زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با همسر شهید حسن شاطری /سید حسن نصرالله گفت حاج حسن آنقدر ماند تا مزدش را بگیرد

ویرانی های جنگ ۳۳ روزه به تعبیر رهبری انقلاب قرار بود ویروسی باشد که شیرینی پیروزی در جنگ ۳۳ روزه را به کام جبهه مقاومت تلخ کند .اسرائیلی ها آنقدر در این جنگ تاسیسات عمومی و خدماتی و پل و مدرسه و بیمارستان و ... را زدند تا نه تنها مسیحیان و اهل تسنن بلکه شیعیان را هم رو به روی سید مقاومت قرار دهند .

 امام خامنه ای در پیامی  به سید مقاومت خبر از یک جنگ و جهادی دیگر در جبهه آبادانی و حل مشکلات مردم داده بودند که تکمیل کننده پیروزی بزرگ ۳۳ روزه خواهد شد .

مادر عماد مغنیه از او پرسیده بود که آیا این همه ویرانی را می توان درست کرد ؟ عماد مغنیه گفته بود یگ نفر قرار است بیاید که کار خودش را خوب بلد است .

شهید شاطری که در لبنان به نام حسام خوشنویس معروف شد و سال ها بدون هیچ مرزی در میان اهل تسنن و تشیع آذربایجان و کردستان و کشورهای افغانستان و عراق در زیر باران خطرها جاده کشیده بود و مدرسه ساخته بود ، برای این کار انتخاب شده بود .

سید حسن نصرالله میان مردم رفت و گفت لبنان را از آن چیزی که بود زیباتر خواهیم ساخت "اجمل مما کانت ..."

به تعبیر سردار بزرگ اسلام حسام خوشنویس یا همان سردار شاطری ما تنها لبنان را نساخت بلکه دل های مردم لبنان و منطقه را از مسیحی و سنی و .. را فتح نمود و پیروزی دنیای اسلام را تکمیل نمود .

آنچه در ادامه می خوانید گفتگویی است خواندی با خانم معصومه مرادی، همسر بزرگوار شهید که در آن ابعاد ناشناخته ای از شهید شاطری را بازگو کرده است

 

آشنایی شما با شهید چگونه بود، قبل از ازدواج نسبت خانوادگی یا آشنایی خاصی داشتید؟ روندی که طی شد، در چه سالی شکل گرفت؟

من با حاج حسن از طرف مادری، نسبت فامیلی دوری داشتیم. پدرش آمد مسأله خواستگاری را با مادرم درمیان گذاشت، وقتی که موافقت مادرم اعلام شد، از من هم موافقت گرفتند.

بعد از توافق اولیه مادر حاجی، من را یک روز صدا زدند و گفتند که با شما کار دارم، من به منزلشان رفتم و با حضور مادرشان صحبتی داشتیم، ایشان خیلی صمیمی گفتند حالا که موافقتتان اعلام شده، این راهی که من میروم ممکن است در آن شهادت باشد، اسارت باشد و مسائل دیگر؛ اگر در این راهی که میروم همعقیده هستیم و شما راضی به این امر هستید که با هم ازدواج میکنیم، در غیر این صورت هر کس برود دنبال زندگی خودش.

چون یک آشنایی قبلی داشتم و از نظر اخلاقی آنها را میشناختم و از نظر مذهبی و عقیده نیز به هم نزدیک بودیم، قبول کردم و همان جا ایشان صحبتهای اول زندگیاش اتمام حجت کاریاش بود که راهی که میرود چیست و توضیحاتی ارائه داد.

ما 10 دیماه 61 ازدواج کردیم. مراسم بسیار سادهای با حضور بستگان ایشان و من برگزار شد. با مختصر جهیزیهای که مادرم تهیه کرده بود، خیلی از وسایل درشت منزل را هم نداشتیم، از جمله مثلاً فرش و یخچال و این طور چیزها نبود، بعدها اینها را تهیه کردیم. بعد از سه، چهار روز هم ایشان به خاطر اتمام مرخصیاش، بار سفر بست و به سردشت برگشت.

بعد از یک ماه دوباره به مرخصی آمد و به من سر زد، گاهی هم در تهران آموزش داشت؛ پنجشنبهها را سر میزد و جمعه بعداز ظهر را برمیگشت که در طول هفته به کلاسها برسد.

تا یک سال من در خانه مادرش بودم و او هم منطقه بود، روزی آمد و گفت میخواهم شما را با خودم به منطقه ببرم. اول خانوادهاش مخالفت کردند، من هم چون یکدانه دختر بودم، طبعاً مادرم راضی نبود! ولی خب موافقت همه را گرفت. البته خودم خیلی رضایت داشتم، میخواستم بروم ببینم آنجا چه خبر است؟!

مختصر وسایلی، مثل یکدست رختخواب و لوازم شخصی را پشت استیشن گذاشتیم و به سردشت رفتیم؛ خانههایی آنجا بود که فرمانداری در اختیار بچههای سپاه گذاشته بود. خود بچههای فرمانداری هم آنجا بودند. خانههایی بسیار کوچک و جمع و جور؛ سه خوابه بود، یک حال خیلی کوچک موکت شده، یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی؛ در هر خانهای که سه اتاق خواب داشت، سه خانواده زندگی میکرد. آشپزخانه و سرویس بهداشتی حال هم که مشترک بود. یک اتاق داشتیم و یک تخت و موکت. پنجرهها پرده نداشت، شیشهها را رنگ کرده بودیم، با وسایلی بسیار کم و ابتدایی!

حدود دو سال آنجا بودیم. یادم است تازه به آنجا رفته بودیم، من هم آشنایی زیادی با جنگ نداشتم. 15 ساله بودم که با ایشان ازدواج کردم و در 16 سالگی من را با خودش برد منطقه؛ فقط در تلویزیون چیزهایی در مورد جنگ دیده بودم. یک بار در آشپزخانه مشغول بودم، ایشان هم در حیاط بود؛ حیاط آنجا حصار نداشت، با سیم خاردار محصور شده بود، یکدفعه صدا زد که: بیا بیرون! گفتم: چی شده؟ گفت صدای هواپیما را نمیشنوی؟ گفتم خب! مگر اینها هواپیمای ما نیست؟ گفت نه بابا! اینها میگهای عراقیاند، با عجله به حیاط رفتم تا وضعیت عادی شد.

دوستان دیگری هم میآمدند و مدتی سکونت داشتند. بیشتر، یا به مرخصی میرفتند یا دورههایشان تمام میشد به شهرهای خود برمیگشتند. اما من تقریباً دو سال آنجا بودم.

اولین بمباران شهرها که شروع شد، من پسر اولم را باردار بودم، راه افتادیم بیاییم تهران برای زایمان؛ تقریباً 8 ماهه باردار بودم. در پیرانشهر با خانم آقای عسکری و یک دخترش راهی شدیم، تازه عراق پادگان جلدیان را در پیرانشهر زده بود، وقتی به پیرانشهر رسیدیم، دود بود که آسمان را گرفته و بالا میرفت. آمدیم از جادهای که پادگان در آن بود رد شویم، نگهبان جلویمان را گرفت. میگفتند زاغه مهمات را زدهاند و خیلی خطرناک است. ما 5 نفر بودیم؛ دایی حاج آقا، خودشان، من و خانم عسکری که یک دختر 5 ساله هم همراهش بود. من اصرار کردم که برویم امشب را پیرانشهر بمانیم و فردا صبح راهی شویم، راه را که بستهاند و نمیشود رد شد! حاجی گفت پیرانشهر که فکر نکنم کسی حضور داشته باشد؛ حالا که شما اصرار میکنی میرویم. خیلی میترسی؟! همیشه تکیه کلامش این بود: خیلی میترسی؟! گفتم بالاخره من با این وضعیت، حاج خانم هم هست، بچه هم دارد، خودم که اصلاً شرایط خوبی نداشتم. گفت به خاطر اینکه خیالت راحت باشد، میبرمت ولی مطمئن باشید هیچ کس نیست، همه رفتهاند! آنجا که رفتیم دیدیم، بله! شیشه همه خانهها خرد شده و هر کدام یک قفل بزرگ روی درها زدهاند و رفتهاند. دیگر خیالمان راحت شد که آنجا نمیتوانیم بمانیم، راه برگشت هم نبود، چرا که تأمین جاده ساعت 4، 30/4 جمع میشد و خطر خوردن به کمین وجود داشت. میخواستیم به سمت تهران هم برویم که نمیگذاشتند، میگفتند دشمن زاغه مهمات را زده و انفجارها پی در پی است. چند ترکش هم به ماشینها خورده بود، یک جماعت از آن طرف مسیر ما و جماعتی هم این طرف مانده بودیم در جاده! خلاصه حاج آقا اصرار کرد و نگهبان گفت با مسئولیت خودتان بروید هر چه شد دیگر پای خودتان! روبهروی در پادگان که رسیدیم، من خیلی نگران بودم، پشت سر ایشان هم نشسته بودم، در فاصله کوتاهی آتش وحشتناکی بلند شد، ما به ذکر و دعا، او هم پا روی گاز! با آن همه دستانداز جلوی پادگان نفهمیدیم کی رد شدیم؟ آن هم با شدت و سرعت و حرکتهای ماشین روی دستاندازها! آن طرف که رسیدیم، گفتند شما چطور آمدید؟! دایی حاج آقا گفت اگر جگر دارید بروید! ما که هر طور بود آمدیم. خلاصه رسیدیم! ما را گذاشتند و رفتند.

پسر اولم محسن 25 روزه بود که تازه حاج آقا تشریف آوردند بچه را ببینند. البته تماس تلفنی داشتیم؛ بعد که آمدند مدت کوتاهی ماندند و دوباره رفتند. این بار میگفت نمیتوانم شما را ببرم، چون خانهها را زده‌‌اند آسیب دیده و نمیشود آنجا زندگی کرد.

نزدیک 4 ماه بودیم و دوباره بار سفر بستیم؛ گفت دیگر نمیشود شما را به سردشت ببرم، میرویم ارومیه. البته اینبار با وسایل بیشتری آمدیم. ارومیه یک خانه اجاره کردند، پاییناش یک کارگاه نجاری بود که حالت انبار داشت، بالا هم یک خانه قدیمی! من را با یک بچه 4 ماهه میخواست آنجا بگذارد، تک و تنها! من گفتم من اینجا میترسم؛ شهر غریب! شبها چه کنم با ترس؟! برای خانه‌‌های سازمانی هم که باید در نوبت قرار میگرفتیم. یکی از دوستانش که اصالتاً گرمساری و در ارومیه مستأجر بود، گفت خانمتان را بیاورید پیش ما، خودش سه، چهار بچه داشت. با این حال یک اتاق در اختیار من گذاشتند، فکر کنم حدود 20 روز تا یک ماه من خانه آنها بودم. چندبار حاج آقا هم آمد و رفت تا بالاخره طبقه بالای همانجا خالی شد و آنجا را اجاره کردیم. چند ماهی آنجا بودیم و بعد به خانههای سازمانی رفتیم.

فرزند دوممان آنجا متولد شد. بچهها پشت سر هماند، 64، 66 و 67. اینها سه تای اولیاند. فرزند دوم ما که به دنیا آمد، حاج آقا منت گذاشتند و این دفعه آمدند و یک هفته! ماندند. پدر و برادرشان هم آن موقع در منطقه بودند، دو تا از برادرهایش سربازیشان سردشت بود؛ چون آن موقع باید سربازها یک سال در منطقه میماندند. یکی از برادرانش ارتش یکی هم سپاه، پدرش هم آمده بود دوره سه ماهه بسیجی. آنها هم آمدند پیش ما، چند روزی بودند و بعد همهشان با هم رفتند.

تا سال 67 آنجا بودیم پسر دومم 11-10 ماهش بود که حاج آقا آمدند ارومیه؛ در همه این سالها در رفت و آمد بودند، هر چند مدت که میآمدند قرارگاه به ما هم سری میزدند، بعضی وقتها هم دوستانی میآمدند خانمشان را میگذاشتند آنجا و خودشان میرفتند؛ چند روزی خانوادهشان آنجا میهمان ما بودند.

با همسایهها هم خیلی صمیمی شده بودیم، هنوز هم با بعضیها رفت و آمد داریم. در مراسم، دعاها و... سرگرم بودیم. ایشان هم مشغول کار خودشان بود. مدتی که در خیبر بود، بالاخره به ما سر میزد. بعد از آن به مهندسی رفت. مهندسی تیپ 53 در ارومیه. مدتی هم آنجا خدمت کرد.

فرزند سوممان فاطمه هم ارومیه به دنیا آمد. زمان به دنیا آمدن فاطمه هم بود الحمدلله! ما هشت سالی را ارومیه بودیم. سال 68 جنگ تمام شد اما آنها برای بازسازی حضور داشتند، مرتب میرفتند و میآمدند.

بعد از چند سال، ما را فرستادند سمنان، من آن وقت سه تا بچه داشتم و دو سال سمنان بودم. گمانم آن موقع ایشان هم در تیپ 53 ارومیه بود و هم تیپ 40 صاحبالزمان(عج) اصفهان. من نمیدانم کی به آن تیپ رفته بودند.

اواخر شهریور بود که آمد و گفت جمع کنید میخواهیم برویم اصفهان؛ ما هم بار زدیم و با بچهها به اصفهان رفتیم. دو سالی هم اصفهان بودیم. مهدی در اصفهان به دنیا آمد، مصادف شد با امتحانات حاجآقا! زمان به دنیا آمدن مهدی هم نبود! رفته بود برای امتحانات. بعد از جنگ ایشان شروع کرد به ادامه تحصیل، چند روزی که تعطیلات زمستانی آمده بود پیش ما، مادرش را هم آورده بود، او را نگهداشت پیش ما گفت شما بمانید پیششان، بعد از 23 روز از متولد شدن مهدی تازه حاجآقا آمدند و مهدی را دیدند!

حاجی بسیار بچه دوست و عاشق بچه، شب اولی که آمده بود، مهدی که خیلی کوچولو بود بغل گرفت، مهدی خیلی گریه میکرد، حاجآقا میگفت شما استراحت کنید من مهدی را نگه میدارم. گفتم این کار شما نیست، تا صبح همین است، نمیخوابد! خلاصه دو سه بار بلند شد، دید نمیتواند! گفت حاج خانم کار من نیست! کار خودتونه! دو سالی هم که ما اصفهان بودیم، ایشان گاهی ارومیه بود، البته من نمیدانم کجاها میرفت دقیقاً. گاهی یزد میرفت، چون آبرسانی یزد را هم داشتند. گاهی هم شهرهای اطراف اصفهان. خیلی هم دیر میآمدند خانه، اکثراً نبودند. ما هم با بچهها سر میکردیم. دو سالی که گذشت، بعد جمع کردیم و آمدیم تهران. فکر کنم سال 74 بهمن ماه مهدی به دنیا آمد. گمانم مهدی دو سالش بود که به تهران منتقل شدند و آمدیم تهران.

