زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید مصطفی صدر زاده : بچه های فاطمیون بسیار غریب و خاص اند و بسیار هم مورد عنایت حضرت زهرا (س) هستند

رزمنده سنی داشتیم که روز تاسوعا در حرم شیعه شد و در روز عاشورا شهید شد

اسم جهادیش سید علی بود ، اسمش را بچه ها علی گذاشته بودند و سید هم صدایش می کردند

همه رزمنده ها را به اسم جهادیشان می شناسیم به این دلیل که شناسایی نشوند

مخصوصا برای بچه های فاطمیون خطرناک است

چرا که چند تن از خانوادهایشان را ترور کرده اند

حتی زنگ زده بودند و تهدید کرده بودند که به بچه هایتان اجازه ندهید به جنگ بروند

بچه های فاطمیون بسیار غریب و خاص اند  و بسیار هم مورد عنایت حضرت زهرا (س) هستند

عکس و تصویر شهید مصطفی صدرزاده

همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده فرمانده تیپ فاطمیون : لزوم رسیدگی به خانواده شهدای افغانی

من به عنوان همسر شهید مدافع حرم از مسئولان بنیاد شهید انتظار دارم که فقط نسبت به خانواده شهدای ایرانی ابراز محبت نکنند و جویای احوال خانواده های شهدای مدافع حرم افغان هم باشند؛ چون این خانواده ها خیلی مظلوم و غریبند و به دلجویی مسئولان ایرانی نیاز دارند؛ این خانواده ها قطعا مشکل مالی و اقامتی در ایران دارند و با همه این مشکلات دست به گریبان هستند و نباید رها شوند.

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم شهید مصطفی خادمی

شهدای مدافع حرم  خیلی از شهدای دفاع مقدس مظلوم ترند  و خانواده هایشان مظلومتر - این شهدا علیرغم اینکه می دیدند که بعد از جنگ برخی از لیبرالها بر جایگاههای حکومتی ساکن شده اند و با چشم باز برای دفاع از اسلام و پرچم اصلی که به دست نائب امام زمان امام خامنه ای است و برای دفاع از ناموس مسلمانان در آنسوی مرزها  به مبارزه با دشمنان اسلام رفتند و غریبانه شهید شدند و خانواده هایشان هم گاهی از زخم زبان برخی بی بصیرتها در کشور خودمان در امام نیستند

در این میان شهدای افغانستانی مظلومترند چرا که در کشور ما غریب هستند و این وظیفه من و شمای بچه شیعه را نسبت به آنها دوچندان می کند

همسر شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافع حرم ایرانی در این خصوص گفت:‌ من به عنوان همسر شهید مدافع حرم از مسئولان بنیاد شهید انتظار دارم که فقط نسبت به خانواده شهدای ایرانی ابراز محبت نکنند و جویای احوال خانواده های شهدای مدافع حرم افغان هم باشند؛ چون این خانواده ها خیلی مظلوم و غریبند و به دلجویی مسئولان ایرانی نیاز دارند؛ این خانواده ها قطعا مشکل مالی و اقامتی در ایران دارند و با همه این مشکلات دست به گریبان هستند و نباید رها شوند.


در ادامه به گفتگویی که در سایت دفاع پرس با مادر شهید مصطفی خادمی انجام شده را باز نشر می دهیم البته با یک جابجایی در سوالات

از  خصوصیات شهید بفرمایید و چه شد به فکر دفاع از حرم حضرت زینب افتادند؟

 پسرم از بچگی شجاع و ساده و خوش‌اخلاق بود. دست خیر هم داشت. تمام دوستان و همسایه‌ها و همکارانش از او راضی بودند و از اخلاق خوب مصطفی تعریف می‌کردند. مصطفی بسیار دلسوز و باغیرت بود. نمی‌توانست نسبت به وقایع پیرامونش بی‌تفاوت باشد. همین غیرتش هم او را برای دفاع از حرم به سوریه کشاند. پسرم اوایل شروع بحث جبهه مقاومت اسلامی آرام و سربه زیر داشت کارش را می‌کرد. موضوع تعدی تروریست‌ها به حرم اهل بیت که جدی‌تر شد، تصمیم به رفتن گرفت. موضوع رفتنش را خیلی مطرح می‌کرد اما من مخالفت می‌کردم و می‌گفتم تو هنوز کوچک هستی، اجازه بده تا مدتی از جنگ سوریه بگذرد، بعد برو. او اصرار کرد و نهایتاً هم رفت.

