زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم محمدجعفر حسینی : مگر می شود حضرت زینب برای آدم، دعوتنامه بفرستد و بعد من به اروپا بروم.

پدرمحمّد جعفر، با ترک زادگاه خود، وطن عقیدتی اش را برای بزرگ شدن بچّه ها انتخاب کرده بود. او سال ها برای ایران و نظام جمهوری اسلامی جنگیده بود.

خداوند در سال ۱۳۶۳، به آن ها، محمّد جعفر را هدیه داد.

محمد جعفر حسینی، از نیروهای قدیمی فاطمیون بود که اوّلین‌ بار پیش از تشکیل لشکر فاطمیون برای دفاع از حرم اهل‌ بیت (علیهم السّلام) به همراه نیروهای ایرانی به سوریه رفت، بعد از تشکیل لشکر فاطمیون به همّت ابوحامد، عضو این لشکر شد و از همرزمان شهید مصطفی صدرزاده، ابوحامد، حجت و دیگر فرماندهان شهید این لشکر بود.

او جوانی برومند و متشخّص و استاد زبان انگلیسی بود. درمیان برادران افغانستانی، شخصیّت جعفر حسینی به گونه ای بود که هر آدم غیرمغرضی را به تحسین وا می داشت.

هوش وافری در فهم مسائل، داشت . او به دلیل توان مدیریتی، به سرعت فعالیّت های فرهنگی و تربیتی عمیقی را پایه گذاری کرد.

با کمک حاج حسین یکتا و حمایت بنیاد کرامت رضوی با تحت پوشش قرار دادن دویست نفر از نخبگان نوجوان افغانستانی به دنبال کادرسازی برای نیروهای انقلابی آینده ی افغانستان بود. چند سال با جمع آوری کمک ها، هزینه ی بزرگترین موکب خادمان افغانستانی را در مرزهای ایران فراهم آورد.

پایگذاری سبک جدیدی از آموزش زبان با محتوای تبلیغی - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


آن زمانی که، نامه ی آقا به جوانان کشورهای غربی و اروپایی منتشر شد. با اساتید دانشگاه ها در خصوص ضرورت سبک جدید با محتوای تبلیغی جلسه گذاشت. آن ها گفتند: دو سال وقت به همراه چند میلیارد منابع می‌ خواهیم. امّا محمّد جعفر سبک جدیدی از آموزش زبان با محتوای تبلیغی را ظرف مدّت کوتاهی با کمترین هزینه پایه گذاری کرد. سبکی که در آن افراد با محوریت تبلیغ انقلاب و مهدویت آموزش زبان ببینند.

دعوتنامه ی حضرت زینب - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

شب قدر محمّد جعفر حسینی، زمان دیگری بود. روزی در مسجد حاج آقای خوشوقت سؤالی از من پرسید که من در جوابش سخت ماندم. گفت از طرفی همه ی کارهایش برای اشتغال و زندگی در یک کشور اروپایی هماهنگ شده و از طرف دیگر با درخواستش برای رفتن به سوریه موافقت شده است. دختر نازنین اش هم به دنیا آمده بود.(زینب خانم این روزها کلاس دوم دبستان است و دانش آموز مدرسه ی مؤتلفه ی اسلامی.) گفت به نظر شما چه بکنم؟ چند روزی گذشت پرسیدم : محمّد جعفر چه می‌ کنی ؟ گفت خیلی فکر کردم دیدم اگر روزی برسد که من یک هفته مراسم حاج منصور نتوانم بروم، نمی توانم زنده بمانم. من متعلّق به این جبهه هستم، نمی خواهم در جبهه ی دیگری حتّی برای یک زندگی معمولی بروم.

تصمیم خیلی سختی بود ولی او این تصمیم را گرفته بود. تصمیمی که محمّد جعفر را در زمره ی ابرار کرد. محمّد جعفر گفت:

نمی شود، حضرت زینب برای آدم، دعوتنامه بفرستد و بعد من به اروپا بروم.

معاونت تیپ فاطمیون و ولایت مداری ایشان - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


محمّدجعفر حسینی به دلیل لیاقتی که داشت، معاون تیپ فاطمیون شد. او همواره با گرایشات ضدّ ایرانی مقابله می‌ کرد، هر چند خود، دل پردردی از این برخوردهای دشمن ساز داشت و می‌ گفت به عشق آقا (سید علی خامنه ای) همه را تحمّل می‌ کنم. او می‌ گفت: شماعلوی هستید و ما فاطمی و ما نباید از هم جدا بشویم.

بهترین خاطره زندگی - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

بهترین خاطره ی زندگی او، دیدار با حاج قاسم سلیمانی بود و تحوّلی که بعد شهادت مرادش ابوحامد و فاتح برای فاطمیون به وجود آمد. خود مسیٔولیّت صدور برگه ی هویت را، برای رزمندگان فاطمیون به عهده گرفت و آرزویی که سال ها بر دل بسیاری از رزمندگان بود را با دادن برگه ها برآورده کرد. دوست داشت از پتانسیل فاطمیون در ایران و خارج از مناطق جنگی استفاده بیشتری شود و با راه اندازی هیأت شهدای گمنام افغانستان در امام زاده عبداللّه شهر ری، اجتماع آنان را فراهم نمود و خیریه ای را برای کمک به خانواده های مدافعان حرم راه اندازی کرد.

 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

ولادت حضرت معصومه سال ۹۷ - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

زینب کلاس اول در حال خاطره گویی

سال ۹۷، در روز میلاد بانوی کرامت حضرت زینب (سلام اللّه علیها) از پدرِ قهرمان زینب دعوت شد که به دبستان بیایند و برای دخترکان از روزهای حماسه و جهاد و جانفشانی در راه حفظ حریم آل اللّه (علیهم السّلام) سخن بگویند . صبح روز میلاد ؛ مادر زینب با آن استواری و صبر همیشگی آمدند و خبر دادند که همسرشان به دلیل شدّت جراحات مجدد بستری شده اند و سعی کنیم که زینب متوجّه نشود. آن روز در میان نگاه مشتاق گل دختران، زینب و مادر بزرگوارش، به نیابت از بابای جانباز آمدند و از خاطرات روزهای دفاع از حرم و شوق بی پایان ایشان در دفاع از حریم بانوی عصمت حضرت زینب (سلام اللّه علیها) سخن گفتند.

 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

زینب هر گاه از پدر سخن می گوید ؛ محال بود از آرزوی بابا برای آزادی فلسطین و افغانستان سخن نگوید . هر بار که احوالپرس پدر قهرمانش می شدیم، با تمام کودکیش بزرگوارانه به فرزندان شهدا اشاره می کرد و می گفت : "پدرم همیشه دل نگران فرزندان شهید است ؛ می گفت باید حواسمان به آنها باشد . برای فرزندان شهید خیلی سخت است . "

 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

زینب و خاطرات بابا

جانباز شدن - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

محمّد جعفر حسینی در آخرین اعزام خود و در حالی که جنگ در حال خاتمه بود، در سال ۱۳۹۶، به منطقه رفت و با انفجار سنگینی، اثرات موج گرفتگی و ترکش های فراوان بر روی جان و تنش نقش بست. از آن زمان او بیشتر در بیمارستان بستری بود تا کنار خانوادهاش.

فرمانده فاطمیون درباره ی نحوه ی جانبازی ابوزینب می گوید: در جریان فتح آخرین پایگاه داعش در شهر البوکمال، شهید ابوزینب همواره پیشگام بود. در یکی از محلّات که به سدّ محکمی از داعش برخورد کردیم و درگیری شدّت گرفت، ابوزینب بر اثر اصابت موشک به شدّت مجروح شد. در انتقال به بیمارستان مشخّص شد حدود ۲۰۰ ترکش به بدنش اصابت کرده بود.

 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

از آن زمان او بیشتر در بیمارستان بستری بود تا کنار خانواده اش.
وی شهید محمد جعفر حسینی را به یک گل تشبیه کرد که در مقابل چشمانش در شهر البوکمال پرپر شد و به مقام جانبازی رسید.

خانواده، ششم دی ماه ۱۳۹۸، بعد از مدّت ها او را سرحال دیدند. همسرشان خدا را شکر می کرد که نشانه های سلامت را در محمّد جعفر می بیند.

این بانوی طلبه چنین نقل می کنند: ساعت دو و نیم شب بود و من درس می خواندم . محمّد جعفر خطاب به من گفتند: از دستم ناراحتی ؟؟! گفتم: نه، چرا آخه؟ شهید سرشان را زمین گذاشتند و گفتند: من رفتم. به ایشان گفتم: کجا شما که همین جایی . شهید گفتند ما که رفتیم .

