5 بهمن ماه امسال بود که پیکر شهیدی از تبار فاطمیون و از مدافعان حرم افغانستانی به شهر قم بازگشت تا پس از 9 ماه دوری به چشم انتظاری خانواده پایان دهد. جوان 20 ساله و برومندی که از سال 92 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و در عملیات بصری الحریر به شهادت رسید. زینب سادات موسوی مادر "سید مصطفی" در قم سکونت دارد. 12 فرزند دارد که مصطفی دهمین فرزند خانواده بود. او میگوید: "خودم اهل افغانستان اما بزرگ شدهی ایران هستم همان سالهای انقلاب سال 57 به قم آمدیم البته همسرم زودتر به ایران مهاجرت کرد و همهی 12 فرزندم در قم به دنیا آمدند."
در ادامه گزارش گفتوگوی ما با مادر شهید را میخوانید:
** جز خدا کسی را نداشتیم
خودش میداند که بهانه صحبتمان سید مصطفی است. از همان اول صحبت میرود سراغ فرزند شهیدش و میگوید: "باورتان میشود خانم؟ خودم مصطفی را نشناختم. رفتار و کردار و دوستان و فعالیتهایش را که به یاد می آورم، می گویم چه گوهری داشتم که از دست دادم".
روزهای سخت مهاجرتش به ایران را به یاد می آورد و زمانی که مصطفی را باردار بود و ادامه میدهد: "آن زمان با مادر همسرم در یک خانه زندگی می کردیم. مشکلات زیاد بود. ناراحتی هایم را با خدا در میان می گذاشتم. یک روز که خیلی ناراحت شدم از خانه رفتم بیرون. نه فامیلی داشتم نه آشنایی. رفتم حرم حضرت معصومه(س). چند ساعتی نشستم، ضعف داشتم و حالم خوب نبود. آب میوه گرفتم و خوردم تا حالم بهتر شد. هر وقت زندگی برایم تنگ میشد با حضرت معصومه(س) درددل میکردم."
مصطفی و بقیه خواهر برادرانش همه در قم متولد شدند. مادر در نبود پدر که مشغول کار بود بچه ها را بزرگ کرد. همه زیر سایه اهل بیت و تلاشهای مادر بزرگ شدند. مادر هم پدر بود و هم مادر خودش تعریف می کند: "مصطفی در بغلم بود و پدر هم بالای سرشان نبود با این همه هیچ وقت جلوی دیگران گله و شکایتی نکردم و چیزی نخواستم. زندگی با بچه های کوچک سختی خاص خودش را داشت و جز خدا کسی را نداشتم رزق و روزیم را بدهد."
خدا را شکر می کند که الحمدالله همه بچه ها خوب هستند اما بین شان مصطفی چیز دیگری بود. چه آن دوران که در مدرسه بود چه بعد که مشغول خواندن دروس طلبگی شد. حتی بعد از شهادتش نیز در مدرسه محل تحصیلش یادبود گرفتند. "نه از این بابت که پسر من است و بخواهم تعریف کنم، اما واقعا بچه خوبی بود. صبحهای جمعه دعای ندبه میخواند. هیئتش ترک نمی شد و پیگیر بود که در برنامه ها شرکت کند. ماه رمضان کلاس قرآن شرکت می کرد و جزء شاگردهای خوب کلاسشان بود حتی پیگیری می کرد و ناراحت میشد که چرا در کلاسهای قرآن شرکت نمی کنیم."
** عاشق مبارزه با صهیونیستها بود
برادر بزرگتر مصطفی مخفیانه راهی جبهه سوریه شد. بعد از مدتی مصطفی هم آهنگ رفتن زد و گفت که میخواهد به سوریه برود. "همیشه دلش میخواست علیه صهیونیستها در فلسطین بجنگد بعد که ماجرای سوریه و رفتنش پیش آمد سر به سرش می گذاشتیم که غزه را رفتی حالا میخواهی سوریه بروی؟! اجازه که خواست گفتم نه میخواهم که بگویم نرو، و نه می توانم که بگویم برو".
مثل اینکه خداوند در دل مادرهایی که فرزندشان را برای جهاد راهی کشوری غریب می کنند صبوری می ریزد. صبر بر نبود فرزند، صبر بر سختیهای بعد از رفتن، صبر از نگرانیها و دلواپسی ها و صبر از حرفهای گاه و بیگاه جاهلان؛ "خدا خودش در دلم انداخت که جلوی این پسر را نگیرم. من که اجازه نمی دادم از شهر خارج شود چطور شد که برای سوریه رفتن جلویش را نگرفتم؟ منی که هر کدام از بچه ها بیرون از خانه می روند مدام پیگیر می شوم که کجا هستند و کجا نیستند. اینکه اجازه دادم مصطفی از کشور خارج شود عجیب بود."
اولین بار که به سوریه رفت خانواده از رفتنش بی خبر بود. حرف و حدیثهای همسایه و آشناها هم روز به روز بیشتر می شد. چند ماهی بود که از مصطفی خبری نبود. برادر بزرگترش رفتن مصطفی به سوریه را به خانواده گفته بود اما مادر بازهم قبول نداشت. می ترسید که نکند مصطفی جای دیگری باشد. نه تماسی از سوریه برقرار شده بود نه خبر درستی از مصطفی بود تا اینکه بعد از چندماه خودش با خانواده تماس می گیرد.