زمانی که ما در تهران بودیم، علاوه بر کاری که خودش داشت، در بسیج نازیآباد هم چند پایگاه زیر دستش بود. کار فرهنگی میکرد. هیچ اجباری نداشت اما خودش با عشق و علاقه این کارها را دنبال میکرد. یادم هست چند نمایشگاه زدند.

گاهی نیمه شب به خانه میآمد. وقتی برمیگشت، خیلی خسته بود حتی شام هم نخورده بود، شام و چون عادت داشت بعد از شام بلافاصله چایی بخورد چاییاش را که میدادم، در رختخواب نرفته خواب بود! صبح هم بعد از نماز صبح میرفت. من اصلاً ندیدم که گله کند، بگوید برایم مشکل است، یا جایی صدایش دربیاید، واقعاً روحیه خستگیناپذیری داشت. اینقدر هم با انرژی بود که تا همین اواخر وقتی او را میدیدی، با نشاط و سرزندگی او فکر میکردی یک جوان 30 ساله است. خیلی خوش مشرب و خوش اخلاق، گاهی خستگی از سر و رویش میبارید، ولی هیچ وقت گله نمیکرد. وقتی به خانه میآمد، به ما هم روحیه میداد. گاهی همین طور نشسته جلوی تلویزیون میدیدم خوابش برده!

به نظر میرسد وجهه فرهنگی شهید شاطری به وجهه سیاسی و نظامی ایشان غلبه دارد. آیا این مسأله را تأیید میکنید؟

همان اوایل انقلاب، خانه ما نزدیک خانه آنها بود، به مسجد المهدی میرفتیم، آن موقعها حاجی دبیرستانی بود، دهه فجر نمایش داشتند، جمعیتی برای دیدن میآمدند از زن و مرد و بزرگ و کوچک. ایشان از همان وقت به کارهای فرهنگی علاقهمند بود. با جهاد هم همکاری داشت، آن زمان که وقت درو بود، منافقین گندمها را آتش میزدند، صبح زود با زبان روزه برای کار و کمک به کشاورزان میرفت.

شهید شاطری بسیار عاطفی بود. به همه احترام میگذاشت و علاقه داشت. عدم حضورش در منزل دلیل علاقه نداشتنش به ما و بچهها نبود، دوست داشت کنارشان باشد اما وظیفهاش ایجاب میکرد برود دنبال کارهایش و تا آخر هم همین طور ماند، مسئولیتپذیری ایشان زبانزد بود، خستگیناپذیر به دنبال کار بودند.

در نمازهای اول وقت و مستحبات و غفیله که میخواند، همیشه از خداوند شهادت را میخواست، آخر نماز هم سر به مهر میگذاشت و زمزمه میکرد. چند بار اتفاقی شنیدم که حاجی از خدا اخلاص و معرفت را میخواست. خدمت به مردم را بزرگترین امتیاز برای خودش میدانست.

هیچ وقت از انجام کار خسته نمیشد، با تمام وجود کار میکرد، یک وقتی در لبنان بودیم، سال 86، میخواستیم برویم مکه، معلمین و دوستانی که در سفارت بودند، پیشنهاد دادند که شما کاروان را ببرید. ایشان در ایران یک دوره آموزشی دیده بود، با نمرات خوبی هم مدرکش را گرفته بود. این جرقهای شد تا کاروان ببرد، آنجا از همه بیشتر آسیب و سختی داشت، چقدر هم همسفرها ایراد میگرفتند! ولی این باعث نمیشد که ناراحت بشود و کنار بکشد، سال بعد هم ادامه داد، به او میگفتم بابا جان! ساک خودتو بردار و برو زیارت و اعمالت را انجام بده، به بقیه چکار داری؟ این همه سختی، پاهایت تاول میزند، آنها هم انتظارت زیادی از شما دارند. من را به صبر دعوت می‌‌کرد. بسیار صبور و آرام و در کارهایش مدیر بود. همیشه به ما میگفت شما نیمه پر لیوان را ببینید نه خالی را! همیشه خوبیها را ببینید، مثبتنگر بود. اگر غیبت کسی را پیش او میکردند، سریع مچت را همان جا میگرفت، صدا میزد میگفت فلانی بیا با شما کار دارند! میگفتیم حالا نمیخواد بهش بگی! درست نیست! میگفت اگر غیبت است پس چرا انجام میدهی؟! اگر نه باید اینقدر شجاعت داشته باشی حرفت را جلوی خودش بگویی، نه پشت سرش.

هیچ وقت از حاج آقا شاطری گلایه نمیکردید؟

چرا! البته ایشان از همان ابتدا با من اتمام حجت کرد، این اواخر هم به او میگفتم حاج آقا! بالاخره شما کی میخواهی بیایی کنار ما؟! میگفت: نشد دیگر! زدی زیرش؟! یادت رفته قول داده بودی؟ الان چطور شده کم آوردهای؟ البته حق میداد. به حرفهایمان گوش میکرد و این طور نبود که توجه نکند، با صبر و حوصله میشنید، صحبت میکرد، دلیل میآورد. ما هم آرام میشدیم.

تقریباً بازنشسته که شده بود؛ گاهی به او میگفتم دیگر بیایید کنار بچهها! میگفت: شما فرض کنید من آمدم اینجا مثلاً چه کار کنم؟ میگفتم شما هیچ کاری نمیخواهد انجام بدهی، فقط آنجا بنشین و در خانه حضور داشته باش. اینقدر اخلاقش خوب بود و جذبش میشدیم، مخصوصاً این چهار سال اخیر که از هم دور بودیم، وقتی هر چند ماه مرخصی میآمد، با خودم قبلش میگفتم این مسأله و آن چیز را به او بگویم، اما وقتی داخل خانه میآمد، اینقدر چهره بشاش و لبخند بر لب و گرم و باصفا بود که دیگر به خودت اجازه نمیدادی اعتراض کنی! یک وقتهایی با شوخی میگفتیم و رد میشدیم. وقتی در جمع خانواده حضور داشت، گرمای حضورش باعث میشد خانواده گرم و صمیمی باشد.

در مورد کارش چیزی بروز میداد یا شما چیزی میپرسیدید؟

حاجآقا مسائل کاری‌‌اش را در خانه زیاد مطرح نمیکرد. خیلی از جاهایی که او رفت، من بعدها فهمیدم که رفته، آمده و من اصلاً خبر هم نشده بودم.

ما از تلفنها گاهی چیزهایی میفهمیدیم، عادت نداشت در خانه راجع به کارش حرف بزند. به قول معروف کارش را پشت در میگذاشت و میآمد داخل خانه. البته وقتهایی از تلفن و دوستان و جاهای دیگر اطلاع پیدا میکردیم که کارشان چگونه است.

از حضورش در سپاه، درجه، عنوان و... اطلاع داشتید؟

حدوداً بله! مثلاً تلفن میزدند آقای فلانی! یا به عنوان خاصی صدا میزدند. ولی اصلاً به این چیزها پایبند نبود، برایش اصلاً اهمیتی نداشت، خودش را درگیر این نوع مسائل نمیکرد، بیشتر مشغول کار و اهداف و آرمانهای خودش بود. بیشتر به خدمت فکر میکرد.

شهید شاطری در سالهای قبل با آنکه درجه سرتیپی داشت، فرمانده یک پایگاه مقاومت در نازیآباد شده بود. شما هم در این پایگاه مقاومت با ایشان همکاری داشتید؟

بله! فعالیت داشتند! یک وقتهایی ما را هم میبردند، در نازیآباد که کار داشتند با هم میرفتیم من در ماشین منتظر میماندم چند ساعت، جلسه و کارشان را که انجام میداد، میآمد عذرخواهی میکرد که حاج خانم شما به زحمت افتادید!

مسائل کلی را میدانستم اما جزئیاتش را نمیدانستم که کارشان چیست. آن چندسالی هم که به افغانستان رفتند برای کار هم همین طور.

مثلاً چگونه مقدمهچینی کرد برای رفتن به افغانستان؟

مقدمه خاصی نداشت؛ میخواست برود مأموریت دیگر! مثل همه مأموریتها. بعد زمانی که جاده دوغارون به هرات افتتاح شد، ما فهمیدیم که کارش با موفقیت انجام شده است.

ظاهراً علاقهمندی ویژهای به لبنان داشت. قبلش هم لبنان رفته بود؟

بله! قبل از آن، ما ارومیه بودیم؛ اگر اشتباه نکنم سال 68 بود. 20 روزی مأموریت رفته بود به اطراف بعلبک، آن موقع میگفت که ما میرویم سوریه اما الان در دفاترش خواندم که به بعلبک رفته بود. اینکه برای چه کاری به آنجا رفته بود را نمیدانم. یک بار دیگر هم برای زیارت آنجا رفته بود. اما برای کار آن طور که من اطلاع دارم، در سطح وسیع، همان موقع بود که بعد از جنگ 33 روزه رفت.

چقدر بعد از جنگ رفت؟

بلافاصله بعد از جنگ؛ فردای جنگ، شهریورماه بود، ما با جمعی از بستگان در مسافرت به سر میبردیم، برگشتیم ، آن شب را بودند و فردایش رفتند.

چیزی نگفت؟

چرا! گفت که مأموریتی هست باید بروم. من پرسیدم چندماهه است، گفت من سه ماهه میروم. اول قرار بود سه ماه بروند، وقتی بعد از سه ماه آمدند ما را هم با خود بردند. یکدفعه پرونده بچهها را گرفتند و رفتیم. انسانی بسیار عاطفی بود، دوری را هم نمیتوانست زیاد تحمل کند. همان جور مختصر وسایل را برداشتیم، عین سردشت! دیگر این دفعه کتاب بچهها بود و فقط لباس! یکدفعه جمع کردیم و رفتیم.

به هر حال چون ایشان نظامی بود و ما شرایط کارشان را میدانستیم، هیچ مخالفتی نداشتیم، حاجی هم خیلی نیاز نداشت کلنجار برود که یک چیزی را متوجه ما کند، دیگر بعد از این سالها عادت کرده بودیم.

آن ایام که افغانستان بود، شما اصلاً افغانستان نرفتید؟

نه! فقط یک دفعه که من یادم است به مشهد رفته بودیم، گفت من جلسه دارم. ما را به تایباد برد در یک خانهای که حالت انبار تدارکاتشان را داشت، خانهای قدیمی با حیاطی بسیار بزرگ، اگر اشتباه نکنم مهدی آن وقت کوچک بود. چند روزی رفت و آمد. ولی بعد از آن دیگر ما در تهران بودیم، میرفت در فواصل گوناگون برمیگشت و به ما سر میزد.

در لبنان مثل اینکه کارشان گستردهتر بود، درست است؟ علنیتر هم بودند؟

بله! خب آنجا به عنوان نماینده جمهوری اسلامی رفته بودند و بعد از سه ماه ما را هم بردند، بچهها را ثبتنام کردیم و ما مثل همیشه در منزل بودیم، او هم جنوب دنبال کار خودش بود. هفتهای سه روز را تقریباً به جنوب میرفت. گاهی روزهای یکشنبه که روز تعطیل هفته آنها بود، ما را هم با خودش میبرد. ما را جایی اسکان میداد یا در ماشین بودیم تا کارش را انجام بدهد و بیاید. گاهی اصرار میکرد که امروز تعطیل است شما را ببرم بیرون، دخترم فاطمه قبول نمیکرد، میگفت نه ما نمیآییم، شما ما را میبری یک جا میگذاری خودت غیبت میزند! یک وقتهایی هم بچهها راضی میشدند و میرفتند، بیشتر با مهدی و فاطمه می‌‌رفتیم.

ما سه سال آنجا بودیم، ولی به خاطر اینکه فاطمه دانشگاه قبول شد و یک دوره هم مرخصی گرفت، حتی رفت ثبتنام کرد، پولش را هم واریز کرد دوباره حاج آقا زنگ زد که بیایید! مادر حاج آقا آن وقت خیلی ناراحت شد، خیلی خوشحال شده بود که ما برگشتهایم به این بهانه حاجی هم میآید. دوری برای مادرش سخت بود، یادم است آن سال تابستان یک سر به سمنان رفته بودیم، مادر حاج آقا پرسید چیشد حاجی زنگ زد؟ گفتم بله گفته بیایید. خیلی ناراحت شد که چرا دوباره میخواهید بروید و خلاصه خیلی گله کرد. گفتم شاید مصلحت باشد که دوباره کنار هم باشیم، من که در منزل هستم، برایم چه فرق میکند که در تهران باشم یا آنجا، ایشان کارشان آنجاست کنار هم باشیم بهتر است. دوباره تابستان دیدیم برای فاطمه خیلی سخت است چون میدید همدورهایهایش دارند تحصیل میکنند و او بازمانده، به خاطر او برگشتیم. یک وقتهایی به شوخی به فاطمه میگفت: تو منو از مادرت جدا کردی!

مردم لبنان را خیلی دوست داشت، مردمی بسیار مقاوم، خونگرم، خیلی با ایرانیها رابطه خوب و دوست داشتنیای داشتند. حاجی هم با جان و دل کار کرد، خیلی مایه گذاشت. پنجشنبهها با تمام خستگی طوری میرفت که به دعای کمیل سفارت برسد. آنجا شرکت میکرد، گاهی آنجا همدیگر را میدیدیم و با هم به خانه برمیگشتیم.

سالهایی که ارومیه در خانه سازمانی بودیم، یک حسینیه بود که فعالیت زیادی نداشت، حاجی آنجا را راهاندازی کرد، دهه محرم، فاطمیه، گاهی دعای کمیل، یا در ماه رمضان برای دعای افتتاح، بچهها هم به دنبالش میدویدند و میرفتند، وقتی برمیگشت میپرسیدم چند نفر بودند؟ میگفت دو، سه نفر! میگفتم شما برای دو، سه نفر میروی پشت بلندگو میخوانی؟ میگفت من برای آنها نمیخوانم، من هدفم این است که بروم دعای افتتاح را بخوانم، حالا هر چقدر که آدم بیاید. به کارهای مذهبی و فرهنگی خیلی علاقهمند بود.

مراقبت از بیتالمال چه جایگاهی در نزد ایشان داشت؟

اسراف را خیلی بد میدانست، کاغذ یادداشتهایش را که الان نگاه میکنم، گاهی روی یک تکه کاغذ دورانداختنی یادداشت نوشته است. در وضو و حتی حمام هم بسیار رعایت میکرد، چه برسد به بیتالمال! دوستانی که بعد از شهادتش آمدند، میگفتند ما حساب کتاب کردیم دیدیم یک ریال حاجی اینور و آنور نکرده! یا در بحث بچهها که به مکه میرفتند حتی اگر یک دلار اضافه آمده بود، صدا میکرد پول فرد را به او پس میداد. میهمان که میآمد و ما از ماشین استفاده میکردیم، پول بنزین و مخارج را تماماً خودش جدا میداد. یا آنجا که اسکان داشتیم، سوریه یا لبنان، همه را حساب و کتاب میکرد. در حساب و کتاب مالیاش خیلی دقیق بود.