همسرشان می گویند: شوخی زیاد می کردند.

ایشان تا اذان صبح بالا سر محمّد جعفر درس می خواندند، چون فردا امتحان داشتند، البتّه خود شهید هم امتحان داشتند. اذان صبح شد، او را تکان دادم تا مثل همیشه نماز صبح را به او اقتدا کنم، ولی متوجّه شدم، بدنشان یخ کرده است. بعد از آمدن اورژانس متوجّه شدیم ایشان دو سه ساعتی است که به شهادت رسیده اند.

خواسته شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی از دخترشان


 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

زینب بابا! چنین می گوید: پدرم روز قبل از شهادت از من خواسته ای داشت. او به من گفت: زینب جان سعی کن هر روز صبح، یک سوره از قرآن را بخوانی ، معنایش را هم بخوان. البتّه اگر نتوانستی شده یک آیه از قرآنم بخوانی بخوان، ولی با معنی .

صحبت های حجت الاسلام پناهیان در دیدار خانواده شهید - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

ایشان گفتند: ما حسرت شما را می خوریم.

بنده خودم برای حاجت گرفتن و عرض توسل و تمنّا خدمت این شهید والامقام رسیدم.

افتخاری است برای ما که در زمان شما زندگی می کنیم. اینقدر ما به شما افتخار می کنیم.شما ستون های امّت اسلامی هستید که به زودی انشالله موجب ظهور حضرت خواهید شد.

ما نسبت به شهدای مهاجر بیشتر احساس شرمندگی می کنیم. شما پاداش هجرت را برای خودتان به ثبت رساندید و هم پاداش جهاد را.

واقعاً شرمنده ی فرزند شما هستیم، امنیّت ما، آرامش ما، حیات جامعه ی ما و حیات انقلاب ما، به شهدایی مثل فرزند شما، وابسته است. واقعاً من می دونم هیچ کس نمی تونه از شما، تقدیر و تشکّر بکند، شما در غربت زندگی کردید، بدون این که کسی تشویقتون کنه انقلابی شدید، انقلابی ماندید، علی رغم همه ی رنج ها،با خدا معامله کردید. حتماً خود حضرت ولی عصر ارواحنا له الفداء، قلب شما، قلب مادر و قلب همسرشان را تسکین خواهد داد. حتماً خود حضرت ولی عصر، فرزندان این شهید را تحت حمایت خودش قرار خواهد داد.

من با همه ی وجود به شما غبطه می خورم و از شهید شما تقاضا دارم که ما را شفاعت کنند.

جوانی به این پاکی، جوانی پر از استعداد، و واقعاً مفتخریم در زمان امثال فرزندان شما داریم زندگی می کنیم. فرزند شما از ما جلو زد. السابقون السابقون اولئک المقربون

این بچه ها هر لحظه که دلشان برای بابا تنگ می شود، یقیناً فاطمه ی زهرا سلام علیها ۀن ها را مورد حمایت قرار می دهد.

در روایت است: یک شهیدی که از خانه می رود، خدا می فرماید: من عضو آن خانه می شوم.

در خانه ی شما را باید بوسید... امیدوارم شما دعا کنید فرزند شما حقّش بر گردن ما را حلال کند.

نجواهای معلم زینب با او - شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی


 شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی

حضور زینب در کلاس دو روز بعد از آسمانی شدن پدر

آری من یک معلم هستم
همان که روزم را با شیرینی وجود دخترکانم آغاز می کنم و آن انرژی ِ بی پایان نشسته در سلام کِشدار صبحگاهیشان ...
تکلیف هر روز زمان است، لَختی گپ و گفت و حال و احوال و غرق شدن در عمق نگاه دخترکان ...
لبخند بر لبشان که باشد، دلم اقیانوسِ آرام است و وای به روزی که در نِی نِی چشم یکیشان، موجی از غم پنهان ...
سرم را هم که بخواهم به درس و کتاب و سؤال و جواب، گرم کنم شورش دلِ بی تابم را چه کنم ...
عمیق می شوم در نگاهشان و سر شمار می کنم، جای تک تکشان را و خوب که چشم می گردانم این بار ...
جایِ زینبِ کلاسم، خالی است ...
او که جَلد کلاس است و نگاه مشتاقش همیشه حاضر ...
به دلم بد راه نمی دهم ؛ کار است دیگر شاید خدای نکرده از آن ویروس جدید ها گرفته باشد و شاید ... شاید !!!
قلبم فشرده می شو،د وقتی می شنوم صبح، دیگر صدایِ نماز صبح خواندن باباجانت را نشنیده ای ...
سیلِ اشک چشمانم را فرا می گیرد، وقتی می فهمم شب سر بر بالینِ گرم بابای همیشه قهرمانت گذاشتی و مثل همیشه با شنیدن قصّه های رزم و رشادت هایش به خواب رفتی و با طلوع صبح؛ دستانِ یخ زده اش را بوسه باران کردی ...
زینبم کوهِ غمت، بر شانه های کلاس سنگینی می کند .
دردِ بابایِ سفر کرده ات چنگ می اندازد، به بیخ گلویِ دبستان، امّا ...
چه رازی است پنهان در نام پر آوازه ی بابایِ »شهیدت» که نه تنها مرا بلکه دبستان دخترانه ی شهدای مؤتلفه ی اسلامی را از این لحظه به بعد مفتخر به امانتداری از یادگارشهید می سازد و تو دختر نازنینم را ملقب به لقبِ پر افتخار فرزند شهیدِ دبستان .
زینب جان ؛ وقتی سخن از صبر می‌ شود دوستان پدر و همرزمان او، از پدر بیشتر برایش نمود پیدا می کنند؛ چرا که پدر، همیشه خود را در مقابل هم‌ قطاران خود، قطره‌ ای در مقابل دریا می‌ دیده و این روحیه‌ی تواضع و اخلاص هم میراث آن بزرگوار است ."
پدر خوبت! این بار تصمیم داشت، خودش در روز میلاد حضرت زینب (سلام اللّه علیها) به دبستان بیاید و از روزهای دفاع از حریم زینبی (سلام اللّه علیها) برای گل دختران سخن بگوید ..‌.
امّا اراده ی حضرت حق بر آن بود تا با شهادتش در ایّام ولادت آن بزرگ بانو، بار دیگر صدق ایمان و حقانیّتِ آرمان مدافعان حرم را به اثبات رساند که: کلنا عباسک یا زینب (سلام اللّه علیها)
زینبم! خوب می دانم با آن چهره ی شیرین و قلب مهربانت، با آنکه سخت دلتنگ دیدار بابا هستی، امّا هربار که بغض راه گلویت را می گیرد باز هم صبورانه می گویی:"خانم؛ مگر فقط بابای من شهید شده ؛ این همه دخترانِ شهید که بابایشان رفته پیش خدا !!!"

ماجرای بازداشت سه روزه شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی در فرودگاه سوریه

حسینی متولد سال 1363 از نیروهای قدیمی فاطمیون بود که اولین‌بار پیش از تشکیل لشکر فاطمیون برای دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) به همراه نیروهای ایرانی به سوریه رفت، بعد از تشکیل لشکر فاطمیون به همت ابوحامد عضو این لشکر شد و از همرزمان شهید مصطفی صدرزاده، ابوحامد، حجت و دیگر فرماندهان شهید این لشکر بود.

شهدای مدافع حرم , لشکر فاطمیون , گلزار شهدای تهران , جانبازان مدافع حرم ,
شهید مصطفی صدرزاده و محمدجعفر حسینی

او از فعالان عرصه جهادی و فرهنگی در حوزه مهاجران بود که با تشکیل ستاد ویژه خادمین در حماسه اربعین حسینی خدمت می‌کرد و با تشکیل هیئت شهدای گمنام افغانستانی و دوره‌های آموزشی ویژه مهاجران قدم‎های اثرگذاری را در جهت توانمندسازی دانشجویان و جوانان افغانستانی در ایران برداشت.

وی در سال 1396 در اثر اصابت موشک به شدت مجروح شد که این سال‌ها را با درد و رنج ناشی از مجروحیت سپری کرد تا سرانجام در سن 35 سالگی دار به شهادت رسید . از وی دو فرزند به یادگار مانده است.