Image result for

شما چه زمانی به ایران آمدید؟ مصطفی متولد ایران بود؟
من و پدر شهید با هم پسر عمو و دخترعمو بودیم. ما 28 سال پیش به ایران مهاجرت کردیم. خوب به یاد دارم که ورود ما به ایران همزمان با رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی امام خمینی(ره) بود. من هشت  فرزند داشتم و همسرم کارگر روزمزد بود. اگر چه کار دائمی نداشت اما با همان دستان پینه بسته کارگری نان و رزق حلال به خانه می‌آورد. ما پنج‌سال در مشهد زندگی کردیم. فرزند شهیدم مصطفی اول فروردین 1372 در مشهد متولد شد. بعد از تولد مصطفی به قم نقل مکان کردیم.

شغل شهید چه بود؟
 مصطفی فرزند آخرم بود که تا مقطع راهنمایی بیشتر درس نخواند. یعنی شرایط برای ادامه تحصیلش مهیا نبود. برای همین بعد از فراغت از تحصیل برای کار به یک کارخانه تولید دمپایی رفت.


آقا مصطفی چطور با وجود نابینایی یک چشم توانست رزمنده مدافع حرم شود؟
چشم چپ مصطفی مادرزادی کم‌بینا و می‌توانم بگویم نابینا بود. برای همین اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم با این شرایط بخواهد اعزام شود. مسئولان هم اجازه نمی‌دادند پسرم به جبهه برود اما مصطفی گفته بود وضعیت یک چشمم که نمی‌بیند کار خدا است. چشم دیگرم که سالم است و آن هم فدای حضرت زینب(س)‌. مسئولان باز مخالفت می‌کنند و پسرم می‌گوید: خانم من را طلبیده و شما اجازه نمی‌دهید. پس آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را خودتان بدهید. با اصرارهای مصطفی نهایتاً اجازه می‌دهند که به جهاد برود. وقتی پسرم رفت متوجه شدیم که مدت‌هاست این تصمیم را گرفته است. من اوایلی که او رفت خیلی ناراحت بودم. مخصوصاً وقتی که خبر شهادتش را به ما دادند اما بعدها که به شهادتش فکر کردم دیدم او بهترین راه برای رسیدن به خدا انتخاب کرده بود.


http://bayanbox.ir/view/6928846704898530289/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%AF%D9%85%DB%8C.jpg


قاعدتاً برای شما خیلی سخت بود که اجازه رفتن به ته‌تغاری خانه‌تان بدهید.

همیشه وقتی صحبت از جنگ در سوریه و عراق می‌شد، پسرم از شوق رفتن و دفاع از حرم بی‌بی می‌گفت. مصطفی معتقد بود ما شیعه هستیم و باید برای جهاد در راه اسلام و شریعتمان برویم. باید برویم و دفاع کنیم. اگر برای دفاع از عمه سادات نرویم نمی‌توانیم نام خودمان را شیعه علی ابن ابیطالب(ع) بگذاریم. برخی از دوستان مصطفی برای کار و زندگی به کشورهای دیگر سفر کردند اما مصطفی نمی‌توانست برود، انگیزه‌ای برای همراهی دوستانش نداشت. تنها صحبت و هدفش این بود جایی برود که به درد اسلام بخورد و پیش ائمه سر‌بلند باشد. من این حرف‌ها و صحبت‌های مصطفی را جدی نگرفتم. اصلاً فکر نمی‌کردم مصطفای من آن قدر بزرگ شده باشد که لباس رزمندگی به تن کند و چنین تصمیم سختی بگیرد. تصور می‌کردم بچه است و دارد شوخی می‌کند. یک روز گفت مادرجان من را وقتی کوچک بودم به کربلا بردی حالا باید بروم تا همه حماسه عاشورا را با تمام وجود درک کنم. من گفتم باشد، اما متوجه منظورش نشدم. به من می‌گفت مادر هیچ گاه غصه دنیا را نخور، پول و مال این دنیا به درد هیچ کس نخورده و نخواهد خورد. خودش اصلاً دلبسته مال دنیا نبود. وقتی در کارهای خانه کمکم می‌کرد و چای می‌ریخت و کنارم می‌نشست می‌گفت: مادر دلت را از من سرد کن و وابسته من نشو. می‌گفتم این چه حرف‌هایی است که می‌زنی. اولین بار 11 مرداد 1393 بود که بعد از طی دوران آموزشی راهی سوریه شد.
 
