زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی نامه شهید بهنام محمدی 13 ساله و ماجرای نبش قبر شهید : بزرگ مردی که گوش به فرمان امام بود نه به دنبال خرید وقت برای مذاکره

بهنام محمدی این شهید نوجوان ۱۳ ساله که در «اوج بصیرت و دشمن شناسی» در روزهای اول جنگ و در حالیکه خیلی ها با «استراتژی زمین بدهیم و زمان بگیریم» هر روز اجازه می دادند دشمن در خاک وطن پیشروی کند، تنها راه را «ایستادن پای حرف امام خود» و «مقاومت بر سر آرمانهای انقلاب» و «مقابله با دشمن» می دید و بر سر این راه خونش هم بر زمین ریخت.

متولد : 12 بهمن 1345

شهادت : 28 مهر 1359

زندگی :

بهنام در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار. 

شهریور 1359 شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند کسی باور نمی کرد که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام که فقط 13 سال سن داشت، تصمیم گرفت بماند. او مردانه ایستاد.هم می جنگید هم به مردم کمک می کرد. بمباران که می شد می دوید و به مجروحین می رسید. او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریایی اش به قلب دشمن می زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می رساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند. بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوه ای از دست آنان می گریخت.

برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت: “من دنبال مامانم می گردم گمش کردم” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.

عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع , تجهیزات و نفرات آنها را دارد , رهایش می کردند. یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند. این شیر بچه شجاع و پرتلاش بختیاری در رساندن مهمات به رزمندگان اسلام بسیار تلاش می کرد. گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل خود آویزان می کرد که به سختی می توانست راه برود.علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای که اینگونه سفارش کرده بود: از بچه ها می خواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند.

بهنام محمدی نوجوان 13-12 ساله ای بود که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند.


آن مبارز شجاع و پرتلاش همچنین کار رساندن مهمات به سایر رزمندگان اسلام را نیز انجام می‌داد و گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل و فانسقه خود آویزان می‌کرد که به سختی این سو وآن سو می‌رفت، حضورش به دیگر رزمندگان روحیه می‌داد و تلاش بی‌امان و بی‌وقفه‌اش عرصه را بردشمن تنگ می کرد. بهنام محمدی نوجوان ‪ ۱۳ساله خرمشهری در نخستین سال جنگ تحمیلی عاقبت بر اثراصابت ترکش خمپاره در خرمشهر به شهادت رسید مادر بهنام در بیان خاطره‌ای ازاین شهید آورده‌است: ” هنگام شروع جنگ تحمیلی بهنام ‪ ۱۳سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در ‪ ۱۲سالگی به من می‌گفت “می خواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و به قهرمان ملی باشم مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده” ” بهنام آرزوی شهادت در دلش شعله ور بود، او به من کاغذی نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته بود و گفت: مامان مرا غسل شهادت بده زیرا می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند، مادر اگر شهید بشوم برایم گریه می‌کنی؟

* شجاعت بهنام در تعویض پرچم‌ها

یک روز بهنام وقتی که پرچم عراق را بالای یکی از ساختمان‌های بلند خرمشهر می‌بیند، به‌طور نامحسوسی خود را به ساختمان رسانده و به دور از چشم بعثی‌ها پرچم ایران را جایگزین پرچم عراق می‌کند؛ واقعا دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده‌ خرمشهر روحیه مضاعفی را در بچه‌ها ایجاد کرده بود، و جالب‌تر اینکه عراقی‌ها  تا ۱۸ آبان متوجه این موضوع نشده بودند.

بهنام بعد از تعویض پرچم نزد ما آمده بود؛ دست او هنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب، و سرعتی که در پایین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم کشورمان داشت، مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باند بیاورد و دست بهنام را پانسمان کند، مقدم باند را از کوله‌اش بیرون آورد، اما بهنام اجازه پانسمان دستش را نمی‌داد و با دویدن به دور من، مقدم را به دنبال خود می‌کشاند؛ به بهنام گفتم «چرا نمی‌ایستی؟! می‌خواهد پانسمانت کند تا زخمت چرک نکند»؛ بهنام رو کرد به من و گفت «باند را بگذارید برای سربازانی که مادر ندارند و تیر می‌خورند.»

هرچه سعی کردیم این نوجوان ۱۳ ساله اجازه نداد دستش را ببندیم؛ او یک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت.

* چگونگی شهادت نوجوان دلاور

با تشدید جنگ و تنگ ترشدن حلقه محاصره خرمشهر , خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 1359/7/28 پر کشید.

این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است. در سال 1389 طی یک مراسم باشکوه و با شرکت مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان ، مزار مطهر این شهید بزرگ به قطعه شهدای گمنام در ورودی شهر مسجد سلیمان انتقال یافت.

بهنام محمدی نوجوان 13-12 ساله ای بود که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند. و به قول تمام بچه های خرمشهر باعث دلگرمی رزمنده ها بود. اینکه نوجوانی در آن سن و سال و با آن قد و قواره کوچک در شهری که بیشتر از اینکه بوی زندگی بدهد بوی مرگ و خون می دهد مانده، شاید امروز برای من و تو باور پذیر نباشد.

با خودم فکر می کنم چه می شود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور در کوچه با هم سن و سال های خود بازی می کرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید می شد بعد از2 الی 3 هفته به مدافعی تبدیل می شود که بعد از رفتنش همه مدافعان بی تاب اند. بهنام نمونه و تصویری کامل از حماسه آفرینی رزمندگان اسلام است که به خلق تفکر و فرهنگى غنى منجر شد ، که می توان از آن به عنوان « فرهنگ مقاومت و پایدارى » یا « فرهنگ ایثار و شهادت » نام برد. 

وصیت نامه شهید بهنام محمدی

بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم , هر لحظه در انتظار شهادت هستم . پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند . به خدا توکل کنند . پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید. 

خاطره ای از مادر بهنام محمدی

مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید می گوید:هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می‌گفت:” می خواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.”

دوران انقلاب، نخستین شعاری که یادش می‌آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». شاهش را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

بهنام را به مدرسه نبردم، چرا که پدرش نمی‌گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد.

یک روز گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده! روزی دیگر کاغذی به من نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند.

آخرین خاطره‌ای و مستندی که به ‌صورت مکتوب ‌می‌توان از شهید «بهنام محمدی» ذکر کرد در کتاب «دا» است. پُرفروش‌ترین کتاب تاریخ دفاع مقدس باکه تاکنون ۱۸۰مرتبه تجدید چاپ شده است در صفحات متعدد از جمله ۴۸۳-۶۵۵-۷۶۴ از شهید «محمدی» به عنوان شیر‌بچه‌ای نام می‌برد که آب، یخ و تجهیزات برای رزمندگان می‌برد و با توجه به این که بچه بوده است دشمن به او شک نمی‌کرد، همچنین موقعیت تانک‌ها و سنگرهای دشمن را رصد می‌کرد و اطلاعات را به رزمندگان انتقال می‌داد.

***

در صفحه ۶۵۵ نویسنده کتاب “دا” اینچنین می نویسد :

بهنام محمدی نوجوان ۱۳ساله ای که از فرط کوچکی جثه، اسلحه ژ-۳ اش روی زمین کشیده می شد، با گشت زدن در محله ها نیروهای رزمنده را از نقاط نفوذ دشمن مطلع می ساخت، او روزهای آخر مقاومت خرمشهر با اصابت ترکشی به قلب کوچک اش به شهادت رسید…


 علت انتقال پیکر و نحوه انتقال  : 

حجت الاسلام امینی امام جمعه مسجدسلیمان در این رابطه میگوید: شهید بهنام محمدی در تاریخ 28 مهر ماه 59 در نبرد با دشمنان بعثی با اصابت ترکش خمپاره، در خیابان آرش خرمشهر از ناحیه قلب دچار جراحت شد و به شهادت رسید.

وی گفت شهید بهنام محمدی در آن زمان در یک قبرستان قدیمی بنام «کلگه» در مسجد سلیمان خاکسپاری شده و سپس در تاریخ 13 آبان سال 89 با استفتاء رسمی از دفتر مقام معظم رهبری پیکر ایشان از آنجا به تپه شهدای گمنام انتقال پیدا کرده و در کنار شهدای گمنام دفن میشود.

امام جمعه مسجد سلیمان در خصوص نحوه انتقال پیکر این شهید می گوید: پیکر ایشان نبش قبر نشده و با بتنریزی که انجام شد به واسطه بیل مکانیکی به صورت باکس به مکان مذکور انتقال داده شد.

وی میافزاید: این کار با اجازه سردار باقرزاده انجام شده، و آیتالله جزایری نماینده ولی فقیه در استان خوزستان نیز در این مراسم حضور داشتند.


جابجایی محل تدفین شهید بهنام محمدی.mp4 | دانلود فیلم


گفتگو با خانواده شهید مصطفی گلگون : اگر خدای نکرده ضربه ای به این نظام وارد آید ،کل اسلام و قرآن در خطر عظیمی خواهد افتاد


سال 1339 در شهر لاهیجان دیده به جهان گشود و پس از چند ماه به علت موقعیت شغلی پدر به شهر تنکابن مهاجرت نمود. از بدو تولد برکات زیادی را به همراه خود برای خانواده آورد.
دوران ابتدائی و متوسطه را در این شهرستان گذرانده و در سال 1357 دیپلم فنی برق هنرستان را اخذ نمود در دوران انقلاب با داشتن سن کم دارای فعالیتهای سیاسی چشمگیری بود و در تمام راهپمیائی ها شرکت فعال داشت . در یکی از راهپیمائی های مهمی که به طرفداری از نهضت امام خمینی در ماه رمضان سال 1357 در شهر تنکابن برگزار شده بود و مورد ضرب و شتم نیروهای نظامی حکومت شاه واقع شد. شهید سلیمی که از همرزمان و دوستان وی بود در همان تظاهرات و در کنار وی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
در سال 1358 وارد دانشگاه قزوین جهت دوره فوق دیپلم در رشته برق گردید و در طول مدت حضور در دانشگاه در انجمن اسلامی آنجا فعالیتهای سیاسی و مذهبی را عهده دار بود .مدتی بعد به علت مصادف شدن با طرح انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها دوباره به وطن بازگشت و در جهاد سازندگی تنکابن مشغول به کار گردید . در طول خدمت در این ارگان نوپا خدمات ارزنده ای که از جمله آن رسیدگی به مسائل مالی کارخانجات لیره سر بود که از ان طریق مبالغ زیادی را در اثر حسابرسی به بیت المال باز گرداند .پس از چند ماه خدمت در جهاد و شروع جنگ تحمیلی توسط قدرتهای غرب و از طرف بسیج به جبهه های غرب اعزام شد.در سال 1361 از خانواده ای حزب الهی همسری برگزید و به صورت بسیار ساده و بی تکلف در مسجد محله مراسم ازدواجش را برگزار نمود .بعد از چند ماه که از ازدواجش گذشته بود از جهاد سازندگی خارج شد و جهت ادامه تحصیل به دانشگاه ملی تهران رفت و مشغول کسب علم شد.

شهیدی که از کودکی بیماران را شفا می داد

در حین تحصیل برای تامین مخارج زندگی اش به عنوان دبیر امور تربیتی در آموزش و پرورش مشغول به کار شد. پس از چندین ماه دوباره به علت علاقه شدید به مسائل انقلاب و اسلام و امور جنگ و همچنین تاکید رهبری در مورد مقدم داشتن جنگ ،توسط امام جمعه شهر تنکابن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهر معرفی شد. او پس از گذراندن دوره آموزشی به منطقه عملیاتی جنوب رفت و تا پایان عمر شریفش در مناطق عملیاتی حضور داشت. در سال 1362 در شهرستان دزفول منزلی اجاره نمود و خانواده را در آنجا اسکان داد و در تمام مدت حملات موشکی و هوائی دشمن به این شهر ؛ خانواده این شهید عزیز نیز در کنار او ومردم قهرمان دزفول زندگی نمودند. در اواخر سال 1366 به یکی از خانه های سازمانی شهر اهواز مهاجرت نمود و ساکن شد.