ماجرای سه روز بازداشت در فرودگاه سوریه/شهید محمدجعفر حسینی

جوان افغانستانی متولد سال 63 در تهران، روزگاری نه چندان دور نام خود را به عنوان اولین مدافعان حرم افغانستانی به ثبت رساند، اوایل جنگ سوریه در سال 91 بود که به همراه جمعی از بسیجی‌ها برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت. «محمدجعفر حسینی» معروف به ابوزینب بعدها به عنوان یکی از نیروهای فاطمیون شش سال در جبهه‌های سوریه حضور فعال داشت. علاوه بر این او از فعالین فرهنگی جبهه انقلاب اسلامی در ایران و از اساتید زبان انگلیسی موسسه طلوع بود، با توجه به دغدغه‌ای که در زمینه توانمندسازی جامعه مهاجر احساس می‌کرد اقدام به تاسیس موکب خادمین اربعین افغانستانی‌ها و هئیت شهدای گمنام افغانستانی کرد، همچنین موسسه طلیعه نخبگان مهاجر را به منظور کادرسازی از جوانان افغانستانی با برگزاری کلاس‌های علمی، فرهنگی و آموزشی تاسیس کرد.

رزمنده مدافع حرم محمدجعفر حسینی در پاییز سال 1396 به شدت مجروح شد و پس از طی حدود دو ماه درمان در بیمارستان تا مدت‌ها عوارض ناشی از جراحت در سوریه را تحمل کرد تا اینکه شنبه هفتم دی به همرزمان شهیدش پیوست.

دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد بکشم/ هیچ وقت دیگر حس آن روز تکرار نشد

فکر می‌‎کردید که راهی سوریه شوید؟

می دانستم دیوار محدودیت سر جایش هست، من دارم پایم را بلندتر از دیوار برمی‌دارم و باز جلویم را می‌گیرند، فقط اینکه بتوانم به آن طرف دیوار بروم برایم کافی بود که وظیفه‌ام را انجام دادم. می‎دانستم فرودگاه بروم جلویم را می‌گیرند. چون دوستان پاسدار از وضعیت پاسپورت افغانستانی و اینکه نمی‌توانم از کشور خارج شوم بی اطلاع بودند، می گفتند پاسپورت داری و می‌توانی بیایی، دیگر نمی‌دانستند پاسپورت من باید ویزای ایران داشته باشد، بخواهم از کشور خارج شوم باید اجازه بگیرم، تازه این در صورتی است که فرد اقامت یک ساله داشته باشد، ویزای من سه ماهه بود و تنها برای تردد در تهران اعتبار داشت. این را هم می‌دانستم امکان حل شدن موضوع هست، وقتی وارد گیت شدیم، با دوستان هماهنگ کردیم و قرار شد همه باهم حرکت کنیم، دوستان هم همه نگران من بودند، وقتی افسر پاسپورت را نگاه کرد گفت تو نمی‌توانی بروی، گفتم مثل اینکه هماهنگ شده، کسی که رابط ما بود با شخصی هماهنگ کرده بود، افسر با مافوقش صحبت کرد و اجازه دادند بروم، آن لحظه که مهر خروج به پاسپورت من خورد حسی بود که هیچ وقت دیگر برایم تکرار نشد. می‌دانستم حتی اگر نروم باز همه تلاشم را کردم، همین مهر در من حسی به وجود آورد و احساساتی شدم که نه می‌توانستم گریه کنم نه فریاد بزنم.

وارد دمشق که شدیم، دیوارها همینطور جلوی ما سبز می‌شد، وارد گیت سوریه شدیم، همه بچه‌ها پاسپورت‌ها را برای چک کردن دادند تا اینکه به پاسپورت من رسیدند، تا مامور پاسپورتم را دست گرفت گفت این دیگر چیست؟! برای کیست؟ دستم را آوردم بالا گفتم برای من است، گفت تو چطور به اینجا آمدی؟ گفتم با فلانی هماهنگ شده. دلم ریخت، یک بد و بیراهی به آن بنده خدا گفت و کیفم را از گیت برداشت، من را برد آن طرف، پاسم را گرفتند و سه شبانه روز تک و تنها در هتل فرودگاه دمشق بازداشت شدم، حتی حق بیرون آمدن نداشتم. در آن سه شبانه روز مفاتیح الجنان را تمام کردم (با خنده) یادم هست یکبار حاج منصور گفته بود هر جا در جنگ به مشکل برخوردید سه بار جوشن صغیر را بخوانید. روز سوم پاسپورتم را دادند و گفتند وسایلت را جمع کن. خیلی خوشحال شدم که قرار است پیش بچه‌ها بروم، اما مرا بردند فرودگاه و کارت پرواز برای برگشت به ایران دستم دادند. خیلی ناراحت شدم، نه می‌توانستم فرار کنم، نه دعوا کنم و نه با بچه‌ها ارتباط بگیرم. گفتم: حاجی چه شده؟ گفت باید برگردی، گفتم کجا برگردم؟! من با این پاسپورت به تهران برگردم من را می‌گیرند دستگیر می‌کنند، نمی‌توانم برگردم. خیلی تعجب کرد، پاسم را داد و دوباره بد و بیراهی به آن بنده خدا که در دردسرش انداخته گفت. سریع زنگ زدم تهران، رئیسی داشتیم، ماجرا را گفتم که می‌خواهند مرا برگردانند، قطع که کردم همانجا حاجی کارت پرواز را از دستم گرفت و مرا سوار ماشین کرد.

دلم می‌خواست از خوشحالی رفتن به سوریه جیغ بکشم/ هیچ وقت حس آن روز تکرار نشد

روزنه شهادت باز شده، می‌خواهم طعمش را بچشم

در دمشق چه می‌کردید؟

آن زمان حاج اسماعیل حیدری آمده بود دمشق، یک هفته قبل از اینکه به حلب برود، آمد پیش ما توی راهی که هم مسیر بودیم باهم صحبت می‌کردیم و کمی شوخی بین ما رد و بدل شد که باعث شد با حاجی خیلی راحت باشیم و بخواهیم ما را به حلب ببرد، چون آن زمان جنگ در حلب بود و دمشق خبری نبود. حلب رفتن هم راحت نبود، باید از حلب به لاذقیه می‌رفتیم از آنجا سوار هواپیمای روسی می‌شدیم که در و پیکر نداشت، بعد به آکادمی می‌رفتیم که دست ما بود. گفت برای چه می‌خواهید بروید؟ من گفتم روزنه‌ای از شهادت باز شده می‌خواهم بدانم طعمش چطور است، این را که گفتم ناراحت شد، گفت: «مگر تو چقدر سن داری؟! تو زودی برای شهادت، اصلا بگو چه کردی که می‌خواهی شهید شوی؟! خیلی جمعیت داریم حالا توهم می‌خواهی بروی» به شوخی گفت برو کنار ببینم. تعدادی از دوستان حلب بودند و قرار شد وقتی برگشتند ما برای شناسایی برویم. به من اجازه ندادند، ما برگشتیم ایران و یک هفته بعد حاج اسماعیل حیدری با هادی باغبانی شهید شد.

چطور با فاطمیون آشنا شدید؟

روزهای آخرم در سوریه بود، یادم هست یک روز در حرم بودم یکی از بچه‌های پاسدار که من را می‌شناخت افغانستانی هستم آمد و گفت تو چرا با بچه‌های خودت نمی‌آیی. بچه‌های خودتان آمده‌اند خیلی هم خوب می‌جنگند، من فکر کردم منظورش افغانستانی‌های ساکن زینبیه را می‌‎گوید. گفتم من را ببر ببینم می‌توانم ارتباط بگیرم. یک روز سه نفر از بچه‌های فاطمیون پیش ما آمدند هرچه فکر می‌کنم این سه نفر چه کسانی بودند یادم نمی‌آید. باهم صحبت کردیم، آن‌ها فکر می‌کردند من مشهدی هستم، به من می‌گفتند تو که ایرانی هستی راحت می‌آیی و می‌روی، گفتم کجا راحت آمدم، پدرم درآمده، من هم همشهری هستم می‌خواهم راحت‌تر بیایم و بروم. یک شماره تلفن به من دادند و گفتند با این شماره در مشهد تماس بگیر می‌توانی بیایی. آنجا ارتباط من با فاطمیون شکل گرفت.

