اما همه آشنایان از او راهنمایی میخواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز میداددر جمع به راحتی ابراز محبت میکرد. معتقد بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی چند وقت یک بار میپرسید: «از من راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. میگفت: «وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یکجور دیگری نگاهت میکند.»وقتی بچهها تازه به دنیا آمده بودند، شبها پا به پای من بیدار میماند و کمکم میکرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه میرساند. در کارهای منزل خیلی کمک میکرد. ظرف میشست و خانه را نظافت میکرد. روزهای جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام میداد و این چیزها را دور از شأن خودش بهعنوان یک مرد و یک روحانی نمیدانست.در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادتشان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر میکرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم میخواستند برای شهادتشان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس میکنم به چهل سالگی نمیرسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.
همسر شهید مدافع حرم:شهید مسافر رفت تا چادر محکمتر بر سرمان بماند/ به یاد حضرت مسلم شهید مسافر را راهی کردم
عفت حسین زاده همسر شهید در گفتگویی با خبرنگار پرنیان گیل از روزهای باهم بودن و اینکه قبل ازدواج چه دعایی درخصوص همسر آینده خود کرد، گفت: من همیشه به خداوند می گفتم که خدایا یکی از سربازهای ناب خود را نصیب من کن و اطرافبانم می دانستند من چنین حاجتی دارم و وقتی هم که آقاسعید به خواستگاری آمدند مهرشان به دلم افتاد و همانجا احساس کردم همان کسی است که میخواستم و بعد اولین جلسه به خانواده گفتم که نیازی نیست بیشتر از این با ایشان صحبت کنم و جواب من مثبت است.همان شب خواستگاری از عزم آقا سعید برای رفتن به سوریه باخبر شدم و او شبِ فردای خواستگاری به سوریه اعزام شد.
همسر شهید مدافع حرم درخصوص اینکه قبل خواستگاری خبر اعزام ایشون برای اولین ماموریت به آقاسعید ابلاغ شده بود و این موضوع را در خواستگاری با من مطرح کردند ، اظهار کرد: من در وجودم احساس گرما می کردم و ترسیدم از هر اتفاقی میتوانست در آینده بیفتد ولی توکل بر خدا کردم و به ایشان گفتم بروید ان شاالله خداوند و حضرت زینب (س) پشت و پناهتان باشد و منتظرم تا برگردید.
آقا سعید از من بله را گرفتند و فردایش به منطقه اعزام شدند ،
وی افزود: آقا سعید می گفت دوسالِ پیش و دو هفته قبل از ازدواج ما، رفتم پیش خانم حضرت معصومه(س) و به ایشان گفتم برای من خواهری کنید و یک دختر خوب قسمت کنید که همه جوره با من بسازد و وقتی شما رو دیدم، یک نوری و یک حسی به من گفت که این همسر زندگی من است.
همسرشهید با اشاره به زمان اعزام شهید مسافر گفت: من به ایشان گفتم دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا میخواهید بروید با اشاره به فرازی از زیارت عاشورا ، بابی انت و امی به من گفتند که این فراز را برای من معنی میکنید؟ و من هم گفتم معنایش که مشخص است یعنی پدر و مادرم به فدایتان ... و ایشان گفت به خاطر همین! و چادرم را در دست گرفت و گفت به خاطر این چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند.