بعد از اعزام با هم تماس داشتید؟
بعد از اعزامش من نگران و بی‌تاب بودم. نذر سفره صلوات کردم. مصطفی با خانه تماس گرفت و با من و خواهرهایش صحبت کرد. وقتی به من زنگ زد بیقراری و دلتنگی کردم و نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. اما او دلداری‌ام داد و گفت: چرا بیقراری، جای من امن است، من جای خطر ناک نمی‌روم. من آمده‌ام زیارت نگران نباش اما وقتی که با خواهرهایش صحبت می‌کرد از آنها می‌خواست از من به خاطر رفتنش حلالیت بگیرند. مصطفی در آخرین تماسش به من گفت: نگران نباش مادر من دو هفته دیگر برمی‌گردم. آری مصطفی به قولی که به من داد عمل کرد و درست سر وعده خود برگشت ولی دیگر او فقط مصطفی نبود حالا او فدایی بی‌بی زینب(س) و شهید مصطفی خادمی بود... سر وعده‌ای که کرده بود برگشت اما این بار پیکرش را برایم آوردند. مصطفی بعد از 65 روز حضور در حماه سوریه در تاریخ 10 مهر ماه 1393 شب شهادت امام محمد باقر(ع) به شهادت رسید.

از نحوه شهادت ایشان اطلاع دارید؟
همرزمانش می‌گویند مصطفی تازه از عملیات باز‌می‌گردد که برای استراحت و غسل شهادت و نماز خود را آماده می‌کند. ناگهان خبر حمله تروریست‌ها می‌رسد و با وجود اینکه تازه از عملیات بازگشته بود و نوبت ایشان هم نبوده که برود، به جای دوستش که حال مساعدی نداشته، می‌رود. در روند اجرای عملیات یک تیر به پایش و یکی به شکم و دیگری به سرش اصابت می‌کند. داعشی‌ها قصد داشتند تا پیکر بی‌جان و مجروحش را به اسارت ببرند که او مقاومت می‌کند و با نزدیک شدن نیروهای کمکی اسلحه او را به غنیمت می‌برند. قبل از بردن اسلحه ایشان هم سربند یا ابوالفضل را که به قنداق اسلحه‌اش بسته شده بود را باز کرده و به سمت مصطفی پرتاب می‌کنند. در این درگیری پلاک پسرم گم می‌شود. بعد از آمدن پیکرش هم مراسم خیلی خوبی به همت بسیج و سپاه برگزار شد و در نهایت در بهشت معصومه(س) قم به خاک سپرده شد.


عکس‌العمل شما بعد از شنیدن خبر شهادت ایشان چه بود؟
خب وقتی خبر شهادت آخرین فرزندم را شنیدم ناراحت شدم. سخت بود. اما خب آرام آرام کنار آمدم. وقتی به شهیدم فکر کردم که فدایی حضرت زینب (س) ‌شده است، افتخار کردم و گفتم من مادر شهید مدافع حرم هستم.

خانم خادمی شما هم از زخم زبان و طعنه و کنایه‌های برخی از افراد نصیب برده‌اید؟

بله اما فکر نمی‌کنم انگیزه مصطفای من برای رفتن برای پول بود. مگر چقدر حقوق می‌دهند. حقوق مصطفایم یک میلیون و 250 هزار تومان بود. این مبلغ به نظر خود شما ارزش دادن جان را دارد؟ نه آنها رفتند برای دل خودشان، برای روسفیدی پیش حضرت زینب(س). ما که این همه حسین حسین می‌کنیم نهایت چه می‌شود. این حرف زدن‌ها باید عملی شود. اینها راهی را انتخاب کرده‌اند که صراط منیر بود. راهی که به تعالی می‌رسید. خود حضرت زینب اینها را گلچین می‌کند که مدافع حرم شوند. شهادتش برای من و خانواده‌ام سخت و دردناک بود اما وقتی به راهی که رفته فکر می‌کنم آرام می‌شوم.