اولین دیدارتان با ابوحامد کی اتفاق افتاد؟

اولین دیدارم با ابوحامد در سوریه بود، من با سپاه تهران بودم و او با بچه‌های فاطمیون آمده بود. در مقر بودم که دیدم یک هایلوکس سفید آمد و سه نفر از آن‌ پیاده شدند، یک نفرشان ابوحامد بود و دو نفر دیگر بچه‌های کم سن و سالی بودند که فکر می‌کنم یکی از آن‌ها رضا اسماعیلی بود. خیلی قشنگ و مرتب از ماشین آمدند پایین، غبطه خوردم که این‌ها هم سن و سال من هستند و به راحتی به سوریه آمدند. همانجا سریع پیش ابوحامد رفتم سلام و علیک کردیم. من با لهجه تهرانی حرف ‌زدم و او لهجه مشهدی خودش را داشت، گفت من افغانستانی هستم و مشهد زندگی می‌‎کنم، سریع لهجه کابلی گرفتم گفتم بابا من هم همشهری هستم چطور آمدید؟ همه چی خوب است؟ صدایم کردند و رفتم، فرصت نشد بیشتر باهم صحبت کنیم، فقط شماره سید ابراهیم را گرفتم.

قبل از رفتن به سوریه به خانواده گفته بودید کجا می‌روید؟

دفعه اول که رفتم، به همسرم گفتم، کربلا رفتم، هرکس از بچه‌ها به خانواده یک چیزی گفته بود، از آنجا که همسرانمان باهم در تماس بودند یکی از خانم‌ها به خانم دیگری گفته به شوهرم گفتم از کربلا تربیت بیاورد، آن یکی گفته بود مگر رفته‌اند کربلا؟! به من گفته مکه است. خلاصه هرکس یک چیزی گفت. ولی آخر متوجه شدند کجا هست. خانواده اصلا فکر نمی‌کرد بخواهم دوباره به سوریه بروم. به ایران که برگشتم ارتباطم را با فاطمیون زیاد کردم. روزهای اول آموزشی چه روزهایی بود. چهار روز اول آموزشی که رفتم، خانواده خبر نداشت، بالاخره بعد از چند روز با کمک یکی از دوستان با آنها تماس گرفتم، هر بار که به خانه زنگ می‌زدم به جای اینکه بیشتر انرژی بگیرم، انگار خالی‌تر می‌شدم، چون همه از رفتنم ناراحت بودند.

به ابوحامد غبطه خوردم

هیچ آشنایی با ابوحامد و بچه‌های گروه اول فاطمیون نداشتید؟

نه، فقط می‌دانستم از بچه‌های گلشهر هستند، گلشهر مرکز بچه‌های هیئتی افغانستانی است، یک سال هم ماه محرم در هیئت افغانستانی‌ها در گلشهر شرکت کردم و کمی با فضای آنجا آشنا بودم. حلب، دوباره دیداری با ابوحامد داشتم، وقتی چهره‌اش را دیدم سریع یادم آمد همان شخصی است که قبلا دیدمش. رفتم سراغش گفتم حاجی من را می‌شناسی؟ گفت یک جوان فعال و به درد بخور. گفتم حاجی بیشتر فکر کن، نمی شناسی؟ گفت: کمی گرا بده، گفتم سال پیش، اردیبهشت همدیگر را دیدیم، یادش آمد. فوق العاده حافظه خوبی داشت، بعد هم سریع بی سیم زدند و مجبور شد برود.

در وهله اول او را چگونه دیدید؟

اولین بار که او را دیدم غبطه خوردم که این چه کسی هست و انقدر از من جلوتر است. من بچه تهرانم، او از کابل چطور خودش را به اینجا رسانده، من اینهمه تلاش کردم، ارتباطات زدم، هنوز اینجا هستم، این چطور رسمی شده و اسلحه به دست گرفته، چقدر من عقب هستم. اینکه می‌گویند هرچه جلوتر بروی می‌فهمی عقب‌تر هستی را من آنجا فهمیدم. به ابوحامد غبطه خوردم و فهمیدم کسی است که می‌‎توانیم رویش حساب کنیم و این اتفاق در حلب افتاد. من معاونت نیرو انسانی بودم، در فاطمیون رده نیرو انسانی با سپاه و ارتش فرق می‌کند، آنجا نیروی انسانی مادر است، همیشه البته ابوحامد می‌گفت زیاد خودتان را گنده کردید، ولی واقعیت این بود که همه کار با نیروی انسانی است. هماهنگی جلسات، تصمیم گیری درباره بچه‌ها و همه چیز دست نیرو انسانی است. من نیرو انسانی حلب بودم و این باعث شد ارتباطم با ابوحامد بیشتر شود.


«فاطمه  صفدری» همسر شهید مدافع حرم «محمدجعفر حسینی» ملقب به «ابو زینب» در جشنواره اسوه‌های صبر و مقاومت سمنان که امروز در مرکز فرهنگی دفاع مقدس استان، اظهار داشت: جهاد در راه خدا یعنی مبارزه، مقاومت و همت بلند در برابر دشمنان، جهاد یعنی حضور مردم در تشییع پیکر شهید حاج قاسم، جهاد یعنی شرکت در راهپیمایی 22 بهمن و جهاد یعنی با قدرت و نیرو در مسیر رفع موانع گام برداشتن.

صفدری گفت: شهید محمدجعفر حسینی اهل جهاد بود، شهیدی که هم در جنگ مسلحانه و هم در جنگ غیر مسلحانه طلیعه‌دار و کارزار فرهنگی بود.

وی با بیان اینکه شهید به وجه خدا نگاه می‌کند، ابراز داشت: شهید حسینی پیشکش ناقابل ما بود برای دفاع از اسلام و ما هر چه داریم برای خداست و امانت او در نزد ما است.

همسر شهید جعفری خاطر‌نشان کرد: سردار سلیمانی، ابوحامد، ابوزینب و شهدای لشکر فاطمیون، ستارگانی هستند که راه را برای ما روشن کردند و رسالتشان را به انجام رساندند و خون آنها در امتداد خون شهدای کربلا، عالم را روشن ساخت.

صفدی بیان داشت: امروز ما در این مسیر پیرو راه شهدا هستیم و راه شهادت را انتخاب می‌کنیم و این رسالت ما است که پاسدار خون  شهدا  باشیم.

وی با بیان اینکه پیروزی ما در گرو اتحاد و زیر پرچم ولایت بودن است، ادامه داد: زمان هر چیزی را از یادها می‌برد به جز خون شهدا و ما اگر اسلحه مقاومت و پیروی از ولایت را بر زمین بگذاریم، سلاح تفرقه افکنی دشمن بر ما غالب می شود.

همسر ابوزینب با بیان اینکه ما فرزندان امام شهیدانیم، آن بزرگ مرد، آن مجاهد فی سبیل الله، آن عارف دل سوخته، آن  موحد بزرگ، عنوان کرد: ما از امام شهدا یاد گرفتیم حتی اگر کشته شویم در راه حق کشته شده‌ایم و این یعنی پیروزی و ما باکی نداریم از شهادت عزیزانمان، چرا که  جان دادن در راه خدا شیوه شیعیان است و شهادت فوز عظیمی است که خداوند سبحان  آن را به بندگان مخلص خود عطا فرموده است.

وی گفت: بیایید امروز با خودمان عهد ببندیم در پیشگاه  شهدا که در مسیر آنها  قدم برداریم و ما به این هم قدم شدن نیاز داریم چون مسیری که شهدا رفتند مسیر مطمئن و قابل اعتمادی است.

منبع: دفاع پرس

احمد گفت بعد از شهادت من حرف‌ها و کنایه‌های زیادی می‌شنوی ، تحمل کن ما که از خانم بالاتر نیستیم

احمد گفت بعد از شهادت من حرف‌ها و کنایه‌های زیادی می‌شنوی. اینجا بچه‌ها می‌گویند که بعد از ما به خانواده‌هایمان حرف و طعنه می‌زنند. تحمل کن ما که از خانم بالاتر نیستیم. به ایشان می‌گفتند خارجی...گریه کردم. گفت مراقب باش حرف مردم نلرزاندت. خواستی گریه کنی در تنهایی برای کربلا و حضرت زینب(س) گریه کن. احمد در تاریخ 18 فروردین ماه سال 1393 شهید شد.شهید بی‌ سر کربلای حسین بن علی

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون سید احمد حسینی :می‌خواهند نسل شیعه را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است

اولین شهید بی‌سر از لشکر فاطمیون قم، شهید سید‌احمد حسینی است، متولد ۱۳۶۶ در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الی‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید.

به گزارش جوان، اولین شهید بی‌سر از لشکر فاطمیون قم، شهید سید‌احمد حسینی است، متولد 1366 در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الی‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. احمد حسینی در اوج موفقیت‌های زندگانی‌اش بود که عزمش را جزم کرد تا به صف مدافعان حرم بپیوندد. او که تحصیلکرده رشته زبان انگلیسی بود و با وجود شغل پیمانکاری ساختمان، از درآمد خوبی برخوردار بود، آرامش دل بیقرارش را در آشوب جبهه حق علیه باطل جست و عازم شد. گفت‌و‌گوی ما با زینب سادات حسینی همسر و همسنگر جوان این شهید جبهه مقاومت اسلامی را پیش رو دارید.


