زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی نامه شهید ابراهیم هادی

در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) یادبودی است که خیلی‌ها با دیدن عکس صاحب آن و عنوان «شهید گمنام» که روی سنگ مزار نوشته شده، می‌روند و زائر شهید مفقودالاثر «ابراهیم هادی» می‌شوند؛ شهیدی که برای بچه‌های جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند، خیلی عزیز است البته این شهید برای جوان‌هایی که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خواندند، حال و هوای دیگری دارد.
پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است؛ او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود؛ او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم‌خان گذراند. او در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال‌های پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه «محمدتقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود.
این شهید مفقود، در دوران پیروزی انقلاب شجاعت‌های بسیاری از خود نشان داد؛ همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد.
یکی از کارهای ابراهیم انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه بود. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازی‌دراز بر شانه‌های ابراهیم می‌نشست تا به دست خانواده‌هایشان برسد.
شهید ابراهیم هادی کیست ؟ + فرزندان
**خاطراتی از ابراهیم؛
*عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.
* عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند .معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم:از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد. یکی از اون سه نفرپرید توی حرفش و گفت:همه شهدا رو ته کانال هم می چید .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده ها ومعاون های دوتاگردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود … ، لباسش اون جوری و چفیه… . داشت روح از بدنم جدا می شد.سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم:آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند بشیدو تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید. یکی ازاون سه نفر هم گفت:من دیدم که زدنش.با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمود وند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم  قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)
* سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
شهید ابراهیم هادی کیست ؟ + فرزندان

در صفحاتی از کتاب «سلام بر ابراهیم»، خاطره‌ای از هم‌رزمان شهید عنوان شده‌ است: یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می‌گذشت. بچه‌هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچ‌کدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می‌شدیم از ابراهیم می‌گفتیم و اشک می‌ریختیم.

برای دیدن یکی از بچه‌ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می‌کرد. بعد گفت: بچه‌ها دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولین عملیات شهید می‌شم.

یکی دیگه از بچه‌ها گفت: ما نفهمیدیم ابراهیم کی بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بین ما و مدتی باهاش زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خالص خدا بود.

در کتاب «سلام بر ابراهیم»، خاطره‌ای از خانواده شهید هادی عنوان شده‌ است: پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید؛ چرا ابراهیم مرخصی نمی‌آد؟ با بهانه‌های مختلف بحث‌ رو عوض می‌کردیم و می‌گفتیم: الان عملیاته، فعلاً نمی‌تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می‌گفتیم. تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبه‌روی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه، اومدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟

مادر گفت: من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم. ابراهیم الان توی این اتاقه، همین‌جا. وقتی گریه‌اش کمتر شد، گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.

مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی‌گردم، نمی‌خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه.

در ادامه خاطره عنوان شده‌ است: چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می‌کرد. ما هم بالأخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم‌ خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.

گفتنی است؛ سال‌های بعد وقتی مادر را به بهشت‌زهرا می‌بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه ۴۴ بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود، اما عقده دلش رو اونجا باز می‌کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می‌گفت.

** جاوید الاثر؛
و سرانجام ابراهیم، در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه‌های گردان کمیل و حنظله در کانال‌های فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه‌های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید و این هم آخرین تصویر از پیکر پهلوان بسیجی شهید «ابراهیم هادی» در کانال قتلگاه فکه گرفته شده توسط تلویزیون عراق، که در نشریه پلاک هشت منتشر شده است.
ابراهیم همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست.
شهید ابراهیم هادی کیست ؟ + فرزندان
شهید ابراهیم هادی با اینکه اصرار بر گمنامی خویش داشت اما با اخلاصی که در کارهایش بود خدایش او را شهره آفاق مُلک و مَلَکوت نمود و کتابِ(سَلام بر ابراهیم) تا اندازه ای معرِّف شخصّیت مَلَکوتی و نورانی او می باشد. شهید ابراهیم هادی سرشار از صفا و یک رنگی و اخلاص و ادب و متانت و وقار بود و هر جا که حضور پیدا می کرد منشأ خیر و برکت بود و جاذبه های معنویش باعث جذب مردم و جوانان به دین و اخلاق و معنویّت می شد. شهید ابراهیم هادی همه چیز را با نگاه مَلَکوتی و ربّانی می دید و آنی از خدا غافل نبود و لذا در سیر معنوی و معنویّات همیشه موفق بود. او از محضر اندیشه های ناب مرحوم علامه محمد تقی جعفری بهره جست و آگاه به معارف دینی و قرآنی بود. یکی از شاخصه های شخصیّتی او که با یتیمیش نیز سنخیّت دارد توجه و اهتمامِ جدّییش برای رسیدگی به حال ضُعَفاء و محرومین و یتیمان بود. .. او طعم تلخ یتیمی را کشیده بود لذا درد دردمندان و نیازمندان را خوب احساس می کرد. او این درسِ بزرگ را از مولایش علی(عَلَیهِِ السَّلامُ) گرفته بود. همان کسی که به گواهی نَقلِ مُسلَّمِ تاریخ، همیشه و در همه دوران زندگی و حیات مبارکش غمخوار و دستگیرِ ضُعَفاء و مَساکین و به یاد محرومان جامعه بود و هیچگاه آنها را به حال خود رها نکرد. مدتی بعد از شهادت مولا امیر المؤمنین علی (عَلَیهِِ السَّلامُ) بسیاری از فقراء و خانواده های نیازمندان و مُستمندان و یتیمان تازه فهمیدند و متوجه شدند که آن کسی که به حال آنها رسیدگی می کرده و غذا و آذوقه و خوراک و پوشاک می آورده کسی جز علی (عَلَیهِِ السَّلامُ) نبوده است. آن امام بزرگواری که شبانه به حالِ فُقَراء و نیازمندان و بی بضاعت ها و یتیمان و بینوایان رسیدگی و دلجویی می نمود. .. آن امام بزرگواری که از خوی اشرافیگری متنفِّر و بی زار بود. .. آنهایی که در ناز و تَنعُّم و نعمت و راحتی هستند و فقط در فکر زن و بچه خویشند و در خانه های پُر زرق و برق با بهترین امکانات ساکنند و با ماشین های کَذا و کَذا و چنین و چنان به سیر و سیاحت و تَفرُّج می پردازند و از حالِ بیچارگان و ضعیفانِ جامعه و منطقه خود بی خبرند و توجهی ندارند و دردِ دردمندان را احساس نمی کنند و بعد هم دعا و نمازی از روی ناچاری بجا می آورند و به ظاهر ارادتی به علی و آل علی (عَلَیهِِمُ السَّلامُ) نشان می دهند اینها بویی از دین و دینداری و بویی و خویی از ولایت اهل بیت (عَلَیهِِمُ السَّلامُ) نبرده اند. .. آری شهید ابراهیم هادی واقعا هدایت یافته بود و سبب هدایتِ دیگران می شد و دل پاکش سرشار و آکنده از عشق و ارادت به اهل بیت پیامبر و حضرت ولیّعصر (عَلَیهِِمُ السَّلامُ) بود. او شیفته و دلداده به سیِّدُ الشُّهداء حضرت اَبا عَبدِالله الحسین (عَلَیهِِ السَّلامُ) بود و گاهی در مجالس و در مناطق جنگی در جمع رزمندگان با صدای بسیار عالی و حَزین و جانسوز مَدّاحی و نوحه و روضه می خواند. شهید ابراهیم هادی زندگی نورانیش پیوسته در مسیر خدمت کردن به اسلام و قرآن و اهل بیت (عَلَیهِِمُ السَّلامُ) و خدمت به مردم و محرومین و نیازمندان و جذب جوانان به سوی خدا و دین و اهل بیت (عَلَیهِِمُ السَّلامُ) بود و در این راه از هیچ کوشش و تلاشی دریغ نمی کرد. .. او عاقلانه و عاشقانه زندگی کرد و دوست داشت که گمنام باشد و به پروردگارش عشق می ورزید و عاشق جهاد و فداکاری و جانبازی و شهادت بود تا اینکه به آرزوی زیبایش رسید و در تاریخ « 1361/11/22 » در عملیّات مقدّماتی «وَالفَجر» در قتلگاه کانال های فَکَّه در سنّ 25 سالگی به درجه فیض شهادت مُستفیض گشت و در گمنامی، قرار و آرام گرفت که یاد آور گمنامی قبر مطهَّر حضرت زهرای اَطهَر (سَلامُ اللهِ عَلَیها) است. در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهراء قبر شهید گمنامی به یاد شهید ابراهیم هادی قرار دارد که دوستدارانش در آنجا جمع می شوند. یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد. شادی روح پاک و مطهَّرش صلوات.
** وصیت نامه شهید هادی؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود.
خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.
خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام.
خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادی‌پور
روحش شاد و یادش گرامی

رهبر انقلاب پدر وصف شهید  فرمودند: «  شهید ابراهیم هادی؛ میخواست گمنام زندگی کند اما امروز در تمام آفاق فرهنگی کشور نامش پیچیده».

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

اولین دیدار شما با شهید ورامینی در کجا اتفاق افتاد؟

اولین باری که بنده با حاج عباس ورامینی آشنا شدم در پایگاه شهید بهشتی بود. آن پایگاه مرکز شناسایی‌های عملیات مسلم ‌بن عقیل واقع در پانزده کیلومتری شهر سومار بود. در آن زمان شهر سومار،‌ تحت کنترل عملیاتی دشمن بود. یعنی اینکه دشمن از طریق ارتفاعاتی که در منطقه موجود است به آن مسلط بود و امکان ورود ما به شهر به وجود نمی‌آمد. بنابراین به این حالت می‌گویند که شهر تحت کنترل عملیاتی دشمن است.

به هرحال آشنایی من با شهید ورامینی در این عملیات آغاز شد. ظاهراً ایشان در عملیات‌های قبلی مثل بیت‌المقدس و فتح‌المبین، زمان عملیات‌ یا مقداری قبل از آن به منطقه عملیاتی ‌آمده و در عملیات حاضر می‌شده است. بعد از اتمام عملیات هم به تهران برمی‌گشته و به مسئولیت‌های شهریش که در ستاد بسیج بوده می‌پرداخته است. اما این مرتبه که بنده با او ملاقات کردم، حاج عباس آمده بود که به طور جدی در جبهه بماند.

آن زمان بنده مسئول بخش اطلاعات و عملیات قرارگاه ظفر بودم و آقای سعید قاسمی مسئول اطلاعات تیپ محمد رسول الله(ص) بود.
سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

اینجا سپاه 11 قدر شکل گرفته بود؟

آن موقع هنوز سپاه 11 قدر تشکیل نشده بود. تیپ محمد رسول‌الله(ص) همچنان در حال تبدیل شدن به لشکر بود. در عملیات مسلم بن عقیل که ما شهر سومار را آزاد می‌کنیم باز هم تیپ تبدیل به لشکر نشد ولی در حال تبدیل شدن است. البته باید توضیح بدهم که در این عملیات، ما قرارگاه ظفر را تشکیل داده بودیم. شهید همت به همراه یک سرهنگ ارتشی، فرمانده قرارگاه ظفر شده بودند.