** میخواست در میدان مبارزه باشد
بار اولی که رفت در بهداری مشغول شد. پسر دایی اش می گفت: "مصطفی می خواست در میدان مبارزه باشد و وارد عملیاتها شود. همه دوستش داشتند و نمی خواستند با حضور او در خط مقدم اتفاقی بیافتد."
می دانست مادر حساستر از آن است که تاب و تحمل شنیدن خبرهای سوریه را داشته باشد برای همین صحبتی از جنگ و سوریه نمی کرد. می گفت: مادر تو حساسی تحمل شنیدنش را نداری. وقتی به خانه آمد عکسهایی که گرفته بود را نشان مادر داد. "پارسال که آمده بود عکسهایش را نشانم داد. معمولا مصطفی کمتر از سختیهایش برایم حرف میزد. تعجب کرده بودم که چطور شده دارد عکسهایش را نشانم میدهد. می گفتم مادر جان عجب جاهایی رفتی، چقدر خوب که زیارت رفتی، اینها را میگفتم تا بیشتر با من حرف بزند. برایمان سوغاتی هم آورده بود غصه می خوردم پسرم پول دارد ولی برای خودش خرج نمی کند."
مادر ادامه میدهد: "این آخریها خیلی تغییر کرده بود. جز وقتی کسی تماس میگرفت یا خودش زنگ میزد گوشی دستش نمی گرفت. اکثر اوقات یکی از مداحی های اقای هلالی را گوش میداد. ما می گفتیم حداقل یک نوحه دیگر گوش بده ولی خودش این نوحه را خیلی دوست داشت. با اینکه مداح نبود آخرین سالی که ماه محرم ایران بود توی حسینیه مداحی هم کرده بود. نمی خواهم حالا که پسرم شهید شده تعریف کنم، نه، اما واقعیتش این است که گاهی که خانواده دورهم می نشستیم، می گفتم مصطفی چرا اینجوری شده؟"
مصطفی جور دیگری شده بود دوستانش می گفتند وقتی آهنگی می گذاشتیم اعصابمان را خورد میکرد نمی گذاشت آهنگ گوش کنیم. در مرخصی هایی که برمی گشت بیشتر وقتش را در هیئت بود. آخرین تماسش با خانواده چند روز قبل از عملیات بصری الحریر بود. روز ولادت حضرت زهرا(س) زنگ زده بود تا روز مادر را تبریک بگوید. "همه خانواده دورهم جمع بودیم که مصطفی زنگ زد. با همه صحبت کرد و گفت که جایتان خالیست. گفتم رفتی زیارت حضرت زینب(س) من را هم دعا کن. گفت: مادر فردا عروسی داریم دعا کن. همان روز پسر بزرگم تصادف کرد مصطفی خبر نداشت احتمال میدادم که خبر به گوشش برسد و چند روز بعد تماس بگیرد. ولی تماس نگرفت و این آخرین تماس مصطفی بود."
** گفته بود "شهادت را برای دل کندن از خانواده نمی خواهم؛ دلم با عشق دیگری است"
با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می گفتند که مصطفی خودش می خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمی کشاند: "با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و اراده اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود."
فکرش را نمی کردم که شهید شود این را می گوید و از ماهها بی خبری از مصطفی حرف میزند: "خیلی طول می کشید. دو هفته بود که با من تماس نمیگرفت. معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد. 20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود. درگیریها در سوریه شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است. تا ماه اول به خودم دلداری میدادم. یادم میآمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش دعا کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.
** روزشماری میکردم تا خبری از مصطفی برسد
"بعد از یک ماه هر روز را میشمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند. تا اینکه به ماه دوم رسید. از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباسهای مصطفی را هم آورد. پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: مصطفی خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد. فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند. بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است. یا می گفتن در محاصره است و پنهان شده. توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم می گفت با گریه هایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟."
"چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمی آمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود. کم لباس می خرید با اینکه می گفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمی کرد. همه می گویند با همین لباسهای کهنه ام زیبا بود. بعد از شهادتش وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی می شد یک لباس را چند سال به تن میکرد."
چشم انتظار به اخبار تلویزیون و رادیو منتظر خبری از مصطفی بود. منتظر اینکه بگویند منطقه ای آزاد شده و چند تن از رزمندگان نیز از چنگال داعش خلاص شده اند. فکرش این بود که مصطفی را داعش اسیر کرده. قبول کردن شهادت پسر 20 سالهاش سخت بود. چند ماه میگذشت و هنوز خبری از مصطفی نبود. جای خالی مصطفی در ماه محرم، کنار دوستانش در حسینیه خالی بود. یادش می آمد که سالهای گذشته ماه محرمها تمام مدتش را در هیئت بود.
** انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته
بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت. مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمی فهمید. احساس می کرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری می کرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود. برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر می کرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته.
"فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود."
من جایم راحت است، چرا غصه میخوری؟!
چند روز پیش از اینکه خواب مصطفی را نمیبینم ناراحت بودم. خیلی گریه کردم. یکی از فامیل ها به خانه مان آمد و گفت خواب مصطفی را دیده که با یک لباس سفید و زیبا آمد من را بغل کرد و گفت من جایم خیلی راحت است چرا غصه می خورید. آدم یک جوجه را بزرگ میکند اگر اتفاقی برایش بیافتد غصه می خورد اینکه برای اولاد اتفاقی بی افتد سخت است. مصطفی می گفت مادر غصه نخور. با اینکه جوان بود اما در فکر گناه و هوس نبود. یاد اینها که می افتم می گویم چه بچه ای داشتم."