دعای ندبه که در لبنان هر هفته در خانه یکی از دوستانشان بود، شما هم رفته بودید؟

نه! در آن جلسات خانمها نبودند. شروع کار هم در خانه ما بود. بعد دیگر چرخشی در خانه هر نفر برگزار میشد. به نحوی که اگر کسی هفتهای مأموریت بود یا میهمان داشت، برمیگشت و در خانه ما برگزار میشد. این دورهها در ارومیه هم بود.

در دیدارهای مقامات ارشدی که از ایران به لبنان میآمدند، شما هم میرفتید؟

یک بار جلسهای بود با حضور مهندس چمران که حاجآقا گفتند خانوادهها هم هستند شما هم بیایید برویم، آشنا شدیم با بعضی از خانوادهها.

رابطه ایشان با سرداران ارشد حزبالله لبنان مانند شهید عماد مغنیه چه بود؟

عماد مغنیه را در جلسات کاری که داشت، شاید دیده بود، اما من خبر نداشتم. بعد از شهادت عماد مغنیه خیلی به هم ریخت، جلسات و مراسم را حضور پیدا میکرد، ارادت خاصی هم به خانواده شهدا داشت. نه فقط در سالهایی که بیروت بودیم، بلکه سالهایی که در ارومیه بودیم هم به خانواده شهدا سر میزد. گاهی من را هم با خودش میبرد. در اصفهان مثلاً در نیروهایش بودند خانوادههایی که مشکل کاری یا هر نوع دیگر، حتی مشکل خانوادگی، با آغوش باز میپذیرفت و سعی میکرد مشکلات را حل کند. روحیهاش این طور بود که اگر کاری از دستش بربیاید، انجام میداد.

مثل اینکه شما از بسیاری از سفرهای ایشان خبر نداشتید. مثل مأموریت در آذربایجان؟

من اصلاً خبر ندارم! اولین بار است از شما میشنوم. حاجی مدام در مأموریت بود، میدانستیم که می‌‌رود مثلاً عراق، یا جای دیگر، ولی چه کار میکند، نمیدانستیم. کارهای ایشان هم بیشتر مهندسی، عمران و سازندگی بود.

میگویند شهید شاطری به لبنان علاقه ویژهای داشت؟

بله! ما را هم گاهی با خود میبرد. خیلی هم با عشق و علاقه تعریف میکرد. مثلاً میگفت حاج خانم برویم مارون! یکبار جاهای مختلف را رفتیم، آخرین جایی که رسیدیم مارون بود، من را میبرد تک تک آلاچیقها و جاهای مختلف دیگر و میگفت مثلاً این کار و آن کار را کردیم، میگفت این خاری است در چشم اسرائیل، آنجا چیزی نبود دیگر! فکر کنم یک زمین بایر بود در نقطه مرزی! مثلاً قبلاً پارک باشد بازسازی کرده باشند این طور نبود. راههایی که ساخته بود هم گاهی میبرد توضیح میداد.

فقط در لبنان ایشان جلوی دوربینها میرفت؟

شاید هم سیاست جمهوری اسلامی بود که این کارها ماندگار شود وگرنه ایشان خیلی راغب نبودند، بالاخره دوستانشان عکس و فیلم و این طور چیزها داشتند از کارها.

از محبتی که مردم لبنان نسبت به حاجی داشتند، خصوصاً یکی دو سال که گذشته بود از حضورش که کم کم کارها هم مشخص شده بود، از برخورد لبنانیها خاطرهای دارید؟

مردم لبنان خیلی خونگرم و میهماننوازند. گاهی ما هم با حاجی میرفتیم، خیلی با آغوش باز با محبت رفتار میکردند، راحت بودند. اگر مشکلی داشتند، مشکلشان را درمیان میگذاشتند و ایشان هم قول مساعدت میداد و میگفت ما آمدهایم مشکل شما را حل کنیم.

رابطه ایشان با رهبری انقلاب اسلامی چه در دوره رهبری امام خمینی و چه در دوره حضرت آیتالله خامنهای چگونه بود؟

امام که رحلت کردند، ما آن موقع ارومیه بودیم، فاطمه یک ماهش بود، از چند روز قبل که گفتند امام حالشان خوب نیست و دعا کنید، جمع شده بودند در مسجد و خیلی پیگیر بودند که دعا و توسل برگزار شود و جمع پرشوری بود، حال امام نسبتاً به بهبودی رفت، حاجی و بقیه خیلی خوشحال شدند. بعد دوباره اعلام کردند که حال امام وخیم شده و بعد هم رحلت امام(ره)، ما دیگر حاجی را ندیدیم.

آن چند روز دیگر آمادهباش بودند، نمیتوانستند برگردند، همان جا در مراسم محل کار شرکت میکردند که این را در دستنوشتههایش ذکر کرده که مراسم خاصی بعد از رحلت حضرت امام(ره) برگزار کرده بودند. ظاهراً در همان مراسم هم حالش بد میشود.

به امام(ره) خیلی علاقهمند بود، سال 57 که امام به ایران آمد، حاجی شهرستان بود، با چند نفر آمده بودند تهران و رفته بودند بهشت زهرا(س) و حضور پیدا کرده بودند و خاطرهاش را همیشه برای ما و بچهها میگفتند. خیلی ولایتپذیر و علاقهمند به ولایت؛ تابع محض ولایت بودند. بعد از اینکه آقا رهبر شدند، حاجی خیلی خرسند و راضی بودند و میگفتند به حق ایشان شایسته رهبری هستند، رهبر فرزانهای داریم، آگاه و با بصیرت است، ما باید تابع ولایت باشیم. هر وقت پیام آقا در رادیو، تلویزیون و هر جایی بود، سراپا ایشان گوش بود و گوش می‌‌کرد و در جمعهای خانوادگی سخنرانیهای رهبری را تکرار میکرد. تحلیل میکرد، توضیح میداد و به ولایت خیلی علاقهمند بودند. یک بار در ارومیه گفتند آقا میخواهند بیایند. به حاجی خبر داده بودند که شما بیا فرمانده میدان بشو! ایشان رفتند و بعد خیلی با آب و تاب تعریف میکرد. میگفت ابتدا شعری را خواندهام که اصلاً مرسوم نیست، ولی اینقدر هیجانزده شده بودم که این شعر را خواندم، مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید/ که زانفاس خوشش بوی کسی میآید. بعد از چند روز که از حضور آقا گذشته بود و آقا میخواستند برگردند، ایشان جای دیگری بودهاند خبردار میشوند که آقا دارند برمیگردند، میروند برای دیدار، دست آقا را میبوسند. یکی از دوستانشان میگفت به آقا گفتند دعا کنید من شهید بشوم، آقا گفته بودند انشاءالله، انشاءالله در صد سالگی و این پیامش این بود که شما باید باشید و خدمت کنید و خدا را شکر ایشان تقریباً به همه اهدافی که در لبنان داشتند، رسیدند و نهایتش هم ختم به شهادت شد و الحمدلله عاقبت بخیر شد و به آرزویش رسید.

با مقام معظم رهبری هم دیداری داشتند؟

دیدار با آقا در محل کار داشتند، یک بار هم با لبنانیها رفته بودند، چند سری دیدار رفتند اما دیدار خصوصی را نمیدانم. از دیدارها در جمع خانوادگی صحبت میکرد و برای خودشان افتخاری میدانستند.

درخصوص سوریه شهید پیشبینی خاصی در مورد جنگ نداشت؟

ما وقتی متوجه شدیم که دیگر حاجی سوریه بود. تابستان مهدی رفته بود پیش پدرش؛ تلفنی که صحبت میکردم، گفتم بابا کجاست؟ گفت اثاثیهاش را جمع کرد رفت، گفتم کجا؟ گفت با آقای فلانی رفتند.

در جریان سوریه که من فکر میکردم میآیند تهران مأموریت اما اینقدر سریع جمع و جور کرده و از لبنان به آنجا رفته بود. مرخصیهایی که میآمدند ما بعضاً میگفتیم آنجا چکار میکنید؟ میگفت هیچی! ما آنجا در خدمت اسلام و مسلمین هستیم! همین! دیگه بیشتر از این برای من توضیح نمیداد.  یک وقت از تلفنها و پیگیر کارهایی که میکردند که یک چیزهای ببرند این طرف و آن طرف یا برای کارهایی که آنجا لازم داشتند، ما چیزی میفهمیدیم، بیشتر از آن دیگر نه!

یک بار دوستان حاجی آنجا به اسارت درآمده بودند که خیلی ناراحت بود و خیلی هم پیگیری کرد که الحمدلله آزاد شدند، همان شب من از تلویزیون دیدم، آخر شب زنگ زد که من هم تبریک گفتم که دوستانت هم آزاد شدند. بالاخره دوستان حاجی هم بودند بچههای ارومیه که آزاد شدند، خیلی احساس رضایت و خرسندی و خوشحالی میکرد.

روایت شما از شهادت ایشان چیست؟ آخرین باری که ایشان را دیدید، چه زمانی بود؟

حاجی سری آخر که آمد، برخلاف همیشه که 15 روز میماند مرخصی و معمولاً باید دو هفتهای باشند، 12 روز شده بود که جمع و جور کرد که برود، یادم هست خیلی اصرار کردم که بمانید، محمدحسن تازه دامادمان شده بود، گفتم از خانوادهشان دعوت کنیم به رسم پاگشا بیایند. با آن همه اصراری که کردم، حاجی گفت حاج خانم انشاءالله دفعه بعد! من حالا کار دارم باید بروم؛ انشاءالله یک فرصت دیگر! قول میدهم این دفعه زود زود بیایم! آن روزی هم که داشت میرفت، صبح در منزل بود که من فکر میکردم اینقدر که اصرار کردهام راضی شده و به خاطر من میماند! دیدم نه! جمع و جور کرد و ساعت 11-10 به آقای فرهمند زنگ زد و به فرودگاه رفتند.

به محض این که پایش را از خانه بیرون گذاشت، من اصلاً انگار دلم یک جوری شد! نشستم بلند بلند گریه کردن! فاطمه دانشگاه بود و مهدی هم مدرسه، شروع کردم به گریه کردن. خیلی دلم شکست، ناراحت شدم از اینکه مثلاً به حرف من اهمیتی نداد و نماند، از بس که مهربان و با عاطفه و ملاطفت بود اصلاً این انتظار را نداشتم که درخواستم را رد کند.

شب قبل از شهادتش تماس گرفت و صحبت کردیم، میخواست با بچهها صحبت کند که خانه نبودند، احوال همه را گرفت، گفتم بچهها نیستند، گفت انشاءالله آخر شب زنگ میزنم. خیلی نتوانستیم با هم صحبت کنیم، کوتاه بود، ظاهراً کار داشت. من تا آخر شب خیلی منتظر بودم که دوباره تماس بگیرد. متأسفانه برایش ممکن نشده بود دیگر زنگ بزند.

برای نماز صبح که بیدار شدم، هنوز اذان نشده بود، مدام منتظر بودم، انگار یک دفعه حاج آقا بیاید چون قبلش قرار بود بیاید مرخصی. مثلاً این طور بگویم، قبلش 15-10 روز همین طور من چشمانتظار بودم درست روز 22 بهمن هم که شب قبلش زنگ زد، من خانه را آماده کرده بودم و مرتب انتظار داشتم مثلاً یهویی بیاید.

آن روز صبح همین طور در خودم بودم. در گوشی همراهم عکسش را آورده بودم و صحبت میکردم با عکس که حاج آقا اگه بیاید انشاءالله من خیلی باهاتون حرف دارم! توی خودم بودم! صبح طبق معمول با یکی از همسایهها رفتیم پیادهروی؛ آنجا بودم که بچهها زنگ زدند که یکی از دوستان بابا دارند با چند نفر دیگه میآیند که سر بزنند. تعجب کردم که این وقت روز چه سرکشیای! ولی خب متوجه نشدم برای چیست! گفتم لابد دوستان علاقهمند شدهاند چون حاج آقا نیست به ما سر بزنند. به خانه برگشتم، تا به خانه برسم، بچهها یکی دو بار دیگر هم زنگ زدند. چند دقیقه بعد از رسیدن چند نفر آمدند خانواده هم بودند، احوالپرسی و اینکه حاج آقا از کی نیامدهاند و چند تا بچه دارید و صحبتهای معمول!

یک مقدار دیدم آقای شیرازی و آقای مسجدی با هم آرام صحبت کردند. بعد گفتند که حاج آقا در لبنان مجروح شدهاند؛ گفتم حاج آقا که لبنان نبودند، سوریه بودند. شما آمدید اینجا که بگویید مجروح شدهاند؟! یعنی به خاطر مجروحیتش شما این همه راه آمدهاید؟! مطمئنید که مجروح شده؟! که گفت به فیض شهادت نائل شدند. من دیگه اونجا واقعاً انگار یکی قلبم رو کند و برد! واقعاً یک لحظه نفهمیدم چه حالی دست داد! ولی خب سریع خودم را جمع و جور کردم، گفتند اگر کاری چیزی دارید خبر بدهید، شماره دادند و رفتند.

وقتی رفتند، خانه ما به قولی شده بود کربلا! من و فاطمه، فاطمه به محض اینکه شنید پدرش مجروح شده، رفت در اتاقش بلند بلند گریه کردن! من رفتم او را آرام کردم که این آقایون هستند به هر حال نامحرمند خلاصه اینها که رفتند دیگر من و محسن و فاطمه؛ مهدی آن لحظه که دیدم خبر شهادت پدرش را شنید، یک لحظه صورتش قرمز شد این هم انگار یک دفعه خودش را پیدا کرد و خودش را جمع کرد. گاهی مثلاً میآمد من را بغل میگرفت و آرام میکرد، گاهی محسن را و گاهی فاطمه را! میگفت بابا به آرزوش رسیده آرزویش مگر شهادت نبوده؟! ولی برای من خیلی سخت بود به هر حال من تمام هستیام حاجی بود. این را زبانی نمیگویم، واقعاً چون من از بچگی پدرم فوت شده بود و 18 سالی میشد که مادرم از دنیا رفته بود، برادر و خواهر هم نداشتم و به جرأت میگویم که حاجی همه چیز من بود. هم پدر، هم مادر، هم برادر و خواهر، جای خالی همه اینها را برای من پر میکرد. یک تکیهگاهی بود، تکیهگاه محکم و دلم را قرص میکرد. به همه نحو سعی میکرد کمبود اینها را برایم جبران کند. خیلی سخت بود! الان خدا را شکر میکنم که به آرزو و اهدافی که داشت، رسید. انشاءالله ما شرمنده او نباشیم. دست ما را هم بگیرد و ما را هم شفاعت کند که بتوانم همچنان برایش خوب باشم و برای خانواده و بچههایش خدمتگزار.