وی با اشاره به ندای قلبی خود در هنگام اعزام همسرش به منطقه با بیان اینکه 154 روز با شهید زندگی کرده است اظهار کرد: یک روز دیدم سعید خیلی حالش گرفته بود و روزنامه در دستش را به زمین کوبید و گفت، خودت روزنامه را بردار و ببین که دیدم عکس دختربچه سه یا چهارساله سوری بود که تکفیریها او را به میلههای فلزی پنجرهای با زنجیر بسته بودند، شهید رو به من گفت؛ بگوییم کوریم و اینها را نمیبینیم؟ چون سال اول زندگی مشترکمان بود مثل همه زوج ها دوست داشتم در کنار هم باشیم و حسی به من دست داده بود که دیگر برنمی گردد و بعد اینکه به ایشان گفتم نمی توانم دوریتان را تحمل کنم و گفتند می توانی ، آیا امروز مثل عاشورا نیست؟
همسر شهید با اشاره به اینکه موقع رفتن شهید چه سفارشی به ایشان کردند گفت: من می روم ولی رسالت زینبی به دوش شماست بانو ، ومن بعد شهادت ایشان سعی برآن داشتم که هیچ گاه بلند گریه نکنم و اگر پیش می آمد جلوی خود را می گرفتم تا آقاسعید از دست من ناراحت نشود.
وی
با بیان اینکه شهید مسافر از بهترینهای جامعه امروزی بود گفت: هیچگاه از
مسئولیت و جایگاه همسرم خبر نداشتم و پس از شهادت او فهمیدم که آنجا
فرماندهی تعدادی از نیروها را بر عهده داشت. آقا سعید همیشه میگفت مسئول جارو زنی در محل خدمتم هستم.
همسر
شهید با اشاره به اینکه شهید میگفت به خاطر این به سوریه میرود تا چادر
محکمتر بر سر همسرش بماند و دست کثیف بیگانهای نتواند آن را از سر زنان
بکشد گفت: در زمان اعزام آقا سعید، به یاد روزی افتادم که زنان کوفی
مردانشان را از همراهی با حضرت مسلم (ع) منصرف میکردند اما با اطمینان
قلب، آقا سعید را راهی کردم، انگار حضرت مسلم (ع) به کمک من آمد
پدر شهید سعید مسافر: اگر مدافعان حرم نبودند، به جای سوریه، باید در تهران می جنگیدیم
با سری بلند و سینه ای ستبر از سعیدش حرف می زد. استکان چای را در میان دو دستش گرفته بود و لابلای حرف هایش گاهی خیره می ماند. شاید به یاد خاطرات پسر شهیدش می افتاد. گاه گاهی بغض را در کلامش می شد حس کرد، اما دائما یک جمله را تکرار می کرد: من خوشحالم از شهادت سعید، راضیم به رضای خدا.
حاج آقا کمی از خصوصیات آقا سعید برایمان بگویید.
سعید از این کارها خوشش نمی آمد. مطمئنم دوست ندارد الان درباره اش مصاحبه کنم. چون به شدت ماخوذ به حیا بود. دنبال دیده شدن نبود. اما خدا به خوبی او را دید. به قول قدیمی ها بزرگ تر کوچکتری را خوب درک می کرد. همان احترامی که برای اقوام درجه یک اش قائل بود به مردم محل و دوستان و آشنایان هم میگذاشت. متانت و وقار سعید نیاز به تعریف و تمجید ندارد.
چطور شد که عازم سوریه شد؟
اولین بار بهمن ماه سال ۹۳ به سوریه رفت. آن هم به صورت داوطلب. آمده بود برای خداحافظی گفت عازم ماموریتم. گفتم کجا ؟ گفت همین دورو بر. انقدر اصرار کردم تا گفت که به سوریه می رود. اوایل رفتنش خیلی دلهره داشتم اما نمی توانستم خوشحالی خودم را از بلوغ فکری سعید پنهان کنم.
شنیده ها حاکی از این است که ایشان در مبارزه با پژاک هم ید طولایی داشتند.
بله سعید مدت ها در جبهه شمال غرب بود و در عملیات های خاص شرکت می کرد. هم رزمنده بود و هم جهادگر. من ۲۹ سال هست که مفتخرم به خدمت در سپاه. اما سعید د رهمین طول هشت ساله سابقه کاری اش از من هم پیشی گرفت. مدت حضورش در سوریه با تمام سی سال خدمت من برابری می کند. خوشا به سعادتش.