در طول خدمت در سپاه به علت شایستگی ها و اخلاصی که داشت؛ مسئولیتهای مهمی را به ایشان محول نمود ند که آخر ین مسئولیت ایشان فرمانده تیپ 4 لشگر24 کربلا بود.
سال 1364 درعملیات والفجر 8 در منطقه فاو از خواب بیدار شد وبه همرزمانش گفت اگرپیامی یا تلکسی برایم رسید سریعاً مرا خبر کنید ،برادرم ،محمد به درجه شهادت نائل آمده است. حدود یکساعت بعد تلکس رسید و دوستان وی در این حیرت بودند که:

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

برادرش سیدمحمد گلگون که فرماندهی محور مهندسی رزمی لشگر25 کربلا را به عهده داشت ،به شهادت رسید.اوهمواره از برادر ش یاد میکرد و به حال و روز او غبطه می خورد و از این مسئله تاسف می خورد که چرا او را به خاطر کوچکی سنش گاه و بیگاه موعظه می کرد .
چند ماه بعد در سال 1365 هنگامیکه در مرخصی به سر می برد خبر شهادت عزیزی دیگر را به او دادند .شهادت تنها برادر همسر ش ،فرمانده بسیج منطقه گیلان شهید غلامرضا قبادی که از یاران و همسنگران قدیمی او بشمار می رفت.
هر ازچندگاهی یکی از دوستان وهمرزمان سید مصطفی به شهادت می رسیدند واشتیاق اوبرای رسیدن به دیدار الهی بیشتر وبیشتر می شد.

هرگاه برای دیدار با خانواده به مرخصی می آمد و از ایشان در مورد مسئولیتهایش سئوال می شد متواضعانه پاسخ می داد که فردی عادی است و کارهای خدماتی رزمندگان را انجام میدهد.
پیوسته در یاد خدا بود . خانواده را به عبادت خدا و داشتن اعمال صالح و اخلاق خوب دعوت مینمود . نسبت به فرائض به ویژه نماز اهمیت فوق العاده ای ابراز می داشت و همیشه سعی داشت که در اول وقت آن را به جا آورد . از نمازهای شب و مناجات عاشقانه او خاطرات زیادی در یاد وخاطره ی همرزمان وخانواده اش باقی مانده است.
در هر فرصتی که به دست می آورد به دیدار دوستان واقوام می رفت.
از این شهید سعید دو فرزند یک پسر و یک دختر به یادگار مانده است که در وصیتی فرموده خواستار پرورش صحیح آنان مطابق با شرع مقدس شده است.سرانجام این سردار جبهه ها پس از سالها تلاش ومجاهدت در راه اعتلای دین مبین اسلام واقتدار ایران بزرگ در بیست ونه فروردین 1367 در جبهه جنوب به شهادت رسید.

مادر شهید:

مادر شهیدان مصطفی و محمد گلگون هستم .اهل لنگرود و بچه آخر خانواده بودم در دامن پدر و مادری بزرگ شدم که عجیب به هم علاقه مند بودند. 17 ساله بودم که ازدواج کردم .حاج آقا ( شوهرم ) آن زمان روی ماشین های سنگین کار می کرد .دو سال از اول زندگی مان را در لاهیجان گذراندیم .بعد به تنکابن آمدیم .آن سال وضعیت مالی مناسبی نداشتیم ،اما با تولد مصطفی زندگی مان تغییر و تحول عجیبی پیدا کرد. کار و بارمان رونق گرفت و برکت زندگی مان زیاد شد .
ما خانواده مذهبی بودیم و بالطبع اهل نماز و روزه و شهدا در چنین محیط و فضایی رشد کرده بودند .البته به علت مشغله زیاد کاری پدرشان ،تربیت بچه ها بیشتر با من بود و من از همان کودکی به آنها چیزهای زیادی یاد داده بودم ،آنچه که باعث نزدیکی فرد به خدا می شود .آن ها از همان کوچکی اگر فقیری را می دیدند ،برای کمک و دستگیری او را به خانه می آورند .شکر خدا به نظرم مادر بدی نبودم .
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید : ان تنالوا البر حتی تنفقوا هما تحبون . هرگز به مقام نیکوکاری نمی رسید مگر از آنچه که دوست دارید انفاق کنید و چه چیزی با ارزشتر از جان که شهدا در طبق اخلاص نهاده و نثار جانان کردند .
نمی دانم ،واقعاً این صبری که خدا به بنده عطا کرده ،معجزه بود .چرا که من دیوانه وار دوستشان داشتم .خیلی مهربان بودند ،احترام زیادی می کردند .یادم هست آقا مصطفی وقتی مرخصی می آمدند جوان ها را جمع می کردند و به درد دل آنها گوش می کردند و تا آن جا که می توانست کمکشان می کرد .تو خونه هم همینطور بود .عصای دستم بود همیشه به من می گفت : مادر جان نصف جنگ من و برادرم را شما شریک هستید .
بعد از شهادت سید محمد تلاش می کرد تا جای خالی برادرش را احساس نکنم . هر وقت از محمد صحبت می شد چشمانم پر از اشک می شد؛ دست روی شانه ام می گذاشت و می گفت : مادر جان تو در این دنیا گریانی اما در آن دنیا شاداب و خندان .
آقا محمد خیلی مهربان و خوش خلق بود و همیشه کلمه ی جان ،در کنار حرف هایش بود .
سید محمد خیلی آرام بود .حتی اگر برادرهایش اذیتش می کردند ،جوابشان را نمی داد و من از آقا محمد حمایت می کردم و می گفتم :این بچه که کاری به شما نداره ـ چکارش دارید ؟ اما آقا مصطفی خیلی شوخ طبع بود .منظورم همان بازیگوشی های بچه گانه است .شیطنتش که گل می کرد از دیوار راست هم بالا می رفت .مخصوصاً اگر مهمانی می آمد ،وقت را برای بازیگوشی غنیمت می شمرد البته در کنار آن همه بازی ها و شیطنت هابا بچه گانه خیلی منظم بودند و حتی شیطنت هایشان هم در چار چوب خاصی بود و حد و حدود را رعایت می کردند . یادم هست در حین بازی و شلوغی وقتی صدای اذان را می شنیدند دست از بازی می کشیدند و آماده خواندن نماز می شدند .البته گه گداری هم تنبه شون می کردم . خدا مادرم را رحمت کند ،همیشه می گفت : شیطونی های این ها رو جمع کن و یک چوب نرم بردار ـ سفت نباشه که بچه ها اذیت بشند ـ و بگو دستتان را باز کنید و نفری یکی دو تا دست ها و پاهاشون را بزن و علت شلوغ کردن هاشون رو بپرس. با این همه وقتی من از شیطنت هاشون ناراحت می شدم ،سید مصطفی آرام می شد دیگران را هم دعوت به سکوت می کرد .به راستی که فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است .
ما که نباید علاقه خود را فدای خواست خداوند کنیم .اصلاً ما که مال خودمان نیستیم، مال خداییم .خداوند هر چه صلاح بداند آن پیش می آید .من با همه سختی ها خو گرفته ام .با ذره ذره ی دردهایم مونس شدم ،اما همه این ها می ارزد هر چند ناقابل باشد .
نه تنها ممانعت از جبهه رفتن ایشان نمی کردم بلکه فضای خانه را برای بهتر جنگیدن آنها فراهم می کردم .مثلاً تا جایی که می توانستم وسایل برای شان آماده می کردم ازنخ و سوزن و لیف گرفته تا وسایل دیگر . . . . ماهی ،نمک ،پرتقال ، تخم مرغ ،برنج . . . .
یادش به خیر یک گونی پرتقال و ماهی را می گذاشتیم توی یخ و نمک و تخم مرغ ها را لا به لای برنج .
بهر حال جنگ غصه و دلتنگی داشت اما همه آن ها غصه ها و دلتنگی ها قشنگ بود.
آخرین دیدار که سید مصطفی می خواست برود تا ایستگاه همراهی اش کردم .نگاهی مظلومانه به سید محمد کردم .گفت :مامان جون تو امروز یک جوری به من نگاه می کنی که انگار می خواهم بروم و دیگه بر نگردم .گفتم :نه مامان این طور نیست . یک بسته شکلات از سفره حضرت عباس کنار گذاشته بودم بهش دادم و گفتم :سید محمد این بسته شکلات را بگیر نذری حضرت عباس (ع) است داری می روی منطقه تو و دوستانت بخورید و به یاد مامانت هم باش و از آن طرف هم به یاد حضرت عباس (ع) که شفاعت کننده من هم باشد. لبخند زد و گفت :مامان حتماً هستم مگه میشه مادر خوبمان را فراموش کنم .
وقتی که می رفت من از پشت سر همین طور قد و بالایش را نگاه می کردم با یک حسرتی از پشت سر . . . خلاصه بعد هم خبر شهادتش را آوردند .
گاهی اوقات بعضی چیزها به مادر وحی می شود .قبل از شهادت سید محمد من خواب دیدم چند تا خانم بزرگوار آمدند و گفتند :آمدیم بچه ات را ببریم. گفتم شما را به جان امام رضا (ع) بچه ام را نبرید من خیلی برایش زحمت کشیده ام. نگاهی به من کردند و گفتند : اگر شما بدانید که او را به کجا می بریم می گویید به جان امام زمان (عج) ببرید ،خوشحال شدم و گفتم به جان آقا ببرید .همان زمان پدرش از جبهه برگشته بود .
وقتی که بلند شدم حال و هوای دیگری داشتم شروع کردم به آب و جارو کردن منزل و قند شکستن .
همسرم که تازه از منطقه جنگی برگشته بود و از شهادت سید محمد هم خبر داشت از سر و صدای کارمن بیدار شد و پرسید :خانم چه کار می کنی ؟ گفتم دارم قند خرد می کنم .گفت خانم قند بیشتر خرد کن و اگر چیزی نیاز هست بخر که یکی از پسر هایت به شهادت رسیده است .
به یاد خوابم افتادم که چقدر زود واقع شد. پرسیدم :پسرم به شهادت رسیده ؟ گفت :بله .گفتم: کدام یک شهید شدند ؟ گفت: سید محمد .
دیدم تلفن زنگ زد سراسیمه تلفن را برداشتم آقا مصطفی بود «برادر شهید » پرسیدم »چی شده ؟برادرتان را پیدا کردید ؟تعجب کرد و گفت : چه کسی به شما گفته ؟گفتم :من ناراحت نیستم پسرم ،بلکه برای من افتخار است .آن زمان خانمش باردار بود. طوری رفتار کردم که متوجه نشود و گمان برد سید محمد مجروح شده ؛ حتی دخترم هم متوجه نشد و متعجبانه پرسید : مامان چه خبره ؟ اینهمه غذا برای چه ؟ . . . . خلاصه به مهمان ها زنگ زدم و گفتم برای آمدن لباس مشکی نپوشند .از این آمدن و رفتن ها خانم سید محمد مشکوک شده بود .برای صحبت کردن او را به اتاقی برده و گفتم : جنگ با کسی تعارف ندارد و زن و بچه نمی شناسد سن و سال نمی شناسد. دشمن می زند و شهید می کند و حالا شوهرتان مجروح شده آیا حاضر با این حال شوهرتان یک دست و پایش قطع و یک چشمش نابینا شده با او زندگی کنید ؟گفت : بله گفتم :به شهادتش چه طور ؟ اگر شهید بود .گفت : بله من که موقعیت و روحیه او را مناسب دیدم گفتم : دخترم سید محمد به شهادت رسیده و خواهش می کنم که بیرون از منزل گریه و زاری نکنید . روز تشییع جنازه حال و هوای خاصی فضای شهر را پر کرده بود همه کفن پوشیده به میدان آمده بودند تا به دشمن بفهمانند که ما ناراحت نیستیم .به گلزار شهدا که رسیدیم من و پدرش به داخل قبر رفته ،بغلش کردیم ،درد دل ها با او کردیم و . . .
من اینها را برای رضای خدا فرستادم و راضی ام به رضای خدا ،راستش را بخواهید در مورد شهادت سید مصطفی هم بهم الهام شده بود. آخرین بار که اومد انگار می دانستم که دیگر بر نمی گردد .روز قبل از رفتنش با همدیگر رفتیم گلزار شهدا شروع کرد به زمزمه کردن و صحبت با سید محمد که . . . . سید محمد تو رفتی و من موندم چرا اول من نرفتم، حتمی تو ایمانت بیشتر بود در حین زمزمه گفت : تو ازخدا بخواه که بیام نزد جدم .با زمزمه های عاشقانه و خالصانه مصطفی اشکهایم جاری شد و از دل گفنم : خدایا جوانها می گویند بیاییم پیش جدمان ولی من چرا نروم چرا شهادت نصیبم نمی شود مرا در آغوش گرمش گرفته و گفت :مادر کسی تا کنون گریه شما را دیده ؟ گفتم : نه مرا بوسید و گفت : مادر صبر داشته باش تا حضرت زهرا (س) فردای قیامت شفاعت کننده ی شما باشد .هوا تاریک شده با همدیگر برگشتیم خانه ،صبح صدایم کرد ،رفتم اتاقش ،گفت : مادر من هم مانند برادرم شهید می شوم ،ولی می خواهم همانند جدمان صبور و آرام باشی ،گفتم : آنچه صلاح خداست .ولی پسرم ! چیزی را که خدا به من هدیه داده را دوباره به خودش پس می دهم و خدا را سپاسگزارم .دوباره بغلم کرد و بوسید و اشک ریخت ، گفت :قربان صبرت مادر زیر گلویش را بوسیدم و گریه کردم و در هنگام رفتن تا لنگرود همراهی اش کردم. خلاصه این آخرین دیدار مان بود و رفت .شهید شد و گمنام و تنها یک نوار برایم به یادگار گذاشت .