مثل اینکه بعد از شهادت، با رهبری معظم انقلاب اسلامی هم دیدار داشتید؟

بهترین دیدار برای ما، در حالی که هنوز هفته شهادت حاجی نرسیده بود، دیدار رهبری بود. ما با جمعی از خانواده شهدا به آنجا رفتیم. خانواده شهید تهرانی مقدم هم بودند. ما هم با بچهها رفتیم، با آن حالی و حزن و اندوهی که با خود داشتیم. وقتی اولین نگاه را به چهره آقا کردیم، نورانیتی که در ایشان دیدیم، آرامشی که دیدیم، آرام شدیم. انگار اصلاً دلمان محکم و آرام شد. فهمیدیم کسی هست که به او تکیه کنیم، بچهها به او تکیه کنند و خیلی آرام گرفتیم. این آرامش برای من خیلی عجیب بود. تمام مدتی که من آنجا بودم، اصلاً چشم از آقا برنداشتم. دیدار خیلی خوبی بود برایمان لذتبخش بود، یک نماز جماعت هم با ایشان خواندیم. حضرت آقا در آن جمع صحبت کردند و همه را به صبوری دعوت کردند، صحبت کوتاهی داشتند و هدیهای دادند. قرآنی که من همیشه آن را تلاوت میکنم، با خط زیبای خودشان نوشتهاند و امضا کردهاند. بچهها قبلش به اصطلاح قبل از اینکه آقا بنشینند، رفتند جلو و دیدار و با ایشان دیدار داشتند. یکی از دیدارهایی که برای خودم خیلی مهم بود دیدار آقا بود، خیلی تسلی دل ما شد، مخصوصاً در آن هفته اول بعد از شهادت. حضرت آقا از جمع گاهی نام شهیدی را صدا میزدند با خانواده شهید صحبت میکردند، خانمش بچههایش برای ما خیلی جالب بود که خیلی ریز به ریز همه چیز را میپرسیدند، اگر فلان بچهاش نیامده چرا به چه دلیل؟! یا خانواده پدر و مادر شهید نیامدهاند؟! برای من خیلی جالب بود که رهبر یک جامعهای اینقدر توجه دارد و جزئیات اینقدر برایش مهم است. خانواده شهدا را اینقدر تکریم میکند.

دیداری هم با آقای سیدحسن نصرالله داشتیم با بچهها رفتیم، ایشان هم خیلی بچهها را مورد لطف و محبت قرار دادند، محبت کردند و یک مقدار از شهید صحبت کردند، برای ما گفتند آن زمانی که شهید آمدند اینجا بعد از جنگ 33 روزه مردم در واقع امیدشان را از دست داده بودند و خیلی ناراحت و درگیر جنگ، خانوادههایشان را از دست داده بودند. شهید وقتی آمد با این کارهایی که کرد، امید را به مردم برگرداند و به نوعی آرامشی بود برای دلهای مردم. آقای خوشنویس میگفت آمدند گفتند غیر از کارهای سازندگی باید برای مناطق محروم هم کار شود و رسیدگی شود. میگفت من قولهایی دادهام، بودجه مطالبه میکرد که برود رسیدگی کند. علاقهمند بود کارهایی برای مردم لبنان خصوصاً برای محرومین و مستضعفین انجام دهد.  سیدحسن نصرالله گفت من اسم واقعی ایشان را حتی نمیدانستم و کارشان اینجا تمام شده بود، من متعجب بودم که چرا ماندهاند که بعد از اینکه فهمیدم شهید شدند، متوجه شدم برای چه ماندهاند، بودند تا اجر و مزدشان را بگیرند که خداوند اجر و مزدشان را با شهادت دادند. دیداری هم با خانواده شهید عماد مغنیه داشتیم.

بعد از شهادت ایشان، آیا مسائلی برایتان پیش آمد که غیرمنتظره باشد؟

ایشان سراسر وجودش خدمت بود بعد از شهادتش ما فهمیدیم 10 درصد از حقوقش را به کمیته امداد اختصاص داده بود و ما اصلاً از این قضیه خبر نداشتیم و این در صورتی بود که خیلی کمکها در جاهای مختلف انجام میداد ولی من این یک مورد را اصلاً نمیدانستم. مثلاً گاهی من پیشنهاد میدادم موردی را، با آغوش باز میپذیرفت و انجام میداد. خانوادهاش را هم خیلی دقت داشت حمایت کند، به نزدیکان هم توجه زیادی داشت. پدرشان میگفت من برایش پدری نکردم، ایشان برای من پدری کرده! هوای خواهر و برادر و همه را داشت. میدانستم که خانواده شهدا را خیلی احترام میکند و علاقهمند هست خدمت کند، اما به شخصه ندیده بودم جایی جلوی قدمهای مادر یک شهید را ببوسند. ولی در دیدار با خانواده یکی از شهدا که من بعد فهمیدم چقدر تواضع و فروتنی کرده بود، میگفت بهشت زیر پای مادران است.

به هر حال 30 سال که ما کنار ایشان زندگی کردیم، شاید 15 سالش را نبود و حضور فیزیکی نداشت. دورادور دلهایمان به هم نزدیک بود. ایشان خیلی خانواده دوست و انسان عاطفی، خوش اخلاق، خوش مشرب و خوش برخورد؛ سعی میکرد زمانی که هست، آن زمانی که نیست را جبران کند. حالا مسئولیتی که داشت، ایجاب میکرد که بیشتر اوقات حضور نداشته باشد. انشاءالله که خداوند از ما این خدمات را بپذیرد، ایشان که عاقبت بخیر شد انشاءالله به ما هم عمر با عزت بدهد و با عزت و سربلندی از این دنیا برویم و شرمنده شهدا نباشیم.

در دفاتری که از ایشان هست، خیلی جالب بود خودشان را دقیقاً محاسبه کردهاند، گاهی میگفت حاج خانم فلان برگهاش را باز کن از این تاریخ تا آن تاریخ ببین مثلاً من چه ساعتی رفتهام چون مینوشت چه ساعتی رفته، حتی ساعتها را ثبت کرده بود، زنگ میزد از محل کار میپرسید در همین حد اجازه میداد که ما برایش چیزی را از یادداشتها بخوانیم، اما غیر از آنها را اجازه نمیداد نگاه کنیم. بعضیها را الان که میخوانم، میفهمم کی بوده! به بچهها میگویم اینها را برای ما نوشته که در این مدت که نبوده ما الان دوباره او را کنار خود ببینیم.

خیلی برایم جالب است که او خودش را ارزیابی میکرده، بعضی جاها نوشته است: خدایا! مرا ببخش و بیامرز و نظر عنایتت را از من دور نکن؛ انسان مؤمن واقعاً باید این طور باشد.­­­­­­­­

مراسم هفتمین روز خاکسپاری شهید سرتیپ حسن شاطری با حضور جمع کثیری از مردم و مسئولان در محل دفن آن شهید در امامزاده یحیی(ع) سمنان برگزار شد.

در مراسم هفتمین روز خاکسپاری شهید سرتیپ حسن شاطری ، حجت الاسلام والمسلمین شیرازی نماینده ولی فقیه در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) در سخنانی با اشاره به ولایتمداری و سخت کوشی شهید شاطری در راه آرمانهای امام و انقلاب گفت: وقتی خبر شهادت ایشان را به رهبر معظم انقلاب دادیم فرمودند: «خوشا به حال حاج حسن، جوانیش در مسیر خدمت به دین و انقلاب و امام بود و در پایان با نوشیدن شربت شیرین شهادت بهترین پایان را برای زندگی خود رقم زد

وی افزود: رهبر معظم انقلاب با درخواست برای پذیرش خانواده شهید شاطری در ملاقات با آنها خطاب به فرزندان وی فرمودند: از این پس من پدر شما هستم.

شیرازی گفت: برخی در میانه راه می مانند و از امتحان الهی رد می شوند اما شهید حاج حسن شاطری جانانه از همه امتحانهای الهی سربلند بیرون آمد و در این راه البته سختی های فراوانی متحمل شد.

وی اظهار داشت: شهید شاطری علیه نظام پلید شاهنشاهی و طاغوت فعالانه حضور یافت و پس از پیروزی انقلاب در اطاعت از امام خمینی(ره) به جهاد سازندگی و خدمت به محرومان شتافت و با شروع جنگ نیز همواره تسلیم خواست فرمانده کل قوا بود.

وی سراسر تاریخ را صحنه مبارزه میان جبهه حق و باطل دانست و افزود: در زمان حاضر از جنگ سخت عبور کرده ایم و رویارویی فعلی جنگ نرم و فرهنگی است.در این مراسم چند تن از همرزمان شهید در لبنان حضور داشتند.

گفتگو با همسر شهید حسن شاطری /سید حسن نصرالله گفت حاج حسن آنقدر ماند تا مزدش را بگیرد

شهید حسن شاطری؛ از سازندگی در ایران تا لبنان و افغانستان/ ماجرای عذرخواهی از یک لبنانی

شهید حسن شاطری ملقب به حسام خوشنویس در تیرماه 1341 در شهر سمنان به دنیا آمد, او اولین فرزند از شش فرزند خانواده‌اش بود. دوران تحصیلات ابتدایی, راهنمایی و متوسطه را در شهر سمنان گذراند. با وجود سن کم خیلی زود به صفوف انقلابیون پیوست و به یکی از مهم‌ترین عناصر فعال در زمینه هدایت راهپیمایی‌ها و دیگر فعالیت‌های ضدرژیم پهلوی تبدیل شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و هنگامی که امام خمینی(ره) فرمان تشکیل جهاد سازندگی را صادر کرد, شهید حسام از جمله اولین داوطلبان و فعالان این عرصه بود؛ شخصاً در امر کشاورزی و احداث بنا در زیر آفتاب سوزان کار می‌کرد و در ایام ماه مبارک رمضان به‌مدت 18 ساعت در روز مشغول بود.

با آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم صدام حسین که با همکاری استکبار جهانی علیه جمهوری نوپای ایران به‌وقوع پیوست, داوطلبانه به‌عضویت بسیج درآمد. اولین مسئولیت‌هایش را در منطقه «کله‌قندی» واقع در جنوب ایران به‌عنوان راهنما آغاز کرد. سپس به شهر«سردشت» واقع در غرب ایران منتقل شد و از اولین اعضای سپاه پاسداران آن منطقه بود.

در حالی که سنش بیش از 20 سال نبود, مسئولیت‌های متعددی را به‌عهده داشت. مسئولیت مخابرات, پشتیبانی و لجستیک و سپس هدایت عملیات و رهبری یکی از مناطق جنگی که از مهمترین محورهای جنگ به‌حساب می‌آمد و شاهد شدیدترین و سخت‌ترین درگیری‌ها بود.

در سال 1361 با خانم معصومه مرادی, تنها دختر خانواده مرادی ازدواج کرد؛ همسری که بهترین یاور و پشتیبان او بود و در طول هشت سال جنگ و دیگر مراحل زندگی سراسر جهاد و مبارزه شهید کنارش قرار داشت و از او صاحب 4 فرزند شد. پس از 8 سال دوری از دانشگاه به‌واسطه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران, برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی عمران فارغ التحصیل شد. سپس موفق به اخذ مدرک کارشناسی‌ارشد شد و در همان زمان فرماندهی تیپ 40 صاحب الزمان(عج) و تیپ 53 ارومیه را به‌منظور اجرای پروژه‌های مهندسی و عمرانی داخل ایران را به‌عهده داشت، از جمله این مسئولیت‌ها مدیریت پروژه‌ «سد سیرجان» در استان کرمان, پروژه اصلاح اراضی کشاورزی و زهکشی «دشت زنگنه» و پروژه هدایت آب از دشت اصفهان به یزد با فاصله حدود 300 کیلومتر بود.

http://uupload.ir/files/8n34_shatery.jpg

او در آخرین مسئولیت خود عهده‌دار معاونت مهندسی نیروی قدس سپاه بود. پس از جنگ سی و سه روزه و آسیب به جنوب لبنان و مناطق شیعه‌نشین، وی رئیس ستاد بازسازی لبنان شد. او در این بازسازی نه‌تنها به بازسازی اماکن متعلق به شیعیان همت داشت بلکه ابتدا کلیساها و مساجد اهل‌سنت را بازسازی کرد. بازسازی و تعمیر پل‌ها و جاده‌های آسیب‌دیده در جنگ و ساخت اماکن فرهنگی و مذهبی برای شیعیان و مردم لبنان از اقدامات بابرکت این شهید بزرگوار است. ساخت بوستان‌ها  برای کودکان جنگ‌زده لبنان، بذر محبت انقلاب اسلامی در دل کسانی بود که باغبان آن شهید شاطری است. گفتنی است شهید شاطری قبل از لبنان نیز عهده‌دار پروژه‌های عمرانی در افغانستان جنگ‌زده بود. او همچنین مسئول ساخت مسیر بین‌المللی میان ایران و افغانستان به‌طول 120 کیلومتر بود که از مهم‌ترین خطوط تجاری و از شریان‌های حیاتی حمل‌ونقل به‌شمار می‌رود و دو کشور را به هم مرتبط می‌سازد. نظارت اجرایی پروژه در عراق و انجام چندین طرح اجرایی با همکاری مردم به‌منظور حمایت و تأمین رفاه مردم سوریه از دیگر کارهای شهید شاطری بود.

سرانجام این سردار رشید اسلام 24 بهمن ماه 1391 و در مسیر دمشق به بیروت به‌منظور انجام کارهای ستاد بازسازی، به‌دست حامیان و مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و مزد صرف عمر خود در عرصه جهاد را با نوشیدن شربت شهادت گرفت.