حرفهای همسر شهید ابوحامد (خانم حسینی) آرمان و انگیزه سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد بدو تاسیس فاطمیون

علیرضا توسلی ملقب به «ابوحامد» یکی از شجاع‎ترین فرماندهان میدانی نبرد سوریه، در سال‎های گذشته با سازماندهی رزمندگان افغانستانی از سراسر جهان به خیل مدافعان حرم آل الله پیوست، به این ترتیب او به عنوان فرمانده «لشکر فاطمیون» (لشکر مخصوص رزمندگان افغانستانی حاضر در نبرد سوریه) شناخته می‎شد. فرماندهی که نبوغ خاص نظامی او در جنگ‌های چریکی، زبانزد بود. فرماندهی که در نهایت در روز شنبه ۹ اسفند ٩٣، در جریان آزادسازی تپه «تل قرین» در حومه «درعا»، به دست تروریست‌های «جبهه النصره» به شهادت رسید. پیکر پاک شهید علیرضا توسلی، اسفند سال گذشته در مشهد مقدس تشییع و به خاک سپرده شد. شهید توسلی و سایر مجاهدان افغانستانی که این روزها خار چشم تکفیری‌ها شده‌اند، در جنگ عراق علیه ایران نیز بیش از ۲۰۰۰ شهید افغانستانی تقدیم راه اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی کردند. این آمار شاید بتواند پاسخ محکمی به سال‌ها جوسازی غیرانسانی و محقرانه رسانه‌ها در معرفی مهاجران افغانستانی باشد. حالا «ابوحامد‌ها» اثبات کرده‌اند که مهاجر، بی‌توجه به این نگاه‌ها، آرمانگراست و مرز نمی‌شناسد. شهدایی که غریبانه در شهرهای مختلف ایران و افغانستان تشییع می‌شوند. آنچه در پی می‌آید حاصل گفت وگوی ما با ام‌البنین حسینی، همسر شهید توسلی است که تقدیم حضورتان می‌گردد.


خانم حسینی نحوه آشنایی‌تان با ابوحامد چگونه بود؟!
من در خراسان رضوی بزرگ شده‌ام. بسیار به انقلاب و دفاع مقدس کشورمان علاقه‌مند بودم. برای همین از همان دوران کودکی مطالعاتی در زمینه کتاب‌های دینی و علمی مخصوصاً مطالب مربوط به شهدا و دفاع مقدس داشته‌ام. علیرضا نیز از همان ابتدا در مسیر جنگ و جهاد در راه خدا بود. سال 1379 بود که همسایه‌مان، علیرضا را به مادرم معرفی و عکسی از ایشان به من نشان دادند. عکس را که دیدم آرامشی خاص در من به وجود آمد که هرگز از یاد نمی‌برم. آن زمان ایشان در افغانستان درحال جهاد با طالبان بود. وقتی به ایران آمدند با هم درباره ازدواج صحبت کردیم. من تمام ملاک‌های مورد نظر خودم در خصوص انتخاب همسر را در او دیدم. خیلی صادق بود. مراسم عروسی را هم یک ماه بعد از عقد برگزار کردیم. زندگی ما از 26 اسفند 79 همزمان با عید غدیر خم در کمال سادگی آغاز شد و از همان ابتدا به کم قانع بودیم.

بعد از دو سال از ازدواجمان خداوند دختری به نام فاطمه به ما داد. پدرش او را بسیار دوست داشت و ارتباط عجیبی با هم داشتند. اسمش را فاطمه گذاشت زیرا می‌گفت دوست دارم یک فاطمه داشته باشم. ما هرچه داریم از حضرت فاطمه(س) داریم. ارادت خاصی به بی‌بی داشت.

پسرم حمیدرضا هم در بحرانی‌ترین زمان زندگی‌مان به دنیا آمد. وقتی حمیدرضا را در آغوش می‌گرفتم می‌گفتم مادر جان ! چرا عجله کردی و در میان این همه مشکلات به دنیا آمدی. من و پدرت نمی‌خواهیم شرمنده‌ات شویم. اما ما یا علی گفتیم و وجود این فرزندان مسیر تازه‌ای را در زندگی‌مان باز کرد که بر مشکلات مان فائق آمدیم. 11فروردین 1390، دخترم طوبی به دنیا آمد. طوبی چهار سال بیشتر نداشت که پدرش شهید شد.