در مولودیه میلاد امام زمان (عج) در مسجد دست می زدند و من از دست زدن در مسجد ناراحت شدم و به گلزار شهدا رفتم. شب محمد را به خواب دیدم که گفت : مادر جان خوب کاری کردید که بلند شدید. چون تو مسجد دست می زدند .

گفتم : مادر دیگر نمی گذارم بروی .از بلند گو کسی را صدا می زدند .گفت :مادر جان گوش کن مرا صدا می زنند .سید محمد کردستان تو را می خواهد. گفتم :پس لااقل بگذار لباس به توبدهم. گفت : من لباس دارم غم لباس مرا نخور از آنجا که صدا کردی اومدم .
سید مصطفی هم همین طور هنگام پیشامد ها به من می گوید که فردا چه برنامه ای در پیش داریم .


خواهر شهید:

من احساس می کنم که آنها چقدر خستگی ناپذیر بودند. دنیا را برای آسایش نمی خواستند ،یادم هست که سید محمد با آن چهره مظلومانه اش همیشه می گفت: منطقه جنگی برای من بهشت است .آن را با هیچ جای دیگر عوض نمی کنم او علاقه شدیدی به من و بچه هایم داشت .آقا سید مصطفی هم به اقتضای سن و تحصیلاتش ـ سال آخر مهندسی ـ از لحاظ محبت خیلی عجیب بود و در هنگام تماس با من می گفت :من آمده ام در خدمت شما باشم. همچنین علاقه زیادی به ائمه(ع) داشتند و و فرصتهایش را صرف زیارت می کردند. خیلی با اخلاص بودند طوری رفتار می کرد که کسی متوجه مقام کاری اش نمی شد .یک روز پرسیدم ؟ مصطفی ! تو جبهه چه کار می کنی ؟ گفت : آبجی خاک کفشهای بچه های جبهه را می گیرم .در کنار اخلاصش به حجاب خیلی اهمیت می دادند و همیشه متذکر می شدند « فذکر الذکری تنفع المومنین » یادش به خیر آنروزی که با چندنفر به منزل آمد. گفتم: چی درست کنم ؟عدس پلو یا کتلت ؟ گفت :اینها چند روز نان کپک زده خوردند یه چیز خوب و مقوی درست کن .
این روح لطیف حمایت از رزمندگان بزرگ منشی شهید را می رساند تا آنجا که از کم کاری مسئولین ـ بالاخص در زمان بنی صدر ـ و حضور و رسیدگی کم آنها نسبت به جبهه ها ناراحت بوند .نه تنها شهید مصطفی بلکه دهها و صدها شهید چون او ،ایثار و از جان گذشتگی در آنها موج می زد .در نشانه فداکاری مصطفی همین کفایت می کند که حقوق خود را جمع کرد تا صرف رزمندگان کند. یک روز حقوق خود را که حدود 5 هزار تومان بود هندوانه خرید .
یادم هست ماشین تویوتا پر از هندوانه بود تا تشنگی رزمندگان را در گرمای شصت درجه برطرف نماید .وقتی که از نیازهایش می پرسیدم می گفت :روغن و آبلیمو و . . . چقدر هم از این کارش خوشحال بود .
خصیصه های متعالی شهید هیچگاه فراموشم نمی شود. می گفت : مبادا لباس رنگی بپوشید که جلب توجه در مقابل نامحرم می شود .
محرمهاو نامحرمها را رعایت کنید .مطالعه داشته باشید و اصرار زیاد داشت که زن جمهوری اسلام و این زنان با تقوا باید اطلاعات دانشگاهی داشته باشند . خیلی خوش خلق بود و با نصیحت های برادرانه اش کوله باری از معنویت را هر بار برای ما هدیه می آورد به شوخی بهش می گفتم : هر زمان که تو می آیی یاد برزخ و قبر و قیامت می افتم و با روح عالی خود دعاو تضرع می نمود .
و آخر کلام این که می گفت : حالا دیگر به این باور رسیده بودم که اینها قبل از شهادت خود شهید بودند و خاطره ای که همیشه در ذهنم تداعی می کند و برایم جای هزاران سوال بدون جواب گذاشته بود به پاسخ هایم رسیده بودم ،حیفم می آید که به شما نگویم .
عزیزی می گفت : آبجی جان من به این جوانهای آینده می بالم خوشا به حالتان که توی هوای پاک جمهوری اسلامی نفس می کشید ولی ما که عمرمان در زمان طاغوت گذشت .
یه شب مقر فرماندهی تیپ که در کارخانه نمک مستقر بود به خدمت شهید گلگون رسیدم ـ هوا در حال تاریک شدن بود ـ وارد سنگر شدیم ،تخت کوچکی کنار سنگر که روی آن بی سیم و در کنار بی سیم فانوس روشن بود. وقتی وارد شدیم که شهید گلگون دو زانو نشسته و پشتش به من بود ـ در هر شرایطی دو زانو می نشست ـ خیلی مودب می نشست. یکی از مودب ترین و با ادب ترین و با اخلاق ترین چهره لشکر ویژه 25 کربلا بود . یکباره برگشت دید که من هستم سریعاً یک کاغذی را به من نشان داد چشمانش پر از اشک بود ،کاغذی بود که داخل آن هدایای مردمی بود ،در طول جنگ هر کسی به بضاعت خودش هدایایی می فرستاد و داخلش هم یک نوشته ای می گذاشت که اظهارات قلبی خودشان را می نوشتند. جمله هایی همانند : ( کاش ما بند پوتین شما بودیم ـ خاک ریز پای کفشتان بودیم ـ به عنوان یک خدمه در رکاب شما بودیم ـ ) به نظر می رسید که همان نوع مطالب در آن کاغذ نوشته بود ،اظهار محبت و قدردانی از رزمندگان شده بود. گویا شهید گلگون وقتی این تقدیر و تشکر را خواند سریع شروع کرد به اشک ریختن و گریه کردن .کاغذ را به من نشان داد و فرمود : برادر ما چگونه می توانیم قدردان این مردم باشیم ،پاسخ گوی محبت های این مردم باشیم . بله شهید گلگون در برابر تشکر مردم از پشت جبهه اشک می ریزد .این یعنی عشق خدمت به مردم ،یعنی اخلاص ،یعنی صداقت ،ایثار یعنی فداکاری اونی که 50 یا 60 روز در فاو عملیات والفجر 8 یکبار هم توفیق پیدا نکرد در اهواز زن و بچه هایش را ببیند، اونی که برادرش را هدیه کرد و پدر و برادران دیگر او در کنارش می جنگیدند ،این مرد در برابر تشکر مردم که هدایایی از پشت جبهه فرستادند خودش را بدهکار می دانست .
کجا می شود پیدا کرد نمونه ای از این خدمتگزاری را که بر گرفته از اخلاص ،تقوا تدین از آگاهی از عشق به اهل بیت از خدا باوری از از دین باوری است کجا می توان پیدا کرد ؟
به راستی که شهید گلگون این همه در قلبها ،دلها زنده است به خاطر اینکه اندیشه و فکر اینها اندیشه ناب عاشورایی بود . پس این ها فرزندان حضرت زینبند، زینبی که در مجالس یزید در جواب آن ملعون که گفت :ببینید که خدا با شما چه کرد ؟ جواب داد :مارایت الا جمیلاً .ما جز زیبایی چیز دیگری ندیدیم .شهید گلگون فرزند چنین مکتبی هستند. مکتب ناب اسلام که ترسیم و نمود عینی اش در عاشورا تبلور پیدا کرد .آری درست است ما هر چه داریم از شهداست ولی برایم جای سوال است ما می گوییم هر چه داریم از شهداست. عزت مملکت ما ،شرف مملکت ما به برکت خون این شهداست. شهدایی که حماسه ساز بودند آیا ما هم می توانیم طوری عمل کنیم که بعد از ما نسلهای بعدی هم به ما افتخار کنند؟ خوشا آنان که سبکبالند. ملکوتی شدند و وای به حال ما جا ماندگان که بال پرواز نداریم .خداوند متعال را شاکریم که توفیق همنشینی با این خانواده مکرم را به ما عنایت فرمود و زیباتر زمانی که ما کلام شیوا و عمل خالصانه شهیدان را الگو و سیار زندگیمان قرار دهیم تا از این قافله عشق جا نمانیم .

سید مجتبی گلگون،برادرسرداران شهید سیدمصطفی وسیدمحمدگلگون:

ما چهار تا برادریم. سید مصطفی، سید محمد، سید مجتبی و سید احمد و دو خواهر، که از چهار برادر دو تای آنها شهید شدند. شهید سید محمد از اوان کودکی مظلوم بود و همیشه مظلوم واقع می‌شد. در دوران جنگ هم همین طور مظلوم واقع شد، چون اولین باری هست که دربارة سید محمد سوال و جوابی می‌شه. ایشان هم مرد بزرگی بود و من خوشحالم که بعد از سال‌ها یادی از سید محمد می‌شود. شهید سید محمد از اوان کودکی در منزل یک وجهه خاصی داشت. اینقدر که ایشون مظلوم بودند، بیشتر موقع‌ها که صحبت می‌شد در منزل، خانواده بیشتر طرف اون را می‌گرفتند. در زمان کودکی ایشون مریض شدند و مریضی ایشون هم خیلی بد بود، مننژیت مغزی گرفته بودند. اون زمان هم خودتون بهتر می دانید، کسی که مریض باشه یا کسی مریض بود، حتماً‌ باید وضع زندگی‌شون تامین بوده تا به بیمارستان که می‌برند، بستری می‌کنند، از لحاظ مالی تامین باشه، پزشکان بهش رسیدگی بکنند.به خصوص که این مریضی معمولی نبود. پدر حقیر هم ایشون را به تهران انتقال می‌دهند و در بیمارستان بستری می‌کنند . شبی 300 تومان پول تخت می‌دادند تا ایشان، معالجه بشوند. در اون زمان پدر ما به عنوان یک کارگر بود. رانندة بولدوزر بود. خوب یک کارگر حقوق و مزایایش مشخص هست، هم باید زن و بچة خودش را تامین می کرد و هم باید بچه‌اش را درمان می‌کرد تا برای اون مشکلی پیش نیاد. فردا حرف و حدیثی، چیزی در محل نباشه، بگن به فرض پدرش نتونسته هوای پسرش را نگه دارد و به بیمارستان ببرد. تومان به تومان نزول می‌کرد از این و اون تا برادرم در بیمارستان شفا پیدا بکنه و همین طور هم شد. زحمت‌های بسیاری کشیدند اون و مادرم. شب و روز در بیمارستان بودند تا برادرم از این معرکه نجات پیدا کرد. البته خواست خدا بود که در اونجا نمیرد و انقلاب بشود و در این انقلاب زحمت بکشه و بعد به شهادت برسه. ایشون در اوان کودکی مشغول درس خوندن که شدند، همیشه بچه‌های محل، مردم محل او را دوست داشتند. هر موقع می‌آمدند هر چیزی که داشت بین مردم محل و بین هم سن و سال‌های توزیع می کرد. پس از شهادت هر شهیدی پیش خانواده‌ها شون می‌رفت بچه محل بودند ، خانواده‌هاشون اینو می‌شناختند. اونا رو دلداری می‌داد، می‌گفت ما هم یه روزی شهید می‌شیم می‌ریم. به اونا ملحق می‌شیم.به مادرم می گفت: نگران نباش، جنگ هست، بالاخره هر کس دین اسلام رو قبول کرده باید حقانیتش رو هم بکشه که این دین برقرار باشه، همة ما از دنیا رفتنی هستیم.