محمد حیدر مالک و مدیر شرکت قاسم حیدر و برادران از جمله شرکت‌هایی که در اجرای پروژه‌های مختلف با هیئت ایرانی همکاری داشت در کتاب مهندس المحبة که توسط موسسه رسالات لبنان به زبان عربی چاپ شده و توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی با نام معمار محبت به فارسی منتشر شده است، درباره خصوصیات شهید شاطری می‌گوید: «می‌توانیم بگوییم مهندس حسام مقاومت را دوست داشت، عبارت «دوست داشتن» برای بیان آنچه او در برابر مقاومت از خود نشان می‌داد، کافی نیست، بهتر است بگوییم او به مقاومت وابسته بود؛ تعلقی عاشقانه, تعلقی شدید که یک انسان باایمان نسبت به اعتقادش دارد، این همان چیزی بود که به‌وضوح در او به‌چشم می‌خورد، مقاومت در همه حرف‌هایش حضور داشت، بر همه چیز نام مقاومت می‌گذاشت، گویی همه چیز برآمده از مقاومت بود، وقتی بر زمینی کار می‌کرد، می‌گفت: "اینجا زمین مقاومت است"، زمینی که جاده‌ای می‌ساخت و یا آن را آسفالت می‌کرد, می‌گفت: "اینجا مسیر مقاومت است" و هر زمان می‌خواست ما را به کاری تشویق و دلگرم کند, می‌گفت: "شما در مقاومت سهیم هستید, کارتان همان کار مقاومت است". همه جا و همه وقت سعی می‌کرد تصویر مقاومت و ملت مقاوم را در برابر دیدگان ملت ایران و ملت‌های دیگر به‌نمایش بگذارد.


آن روز را فراموش نمی‌کنم, مهندس خیلی گرفتار و برنامه‌ کاری او بسیار فشرده بود. از او برای حضور در مراسم افراشتن پرچم مقاومت در یکی از روستاها دعوت به‌عمل آمد. می‌دانستم که چقدر سرش شلوغ و وقتش تنگ است, اما با وجود وقت کم, اصرار داشت در مراسم حضور یابد. روستایی که جشن در آن برگزار می‌شد از ما دور بود و مهندس هم در آن منطقه کار دیگری نداشت, اما با وجود این, برای رفتن و حضور در مراسم پافشاری می‌کرد، زیرا آن مراسم در جهت تقویت توان مقاومت و به‌اهتزاز درآمدن پرچم بود. سرانجام توانست برنامه‌هایش را طوری تنظیم کند که در مراسم شرکت کند و از این بابت خیلی خوشحال به‌نظر می‌رسید.

هنگام برگزاری مراسم, برادران با مشکلی بزرگی روبه‌رو شدند؛ طناب پرچم به‌اندازه کافی محکم نبود و وقتی آن را کشیدند, پاره شد. هرج‌ومرج به‌وجود آمد, لوازم یدکی وجود نداشت و همه از بالابردن پرچم ناامید شدند و دست از کار کشیدند. چاره‌ای نداشتند جز اینکه مراسم را به زمان دیگری موکول کنند. اما مهندس با اطمینان شدید خود, وارد عمل شد و اصرار کرد که پرچم باید بدون تأخیر برافراشته شود. او توانست در مقابل مشکل پیش‌آمده بایستد و آن را حل کند. ساعتی طول نکشید که جرثقیلی آورد, طناب را تعمیر کرد و پرچم را در زمان تعیین‌شده برافراشت. رضایتمندانه ایستاد و از سر شوق به پرچمی نگاه کرد که سر به فلک کشیده بود».

مهندس حسن زین از کارمندان هیئت ایرانی نیز درباره شهید شاطری می‌گوید: «پیش از شهادت مهندس, با او به‌عنوان مترجم همکاری داشتم. مهندس حسام علاوه بر زبان مادری‌اش به زبان‌های ترکی, کردی و فارسی افغانی هم صحبت می‌کرد. مشغول یادگیری زبان انگلیسی هم بود زیرا زبان انگلیسی او را در نوشتن رساله دکتری با موضوعی پیرامون پروژه‌های بازسازی یاری می‌کرد.

پیوند مهندس با قرآن کریم بسیار محکم بود. هرگز کتاب خدا را از خودش دور نمی‌کرد و همیشه به‌خصوص صبح‌ها به تلاوت قرآن مشغول می‌شد. هر روز صبح وقتی سوار ماشینش می‌شد روز خود را با صفحاتی از قرآن کریم آغاز می‌کرد. روابطه او با قرآن و آیات بسیار زیاد بود. قرآن از مهم‌ترین انگیزه‌اش برای یادگیری زبان عربی با وجود مشغله‌هایش بود. دلش می‌خواست زبان عربی را با همه سختی‌هایش یاد بگیرد تا او را در فهم معانی قرآن و شناخت اعجاز لغوی آن کمک کند. از طرفی ندانستن زبان عربی او را آزار می‌داد و این مسئله به‌نظرش مانع ارتباط او با کارگران, پیمانکاران, مهندسان, شخصیت‌ها, وزرا و... به‌شمار می‌رفت و او را با مشکل مواجه می‌ساخت. یادگیری زبان عربی به‌واسطه مشغولیت‌هایش برایش کار آسانی بود، زیرا آموختن زبان عربی سخت است و یادگیری آن نیاز به زمان زیادی دارد. با وجود این, سعی می‌کرد تا آنجا که می‌تواند معانی کلمات‌ را به‌خاطر بسپارد و از من هم می‌خواست تا زبان عربی را به او آموزش دهم.
به من می‌گفت: "فقط برایم ترجمه نکن... یاد بده تا عربی صحبت کنم".
از من می‌خواست تا کلمات را تلفظ کنم و او تکرار کند. دلش می‌خواست به‌جای مترجم, معلم او باشم و مرتباً سعی می‌کرد به‌زبان عربی صحبت کند. وقتی جمله‌ای را یاد می‌گرفت, آن را تکرار می‌کرد. کارش زمانی دشوار می‌شد که کنارش نبودم و مجبور بود برای فهم زبان عربی و ترجمه آن به فارسی به خودش تکیه کند. در ماه‌های اول, تلاشش تحسین‌برانگیز بود و ظرافت بسیاری در آن به‌چشم می‌خورد. مهندس حسام با وجود جدیتش در کار, از طبعی لطیف و خلقی خوش برخوردار بود. مزاح را دوست داشت و شخصیتی بانشاط و سرزنده داشت. تلاش‌های او برای یادگیری زبان عربی بارها سبب شد تا فضای جدی کار, تلطیف شود و لبخندی بر لب همگان بنشیند.

او خود نیز از این موضوع خوشش می‌آمد و سعی می‌کرد چنین موقعیت‌هایی به‌وجود بیاورد. به‌خاطر دارم یک بار در مارون الرأس کلمه‌ای را با کلمه‌ای دیگر جایگزین کرد و معنا کاملاً عوض  شد. برای اشاره به «اصبع الجلیل» گفت «جبل‌الخلیل». همگی خندیدیم و وقتی عبارت را برای او ترجمه کردم او هم بسیار خندید.

در همین زمینه ماجرای دیگری را به‌یاد می‌آورم. مهندس حسام کلمه‌ای را که الآن به‌خاطر نمی‌آورم, نمی‌دانم از کجا شنیده و آن را به خاطر سپرده بود. من و مهندس به‌همراه برادر زهیر به سفارت ایران رفتیم. در آن‌جا با عده‌ای قرار ملاقات داشت و در میان حرف‌هایش آن کلمه را به‌زبان آورد. وقتی از آن‌جا بیرون آمدیم, برادر زهیر به ایشان گفت که "این کلمه معنای خوبی ندارد". ناگهان مهندس حیرت‌زده ایستاد. فوراً نزد کسی که آن کلمه را به او گفته بود, برگشت و از او بسیار عذرخواهی کرد. با همان ادب و فرهنگی که در او سراغ داشتیم, اظهار تأسف کرد و از آن مرد خواست او را ببخشد. حتی برایش قسم یاد کرد که معنای کلمه را نمی‌دانسته است».

منبع : خبرگزاری تسنیم

گفتگو با همسر شهید حسن شاطری /سید حسن نصرالله گفت حاج حسن آنقدر ماند تا مزدش را بگیرد

دست نوشته شهید سید مصطفی موسوی در مورد تقویت مو و آراستگی

آدمی خلیفة الله است . خداوند خود هم جمیل است و هم جمال 

وقتی خالق خود زیبا باشد، مخلوق هم زیبا است و دوستدار زیبایی . تا آن جا زیبایی را دوست دارد که همه زیبایی خداوند را مسالت می کند .

زیبایی زیبا است اگر چه ساده و بی آلایش باشد; و اگر چه تنها با مشتی آب و نگاه در آینه و لباس تمیز و آراسته پدید آید . در هر صورت، ما باید خود را به زیبای مطلق و یگانه برسانیم نه چیز دیگر . 

شهید سید مصطفی موسوی در اوج سادگی ، با بهترین لباس و بهترین آراستگی ، در بین دیگران ، حاضر می شد .

شیشه عطری و لباسی که تا چند سال می پوشید و کفش هایی همیشه تمیز و موهایی همیشه شونه کشیده . 

ساده و بی آلایش و قشنگ. 

همرزم مصطفی می گفت ، هر بار جابجا می شدیم و سنگر ها و موضع مون ، تغییر می کرد ، چیزی که مصطفی هیچ وقت جا نمی زاشت ، یک بطری آب بود و برس سر ، برای مرتب کردن موهاش . میگفت بلا استثنا همیشه یک بطری آب همراهش بود که موهاش رو مرتب کنه . 

می گفت ، مرتب ترین و خوش پوش ترین بود همیشه بین مون . 

می گفت ما هفته ای یک بار لباس هامون رو می شستیم . مصطفی هفته ای بین دو الی سه بار . 

مصطفی زیبا زندگی کرد ، زیبا از حرم بی بی زینب (س) دفاع کرد و زیبا هم شهید شد ...

و نامش هم زیبا ماندگار شد . 

برای هر کدوم از ما انسان ها ، هر چیزی به چشم مون ممکنه زیبا جلوه کنه ، شهادت ، دفاع از حرم ، زندگی ، امور دنیوی وووو 

برای ما خلق الله ، همه چیز زیبا است، چون خالقش زیبا است; 

صبر یک زن که در یک روز ناله های سوزناک مادر را می شنود و روز دیگر پدر را غرق در خون می بیند و برادر را سر بریده و خونین جگر می یابد، زیبا است; پس زینب زهرا (س) زیبا است . سکوت یک مرد غیور و شجاع به خاطر مصلحت اسلام زیبا است; پس علی (ع) زیبا است . زیبایی را در نگاه های پاک جوان بیابیم، زیبایی را در ایثار و عطا کردن ترسیم کنیم، زیبایی را در شهامت و از خود گذشتگی تفسیر کنیم،  زیبایی را در غیرت و همت انسان ها بدانیم . زیبایی شاید در خنداندن دخترکی یتیم باشد . زیبایی شاید عطوفت و مهربانی بر دل شکسته ای باشد، زیبایی شاید ترحم به ضعیف ستم کشیده ای باشد،  زیبایی شاید پاک کردن اشک بیچاره ای باشد، زیبایی شاید کمک به فقیری باشد و این روزها هم  زیبایی ، می تونه رسیدگی به امورات خانواده های شهدا باشه ... آنچه در زیبایی قطعی است ، این است که شما زیبایید فقط زیبایی را به زیبایی معنا کنید .

شرح تصویر : 

دست نوشته شهید سید مصطفی موسوی در مورد تقویت مو و آراستگی  

دههه فتادی لشگر فاطمیون افغانستانی مهاجر افغانی مادر شهید شهید سید مصطفی موسوی

گفتگو با مادر جوانترین شهید مدافع حرم افغانی : شهید سید مصطفی موسوی :عاشق مبارزه با صهیونیستها بود

5 بهمن ماه امسال بود که پیکر شهیدی از تبار فاطمیون و از مدافعان حرم افغانستانی به شهر قم بازگشت تا پس از 9 ماه دوری به چشم انتظاری خانواده پایان دهد. جوان 20 ساله و برومندی که از سال 92 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و در عملیات  بصری الحریر به شهادت رسید. زینب سادات موسوی مادر "سید مصطفی" در قم سکونت دارد. 12 فرزند دارد که مصطفی دهمین فرزند خانواده بود. او میگوید: "خودم اهل افغانستان اما بزرگ شدهی ایران هستم همان سالهای انقلاب سال 57 به قم آمدیم البته همسرم زودتر به ایران مهاجرت کرد و همهی 12 فرزندم در قم به دنیا آمدند."

در ادامه گزارش گفتوگوی ما با مادر شهید را میخوانید:

** جز خدا کسی را نداشتیم

خودش میداند که بهانه صحبتمان سید مصطفی است. از همان اول صحبت میرود سراغ فرزند شهیدش و میگوید: "باورتان میشود خانم؟ خودم مصطفی را نشناختم. رفتار و کردار و دوستان و فعالیتهایش را که به یاد می آورم، می گویم چه گوهری داشتم که از دست دادم".

روزهای سخت مهاجرتش به ایران را به یاد می آورد و زمانی که مصطفی را باردار بود و ادامه میدهد: "آن زمان با مادر همسرم در یک خانه زندگی می کردیم. مشکلات زیاد بود. ناراحتی هایم را با خدا در میان می گذاشتم.  یک روز که خیلی ناراحت شدم از خانه رفتم بیرون. نه فامیلی داشتم نه آشنایی. رفتم حرم حضرت معصومه(س). چند ساعتی نشستم، ضعف داشتم و حالم خوب نبود. آب میوه گرفتم و خوردم تا حالم بهتر شد. هر وقت زندگی برایم تنگ میشد با حضرت معصومه(س) درددل میکردم."

مصطفی و بقیه خواهر برادرانش همه در قم متولد شدند. مادر در نبود پدر که مشغول کار بود بچه ها را بزرگ کرد. همه زیر سایه اهل بیت و تلاشهای مادر بزرگ شدند. مادر هم پدر بود و هم مادر خودش تعریف می کند: "مصطفی در بغلم بود و پدر هم بالای سرشان نبود با این همه هیچ وقت جلوی دیگران گله و شکایتی نکردم و چیزی نخواستم. زندگی با بچه های کوچک سختی خاص خودش را داشت و جز خدا کسی را نداشتم رزق و روزیم را بدهد."

خدا را شکر می کند که الحمدالله همه بچه ها خوب هستند اما بین شان مصطفی چیز دیگری بود. چه آن دوران که در مدرسه بود چه بعد که مشغول خواندن دروس طلبگی شد. حتی بعد از شهادتش نیز در مدرسه محل تحصیلش یادبود گرفتند. "نه از این بابت که پسر من است و بخواهم تعریف کنم، اما واقعا بچه خوبی بود. صبحهای جمعه دعای ندبه میخواند. هیئتش ترک نمی شد و پیگیر بود که در برنامه ها شرکت کند. ماه رمضان کلاس قرآن شرکت می کرد و جزء شاگردهای خوب کلاسشان بود حتی پیگیری می کرد و ناراحت میشد که چرا در کلاسهای قرآن شرکت نمی کنیم."