پس لقب ابوحامد چرا به ایشان داده شد؟ با وجود اینکه شما فرزندی به این نام نداشتید.

وقتی ایشان در جهاد و جبهه سوریه شرکت کردند به تناسب رسم و عرف آنجا برای بچه‌ها اسم مستعار انتخاب می‌کنند. مثل ذوالفقار، رضوان و. . . ایشان اسم حامد را انتخاب می‌کنند. ماه‌های اول دوستانی که با ایشان بودند، همسرم را عمو حامد صدا می‌کردند. به مرور زمان در کشورهای عربی عمو حامد به ابوحامد تغییر کرد. می‌گفت هر طور راحتند صدا کنند. بعد از شهادت هم ما پسرمان را حامد صدا می‌کنیم.

سه آرمان و انگیزه سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد بدو تاسیس فاطمیون:

شهید توسلی در مورد مسیری که در زندگی خود انتخاب کرده بود با شما صحبت می‌کرد؟

بله؛ ایشان می‌گفتند که هر زمان که احساس تکلیف دینی کند، پای کار خواهد بود. همیشه دغدغه داشت و نسبت به فلسطین و لبنان نگرانی داشت و از مشکلات آنها رنج می‌برد. می‌گفت اگر روزی در قلب امریکا و هر جای دیگر دنیا، اسلام در خطر باشد، بنابر تکلیف حضور پیدا خواهم کرد و برای جهاد و دفاع از اسلام حاضرم سر و جان بدهم. برای همین بعد از ازدواج بلافاصله می‌خواست دوباره راهی افغانستان شود اما با اصرار دوستانشان هفت ماهی در ایران ماند و بعد راهی افغانستان شد. تا سال 81 در همان مسیر بودند. بعد از سرنگونی طالبان در افغانستان، پیشنهادهای زیادی برای گرفتن مسئولیت اجرایی به علیرضا شد اما ایشان نپذیرفت. اسلحه را کنار گذاشت و مشغول کارهای فرهنگی شد. در کنارش بنایی و سنگ کاری هم می‌کرد تا زندگی‌مان را بگذرانیم. از سال 81 تا 92 که به سوریه رفت یک وقفه 10ساله بین دوران جهادشان افتاد، اما همسرم عاشق جهاد بود و هرگز آرمان‌هایش را فراموش نکرد.

چطور شد که تصمیم گرفت به سوریه برود؟!

بعد از اتمام جنگ در افغانستان و شکست طالبان، وقتی علیرضا به ایران بازگشت می‌گفت بعد از این من آنجا وظیفه‌ای ندارم، بعد از این می‌شود برادرکشی. زمانی که جنگ 33 روزه لبنان آغاز شد. بسیار پیگیر بود و تلاش کرد خودش را به برادران حزب الله برساند. می‌گفت دعا کنید تا در کنار برادرانم در لبنان باشم چون آنجا هم جبهه حق علیه باطل است. در مورد حضورشان در سوریه هم با 20 نفر از دوستانشان راهی این کشور شدند. وقتی تصمیم گرفت به سوریه برود با من صحبت و مشورت کرد. من هم به ایشان گفتم که شما با کشور سوریه آشنایی ندارید و زبان آنها را نمی‌دانید. در پاسخ گفت که اسلام مرز ندارد. من هم به رفتنش رضایت دادم. اهل ماندن نبود. 22 اردیبهشت ماه 1392 با دوستانش راهی شد مدتی از ایشان بی‌خبر بودم. دورانی که خیلی بر من سخت گذشت. اما 12 روز بعد تماس گرفت و صدایش را شنیدم که می‌گفت خیالتان راحت جای ما خوب است، مکالمه ما سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید ولی آرام شدم. مرداد ماه 92 بود، در فاصله دو روز چهار شهید از تیپ فاطمیون را آوردند. با من تماس گرفت وگفت چهار کربلایی داریم حتماً در مراسمشان شرکت کن. به خانواده آنها سر بزن. سلام مرا برسان و از طرف من به آنها تبریک و تسلیت بگو. اصرار داشت از خانواده شهدا بخواه که برای بچه‌ها دعا کنند. در میان بچه‌های تیپ فاطمیون یک جانباز 18 ساله قطع نخاع گردن بود که مادرش با افتخار می‌گفت شکر خدا، که فدای سر بی‌بی، پسرم متبرک شده است و آمده است.