با شهید حسینی در ایران آشنا شدید یا در افغانستان؟
احمد 13سال بیشتر نداشت که از پدر و مادرش در افغانستان جدا شد و به ایران آمد. من متولد سال 1370 در ایران هستم اما احمد متولد سال 1366 در افغانستان بود. شهید پسرعمه من بود و از آنجایی که در ایران تنها بود، پدرم همراهی و حمایتش کرد تا درس بخواند و کار کند. خانواده ما بسیار مذهبی بود. مدتی بعد زمانی که در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودم،   احمد من را از پدرم خواستگاری کرد. اما پدرم با این ازدواج ما موافقت نکرد و گفت: سن دخترم کم است. احمد بارها و بارها آمد و رفت اما پدر نپذیرفت و نهایتاً حضور پدر و مادرش را شرط گذاشت. احمد پدر و مادرش را هم آورد، آن زمان من اول دبیرستان بودم. بعد هم آنها را فرستاد کربلا و باز به افغانستان بازگشتند. تا اینکه من دیپلم گرفتم و با حضور خانواده‌اش در سال 1389 ما با هم ازدواج کردیم. آن زمان احمد پیمانکار ساختمان بود و در رشته زبان انگلیسی تحصیل می‌کرد.


همسر شما شغل آزاد داشت، چطور شد که سر از جبهه مقاومت اسلامی درآورد؟
همه سرگرمی و دلخوشی من و احمد بعد از ازدواج شده بود زیارت حرم حضرت معصومه(س) و جمکران و مزار شهدا و بالاخص شهید مهدی زین‌الدین. همسرم ارادت خاصی به این شهید بزرگوار داشت. خودش هم آرزوی شهادت داشت. به یاد دارم یک بار برای ادای نماز عید فطر سال 1391 به صحن جمکران رفته بودیم. بعد از نماز که اطرافمان خلوت شد، احمد متوجه حاج آقایی شد که جلوتر از ما نشسته بود. احمد گفت چقدر شبیه آیت‌الله بهجت هستند. گفتم نگو آدم یک حالتی می‌شود، گفت برویم پیششان. رفتیم حاج ‌آقایی بودند بسیار مؤمن و نورانی. احمد گفت حاج آقا برایمان دعا کن. گفت چه دعایی کنم. گفت دعا کن عاقبت بخیر شویم. حاج آقا سرش پایین بود گفت چه جور عاقبت بخیری؟ گفت حاج آقا دعا کن شهید بشوم. حاج آقا گفت ان شاءالله. ان‌شاءالله که زندگی خوبی داشته باشید با بچه‌های صالح و بعد شهید شوی. احمد گفت نه حاج آقا من می‌خواهم الان که طعم شیرینی زندگی را می‌چشم، حالا که برای به دست آوردن همسرم چند سال صبر کردم و جنگیدم، حالا که پدر و مادر در کنارم هستند و شغل و در آمد خوبی دارم، شهید شوم. ایشان در پاسخ احمد گفت: فقط همین قدر به شما بگویم که خیلی به هم دل نبندید. یکی از شما، آن یکی را از دست می‌دهد. روز عید فطر بود و احمد خوشحال لبخند می‌زد. اما من یک دلهره عجیبی داشتم. مدتی بعد من یک تصادف شدید داشتم و احمد خیلی ترسیده بود. فکر می‌کرد من را از دست می‌دهد. روزها از پس هم گذشت تا آبان ماه سال 1392 رسید.


پس پیش‌زمینه‌های رفتن را داشت، اما چطور اقدام به اعزام کرد؟
یک بار که احمد در حال گوش کردن اخبار پرس تی وی بود (انگلیسی‌اش در حد تافل بود) اخبار را برای من هم ترجمه می‌کرد. خبر‌های خوبی نبود. خبر حمله تروریست‌ها و تهدیدشان برای تعدی به حریم خانم حضرت زینب(س) پخش می‌شد. بعد از ترجمه اخبار رو به من کرد و گفت الان که راحت سرمان را می‌گذاریم روی بالش و می‌خوابیم و یک صدای بوق ماشین هم آزارمان نمی‌دهد، به خاطر امنیت است. اما در عراق و سوریه اینطور نیست. آنها می‌خوابند اما پدر نمی‌داند صبح فرزندانش را خواهد دید یا نه یا عاقبت اهل خانه‌اش چه می‌شود. وقتی یک ماشین مشکوک می‌بینند می‌گویند نکند این منفجر شود یا فردی که از روبه‌رو می‌آید نکند داعشی باشد و بخواهد خودش را منفجر کرده و عملیات انتحاری انجام دهد. اینطور زندگی کردن خیلی سخت است. خوب به یاد دارم این حرف را همان اوایل ازدواجمان هم می‌زد. می‌گفت شب عاشورا که امام چراغ‌ها را خاموش کرد تا هر کسی بخواهد برود، دوست دارم خدا هم چنین امتحانی از من بگیرد، ببینم من از آن دست افرادی هستم که در تاریکی شب اربابم را رها می‌کنم و می‌روم یا نه در رکابش می‌مانم و شهید می‌شوم. آبان سال 1392 بود که تصمیم جدی برای رفتن گرفت.


به نظر شما رفتنش از سر احساسات بود یا بصیرت لازم را داشت؟ شما چطور راضی به رفتنش شدید؟
احمد خیلی درباره رفتنش تحقیق کرده بود. در مورد سوریه و اتفاقاتی که در آنجا رخ می‌داد بسیار مطالعه می‌کرد. یکی از بستگانش با وجود سن کم به منطقه رفته بود اما قسمت تدارکات کار می‌کرد. من و احمد به خانه آنها رفتیم. نامش محسن بود. احمد از آقا محسن خواست تا عکس‌ها و فیلم‌های سوریه را نشان بدهد. ایشان هم نشان داد تا جایی که داعشی‌ها سر شیعیان را می‌بریدند به من گفت شما نبین تاب و طاقتش را نداری. گفتم خب بگذار ببینم سعی می‌کنم طاقت بیاورم و دیدم. آن شب تا صبح فکر می‌کردم یعنی چه؟ نه می‌شود به آنها گفت آدم  نه می‌شود نام حیوان بر آنها گذاشت. با خودم گفتم آن اشقیا در کربلا با نوه پیامبر چنین کاری کردند پس چه توقعی می‌شود از آنها داشت. آنها می‌خواهند نسل شیعه و نشانه‌های کربلا را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است. نیمه‌های شب بود احمد را بیدار کردم گفتم برایم حرف بزن دارم دیوانه می‌شوم. احمد هم برای من حرف زد و گفت اگر آن زمان کسانی که بعد از عاشورای حسین بن علی (ع) ‌یالثارات الحسین سر دادند به کمک امام حسین(ع)‌ می‌رفتند عاشورا اتفاق نمی‌افتاد. خب کمک نکردند و یاری نرساندند. زمان اسارت خانم هم طعنه و کنایه زدند. احمد با گریه همه این حرف‌ها را برایم تکرار می‌کرد. همه اینها نشانه‌های هجرت و جهادش را برایم بیشتر تداعی می‌کرد. می‌گفت آنچه از خدا خواستم دارد به حقیقت نزدیک می‌شود. حس می‌کنم که حضرت زینب(س) صدایم می‌کند. گفتم نه احمد مادر و پدرت پیر هستند. تازه اول زندگی‌مان است. احمد گفت به من چند ماه فرصت بده من قانعت می‌کنم. گفتم اگر قانعم کردی من می‌گذارم که بروی. حرف‌هایش را خوب درک می‌کردم اما آن وابستگی نمی‌گذاشت. حس می‌کردم دلم خالی می‌شود. می‌دانستم اگر برود دیگر بازگشتی ندارد. احمد اما مقدمات کارهایش را هم انجام داد. زبان عربی را هم آموخت و وصیتنامه‌اش را هم نوشت. همه حرف‌ها و حرکاتش و آن دل بیقرارش قانعم کرد و من رضایتم را اعلام کردم.