افتخار می کند که مصطفی را، دسته گلش را سرباز زینب کرده. یاد خنده، چهره، قد و بالای فرزند جوانش که می افتد دلتنگ می شود، می گوید: "به هر حال طاقت دوری اش را ندارم. شیربرنج خیلی دوست داشت. غذای مورد علاقه اش بود. روزهایی که شیربرنج درست می کردم وقتی به خانه می آمد بو می کشید و با خوشحالی می گفت: مادر دستت درد نکند شیربرنج درست کردی. اگر بعد از وقت غذا به خانه می آمد حتما میگفت مادر برای من هم گذاشتی یا نه؟
یک بار خبرنگاری سوال کرد اگر همین الان مصطفی برگردد چه کار میکنی؟ جواب دادم هم خوشحال می شوم چون یک مادرم اما پیش حضرت زینب(س) و خانم رقیه(س) شرمنده می شوم بچه ای که در راه خدا دادم دوباره برگشته است. آنوقت دیگر روی صحبت کردن با خانم زینب(س) را ندارم که دسته گلم را برای خدا دادم و حالا پس گرفتم."
همه رو به یک چشم نبینیم . اگر بیست ساله های خانواده های بعضی ها بچه هستند ، خیلی از 20 ساله های دیگه مرد خانواده اند ، مردانگی دارند و مرد در فرهنگ اسلامی و ایرانی ، همسنگِ جوانمردی است و نماد دلاوری، دادگری ، حق جویی ، ظلمستیزی و پشتیبانی از ستمدیدگان ...
با ذکر صلواتی دعا کنیم برای برگشتن تمامی شهدای مفقودالاثر بالاخص مفقودین شهدای مدافع حرم و مفقودین عملیات بصری الحریر
حمید داوودآبادی جانباز، خبرنگار، محقق و نویسنده دفاع مقدس در صفحه
اینستاگرام خود عکسی از کارت اقامت یک شهید مدافع حرم افغانستانی را منتشر
کرده است و متن زیر را نوشته است:
روحت شاد آقاسید مصطفی موسوی
یادت بخیر
قبل از رفتنت به سوریه برای دفاع از حرم اهل بیت (ع)، توی حرم حضرت معصومه (س) کارت اقامتت را نشانم دادی!
گفتم: آقاسید مصطفی، اعتبار این کارت تا 11 بهمنه و بعدش باز بابد بدوی
برا تمدیدش ... مکافاتی داری ها! خوب بیا ایرانی شو و شناسنامه ایرانی
بگیر، خودت را راحت کن!
گفتی: ان شالله تمدید همیشگی رو بی بی زینب (سلام الله علیها) می کند تا برای همیشه ساکن خاک ایران شوم.
وقتی 7 بهمن 1394 درقم تشییعت کردیم و برای همیشه به خاک ایران سپردیمت،
تازه فهمیدم 4 روز قبل از اتمام اعتبار کارت اقامتت، بی بی زینب تمدیدش کرد
تا برای همیشه ساکن قم شوی!
کتاب «بازگشت مسلم» به زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی از تیپ فاطمیون میپردازد که در پنج فصل، خاطرات اعضای خانواده، خویشاوندان، دوستان و همرزمان از زندگی و فعالیتهای این شهید آمده است و کتاب با تصاویر دورههای مختلف زندگی شهید به پایان میرسد.
برشی از خاطرات کتاب آمده است؛ با من از شهادت حرف نمیزد. میدانست ناراحت میشوم. اگر عشق و ارادهاش قوی نبود، بعد از شهادت پسرداییاش، بار اولی که برمیگشت، دیگر به سوریه نمیرفت؛ اما خودش میخواست برود. خودش میخواست وارد رزم شود. خودش آرزوی شهادت داشت و بالاخره به آرزویش رسید.
خیلی قانع بود. کم لباس میخرید. با اینکه میگفتم برو لباس نو بخر، خودش دوست نداشت. پول دستش بود؛ ولی ولخرجی نمیکرد. با همان لباسهای کهنهای هم که میپوشید، چهرهاش جذاب و زیبا بود. گاهی میشد یک لباس را چند سال به تن میکرد.
بچۀ آرام و ساکتی بود. اهل دعوا و شرارت نبود. خودش به فکر درس و تحصیل بود و هیچوقت برای شیطنت او در مدرسه مرا نخواستند. اصلاً یادم نمیآید که برای خواندن نماز صبح، او را صدا زده باشم. خودش بیدار میشد و نمازش را میخواند. خودش وظیفه شرعیاش را میدانست و نیازی به گوشزدکردن من نداشت. به امور واجب و شرعی حساس بود.
شوخ بود و باروحیه. اهل ورزش بود. آدم فعالی که برای ورزش صبحگاهی همیشه اولین نفر بود. اشتیاق سید مصطفی بقیه بچهها را به وجد میآورد.
به قشر طلبه احترام میگذاشت و درس طلبگی را دوست داشت. هیچوقت نشنیدم که از طلبه بودن پدرش خجالت بکشد؛ بلکه افتخار میکرد. در یک مدرسۀ دینی ثبتنام کرده و چندماهی مشغول تحصیل شده بود تا طلبه شود. من نمیدانستم؛ چون هیچوقت از کارهایی که انجام میداد، حرفی نمیزد و همه اینها را بعد از شهادتش فهمیدم.