در مدتی که به ایران بازمی‌گشت چه می‌کرد ؟

اولین بار بعداز هفت ماه به ایران بازگشت. مشغله‌هایش در جبهه مقاومت اسلامی مجال مرخصی به ایشان نمی‌داد. در مدتی که در ایران بود، به خاطر شرایط کاری 4- 3 بار بیشتر به خانه نیامد. ما هم درک می‌کردیم و همیشه می‌گفتم شما فقط برای من و بچه‌ها نیستید، شما متعلق به یک ملتید که بعد از خدا امیدشان به شماست. ما راضی نبودیم به فکر ما باشد و در کارش خلأ ایجاد شود. زمانی هم که منزل می‌آمد از تلفن‌ها و تماس‌ها متوجه مشکلاتش می‌شدم. باید زخمی‌ها و شهدا را تأیید می‌کرد. همیشه ما را هم به خواندن سوره والعصر سفارش می‌کرد. وقتی از مسئولیتش در سوریه سؤال می‌کردم می‌گفت خدمتگزار دوستان مدافع حرم هستم. من نام سردار سلیمانی را هرگز از زبان ایشان نشنیدم. بعد از شهادت همسرم از میان عکس‌هایی که بعد‌ها منتشر شد متوجه شدم که ایشان رفاقتی هم با حاج قاسم داشت.

چه می‌کردید با دلتنگی‌هایتان؟

وقتی بهانه می‌آوردم که دل بچه‌ها تنگ شده تا از سوریه به مرخصی بیاید می‌گفت بچه‌های من خودشان مجاهدند و من را درک می‌کنند. به من می‌گفت به روحیه لطیف بچه‌ها اهمیت بده و روی آنها کار کن. یکبار که حدود یک ماه در ایران بودند، 5 الی 6 روز بیشتر در خانه نبودند. مدام در جاهای مختلف می‌رفتند برای کار و می‌آمدند. مدام جلسات و مراجعات مختلف داشتند. طوری شد که پسرم می‌گفت که پدر معلوم نیست هست یا نیست؟ ابوحامد هم او را می‌بوسید و می‌گفت پدر همیشه در کنار شماست و در قلب شماست. اگر خیلی دلتنگ شدید عکس‌هایم را نگاه کنید. خیلی هم دعا کنید. این حرف را یک ماه قبل از شهادتش گفت. در زمان‌های خاص مرا به راز و نیاز با خدا دعوت می‌کرد. به خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا و...می‌گفت هر زمان که خیلی دلت سوخت آن دل سوخته را به بی‌بی هدیه کن. خود بی‌بی دلتنگی‌ها را حل می‌کند و آرامش می‌دهد. خیلی به نماز تأکید می‌کردند و می‌گفتند اول نماز بعد جهاد. . .

چگونه از شهادت همسرتان اطلاع یافتید؟

یکبار به او زنگ زدم گفتم شهادت نصیبت می‌شود. ابوحامد خندید و گفت: ما کجا و شهادت کجا! دعا کنید. گفت که پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش.

روز شهادت نیز ابوحامد دو ساعت قبل از آن تماسی با من داشت و گفت که قرار است به مأموریت برود و مشخص نیست که این مأموریت کی تمام می‌شود. ایشان دیگر از آن مأموریت باز نگشت. زمانی که با او صحبت کردم دگرگون شدم. سپردمش به خدا. از بی‌بی مدد خواستم. گفتم هر چه صلاح خدا باشد. یک حال عجیبی در من ایجاد شد. اهمیت ندادم و کارهای منزل را انجام دادم. چند روزی گذشت و من موفق به تماس و ارتباط با ایشان نشدم. شهادت ایشان را از طریق سایت‌های اینترنتی متوجه شدم. اولین بار خبر شهادتش را در اینترنت خواندم. حال خاصی به من دست داد. گفتم: «انالله و انا الیه راجعون» خدا را شکر کردم که در نهایت با تحمل مشقت‌ها و سختی‌ها به آرزویش رسید.