سید محمد وقتی که در خوزستان بود، برای مرخصی می‌آمد دو سه روز، یا پنج روز ؛ مرخصی زیاد نمی‌ماند. می‌آمد و سریع برمی‌گشت. داییش به من پیغام داد و گفت که سید محمد به نظر من دخترم رو دوست داشته باشه.
به او گفم تو دختردایی را دوست داری، گفت :بله، معطل نکرد. گفت بله. شب من با خانواده‌ام و شهید سید مصطفی ،اون موقع شهید نشده بود، برداشتیم ماشین رو روشن کردیم رفتیم خونة دایی، ولی‌آباد. این مسئله رو عنوان کردیم، شام از ما پذیرایی شد. دایی هم قبول کرد، بعد دختر دایی را با همون لباس که تنش بود به خانه آوردیم .خونة خودمان حاج خانم برایش لباس تهیه کرد. پدرم رفت امام جمعة قبلی تنکابن را آورد، خطبه عقد خوند، بعد بردیم ثبت کردیم وسند رسمی شد. سه روز بعد سید محمد با خانمش ازدواج کرد، با ماشین خیلی ساده، هیچی نبود .بعدهم گذاشت رفت جبهه. خانمش رو دفعه دوم که آمد برداشت برد دزفول اونجا خونه سازمانی گرفت و آنجا زندگی می‌کردند. تقریباً یکسال نکشید، والفجر هشت شهید شد و بار و اثاثیه اش هم برگشت آمد اینجا و هیچ نه مالی داشت و نه خانه‌ای داشت و نه زمینی داشت، هیچی نداشت. شهید پرونده‌اش سفید بود. آقای حجت الاسلام قلندری روزی کمیسیون گذاشت و رفتیم اونجا. خانواده دو شهید سید مصطفی و سید محمد اونجا مطرح شد. بعد از مطرح شدن هم صفر صفر- هیچی نداشتند، پرونده سفید بسته شد.

از اول هم ایشون آدم کم خرجی بودند و هیچ موقع زندگی تجملاتی را دوست نداشت. بچه‌ای بود خاکی. بعد از ازدواج هم وقتی رفت، هر چه حقوق سپاه می‌گرفت، همون حقوق زندگیش بود. به این نشانی که بعد از شهادت هم اثاثش آمد با یه وانت تویوتا. خیلی کم همسرش هم با او هم پیمان بود، همون زندگی ساده را داشتند. نوار پر کرده بود که من شهید میشم، زن من از من حامله است، یه موقع مسئله‌ای پیش نیاد. اگر پسر باشه اسمش بزارین سید محمد مهدی،‌ اسم من هم باشه، دختر اگر شد بزارین فاطمه یا زهرا و همون طور هم شد که بعد از شصت روز بچه‌اش به دنیا آمد اسمش رو گذاشتیم سید محمد مهدی.
جنگ که شروع شد، ایشون نیرو می‌خواستند. سه برادر رفتند ،بی‌خبر رفتند، یعنی وقتی من آمدم بولدوزر رو ببینم، دیدم که بولدوزر من کنار رودخانه تنکابن هست. آمدم خانه به مادر گفتم که بچه‌ها بولدوزر را اونجا گذاشتن، گفت آره، رفتند آب رو زدند و رفتند اون ور بسیج، گفتم بسیج، گفت آره. گفتم بسیج چیه، برای ما تازگی داشت. گفت رفتند که از اونجا برن جبهه. عازم جبهه وقتی شدند، در جبهه هر کس را متناسب با لیاقت او کار بهش می‌سپردند و مسئولیت بهش می‌دادن. همه یک میزان نیستند. بعد ایشان خیلی آدم پر مسئولیتی بود، هر کار سختی بهش واگذار می کردند؛انجام می داد. بعد آقای تقوازاده که از اول بود ،سردار محمد تقوازاده. گفت من همیشه سید محمد رو نیاز دارم. در لشگربیست و پنج کربلا وقتی که مرتضی قربانی جای کوسه‌چی آمد، ایشان مسئول دستگاه‌های سنگین در هفت تپه و دهلران شدند.سنگر بندی می‌کرد برای نیروها، گردان‌ها، گروهان‌ها . خودش هم تو چادر بود. من هم پهلوش می‌رفتم. بعد دستگاه‌های جدید هم بود که من اصلاً‌ وارد نبودم پشت اونا ننشسته بودم. سوال می‌کردم یعنی تو آشنا هستی؟ می‌گفت آره، بعد روشن می‌کرد، می‌دیدم ماشاء الله این خیلی پیشرفت کرده در کارهای فنی. بعد از اونجا وقتی که به مرور زمان ماند، شناسایی شد و مسئولیت‌پذیر شد و مسئولیت بهش دادند، به کمال احسن کار می‌کرد. یکی یه صحبتی از او برای من کرد، گفت آقای گلگون نیمه‌های شب بود، من رفتم سرکشی، وقتی رفتم جزیرة مجنون وارد شدم، دیدم یه دستگاه هست کار می‌کنه، این اصلاً‌ سرگرم برش هست و می‌ره پشتش را هم نگاه نمی‌کنه. آتش دشمن هم میاد میریزه، می‌گه من از ترس یکی دو تا سنگ آمدم انداختم که خورد به باک ،نگه داشت، سوت زدم آمد جلوی زنجیر، گفتم‌ آقا سید محمد آخه بابا تو بولدوزر رو تخته گاز می‌ری بالا، من نمی‌فهمم. گفت الان نمی‌بینی آتش دشمن هست، چراغ‌ها رو خاموش کرد آمد پایین. گفتم تو اینجا آخه می‌تونی کار کنی،‌ تامینی، گفت به امید خدا آره تامینم. سخت‌ترین جا می‌رفت سالم برمی‌گشت. در مجنون مجروح شد بیمارستان بردند، بعد به ما خبر دادند. بعد مرحلة دوم، باز مجروح از پا شد، سر و صورتش هم ترکش ریز ریز خورده بود.

وصیت نامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

تورا شکر کنم که این نعمت از بی کران نعمتهایت را ذکر کنم .خدایا به لطفت شکر . سپاس ناچیز این حقیر را بپذیر که به فضل و کرامت مرا از تاریکی های جهل و گمرهی بیرون کشیدی و به سوی روشنائی بیکران ایمان و بندگیت رهنمون ساختی و بارش رحمت و عنایت زا لر روح و روان بروز افزون کردی تا اینکه مرا در میان گروه مهاجرین الی اللبه و مجاهدین فی سبیل اللّه وارد نمودی و عشق بی تاب کننده حضور مدام در میدان نبرد و جهاد راهت را بمن هدیه دادی و در آخر کار برای اینکه این هدایت را تکمیل نمائی شهادت را نصیب این حقیر نمودی ،شهادت در راهت .
این نعمت و توفیق عظیم الهی را نصیبم نمودی الحمداللّه علی کل نعمه . ای مسلمانان این زمان را که حال گذراندن آن هستید با تفکر و تعمق دریابید در غیر این صورت دچار حسرت ابدی خواهید شد. مردم به یاد آورید دوران طاغوت را و آن همه ظلم و بی عدالتی را و فساد و بی بند باری را که بر جامعه حاکم بود و روح ایمان و نماز و روزه از بین رفته بود ،معصیت از در و دیوار می بارید تا اینکه دوباره مشیت خداوند بر حاکمیت قرآن تعلق گرفت و خمینی بت شکن به اذن خدا طاغوت را سرنگون و جمهوری اسلامی را بنیان گذاری کرد .حاصل تمامی زجرها و زحمتهائی که انبیاء و امامان معصوم (ع) علماء و شهداء در طول تاریخ تشیع کشیده اند. در جمهوری اسلامی خلاصه می شود  .پس مردانه به سوی دشمن یورش آرید و عظمت و شوکت را برای آیندگان به ارث بگذارید . ای عزیزان با توجه به همه این مسائل از قلب و دل خود غافل نشوید ،دائماً مرگ و حساب و کتاب در قبر و قیامت را در نظر بیاورید .با خدا در ارتباط باشید .اگر می خواهید به مراتب عالی و یقین برسید با دلی شکسته و چشمانی گریان همیشه دعا کنید .

نکته ای هم با پدر و مادرم دارم :

پدر عزیزم از شما تشکر می کنم به خاطر راهنمایی هایتان در طول زندگی و تذکرات به جائی که می دارید و شب و روز برای سیر کردن ما تلاش می کردید به بزرگواریتان ازمن راضی باشید و اما مادرم ؛شمانیز شیرت را حلالم کن و از من راضی باش .مادرم جداً نمی دانم چگونه با شما صحبت کنم و از کدامین ویژگیت بنویسم .مادر بسیار خوب و مهربانم روح شما پاک و ایمان شما خالص و شیر شما حلال بود که تمامی بچه هایت در صراط مستقیم قرار گرفتند .پسرهایت یکی پس از دیگری در راه خداوند شهید شدند .مادر گرامی ام از شما می خواهم که زینب کبری سلام اللّه علیه در صبر داشتن الگو قرار دهید و باز مثل تشیع جنازه برادر شهیدم سید محمدبا سعی جانانه کفن پوش به میدان بیایید و پیام و حرف دل مرا به گوش جهانیان برسانید . شما و پدر بادستهای مهربانتان مرا دفن نمایید . نکته ای با شما همسر مهربانم دارم : همسر گرامیم من از شما راضی هستم. شما بر عهدی که از اول ازدواجمان با هم بسته بودیم استوار ماندی و یکبار هم نشد که مرا از جهاد منع کنی بلکه با من به مناطق جنگی آمدی که با هم علیه دشمن هماهمنگ باشیم .آفرین بر شما که به این حقیر قوت می دادی .بچه هایم را با صبر و متانت بزرگ نمائید و از اوان کودکی تعبد و بندگی خداوند را در روحشان پرورش بدهید تا خدمتگزاران صدیق اسلام بشوند .برادران عزیزم الحمداللّه شما که خودتان می دانید چه بکنید در هیچ حالتی جنگ و جهاد را ترک نکنید و شما خواهرانم نیز صبر کنید و حجاب خود را حفظ کنید و بر خداوند توکل نمائید و در صورت شهادت مرا در مزار شهدای تنکابن دفن نمائید .
خدایا ،خدایا ،تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر مابیفزا رزمندگان اسلام پیروزشان بفرما .
والسلام و علیکم و رحمت اللّه و بر کاته مصطفی گلگون

زندگی نامه و وصیتنامه شهید دفاع مقدس سید احمد حسینی : اسلام طلیعه دار هدایت و سوق انسان به کمال و سعادت است

شهید سید احمد حسینی یکم شهریور 1339 خداوند به آقا سید جلال یک پسر دیگر عطا کرد، اسم او را احمد گذاشتند؛ سید احمد فرزند دوم خانواده بود. چند سالی را در همان روستای امامزاده قاسم از توابع الیگودرز سپری کردند و بعد به اراک آمدند.