شهید رضا چراغی هم فرمانده تیپ محمد رسول الله(ص) شده بود. بنده مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه ظفر بودم. قرارگاه ظفر تیپ‌های مختلفی زیرنظرش بودند از جمله تیپ 27 محمد رسول الله(ص). اما شناسایی‌ها عمدتا توسط یک تیپ یعنی تیپ محمد رسول‌الله(ص) انجام می‌شد. به این دلیل که نیروهای تیپ‌های دیگر کمتر به منطقه عملیاتی رفت و آمد کنند. خودروهای کمتری، دیده‌بانی‌های کمتری، شناسایی‌های حساب شده‌تری انجام بشود تا عملیات توسط دشمن کشف نشود. بنابراین پوشش عملیات این بود که یک تیپ شناسایی‌ها را زیر نظر قرارگاه ظفر انجام بدهد و به تدریج تیپ‌های دیگر بیایند و شناسایی‌های انجام شده به آنها واگذار بشود.

خب بنده، آقای ورامینی را نمی شناختم. آن روز به همراه شهید مجید رمضان به قرارگاه شهید بهشتی یعنی قرارگاه مرکزی شناسایی‌ها آمدند و به من مراجعه کردند و درخواست تشکیل یک جلسه با من داشتند.

شهید ورامینی با چه عنوانی به شما مراجعه کردند؟ به عنوان یک مسئول یا به عنوان یک رزمنده؟

به عنوان رزمنده به ما مراجعه کردند. البته بنده شهید ورامینی را به واسطه اتفاقاتی که در لانه جاسوسی افتاده بود از دور می‌شناختم. در جریانات لانه جاسوسی، من پشتیبانی یک بخشی از بچه‌های دانشگاه شهید بهشتی در بیمارستان آیت الله طالقانی را انجام می‌دادم. از این طریق به نحوی او را می‌شناختم.

به او گفتم: من احوالات شما را تا آن موقعی که در لانه حضور داشتید می‌دانم. اما بعد از آن جریان شما به چه کارهایی مشغول بودید؟ علت حضورتان در مرکز شناسایی چیست؟ حاج عباس گفت: در ستاد بسیج مسئول آموزش بودم و حقیقتا خسته شدم که همش بسیجی‌ها را بفرستم به جبهه و شهید بشوند و آن وقت من همچنان زنده باشم. من آمده‌ام که خودم دیگر در خط مقدم جنگ حضور داشته باشم. پی‌گیری کردم و از دوستان که پرسیدم مؤثرترین واحد جنگ چه واحدی است؟ به من گفته‌اند که اطلاعات و عملیات از همه تاثیر گذارتر است.

فکر می‌کنم از طریق محسن کاظمینی که آن زمان کنار دست حاج همت مشغول بودند به مقر شناسایی‌ها در 15 کیلومتری شهر راهنمایی شده بودند. به هرحال ایشان تشریف آورده بودند آنجا و گفتند که من آماده هستم که شما در هر قسمتی که می‌دانید و لازم است، مرا به کار بگیرید تا کار بکنم. بنده عرض کردم که اطلاعات و عملیات مراتب مختلفی دارد و شما حالا که تشریف آوردید باید ابتدا در دیدگاه، آموزش دیده‌بانی ببینید.

دیده‌بانی اطلاعات و عملیات با دیده‌بانی توپخانه یا غیره فرق می‌کند. در اینجا چون باید کاملا دشمن زیرنظر گرفته بشود و از طرق مختلف ما بتوانیم میادین مین دشمن را شناسایی کنیم، تعداد نفرات و واحدهایشان را ببینیم و بعد اقدام به شناسایی کنیم. در مرحله بعد با عبور از خط دشمن بتوانیم در شب عملیات نیروهای خودی را از بهترین مسیرهایی که می‌دانیم عبور بدهیم و آنها را به دشمن برسانیم.

اینجا لازم است که من یک توضیح کوچک بدهم. ما به دلیل اینکه نمی‌توانستیم از قدرت آتش لازم توپخانه و هواپیما بهره ببریم، مجبور بودیم که عملیات‌ها را با یک ابتکار عملی که به خرج داده بودیم در شب‌ها انجام بدهیم تا با دید و تیر محدودی که برای دشمن در شب وجود دارد، نیازمندی خودمان را به آتش توپخانه و پشتیبانی هوایی کم کنیم. همچنین عملیات پشتیبانی هوایی، هلی‌کوپتری و همچنین توپخانه‌ای دشمن را خنثی بکنیم. این کار نیازمند به شناسایی دقیق است تا شما بتوانید در شب از میدان‌های مین دشمن عبور بکنید، بدون اینکه آسیب ببینید یا اینکه از سنگرهای دشمن عبور کنید، بدون اینکه دشمن متوجه بشود و یا دشمن را دور بزنید بدون اینکه واحدهای دشمن متوجه بشوند. همه اینها نیازمند یک کار اطلاعات و عملیات دقیق با پوشش حفاظتی خوب است تا دشمن علاوه بر اینکه در چارچوب حفاظت ما از عملیات‌مان آگاه نشود، ما کار شناسایی‌های خودمان را هم انجام بدهیم. بنابراین ما در روز اولی که وارد منطقه عملیاتی می‌شویم، اولین حرکاتی که انجام می‌دهیم، دشمن به هیچ وجهی آگاهی از هیچ چیز ندارد. در همان روزهای اول و دوم شما هر کاری می‌توانید انجام بدهید. منظورم از هر کار، شناسایی است. در همین عملیات مسلم‌ بن عقیل شهید همت به همراه شهید ناهیدی، سعید قاسمی و بنده از «ارتفاعات ساراد»]شرق شهر سومار[ تا «میان پنج» را شناسایی کردیم. خیلی جالب بود ما در روز تا زیر پای دشمن رفتیم و شناسایی‌مان را انجام دادیم و برگشتیم. تمام این مسیر را من برای حاج عباس تعریف کردم. برای او خیلی جالب بود. به او گفتم از آنجایی که شما به هر حال در کارهای مختلف حضور داشتید، بنده می‌خواهم شناسایی اولین بار نفت شهر را با هم انجام بدهیم - آن موقع نفت شهر دست دشمن بود- شما آماده باش که من این شناسایی در روز را با شما انجام بدهم. چون دشمن به هیچ‌ وجه انتظار عملیات در نفت شهر را ندارد، ما می‌توانیم به راحتی و در روز، برای یکی دو بار این شناسایی را انجام بدهیم. من مرتبه گذشته با حاج همت این کار را کردم، این بار آماده‌ام که با شما این شناسایی را انجام بدهم.

با توجه به اینکه شهید ورامینی مسئول آموزش بسیج بوده است. با الفبای دیده‌بانی اطلاعات عملیات آشنا بود؟ یا اینکه نه، شما مجدد برای او یک کلاس‌های توجیهی گذاشتید تا آشنایی اولیه شکل پیدا کند؟

یکی از مهم‌ترین تجربه‌های دفاع مقدس، عملیات در شب بود و این عملیات در شب راز و رمزی داشت که در اطلاعات و عملیات نهفته بود. از طرفی هم ما کمتر فرصت کرده بودیم که این راز و رمز را به رده‌های عقب آموزشی اطلاع بدهیم. آموزش عمدتا در واحدهای ما به شکل آموزش‌های رایج، آموزش‌های کلاسیک انجام می‌شد و ما هنوز وارد آموزش‌هایی که مدنظر جنگ باشد را نداشتیم. به نظرم می‌آید که یکی از اهداف شهید ورامینی هم از آمدن به اطلاعات و عملیات دستیابی و توجه به این نوع آموزش بود . شاید در ذهنش تغییرات گسترده‌ای را برای آموزش می‌دید. اساسا شهید حاج عباس ورامینی، یک فرد بسیطی بود. شما نمی‌توانستید بگویید ایشان را می‌توانی در یک تخصص محدود کنید. بلکه او می‌توانست به شکل میان رشته‌ای تخصص‌های مختلف را به همدیگر مرتبط کند. خب ایشان گفت: من می‌توانم با بچه‌های دیگر مصاحبه و صحبت کنم؟ گفتم: هیچ اشکالی ندارد.

کار و ماموریت او در دیدگاه بند پیرعلی مشخص شد. قرار شد که کار دیده‌بانی انجام بدهد و با بچه‌هایی که به شناسایی می‌رفتند و می‌آمدند، هم می‌توانست صحبت کند. هر شبی که بچه‌ها شناسایی می‌رفتند و برمی‌گشتند، بعد از استراحتی که بچه‌ها می‌کردند ساعت ده صبح ما این افراد‌ را به خط می‌بردیم تا مسیری که شناسایی رفته بودند را از دوربین به ما نشان بدهند. البته بهترین زمان برای کار بعد از نماز صبح بود. زمانی که هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده است. ما هر روز صبح با بچه‌هایی که شب قبل برای شناسایی رفته بودند به دیدگاه می‌رفتیم تا کار شناسایی‌ آنها را چک کنیم و گزارش‌ها را تنظیم کنیم.

یعنی مسیر و نقطه‌ای که بچه‌ها شب قبل شناسایی کردند. اعم از عبور از میدان مین، عبور از خطوط دشمن، رفتن به پشت دشمن و... را آنجا از طریق دوربین، بچه‌ها به بنده منتقل می‌کردند. این کار خیلی مورد توجه حاج عباس بود. در کنار کار دیده‌بانی، گزارش‌نویسی و... را مشاهده می‌‌کرد.

ایشان در همان گزارش‌نویسی، اصلاحاتی را برای بچه‌ها انجام داد که خیلی در روند کار اطلاعات موثر بود. مثلا به بچه‌ها می‌گفت: بهتر است که شما گزارش‌ها را یک مقداری شفاف‌تر بنویسید. یا اینکه برای گزارش‌ها کالک بکشید. از طرفی هم به دلیل اینکه فرمانده‌هان رده بالاتر و رده‌های میانی و حتی نیروهای بچه‌های اطلاعات عمدتا با نقشه‌خوانی آشنایی دقیق نداشتند، شهید عباس ورامینی در دیدگاه شروع کرده بود به ترسیم نمایی از مقابل دوربین. یعنی آن چیزی که در دوربین می‌دید، اعم از ارتفاعات، پستی و ‌بلندی‌ها، سنگرهایی که دشمن بر روی اینها داشت را شروع به کشیدن کرد. تمام حالت‌های طبیعی زمین با سنگرهای دشمن بر روی آنها را به روی کاغذ می‌کشید. این ویژگی‌ بود که ایشان در آن چند روز اول برای بچه‌ها ترسیم کرد. خب شاید از قبل استعداد این کار را داشته. البته اینها نقاشی نبود و باید واقعیت‌ها را ترسیم می‌کرد. اما همین که بتواند در یک مقیاس قابل قبول که مثلا اگر یک ارتفاعی اینجا وجود دارد، یک ارتفاع دیگر یک کیلومتر آن طرف‌تر وجود دارد. اینکه یک مقیاسی را بین این‌ موانع طبیعی و فاصله سنگرهای دشمن از یکدیگر را در مقیاس درست روی کاغذ بکشد و نیروهای شناسایی را تا نقطه‌ای که رفتند را بتواند ترسیم بکند، کاری بود که در اصلاحات گزارش‌های اطلاعاتی عملیات ایشان وارد کرد.
تصاویر منتشر نشده سردار شهید عباس ورامینی

شاخصه‌هایی که در آن مقطع از شهید ورامینی به یاد دارید را بفرمایید.