رابطه تان با هم چطور بود؟
من هرگز نمی فکر نمی کردم ولی اش هستم. ما انقدر به هم نزدیک بودیم که می توانم بگویم بیشتر رفیق بودیم، برادر بودیم با هم تا پدر و فرزند. من از او خیلی چیزها یاد گرفتم.
چگونه خبر شهادتش را به شما دادند؟
من روز چهاردهم فروردین بود که برای فوتبال به سالن رفتم. با سوالات عجیب و غریب دوستان مواجه شدم. جویای احوالات سعید بودند. نیم ساعت از بازی که گذشت از چهره ها خواندم که اتفاقی افتاده. همه می دانستند و من بی اطلاع بودم. ساعت دوی همان شب به من گفتند سعید مجروح شده. تا صبح خوابم نمی برد. حدس می زدم برای سعید اتفاقی افتاده باشد تا اینکه صبح فردا به من اطلاع دادند که شهید شده. وقتی خبر را شنیدم هیچ تغییری در چهره ام حاصل نشد. گفتم خدارا شکر. سعید به آرزویش رسید و امانت خدارا به او برگرداندم. از آن روز به بعد قوت قلبم بیشتر شد، صبوریم بیشتر شد و حس می کنم خداوند به من عنایت ویژه ای برای صبر بر این اتفاق کرده است.
خیلی ها معترضند که چه لزومی دارد فرزندان این مرزو بوم در خارج از کشور به شهادت برسند. نظر شما چیست؟
تا کسی شرایط جنگ را درک نکرده باشد نمی تواند معنای جهاد مدافعان حرم را درک کند. اگر امثال سعید من و شهید طاهر نیاها و سیرت نیاها و کوچک زاده ها نبودند، به جای سوریه اکنون باید در تهران می جنگیدیم. وقتی سعید برای اولین بار می خواست عازم سوریه شود خودم هم از او همین سوال را کردم که سعید جان چرا تو باید بروی ؟گفت الان جنگ، بر سر اسلام و قرآن است. تکفیری ها به هیچ کس رحم نمی کنند. حرم اهل بیت ناموس ما شیعیان است و نمی توانم در برابرش بی تفاوت باشم.
در آستانه برگزاری کنگره ملی شهدای گیلان هستیم. تاثیر چنین مراسماتی را بر فرهنگ عمومی جامعه چگونه ارزیابی می کنید؟
فرهنگ اسلامی – ایرانی ما با شهدا زنده است، باید آنان را به جامعه فهماند. شیوه زندگی شان را، علت جهادشان را عقایدشان را، باید به نسل کنونی و بعدی تفهیم کرد. ما از صدراسلام تا کنون فرهنگ شهادت را زنده نگاه داشته ایم و این راه تداوم دارد.
صبوری این پدر ستودنی بود. چطور می شود از پاره تن این گونه راحت گذشت و با خوشحالی از پر کشیدنش سخن راند؟ آیا غیر از این است که ایمان قوی این بزرگ مرد، هر لحظه به قلب داغدیده اش این نوید را می دهد که : وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ…
خواهر شهید مدافع حرم سعید مسافر :شهدای مدافع حرم حریم ناموس و عفت زنان مسلمان شدند
خواهر شهید سعید مسافر با بیان اینکه در وجود شهید شوق زندگی و شوق برای اعتقادات و حفظ باورهایش بسیار زیاد بود، افزود: شهید مسافر مانند یک ترازویی بود که زندگی دنیایی و اخروی اش کفه مساوی داشت.
وی با بیان اینکه داغ بزرگی بر دل ما خانواده شهدا وجود دارد اما خداوند نگاه رحمتش را به جهت ایمان و باور شهدا نصیب ما کرده است، گفت: وظیفه ما خانواده شهدا حراست و حفاظت از ارزشهای دینی و انقلابی شهداست و باید کارهای مفید در این راستا انجام دهیم.