سالروز شهادت فرمانده شهید سید احمد حسینی

سید احمد درسش را تا پایان تحصیلات ابتدایی خواند و 15ساله بود که مادرش را از دست ­داد و سرپرستی آنها را خانم برادرش برعهده گرفت، فقدان مادر تا حدودی برایش رفع شده بود و مهربانی­ ها جای آن را پرکرده بود. ازدواج کرد و خیاطی را حرفه­  خود قرارداد و با توجه به علاقه­ اش به فعالیت­های مذهبی عضو شورای مسجد شد. سال1359 بود که به عنوان متصدی خدمات عمومی به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در طول فعالیتش در مدارس رفتار و خاطرات خوبی از خود به یادگار گذاشت و مهربانی در سیمایش موج می­زد. حاصل زندگی مشترک 12 ساله­ اش دو دختر و یک پسر بود.

از اول انقلاب تا پیروزی آن، دوست داشت در صحنه­ ها حضور داشته باشد. او می­گفت: بدانید راهی که انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی(ره) می­رود، حق است و انسان را به سوی الله هدایت می­کند.

حدود چهار ماه در جبهه بود؛ قبل از شهادتش بدون خداحافظی با اقوام به جبهه رفته بود و خانواده­ اش می­ گفتند: خدا کند برای خداحافظی برگردد و همین­طورهم شد؛ مدتی برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) تهران رفته بود و بعد تماس گرفت که به اراک می ­آید.

18 فروردین 1361، یک روز بیشتر در اراک نبود برای بدرقه به ایستگاه قطار رفتیم. تا ساعت 2 نیمه شب قطار تأخیر داشت؛ من وبچه­ ها و خانواده سید احمد همگی در راه­ آهن بودیم. دختر کوچکترم را در آغوش گرفت و دخترم دو دست کوچکش را با دنیایی از مهربانی دور گردن او گره کرده بود گویا می ­دانست پدرش را برای آخرین بار می­ بیند، سید احمد دستی بر سر مجید، تنها پسر خانواده­ مان کشید و گفت: از این به بعد تو مرد خانواده می­ شوی، مجید کلاس پنجم ابتدایی بود؛ دلم گرفت، حس عجیبی داشت همه­  فکرش رفتن بود پی در پی به کوپه­ قطار می­رفت و برمی­ گشت. نگاهی به خانواده­ سید احمد انداختم بغض گلوی آنها را هم می­ فشرد؛ حلقه­  اشک دور چشمانم به انتظار فرود نشسته بود و قطار با صدای صوتی آهنگ رفتن را نواخت و سید احمد از پنجره­ کوپه­ قطار با ما خداحافظی کرد، خداحافظی آخرش، سلام به معبودش بود.

سیداحمد انسان بسیار متعهدی بود و دوست نداشت حق کسی را ضایع کند، زندگی و کارش برایش فرقی نداشت و می­ گفت: اگر حق کسی را ضایع کنم چگونه در آخرت پاسخگو باشم. چند روز گذشت و بعد از آزادشدن پادگان حمید در عملیات بیت ­المقدس، برای ما نامه نوشت که حالش خوب است. نمی­دانم چرا این دفعه فکر می­کردم که سیداحمد دیگر برنمی­ گردد. عاشق شهادت بود و می ­گفت: هرکسی راهی دارد و خوشا به حال کسی که راه مستقیم ­الله را برود و برای پایداری دین خدا تلاش کند و راهی را برود که ائمه­ طهار رفته ­اند و من در این راه عقب هستم.

ششم اردیبهشت 1361، شب قبل خواب سیداحمد را دیدم به او گفتم: بچه ­ها بی­قراری می­ کنند خود من هم بی­قرارم زودتر برگرد و در جوابم گفت: مگر به تو نگفتم هر وقت بی ­تاب شدی به خدا توکل کن و سبحان­ الله­ ­الحمدلله بخوان و صلوات بفرست.

ازخواب بیدار شدم. نیمه­ شب بود. کنار دیوار ایستادم و نماز خواندم تا آرامش پیدا کنم؛ کم­کم سپیده­ صبح جمعه نمایان شد، سپیده­  صبح امید سیداحمد او را به دیار ره­یافتگان وصال رسانده بود و من بی­خبر بودم. جانماز او را برداشتم و خدا را قسم دادم که دیگر طاقت ندارم و خبری از سلامتی یا شهادت آسمانی ­اش برایم برساند؛ دختر بزرگترم گفت: مادر دیشب خواب بابا را دیدم که درون جعبه­ ای بود و همه فامیل در خانه­  ما جمع شده بودند؛ احساسی به من گفت سیداحمد به آرزویش رسیده است.

به یاد نیایشی که در خلوت خود با معبودش می­کرد افتادم، می­ گفت: ای خدای من و ای خدای اجداد و معلمان و مربیان من مرا لحظه ­ای به خود وامگذار که به شیطان نزدیک می ­شوم و از خیرات دور می­شوم.

صدای زنگ حیاط مرا به خود آورد دو نفر آمده بودند و گفتند: سیداحمد زخمی شده است و در بیمارستان است. گفتم: اگر هم شهید شده است واقعیت را به من بگویید چون دوست داشت شهید شود، عاشق بود، گفتند: بله، شهید شده است در خرمشهرعاشقانه شربت شهادت را نوشید و خالصانه به وصال رسید.وقتی به بالای سرش رسیدم به نظر می­رسید خواب است و چفیه ­اش دور گردنش بود و پلاکش را به همراه داشت.

و اکنون دختر بزرگترم که مربی قرآن است خاطرات پدر قهرمانش را به یادگار نوشته است؛ پسرم که مهندس عمران است اخلاقی شبیه پدر فداکارش دارد و دخترکوچکترم که دبیر زبان است همیشه به یاد پدر از جان گذشته ­اش است.

شهید سیداحمدحسینی در سن 37 سالگی با عشق به خدا به جبهه رفت؛ از علایق دنیوی گذشت با وجود سه فرزند قدم در راهی گذاشت که می­دانست به لقاءالله میرسد.

او می­گفت‌ وقتی فرزندانم مادر بالای سرشان است و از آن­ها مراقبت می­کند پس من وظیفه دارم به جبهه بروم تا از دین و ناموس و وطنم دفاع کنم. احساسی درونی و حسی عجیب او را به راهی برد که روشنی دریچه­  خوشبختی از انتهای آن آشکار بود، نسیم دلنواز وصال او را نوازش می­داد و او سرمست از همه­  لذت­های معنوی به دیار سرخ عاشقان شتافت. شهید سید احمد حسینی در 8 اسفند 1365 در خرمشهر به شهادت رسید.


متن وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله الذی هدانا لهذا وما کنّا لنهیدی لولا ان هدنا لله»
با حمد وسپاس خداوند متعال خالق یکتا که همه جهان هستی متعلق به اوست
خداوندی که بر ما منت نهاد و در میان همه ادیان اسلام را به ما عطا فرمود تا لایق انس و قرب خودش گردیم و در این مدت و جریان سلسله انبیاء را یکی پس از دیگری در تکامل دین مبعوث نمود تا بالاخره خاتم الانبیاء حضرت محمد مصطفی را به عنوان پیامبر اسلام مبعوث و بر رسالت نمود و دین او را دین مقبول خودش برای جهانیان قلمداد نمود و مابقی را لغو و بی اساس عنوان نمود.
«ومن یتبع غیر الاسلام دینا فلن یقتل منه»
خداوندی که اظهار فضل نمود و ما انسانها را (که چون به وجودمان بنگریم از ذره ای آب گندیده به وجودمان آورده ایم و هم اکنون در پشت ظاهرمان چنان وضعیتی است که نمی خواهیم لحظه ای نگاه کنیم) مورد عنایت واسعه خود قرار داد و دین و ایمان و رسول داد و گفت اگر کوشش کنی به لقای من قادرم تعال می رسی و در قرب خود هم جایت می دهد. انسان را به عنوان خلیفه خود روی زمین مستعد و مهیا گردانید و زمینه های کسب صفات خودت را به طور نسبی در ایشان ایجاد نمود .
حمد و سپاس خداوندی را که با شناساندن خودش به یکتائی و حضرت محمد را به عنوان رسولش معاد را هم به آدمیان گوشزد نمود و برای استمرار برخورداری از این مواهب امامان علیهم السلام را برای مسلمین قرار داد و دوازدهمین ایشان را عمری طولانی عطا نمود تا موجب سعادت و بر خورداری مردمان گرداند .
امروز که می خواهم این وصیت نامه را بنویسم چون به نعمات بی حساب خداوند خودش و دادن اسلام و فرستادن پیامبر و قرار دادن امامان و انقلاب اسلامی و رهبریت امام خمینی و راهنمایی های روحانیت و خادمیت مسئولین که زمینه ساز کمال انسان و تعالی ارزشهای می باشد توجه می کنیم و در مقابل به اعمال و کردار خود می نگریم در پیشگاه احدیت شرمنده و سرافکنده ام و از درگاه پراز مهر و لطفش طلب مغفرت و عفو می نمایم.
از خداوند می خواهم که با فضلش و نه با عدلش با من رفتار نماید آری اسلام طلیعه دار هدایت و سوق انسان به کمال و سعادت است.
دشمنان از آمریکای جنایتکار،صهیونیست ها و مارکسیست ها و سایر جنایتکاران مکرر تاریخ در صدد تامین خواسته های شیطانی خود که منتهی به سقوط و دنائت خودشان و سیر به منجلاب فساد و تباهی می گردد هر نغمه مخالف مطامع پست خود را در نطفه خفه می کند اما این مرتبه با عنایت و یاری خداوند و رهبری مردی وارسته و مجاهد از تبار حسین(ع) و امتی شریف و ایثارگر بساط تجاوز و تعدی ایشان می رود که در همه عالم نیست ونابود می شود. و در مقدمه این بساط نور آزادی و استقلال و شرافت ملت ها انقلاب پیروزمندانه اسلامی ایران را شاهدیم که چون کوهی استوار در مقابل همه کفر سرفرازانه ایستاده است و نوید فتح وپیروزی را به همه محرومین و مظلومین با آوای رسا می رساند .
خوشبختانه ای سعادت عظیمی که که تحقق اهداف الله در زمین یعنی رسانیدن به جایگاه بندگی و خلیفه الهیش که با داشتن امکان درک حقایق و قدرت آزادگی و استقلال و فکر کردن به مصالح خود میسر است و در وهله اول بود روش امت اسلامی به رهبری امام خمینی قرار گرفته است و ما مسلمانان ایران با استعانت از الله که صاحب همه قدرتهاست تا دم آخر و آخرین نفر به این سعادت واقفیم و امید دشمان اسلام را از هر گونه تجاوز و تعدی به ناامیدی مبدل میسازیم و مرگ در راه تحقق اهداف را شهادت و کمال سعادت تلقی می نماییم و راغب آنیم .
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران  استان مرکزی

زندگینامه شهید سید علی حسینی/ باید زینب وار زندگى کنید و صبر و استقامت پیشه سازید

سید على حسینى - با نام مستعار امیرمحسن، دومین فرزند سیّد محمود -در صبح روز چهارشنبه‏ در سال 1334 در مشهد به دنیا آمد.

در کودکى به همراه پدر به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت. در سال 1341 وارد مدرسه ابتدایى هروى شد و تحصیلات ابتدایى را در سال 1346 در مشهد به پایان برد. از همان کودکى به مسائل مذهبى علاقه بسیارى داشت. مادرش مى ‏گوید: «شهید اگر من یا پدرش را در حال نماز مى‏ دید، مى ‏ایستاد و بعد از نماز سؤالاتى راجع به نماز از ما مى ‏کرد، که ما متحیّر مى ‏شدیم.»

زندگینامه شهید سید علی حسینی

شهید با تلاش و علاقه، دوره راهنمایی را پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان «جلیل نصیرزاده» شد. اوقات فراغتش را با کارهای فنی یا شرکت در مجالس مذهبی مساجد سپری می­ کرد و گاهی کمک مادرش در کارهای منزل بود. او تحصیلاتش را تا سوم دبیرستان ادامه داد و سپس به استخدام نیروی هوایی در آمد اما به دلیل نحوه برخورد بعضی از فرماندهان از خدمت در نیروی هوایی انصراف داد و به کارهای ساختمانی روی آورد.