 از آخرین روز همراهی‌تان با شهید و لحظات جدایی برایمان بگویید.
26 بهمن که روز اعزامش بود، رفتیم به مادرش سر زدیم و گفت که من می‌خواهم به سوریه بروم. آنها خندیدند و اصلاً جدی نگرفتند. یک روز قبل از اعزام من را برد سینما. گفت زینب من این سکانس را همینطوری انتخاب نکردم. نام فیلمش بوی گندم بود و روایت زنی که همسرش را از دست داده بود. بعد از سینما آمدیم بیرون. احمد گفت که زینب تو اینجوری نکنی‌ها، من آنقدر از تو پیش همکاران، دوستان و خانم حضرت زینب(س) تعریف کردم و گفتم خانم صبور و محکمی دارم که اگر بی‌تابی کنی آبرویم می‌رود. من در حالی که اشک می‌ریختم گفتم تاب ندارم. احمد گفت نه دوست داشتن‌هایت را اولویت‌بندی کن. من را دوست داری، پدر و مادرت را بالاتر. ائمه را بالاتر و از همه بالاتر خدا را دوست داری. من و پدر و مادرت را یک زمانی از دست خواهی داد ولی ائمه و خدا را از دست نخواهی داد. وقتی اولویت‌بندی کنی، تحملش برایت آسان می‌شود. من گریه کردم. گفت من دلسرد نمی‌شوم و می‌روم. من تو را خیلی دوست دارم اما خیلی ببخشید خیلی ببخشید حضرت زینب(س) را بیشتر از تو دوست دارم.


و این دوست داشتن و عشق به اهل بیت کار خودش را کرد؟
بله، دقیقا من کوله پشتی‌اش را آماده کردم. دفتر خاطرات مشترکی هم داشتیم که هر کدام از ما وقت تنهایی برای نفر دیگر خاطراتش را می‌نوشت. آن دفتر را هم گذاشتم. احمد آن روز باز برایم صحبت کرد و گفت من خوابی دیدم تا امروز هم به شما نگفتم من باید بروم. از من خواست تا مانند همسر وهب نصرانی باشم. گفت محکم باش، پدر و مادرم پیر هستند و به تو نگاه می‌کنند. به من گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهره‌ای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش می‌بندد برای همیشه بماند. 26 بهمن بود که رفت. بعد از 13 روز در شب میلاد حضرت زینب(س) زنگ زد تا تولدم را هم تبریک بگوید. بعد از آن گاهی تماس می‌گرفت و از غربت حرم برایم می‌گفت و از لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم و از این مسائل حرف می‌زد.


آخرین مرتبه‌ای که با هم همکلام شدید، چه زمانی بود؟
آخرین آن هم 8 فروردین ماه 1393بود. گفت: برای 13 بدر می‌آیم. کلی سوغاتی خریدم و برگه مرخصی هم از فرمانده گرفتم. یک ساعت بعد زنگ زد و گفت زینب جان یک عملیاتی است در تپه‌های لاذقیه، مرز بین سوریه و ترکیه که اگر خدایی نکرده باز شود از ترکیه سلاح و نفرات می‌آورند و این برای جبهه ما خوب نیست. اکثر بچه‌ها به مرخصی رفته‌اند و نیروی چندانی نداریم. ارتش جای دیگری است و فرمانده ابوحامد گفته است که داوطلب می‌خواهیم. گفت من می‌خواهم بمانم. اگر بمانم کلاً می‌شویم 13نفر.


عکس‌العمل شما چه بود؟
من گفتم: نه احمد 12 با 13 نفر چه فرقی می‌کند؟ گفت: خیلی فرق می‌کند. گفتم: باشد پس یعنی کی می‌آیی؟ گفت: اگر شهید نشوم بعد از عملیات. بعد خداحافظی کرد و حلالیت گرفت


در آن لحظات آخر سفارشی برایتان نداشت؟
احمد گفت بعد از شهادت من حرف‌ها و کنایه‌های زیادی می‌شنوی. اینجا بچه‌ها می‌گویند که بعد از ما به خانواده‌هایمان حرف و طعنه می‌زنند. تحمل کن ما که از خانم بالاتر نیستیم. به ایشان می‌گفتند خارجی...گریه کردم. گفت مراقب باش حرف مردم نلرزاندت. خواستی گریه کنی در تنهایی برای کربلا و حضرت زینب(س) گریه کن. بعد هم که خبر شهادتش را برایمان آوردند. احمد در تاریخ 18 فروردین ماه سال 1393 شهید شد. شهید بی‌سر کربلای حسین بن علی. تشخیص پیکرش با دی ان‌ای انجام شد. از 18 فروردین ماه تا 18 اردیبهشت ماه تأیید خبر شهادتش طول کشید. بدترین روزهای عمرم را گذراندم.


از شهید حسینی به عنوان اولین شهید بی‌سر قم نام می‌برند.
بله، گویی بعد از شهادت، پیکرش به دست داعشی‌ها می‌افتد و آنها سرش را از بدن جدا می‌کنند و همه همرزمانش از بالای تپه‌ای این لحظات را مشاهده می‌کنند. اما کاری از دستشان برنمی‌آمده است. 10 روز منطقه دست دشمن بود. بعد از آن پیکر را برمی‌گردانند. چند روزی پیکر در حرم حضرت زینب(س) می‌ماند و بعد پیکر اشتباهی به مشهد اعزام و در حرم طواف می‌شود. بعد به قم آورده و در حرم بهشت معصومه(س)‌ همراه با پیکر شهید حسین فیاض تشییع شد. به من و مادرش اجازه داده نشد تا پیکر بی‌سر احمد را ببینیم. من یاد وصیت احمدم افتادم که می‌گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهره‌ای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش می‌بندد برای همیشه بماند.

گفتگو با نفیسه عطایی دختر شهید عطایی :همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها).

قرارمان شد جمعه. یک جمعه داغ وسط تیرماه مشهد. «نفیسه عطایی» دختر خندانی که عکس‌هایش را در جست‌وجوی اینترنتی دیده بودم، در را باز کرد. لبخندش از حلقه روسری شکوفه دار بیرون زد. تعارفمان‌ کرد. از در راهرویی رد شدیم که یک‌طرف دیوارش را کمد یادگاری‌های «بابا مرتضی» پرکرده بود. مثل این کمد را در منزل شهدای دیگر هم دیده بودم. بهانه‎ صحبتمان روز دختر بود. دخترهایی که بابایی‌اند. دخترهایی که خوب یاد گرفته‌اند بدون حضور فیزیکی بابا برایش ناز کنند، شیرین‌زبانی کنند، خوشحالش کنند، ناراحتی‌شان را به او بگویند و دنیای دخترانه‌شان را با عطر و بوی پدر پر کنند.

خنده‎ ها و غصه‌ها

نفیسه از خنده‎ ها و غصه‌هایش گفت. از خونسردی‌اش که به بابا مرتضی رفته. از موتور‌سواری‌هایش با بابا مرتضی، از عروسک‌هایی که همه اتاقش را پرکرده بوده و از علی، برادرش. نفیسه صبور است، جوری که سنگ صبور دختران شهدای دیگر هم شده است. قبل از اینکه خودش دختر شهید شود هم همراه بابا مرتضی و مامان مریم و علی، با دست‌پر به منزل شهدای مدافع حرم می‌رفتند و حرف‌ها و درد دل‌هایشان را می‌شنیدند.
نفیسه می‌خندد، حتی وقتی بغض می‌کند اول ردیف دندان‌هایش دیده می‌شود. من مدام قاب لبخند «شهید مرتضی عطایی» را که پشت سر نفیسه بود با لبخند نفیسه مقایسه می‌کردم. نفیسه راست می‌گوید: «من به بابا مرتضی رفته‌ام!».

عروسک

-    نفس بابا که میگن شمایی؟
-    (می‌خندد) بله. نفس بابا. سیندرلای بابا.
-    چرا سیندرلا؟!
-    (می‌خندد) نمی‌دونم. اسمی بود که بابا روی من گذاشته بود.
-    چند سال گذشته از آخرین باری که بابا رو دیدی؟
-    دو سال شده که شهید شدند. چند هفته قبل از شهادت دیدمشون که رفتند سوریه.
-    تلفنی صحبت می‌کردین؟
-    آره. سخت بود ولی. ما که نمی‌تونستیم زنگ بزنیم. بابا خودش هرچند روز یک‌بار زنگ می‌زد. کوتاه صحبت می‌کرد. در همین حد که خبر سلامتیش رو بدونیم.
-    با همه صحبت می‎کرد؟
-    آره. بار آخری به من گفت: «نفیسه خیلی بدی. چرا دیربه‌دیر با من صحبت می‌کنی؟». وقتی شهید شد خیلی حسرت خوردم که چرا بیشتر باهاش صحبت نکردم. البته خب امکانش هم نبود ...
-    روز دختر حال و هواتون چطور بود؟
-    اوه ... خیلی خوش می‌گذشت.
-    چند سالیه که روز دختر رو جشن می‌گیرن.
-    آره. ولی بابا قبل از اون هم همیشه برای من کادو می‌گرفت.
-    چند تا کادو گرفتی؟
-    خیلی. بابا خیلی اهل خرید کردن و کادو گرفتن بود. روز دختر، روز تولدم، عیدها...
-    تولد حضرت زهرا چی؟
-    نه. اون دیگه مخصوص مامان بود.
-    چیا کادو گرفتی؟
-    عروسک ... تا دلتون بخواد. کوتاه و بلند. رنگ و وارنگ. مامان میگه برای سیسمونی من لازم نیست عروسک بخریم...