** عاشق مبارزه با صهیونیستها بود

برادر بزرگتر مصطفی مخفیانه راهی جبهه سوریه شد. بعد از مدتی مصطفی هم آهنگ رفتن زد و گفت که میخواهد به سوریه برود. "همیشه دلش میخواست علیه صهیونیستها در فلسطین بجنگد بعد که ماجرای سوریه و رفتنش پیش آمد سر به سرش می گذاشتیم که غزه را رفتی حالا میخواهی سوریه بروی؟! اجازه که خواست گفتم نه میخواهم که بگویم نرو، و نه می توانم که بگویم برو".

مثل اینکه خداوند در دل مادرهایی که فرزندشان را برای جهاد راهی کشوری غریب می کنند صبوری می ریزد. صبر بر نبود فرزند، صبر بر سختیهای بعد از رفتن، صبر از نگرانیها و دلواپسی ها و صبر از حرفهای گاه و بیگاه جاهلان؛ "خدا خودش در دلم انداخت که جلوی این پسر را نگیرم. من که اجازه نمی دادم از شهر خارج شود چطور شد که برای سوریه رفتن جلویش را نگرفتم؟ منی که هر کدام از بچه ها بیرون از خانه می روند مدام پیگیر می شوم که کجا هستند و کجا نیستند. اینکه اجازه دادم مصطفی از کشور خارج شود عجیب بود."

اولین بار که به سوریه رفت خانواده از رفتنش بی خبر بود. حرف و حدیثهای همسایه و آشناها هم روز به روز بیشتر می شد. چند ماهی بود که از مصطفی خبری نبود. برادر بزرگترش رفتن مصطفی به سوریه را به خانواده گفته بود اما مادر بازهم قبول نداشت. می ترسید که نکند مصطفی جای دیگری باشد. نه تماسی از سوریه برقرار شده بود نه خبر درستی از مصطفی بود تا اینکه بعد از چندماه خودش با خانواده تماس می گیرد.

** میخواست در میدان مبارزه باشد

بار اولی که رفت در بهداری مشغول شد. پسر دایی اش می گفت: "مصطفی می خواست در میدان مبارزه باشد و وارد عملیاتها شود. همه دوستش داشتند و نمی خواستند با حضور او در خط مقدم اتفاقی بیافتد."

می دانست مادر حساستر از آن است که تاب و تحمل شنیدن خبرهای سوریه را داشته باشد برای همین صحبتی از جنگ و سوریه نمی کرد. می گفت: مادر تو حساسی تحمل شنیدنش را نداری. وقتی به خانه آمد عکسهایی که گرفته بود را نشان مادر داد. "پارسال که آمده بود عکسهایش را نشانم داد. معمولا مصطفی کمتر از سختیهایش برایم حرف میزد. تعجب کرده بودم که چطور شده دارد عکسهایش را نشانم میدهد. می گفتم مادر جان عجب جاهایی رفتی، چقدر خوب که زیارت رفتی، اینها را میگفتم تا بیشتر با من حرف بزند. برایمان سوغاتی هم آورده بود غصه می خوردم پسرم پول دارد ولی برای خودش خرج نمی کند."

مادر ادامه میدهد: "این آخریها خیلی تغییر کرده بود. جز وقتی کسی تماس میگرفت یا خودش زنگ میزد گوشی دستش نمی گرفت. اکثر اوقات یکی از مداحی های اقای هلالی را گوش میداد. ما می گفتیم حداقل یک نوحه دیگر گوش بده ولی خودش این نوحه را خیلی دوست داشت. با اینکه مداح نبود آخرین سالی که ماه محرم ایران بود توی حسینیه مداحی هم کرده بود. نمی خواهم حالا که پسرم شهید شده تعریف کنم، نه، اما واقعیتش این است که گاهی که خانواده دورهم می نشستیم، می گفتم مصطفی چرا اینجوری شده؟"

مصطفی جور دیگری شده بود دوستانش می گفتند وقتی آهنگی می گذاشتیم اعصابمان را خورد میکرد نمی گذاشت آهنگ گوش کنیم. در مرخصی هایی که برمی گشت بیشتر وقتش را در هیئت بود. آخرین تماسش با خانواده چند روز قبل از عملیات بصری الحریر بود. روز ولادت حضرت زهرا(س) زنگ زده بود تا روز مادر را تبریک بگوید. "همه خانواده دورهم جمع بودیم که مصطفی زنگ زد. با همه صحبت کرد و گفت که جایتان خالیست. گفتم رفتی زیارت حضرت زینب(س) من را هم دعا کن. گفت: مادر فردا عروسی داریم دعا کن. همان روز پسر بزرگم تصادف کرد مصطفی خبر نداشت احتمال میدادم که خبر به گوشش برسد و چند روز بعد تماس بگیرد. ولی تماس نگرفت و این آخرین تماس مصطفی بود."


** گفته بود "شهادت را برای دل کندن از خانواده نمی خواهم؛ دلم با عشق دیگری است"

با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می گفتند که مصطفی خودش می خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمی کشاند: "با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و اراده اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود."

فکرش را نمی کردم که شهید شود این را می گوید و از ماهها بی خبری از مصطفی حرف میزند: "خیلی طول می کشید. دو هفته بود که با من تماس نمیگرفت. معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد. 20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود. درگیریها در سوریه شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است. تا ماه اول به خودم دلداری میدادم. یادم میآمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش دعا کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.

** روزشماری میکردم تا خبری از مصطفی برسد

"بعد از یک ماه هر روز را میشمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند. تا اینکه به ماه دوم رسید. از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباسهای مصطفی را هم آورد. پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: مصطفی خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد. فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند. بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است. یا می گفتن در محاصره است و پنهان شده. توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم می گفت با گریه هایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟."

"چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمی آمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود. کم لباس می خرید با اینکه می گفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمی کرد. همه می گویند با همین لباسهای کهنه ام زیبا بود. بعد از شهادتش وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی می شد یک لباس را چند سال به تن میکرد."

چشم انتظار به اخبار تلویزیون و رادیو منتظر خبری از مصطفی بود. منتظر اینکه بگویند منطقه ای آزاد شده و چند تن از رزمندگان نیز از چنگال داعش خلاص شده اند. فکرش این بود که مصطفی را داعش اسیر کرده. قبول کردن شهادت پسر 20 سالهاش سخت بود. چند ماه میگذشت و هنوز خبری از مصطفی نبود. جای خالی مصطفی در ماه محرم، کنار دوستانش در حسینیه خالی بود. یادش می آمد که سالهای گذشته ماه محرمها تمام مدتش را در هیئت بود.

** انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته

بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت. مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمی فهمید. احساس می کرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری می کرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود. برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر می کرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته.

"فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود."

من جایم راحت است، چرا غصه میخوری؟!

چند روز پیش از اینکه خواب مصطفی را نمیبینم ناراحت بودم. خیلی گریه کردم. یکی از فامیل ها به خانه مان آمد و گفت خواب مصطفی را دیده که با یک لباس سفید و زیبا آمد من را بغل کرد و گفت من جایم خیلی راحت است چرا غصه می خورید. آدم یک جوجه را بزرگ میکند اگر اتفاقی برایش بیافتد غصه می خورد اینکه برای اولاد اتفاقی بی افتد سخت است. مصطفی می گفت مادر غصه نخور. با اینکه جوان بود اما در فکر گناه و هوس نبود. یاد اینها که می افتم می گویم چه بچه ای داشتم."

افتخار می کند که مصطفی را، دسته گلش را سرباز زینب کرده. یاد خنده، چهره، قد و بالای فرزند جوانش که می افتد دلتنگ می شود، می گوید: "به هر حال طاقت دوری اش را ندارم. شیربرنج خیلی دوست داشت. غذای مورد علاقه اش بود. روزهایی که شیربرنج درست می کردم وقتی به خانه می آمد بو می کشید و با خوشحالی می گفت: مادر دستت درد نکند شیربرنج درست کردی. اگر بعد از وقت غذا به خانه می آمد حتما میگفت مادر برای من هم گذاشتی یا نه؟

یک بار خبرنگاری سوال کرد اگر همین الان مصطفی برگردد چه کار میکنی؟ جواب دادم هم خوشحال می شوم چون یک مادرم اما پیش حضرت زینب(س) و خانم رقیه(س) شرمنده می شوم بچه ای که در راه خدا دادم دوباره برگشته است. آنوقت دیگر روی صحبت کردن با خانم زینب(س) را ندارم که دسته گلم را برای خدا دادم و حالا پس گرفتم."


این شهید دلی صاف و بسیار صبوری داشت . شجاعت بی نظیر او همیشه نقل قول همرزمانش بوده . ارادت او به اهل بیت خصوصا به مادرش حضرت زهرا باعث شد تا مدتی هم چون مادرش بی نشان و گمنام باشد.

عکس مصطفی رو وقتی بعضی ها می بینند ...
میگن چقدر بچه است  ، قدش اندازه سلاحشه
دهنش بوی شیر میده ...
نمی دونم . شاید راست میگن ولی ما مصطفی رو بچه ندیدیم .
مرد دیدیم .
بیست ساله می تونه بچه باشه ، ولی بیست ساله ها هم میتونند مرد باشند
بیست ساله میتونه بچه قرتی بالاشهر باشه
میتونه بچه هیئتی پایین شهر
بیست ساله میتونه بچه سوسول مامانی باشه
میتونه مرد کار و زندگی باشه
میتونه هندزفری به گوش با کتونی های برند معروف توی خیابون ها ول باشه
میتونه با پوتین های نظامی ، کوچه خیابون ها رو از تروریست ها درو کنه
میتونه مدافع حرم باشه

همه رو به یک چشم نبینیم . اگر بیست ساله های خانواده های بعضی ها بچه هستند ، خیلی از 20 ساله های دیگه مرد خانواده اند ، مردانگی دارند و مرد در فرهنگ اسلامی و ایرانی ، هم‌سنگِ جوانمردی است و نماد دلاوری، دادگری ، حق‌ جویی ، ظلم‌ستیزی و پشتیبانی از ستمدیدگان ...

 -------
 شهید سید مصطفی موسوی با نام جهادی مسلم  متولد 2 فروردین 1374 بعد از دو سال جهاد و مبارزه با مزدوران آل سعود و دفاع از حریم کبریایی عمه سادات حضرت زینب کبری (س)  در تاریخ 31 فروردین 1394 در عملیات بصری الحریر در یکی از مناطق درعا به شهادت رسید و بعد از 9 ماه فراق و دوری و مفقودالاثر بودن در تاریخ 7 بهمن ماه 1394 با حضور پرشکوه مهاجرین و انصار و مردم شهید پرور شهر مقدس قم ، در بهشت معصومه قطعه مدافعین حرم ، آرام گرفت . گفتنی است بعد از شهادتش ، پیکر مطهر و پاکش  به همراه چندین تن از شهدای مدافع حرم به دست   تکفیری های آل سعود افتاد که و  با گذشت چندین ماه از شهادتش ، از طریق تست دی ان ای ، پیکر پاکش شناسایی شد .
-------
اوائل اردیبهشت بود که خبر رسید سید مصطفی توی عملیات بصری الحریر مفقودالاثر شده . نه شهادتش مشخص هست نه اسارتش و نه کلا وضعیتش .
برای گرفتن اخبار و خبرهای مربوط به این عملیات ، سراغ سایت های اینترنتی رفتم ! با جستجوی زیاد رسیدم به وب سایت ها و صفحات اجتماعی مسلحین تروریست .
تمامی تصاویر و کلیپ های مربوط به عملیات بصری الحریر رو از صفحات شون دانلود کردم و ثانیه به ثانیه این کلیپ ها رو
به امید پیدا کردن اثری از سید مصطفی گشتم . اما هیچ خبری ازش نبود ...
بالاجبار چندین و چند بار عکس و فیلم ها رو مرور کردم !
حقیقتاً :
خیلی سخته لحظاتی که نمی تونی به کسی در مورد وضعیت برادرت چیزی بگی
خیلی سخته لحظاتی که عکس پیکرهای شهدا رو روی زمین ببینی به امید اینکه برادرت رو میان شون پیدا کنی
خیلی سخته لحظاتی که ثانیه به ثانیه فیلم ها رو بررسی می کنی به امید اینکه یکی از پیکرها شبهاتی به برادرت یا عزیزت داشته باشه
خیلی سخته دیدن فیلم هایی که در اون ، میدونی پیکر پاک و مطهر برادرت یا عزیزت زیر ثم اسبهای  یزدیان زمان لگد مال میشه
واقعاً سخته لحظه ای که عکس یا فیلم عزیزت رو زیر پای دشمنت ببینی ، اینها رو ما با جان دل درک کردیم ، اینها رو خانواده شهید مالامیری درک کردند ، خانواده های سرداران شهید کجباف و بادپا خانواده های شهید سید مجتبی حسینی و سلیم سالاری ، شهید سید ضیاء حسینی ، شهید علیرضا غلامی و دهها شهید و مفقودالاثر مدافع حرم بالاخص مفقودین و شهدای عملیات بصری الحریر که با جان دل درک کردند و صبوری کردند

با ذکر صلواتی دعا کنیم برای برگشتن تمامی شهدای مفقودالاثر بالاخص مفقودین شهدای مدافع حرم و مفقودین عملیات بصری الحریر




حمید داوودآبادی جانباز، خبرنگار، محقق و نویسنده دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود عکسی از کارت اقامت یک شهید مدافع حرم افغانستانی را منتشر کرده است و متن زیر را نوشته است:

روحت شاد آقاسید مصطفی موسوی
یادت بخیر
قبل از رفتنت به سوریه برای دفاع از حرم اهل بیت (ع)، توی حرم حضرت معصومه (س) کارت اقامتت را نشانم دادی!
گفتم: آقاسید مصطفی، اعتبار این کارت تا 11 بهمنه و بعدش باز بابد بدوی برا تمدیدش ... مکافاتی داری ها! خوب بیا ایرانی شو و شناسنامه ایرانی بگیر، خودت را راحت کن!
گفتی: ان شالله تمدید همیشگی رو بی بی زینب (سلام الله علیها) می کند تا برای همیشه ساکن خاک ایران شوم.
وقتی 7 بهمن 1394 درقم تشییعت کردیم و برای همیشه به خاک ایران سپردیمت، تازه فهمیدم 4 روز قبل از اتمام اعتبار کارت اقامتت، بی بی زینب تمدیدش کرد تا برای همیشه ساکن قم شوی!