حاج عباس در همان مرحله اول خیلی شیک‌پوش بود. آن زمان بچه‌های اطلاعات و عملیات به بچه‌های هَپَلی معروف بودند. همه شلوار کردی و ریش و موهای به هم ریخته و... . چون واقعا اصلا فرصت نبود. ما وقتی که وارد یک منطقه عملیاتی می‌شدیم به دلیل نوع کارمان مجبور بودیم از شناسایی تا پایان کار عملیات نباید از منطقه خارج می‌شدیم. شناسایی‌ها در یک سنگر گاهی اوقات دو یا سه روز پشت دشمن و در وضعیت‌های سخت تحمل می‌شد. اساساً امکان اینکه حتی استحمام لازم هم انجام بشود نبود. یک موقعی آدم به استحمام شرعی لازم دارد که به هر شکلی انجام می‌شود ولی اینکه بچه‌ها بخواهند حمامی بروند و به طور کامل خودشان را آراسته کنند وجود نداشت.

اما عباس ورامینی با یک ظاهر کاملا متفاوت در آنجا حضور داشت. او با پوتین و شلوار گت کرده و لباس خاکی زیبا. در ضمن از یک زیبایی خدا دادی هم بهره می‌برد. از نظر جسمانی هم کاملا ورزیده بود. مثلا آدمی نبود که شکم و برجستگی‌های اضافی در بدن داشته باشد. تقریبا آن چیزی که دلخواه یک بسیجی، یک رزمنده و یک پاسدار است، همان بود. اما وقتی که با جمع ما برخورد کرد و دید همه با شلوار کُردی، موها و محاسن بلند در آنجا حضور دارند، برایش خیلی جالب بود. تا این بچه‌ها را دید به من گفت: پس جای نابی آمدم. پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: اینها حتی فرصت رسیدگی به خودشان را هم ندارند. من یک همچین کاری را می‌خواهم انجام بدهم که دیگه از این سخت‌تر نباشد. شب بروم شناسایی، صبح برگردم و هنوز استراحت نکرده، تو بیای سراغم و از من گزارش بگیری و دوباره آماده بشوم در دیدگاه برای فردا شب. از طرفی هم همه این کار پرخطر است . من از شهر و مسئولیت‌ها بریدم که به اینجابرسم. اینجا جای مطلوب من است.

خب کم کم تاثیرگذاریش را شروع کرد. همان طور که اشاره کردم، اول در مسئله گزارش‌نویسی اثر گذار شد. اما در روزهای اول با یک عمل جالبی روبرو شد و نسبت به ماندن کنار بچه‌ها شیفته‌تر شد. چرا که خود او هم اهل انجام این عمل بود. آن کار این بود که بچه‌ها خواندن زیارت عاشورا بعد از نماز صبح را ترک نمی‌کردند. یا خواندن نماز شب‌ عمدتا ترک نمی‌شد. شاید در خطوط عقب کمتر این حالت‌ها بود. آدم هر چه بیشتر به خطر نزدیک‌تر می‌شود بیشتر به معنویات توجه می‌کند. چون فکر می‌کند ممکن است ساعت دیگر در قید حیات نباشد، فردا دیگه نباشه یا امشب آخرین شب زندگیش باشد. بنابراین اینها سعی می‌کردند که خودشان را از نظر روحی و معنوی آماده‌تر کنند. یک کار تاثیرگذار دیگری که من فکر می‌کنم بعدها فرماند‌هان بزرگ، دست به این کار زدند. شاید مبدأش به نظر من حاج عباس باشد. به هیچ وجه بنده روی عباس ورامینی و یا شهدای دیگه تعصبی ندارم و آن مطالبی که من فکر می‌کنم در رابطه با ایشان وجود دارد را برای شما می‌گویم. شاید هم جای دیگه زودتر از این کار انجام شده باشد و من اطلاعی ندارم.

رودخانه کنگیر ‌تقریبا ۲۰۰ متری با پایگاه شهید بهشتی که مرکز شناسایی‌ها بود و محل استقرار فرماندهی اطلاعات عملیات بود فاصله داشت. دستشویی‌ها هم تقریبا در ارتفاعات بود. خب قاعدتا لوله کشی آب هم وجود نداشت و هر کسی باید انتقال آب را خودش انجام می‌داد. یکی دو هفته‌ بعد از آمدن شهید حاج عباس ورامینی، ما به شدت متوجه شدیم که نزدیک‌های نماز صبح تمام آفتابه‌های دستشویی پر آب شده برای استفاده کنار دستشویی قرار دارد. خب قبلش این طوری نبود. اگر یک نفر آفتابه آب از رودخانه بالا می‌آورد، بچه‌ها از او درخواست می‌کردند تا مقداری هم آب برای استفاده آنها باقی بگذارد. من فکر می‌کنم این برای اولین بار بود که اتفاق می‌افتاد. یعنی ما تا آن زمان ندیده بودیم که کسی در جبهه چنین ایثارگری انجام بدهد. شاید در جبهه‌های دیگر انجام می‌شده است اما تا آبان ۶۱ که این جریان برای آن زمان است تا به حال رخ نداده بود. این گونه رفتارها از آنجا زنگش زده شد. بعضی‌ها که خودشان را برای شهادت خیلی آماده‌تر و نزدیک‌تر می‌دیدند، دست به همچین کارهایی هم می‌زدند. یک پیرمردی در جمع ما بود که در همان عملیات شهید شد. او مچ حاج عباس را گرفته و متوجه شده بود که این کار را حاج عباس ورامینی انجام می‌دهد.

از شناسایی نفت شهر برایمان می‌گویید.

روز شناسایی نفت شهر فرا رسید. من با حاج عباس صحبت کردم که می‌خواهیم این شناسایی را انجام بدهیم. همان طور که عرض کردم منطقه عملیاتی جدید، یک منطقه عملیاتی بکر و دست نخورده بود. یعنی شما در روز اول شناسایی می‌توانی در روز هر کاری انجام بدهی. چرا که دشمن به هیچ‌وجه آمادگی روبرو شدن با نفراتی در نزدیک سنگرش در روز را اصلا ندارد و به هیچ‌وجه نمی‌دانند که دارد شناسایی رخ می‌دهد. بر اساس اصل غافلگیری، بهترین کار را باید انجام بدهی.

یک رودخانه‌ای بود به نام چمدام، بین ارتفاعات سه تپان و ارتقاعات پارنومال که ما با عبور از آن خودمان را تا داخل شهر رساندیم. چون این رودخانه آب‌ها را از نفت‌شهر و پنج ارتفاعات دیگر جمع می‌کرد و به داخل رودخانه کنگیر می‌ریخت و وارد شهر سومار می‌شد و از سومار به سمت شهر مندلی عراق می‌رفت و وارد رودخانه دجله و فرات می‌شد. یکی از روش‌های شناسایی ‌ما استفاده از این مسیرها و کاریزهای فصلی رودخانه‌ها بود که مسیر اصلی‌مان می‌شد و بعد مسیرهای فرعی از شیارهایی که هر ارتفاع خودش را به این کاریز می‌رساند عبور می‌دادیم. ما از این داخل حرکت کردیم ارتفاعات سلمان کشته و ارتفاعات سه تپان و هفت تپان را توانستیم شناسایی کنیم.

به قول معروف از لب رودخانه بیاییم و دوربین کشی کنیم و وضعیت دشمن را بتوانیم با ارزیابی کلی به دست بیاریم و میادین مین دشمن را به طور کلی شناسایی کنیم. آن اتفاقی که نباید بیفتد آن روز افتاد. آن اتفاق عبارت است از اینکه گاه دشمن متوجه نیروهای شناسایی می‌شد . به دلیل وجود و حضور رده‌های بالاتر از خودش در خط و یا بنا به دلایل دیگر که من الان نمی‌دانم و فکر می‌کنم فرضا فرمانده جبهه عراقی به خط مقدم آمده و وقتی با یک پدیده جدیدی روبرو می‌شوند، برای اینکه بتوانند در مقابل آن آمادگی خودشان را نشان بدهند با آن پدیده برخورد می‌کنند.

ما در همان شیارها که از دید دشمن بیرون بود روی زمین نشستیم و نقشه تقریبا سه متر در دو متری داشتیم که تا شده بود. این را از پشت کوله‌ پشتی‌‌یمان بیرون آوردیم و باز کردیم تا خطوط دشمن و نقاطش را روی نقشه رسم کنیم و بکشیم. به هر شکلی که بود این نقشه که داخل نایلون بود یک تلألویی را به یک جایی زده بود. تحت تاثیر آفتاب یک نوری را منعکس کرده بود. ما بعد از دقایقی که داشتیم روی نقشه کار می‌کردیم و نقاط را مشخص می‌کردیم، مواجه شدیم با یک هواپیمای میگ دشمن که آمد و داخل چمدام را بمباران کرد. ما به سرعت کالک را جمع کردیم و داخل کوله پشتی گذاشتیم و خودمان را داخل شیارها پخش کردیم. هر کس داخل یک شیار رفت که اگر بمباران شد و بمب به یک قسمتی برخورد کرد، یک نفر آسیب ببیند. مجبور شدیم آن روز تا شب داخل این شیارها بمانیم و به عقب برنگردیم. آن روز بسیار گرم بود و تقریبا نزدیک ظهر بود که دیگر آب ما تمام شده بود و آبی برای خوردن نداشتیم.

وقتی که نزدیک‌های ظهر می‌شد چاله آب‌هایی که دام‌ها در زمان صلح پرورش پیدا می‌کردند این موقع، مرکز خوکچه‌ها می‌شد. اینها در اطراف کنگیر بودند و می‌آمدند در این آب‌ها خودشان را می‌شستند. هوا گرم بود ما هم کمین کرده بودیم که اینها از آب بیرون بیایند و ما داخل آب‌ برویم. یک نوع هم‌زیستی مسالمت‌آمیز بوجود آمده بود. ساعت یک یا دو شده بود، ما نماز را با حالت بسیار افتان و خیزان با لب‌های سوخته و بی‌حال خواندیم. من به بچه‌ها گفتم که باید چفیه‌های خود را روی در قمقمه‌ها بگذاریم و از همین آب آن را پر کنیم. همان آبی که خوکچه‌های وحشی و حیوانات دیگر هر روز داخلش خودشان را می‌شستند و هم ما داخلش شنا می‌کردیم. مجبور شدیم از این آب صافی شده مقداری استفاده کنیم. من پیشنهاد می‌کردم به بچه‌ها که فقط به سر وصورت و لب‌هاشون آب بزنید و سعی نکنید که آن را بخورند ولی بچه‌ها قبلاً آب‌های بدتر از آن را هم خورده بودند.