-    کلاس چندمی نفیسه؟
-    پیش‌دانشگاهی.
-    رشته؟
-    تجربی.
-    پس می‌خوای دکتر بشی.
-    نه. خیلی فکر نمی‌کنم بهش.
-    بابا چی دوست داشت؟
-    اصراری نداشت که چه‌کاره بشم. ولی خیلی به درس‌مون اهمیت می‌داد. از همون اول گشت دنبال بهترین مدرسه. با این‌که پولش زیاد می‌شد اما اسم ما رو توی مدرسه غیرانتفاعی نوشت. کلاس تقویتی و این چیزها هم اسم‌نویسی کردیم. کلاً درسخون بودن ما رو خیلی دوست داشت.
-    کنکور داری دیگه؟
-    آره.
-    تو مدرسه چه جوری می‌گذره؟
-    الان که بحث کنکور و ایناس. صحبت سهمیه‌های کنکور هم داغه. به منم کنایه می‌زنن که: «تو که خیالت راحته! سهمیه داری!» حتی قبل از شهادت بابا مرتضی هم همین حرف‌ها بود که: «خوش به حال تو! زحمتی نداری برای کنکور و سهمیه داری».
-    ناراحت می‌شی؟
-    آره. ولی چیزی نمی‌گم. باهاشون کَل‌کَل نمی‌کنم. فقط یک‌بار گفتم: انگشت‌تون رو قطع کنید و بندازید دور، عوضش سهمیه بگیرین...
-    خب؟
-    هیچی! فایده نداره. این حرف‌ها همیشه بوده. سعی می‌کنم خونسرد باشم.

عکس و تصویر شهید مصطفی صدرزاده ـ شهید مرتضی عطایی

سرویس طلا

-      با کدوم دختر شهید بیشتر دوستی؟
-    با زینب. زینب شهید محرابی. هر جا باشیم ما دو تا با همیم. خیلی با من جوره.
-    همسن هستین؟
-    نه. زینب دو سه سالی کوچک‌تر از منه. ولی ماشاءالله قد و قواره‌اش از من هم درشت‌ترِ. بعضی‌ها فکر می‌کنند اون بزرگ‌تر است!
-    با زینب چیا می‌گین؟
-    از باباهامون که خیلی حرف می‌زنیم. بابای زینب بعد از بابا مرتضی شهید شد. زینب خیلی دل‌تنگی می‌کرد. همه‌اش می‌گفت: «تو چرا این‌قدر آرومی؟ چطور خودت رو آروم می‌کنی؟» می‌گفتم: به راهی که بابام رفته، به حضرت زینب (سلام‌الله علیها)، به مقامی که الآن دارد، به خاطره‌هاش فکر می‌کنم و این‌جوری خودم رو آروم می‌کنم.
-    کدوم کادوی بابا رو بیشتر دوست داری؟
-    برای تولد ۱۵ سالگی‌ام یک سرویس طلا خرید. خیلی دوستش دارم.
-    خودش خرید؟
-    آره. چند روز با موتور رفتیم بازار طلا. کلی مغازه رفتیم ولی چیزی که پسند هر دومون باشه ندیدیم. آخرش یک روز بابا مرتضی با ذوق و شوق اومد و گفت: «نفیسه! امروز با موتور از خیابون ابوطالب رد می‌شدم، چند مغازه طلافروشی بود. حاضر شو باهم بریم اونجا رو هم ببینیم». 
-    چه حوصله‌ای داشتند!
-    آره! اصلاً خرید کردن با بابا، مامان رو کلافه می‌کرد. این‌قدر که می‌گشتن تا اون چیزی رو که می‌خوان پیدا کنن.
-    رفتین اونجا طلا خریدین؟
-    آره. یک سرویس طلای سفید پسندیدم. بابا ولی می‌گفت: «سفید نه. طلا باید زرد باشه». آخرش هم همون رو دادیم زرد کردند.
-    این‌جوری نظر هر دو تأمین شد.
-    آره.

بوی پیراهن بابا

-    نفیسه! این کمد برای چیه؟
-    یادگاری‌های باباست همه‌اش. لباس‌ها، کفش‌های خونی موقع شهادت، دست‌نوشته‌ها، ساعت و انگشتر و چفیه‌ها و همه رو گذاشتیم اینجا.
-    چرا درش رو با روبان بستین؟
-    تازه این قفل و زنجیر داشته. بس که هر کی می‌اومد می‌خواست یک یادگاری از بابا مرتضی برداره. خیلی از وسایل این‌جوری رفت. الان ولی دیگه اجازه نمی‌دیم کسی چیزی برداره.
-    حس و حالت با کمد چه جوریه؟ خیلی می‌ری سر کمد؟ باز و بسته‌اش می‌کنی؟
-    نه.
-    نه! چرا؟!
-    می‌خوام بوی بابا توش بمونه. اوایل که اصلاً دوست نداشتم باز و بسته‌اش کنند. لباس‌ها و وسایل بوی بابا رو می‌داد ... الآن کمتر شده.
-    یک‌کم به‌هم‌ریخته است.
-    (می‌خندد) از دست علی. این‌قدر این لباس‌ها رو بر‌می‌داره و می‌پوشه که خدا می‌دونه. هر چه هم مرتب کنیم فایده نداره.
-    با علی سر این یادگاری‌ها دعواتون نمیشه؟
-    خیلی. اون همه رو برای خودش می‌خواد. البته منم یک یادگاری عزیز دارم.
-    کدومه؟
-    این انگشتر. مال بابا مرتضاست. سردار سلیمانی به بابا دادن.
-    فقط برات بزرگه!
-    آره خب. می‎خوام بدمش برام گردنبندش کنن.
-    علی چیزی نمی‌گه؟
-    نه. اون خودش یک انگشتر دیگه از یادگاری‌های بابا برداشت.
-    پس مساوی هستین؟
-    نه. (می‌خندد) علی انگشترش رو هدیه کرد به یک نفر دیگه.
-    ‌می‌شه بریم اتاقت رو ببینیم؟
-    من اینجا اتاق ندارم. خونه قبلی‌مون سه اتاقه بود. ولی مجبور بودیم بیاییم اینجا که یک اتاق کوچیک داره.
-    پس خونه‌ای که بابا مرتضی توش بود اینجا نیست؟
-    نه (بغض می‌کند‌).
-    اونجا اتاق داشتی؟
-    آره. اتاق من بعد از شهادت بابا مرتضی بوی معراج شهدا رو می‌داد.
-    بوی بابا؟
-    نه فقط بوی بابا. بوی معراج. معراج شهدا بوی خاصی داره. این رو همه خانواده شهدا حس می‌کنن. هر کس می‌آمد اتاق من همین را می‌گفت. ساک بابا تو کمد اتاق من بود. مامان که دلش تنگ می‌شد می‌اومد توی اتاق من می‌نشست. حتی یک‌بار همسر «شهید سخندان» آمدند توی اتاق و برگشتن به مامان گفتند: «این اتاق بوی محمد رو می‌ده». ایشون هم بوی شهید سخندان رو حس کردند.
-    الآن بوی بابا رو از کجا حس می‌کنی؟ 
-    از لباس‌های توی کمد. از عطرش که جا مونده. اصلاً گاهی حس می‌کنم پشت سرم هست و می‌تونم حسش کنم.

خواب بابا...