ولایت مدار بود و به آیت الله خامنه ای علاقه زیادی داشت . اگر کسی قصد توهین داشت سریع برخورد می کرد و نمی گذاشت بی احترامی شود می گفت : به سید اولاد پیغمبر توهین نکن . ما پسرعموهای همدیگر هستیم
چند روز پیش تصویری از یک خانواده شهید فاطمیون در معراج شهدا پخش شد که غریبانه کنار پیکر عزیزشان نشسته بودند. بسیاری از کاربران فضای مجازی و مخاطبینی که این تصویر را شاهده کردند اولین سوالی که برایشان ایجاد شد این بود که چرا این خانواده باید اینقدر غریبانه شهیدش را ملاقات کند و شبهات دیگری پیش آمد مبنی بر اینکه چون این ها از خانواده فاطمیون هستند مورد توجه قرار نگرفتند و تحلیل های دیگری که در همین راستا منتشر شد. خبرگزاری فارس با همسر شهید سیدرضا حسینی همان کسی که تصویرش منتشر شد به گفتوگو نشست و معلوم شد ماجرا به کل چیز دیگری است. که در ادامه میتوانید شرح کل ماوقع را بخوانید.
مهاجرت
معصومه
موسوی هستم همسر شهید سید رضا حسینی و مادر آقا ابوالفضل تنها فرزندمان.
33 سال سن دارم و در ایران متولد شدم اما اصالتا برای منطقه «دایکوندی»
افغانستان هستم، جایی در نزدیکی کابل. پدر و مادرم اوایل ازدواجشان که هم
زمان بوده با هجوم شوروی به افغانستان و مشکلاتی که برایشان ایجاد میشود
تصمیم میگیرند شبانه به سمت ایران حرکت کنند. وقتی در ایران ساکن شدند
پدرم کارگر ساده ای بودند در یک ریخته گری اما کم کم در صنعت استاد شدند و
دیگر برای خودشان کار میکردند. اوضاع خانواده هفت نفره ما که جز من دو
دختر و دو پسر دیگر هم داشت بد نمیگذشت. وقتی فضای افغانستان پس از طالبان
کمی آرامتر شد تصمیم گرفت بعد از 35 سال به سرزمین خود برگردد. پدرم معتقد
بود حالا که کشورمان آباد تر شده باید برگردیم و با اینکه مدارک ماندن هم
داشتند و مشکلی از جهت برای بودن در ایران نداشتند تصمیم خود را عملی کردند
و مدارک را پس داده و راهی شدند.
مدتی قبل از عملی کردن تصمیم شان ماجرای ازدواج من با شهید حسینی که پسر خاله ام بود پیش آمد. پدر و مادرم مخالف این وصلت بودند زیرا میگفتند حالا که قرار است ما برگردیم نمی توانیم از دخترمان دور شویم و او را بگذاریم و برویم. اما سرنوشت خواست دیگری داشت و بعد از اینکه من سه ماه از ازدواجم میگذشت آنها رفتند.
یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به او جلب شده بود
تازه
دیپلم گرفته بودم و 19 سالم بود. شش پسرخاله داشتم اما یکسالی بود که
توجهم بیش از پیش به شهید حسینی جلب شده بود و حس میکردم دوستش دارم.
ذهنیت خوبی که برایم از شخصیت او ایجاد شده بود باعث ایجاد این توجه شده
بود. رضا تحت هیچ شرایطی برای رضایت کسی کار اشتباهی انجام نمی داد. حتی
اگر میدانست ممکن است فلان کار باعث ضررش شود اما انجام می داد و میگفت
آدمی که از خدا بترسد دیگر لزومی ندارد از بنده خدا خوف کند. این رفتارهایش
برایم جذاب بود. همان وقت یکی دوبار که موقعیت پیش آمد به من ابراز علاقه
کرد و گفت از دوران راهنمایی شما را دوست داشتم و موضوع ازدواج را مطرح کرد
اما من جوابی برایش نداشتم. چند باری هم خواهرش را فرستاد با من صحبت کند
اما من میگفتم باید با خانواده ام صحبت کنید هرچه آنها بگویند من هم قبول
میکنم. خواهرش میگفت تو باید یک بله اولیه به ما بگویی که مطمئن قدم
برداریم اما من بازهم چیزی نگفتم علی رغم اینکه در دلم می دانستم که دوستش
دارم. او هم میگفت الا بلا فقط معصومه. سید رضا اغلب شرایطی که در ذهنم
داشتم برای ازدواج را داشت. اهل کار بود، غیرت داشت، با ایمان بود و مهمتر
از همه علاقه بین مان بود. از صداقت کلامش خوشم میآمد.
سیدرضا هر کاری که میکرد میگفت مثل خیلیها نبود که در رفتارش ریا باشد و یا بخواهد خودش را مقابل دیگران خوب جلوه دهد، هر چه که بود رو و رک بود.
غافلگیری در مراسم خواستگاری
6
ماه آخر هر وقت به خانهمان میآمدند خواهرش میپرسید بالاخره جوابت به
برادر من چیست؟ میگفتم من بزرگتر دارم و هر جوابی که هست آنها خواهند
داد. با اصرارشان پدرم به ازدواج ما رضایت داد. یک شب قرار شد بیایند
خواستگاری اما وقتی آمدند او همراهشان نبود. من با برادرهای دیگرش مثل
برادرهای خودم راحت بودم چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. به یکی از آنها
با خنده گفتم پس خود داماد کو؟ گفت او خبر ندارد که ما آمدیم برایش
خواستگاری. میخواهیم وقتی جواب بله را گرفتیم غافلگیرش کنیم.