برای حاج عباس آن شناسایی فوق‌العاده عالی بود. برای کسی که از مسئولیت‌های شهری فرار کرده و خودش را به خط رسانده بود، آن هم به قول خودش بهترین منطقه عملیاتی. برایش فوق‌العاده جالب بود و تصمیمش جدی شده بود که آنجا بماند.

بنده به ایشان گفتم که شما به علت اینکه کار سازماندهی‌ات شاید بیشتر از دیگر تجربیاتت باشد. چون الان تا بیایید یک متخصص در عبور از میدان مین بشوید یا یک متخصص در شناسایی بشوید، زمان می‌برد ولی شما فعلا بیا و در این قسمت ستاد به ما کمک کن.

چه اتفاقی افتاد که شهید ورامینی به ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) رفت؟

بعد از اینکه حاج احمد متوسلیان در لبنان به اسارت در آمد، لشکر محمد رسول الله (ص) دچار یک خلأ شد و این مشکل باید به گونه‌ای برطرف می‌شد. فرمانده عملیات سپاه که آن زمان آقای رحیم صفوی بود، یکی از حمایت‌هایی که به لشکر کرد، فرستادن بنده به لشکر بود که مسئول عملیات اطلاعات بشوم تا خیال حاج همت به عنوان فرمانده از منطقه جلوی نبرد راحت باشد. تا در شناسایی‌ها، عملیات‌ها و ... مشکلی نداشته باشد. اما ستاد لشکر (عقبه لشکر) نیازمند یک کار سازماندهی داشت.

حاج همت وقتی متوجه شد که شهید عباس ورامینی نزدیک یک ماه است که در منطقه است. به شدت دنبال حاج عباس می‌گشت تا اینکه جایش را پیدا کرد. من یک روز دیدم که حاج همت به قرارگاه شهید بهشتی آمد و به من گفت:‌ عباس ورامینی اینجا آمده است؟ گفتم: بله، مدتی است که اینجا آمده. گفت: پس شما چطور به ما اطلاع ندادید؟ گفتم: شما می‌دانید ما تشنه یک نیرویی هستیم که بتواند کارهایمان را جمع و جور کند. ما مسائل ستادی داریم، مسائل مختلفی ما داریم که این آدم از آسمان برای ما آمده و ما هم نگهش داشتیم. حاج همت گفت: ما برای اینکه لشکر به دوران اوج حاج احمد برگرده، نیاز داریم که ایشان را به عنوان رئیس ستاد لشکر انتخاب کنیم. من با همه ارادتی که به حاج عباس ورامینی پیدا کرده بودم و با همه نیازی که به این فرد با بصیرت و با ظرفیت‌های گوناگون داشتم وقتی که متوجه شدم یک چنین مسئولیت خطیری قرار است به ایشان واگذار بشود، به رفتن او رضایت دادم. بالاخره همه باید وضع لشکر را به اوج می‌رساندیم. از نظر من شاید یکی از سخت‌ترین روزهای حاج عباس، جدا شدن از خط مقدم بود. او که با همه زحمات خودش را رسانده بود . وقتی حاج همت صحبت کرد و بنده هم از ایشان تقاضا کردم و گفتم با همه نیازی که امروز با توجه به زمان کوتاه به شما برای اینجا به وجود آمد ولی ستاد لشکر جای فوق‌العاده مهمی است. چرا که حاج همت یک آدم استراتژیک بود. حاج همت بالاتر از تیپ و لشکر و گردان و ستاد و فرماندهی لشکر بود. ظرفیت‌های فوق‌العاده‌ای در حاج همت نهفته بود. نباید حاج همت می‌آمد سطوح پائین‌تر، گرچه می‌توانست اداره کند مثلا خط اول نبرد را یا ستاد لشکر که عقبه کامل را بتواند داشته باشه. عقبه‌ای که رو به جلو باشد. تفکرش، تفکر عملیاتی باشد. تفکرش، تفکر تحرک بیشتر، عملیات‌های بیشتر باشد. ما می‌دانیم که بعد از رفتن شهید عباس ورامینی و شهادت او لشکر به شدت پس رفت می‌کند. به طوری که حتی با حضور حاج همت، در عملیات خیبر، ما در مراحلی به عنوان پشتیبان لشکرهای دیگر وارد عملیات شدیم، که این یک فاجعه برای لشکر محمد رسول الله بود. مثلا ما پشتیبان لشکر امام حسین شدیم، یعنی بایستیم لشکر امام حسین در خیبر عملیات کند و بعد ما بیاییم از خط عبور کنیم. یعنی دیگر لشکر محمد رسول الله خط‌شکن نیست. یا اوج فاجعه بعدها رخ داد که ما حتی دنبال پشتیبان لشکر انصارالحسین همدان هم شدیم. البته نمی‌خواهم ارزش‌های لشکر انصارالحسین همدان و امام حسین اصفهان را زیر سوال ببرم، زیرا آنها لشکرهای وزین و محکمی هستند. اما لشکر محمدرسول‌الله(ص)، لشکری بود که در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس، اساس این عملیات بر دوش این لشکر قرار داده شده بود. نیروهای این لشکر، بسیجی‌های این لشکر، هر کدام خودشان می‌توانستند در حد یک فرمانده در تیپ و لشکرهای دیگر عرض اندام کنند. فرهنگ مقاومتی که بنا به دلایلی که در اینها بیشتر به وجود آمده بود. نزدیکی‌شان به امام در تهران یا به مناسبت‌ و اتفاقات مختلف مثلا لانه جاسوسی در تهران انجام می‌شد و در شهرستان‌ها که نبود. خب هر روز بچه‌ها می‌آمدند جلوی لانه و از این جریان دفاع می‌کردند. می‌خواهم بگویم این جوششی که در بچه‌های تهران بنا به دلایل مختلف به وجود آمده بود و ناب‌های این افراد به لشکر می‌آمدند، نباید این لشکر تبدیل به دنبال پشتیبان می‌شد. ولی بعد از عباس ورامینی این کار شد. بنده به افراد دیگری که بعدها در لشکر مسئولیت گرفتند، احترام می‌گذارم ولی هیچ کدام اینها نتوانستند جای حاج عباس ورامینی و حاج همت را بگیرند.

حاج همت در یک بعد و عباس ورامینی در بعد دیگر. اساس و پایه سازماندهی و ستاد لشکر بعد از حاج عباس دیگه پر نشد.

*آخرین باری که حاج عباس ورامینی را دیدید کجا بود؟

قبل از آن عملیات بنده از لشکر رفتم و حاج عباس را در جلسات نیروی زمینی ملاقات می‌کردم. آخرین باری هم که در منطقه عملیاتی ایشان را دیدم، در زیر ارتفاعات بمو بود. در آنجا برای اینکه نیروها را ما به خط برسانیم باید دو روز اینها را از بین مردم جابه‌جا می‌کردیم. عباس ورامینی جاده ارتفاعات بیزل و جاده‌های پرپیچ و خمی که در آنجا داشت را محاسبه کرده بود برای اینکه نیروها را انتقال بدهیم به خط عملیات برای ارتفاعات زینداکو و سد دربندیخان، زمان بسیار زیادی می‌برد. ایشان در تحلیل نبردی که در آنجا اتفاق افتاد و انتقال نیروها به مثابه یک ستاد عملیاتی رفتار کرد و به جای اینکه به طور معمول در مراکز ستاد بنشیند، ستاد را به خط اول جبهه منتقل کرد و اگر نمی‌توانست خودش در صف مثل اطلاعات و عملیات فعال باشد ولی این کار را کرد. واقعا قرارگاه تاکتیکی با ورود عباس ورامینی به ستاد لشکر به یک ستاد عملیاتی تبدیل شد و توانست قرارگاه تاکتیکی را به همراه مسئولین اعم از مهندسی، اطلاعات و عملیات، پشتیبانی‌های رزمی، معاونت‌ها و... در را به منطقه عملیاتی نزدیک کرد و یک خون جدیدی را به لشکر تزریق کرد. بنده در همان ارتفاعات بیزل بود که عباس را آنجا دیدم. به او گفتم: حاج عباس اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: ما ستاد را اینجا آوردیم. همانجا هم بود که شهید علی اصغر رنجبران را ملاقات کردم. متوجه شدم همه فرماندهان در خط هستند. یعنی دو ستاد شکل گرفته بود. یکی ستاد عقبه اصلی که کار پشتیبانی را انجام می‌داد و دیگری ستاد تاکتیکی که در خط مستقر بود.

حاج عباس آمده بود کنار ارتفاعات با لودر بلدوزرها مکانی درست کرده بود برای همه. از بهداری رزمی تا دیگر معاونت‌ها، قرارگاه تاکتیکی زده بود . خودش هم در آنجا بود و با خط فاصله چندانی نداشت. با این کار می‌توانیم بگوییم قرارگاه تاکتیکی بعد از او به نحوی شکل گرفت که مقداری از اصابت خمپاره شصت و صد و بیست عقب تر قرار می‌گرفت.

در پایان نکته خاصی وجود دارد به آن اشاره کنید ؟

این فصل زندگی حاج عباس در قرارگاه تاکتیکی را من زیاد با ایشان نبوده‌ام. ولی همین تحول که قرارگاه تاکتیکی را بوجود آورد، از مسائل خیلی جدی بود. بعد از حاج عباس هم باز در لشکر فراموش شد تا اینکه دوباره بنده در مائوت رفتم و قائم مقام لشکر شدم. آن موقع رئیس ستاد، آقای جواد حکمی از بچه‌های همدان بود. ستاد هم در عقب بود. به او گفتم: شما باید مانند عباس ورامینی یک ستاد تاکتیکی بوجود بیاورید و به جلو بروید. بعد من جواد حکمی را برداشتم و بردم جلو و ستاد زدم. بطوری که تمام واحدهای لشکر گفتند که ما تازه می‌فهمیم که وارد جنگ شده‌ایم. تا به حال در این یکی دو سال گذشته وارد جنگ نشده بودیم. یعنی بعد از عباس ورامینی، دوباره ستاد رفت به همان عقبه و قرارگاه تاکتیکی به عهده حاج همت و بعدش هم آقای کوثری قرار گرفت.