ماجرای دوشهید با یک نام

گفتگو با مادر جوان ترین شهید مدافع حرم ایرانی سید مصطفی موسوی :

پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته ، او را در راه خدا داده‌ام


کتاب «بازگشت مسلم» به زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی از تیپ فاطمیون می‌پردازد که در پنج فصل، خاطرات اعضای خانواده، خویشاوندان، دوستان و همرزمان از زندگی و فعالیت‌های این شهید آمده است و کتاب با تصاویر دوره‌های مختلف زندگی شهید به پایان می‌رسد.
برشی از خاطرات کتاب آمده است؛ با من از شهادت حرف نمی‌زد. می‌دانست ناراحت می‌شوم. اگر عشق و اراده‌اش قوی نبود، بعد از شهادت پسردایی‌اش، بار اولی که برمی‌گشت، دیگر به سوریه نمی‌رفت؛ اما خودش می‌خواست برود. خودش می‌خواست وارد رزم شود. خودش آرزوی شهادت داشت و بالاخره به آرزویش رسید.
خیلی قانع بود. کم لباس می‌خرید. با اینکه می‌گفتم برو لباس نو بخر، خودش دوست نداشت. پول دستش بود؛ ولی ولخرجی نمی‌کرد. با همان لباس‌های کهنه‌ای هم که می‌پوشید، چهره‌اش جذاب و زیبا بود. گاهی می‌شد یک لباس را چند سال به تن می‌کرد.
بچۀ آرام و ساکتی بود. اهل دعوا و شرارت نبود. خودش به فکر درس و تحصیل بود و هیچ‌وقت برای شیطنت او در مدرسه مرا نخواستند. اصلاً یادم نمی‌آید که برای خواندن نماز صبح، او را صدا زده باشم. خودش بیدار می‌شد و نمازش را می‌خواند. خودش وظیفه شرعی‌اش را می‌دانست و نیازی به گوشزدکردن من نداشت. به امور واجب و شرعی حساس بود.
شوخ بود و باروحیه. اهل ورزش بود. آدم فعالی که برای ورزش صبحگاهی همیشه اولین نفر بود. اشتیاق سید مصطفی بقیه بچه‌ها را به وجد می‌آورد.
به قشر طلبه احترام می‌گذاشت و درس طلبگی را دوست داشت. هیچ‌وقت نشنیدم که از طلبه بودن پدرش خجالت بکشد؛ بلکه افتخار می‌کرد. در یک مدرسۀ دینی ثبت‌نام کرده و چندماهی مشغول تحصیل شده بود تا طلبه شود. من نمی‌دانستم؛ چون هیچ‌وقت از کارهایی که انجام می‌داد، حرفی نمی‌زد و همه این‌ها را بعد از شهادتش فهمیدم.

ولایت مدار بود و به آیت الله خامنه ای علاقه زیادی داشت . اگر کسی قصد توهین داشت سریع برخورد می کرد و نمی گذاشت بی احترامی شود می گفت : به سید اولاد پیغمبر توهین نکن . ما پسرعموهای همدیگر هستیم 


همسر شهید مدافع حرم سیدرضا حسینی : با حفظ حجابشان با حفظ چادرتان نگذارید خون شهدا به هدر برود و مدافع حرم باشید

چند روز پیش تصویری از یک خانواده شهید فاطمیون در معراج شهدا پخش شد که غریبانه کنار پیکر عزیزشان نشسته بودند. بسیاری از کاربران فضای مجازی و مخاطبینی که این تصویر را شاهده کردند اولین سوالی که برایشان ایجاد شد این بود که چرا این خانواده باید اینقدر غریبانه شهیدش را ملاقات کند و شبهات دیگری پیش آمد مبنی بر اینکه چون این ها از خانواده فاطمیون هستند مورد توجه قرار نگرفتند و تحلیل های دیگری که در همین راستا منتشر شد. خبرگزاری فارس با همسر شهید سیدرضا حسینی همان کسی که تصویرش منتشر شد به گفت‌وگو نشست و معلوم شد ماجرا به کل چیز دیگری است. که در ادامه می‌توانید شرح کل ماوقع را بخوانید.


مهاجرت
معصومه موسوی هستم همسر شهید سید رضا حسینی و مادر آقا ابوالفضل تنها فرزندمان. 33 سال سن دارم و در ایران متولد شدم اما اصالتا برای منطقه «دایکوندی» افغانستان هستم، جایی در نزدیکی کابل. پدر و مادرم اوایل ازدواجشان که هم زمان بوده با هجوم شوروی به افغانستان و مشکلاتی که برایشان ایجاد می‌شود تصمیم می‌گیرند شبانه به سمت ایران حرکت کنند. وقتی در ایران ساکن شدند پدرم کارگر ساده ای بودند در یک ریخته گری اما کم کم در صنعت استاد شدند و دیگر برای خودشان کار می‌کردند. اوضاع خانواده هفت نفره ما که جز من دو دختر و دو پسر دیگر هم داشت بد نمی‌گذشت. وقتی فضای افغانستان پس از طالبان کمی آرامتر شد تصمیم گرفت بعد از 35 سال به سرزمین خود برگردد. پدرم معتقد بود حالا که کشورمان آباد تر شده باید برگردیم و با اینکه مدارک ماندن هم داشتند و مشکلی از جهت برای بودن در ایران نداشتند تصمیم خود را عملی کردند و مدارک را پس داده و راهی شدند.

مدتی قبل از عملی کردن تصمیم شان ماجرای ازدواج من با شهید حسینی که پسر خاله ام بود پیش آمد. پدر و مادرم مخالف این وصلت بودند زیرا می‌گفتند حالا که قرار است ما برگردیم نمی توانیم از دخترمان دور شویم و او را بگذاریم و برویم. اما سرنوشت خواست دیگری داشت و بعد از اینکه من سه ماه از ازدواجم می‌گذشت آنها رفتند.

 

 

یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به او جلب شده بود
تازه دیپلم گرفته بودم و 19 سالم بود. شش پسرخاله داشتم اما یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به شهید حسینی جلب شده بود و حس می‌کردم دوستش دارم. ذهنیت خوبی که برایم از شخصیت او ایجاد شده بود باعث ایجاد این توجه شده بود. رضا تحت هیچ شرایطی برای رضایت کسی کار اشتباهی انجام نمی داد. حتی اگر می‌دانست ممکن است فلان کار باعث ضررش شود اما انجام می داد و می‌گفت آدمی که از خدا بترسد دیگر لزومی ندارد از بنده خدا خوف کند. این رفتارهایش برایم جذاب بود. همان وقت یکی دوبار که موقعیت پیش آمد به من ابراز علاقه کرد و گفت از دوران راهنمایی شما را دوست داشتم و موضوع ازدواج را مطرح کرد اما من جوابی برایش نداشتم. چند باری هم خواهرش را فرستاد با من صحبت کند اما من می‌گفتم باید با خانواده ام صحبت کنید هرچه آنها بگویند من هم قبول می‌کنم. خواهرش می‌گفت تو باید یک بله اولیه به ما بگویی که مطمئن قدم برداریم اما من بازهم چیزی نگفتم علی رغم اینکه در دلم می دانستم که دوستش دارم. او هم می‌گفت الا بلا فقط معصومه. سید رضا اغلب شرایطی که در ذهنم داشتم برای ازدواج را داشت. اهل کار بود، غیرت داشت، با ایمان بود و مهمتر از همه علاقه بین مان بود.  از صداقت کلامش خوشم می‌آمد.

سیدرضا هر کاری که می‌کرد می‌گفت مثل خیلی‌ها نبود که در رفتارش ریا باشد و یا بخواهد خودش را مقابل دیگران خوب جلوه دهد، هر چه که بود رو و رک بود.

 

 

غافلگیری در مراسم خواستگاری
6 ماه آخر هر وقت به خانه‌مان می‌آمدند خواهرش می‌پرسید بالاخره جوابت به برادر من چیست؟ می‌گفتم من بزرگ‌تر دارم و هر جوابی که هست آنها خواهند داد. با اصرارشان پدرم به ازدواج ما رضایت داد. یک شب قرار شد بیایند خواستگاری اما وقتی آمدند او همراهشان نبود. من با برادرهای دیگرش مثل برادرهای خودم راحت بودم چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. به یکی از آنها با خنده گفتم پس خود داماد کو؟ گفت او خبر ندارد که ما آمدیم برایش خواستگاری. می‌خواهیم وقتی جواب بله را گرفتیم غافلگیرش کنیم.

وقتی که مراسم تمام شد و حرف‌ها زده شد، برادرش از همان جا با موبایلش تماس گرفت و قضیه را تعریف کرد. سیدرضا اول خیلی ناراحت شد و گفت مگر هنوز زمان قدیم است که مادرش گفت ما می‌دانستیم تو او را دوست داری خواستیم با جواب بله خوشحالت کنیم. تقریباً همه خانواده می‌دانستند ما به هم علاقه داریم.

 14 سکه مهریه‌ام شد و زندگی‌مان را آغاز کردیم. پدر سیدرضا هم کارخانه ریخته‌گری داشت و وضع مالی‌شان هم خوب بود. حتی زمانی که سیدرضا به سوریه رفت خودمان هم وضع مالی خیلی خوبی داشتیم. حقوقی که اکنون به ما می‌دهند کمتر از چیزی است که او دریافت می‌کرد با این تفاوت که جنگی هم نبود.

 

 

بعد از مفقود شدنش به ایران آمدم
پدر و مادر او هم بعد از ازدواج ما به افغانستان رفتند و آنجا زندگی کردند. رفتن خانواده خودم برایم خیلی سخت بود اما رفتار سیدرضا طوری بود که جای خالی‌شان را برایم قابل تحمل‌تر کرد. من دوست نداشتم به افغانستان برگردیم چون شرایط آنجا را دوست نداشتم. اما شرایط به گونه ای شد که 3 ـ 2 سال بعد از ازدواج ما هم به افغانستان رفتیم. اما خودش مدتی بعد دوباره تنها برگشت و گفت برمی‌گردم ایران تا آنجا کار کنم. شرایط که مهیا شد شما هم بیایید. حدود 7 سال در افغانستان ماندیم، عاشورای سال قبل بعد از مفقود شدن سیدرضا به ایران برگشتم.

 

 

امانتی که زود پس گرفته شد
اولین فرزندم یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد که نامش را محدثه انتخاب کردیم. این اسم به سلیقه هر دو نفرمان بود. محدثه وقتی به دنیا آمد جسماً‌ سالم بود اما لب‌شکری بود. دکترها می‌گفتند باید تا بچه است عملش کنید که جایش نماند. یکی دو بار اقدام کردیم اما هر بار مشکلی پیش آمد و نشد. وقتی که  عملش انجام شد دکترش به ما گفت عملش موفقیت‌آمیز بود اما بعد از یک هفته متوجه شدیم که دست و پای دخترم حرکت ندارد. خیلی او را به دکترهای مختلفی بردیم و فیزیوتراپی‌های زیادی شد اما خوب شدنی نبود تا اینکه فهمیدیم هنگام عمل اکسیژن کافی به او نرسیده و دچار مننژیت مغزی شده بود. کم کم که گذشت بینایی‌اش را هم از دست داد.

سیدرضا خودش در ایران بود و به من می‌گفت هر دکتری که می‌گویند خوب است او را ببر زیرا به شدت به محدثه علاقه داشت و به او وابسته بود، نفسش به نفس محدثه بند بود، این بچه 24 ساعت بغل من بود تا می‌گذاشتم زمین گریه می‌کرد و من هم خسته می‌شدم. کمترین غری که به محدثه می‌زدم سیدرضا به هم می‌ریخت،‌ می‌گفت هر چقدر هم می‌خواهی او را دعوا کنی جلوی من حتی به او اخم هم نکن، من جگرم آتش می‌گیرد.

 

 

وقتی متوجه شد تشنج کرد و بیهوش بود
یکبار که به ایران آمده بود و قرار بود مثلا روز دوشنبه اش به افغانستان بیاید و به ما سر بزند محدثه پنج‌شنبه‌ قبلش از دنیا رفت. وقتی رسید و متوجه شد تشنج کرد و تا بعدازظهرش بیهوش بود. ضربه روحی سنگینی خورده بود تا دو سال علیرغم توصیه اقوام، حاضر به بچه‌دار شدن نمی‌شد و می‌گفت چه فایده‌ای دارد این همه زحمت بکش آخرش هم هیچ. بعد از دو سال قرار شد دوباره بچه‌دار شویم که خدا ابوالفضل را به ما داد، پسرم 4 ساله بود که سید رضا گفت باید برگردیم ایران خودش زودتر آمد و گفت یکی دو سال بعد هم شما را می‌آورم. آنجا از اینجا بهتر است.

 

 

با عصبانیت گفتم بی‌بی‌زینب(س) دستم را می‌گرفت یا خدا؟‌
سال 93 بود برگشت ایران که بماند، همان ایام جنگ سوریه هم آغاز شده بود اما من از همه جا بی‌خبر بودم. اولین باری که به سوریه رفت خبر نداشتم و تا سه ماه از او بی‌خبر بودیم. برادرش می‌گفت رفته دنبال کار اما وقتی که بی‌قراری من را دیدند گفتند رفته سوریه، بعد از سه ماه که آمد خیلی از دستش ناراحت بودم. می‌گفتم چرا بدون اینکه به من بگویی رفتی. در تمام این سال‌های زندگی‌مان این اولین باری بود که بدون اطلاع از من کاری را انجام می‌داد زیرا سعی می‌کرد حتماً در کارهایش مشورت کند. خیلی گریه کردم می‌گفتم اگر چیزیت می‌شد فکر می‌کردی که چه بر سر من و پسرت می‌آید. می‌گفت من شما را به خدا و بی‌بی‌زینب(س) سپردم. با عصبانیت گفتم تو اگر مشکلی برایت پیش می‌آمد بی‌بی‌زینب(س) دست من را می‌گرفت یا خدا؟‌ ناراحت شد و گفت، اینجوری نگو، خدا خودش وسیله‌ای پیدا می‌کند تا کمک برساند. تو سوریه را ندیدی برای همین درک نمی‌کنی من چه می‌گویم و چرا رفتم. گفتم می‌گویند هر کسی به سوریه می‌رود پول زیاد و حقوق خوب می‌دهند مدرک هم می‌دهند. خیلی ناراحت شد. گفتم من پول نمی‌خواهم اگر برای این می‌روی. گفت این چه حرفی است همان خرجی که آنجا می‌دهند اینجا در می‌آوردم آن هم در کنار شما. چرا همه چیز را مادی می‌بینی؟ از تو انتظار نداشتم چنین فکری کنی.

گفتم من از این طرف و آن طرف شنیدم. می‌گفت چون تو آنجا نیستی نمی‌فهمی. یکسال به سوریه رفت و آمد داشت و زمانی که 25 فروردین 94 به سوریه رفت دیگر برنگشت. دفعه پنجم بود که می‌رود، دیگر به من اطلاع می‌داد که دارد می‌رود اما هر بار هم مخالفت می‌کردم. می‌گفت تو نمی‌توانی مرا از رفتن منع کنی. واقعاً‌ می‌خواهی روز قیامت مقابل حضرت زهرا (س)‌ و بی‌بی‌زینب(س) شرمنده باشم. می‌گویند داشتند حرم مرا خراب می‌کردند تو که از خون خودم بودی چه کردی؟

گفتم برو توکل به خدا کن. خودم و تو را به خدا سپردم. اما می‌گفت الان دوست ندارم شهید شوم. دلم می‌خواهد زمانی ب شهادت برسم که نابودی داعش را ببینم. راستش را بخواهید با تمام این حرف ها اما باز هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.