مسافر تصریح کرد: نباید در چارچوب غم و اشکی که در فراق عزیزانمان داریم باید گامی فراتر گذاشته و نگاهمان را موازی نگاه شهدا قرار دهیم و اهدافی را که شهدا دنبال می کردند، دنبال کنیم.
وی اذعان کرد: شهید مسافر همانند خیلی از شهدای مدافع حرم به فرموده رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) سربازانی هستند که زمانی در گهواره ها بودند و امروز برای حفاظت و حراست از پرچم اسلام و انقلاب آن را دست به دست و سینه به سینه برافراشته پاس می دارند.
مسافر در ادامه با اشاره به اینکه خیلی از رفتارها و کارهای شهید مسافر بعد از شهادت ایشان بر ما آشکار شد، افزود: شهید مسافر بسیاری از کارها از جمله فعالیت های فرهنگی را که دغدغه همیشگی اش بود در گمنامی انجام داد و خدمت در لباس پاسداری و کار در سپاه را به عنوان یک شغل نگاه نمی کرد.
وی اضافه کرد: شهید می خواست بتواند مقوله ها و ارزش های انقلاب اسلامی را در جامعه و به خصوص در قشر جوان پررنگتر کند که با شهادتش کاری کرد که همه آن کارها برای جذب نیرو و تغییر نگرش ها به آرمان ها و ارزش های انقلاب اسلامی بیشتر نمایان شود.
مسافر تقدیم جان و گذشتن از همه آرزوها و خواسته های آدمی را بزرگترین ایثار دانست و افزود: شهدای مدافع حرم برای امنیت این کشور فرسنگ ها دورتر از خاک وطن رفتند تا دست دشمن به ناموس ملت و کشور نرسد وچادر از سر زنان و دختران این کشور کنار نرود.
وی تاکید کرد: امروز کار ما این است که اندیشه ها و آرمان های شهدا پایمال نشود.
مسافر گفت: همه ما مدیون خون شهدا و برادرهای شهیدمان هستیم و باید هم در ظاهر و هم در باطن رفتارمان را همسو با آنان کنیم و من خواهر شهید مطمئنا مدیون خون شهید هم در دنیا وهم در آخرت هستم.
خواهر شهید مدافع حرم سعید مسافر با بیان اینکه باید هم در ظاهر و هم باطن رفتارمان همسو با شهدا باشد، گفت: از جمله مهمترین دغدغه های شهید پیرامون مسائل فرهنگی برای جوانان بود.
گفتگو با همرزم شهید سعید مسافر : حال و هوای جبهه مقاومت معنوی است/ شهید مسافر طی ۱۰ سال رفاقت فقط یک بار بدقولی کرد!
نظری همرزم شهیدان سعید مسافر و جمال رضی در گفت وگو با خبرنگار «دیارباران» در مورد دوستی اش با شهدای مدافع حرم، اظهار کرد: بیش از اینکه این حادثه اتفاق بیفتد و دوستان من در سوریه به شهادت برسند، زخمی شدم و من را به کشور برگرداندند و آن روز پر حادثه را ندیدم .
وی در ادامه این مطلب تصریح کرد: بنده با شهید سعید مسافر بزرگ شدم و ۱۰ سال با این شهید رفیق بودم .
هم رزم شهیدان گیلانی مدافع حرم با تاکید براینکه من خاطرات زیادی از این شهدای بزرگوار مدافع حرم دارم ولی در شرایط فعلی با شهادت دوستان خودم حال و روز مساعدی ندارم، اضافه کرد: از قافله شهدا جا مانده ام و خاطرات بسیار زیاد است.
نظری با بیان خاطره ای از شهید مسافر، ابراز کرد: روز آخر که مصدوم شدم وقتی داشتم برمی گشتم شهید مسافر به من قول داد که بر گردد و قول بازگشت را هم به همسر محترمشان داده بودند ولی طی این ۱۰ سال رفاقت یک بار بدقولی کرد و من را تنها گذاشت و به آرزوی همیشگی خود رسید .