وقتی که مراسم تمام شد و حرفها زده شد، برادرش از همان جا با موبایلش تماس گرفت و قضیه را تعریف کرد. سیدرضا اول خیلی ناراحت شد و گفت مگر هنوز زمان قدیم است که مادرش گفت ما میدانستیم تو او را دوست داری خواستیم با جواب بله خوشحالت کنیم. تقریباً همه خانواده میدانستند ما به هم علاقه داریم.
14 سکه مهریهام شد و زندگیمان را آغاز کردیم. پدر سیدرضا هم کارخانه ریختهگری داشت و وضع مالیشان هم خوب بود. حتی زمانی که سیدرضا به سوریه رفت خودمان هم وضع مالی خیلی خوبی داشتیم. حقوقی که اکنون به ما میدهند کمتر از چیزی است که او دریافت میکرد با این تفاوت که جنگی هم نبود.
بعد از مفقود شدنش به ایران آمدم
پدر
و مادر او هم بعد از ازدواج ما به افغانستان رفتند و آنجا زندگی کردند.
رفتن خانواده خودم برایم خیلی سخت بود اما رفتار سیدرضا طوری بود که جای
خالیشان را برایم قابل تحملتر کرد. من دوست نداشتم به افغانستان برگردیم
چون شرایط آنجا را دوست نداشتم. اما شرایط به گونه ای شد که 3 ـ 2 سال بعد
از ازدواج ما هم به افغانستان رفتیم. اما خودش مدتی بعد دوباره تنها برگشت و
گفت برمیگردم ایران تا آنجا کار کنم. شرایط که مهیا شد شما هم بیایید.
حدود 7 سال در افغانستان ماندیم، عاشورای سال قبل بعد از مفقود شدن سیدرضا
به ایران برگشتم.
امانتی که زود پس گرفته شد
اولین
فرزندم یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد که نامش را محدثه انتخاب
کردیم. این اسم به سلیقه هر دو نفرمان بود. محدثه وقتی به دنیا آمد جسماً
سالم بود اما لبشکری بود. دکترها میگفتند باید تا بچه است عملش کنید که
جایش نماند. یکی دو بار اقدام کردیم اما هر بار مشکلی پیش آمد و نشد. وقتی
که عملش انجام شد دکترش به ما گفت عملش موفقیتآمیز بود اما بعد از یک
هفته متوجه شدیم که دست و پای دخترم حرکت ندارد. خیلی او را به دکترهای
مختلفی بردیم و فیزیوتراپیهای زیادی شد اما خوب شدنی نبود تا اینکه
فهمیدیم هنگام عمل اکسیژن کافی به او نرسیده و دچار مننژیت مغزی شده بود.
کم کم که گذشت بیناییاش را هم از دست داد.
سیدرضا خودش در ایران بود و به من میگفت هر دکتری که میگویند خوب است او را ببر زیرا به شدت به محدثه علاقه داشت و به او وابسته بود، نفسش به نفس محدثه بند بود، این بچه 24 ساعت بغل من بود تا میگذاشتم زمین گریه میکرد و من هم خسته میشدم. کمترین غری که به محدثه میزدم سیدرضا به هم میریخت، میگفت هر چقدر هم میخواهی او را دعوا کنی جلوی من حتی به او اخم هم نکن، من جگرم آتش میگیرد.
وقتی متوجه شد تشنج کرد و بیهوش بود
یکبار
که به ایران آمده بود و قرار بود مثلا روز دوشنبه اش به افغانستان بیاید و
به ما سر بزند محدثه پنجشنبه قبلش از دنیا رفت. وقتی رسید و متوجه شد
تشنج کرد و تا بعدازظهرش بیهوش بود. ضربه روحی سنگینی خورده بود تا دو سال
علیرغم توصیه اقوام، حاضر به بچهدار شدن نمیشد و میگفت چه فایدهای دارد
این همه زحمت بکش آخرش هم هیچ. بعد از دو سال قرار شد دوباره بچهدار شویم
که خدا ابوالفضل را به ما داد، پسرم 4 ساله بود که سید رضا گفت باید
برگردیم ایران خودش زودتر آمد و گفت یکی دو سال بعد هم شما را میآورم.
آنجا از اینجا بهتر است.
با عصبانیت گفتم بیبیزینب(س) دستم را میگرفت یا خدا؟
سال
93 بود برگشت ایران که بماند، همان ایام جنگ سوریه هم آغاز شده بود اما من
از همه جا بیخبر بودم. اولین باری که به سوریه رفت خبر نداشتم و تا سه
ماه از او بیخبر بودیم. برادرش میگفت رفته دنبال کار اما وقتی که
بیقراری من را دیدند گفتند رفته سوریه، بعد از سه ماه که آمد خیلی از دستش
ناراحت بودم. میگفتم چرا بدون اینکه به من بگویی رفتی. در تمام این
سالهای زندگیمان این اولین باری بود که بدون اطلاع از من کاری را انجام
میداد زیرا سعی میکرد حتماً در کارهایش مشورت کند. خیلی گریه کردم
میگفتم اگر چیزیت میشد فکر میکردی که چه بر سر من و پسرت میآید. میگفت
من شما را به خدا و بیبیزینب(س) سپردم. با عصبانیت گفتم تو اگر مشکلی
برایت پیش میآمد بیبیزینب(س) دست من را میگرفت یا خدا؟ ناراحت شد و
گفت، اینجوری نگو، خدا خودش وسیلهای پیدا میکند تا کمک برساند. تو سوریه
را ندیدی برای همین درک نمیکنی من چه میگویم و چرا رفتم. گفتم میگویند
هر کسی به سوریه میرود پول زیاد و حقوق خوب میدهند مدرک هم میدهند. خیلی
ناراحت شد. گفتم من پول نمیخواهم اگر برای این میروی. گفت این چه حرفی
است همان خرجی که آنجا میدهند اینجا در میآوردم آن هم در کنار شما. چرا
همه چیز را مادی میبینی؟ از تو انتظار نداشتم چنین فکری کنی.