گفتن این نکته لازم است که با وجود بنده در جلو و وجود عباس ورامینی در ستاد و با وجود حاج همت، توانستیم لشکر را به دوران اوج حاج احمد برگردانیم. ولی بعد از عملیات بمو که بنده با آن عملیات مخالفت کردم و از لشکر رفتم. البته آن عملیات هم انجام نشد، ولی به همت گفتند که تو تابع اینها هستی و ما را رد کردند که بتوانند همت را در چارچوب خودشان بکار بگیرند

منبع: ماهنامه شاهد یاران

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

ظهر پنجم بهمن ماه سال 1333 بود که خواب مادر تعبیر شد؛ خوابی که نوید آمدن فرزندی را می داد که در آینده از نمونه های روزگار خود خواهد شد و مادر از خوابش اینگونه تعریف می کند:  شبی خواب دیدم که در بیابانی ساکت و پر رمز و راز هستم. در مقابلم تپه ای پر از مروارید زیبا و درخشنده بود. مردی روحانی و نورانی در کنار تپه قدم می زد. عمامه ای سفید بر سر داشت وقتی نزدیک تپه شدم، آن مرد نورانی، یکی از مرواریدها را نشانم داد و گفت که این مروارید از آن توست. مروارید را برداشتم. مروارید درخشندگی عجیبی داشت. خوابم را برای کسی تعریف کردم و او تعبیرش را اینگونه گفت: خداوند به تو فرزندی می دهد که نمونه است.

http://uupload.ir/files/sufw_%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87.jpg

نام فرزند به دنیا آمده را که بسیار زیبا نیز بود، عباس گذاشتند و پدر و مادر همه تلاش خود را در تربیت صحیح او به کار گرفتند. عباس که از همان کودکی بسیار شاد و مهربان بود توانسته بود در دل اطرافیانش جایی ویژه باز کند.

دوران ابتدایی را در همان مدرسه جعفری محله شان پاچنار گذراند و دوران متوسطه و دبیرستان را راهی مدرسه علمیه شد. او که بچه ای فعال و زبل بود و از همان کودکی با الفبای مذهب در دامان مادر بزرگ شده بود، همین که بوی محرم به مشام می رسید، دوستانش را جمع می کرد و با بر پا کردن چادری بساط عزای سالار شهیدان(ع) را راه می انداخت و دیگر نمی توانستند او را در خانه پیدا کنند.

علاقه او به سیدالشهدا(س) و شرکت فعالانه اش در هیات باعث شده بود که بچه های محل به او عباس علمدار بگویند.

روزها پشت سر هم سپری شد و عباس موفق به دریافت دیپلم شد و حال یا باید به دانشگاه می رفت یا سربازخانه، که این بار سربازخانه محل بعدی بود که برایش در نظر گرفته شده بود و با بی میلی تمام وارد ارتشی شد که متعلق به رژیم پهلوی بود. با همه سختی های که بودن در یک نظام شاهنشاهی برایش پدید آورده بود به هر حال این روزگار را هم گذراند و با قبولی در کنکور  به تحصیل در رشته تربیتی کودک و مددکاری اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی مشغول شد، رشته ای که انتخاب کرده بود پای او را به پرورشگاه ها باز کرد و عباس نسبت به کودکانی که به اجبار زمانه در این مکان ها زندگی می کردند، احساس پدری داشت و آن ها را بر روی زانوان خود می نشاند و بیشتر شب ها را در کنار بسترشان بود و آنها را ترو خشک می کرد.

ایام می گذشت و مردم وارد مبارزه جدی با رژیم شاه می شدند و عباس هم از این قافله عقب نمانده و همگام با آنها پیش می رفت و در آخرین روزهای مبارزه همه همت خود را برای بازگشت امام به کشور به کار گرفت و با چند تن از دوستان خود چند شبی را در بهشت زهرا(س) برای حفاظت از جان امام گذراندند.

انقلاب به پیروزی رسید و او مانند گذشته به فعالیت هایش ادامه داد و نوبت رسید به تسخیر لانه جاسوسی و عباس اولین شخصی بود که توانست وارد این مکان جاسوسی شود و فعالیتش در این مکان به یک سال رسید و در همین جا بود که با دختری هم نسل و هم سنخ خودش آشنا شد و بنای ازدواجشان روز بعثت حضرت رسول(ص) و با خواندن خطبه به وسیله امام گذاشته شد.
زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد- اخبار ...
عباس در مرکز آموزش سپاه منطقه 10 مشغول بود و برای فعالیت هایش زمان در نظر نمی گرفت و بیشتر وقت ها همه زمانش را در سپاه می گذراند و چون همه هم و غمش را برای دستگیری منافقان به کار می گرفت، آنها نیز بی کار ننشسته و سعی در ترور او داشتند.

جنگ که شروع شد عباس هم مانند بسیاری از هم رده های خود، جبهه را به ماندن در شهر ترجیح داد و اولین فرماندهی را در عملیات بیت المقدس در سمت فرمانده گردان تجربه کرد اما این عملیات او را راهی بیمارستان نیز کرد و کمی که بهبود یافت، دوام نیاورد و دوباره عازم جبهه شد.

سال 62 بود که او را برای تبلیغ انقلاب اسلامی از طرف سپاه به حج فرستادند وقتی بازگشت به او گفتند عباس خوشا به حالت که برای زیارت خانه خدا رفتی و او آهی می کشید و می گفت ای کاش به زیارت و ملاقات خدا بروم.

شهید همت درباره اثر حج بر عباس اینگونه تعریف می کند: وقتی عباس از مکه برگشت در دنیای دیگری سیر می کرد. توی خودش نبود. گوشه ای خلوت می کرد و به نماز شب می ایستاد و با خدا راز و نیاز می کرد. در نماز شبش گریه هایی عارفانه می کرد. عباس با همه ناراحتی ای که داشت هیچ گاه اخم و عصبانیتی در وجودش راه نداشت و تبسمی نمکین بر لب داشت.

خیلی زود دعایش به درگاه خدا مستجاب شد و او در بیست و هشتمین روز از آبان ماه سال 62 در عملیات والفجر 4 در پنجوین در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. 

متن وصیت‌نامه‌ای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه می‌خوانید:

«بسم الله الرحمن الرحیم

إِنَّ اللَّهَ اشتَرىٰ مِنَ المُؤمِنینَ أَنفُسَهُم وَأَموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِ اللَّهِ فَیَقتُلونَ وَ یُقتَلونَ وَعدًا عَلَیهِ حَقًّا فِی التَّوراةِ وَ الإِنجیلِ وَالقُرآنِ وَ مَن أَوفىٰ بِعَهدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاستَبشِروا بِبَیعِکُمُ الَّذی بایَعتُم بِهِ ۚ وَذٰلِکَ هُوَ الفَوزُ العَظیمُ.

خدا جان و مال اهل ایمان را به بهشت خریداری کرده آن‌ها در راه خدا جهاد می‌کنند که دشمنان دین را بکشند یا خود کشته شوند این وعده قطعی است بر خدا و عهدی است که در تورات و انجیل و قرآن یاد فرموده است و از خدا با وفاتر به عهد کیست؟ ای اهل ایمان شما به خود در این معامله (خریداری بهشت ابد به جان و مال) بشارت دهید که این معاهده با خدا به حقیقت سعادت و پیروزی بزرگی است.

با درود و سلام بر تمام شهدا و با درود و سلام به امام امت این تبلور اسلام راستین و این نور خدا و این کوبنده بر فرق مستکبرین جهان و این سلاله پاک حسین (ع) و این یاور مستضعفین جهان و این عاشق خدا و این مرد گریان نیمه شب و این جانشین امام زمان (عج) و این فقیه عادل زمان و این رهبر قلب‌های مومن و همچنین با درود و سلام به امت شهیدپرور؛ امتی که بهترین تعبیر را در مورد این مردم امام عزیزمان فرموده است که این ملت الهی شده است و من این مسئله را با گوشت و پوست بدنم حس کرده‌ام و آن را در جبهه‌های جنگ مشاهده نموده‌ام. من بوی دست آن پیرمرد یا پیرزنی که نان تهیه کرده و برای ما به جبهه‌ها می‌فرستد به مشامم رسیده است. من چهره آفتاب‌سوخته آن مرد روستایی و یا آن جوان روستایی که فقط به ندای حسین‌گونه امام لبیک گفته است را دیده‌ام. من عشق به شهادت جوانان پاک حزب الله را در اینجا دیده‌ام و خیلی نمونه‌های دیگری که هر کدام گویای حضور مردم در تمام صحنه‌های نبرد حق علیه باطل می‌باشد. من با آن گفته امام عزیزمان که می‌گوید در جبهه‌ها حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که از خانواده این مستکبرین باشد کاملا مانوس می‌باشم و این اصل معنی امامت و امت که هر دو کامل در نتیجه می‌بینم که انقلاب با شتابی سرسام‌آور به پیش می‌رود؛ ان‌شاءالله تمام کاخ‌های ظلم را درهم خواهد کوبید و باعث نجات تمام مستضعفین جهان خواهد شد و از همه مهم‌تر زمینه آماده می‌شود برای ظهور امام زمان (ع) و نکته بسیار ظریفی که در اینجا مشهود است، ارتباط قوی بین امام و امت می‌باشد که به فضل الهی این دو هم جهت حرکت می‌کنند و تا این همسویی برقرار است ما پیروزیم؛ اگر چه در بعضی از موارد شکست بخوریم که این شکست، خود نزد ما پیروزی عظیمی می‌باشد و اما نظر من در مورد هر دوی این‌ها این است که امام چون آن ارتباط اخلاصی خود را با خدا برقرار کرده است و نمود آن همان گریه‌های شبانه امام می‌باشد، راه خود را پیدا کرده و در صراط مستقیم حرکت خود را ادامه می‌دهد و این طرف که امت قرار دارد تا وقتی که قدر این نعمت الهی را بدانند و شکرگزاری کنند صد در صد خدا این نعمت را از او نخواهد گرفت؛ مگر این که نعمتی از آن بالاتر به او بدهد و باز من نمود عینی این مسئله را در جبهه‌های جنگ مشاهده کرده‌ام و آن فریادهای پرخروش و مستضعف‌ترین مردم این جهان است که در حال حاضر تبلور آن در ایران و آن هم در جبهه‌ها است که فریاد می‌زنند خدایا خدایا تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه بر عمر او بیافزا.

باری؛ تا این پیوند عمیق بین امام و امت وجود دارد شکست محال است؛ ولی پیروزی روز به روز روشن‌تر می‌باشد و امام تمام این‌ها حول یک محور و برای یک محور دور می‌زند و آن خداست و آن نیز عشق به لقاء است که هر کس به اندازه برای این مطلب سهم می‌گذارد و یکی مال و ثروت یکی زن و بچه و یکی بهترین چیز خود آن هم نه یک بار بلکه حاضر است صد بار برای رسیدن به لقاءالله عطا نماید و آن جان ناقابل خودش می‌باشد تا بدین وسیله خونی را که از هابیل تا حسین (ع) و از حسین تا کربلای ایران بر زمین ریخته شده است، تداوم دهد و در این ارتباط آیندگان نیز راهشان و خطشان روشن می‌باشد.

یعنی این که این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج) که خط مبارزاتی ما روشن است و آن این است که مبارزه آنقدر ادامه دارد تا دیگر کسی روی زمین نباشد که لا اله الا الله نگوید.

سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

و اما برگردم به وضع موجود خودم که قرار است فردا شب عملیاتی عظیم که می‌رود تا سرنوشت نبرد یک سال و نیمه جبهه حق علیه کفر را معین نماید و به اعتقاد من این نبرد درست شبیه به حالت روز 22 بهمن در ایران می‌باشد که این نبرد 22 بهمن برای جهان می‌باشد و در واقع صدور انقلاب ایران به تمام جهان و آغاز اولین گام جهانی برای ظهور امام زمان‌ (عج) می‌باشد.»

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

روحانی شهید عبدالله ضابط : ای کاش همه مبلّغان در هر مکانی هستند در موقع نماز، اذان بگویند تا دلهای مؤمنین به سوی خدا متوجه شود

شهید ضابط در سال 1341 یعنی همان سالی که حضرت امام خمینی(ره) فرموده بودند سربازان من اکنون در گهواره اند در خانواده ای مذهبی، فرهنگی و در شهر مقدس مشهد پا به عالم خاکی نهاد. پدرش از خادمان بارگاه منور حضرت علی بن موسی الرضا (علیه آلاف التحیة و الثناء) می باشد. که در تربیت او با الطاف کریمانه آن حضرت اهتمام داشت او تحصیلات خویش را با استعداد و پشتکار منحصر به فرد آغاز کرد و موفق شد در سن 15 سالگی بصورت جهش دیپلم تجربی بگیرد و در سن 16 سالگی به هندوستان جهت تحصیل در رشته شیمی عزیمت نمود و پس از 6 ماه همزمان با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به ایران بازگشت. و به فعالیتهای انقلابی و مذهبی مشغول شد. در سال 1358 در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به تحصیل شد. پس از آن با نظر به لیاقتش به عضویت شجره طیبه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و با توجه به علاقه شدید به تحصیل در مرکز مدیریت و آموزش سپاه قم(دانش سرای عالی شهید محلاتی) مشغول به تحصیل شد.

ایشان همزمان با تحصیل و انجام وظایف ماهها در مناطق عملیاتی حضور داشت. در سال 64 مفتخر به راهیابی به مکتب سالکان نور گردید و در حوزه علمیه قم در کنار تهذیب نفس از خرمن اساتید گرانمایه همچون آیات عظام استادی، تبریزی، شب زنده دار، خاتم یزدی و… کسب فیض نمود. با توجه به علاقه وافر وی به امر تبلیغ و نیز نفس معنوی و هنرمندی در خطابه داشت طی سفرهای زیادی به نقاط مختلف کشور و بعضی کشورهای منطقه به ترویج معارف تشیع و هدایت انسانهای تشنه حقایق پرداخت.
او که سالها با شهداء زندگی کرده بود پس از پایان جنگ جامعه بدون فرهنگ شهداء برایش سخت بود و به هر طریق سعی داشت با خاکهای گرم خوزستان انس داشته باشد تا گرمای نفسش هر روز بیشتر شود و مبلّغ پیام شهداء باشد. در سال 79 با چند عامل که محوری ترین آنها فرمان ولی امر مسلمین(حفظه الله) بود مجموعه تفحص سیره شهداء را پایه گذاری نمود و با تحمل زحمات زیاد و همّت عالی به تربیت سفیران نور و هدایت و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت پرداخت تا این سفیران نور در مناطق و قشرهای مختلف به روشن گری و هدایت صحیح جامعه بخصوص نسل جوان که در معرض طوفان غفلت و تباهی دشمنان اسلام و بشریت قرار دارند و نیز حفظ نظام از آسیب های دشمنان به تربیت آینده سازان و زمینه سازان ظهور بپردازند. و سرانجام روز 29 بهمن 82 در بازگشت از جلسه تبلیغی در جاده بابل بر اثر تصادف، روح مطهرش با ندای «فادخلی جنتی» به ملکوت اعلی عروج کرد، همان آرزویی که سالها از رب الشهداء تقاضا کرده بود 

اهم تحصیلات و فعالیتهای علمی

1- اخذ دیپلم تجربی در سن 15 سالگی
2- تحصیل در رشته شیمی دانشگاه دهلی نو کشور هندوستان
3- تحصیل در رشته علوم تربیتی دانشگاه فردوسی مشهد
4- تحصیل در مرکز مدیریت و آموزش سپاه
5- تحصیل دروس حوزه تا سطح خارج
6- تدریس دروس سطح یک حوزه
7- مربی پرورشی در مدارس مشهد
8- تحصیل در مرکز تخصصی تبلیغ حوزه علمیه قم
9- تدریس فن خطابه و سخنوری
10- مربی عقیدتی در بسیج
11- تدریس مدیریت فرهنگی و نظام تبلیغی اسلام در دانشگاه
12- سرگروه مرکز پژوهش حوزه های علمیه خواهران و همکاری در تدوین کتاب «روش سخنرانی دینی»

شهید

اهم فعالیتهای تبلیغی:

1. حضور مستمر و فعال در جبهه های جنگ به عنوان نیروی رزمی- تبلیغی
2. اعزام به تبلیغ از طریق نمایندگی ولی فقیه در سپاه به شهرهای مختلف
3. حدود 80 بار اعزام به دانشگاه های سراسر کشور از طرف نهاد رهبری در دانشگاه ها و معرفی مکرر ایشان به عنوان مبلغ نمونه و ممتاز
4. تدریس مدیریت فرهنگی و نظام تبلیغی اسلام در دانشگاه مشهد و اصفهان
5. مربی عقیدتی در بسیج
6. مبلغ نمونه در سطح مدارس راهنمایی و دبیرستان
7. تبلیغ در کشورهای لبنان، سوریه، اردن، ترکیه، افغانستان، پاکستان و آذربایجان شوروی

اهم خدمات و مسئولیتها:

1- مدیر مؤسسه روایت سیره شهداء(گروه تفحص سیره شهدا سابق)
2- عضو فعال انجمن اسلامی دانشگاه مشهد
3- تشکیل انجمن اسلامی جوانان خیابان فلسطین مشهد
4- حضور فعال در جبهه های حق علیه باطل به عنوان نیروی رزمی– تبلیغی
5- مسئول روابط عمومی لشگر 5 نصر
6- مسئول عقیدتی سیاسی سپاه ناحیه دو مشهد
7- مبلّغ نمونه و موفق نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاهها، نمایندگی ولی فقیه در سپاه و دفتر همکاری حوزه و آموزش و پرورش
8- معاون تربیتی و جانشین معاونت طرح و برنامه و امور بین الملل در مرکز جهانی علوم اسلامی
9- مسئول کمیسیون تبلیغ در مرکز سفیران نور حوزه علمیه قم
10- عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد

عبدالله ضابط

گلچین جملات، اندیشه ها و… شهید ضابط:

1- برآنیم تا با تأسی به سیره شهیدان والامقام در مقابل طوفان تهاجم فرهنگی دشمن، نسل جوان آینده را به ابعاد وجودی شهیدان حق و فضیلت آشنا سازیم.
2- شهداء گویا برگشته اند و مشغول سازماندهی هستند و تفرق ما را به تجمع دوباره تبدیل خواهند کرد.
3- شهید مثل شمعی است که نورش اگرچه کم سو است اما در برابر همه سیاهی ها، جلوه می کند.
4- ای کاش همه مبلّغان در هر مکانی هستند در موقع نماز، اذان بگویند تا دلهای مؤمنین به سوی خدا متوجه شود و شعائر دینی احیاء گردد.
5- ای شهداء خودتان کمک کنید تا بتوانیم این مکان های مقدس و مقاتل شهداء را با معرفت درک کنیم.
6- اگر می خواهید برایم دعا کنید، از خدا بخواهید تا زودتر شهید بشوم.
7- زمینه سازی ظهور حضرت بقیة الله الأعظم(عج) با ترویج فرهنگ ایثار و فداکاری میسّر است.
8- بچه ها شهداء را فراموش نکنید همه ما مدیون شهداء هستیم دلهایتان را با یاد و توسل به شهداء صیقل بدهید، رمز موفقیت و راه کمال ما شهداء هستند چرا که آنها شاهد ما هستند.
9- هر جا از خدا صحبت می کنم، جلسه می گیرد.

ابعاد روحی و معنوی:
توکل و توسل مداوم(توصیه ایشان به محارم و نزدیکان خود این بود که توکل بر خدا، رمز موفقیت است، دعا و توسل، سلاح گرفتاری هاست.)
اخلاص و تواضع(از مطرح شدن پرهیز می کرد و تسلیم وظیفه و تکلیف بود، نه به دنبال موقعیت و جایگاه)
ساده زیستی و بی رغبتی به دنیا؛ در مقابل تلاش برای رفع نیاز محرومین مخصوصاً طلاب کم بضاعت.
احترام زیاد به پدر و مادر(به نقل از پدر: ایشان هیچ گاه جلوتر از من راه نمی رفتند.)
محبت بی شائبه به همسر و فرزندان(به نقل از همسر: با این که حضور با برکت ایشان در خانه کم بود اما در فرصت هایی که در خانه بودند کمبودها را جبران می نمودند.)
جاذبه و محبوبیت زیاد و دافعه در حد لازم و همچنین نفوذ کلام بالا و مثبت نگری
استقامت و خستگی ناپذیری در تبلیغ دین و نشر فرهنگ شهادت(خطاب به دوستان می گفتند: آنقدر کار کنید که موقع رفتن به پیشگاه خداوند، پشیمان نشوید که کم کار کرده اید، جوابتان این باشد که دیگر رمق نداشتم تا کار کنم.)
عبادت و شب زنده داری
رعایت و حفظ بیت المال حتی در امور جزیی
علاقه شدید به امام و رهبری و دفاع از حریم ولایت.