در سال 1355 عازم خدمت سربازی شد. در سایه تعالیم اسلام و شناختی که از دستگاه ستم شاهی داشت فعالیت ­های خود را با تشکیل هسته­ هایی از جوانان آغاز کرد، به طوری که در حین خدمت در تهران مبارزه مخفی علیه طاغوت را سامان داد. در سال 1357 در حالی که دو ماه به پایان خدمتش بیشتر باقی نمانده بود، به فرمان امام خمینی(ره) از پادگان فرار کرد و به صفوف مستحکم امت حزب الله پیوست.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

با پیروزی انقلاب اسلامی، «سید علی» جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او پس از طی دوره ­های آموزشی در مدتی کوتاه در زمره مسئولان آموزش سپاه قرار گرفت.

او برای مقابله با قائله «کردستان» همراه گروهی به سرپرستی شهید گرانقدر دکتر «مصطفی چمران» عازم این خطه از کشورمان شد. شهید «حسینی» در این اعزام، مأموریت های محوله را با موفقیت سپری کرد.

وی پس از مراجعه از «کردستان» برای ادامه آموزش نظامی رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحمیلی و علی رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت.

اخلاص، ایمان و مدیریت او با حضورش در جبهه ­های نبرد بیش از پیش آشکار شد و به مسئولیت‌های مهمی از جمله، فرماندهی تیپ برگزیده شد.

قداست روحی، اخلاص، ایمان، مهارت، باعث شد تا در میان همرزمانش به عنوان یک فرد برجسته شناخته شود و شایستگی قبول مسئولیت‌های مهم را در او به وجود آورد.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

او در طول حیات دنیایی خود مسئولیت ­هایی همچون مسئول اطلاعات و عملیات ستاد خراسان، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع)، فرماندهی اطلاعات قرارگاه قدس، جانشین اطلاعات نیروی زمینی سپاه، بنیانگذار و فرمانده تیپ «313 حر» (تیپ تخصصی نیروهای اطلاعات) و جانشین اطلاعات و عملیات قرارگاه خاتم ­الانبیاء(ص) را عهده ­دار بود.

حضور بی وقفه «سیدعلی» در جبهه­ های نبرد آن چنان پیوند محکم و استواری بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید.

سرانجام سردار رشید خراسانی «سید علی حسینی» در نیمه شب 24 بهمن 1366 در عملیات «بیت المقدس2» در منطقه «ماووت» بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید والامقام در جوار دیگر همرزمان شهیدش در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

خاطرات

خواسته هایی که دستیابی به آنها زمینه شهادت سید علی را فراهم کرد

علی اصغر امینی

یک روز در حالی که با شهید «سیدعلی حسینی» در حال شوخی بودم به او گفتم: شما خیلی وقت است که درگیر جنگ شده ­ای، نمی­ خواهی شهید شوی؟ «سیدعلی» رو به من کرد و گفت: من سه چیز از خدا خواسته ­ام، که اگر آنها را به من مرحمت کرد آماده شهادت هستم. اول اینکه به زیارت خانه خدا مشرف شوم. دوم اینکه خداوند به من فرزندی عطا کند و سوم اینکه خانه ­ای داشته باشم تا سر پناهی برای خانواده ­ام باشد.

در نهایت شهید «سیدعلی حسینی» بعد از دستیابی به این سه خواسته­ به فیض شهادت نائل آمد.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

پیش ­بینی پایان جنگ

محمد باقر قالیباف

روزی شهید «سیدعلی حسینی» به من گفت: از شواهد و قرائن این طور برداشت می­ شود که تا 6 ماه دیگر جنگ تمام می­ شود. به «سیدعلی» گفتم: خالی می ­بندی. اگر واقعیت را می­ گویی گفته ­ات را بنویس و امضاء کن.

«سیدعلی» همین مطالب را در دفترم نوشت و امضاء کرد. بعد از مدتی به شهادت رسید و دقیقاً بعد از 6 ماه جنگ تمام شد.

استفاده از تجربیات نیروهای ارتش

سیدمحمد حسینی

«سیدعلی حسینی» همیشه سعی داشت از تجربه­ ی نیروهای ارتش حداکثر استفاده را ببرد. روزی از او پرسیدم در شرایطی که در داخل کشور ارتش را زیر سئوال می­ بردند چگونه است که شما از نیروهای آنها استفاده می­ کنید؟ نمی ­گوئید شاید مشکلی پیش بیاید؟

شهید «حسینی» در پاسخ گفت: من کار ندارم که دیگران چه می­ گویند. دولت برای نیروهای ارتش سرمایه­ گذاری زیادی کرده است و آنها را برای آموزش دوره­ های مختلف به خارج اعزام کرده است. حال من چگونه می­ توانم به خود اجازه بدهم که از وجود اینها استفاده نکنم.

«سیدعلی» تا جایی که می ­توانست از توانمندی آنها استفاده می­ کرد و به کارشان بها می­ داد که این امر باعث توفیق بیشتری در کارها شده بود.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

کم محلی به «بنی ­صدر»

محمد جواد عصاران

در آن زمان که «بنی­ صدر» مسئولیت فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت یک نوبت به همراه جمع زیادی از محافظان خود، برای بازدید به منطقه آمد. آن روز من و حاج «سیدعلی حسینی» و تعداد دیگری از دوستان نیز حضور داشتیم.

در آن مقطع، بر روی لباس کاری که بر تن داشتیم علاوه بر آرم سپاه، پلاکی بر روی سینه ما بود که گروه خونی ما را نشان می­ داد. گروه خونی حاج «علی» AB مثبت بود. «بنی ­صدر» خطاب به حاج علی گفت: «شما هم A هستی و هم B؟» شهید حسینی با جدیت جواب داد: «بله من هم A هستم و هم B».

با این جوابی که حاج «علی» به «بنی ­صدر» داد خیلی خندیدیم. سپس «بنی­ صدر» شروع کرد به دست دادن با بچه ­ها، وقتی به حاج «علی» رسید او هنگام دست دادن با حالت بی اعتنایی صورتش را برگرداند. همگی از این حرکت حاج «علی» لذت بردیم.

در آن ردیف، بچه­ هایی که بعد از حاج «علی» با «بنی­ صدر» دست می­ دادند همگی به تقلید از او، حرکت شهید «حسینی» را تکرار کردند، چرا که آن زمان همگی با حاج «علی» همدل بودیم. شهید «حسینی» با این طرز برخورد، قصد داشت تنفر خود را نسبت به «بنی­ صدر» نشان دهد.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد




شهید در بیست و هفت سالگى با خانم لیلى قلى ‏زاده ازدواج کرد. که مدّت زندگى مشترک آنها پنج سال بود. و ثمره این ازدواج تنها یک دختر به نام فاطمه ‏السادات است که در 30 شهریور 1366 متولد شد.

همسرش مى‏ گوید: «شهید فردى خوش ‏اخلاق و خوش‏ رفتار بود و همیشه به همه احترام مى ‏گذاشت. او همیشه با خدا بود. هر وقت ناراحت مى‏ شد، وضو مى‏ گرفت و دو رکعت نماز مى‏ خواند تا آرامش قلبى بیابد. فردى شجاع، مخلص، فداکار و در زندگى بسیار قانع بود.»

او در غائله کردستان همراه گروهى به سرپرستى شهید گرانقدر دکتر چمران، عازم آنجا شد و در این راه، مأموریتهاى موّفقیّت ‏آمیزى داشت. پس از مراجعه از کردستان، براى ادامه آموزش نظامى رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحمیلى و على رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت.

شهید بارها مى ‏گفت: «براى پیروزى اسلام و دفاع از مرزهاى کشور اسلامى باید در منطقه باشیم و به همه برادرانش مى‏ گفت: باید به جبهه برویم و از آب و خاک خودمان دفاع کنیم و براى رضاى خداوند درمنطقه باشیم.»

اخلاص، ایمان و مدیر بودن او با حضورش در جبهه‏ هاى نبرد بیش از پیش آشکار گشت و به مسئولیتهاى مهمّى از جمله، فرماندهى تیپ برگزیده شد. قداست روحى، اخلاص، ایمان، مهارت در علوم نظامى و همچنین داشتن قدرت مدیریّتى قوى، او را بسیار زود در میان همرزمانش مشخص کرد و شایستگى قبول مسئولیتهاى مهمّ را در او به وجود آورد.

مادر شهید مى ‏گوید: «شهید معتقد بود که این جنگ را به ما تحمیل کرده‏ اند. بارها مى ‏گفت: تمام ملّت ما باید با هم متّحد شوند و از این دشمن متجاوز انتقام بگیرند.

او هنگامى که در منزل بود از جنگ غافل نمى‏ شد و طرحها و پیشنهاد هاى خودش را در منزل مرور مى‏ کرد و یادداشتهایى هم در منزل داشت که بعد از شهادتش، برادران سپاه آمدند و آن طرحها را براى بهره بردارى به همراه بردند.»

بى نظمى، بى‏ برنامگى و تصمیمات نادرست در طرح‏ ریزیهاى عملیّاتى، سیّدعلى را بسیار ناراحت مى ‏کرد. هنگامى که این بى ‏نظمى را مى‏ دید، نظر خود را با کمال شجاعت بیان و نسبت به بعضى از امور اظهار مخالفت مى ‏کرد.

او در راه عقیده و مکتب روز و شب برایش فرقى نداشت، شبها را به هنگام خواب ابتدا به مناجات با خدا مى ‏گذراند و با خداى خود در خلوت و سکوت به راز و نیاز مشغول مى ‏شد. حتى الأمکان نماز شب را ترک نمى ‏کرد. شبها رو به قبله مى‏ خوابید و دایم الوضو بود، نمازهایش را تا مى‏ توانست به جماعت مى ‏خواند. آخر هر شب مجموعه کارهایى که انجام داده بود یا برنامه کار فردایش بود، در دفترش یادداشت مى ‏کرد. از مطالعه غافل نبود. نه غیبت کسى را مى ‏کرد و نه اجازه مى ‏داد کسى در حضورش غیبت کند. از جبهه که به مرخصّى مى ‏آمد به سراغ همه مى رفت و از احوال آن جویا مى‏ شد. قرآن را تلاوت مى‏ کرد و به مفاهیم آن مى ‏اندیشید. اخبار روزانه را به دقّت تمام گوش مى ‏داد. او همیشه لبخند بر لبانش داشت و با همه مهربان و صمیمى بود. تشویق را در موارد لازم موجب دلگرمى و پیشرفت کار مى ‏دانست و بر همین اساس افرادى که با ایشان همکارى داشتند، همیشه مورد لطف و تشویق او قرار مى ‏گرفتند. با دوستانش خیلى صمیمانه و منطقى برخورد مى ‏کرد، حتّى اگر درباره مسائل سیاسى و اجتماعى بحثى بین او و دیگران رخ مى ‏داد، با صبر و حوصله و به دقّت حرفهاى آنان را گوش مى ‏داد و اگر چنانچه حرفش را نمى ‏پذیرفتند، هیچ‏ گاه ناراحت نمى‏ شد و با خنده رویى جواب قاطع به آنان مى ‏داد. در انجام دادن کارها به مشورت اهمیّت خاصّى مى ‏داد و چنانچه موضوعى را مطلوب مى ‏دانست به تمام دوستان و نزدیکان پیشنهاد مى‏ کرد.

شهید در نامه‏ اى خطاب به مادرش مى ‏گوید: «باید زینب وار زندگى کنید و صبر و استقامت پیشه سازید.» همچنین به خواهرش توصیه مى ‏کند:«اگر بخواهى فرد مفیدى براى جامعه باشى، باید حتماً درس بخوانى و به پیامهاى امام عزیزمان گوش کنى و بدان عمل نمایى.»