نمی‌خواستم با گریه آرام و لحظه‌ای از آرمان‌های شهدا غافل شوم. من می‌دانستم با صبوری‌ام که هدیه حضرت‌زینب(س)‌است، همچنان استوار و شعله‌ور خواهم ماند.

خودم را آماده کردم و خریدهای لازم را برای مراسمش انجام دادم. اصلاً خودم را نباختم. با خودم گفتم اگر ضعف از خود نشان دهم، روحیه بچه‌ها به هم می‌ریزد. ابوحامد صادقانه، با عشق به اهل بیت (ع) جهاد کرد و دوستدار آرمان‌های اسلام در آن سوی مرزها بود. معتقد بود انجام تکلیف مرز نمی‌شناسد و او را محصور نکرد.

آرمان شهید در مبارزه چه بود ؟!

همسرم در بدو ورود به تشکیلات سه آرمان و انگیزه داشت و دوستانشان را هم توجیه می‌کرد که اول و در رأس همه کارها، دفاع از حرمین بی‌بی زینب‌(س)‌ و بی‌بی‌رقیه‌(س)‌ است. دوم تربیت نیروهای یگان نظامی با ملاک‌های ولایی و شیعی که مرهون عنایت بی‌بی زینب (س)‌بوده که قهرمانانه بجنگند و صداقت و لیاقت خود را به اثبات برسانند. سوم تغییر نگرش مردم ایران نسبت به نیروهای مهاجر افغانستانی. اینکه اینان فقط به چشم یک کارگر دیده می‌شوند، جای تأسف دارد. سرانجام تیپ فاطمیون با اقدامات و ایده‌های او موفق شد و اکنون می‌بینیم که رشادت‌های نیروهای این تیپ در سوریه موجب شد نگرش بسیاری از مردم نسبت به مهاجرین تغییر کند و به برکت خون شهدا، بچه‌های فاطمیون گل سرسبد شدند.

گویا ابوحامد در دوران دفاع مقدس هم در کنار رزمندگان کشور ما حاضر بودند. برایمان از حضور ابوحامد و خاطراتش در هشت سال جنگ تحمیلی بفرمایید؟!

ایشان دروس حوزوی را خوانده بودند. دو سال قبل از جنگ طلبه بودند و بعد هم به خاطر جنگ تحمیلی هشت ساله ایران از ادامه تحصیل باز‌ماندند.

ابو حامد هرگز از حضورش در جنگ برای ما حرفی نزد گاهی از عکس‌هایی که از ایشان مشاهده می‌کردیم، متوجه حضورش در غرب (کردستان) ‌ می‌شدیم. آن زمان 15 سال داشتند. بعد از جنگ تحمیلی برای ادامه جهاد به افغانستان می‌روند و بعد هم که آمدند ایران و سال‌ها بعد راهی سوریه شدند. علاقه به جهاد، مبارزه و حضور در جبهه مقاومت اسلامی، فرصت چندانی به ایشان نداد تا ادامه تحصیل دهد. بیشتر در دانشگاه جبهه و جنگ فعالیت داشتند. اما خیلی برایم از آن روزهای مبارزه ودفاع جانانه هشت ساله حرف نزد. من حتی تقاضا کردم که خاطراتشان را بنویسد ولی می‌گفتند که خاطرات پایان‌ناپذیر است و وقت نمی‌شود. حتی پیشنهاد دادم صدایشان را ضبط کنیم. ولی به دلیل خلوص قبول نمی‌کردند و می‌گفتند که من با خدا معامله کردم و نمی‌خواهم به شما سندی تحویل دهم. به همین دلیل متأسفانه خاطراتی از دوران حضورشان در دفاع مقدس در دست نیست. بسیار کم صحبت بودند.

بسیاری از شهدا به جبهه مقاومت اسلامی، جبهه‌ای که مد نظر امام‌خمینی(‌ره) ‌هم هست، معتقد بودند، نظر شما در خصوص این جبهه چیست؟!