گفتم من از این طرف و آن طرف شنیدم. میگفت چون تو آنجا نیستی نمیفهمی. یکسال به سوریه رفت و آمد داشت و زمانی که 25 فروردین 94 به سوریه رفت دیگر برنگشت. دفعه پنجم بود که میرود، دیگر به من اطلاع میداد که دارد میرود اما هر بار هم مخالفت میکردم. میگفت تو نمیتوانی مرا از رفتن منع کنی. واقعاً میخواهی روز قیامت مقابل حضرت زهرا (س) و بیبیزینب(س) شرمنده باشم. میگویند داشتند حرم مرا خراب میکردند تو که از خون خودم بودی چه کردی؟
گفتم برو توکل به خدا کن. خودم و تو را به خدا سپردم. اما میگفت الان دوست ندارم شهید شوم. دلم میخواهد زمانی ب شهادت برسم که نابودی داعش را ببینم. راستش را بخواهید با تمام این حرف ها اما باز هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.
تماسهای مکرر و رفع دلتنگی
سیدرضا
یک اخلاقی داشت که هر طور بود مرا راضی میکرد. وقتی از سوریه برمیگشت
ایران یکسره به او زنگ میزدم. میگفت چقدر زنگ میزنی؟ من هر چه در
میآورم باید خرج تماسهای تو کنم. من هم ناراحت میشدم و میگفتم سه ماه
نیستی و من دلتنگ میشوم میخواهم تلافی آن را در بیاورم. وقتی که قطع
میکردم دوباره زنگ میزد که ببخشید هر چقدر خواستی تماس بگیر.
از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد
نمیتوانم
به شما بگویم چقدر مرد خوبی بود. از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه
هستم بخواهد کار خانه انجام دهد اما وقتی که مریض میشدم اجازه نمیداد
کاری انجام دهم. تمام کارها را خودش انجام میداد. میگفت مرد باید در خانه
هیبت داشته باشد.
شوخیای که عصبانیام میکرد
یک
روز با او تماس گرفتم به شوخی میگفت رفتم اینجا یکی را انتخاب کردم تا در
سوریه هستم او باشد تو هم که در ایرانی، یک زن سوری خوشگل پیدا کردم مخش
را زدم و گرفتم. به او گفتم عجب، پس از این کارها هم یاد گرفتی. جدی میشد و
میگفت نه من به جزء تو به کسی نگاه نمیکنم. واقعاً هم همین طور بود.
عادت نداشت حرف خانه را بیرون از خانه بزند و از مردهایی که پشت همسرشان
حرف میزدند به شدت ناراحت میشد و میگفت اینها مرد نیستند. وقتی که در
سوریه بود هیچ وقت تماس نمیگرفت میگفت مشکل زیاد است، میگفتم اشکال
ندارد فقط مواظب خودت باش همیشه به این فکر میکرد که مرا ناراحت نکند،
میگفت ما آنجا نمیجنگیم فقط ساختمانهایی که خراب میشود میرویم آنجا
مواظبت میکنیم. اما بعدها متوجه شدم قضیه از چه قرار است. برای اینکه من
استرس نگیرم میگفت خاطرت جمع من میخواهم کنار شما برگردم. از خودم مواظبت
میکنم. یکبار که زخمی شده بود به ایران آمده بود و دو هفته اینجا بستری
بود. گفتم رضا نکند که مجروح شدی میگفت نه، من تک تیراندازم کسی
نمیتواند به من تیر بزند.
آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود
من
وقتی که زیاد ناراحت میشوم ضعف اعصاب دارم و بیهوش میشوم. برای همین
حرفی نمیزد که ناراحت نشوم. بعد از مدتی یک شماره داد و گفت این شماره را
ذخیره کن و از این به بعد با این شماره با من تماس بگیر اما اگر دیدی خاموش
است نگران نشو اینجا برقها زیاد میرود. آخرین باری که صحبت کردیم دو روز
قبل از شهادتش بود. بود که دیگر با او صحبت نکردیم. سه ماه گذشت. به من
گفته بود سه ماهه برمیگردد اما هر جا که تماس میگرفتم کسی خبر نداشت. یک
بار دیگر هم وقتی مأموریتش تمام میشود نیامده بود و گفت، چون عملیات بود
ماندم. به همین دلیل این بار هم اقوام مرا دلداری میدادند که حتماً خودش
خواسته که بماند.