حضور بى ‏وقفه سیّدعلى در جبهه‏ هاى نبرد آن چنان پیوند محکم و استوارى بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید. آرى شیر جبهه‏ هاى نبرد در عملیّات بیت ‏المقدس 2، در نیمه شب 24 بهمن 1366 در ماووت عراق‏ با ترکش خمپاره به ناحیه شکم و ران به شهادت رسید و در بهشت رضا(ع) دفن شد.

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان

گفتگو با خانواده شهید «ابراهیم هادی» به مناسبت سالگرد این شهید بزرگوار؛وقتی شب دیر می‌آمد در حیاط می‌خوابید

اهالی خیابان ۱۷شهریور تهران سال ها عادت داشتند به یکی از دیوارنگاری‌های محله‌شان خیره شوند و از روی ارادت به تصویرنقش بسته بردیوار سلام کنند. به تصویر پهلوان محله‌شان که حالا زینت کوچه‌های محله‌است. اما شاید کمترکسی فکر می‌کرد که کتاب زندگینامه این پهلوان روزی این چنین گره‌گشای بچه‌های امروز باشد. بچه‌هایی که سالها بعد از شهید «ابراهیم هادی» به دنیا آمده‌اند اما ابراهیم با اولین «سلام»  مرزهای تاریخ را بی‌اعتبار می‌کند و محکم‌تر جواب سلام می‌دهد. شهید ابراهیم هادی پهلوان محله خیابان ۱۷ شهریور در ۱۷ بهمن‌ماه ۱۳۶۱ وارد عملیات والفجرمقدماتی شد و در نهایت در ۲۲ بهمن همان سال همزمان با چهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی‌ ایران تعبیر خواب‌هایش را دید و به شهادت رسید. اما ۲۷ سال بعد به همت دلدادگانش کتاب خاطراتش با نام «سلام بر ابراهیم» منتشر شد که به یکباره توانست خیل عظیمی از جوانان امروزی را به این شهید و راه و رسمش علاقه مند سازد. کتابی که در این روزها به چاپ صدم خود رسیده است و جلد دوم آن با نام «سلام برابراهیم۲» نیز منتشر شده است. اگر می خواهید شاهد این دلدادگی باشید یک پنج شنبه را در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا بگذرانید.

به بهانه فرا رسیدن عملیات والفجر مقدماتی و شهادت این شهید بزرگوار میزبان «زهره هادی» و «رضا هادی» خواهر و برادر شهید شدیم تا بازهم از شهید «ابراهیم هادی» بشنویم.

پدرمان طور دیگری دوستش داشت

شهید ابراهیم هادی متولد اول اردیبهشت ۱۳۳۶ در منطقه ۱۷ شهریور تهران است. همان اول پدر طور دیگری دوستش دارد، طوری که همه اهل خانه می‌دانند «ابراهیم» برای پدر از همه عزیزتر است. آقای رضا هادی برادر شهید درباره او می‌گوید:« همیشه در خانواده های پرجمعیت پدرو مادر یک بچه را خیلی دوست دارند. پدر ما دست گذاشته بود روی ابراهیم هادی حالا اینکه ازاین پسر چه می خواست و چه می دید نمی دانم. شیطنتش زیاد بود. درسش هم متوسط بود. از همان بچگی زیاد سربه‌سر دوستانش می‌گذاشت. حتی سر همین جبهه‌ هم زیاد سرکارشان می‌گذاشت. سابقه نداشت کسی را با خودش به جبهه ببرد. هر وقت دوستانش می‌گفتند کی جبهه می‌روی؟ می‌گفت فردا. طرف وقتی فردا در خانه می آمد. من در را باز می کردم، وقتی سراغ ابراهیم را می‌گرفت؛ می‌گفتم ابراهیم دیشب رفته‌است و می‌فهمیدند باز سرکارشان گذاشته‌است. چون نمی‌خواست مسئولیت کسی را قبول کند. چون اوایل جنگ هنوز خانواده‌ها آماده نبودند و اگر کسی را می‌برد و شهید می‌شد باید جواب خانواده‌اش را می‌داد.»

در چهره ابراهیم ابهت خاصی می دیدم

ابراهیم ابهت خاصی دارد. راه رفتنش، بدن تنومند ورزشکاری‌اش، زور زیادش و حتی محبت کردنش همه را جذب خود می‌کند. طوری که حتی خواهرها و برادرهای بزرگترنیز از او حساب می‌برند. خانم هادی درباره این خصیصه‌های شهید می‌گوید:« من خیلی از ابراهیم حساب می‌بردم. حتی بزرگترها هم حساب خاصی از او می‌بردند. طوری که وقتی شهید شد یک آقای مسنی آمد و گفت من واقعا پدرم را از دست دادم در حالی که ابراهیم ۲۵ سال بیشتر نداشت. شاید به خاطر ورزشکار بودنش بود. چون آن زمان کشتی‌گیر بودن خیلی مهم بود. حتی از تمرین کشتی که بر می‌گشت تمرین کشتی را هم با خودش به خانه می آورد و با برادرها تمرین می‌کرد. من در چهره ابراهیم همیشه ابهت خاصی می‌دیدم. برای همین وقتی سفارش یا امربه معروف و نهی منکر می‌کرد. رعایت می کردم. حتی گاهی دوستانمان را هم امربه معروف می‌کرد و به ما می‌گفت که به آنها بگوییم. اول هدیه می‌خرید همیشه می‌گفت هدیه بدهید بعد امربه معروف بکنید. اینطوری تاثیر بیشتری دارد و ناراحت هم نمی‌شوند.»

یک مسابقه کشتی را عمدا واگذار کرد

ابراهیم کشتی‌گیر قدری ست همه حریفانش را ضربه می‌کند. اما وقتی کار به جای حساس می‌رسد عمدا کشتی را شل می‌گیرد و صدای همه را در می‌آورد اما همه می‌دانند او آنقدر قوی ست که به این راحتی‌ها کشتی‌ را نمی‌بازد پس چرا ابراهیم کشتی را باخته‌است؟ برادرش می‌گوید:« ابراهیم خیلی قوی بود. یک‌بار در یک مسابقه حریفش می‌گوید ابراهیم من پول جایزه را لازم دارم و ابراهیم کشتی را شل می‌گیرد و با امتیاز می‌بازد تا جایزه به حریفش برسد. یکبار هم یک نفر دیگر به ابراهیم چنین حرفی می‌زند و می‌گوید هوایم را داشته باش اما طرف می‌خواست ابراهیم را ضربه فنی کند که ابراهیم فرار می‌کند از آن به بعد ابراهیم طرف را هرجا می‌بیند کشتی می‌گیرد و ضربه می‌کند تا فکر نکند خبری هست (می‌خندد) اما هیچ‌وقت با من سرشاخ نشد. وقتی باهم به زورخانه می‌رفتیم چندبار گفتم ابراهیم بیا باهم کشتی بگیریم. در می‌رفت و می‌گفت برو با فلانی بگیر. حاضر نبود با من در زورخانه کشتی بگیرد. »

همیشه لباس‌های ساده و گشاد می‌پوشید

ریش بلند و لباس‌های گشاد و شلوار کردی تیپ همیشگی پسری ست که چشم و چراغ خانه‌است. اما او چرا این شکلی‌ست؟ در کتاب می‌خوانیم که ابراهیم با ساک ورزشی‌اش راهی باشگاه می‌شود. پشت سرش چند دختر درباره ظاهر خوب و مرتبش حرف می‌زنند و یکی از هم باشگاهی‌ها این موضوع  را با ذوق و شوق برای ابراهیم تعریف می‌کند. ابراهیم از آن روز به بعد به جای ساک ورزشی لباس‌هایش را داخل کیسه می‌گذارد و لباس‌های بلند و گشاد می‌پوشد. مرام ابراهیم مثل همه رفتارهایش عجیب است. هیچ‌وقت لباس نو نمی‌پوشد هر زمان لباسی از حالت نو بودن بیرون می‌آید تازه برای ابراهیم پوشیدنی می‌شود. خواهر ابراهیم درباره پوشش ساده گشاد ابراهیم می‌گوید:« در خانه یک کارگاه خیاطی راه انداخته بودند. ابراهیم اندازه می‌زد و می‌برید آقا رضا هم می‌دوخت. ابراهیم با دست اندازه می‌زد متر و خط کش نداشت. عروسی را هم می خواست با شلوار کردی برود. این شلوار کردی جیب‌های بزرگی داشت. در یکی از عملیات‌ها که چند روز از ابراهیم خبری نبود. همه فکر می‌کنند حداقل به خاطر گرسنگی مرده‌است. اما ابراهیم شاد و سرحال بر می‌گردد. وقتی از او سوال می‌کنند که چطور زنده مانده‌ای. می‌گوید نان خشک‌های داخل شلوار کردی را آب می زده و می خورده. یک زمان مردم فکر می‌کردند کسانی این طور لباس می‌پوشند کثیف هستند و حمام نمی روند. اما ابراهیم خیلی ترو تمیز می‌بود ولی می‌خواست ساده باشد. طوری که حتی موهای فرفری ش را کوتاه کوتاه نگه می‌داشت. می گفت وقتی بلند می‌شود آدم می رفت به یک عالم دیگر(می‌خندد)»

ابراهیم از هر قشری دوست و رفیق داشت

بسیاری از کسانی که ابراهیم هادی را شناخته‌اند به واسطه کتاب خاطراتش با این شهید آشنا شدند طوری که به گفته خودشان زندگی‌شان بعد از خواندن این کتاب حسابی متحول شده‌است. اما درگذشته ابراهیم چه خبر است که سرگذشتش تا این اندازه برای دیگران جذاب است. برادر بزرگتر شهید می‌گوید:« دستگیری‌های ابراهیم بسیار معروف بود. هیچ فرقی بین دوستانش نمی‌گذاشت. از هر مدلی دوست و رفیق داشت. طوری که برخی ایراد می‌گرفتند تو چرا با این آدم‌ها رفت و آمد می‌کنی؟ خیلی‌ها را می‌شناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با رفتارهای ابراهیم  جذب شده بودند. ابراهیم یک نظریه ای داشت می‌گفت این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین بکنید. آقا خودش دستشان را می‌گیرد. ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیت‌های نفت را جابه‌جا می‌کرد. می‌گفت شما در ناز و نعمت زندگی‌ می‌کنید اما آنها سردشان می‌شود. خیابان ۱۷ شهریور جوب‌های بزرگی داشت. وقتی باران می‌گرفت سیل راه می‌افتاد. کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و پیرزن و پیرمردهایی که گیر می‌کردند را کمک کند.»

روز خواستگاری از پنجره بیرون پرید

پای ابراهیم که به جنگ باز می‌شود همه دغدغه‌اش می‌شود جنگ، بارها به دیگران گفته‌است که بدن تنومندش را برای این روزها آماده کرده‌است. برای روزهایی که از اسلام دفاع کند. ابراهیم آنقدر در احوالات جنگ است که هرچه خانواده می‌خواهند برایش زن بگیرند ابراهیم زیربار نمی‌رود. خواهر ابراهیم در این‌باره خاطره جالبی دارد. خاطره‌ای که هنوز بعد از این‌همه سال حسابی او را می‌خنداند:«یک بنده خدایی از دوستان ابراهیم گفت می‌توانم کاری کنم که انقدر رزمنده‌ها هوای جبهه نداشته باشند. زن که بگیرند جبهه یادشان می‌رود. اما ابراهیم قبول نداشت. می‌گفت الان بحث دفاع از کشور است. من باید بروم و حضور داشته باشم شاید بلایی سرم بیاید نمی‌شود که یک نفر همیشه منتظرم باشد. به هرحال ما به احترام معرف رفتیم خواستگاری. خانه یک زن و شوهری رفتیم که دوتا اتاق داشتند و در آنجا به ازدواج جوان‌ها کمک می‌کردند. وقتی رفتیم دختر خانم با چادر مشکی نشسته بود. آن موقع‌ها وقتی خوششان می‌آمد ضربتی عقد می کردند. من وقتی با دخترخانم صحبت کردم شرایط ابراهیم را توضیح دادیم و دخترخانم موافقیت کرد. وقتی خواستند آقا ابراهیم را از آن اتاق صدا کنند که بیاید با دختر خانم صحبت کند. گفت ابراهیم نیست. دیدیم پنجره باز است و ابراهیم نیست. فهمیدیم از پنجره فرار کرده‌است. حالا فکر کنید ما با چه خجالتی بیرون آمدیم. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم ابراهیم قهقهه می‌زند. می‌گفت یک دقیقه دیگر ایستاده بودم فکر کنم یک حاج آقایی را می آوردند که سریع عقد کنند. من هم فرار کردم تا کار به عقد نرسد.»