شهید ضابط

ضابط که بود:
ضابط را نشناختم. چرا که شناختن او برای کسانی که حال و هوای او را نداشته باشند، کار دشواری است درک ضابط برای مثل ما که در حجاب های عصر مدرنیسم یا دنیاگرایی مدرن، گرفتار شده ایم کار طاقت فرسایی است به قول خودش «ما محکوم سایزها هستیم» و هیچ کدام از ما سایزمان به سایز ضابط نمی خورد. او کاملاً متفاوت بود و به مردم زمانه اش شباهتی نداشت،… در جاهایی که مخاطبینش او را نمی شناختند، وقتی ظاهر کاملاً بی پیرایه و قیافه معمولی اش را می دیدند باورشان نمی شد که تا چند دقیقه دیگر، غوغایی در دلشان به پا خواهد شد. چرا که خودش هم موقع ایراد سخن می سوخت و سخنانش از دل بر می آمد و بر دلها می نشست و بالاتر از اینها بر دلها آتش می زد.
کلامش بقدری گیرا و جذاب بود که بدون اختیار همه را مبهوت می کرد … در میان دوستان و مخاطبین گرچه موفق ترین و برترین و عالی ترین بود ولی در عین حال غریب بود و تنها … به ما التماس می کرد که بیایید از طریق عطر و یاد شهداء و بیان سیره آنان، نسل جوان امروز را از خطر تهاجم فرهنگی حفظ کنیم، اصلاً درک عمیق گفته هایش برایمان مقدور نبود. شهداء برای ضابط بهترین، زنده ترین و تازه ترین الگوی زندگی و سازندگی بودند نگاه و سیر و سلوک زندگی اش فقط از زاویه شهداء رقم می خورد. ضابط با تمام وجودش در شهداء ذوب شده بود. ضابط در عین حال که نمونه زیبایی از صفا، صداقت و تلاش خستگی ناپذیر بود، اما تمام امید و هدف او وصال شهیدان بود. او بازمانده شهداء بود و به این خاطر خود و زندگی اش را وقف شهداء کرده بود و به راستی زیبنده اوست که گفته شود ضابط یکی از بزرگترین سرداران روایتگری در عصر حاضر و مخلص ترین راوی عشق در دنیای معاصر بود. چه غریبانه از جمع علمداران عرصه روایت پر کشید، از جنس دریا بود و متعلق به دیاری دیگر. دنیا سالهای سال بود که برایش به قفس تبدیل شده بود او سالیان دراز، سر به مهر شوریدگی و دلدادگی را در وجود خود نهفته بود. در غربت نگاهش و صفای کلامش، عطش جاماندن از قافله شهیدان، هویدا بود. بارها و بارها در خاک به خون تپیده خوزستان به او می گفتند در این بیابانهای تف دیده چه می کنی و به دنبال چه می گردی؟ چه می فهمیدند که چه می کشید و چه رنجی می برد در روزگاری که بسیاری از مردان جنگ به زندگی روزمره خو کرده اند. بیابان های طلائیه، شاهد اشک ها و ندبه های سوزناکش بود. خدا می داند صدها کاروان از سراسر کشور از نوای حزین و صفای کلامش چه بهره ها که بردند… به همه به طور یکنواخت فیض می رساند از همین روست که هیچ قشری نمی تواند بگوید او تنها متعلق به ما بود، برایش فرقی نمی کرد با چه قشری حرف می زند، مهم این بود که آتش عشق به شهداء را در دلها شعله ور سازد و به چه زیبایی از عهده این هنر بر می آمد. چقدر خوشحال بود از اینکه می دید دوباره مثل روزهای جنگ، طلبه ها وارد عرصه دفاع از ارزشها و روایتگری حماسه سرایی شده اند و کاروانهای راهیان نور بدون راهنما نیستند. همیشه به راویان تأکید می کرد که زائران مشاهد شهداء با زائران حرم امام رضا (علیه السلام) تفاوتی ندارند چرا که یقین داشت خاک گلگون خوزستان، طلائیه و شلمچه قدمگاه ائمه اطهار (علیهم السلام) است.
خوشا به حالت که زینب وار، راوی حماسه های کربلای ایران شدی آری تو در قالب متعفن دنیا نمی گنجیدی و می دانم که شهداء نیز برای میهمانی تو در جمع با صفایشان از ما بیشتر بی تابی می کردند. و چه زیبا دریافتی سخن روایتگر فتح شهید آوینی را که می گفت «شأن انسان در این است که هجرت کند و از زمان و مکان و مقتضیات آنها فراتر رود و غل و زنجیر جاذبه دنیا را از دست و پای روح خویش بگشاید و در آسمان لایتناهی ولایت پرواز کند و کسی این مقام را خواهد یافت که از خود و آنچه دوست دارد بگذرد و خداوند در جوابش «و فدیناه بذبح عظیم» نازل کند». و به قول خودت که بارها و بارها می گفتی:
هر که از تن بگذرد، جانش دهند چون که جان درباخت جانانش دهند.

دانلود روایت شهید حاج عبدالله ضابط در شلمچه - ظهر عاشورای 82

میترا حسن‌پور، همسر شهید ضابط در حاشیه سفر به تایباد و شرکت در یادواره شهدا در گفت‌وگو با ایکنا از خراسان رضوی، اظهار کرد: از دست دادن عزیزان سخت است اما اگر به این یقین برسیم که خدا سرپرست همه ما است میتوانیم با مشکلات به خوبی مقابله کنیم.

وی ادامه داد: سختی در تمام زندگی‌ها وجود دارد اما تنها شکل آن مختلف است، در یک فیلم، نقش بدل‌ها با یک ضربه می‌میرند اما نقش اول با ضربات فراوان زنده می‌ماند، چرا که کارگردان اینگونه خواسته، اگر ایمان داشته باشیم پروردگار کارگردان زندگی ما است پس مطمئن باشیم هوای ما را خواهد داشت و آنچه تقدیرمان است رقم می‌خورد.

این استاد حوزه و دانشگاه با توصیه به جوانان گفت: ارتباط خود را با خدا نزدیکتر کنند و ارزش و قیمت بالایی برای خودشان قائل شوند جوانان بدانند هیچ‌کس جز پروردگار بهای آنان را نخواهد پرداخت، پس خود را ارزان نفروشند. ادامه‌دهنده راه شهدا و دوستی با این بزرگواران باعث می‌شود جوانان در مسیری حرکت کنند که انتهای آن به خدا برسد.

وی افزود: در برهه کنونی ابزار جنگ دشمن تغییر کرده است و این مساله جای خوشحالی دارد، زیرا توانایی‌های ملت ایران، به‌ویژه قشر جوان چنان پیچیده شده است که دیگر دشمن تنها با توپ و تانک نمی‌تواند بر آنان غلبه کند. تمام قوای خود را به کار گرفته تا راهی برای رسوخ به این کشور بیابد.

همسر شهید ضابط با اشاره به کم و کاستی موجود در کشور اظهار کرد: درست است فشارهای اقتصادی در جامعه وجود دارد و این مهم بر کسی پوشیده نیست، اما در مقابل افرادی را داریم که جهادی برای کشور خدمت می‌کنند و در مسیر خط رهبری گام برمی‌دارند و همین امر سبب سربلندی و اقتدار نظام مقدس اسلامی شده است.

وی بیان کرد: حاج عبدالله ضابطی سال ۴۱ در یک خانواده مذهبی و فرهنگی در مشهد مقدس متولد شد و دوران کودکی و نوجوانی خود را در همان شهر سپری کرد. در سن ۱۵ سالگی به‌صورت جهشی دیپلم تجربی گرفت و برای ادامه تحصیل راهی هندوستان شد اما عشق به انقلاب بعد ۶ ماه او را به ایران برگرداند.

همسر شهید ضابط عنوان کرد: در سال ۷۹ به چند دلیل که مهمترین آن‌ها فرمان مقام معظم رهبری بود، مجموعه تفحص سیره شهدا را پایه‌گذاری کرد و با تحمل زحمات زیاد و همت عالی به تربیت سفیران نور، هدایت و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت پرداخت، تا این سفیران نور در مناطق و قشرهای مختلف به روشنگری و هدایت صحیح جامعه به‌خصوص نسل جوان که در معرض آسیب‌های اجتماعی دشمنان اسلام و بشریت قرار دارند و نیز حفظ نظام از هر گزندی به تربیت آینده سازان و زمینه سازان ظهور بپردازند.

وی ادامه داد: سرانجام ۲۹ بهمن ۱۳۸۲ در بازگشت از جلسه تبلیغی در جاده بابل بر اثر تصادف، روح مطهرش با ندای «فادخلی جنتی» به ملکوت اعلا عروج کرد، همان آرزویی که سال‌ها از پروردگار تقاضا کرده بود.

حسن‌پور افزود: ایشان مبلغ نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه بود و از طرفی مبلغ وحدت حوزه و آموزش و پرورش، بنابراین دایره برنامه‌هایشان وسیع بود. مخاطبان هم اکثرا نسل جوان مدارس و دانشگاه بودند. محرم و صفر و ماه رمضان به دانشگاه‌ها دعوت می‌شد و از اسفند تا فروردین هم در مناطق حضور داشت. برنامه‌ها طوری بود که این اواخر دائم‌السفر بودند و نمازها را کامل می‌خواندند. به وظایفشان اهمیت خاصی می‌دادند طوری که برای انجام کارها از قبل برنامه‌ریزی می‌کردند و همین مسئولیت را در خانواده نهادینه کرده بودند.

این استاد دانشگاه افزود: مدت ۲۱ سال با حاج عبدالله زندگی کردم و حاصل این زندگی ۶ فرزند است و زمان شهادت ایشان فرزند بزرگ خانواده ۲۰ سال و کوچکترین آن‌ها سه سال داشت. 

وی در پایان اضافه کرد: لحظه‌های که خبر شهادت همسرم را شنیدم یکی از فرزندانم با ناراحتی پرسید بعد از این چه کنیم و در پاسخش گفتم «إِنَّا لله و إِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ» تاکنون خداوند سرپرست زندگی ما بوده پس بعد از این هم هوای ما را خواهد داشت.

 چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

زندگی نامه و وصیتنامه میثم ولایت شهید عبدالله میثمی : کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

سال 1334 ه. ش در خانوادهای مؤمن در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل نموده بود، نام او را عبدالله گذاشت. ( بر مبنای آیهی 32 از سورهی مریم ) عبدالله دوران کودکی و نوجوانی را در دامان پاک پدر و مادر خود سپری کرد. وی در دورهی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش به کار پرداخت. از نوجوانی شور و علاقهی خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم الهی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به سلک روحانیت و طلبگی قرار داد.

فعالیتهای سیاسی ـ مذهبی این شهید بزرگوار در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، هیأت حضرت رقیه (ع)، کلاسهای آموزش قرآن و صندوق قرض الحسنه را پایهگذاری کرد و عملاً مسؤولیت ارشاد دوستان همسن و سال خود را به عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم میداد، که به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل گردید. در این مقطع عمده توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین معطوف گردید و سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت الاسلام رحمت الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت نمود و در مدرسه شهید حقانی سکنی گزید و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت. وی که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه دیگر در همین سال دستگیر و روانه زندان شد. در زندان با وجود آنکه شکنجه های فراوانی را تحمل نمود، ذره ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل نمود و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض میکرد، به اتفاق سایر زندانیان همبند به تحقیق و مطالعه علوم و معارف قرآن و نهج البلاغه می پرداخت. او تعالیم روح بخش قرآن را به زندانیان آموزش می داد و این حرکتها در روحیه زندانیانی که تحت تأثیر گروهکهای ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که سی ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستمشاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.

فعالیتهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت و از محضر اساتید بزرگوار کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی پور» و برای یاری رساندن به این نهضت الهی، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر عزیمت کرد، تا در کنار عزیزان پاسدار به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد. او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه سیاسی قبلی خود می توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد. شهید میثمی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاشهای فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده شهدا به کار بست. این شهید سعید علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهادهای انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره مسؤولین استان قرار می گرفت. پس از سی ماه خدمت و تلاش شبانه روزی در آن منطقه محروم، از سوی نماینده حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در منطقه نهم (فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب گردید. شهید میثمی و دفاع مقدس از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی شهید میثمی جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره گسترده الهی میدانست ومعتقد بود هرکس بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره الهی بیشتر بهره برده لذا در بسیاری از صحنه ها و مناطق عملیاتی حضور فعال داشته است ، برادرش در یکی ازهمین مناطق عملیاتی (تپه های شهید صدر) در مقابل چشمانش به شهادت رسید. او همچنین به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه امور است و بقیه مسایل در مرحله بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت الاسلام و المسلمین شهید محلاتی، «نماینده محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به مسؤولیت نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء (ره) ـ که قرارگاه مرکزی و هدایت کنندهی تمامی نیروهای ارتش سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود ـ برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایهی قوت قلب آنان باشد. شهید میثمی که با علاقه و عشق بی نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شبهای عملیات الهام بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه خدا هم حاضر نبود، لحظه ای جبهه های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه اجر زیارت خانه  خدا را هم دارد. او عاشقی دلباخته بود و عشق را تنها با ایثار و فداکاری قرین میدانست و اهدای خون خود را در راه حق، تنها ذرهای برای شکر این همه نعمت برمی شمرد و توفیق حضور در جبهه را ارمغانی میدانست که با یاری معشوق به ظهور خواهد رسید. نظرش این بود که: «کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

عبدالله میثمی در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه حرف‌های اختلاف‌انگیز، رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»

مروری بر زندگی شهید عبدالله میثمی

به گزارش ایسنا، سال ۱۳۳۴ در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند. دوران کودکی و نوجوانی را سپری کرد و در دوره دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش مشغول به کار شد. از نوجوانی شور و علاقه خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم دینی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به قبلیه روحانیت و طلبگی قرار داد.

عبدالله در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، «هیأت حضرت رقیه (ع)»، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسئولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را بر عهده گرفت و قرآن و مسائل سیاسی روز را به آنها تعلیم داد. به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل شد. در این زمان بیشتر توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین بود. سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال ۱۳۵۳ به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت کردند و در مدرسه «شهید حقانی» ساکن شد و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت.

عبدالله که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه دیگر در همین سال دستگیر و راهی زندان شد.
در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل کرد، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه پرداخت.

او تعالیم قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که ۳۰ ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال ۱۳۵۷ به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.

با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت و از محضر استادان کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت امام خمینی (ره)، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر رفت، تا در کنار پاسداران به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد. او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد.

این روحانی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست. او علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهادهای انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت. پس از ۳۰ ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان «مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در منطقه‌ی نهم (فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب شد.

14 خاطره از شهید گرانقدر عبدالله میثمی

از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست و معتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آن صحنه‌ها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپه‌های شهید صدر به شهادت رسید.

به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسائل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی، «نماینده محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به «مسئولیت نمایندگی امام (ره) در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره)» که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه قوت قلب آنان باشد.

حجت‌الاسلام میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد.

وی همواره در میدان جهاد حاضر بود و یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت. تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام (ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود. حجت‌الاسلام میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید می‌کرد که وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند.

کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود. زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود. او هر آنچه داشت، در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت.ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود، از او انسانی وارسته ساخته بود، که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت. عبدالله همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسئولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت:
«خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم، گنهکاریم.»

این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان، خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌کرد: «اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است. برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.»

حجت‌الاسلام میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می‌گذاشت، در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه حرف‌های اختلاف انگیز ما، رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»

این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌کنند، می‌گفت: «خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»

سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات کربلای ۵ به دوستان گفته بود: «من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.»هنگامی که در تاریخ روز نهم بهمن ماه سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب، برای مناجات با خدای خویش آماده می‌شد، وعده الهی تحقق یافت و در منطقه عملیاتی «کربلای ۵»، از ناحیه‌ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۵ مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) بود که به شهادت رسید.

وصیت‌نامه

«اعوذبالله من الشیطان الرجیم» «بسم الله الرحمن الرحیم» الحمدالله رب‌العالمین و الصلوه والسلام علی اشرف الانبیاء والمرسلین ابی القاسم محمد صل الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و اما بعد از حمد خدای تبارک‌وتعالی و درود به پیغمبر و اهل‌بیتشان علیهم‌السلام خداوند توفیق عنایت فرمود که در شب شانزدهم اسفندماه سال هزار و چهارصد و شصت شمسی مطابق با جمادی‌الاول در ایام وفات فاطمه زهرا سلام‌الله علیها وصیت‌نامه‌ای بنویسم. و خدایا تو گواهی در این لحظه که در خدمت مقام وحدانیت، این کلمات را می‌نویسم بسی شرمنده و شرمسارم، چراکه بندگان تو را می‌بینم که در جبهه‌های حق علیه باطل می‌جنگند و در سنگرهای خود وصیت‌نامه‌های شهید وارونه می‌نویسند. خدایا دلم می‌سوزد که چرا به زمین چسبیدم. خدایا اگر من بیچاره در این لحظه بمیرم فردا در مقابل این جوانانی که از لذت و عیش و نوش دنیا بریدند و رو به تو آوردند سرافکنده خواهم بود. اشهد آن لااله‌الاالله وحده لا شریک له و اشهدان محمدا صلی‌الله علیه و آله عبده و رسوله و ان علیا امیرالمؤمنین و حسن بن علی المجتبی و حسین بن علی السیدالشهدا و علی بن الحسین زین العابدین و محمدبن علی باقر علم النبین و جعفربن محمد الصادق و موسی بن جعفر الکاظم و علی بن موسی الرضا و محمدبن علی التقی و علی بن محمدالنقی والحسن بن علی العسگری و حجه بن الحسن المهدی صلواتک علیهم اجمعین ائمتی و سادتی بهم اتولی و من اعدائهم اتبری و ان ما جاز به النبی حق و ان الله بعث من فی القبور. ای پدر بزرگوار و مادر مهربانم و ای خواهران و برادران و ای همه کسانی که با شما در دنیا مأنوس بودم از شما عاجزانه می‌خواهم که پیوسته از برایم طلب مغفرت کنید چرا که با رویی سیاه از دنیا می‌روم. شما نمی‌دانید خدا چقدر لطف کرده گناهان مرا از شما پوشانده. آنچه در دوران زندگی‌ام بیش از همه چیز مرا رنج داد و باعث خون دل خوردن من شد، اخلاص نداشتنم بود و الان نمی‌دانم در مقابل خدای بزرگ چه عملی را همراه خود ببرم. دومین مسئله ای که مرا در زندگی عقب انداخت که موفق نشوم از فیض‌های بزرگ‌تری بهره مندتر گردم، بی نظمی و بز صفتی من بود که جسته گریخته کار می‌کردم و به هر کشتزاری دهانی می‌زدم. این است که دستم از حسنات تهی است. و سومین چیزی که گوشت بدنم را آب کرد و در دنیا مرا سوزاند تا قیامت چه بر سرم آورند غیبت بخصوص غیبت علما بود. خدا کند که با دعای شما پروردگار همه کسانی را که برگردن ماحق دارند از دست ما راضی گرداند... ]پدر[ فراموش نمی‌کنم وقتی که آمدید پشت میله‌های زندان قصر و گفتید خدایا من از این فرزند راضی هستم تو هم راضی باش و من چقدر آسوده شدم... ای مادرم، شما آن مادری هستید که در اولین برخورد هنگام ملاقات در زندان حماسه ای همچون حضرت زینب آفریدید. همانجا که گفتید فرزندم ناراحت نباش تو سرباز امام زمان هستی درس‌هایت را بخوان و مرا از آن گرداب هولناک به ساحل اطمینان خاطر آوردید. و اگر این فرزند کوچک شما فاتحانه و پیروزمندانه با چهره سفید از دنیا رفت بدانید همان دعای شماست که در اولین سال عروسی خود جهت فرزندی صالح کردید مستجاب گشته و خدا این فرزند صالح را از شما پذیرفته است. ای خواهرانم طاهره خانم و اکرم خانم، شما از یادتان نرود که شما از پستانی پاک شیر خورده‌اید و باید با پستانی پاک به فرزندانتان شیر بدهید. فرزندانتان را با حب اهل بیت بار بیاورید. آن‌ها را آشنا با ولایت فقیه کنید مگر نمی‌دانید که پیغمبر خدا ما را به دست اهل بیتش سپرد و امام زمان ما را به دست فقها سپردند مبادا در راهی به جز راه مرجع تقلید قدمی بردارید که در این صورت در مقابل خدای تبارک و تعالی هیچ حجتی ندارید. برادران عزیزم. ای رحمت خدا و ای امین خدا و ای عطا خدا شما سربازی امام زمان را فراموش نکنید. برادرتان که لیاقت نداشت اما امیدوارم شما جزو انصار و یاران امام زمان باشید. بکوشید با تقوای الهی تا از منبع اهل بیت بهره مند شوید. نکند خدای ناکرده در دسته بندی‌ها و جبهه بندی‌های مذهبی بیفتید که معنویت روحانیت از شما گرفته می‌شود. که ناگهان می‌بینید از روحانیت به جز لباسش برایتان نمانده است. به این طرف و آن طرف ننگرید. فقط نگاه کنید به نائب امام زمانتان تا فریب نخورید. در گرداب غیبت‌ها و تهمت‌ها نیفتید. خدا گواه است که این بدگویی‌ها ایمان را می‌خورد و انسان را از روحانیت اخراج می‌کند. لذت مناجات با خدا را از بین می‌برد و شما به بچه‌های خواهرانتان بیشتر سر بزنید مخصوصاً فرزندان طاهره خانم که سید هستند باید جزء رهروان راه حسینی باشند. من از همه رفقایم التماس دعا دارم. فقط دو نفر از دوستانم را بگوئید به سر قبرم بیشتر بیایند یکی آقا مصطفی ردانی پور و یکی هم سیدمرتضی صاحب فصول و از جانب من بر سر قبر سیداحمد حجازی بروید و شب‌های جمعه قبر مرحوم مجلسی را فراموش نکنید. زیارت قبر آقای مطهری علم و حکمت و زیارت قبر آقای مدنی تقوی و زهد و زیارت قبر آقای بهشتی سوز و گداز به انسان می‌دهد. زیارت این قبور را فراموش نکنید. و با اجازه پدر بزرگوارم اخوی رحمت اله را به عنوان قیم انتخاب کردم باشد که بدهی‌های مرا بدهد... خدایا ما را جزو یاران امام زمان محسوب بدار. خدایا رهبر کبیر انقلاب امام خمینی را در پناه خودت از همه بلاها مصون و محفوظ بدار. خدایا رزمندگان ما را در جبهه‌های حق برعلیه باطل بر دشمنانشان فاتح و پیروز بگردان. خدایا ما را به شهدا ملحق بگردان. پروردگارا عاقبت امر ما را ختم به خیر بگردان. خدایا پدر و مادر را از دست ما راضی و خشنود بگردان. پروردگارا مهر و محبت اهل بیت را از ما و فرزندان ما مگیر. افسوس که عمری پی اغیار دویدیم از یار بریدیم و به مقصد نرسیدیم سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم

چهارده خاطره ناب و خواندنی از روحانی شهید عبدالله میثمی