 

 

تماس‌های مکرر و رفع دلتنگی
سیدرضا یک اخلاقی داشت که هر طور بود مرا راضی می‌کرد. وقتی از سوریه برمی‌گشت ایران یکسره به او زنگ می‌زدم. می‌گفت چقدر زنگ می‌زنی؟ من هر چه در می‌آورم باید خرج تماس‌های تو کنم. من هم ناراحت می‌شدم و می‌گفتم سه ماه نیستی و من دلتنگ می‌شوم می‌خواهم تلافی آن را در بیاورم. وقتی که قطع می‌کردم دوباره زنگ می‌زد که ببخشید هر چقدر خواستی تماس بگیر.

 


از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد
نمی‌توانم به شما بگویم چقدر مرد خوبی بود. از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد اما وقتی که مریض می‌شدم اجازه نمی‌داد کاری انجام دهم. تمام کارها را خودش انجام می‌داد. می‌گفت مرد باید در خانه هیبت داشته باشد.

 


شوخی‌‌ای که عصبانی‌ام می‌کرد
یک روز با او تماس گرفتم به شوخی می‌گفت رفتم اینجا یکی را انتخاب کردم تا در سوریه هستم او باشد تو هم که در ایرانی، یک زن سوری خوشگل پیدا کردم مخش را زدم و گرفتم. به او گفتم عجب، پس از این کارها هم یاد گرفتی. جدی می‌شد و می‌گفت نه من به جزء تو به کسی نگاه نمی‌کنم. واقعاً هم همین طور بود. عادت نداشت حرف خانه را بیرون از خانه بزند و از مردهایی که پشت همسرشان حرف می‌زدند به شدت ناراحت می‌شد و می‌گفت این‌ها مرد نیستند. وقتی که در سوریه بود هیچ وقت تماس نمی‌گرفت می‌گفت مشکل زیاد است، می‌گفتم اشکال ندارد فقط مواظب خودت باش همیشه به این فکر می‌کرد که مرا ناراحت نکند، می‌‌گفت ما آنجا نمی‌جنگیم فقط ساختمان‌هایی که خراب می‌شود می‌رویم آنجا مواظبت می‌کنیم. اما بعدها متوجه شدم قضیه از چه قرار است. برای اینکه من استرس نگیرم می‌گفت خاطرت جمع من می‌خواهم کنار شما برگردم. از خودم مواظبت می‌کنم. یکبار که زخمی شده بود به ایران آمده بود و دو هفته اینجا بستری بود. گفتم رضا نکند که مجروح شدی می‌گفت نه، من تک‌ تیراندازم کسی نمی‌تواند به من تیر بزند.

 

 

آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود
من وقتی که زیاد ناراحت می‌شوم ضعف اعصاب دارم و بیهوش می‌شوم. برای همین حرفی نمی‌زد که ناراحت نشوم. بعد از مدتی یک شماره داد و گفت این شماره را ذخیره کن و از این به بعد با این شماره با من تماس بگیر اما اگر دیدی خاموش است نگران نشو اینجا برق‌ها زیاد می‌رود. آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود. بود که دیگر با او صحبت نکردیم. سه ماه گذشت. به من گفته بود سه ماهه برمی‌گردد اما هر جا که تماس می‌گرفتم کسی خبر نداشت. یک بار دیگر هم وقتی مأموریتش تمام می‌شود نیامده بود و گفت، چون عملیات بود ماندم. به همین دلیل این بار هم اقوام مرا دلداری می‌دادند که حتماً خودش خواسته که بماند.

یک روز خیلی اعصابم خرد بود و دلم گرفته بود. ما در مزارشریف می‌نشستیم. آنجا زیارتگاهی است معروف به اینکه قدمگاه حضرت علی (ع) است. بعد از زیارت رفتم سمت سفارت برای گرفتن ویزا، پیش از آن نیز چندین بار اقدام کرده بودم اما ویزا نمی‌دادند. آن روز که رفتم یکی از مأمورهای ایرانی سفارت را صدا کردم و مشکلم را مطرح کردم گفتم همسرم مدافع حرم است و مدتی است از او خبر ندارم. شماره مرا گرفت و گفت تماس می‌گیرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت مدارکتان را بیاورید. بردم و ویزای ایران را گرفتم. سه چهار ماه در ایران دنبالش می‌گشتم حتی ما را به سوریه هم بردند و می‌گفتند از کسی جست‌وجو نکنید اما وقتی هموطنانم را می‌دیدم عکسش را نشان می‌دادم و پرس و جو می‌کردم، خبری نبود. یک روز وقتی که می‌خواستم داخل حرم شوم یکی از خانم‌ها که در کفشداری کار می‌کرد افغانستانی بود برای او که ماجرا را تعریف کردم و گفت همسرم تک‌ تیرانداز است، تلفنت را بده هر وقت که از مأموریت برگشت عکس شوهرت را نشان می‌دهم اگر از او خبری داشت بهت زنگ می‌زنم. وقتی به ایران برگشتم خودم چند باری تماس گرفتم اما می‌گفت شوهرم بی‌خبر است.

 

 

 گفتند: سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده
مدتی گذشت و یک تلفن ناشناس به من زنگ زد. اول فکر کردم از سپاه تماس گرفته‌اند اما همین خانم بود و گفت ما آمدیم ایران. سریع عکس شوهرت را از طریق واتس‌آپ برایم بفرست. 5 دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت آدرس منزلتان را بده شوهرم می‌خواهد به آنجا بیاد مثل اینکه او همسرت را می‌شناخته و می‌گوید از نیروهای خودم بوده. ان زمان من تازه خانه‌ای اجاره کرده بودم و وسایلم جور نبود به همین دلیل آدرس خانه عمویم را دادم، وقتی رفتیم خانه عمویم این آقا آمد و گفت سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده، بعد از آن من رفتم سپاه و پرسیدم چرا تا کنون به من اطلاع نداده بودید گفتند برای اینکه هنوز دقیق نمی‌دانستیم چه بر سر او آمده.

 

 

زنده بودم اما در واقع مرده بودم
تا دو سه ماه امیدم را از دست داده بودم اصلاً نمی‌دانستم چکار می‌کنم، زنده بودم اما در واقع مرده بودم. هر کسی کوچک‌ترین حرفی می‌زد به شدت با او برخورد می‌کردم. پسرم هم به خاطر این حال من حسابی تو هم رفته بود. به خودم گفتم خدایا کمکم کن بلند شوم. این بچه یادگار سیدرضا است، نباید کاری کنم که از دست برود، مبادا سیدرضا روز قیامت به من بگوید تو با یادگار من چه کردی. کم کم شروع کردم خودم را به بی‌خیالی زدم خیلی روزهای سختی بود اما بالاخره خودم را سرپا کردم تا اینکه 29 تیرماه امسال با من تماس گرفتند و گفتند بیایید دفتر شهرری وقتی رفتم گفتند از طریق استخوان‌هایش شناسایی شده. با عمویش تماس گرفتم و با گریه گفتم عمو، رضا پیدا شد. روزی که رفتیم معراج هم خوشحال بودم هم به شدت استرس داشتم.

تا زمانی هم که رفتم همش فکر می‌کردم اشتباه شده چون سیدرضا حسینی در فاطمیون زیاد است اما وقتی استخوان‌هایش را گرفتم زمین و زمان دور سرم چرخید. تا چهلمین روزش یک پایم دکتر بود. من تازه به زندگی عادی خودم برگشته بودم اما حالا دوباره به همان روزها دچار شده بودم، دوباره شد همان آش و همان کاسه. همه می‌گفتند با خودت این کار را نکن، او بهترین راه را رفته و تو باید مواظب بچه‌اش باشی. روز رفتن به معراج بدترین روز زندگی‌ام بود.

 

 

باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند
وقتی ناراحت می‌شدم سیدرضا سنگ صبور خوبی برایم بود بیشترین چیزی که او را عصبانی می‌کرد این بود که زمان عصبانیت‌اش حاضرجوابی می‌کردم یا زمانی که کاری می‌کردم که دیگران ایرادی از من می‌گرفتند حتی مادرم. می‌گفت باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند.

 

 

شوهرت دیوانه است
صاحب‌خانه ما در افغانستان زنی بود که سیدرضا اندازه مادرش او را دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. روزی که ابوالفضل به دنیا آمده بود این خانم کنار من در بیمارستان مانده بود، در افغانستان اینگونه است که حتی در ساعات ملاقات آقایان نمی‌توانند بیایند. چند روز در بیمارستان بودم که آمده بود آنجا و با اصرار گفته بود خاله تو را به خدا پسرم را بیاور ببینم تا بیایید خانه سکته می‌کنم. او زیر بار نمی‌رفت، گوشی را به من داد و گفت معصومه تو را به خدا بیار ببینم پسرم چه شکلی است؟ به خنده گفتم ناراحت نباش شبیه من است. وقتی خاله بچه را برد ببیند می‌گفت شوهرت دیوانه است. اینقدر بچه را بوسید که نگو. هر چه پول در جیبش بود نگاه نکرد چقدر است همش را به عنوان شیرینی به کارکنان بیمارستان داد. خب آن زمان اوضاع مالی‌مان هم خوب بود.

 

 

کلاهی که سر پسرمان گذاشت
وقتی آمدم خانه دائم می‌پرسید دکتر چه توصیه‌هایی کرد، بعد به او گفتیم برو یک کلاه بخر برای بچه بیاور وقتی آمد دیدیم یک کلاه صورتی خریده. همه می‌خندیدند می‌گفتند صورتی رنگ دخترانه است اما او می‌گفت مهم این است که به پسرم می‌آید. اینقدر فامیل هر بار با شوخی سر این موضوع اذیتش می‌کردند می‌گفت می دانم تا دانشگاه برود شما مرا ول نمی‌کنید.

 

 

هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم
من مثل بعضی‌ها نمی‌گویم که خودم همسرم را تشویق کردم به رفتن اما وقتی او برایم از حضرت زینب (س) گفت سکوت کردم و مانع رفتنش نشدم. این را می‌توانم بگویم که هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.

سیدرضا ماه‌های محرم تمام فکر و ذکرش حضور در مراسمات حضرت امام حسین (ع) بود. می‌گفت برای این خانواده هر کاری می‌کنی باز دلت راضی نمی‌شود و فکر می‌کنی کم است. تا زمانی که سوریه نرفته بودم اصلاً‌ شهادتش را دوست نداشتم با اینکه می‌دانستم شهادت آرزویش است. با این که این حرف‌ها را هم می‌دانستم اما دوست داشتم زنده برگردد و بالای سرم باشد. می‌گفتم سوریه رفتن به من چه ربطی دارد؟ آیا حضرت زینب (س) می‌خواهد که شوهر من بچه‌اش را رها کند و برود سوریه؟ تا وقتی که به سوریه رفتم این فکر را می‌کردم. من خیلی به اصطلاح تفکرات حزب‌اللهی ندارم. برای اولین بار که می‌خواستم به حرم خانم بروم دوست نداشتم. می‌گفتم شوهرم شهید شده و الان پسرم باید درد بی‌پدری را تحمل کند آیا حضرت زینب (س) به این کار راضی است؟ اما روز دوم که رفتم بهتر شدم. روز سوم دیگر توان برگشتن از حرم را نداشتم و چند بار درخواست کردم که دوباره مرا ببرند حتی با هزینه خودم.

زینبیه حال و هوای خاصی دارد آنجا به سیدرضا حق دادم که دلش نخواهد برگردد، الان افتخار می‌کنم که همسرم مدافع حرم بود و به آرزویی که می‌خواست رسید. ابوالفضل دائم می‌گوید دوست دارم مثل پدرم آدم بزرگی باشم. و خودم هم می‌خواهم او را طوری تربیت خواهم کرد که راه پدرش را ادامه دهد.

 

 

در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است
چون در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است مردم کمتر می آیند وگرنه اگر با خبر شوند در آنجا هم با شکوه حضور پیدا خواهند کرد. البته ما تنها هم نبودیم. برادر و عموی شهید هم بودند. آن روز وقتی ما وداع کردیم قرار شد شهید دیگری هم بیاید که خانواده وداع کنند. از افراد معراج خواهش کردم اجازه دهند بیشتر کنار همسرم باشم که آنها نیز لطف کردند و پیکر را به قسمت دیگری بردند و من و پسرم شروع کردیم به نجوا با سید رضا که عکاس آن لحظه عکس گرفت و اینگونه برداشت شد که ما آنجا تنهاییم. وقتی عکس را دیدم شکه شدم و با معراج تماس گرفتم و اعتراض کردم که چرا این عکس را پخش کردید؟

مراسم وداع در محل زندگی و تشییعش بسیار با شکوه برگزار شد. سید رضا در منطقه گل تپه ورامین به خاک سپرده شد جایی که محله ای که گوشه گوشه اش برایم خاطرات اوست و دیگر نمی توانم از اینجا دل بکنم.

 

 

چرا خواستید که با همسرتان تنها باشید ؟

برای اینکه دلم برایش تنگ شده بود. من چهارسال و چهارماه بود که سیدرضا را ندیده بودم . دوسال و چهارماهش را که جاوید الاثر بود، از دوسال قبلش هم که ما افغانستان بودیم و او مدافع حرم شده بود و ما باز هم او را نمی دیدیم. البته با همدیگر تلفنی یا اینترنتی ارتباط داشتیم اما از نزدیک همدیگر را ندیده بودیم. به خاطر همین دلم می خواست با او چند دقیقه هم که شده تنهایی صحبت کنم و حرف های دلم را بگویم.

حرف دلتان چه بود؟

حرف دلم حرف دلتنگی بود، دوست داشتن بود. آن لحظه از دلتنگی های خودم از دلتنگی های سیدابوالفضل، از مشکلاتی که در نبودش کشیدیم گفتم. یادم است که به او شهید شدنش را تبریک گفتم ، گفتم سیدرضا جان دیدی آخر به آرزویت رسیدی؟

آرزوی همسرتان شهادت بود؟

بله..در آن مدتی که سوریه بود ، همیشه وقتی زنگ می زد می گفت معصومه دعا کن من شهید بشوم ، البته دوست داشت داعش ریشه کن بشود و او شهید بشود. یعنی می گفت کاش نابودی داعش را هم به چشمم ببینم، که خوشبختانه این اتفاق هم بالاخره افتاد و من می دانم که روح همسرم الان شاد است.