-    خوابش رو هم دیدی؟
-    آره. خیلی. چند بار شده که اتفاق روز بعد رو شب قبل بابا تو خواب بهم گفته.
-    یعنی میاد به خوابت می‌گه فردا چی می‌شه؟
-    نه این‌جوری. مثلاً یک‌بار خواب دیدم که با علی و مامان داریم می‌ریم راه‌آهن. نشسته بودیم توی سالن انتظار. علی صدایم کرد و گفت: «نفیسه! تلفن عمومی کارت داره!». تعجب کردم. رفتم جلوی کیوسک تلفن و گوشی رو برداشتم. صدای بابا مرتضی بود. گفتم: بابا! تویی؟! خوبی؟! گفت: «سلام نفیسه. خوبی؟ دلم برات تنگ شده». فرداش خیلی بی‌مقدمه و بی‌زمینه قبلی رفتیم سفر. یک شب دیگه باز خواب دیدم بابا مرتضی و مامان دارن می‌رن خرید. وقتی برگشتن کلی چیز خریده بودن. از مواد غذایی بگیرید تا میوه و شیرینی... فرداش برامون یک عده مهمون اومد. تا چند روز هم موندن.
یک سفری رفتیم با مادر «شهید قاسمی دانا». توی راه به ایشون گفتم هر کس می‌آد می‌گه من آرزوم رو از بابات گرفتم یا بابات فلان خواسته من رو داده... چرا بابام حواسش به همه هست اما به فکر خود ما نیست...؟ همان‌جا رفته بودیم بازار. یک لباس دیدم که خوشم اومد ولی مامان برام نخریدش. صبح روز بعد یکی از هم‌سفرا اومد و گفت: «نفیسه خانم! دیشب خواب بابات رو دیدم. گفت به نفیسه بگو اون لباسی که دیروز دیده نخره. قشنگه، بلنده، اما پشتش توره. من دوست ندارم».
-    چکار می‎کنی که ارتباطت با بابا حفظ بشه؟
-    براش دل نوشته می‌نویسم. می‌رم بهشت رضا (علیه‌السلام) باهاش حرف می‌زنم. هدیه‌هایی که برام گرفته رو نگاه می‌کنم.
-    با کی بعد از بابا راحت‌تری؟
-    مامانی و بابایی. دائی‌ام هم خیلی هوامونو دارن.
-    رابطه‌ات با مامانی و بابایی چطوره؟
-    از وقتی اومدیم این خونه، من همه‌اش خونه اونام. مامانی می‌گن من قبلاً دو دختر داشتم حالا سه تا دختر دارم. اصلاً فطریه ماه رمضون ما رو بابایی دادن، بس که اون جاییم. اینجا در حد وسیله برداشتن می‌آییم. همه عروسک‌ها و کتابا و وسایل‌مون اونجاست.

شیشه عطر بابا

-    این شیشه عطر باباست؟ هنوزم عطرش هست؟
-    ‌آره. خیلی عطر دوست داشت.
-    هدیه می‌خرید برای بقیه؟
-    ‌آره. هم برای بقیه و هم برای خودش. یک کارش این بود که عطرهای مختلف رو باهم قاطی می‌کرد تا یک بوی تازه درست کنه.
-    ‌بلد بود؟
-    نه! ولی اعتمادبه‌نفسش بالا بود (می‌خندد). بوهای عجیبی به دست می‌آورد. یکی دو تایش بد هم نشد. یک‌بار هم این‌قدر عطر تند و تیزی ساخت که نمی‌شد تحملش کرد.
-    بد بو بود؟
-    تند بود. خیلی تند. همه ما هم غر می‌زدیم که این رو نزن دیگه. اما خودش می‌گفت: « به به! چه عطری... ».‌ 
-    با علی چه‌کار می‌کنین؟
-    علی خیلی خوبه. ما باهم خیلی بیرون می‌ریم. شام می‌ریم بیرون، دو نفری. یا می‌ریم کوه، یا تیراندازی. وقتی می‌ریم بهشت رضا (علیه‌السلام) تفنگ هم می‌بریم، تفنگ بادی داریم ...کلاً خیلی خوبیم باهم...

روضه حضرت رقیه...

-    فکر می‌کنی کدوم دختر و پدری هستند که مثل تو و بابا مرتضی باشن؟
-    همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها)...
-    چه جوری یعنی؟
-    دل‌تنگ می‌شن، اذیت می‌شن، کنایه می‌شنون و همین‌ها دیگه... البته هیچ‌کس به پایه حضرت رقیه (سلام‌الله علیها) که نمی‌رسه ... ولی دیگه یک چیزایی پیش می‌آد که وقتی یاد ایشون می‌کنم می‌تونم نبودن بابا مرتضی رو تحمل کنم.
-    این‌که می‌گن دخترا بابائین چقدر درسته؟
-    دقیقاً همین جوریه. من خیلی وابسته بابا مرتضی بودم. بابا هم همیشه من رو «نفس بابا» و «سیندرلای بابا» صدا می‌کرد. همه فامیل هم این رو می‌دونستن. یک‌بار یکی از دخترای فامیل به من گفت: «تو بابات رو دوست نداشتی که رفت. اگر دوستش داشتی شهید نمی‌شد». این‌قدر این حرف دلم رو شکست که خدا می‌دونه (بغض می‌کند). اومدم خونه. توی خونه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و داد می‌زدم: من که سیندرلای بابا بودم...(گریه می‌کند) من که نفس بابا بودم...حالا باید این حرف‌ها رو بشنوم...
-    چه‌کار کردی که آروم شدی؟
-    ...مامان تا یک‌چیزی می‌شه که نمی‌تونیم تحمل کنیم فوری تطبیقش می‌ده با کاروان اسرا بعد از شهادت امام حسین (علیه‌السلام). واقعاً هم آروم می‌شم... بزرگ می‌شم... .

http://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=14782


 گفتگو با همسر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی :شهید مدافع حرمی که بعد از شهادت گریه کرد + تصویر اشک ریختن شهید

گفتگو با همسر شهید عطایی : به عمو بادکنکی بین بچه‌ها معروف بود مومن و کاری ٰ مهربان خوش سلیقه و شوخ طبع و دست و دلباز بود

گفتگو با نفیسه عطایی دختر شهید عطایی :همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها).


نفیسه عطایی، یادگار این شهید والامقام در دلنوشته ای روزهای سخت نبودن پدر را اینگونه روایت می­ کند:

سلام بابای عزیزم

امروز دقیقا پنج ماه و پنج روزه که شهید شدی، دلم برایت بسیار تنگ شده. دوست داشتم الان اینجا بودی و مرا در آغوشت می­ گرفتی،کمی برایت گریه می ­کردم و از این مدت که نبودی می­ گفتم. من خیلی اذیت می­ شوم ولی مامان می­ گوید: نفیسه فکر کن تو از اسرای کربلا هستی و در راه رسیدن به مقصد باید زجر و سختی زیادی را تحمل کنی.

می­ دانم که مرا نگاه می­ کنی و هر جمعه تو را حس می­ کنم که به اتاقم می­ آیی. می­ دانی از کجا؟

تو بوی خوبی می­ دهی که من برای اولین بار توی معراج بوی تو را حس کردم.

گفتم معراج؛ یاد شبی که معراج اومدیم افتادم.

برایم سخت بود منی که تا به حال نه جنازه ­ای دیده بودم و نه کفن و خونی روی بدنت، برای همین در یک لحظه شکه شدم ولی بعد به خودم آمدم و گفتم: بار آخریه که تو را می بینم پس باید حسابی ببوسمت وقتی سربند«کلنا عباسک یا زینب»روی پیشانیت را بوسیدم، بوی خوبی می­ داد بوی تربت کربلا بود مطمئنم. یادت می ­آید من آنجا با تو کلی صحبت کردم، بعد به مامان گفتم: مامان به نظرت بابا الان روحش اینجاست که تو اشکت جاری شد؟ من فهمیدم که تو آن شب پیش من بودی.

بعدش هم دستم را روی سینه ات جایی که قلبت قرار داشت و اون موقع دیگه نمی زد، گذاشتم.

سرد بود؛ سردتر از هر چیزی که تا به حال دیده بودم. وحشت کردم ولی با خودم گفتم مهم روح توست که الان و برای همیشه با منه؛ نه جسمی که از خاک آمده و آخر هم به خاک بر می­ گرده.

گفتم خاک، یاد روز خاک سپاریت افتادم. آن لحظه که تو را توی قبر گذاشتند. دست و پایم می­ لرزید و برای آخرین بار خواستم که جسم زمینی­ ات را ببوسم و آخرین نفر من تو را بوسیدم و دونه دونه سنگ­ ها را چیدند و من با تو خدا حافظی کردم برای همیشه ولی الان حست می­ کنم، حس می­ کنم نفس به نفس حواست به من هست و مراقب من هستی.

دوستت دارم برای همیشه

از طرف نفس بابا..«نفیسه عطایی»