پای مصنوعی دوست جانبازش را به زور در می‌آورد!

شوخ طبعی‌های ابراهیم حالا برای همه خاطره شده‌است. ابراهیم همیشه می‌خندیده و کمترکسی عصبانیتش را دیده‌است. خانم هادی هم گله دارد که از شهدا همیشه قرآن خواندن‌ها و نمازهای شب‌شان را نقل می‌کنند:« خانه ما محل رفت و آمد بسیاری از شهدا بود. شهید افراسیابی و شهید جنگرودی زیاد می‌آمدند. یکبار خواستند نماز را در خانه جماعت بخوانند. ابراهیم مجبور کرد جواد افراسیابی پای مصنوعی‌ش را درآورد و یکپا بایستد. می‌گفت می‌خواهم بدانم استواری‌ت در راه خدا چقدر است. آن موقع‌ها کسی با پای مصنوعی آشنایی نداشت. ابراهیم گاهی مجبور می‌کرد پای مصنوعی‌شان را دم در بگذارند. خاله یکبار وقتی آمده بود در خانه ما، پا را که دیده بود همانجا حالش بد می‌شود. وقتی هم که می آمدند برای ناهار یا شام، ابراهیم اجازه نمی‌داد خورش‌ها را داخل خورش‌خوری بریزیم. در یک سینی بزرگ برنج می‌ریخت، همه خورش‌ها را هم رویش می‌ریخت و با کلی بگو و بخند غذا می‌خوردند. می‌گفت در جبهه اینطوری غذا می‌خورند. اینجا هم پشت جبهه است و باید همینطوری غذا بخورند. اگر در خورش بخورند حسابی بدعادت می‌شوند.»

آقای هادی درباره شوخ طبعی ابراهیم می‌گوید:« ما خانه کوچکی داشتیم که ۳۹‌متر بیشتر نبود. شب ها که می‌خواستیم بخوابیم همینطور کنار هم جا می انداختیم. پدر خوش‌اخلاقی داشتیم. هیچ‌وقت دعوایمان نمی‌کرد. موقع خواب از روی شوخی من و ابراهیم دست و پاهای پدرمان را می‌گرفتیم و بلند می‌کردیم و سرجایش می‌گذاشتیم.»

مهربانی ابراهیم با اسرای عراقی زبانزد بود.

ابراهیم هربار که زخمی‌ می‌شود مجبوراست برگردد به خانه و مدتی خانه‌نشین شود اما هربار قبل از بهبودی کامل دوباره بی‌هوا می‌رود. خانم هادی می گوید این علاقه از قبل انقلاب زیرسازی شده بود و در زمان جنگ بروز می کرد:«یکبار مجروح شده بود و پایش خیلی درد می‌کرد و همیشه یک عصای چوبی همراهش بود. پایش طوری بود که نمی‌توانست کفش بپوشد، خواست باهمان وضعیت برود ما گفتیم نرو وقتی خیلی اصرار کردیم گفت من حرفی ندارم اما اگر سرپل صراط حضرت زهرا جلوی شما را بگیرد و بگوید چرا نگذاشتی؟ شما جواب می‌دهی؟ مادرم گفت:«نه» شنیده‌ام در همان رمل‌های فکه باهمان دمپایی حرکت می‌کرده و دوستانش گفته بودند ابراهیم اینطوری خیلی سخت است و او گفته‌است که نه سخت نیست. یکبار دیدم در خانه دولادولا راه می‌رود. گفتم چی شده؟ گفت کمرم درد می‌کند. ساکش را که باز کردم دیدم یه عکس در بیمارستان انداخته‌است. گفتم بیمارستان بودی؟ گفت عکس را دیدی؟ گفتم خب چشمم خورد. بعد کاشف به عمل آمد یکی از اسرای زخمی سنگین وزن عراقی را روی دوشش از تپه پایین می‌آورد و چون سنگین بوده آپاندیسش می‌ترکد.‌ همیشه رفتارش با اسرا اینقدر مهربانانه بود که برخی را عصبانی می‌کرد. طوری که زبانزد شده بود.»

وقتی شب دیر می‌آمد در حیاط می‌خوابید

ابراهیم خواب عجیبی دیده‌است. اما به هیچ‌کس نمی‌گوید چه دیده فقط یکباره از خواب می‌پرد و آماده رفتن می‌شود. سوار بر موتور با خواهرش خداحافظی می‌کند. حتی به برخی می‌گوید که سفر آخر است. وقتی برای مرتب کردن ریش‌هایش پیش برادرش می‌رود اتفاق بامزه‌ای می‌افتد آقای هادی می‌گوید:« زمانی که آماده رفتن شده بود. به من گفت بیا ریشم را مرتب کن. من هم از ته برایش زدم. خیلی ناراحت شد. گفتم خب موخوره گرفته بود و من هم از ته زدم تا جدید در بیاید. فردای آن شب به خاطر کوتاه شدن ریش رویش نمی‌شد اینطوری بیرون برود و چفیه‌ را روی صورت پیچید که معلوم نشود. بعد از مفقود شدن ابراهیم وقتی عکسهای هوایی را فرستادند. یکی از شهدا با آن ریش بلند عین ابراهیم بود. اما من مطمئن گفتم نیست. چون سه هفته بعد از کوتاه کردن ریش‌هایش شهید شده بود.»

عملیات که تمام می‌شود از ابراهیم خبری نیست. نه تنها از ابراهیم از بسیاری از همرزمانش خبری نیست. تمام شهدا زیر آسمان فکه مانده‌است.‌ اما هیچ کس شهادت ابراهیم را ندیده‌است. طوری که برخی گمان به زنده بودن ابراهیم دارند. آقای هادی می‌گوید:« هیچ خبری از ابراهیم نداشتیم. عده‌ای می‌گفتند حتما اسیر شده‌است. یک عده هم می‌گفتند ابراهیم خودش گفته بود که تن به اسارت نمی‌دهد. مادرم چند روزی بود دلش شور می‌زد انگار به دلش افتاده بود که چه خبر است. آخر مجبور شدیم حقیقت را بگوییم. اینکه یک هفته‌است هیچ کس از ابراهیم خبر ندارد. یک سری می‌خواستند بروند و داخل کانال و دنبال ابراهیم بگردند اما نگذاشتند چون نمی‌شد. یک سری آنقدر مطمئن از اسارت ابراهیم حرف می‌زدند که ۱۰ سال بعد زمان بازگشت اسرا خواستند خانه مان را چراغانی کنند که ما نگذاشتیم. گفتیم هر وقت از لب مرز خبر آوردند چراغانی کنید. چون اگر نیاید حال مادرم بدتر می‌شود. اتفاقا یکی از اسرا دقیقا نامش «ابراهیم هادی» بود که اصفهانی بود. اسرا آمدند اما ابراهیم نیامد. بعد ازآن چیزی نگذشت که مادر هم حالش بد شد و فوت کرد. ابراهیم معمولا دیر به خانه می آمد اما هیچ وقت در نمی‌زد؛ چون نمی‌خواست اهل خانه را بیدار کند برای همین تا اذان صبح در بالکن حیاط می‌خوابید. بعد از اذان به شیشه می زد و همه را بیدار می‌کرد. بعد از رفتنش هربار باد و باران به شیشه می‌زد مادرم از جا می‌پرید و می‌گفت:«ابراهیم آمده است» آخری‌ها مدام یخ و برفک یخچال می‌خورد. می‌گفت جگرم می‌سوزد. راست می‌گفت، دکتر هم حرف مادرم را تایید کرد.»

بسیاری از شهدای مدافع حرم امروز پیروان ابراهیم بودند

بیشتر از ۸ سال پیش وقتی یکی نفر سراغ خانواده شهید ابراهیم هادی می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد که برای نوشتن کتاب به او کمک کنند. هیچ‌کس گمان نمی‌کرد این کتاب امروز به چاپ صدم خودش نزدیک شود. کتابی که ابراهیم هادی را حسابی سر زبان‌ها بیندازد و نقطه عطف زندگی بسیاری از جوان‌های امروزی شود. آقای هادی می‌گوید:« قبلا چندنفر آمده بودند که این کار را انجام دهند، اما فقط عکس‌هایمان را گرفتند و دیگر خبری از آنها نشد. برای همین این بار خیلی جدی نگرفتیم. خیلی از دوستان هم با نویسنده صحبت نکردند. تصور هم نمی‌کردند کتاب تا این اندازه پرفروش شود. اولین تیراژ کتاب را که چاپ کردند در وزارت کشور یک برنامه گرفتند که همینطور به حاضران کنار غذا کتاب می‌دادند. عده ای هم جعبه‌ای می‌بردند که اصلا خوب نبود. اما کم کم کتاب جای خودش را باز کرد. مردم مدام درخواست کتاب می‌کردند تا به اینجا رسید که وقتی در برنامه خندوانه رامبد جوان چاپ هشتاد و خرده‌ای کتاب را دید تعجب کرد.»

خواندن کتاب «سلام بر ابراهیم» بعضی‌ها را حتی به جبهه فرستاده‌است تا ابراهیم الگوی رزمندگان امروز نیز باشد و به گفته خواهر شهید:« شهیدان در حال حاضر هم راهگشا هستند. شهید هادی ذولفقاری و مهدی عزیزی منزل ما زیاد می‌آمدند. شهید اسدالهی هم همه مراسم‌های ابراهیم را می‌آمد. این بچه‌ها یک‌ طورهایی پیروان ابراهیم بودند که همگی بچه‌ محل‌های خودمان بودند. هادی ذولفقاری سعی می‌کرد کارهای ابراهیم را انجام دهد یعنی اگر چشمش به نامحرم می‌افتاد سوزن می‌زد. در یکی از مراسم‌های ابراهیم، با طلبه‌های غیرایرانی و اروپایی مواجه شدم که از این کتاب تاثیر گرفتند. حتی دخترخانم‌های زیادی را دیده‌ام که بعد از خواندن کتاب روند زندگی‌شان تغییر کرد و محجبه شده‌اند.»

یادمان ابراهیم اتفاقی درست جایی‌ست که خودش نشان داده بود

ابراهیم شهید گمنام است. اما در قطعه ۲۶ بهشت زهرا روی قبر یکی دیگر از شهدای گمنام یادمانی برای ابراهیم هادی وجود دارد تا یکی از شلوغ‌ترین قسمت‌های بهشت زهرا باشد. خانم هادی دراین باره می‌گوید:« همیشه می‌گفت من اگر بروم می‌دانم دیگر بر نمی‌گردم مبادا یک وجب از خاک اینجا را برای من اشغال کنید. اصلا دنبال این چیزها نبود و نبودیم. گاهی به ما می‌گفتند این کتابی که دارد چاپ می‌شود چقدرش به شما می‌رسد خیلی‌ها به نام ابراهیم باشگاه و رستوران زده‌اند ما می‌گوییم تو را خدا این کارها را نکنید چون مردم فکر می‌کنند ماهم سهمی داریم. یادمان هم به همین خاطر راضی نبودیم. اما گفتند شما کار نداشته باشید ما دوست داریم با این کار جوان‌ها را ابراهیم آشنا کنیم. یکی از اقوام ما در عملیات بیت المقدس شهید شد و ما برای دفن این شهید به بهشت زهرا رفتیم. پای ابراهیم خیلی درد می‌کرد و یک عصای چوبی همراهش بود. گفت عجب جای خوبی را انتخاب کردی، اینجا هرکی رد شوی آدم را می‌بیند. منم اینجا می‌آیم. وقتی برایش یادمان گرفتند، دیدم دقیقا همان‌جایی ست که خودش نشان داده بود.»

منبع : خبرگزاری مهر