یک روز خیلی اعصابم خرد بود و دلم گرفته بود. ما در مزارشریف مینشستیم. آنجا زیارتگاهی است معروف به اینکه قدمگاه حضرت علی (ع) است. بعد از زیارت رفتم سمت سفارت برای گرفتن ویزا، پیش از آن نیز چندین بار اقدام کرده بودم اما ویزا نمیدادند. آن روز که رفتم یکی از مأمورهای ایرانی سفارت را صدا کردم و مشکلم را مطرح کردم گفتم همسرم مدافع حرم است و مدتی است از او خبر ندارم. شماره مرا گرفت و گفت تماس میگیرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت مدارکتان را بیاورید. بردم و ویزای ایران را گرفتم. سه چهار ماه در ایران دنبالش میگشتم حتی ما را به سوریه هم بردند و میگفتند از کسی جستوجو نکنید اما وقتی هموطنانم را میدیدم عکسش را نشان میدادم و پرس و جو میکردم، خبری نبود. یک روز وقتی که میخواستم داخل حرم شوم یکی از خانمها که در کفشداری کار میکرد افغانستانی بود برای او که ماجرا را تعریف کردم و گفت همسرم تک تیرانداز است، تلفنت را بده هر وقت که از مأموریت برگشت عکس شوهرت را نشان میدهم اگر از او خبری داشت بهت زنگ میزنم. وقتی به ایران برگشتم خودم چند باری تماس گرفتم اما میگفت شوهرم بیخبر است.
گفتند: سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده
مدتی
گذشت و یک تلفن ناشناس به من زنگ زد. اول فکر کردم از سپاه تماس گرفتهاند
اما همین خانم بود و گفت ما آمدیم ایران. سریع عکس شوهرت را از طریق
واتسآپ برایم بفرست. 5 دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت آدرس منزلتان را
بده شوهرم میخواهد به آنجا بیاد مثل اینکه او همسرت را میشناخته و
میگوید از نیروهای خودم بوده. ان زمان من تازه خانهای اجاره کرده بودم و
وسایلم جور نبود به همین دلیل آدرس خانه عمویم را دادم، وقتی رفتیم خانه
عمویم این آقا آمد و گفت سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده، بعد از آن
من رفتم سپاه و پرسیدم چرا تا کنون به من اطلاع نداده بودید گفتند برای
اینکه هنوز دقیق نمیدانستیم چه بر سر او آمده.
زنده بودم اما در واقع مرده بودم
تا
دو سه ماه امیدم را از دست داده بودم اصلاً نمیدانستم چکار میکنم، زنده
بودم اما در واقع مرده بودم. هر کسی کوچکترین حرفی میزد به شدت با او
برخورد میکردم. پسرم هم به خاطر این حال من حسابی تو هم رفته بود. به خودم
گفتم خدایا کمکم کن بلند شوم. این بچه یادگار سیدرضا است، نباید کاری کنم
که از دست برود، مبادا سیدرضا روز قیامت به من بگوید تو با یادگار من چه
کردی. کم کم شروع کردم خودم را به بیخیالی زدم خیلی روزهای سختی بود اما
بالاخره خودم را سرپا کردم تا اینکه 29 تیرماه امسال با من تماس گرفتند و
گفتند بیایید دفتر شهرری وقتی رفتم گفتند از طریق استخوانهایش شناسایی
شده. با عمویش تماس گرفتم و با گریه گفتم عمو، رضا پیدا شد. روزی که رفتیم
معراج هم خوشحال بودم هم به شدت استرس داشتم.
تا زمانی هم که رفتم همش فکر میکردم اشتباه شده چون سیدرضا حسینی در فاطمیون زیاد است اما وقتی استخوانهایش را گرفتم زمین و زمان دور سرم چرخید. تا چهلمین روزش یک پایم دکتر بود. من تازه به زندگی عادی خودم برگشته بودم اما حالا دوباره به همان روزها دچار شده بودم، دوباره شد همان آش و همان کاسه. همه میگفتند با خودت این کار را نکن، او بهترین راه را رفته و تو باید مواظب بچهاش باشی. روز رفتن به معراج بدترین روز زندگیام بود.
باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند
وقتی
ناراحت میشدم سیدرضا سنگ صبور خوبی برایم بود بیشترین چیزی که او را
عصبانی میکرد این بود که زمان عصبانیتاش حاضرجوابی میکردم یا زمانی که
کاری میکردم که دیگران ایرادی از من میگرفتند حتی مادرم. میگفت باید
کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند.
شوهرت دیوانه است
صاحبخانه
ما در افغانستان زنی بود که سیدرضا اندازه مادرش او را دوست داشت و به او
احترام میگذاشت. روزی که ابوالفضل به دنیا آمده بود این خانم کنار من در
بیمارستان مانده بود، در افغانستان اینگونه است که حتی در ساعات ملاقات
آقایان نمیتوانند بیایند. چند روز در بیمارستان بودم که آمده بود آنجا و
با اصرار گفته بود خاله تو را به خدا پسرم را بیاور ببینم تا بیایید خانه
سکته میکنم. او زیر بار نمیرفت، گوشی را به من داد و گفت معصومه تو را به
خدا بیار ببینم پسرم چه شکلی است؟ به خنده گفتم ناراحت نباش شبیه من است.
وقتی خاله بچه را برد ببیند میگفت شوهرت دیوانه است. اینقدر بچه را بوسید
که نگو. هر چه پول در جیبش بود نگاه نکرد چقدر است همش را به عنوان شیرینی
به کارکنان بیمارستان داد. خب آن زمان اوضاع مالیمان هم خوب بود.
کلاهی که سر پسرمان گذاشت
وقتی
آمدم خانه دائم میپرسید دکتر چه توصیههایی کرد، بعد به او گفتیم برو یک
کلاه بخر برای بچه بیاور وقتی آمد دیدیم یک کلاه صورتی خریده. همه
میخندیدند میگفتند صورتی رنگ دخترانه است اما او میگفت مهم این است که
به پسرم میآید. اینقدر فامیل هر بار با شوخی سر این موضوع اذیتش میکردند
میگفت می دانم تا دانشگاه برود شما مرا ول نمیکنید.
هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم
من
مثل بعضیها نمیگویم که خودم همسرم را تشویق کردم به رفتن اما وقتی او
برایم از حضرت زینب (س) گفت سکوت کردم و مانع رفتنش نشدم. این را میتوانم
بگویم که هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.
سیدرضا ماههای محرم تمام فکر و ذکرش حضور در مراسمات حضرت امام حسین (ع) بود. میگفت برای این خانواده هر کاری میکنی باز دلت راضی نمیشود و فکر میکنی کم است. تا زمانی که سوریه نرفته بودم اصلاً شهادتش را دوست نداشتم با اینکه میدانستم شهادت آرزویش است. با این که این حرفها را هم میدانستم اما دوست داشتم زنده برگردد و بالای سرم باشد. میگفتم سوریه رفتن به من چه ربطی دارد؟ آیا حضرت زینب (س) میخواهد که شوهر من بچهاش را رها کند و برود سوریه؟ تا وقتی که به سوریه رفتم این فکر را میکردم. من خیلی به اصطلاح تفکرات حزباللهی ندارم. برای اولین بار که میخواستم به حرم خانم بروم دوست نداشتم. میگفتم شوهرم شهید شده و الان پسرم باید درد بیپدری را تحمل کند آیا حضرت زینب (س) به این کار راضی است؟ اما روز دوم که رفتم بهتر شدم. روز سوم دیگر توان برگشتن از حرم را نداشتم و چند بار درخواست کردم که دوباره مرا ببرند حتی با هزینه خودم.
زینبیه حال و هوای خاصی دارد آنجا به سیدرضا حق دادم که دلش نخواهد برگردد، الان افتخار میکنم که همسرم مدافع حرم بود و به آرزویی که میخواست رسید. ابوالفضل دائم میگوید دوست دارم مثل پدرم آدم بزرگی باشم. و خودم هم میخواهم او را طوری تربیت خواهم کرد که راه پدرش را ادامه دهد.
در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است
چون
در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است مردم کمتر می آیند وگرنه اگر با خبر
شوند در آنجا هم با شکوه حضور پیدا خواهند کرد. البته ما تنها هم نبودیم.
برادر و عموی شهید هم بودند. آن روز وقتی ما وداع کردیم قرار شد شهید دیگری
هم بیاید که خانواده وداع کنند. از افراد معراج خواهش کردم اجازه دهند
بیشتر کنار همسرم باشم که آنها نیز لطف کردند و پیکر را به قسمت دیگری
بردند و من و پسرم شروع کردیم به نجوا با سید رضا که عکاس آن لحظه عکس گرفت
و اینگونه برداشت شد که ما آنجا تنهاییم. وقتی عکس را دیدم شکه شدم و با
معراج تماس گرفتم و اعتراض کردم که چرا این عکس را پخش کردید؟
مراسم وداع در محل زندگی و تشییعش بسیار با شکوه برگزار شد. سید رضا در منطقه گل تپه ورامین به خاک سپرده شد جایی که محله ای که گوشه گوشه اش برایم خاطرات اوست و دیگر نمی توانم از اینجا دل بکنم.
چرا خواستید که با همسرتان تنها باشید ؟
برای اینکه دلم برایش تنگ شده بود. من چهارسال و چهارماه بود که سیدرضا را ندیده بودم . دوسال و چهارماهش را که جاوید الاثر بود، از دوسال قبلش هم که ما افغانستان بودیم و او مدافع حرم شده بود و ما باز هم او را نمی دیدیم. البته با همدیگر تلفنی یا اینترنتی ارتباط داشتیم اما از نزدیک همدیگر را ندیده بودیم. به خاطر همین دلم می خواست با او چند دقیقه هم که شده تنهایی صحبت کنم و حرف های دلم را بگویم.
حرف دلتان چه بود؟
حرف دلم حرف دلتنگی بود، دوست داشتن بود. آن لحظه از دلتنگی های خودم از دلتنگی های سیدابوالفضل، از مشکلاتی که در نبودش کشیدیم گفتم. یادم است که به او شهید شدنش را تبریک گفتم ، گفتم سیدرضا جان دیدی آخر به آرزویت رسیدی؟
آرزوی همسرتان شهادت بود؟
بله..در آن مدتی که سوریه بود ، همیشه وقتی زنگ می زد می گفت معصومه دعا کن من شهید بشوم ، البته دوست داشت داعش ریشه کن بشود و او شهید بشود. یعنی می گفت کاش نابودی داعش را هم به چشمم ببینم، که خوشبختانه این اتفاق هم بالاخره افتاد و من می دانم که روح همسرم الان شاد است.
ای خواجه چه جویی ز شب قدر نشانی هر شب شب قدر است اگر قدر بدانی
روشن به تو گویم که شب قدر کدام است گر زانکه تو ادراک شب قدر توانی
آنست شب قدر که بر جان محمد قرآن عظیم آمده و سبع مثانی
آنست شب قدر که از نور جمالش وارست کلیم از شب تاریک و شبانی
آنست شب قدر که بر طلعت ماهی تا مطلع فجرش به تماشا گذرانی
ماهی که بود غایت حاجات و مقاصد ماهی که بود قبله آمال و امانی
جامی چو به این شب برسی از پی عمری زنهار سلام من بیدل برسانی
"عبد الرحمن جامی"
فردا یک راز است نگران نباش، دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور و اما امروز
یک هدیه است قدرش را بدان.نمی توان برگشت و آغاز خوبی داشت، می توان آغاز
کرد و پایان خوبی ساخت.