نظری با بیان اینکه حال و هوای جبهه مقاومت معنوی است، اظهار کرد: فضا فضای دفاع از اسلام و حریم ولایت به ویژه عمه سادات و عقیله بنی هاشم است و عطر شهادت در فضا به مشام می رسد .
شهید سعید مسافر متولد ۱۳۶۵ در شهرستان صومعه سرا و ساکن شهر رشت بود که در
۱۷ بهمن ۱۳۹۴ به همراه عده ای از پاسداران تیپ عملیاتی میرزاکوچک خان لشکر
قدس گیلان برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه اعزام شد.
شهید مسافر در
روز ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ در هنگام عملیات مستشاری در اطراف شهر حلب سوریه به
همراه تعدادی از رزمندگان حزب الله لبنان به شهادت رسید. وی در هنگام شهادت
۳۰ سال داشت.
زندگی نامه
شهید_سعید_مسافر در ۱ دی ماه ۱۳۶۵ در خانواده ای
متدین به دنیا آمد. مادرش از سادات است و پدرش پاسدار انقلاب اسلامی. با
توجه به شغل پدر در تهران متولد شد و در سال ۱۳۷۲ از تهران به گیلان و
روستای سادات محله از توابع صومعه سرا نقل مکان کردند. او دوران تحصیل خود
را از همان مکان شروع کرد و سپس درسال ۱۳۷۹ در شهرستان رشت و در محله باهنر
سکونت گزیدند و در مدرسه شهید بیگلو به ادامه تحصیل مشغول شد و از همان
سال ها بود که فعالیت های فرهنگی خود را در مسجد علی بن ابیطالب(ع) شروع
کرد. شهید مسافر پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۸۵ به خدمت مقدس سربازی
اعزام گردید و در سال ۱۳۸۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی عضویت در سپاه
پاسداران انقلاب اسلامی رسید و بعد از گذراندن دوره آموزشی درتیپ میرزاکوچک
خان لنگرود مشغول به کار شد و در سال ۱۳۸۷ بعنوان یکی از پاسداران آموزشی
نمونه دوره تکاوری شناخته شد. او دوره های متعددی را سپری نمود و سالها در
مأموریت های سیستان بلوچستان و مناطق مرزی شمالغرب به نحو احسن ایفای نقش
کرد. از همان ابتدای جریان سوریه تلاش میکرد تا در صف مدافعان حرم قرار
گیرد و سرآخر بنا به نیاز آنجا آموزش های دیگری دید تا با اعزام او موافقت
گردد و سرانجام در فردای شب خواستگاری اش باشوق وصف ناشدنی به سوریه اعزام
گردید. او پس از بازگشت از ماموریت ، در تاریخ ۹۴/۰۱/۲۱ عقد ساده ای گرفت و
در تاریخ ۹۴/۰۵/۰۸ جشن عروسی را برگزار نمود امّا هیچ کدام از زیبایی های
دنیایی نتوانست جلوی اراده اش را بگیرد و در اعزام بعدی در تاریخ ۹۴/۱۱/۱۸
وارد خاک سوریه شد و نهایتا" پس از خلق حماسه های به یاد ماندنی در آن
دیار،در ساعات اولیه بامداد ۱۴ فروردین ۹۵ و در سن ۲۹ سالگی به دوستان
شهیدش پیوست. شهید مسافر در تمام امور، همچون کار،ازدواج و در عرصه های
فرهنگی، بصیرت و سربازی ولایت را چراغ هدایت خود قرار داده بود و در دوران
حیات خود "گروه فرهنگی منهاج" را پایه گذاری کرد و تمام توانش را برای
پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی صرف نمود. مزار شهید مدافع حرم سعید مسافر در
گلزار شهدای رشت زیارت گاه عاشقان ایثار و شهادت می باشد