اعتقاد این شهدا تشکیل حکومت جهانی اسلام است. ابوحامد هم معتقد بود دفاع از اسلام مرز نمی‌شناسد. وقتی از ابوحامد می‌پرسیدم که چه می‌کنید و هدفتان از این حضور چیست، می‌گفت: دعا کنید تا در این مسیر توفیق خدمت داشته باشم. می‌گفتم شما با جان و دل کار کنید و هر چه را می‌خواهید فتح کنید و بعد به خانه و کاشانه‌تان برگردید، اما ابوحامد می‌گفت: نه خانم این را از ما نخواهید. ما تازه راه را پیدا کرده‌ایم. ان شاءالله تا پیروزی خود قدس مجاهدت خواهیم کرد. فقط شما دعا کنید که بتوانیم به خواسته‌هایمان برسیم.

شهید ارادت خاصی به نظام جمهوری اسلامی و ولایت فقیه و امام خمینی (ره )‌داشتند. خوب یادم است زمانی که ازدواج کردیم یک آلبوم قدیمی داشتند که عکس‌های امام را در جاهای مختلف با اشخاص مختلف و با ظرافت خاصی جمع کرده بودند و در آلبوم گذاشته بودند و حتی خاطرات مربوط به زمان عکس و مکان آن را هم تهیه کرده بودند.

علاقه عجیبی به امام (ره) و نظامی که در ایران حاکم است، داشتند. آنها می‌خواستند بسیج مردمی را در آن سوی مرزها تداوم ببخشند. اینکه با تمام ارادتشان از حرمین شریف دفاع می‌کردند درست است اما اهداف آنها خیلی بالاتر از آن بوده است.

وظیفه شما به عنوان همسر شهید جبهه مقاومت اسلامی چیست؟

شهدا وظیفه سنگینی به دوش ما گذاشته‌اند. ما باید به عنوان رهروان شهدا اهدافشان را پیگیری کنیم. در این مسیر تلاش کرده وکوتاهی نکنیم. نباید اجازه دهیم که با شهادت شهدا کار تمام شود. حضور و مجاهدت در این میدان مبارزه باید ادامه داشته باشد. من به رزمندگان تیپ فاطمیون می‌گویم که هرگز روحیه‌تان را از دست ندهید.

خواست خدا این بوده است. هرگز کنار نکشید و اجازه ندهیدکه این بیرق یک لحظه هم دچار تزلزل شود تا ان‌شاءالله به دست خود آقا برسد و منجر به پیروزی قدس شود.

و سخن پایانی‌تان...

دلم می‌خواست محل شهادت همسرم را از نزدیک زیارت کنم، اما می‌دانم که امکانش نیست. دیدن محل شهادت ابوحامد جزو حسرت‌هایم شد. من دل سوخته‌ام را هدیه کردم به بی‌بی حضرت زینب (س)‌. اما یک آرزو دارم آن هم دیدار با امام خامنه‌ای است که امیدوارم خیلی زود محقق شود.

در بزرگی لشکر فاطمیون همین بس که در یک عملیات که چند گردان با هم عملیات کرده و همه گردان‎ها به جز گردان فاطمیون شکست خورده بودند، از حاج قاسم سلیمانی سؤال شد که نبرد را ادامه بدهیم یا عقب‎نشینی کنیم. حاج قاسم پرسیده بود: آقای توسلی در عملیات هست؟ گفته بودند: بله به عنوان فرمانده گردان فاطمیون عمل می‎کند. حاج قاسم پاسخ داده بود پس ادامه بدهید که ان‌شاءالله پیروزید.
سه آرمان و انگیزه سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد بدو تاسیس فاطمیون
به برکت خدا و خون شهدا بچه‌های فاطمیون مجاهدت‌های زیادی را خلق کردند. اما متأسفانه در گمنامی هستند و حماسه‌سرایی‌شان شناخته نشده است. دوستانش از ابوحامد خیلی برایمان گفتند، از درایتش، از فرماندهی‌اش و... با توجه به شروع بدون مقدمه و سختی بسیار در کار جنگ غیر منظم و اینکه فرصتی برای سازماندهی نیروها نبود و تمام برنامه‌ها درگیر و در حال جنگ هماهنگ می‌شد، ابوحامد خوب توانست مدیریت کند و نگذارد این اوضاع تأثیری بر روند مدیریت و سازماندهی بگذارد