زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

برشی از کتاب  «در هیاهوی سکوت» :

زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد


«بعد از مدت کوتاهی آتشِ روی ما خیلی شدید شد. آنقدر که هر لحظه ممکن بود یکی از خمپاره‌ها بخورد توی سنگر و همه‌مان درجا شهید شویم. توی همین گیر و دار بودیم که یک نفر دولادولا به طرف سنگر ما آمد. وضعیت آتش طوری نبود که بهش بگوییم بیا، نیا، جا داریم یا جا نداریم. من که نشناختمش. کلاه پشمیِ تیره‌رنگی سرش کرده بود و ریش‌های خیلی پُری داشت. یک شال هم دور گردنش پیچیده بود.

من و حسین جا باز کردیم و آن غریبه خودش را بدون معطلی انداخت توی سنگر. هیچ صحبتی هم بین ما رد و بدل نشد؛ نه سلام و علیکی و نه چیزی. شاید جا داشت ازش بپرسیم چطوری توی آن وضعیت آمده آنجا و اصلاً چرا آمده؟ اما به هیچ‌وجه جای این حرف‌ها نبود. به علاوه اینکه حاج‌آقا با تمام وجودش درگیر هدایت آتش بود؛ آنقدر که حتی برای اصابت خمپاره‌های نزدیکِ سنگر هم سرش را نمی‌دزدید. بین آن غریبه با من و حسین و حاج‌نجفی، فقط یک نگاه رد و بدل شد. بعد هم خودش را کشاند به سمت سکوی چپ سنگر و روبه‌روی حاجی نشست.»

هنوز درگیری‌های عملیات مرحله‌ی آخر عملیات والفجر4 تمام نشده که جلسه‌ای برای اعلام شهادت بعضی مسئولان لشکر27 محمد رسول‌الله در منطقه‌ی عملیاتی تشکیل می‌شود. متن زیر، دستنوشته‌ی راوی لشکر 27 (اسدالله توفیقی) از آن جلسه است:

تاریخ: 30/8/1362 

افراد: [محمدابراهیم] همت، [عباس] کریمی، [سید محمدرضا] دستواره، [محمد] عبادیان، اکبر رنجدیده، [سعید] مهتدی، [محمد (اسماعیل)] کوثری، [جعفر] جهروتی، صبوری، [ابراهیم] کساییان، ترک، ثمنی، [جعفر عقیل] محتشم، خزایی، امیر چیذری، نصرت‌الله اکبری، محمدرضا کارور، اسماعیل غلامی، حاجی‌خانی، حسین اسکندرلو، هاشمی، سعید قاسمی، گودرزی، نوری‌نژاد، [رسول] توکلی، کاظمی. 

موضوع: عزاداری به مناسبت شهادت حاج‌عباس ورامینی، مسئول ستاد لشکر و سایر شهدای عملیات والفجر4 ـ گزارش آمار شهدا و مجروحین گردان‌ها و تعداد نیرروهای موجود آنها.

مکان: مسجد ستاد لشکر در موقعیت حاج‌احمد متوسلیان [در منطقه عملیاتی والفجر4]

زمان: [ساعت] 14:30 

راوی: قرآن توسط برادر محمد کوثری قرائت شد.

[محمدابراهیم] همت: بدون شک، بشریت در جهت رسیدن به اهدافی که مورد نظر[ش] است، سرمایه‌گذاری می‌نماید. پس در این رابطه، در راه رسیدن به اهداف مقدس اسلام، ما باید سرمایه‌گذاری بی‌شمار و عظیمی را بنماییم. [به‌خصوص] بهای زیادی باید در جهت نگهداری انقلاب اسلامی و اهداف مقدس آن بپردازیم، که در همین رابطه، باید همه ما، برادران بسیار عزیزی را مانند برادران [علی‌اکبر] حاجی‌پور، [ابراهیم‌علی] معصومی ، حاج‌عباس ورامینی، [جعفر] نجفی [آشتیانی]، موسوی و ... بدهیم. 

راوی: در این هنگام، همه برادران حاضر در جلسه منقلب شدند، زیرا تا آن لحظه هیچ یک از برادران اطلاع نداشتند که حاج‌عباس ورامینی و حاج‌نجفی شهید شده‌اند. در ادامه، ذکر مصیبت و زیارت عاشورا توسط برادر محمد [اسماعیل] کوثری خوانده شد و سپس حاج‌همت مطلب خود را ادامه داد و قرار شد که فرماندهان گزارش بدهند.»

خاطراتی از شهید با منبع :ماهنامه شاهد یاران

جنگ و بسیج

به احتمال قوی عباس ابتدا وارد شده بود. چون وقتی من وارد بسیج شدم، عباس در آموزش حضور داشت. بخش آموزش به طور کامل شکل گرفته بود ولی زیاد منسجم نبود. چون تازه پا گرفته بود نیروها را گزینش می‌کردند که در کدام قسمت‌ها مشغول به کار شوند. عباس، آدم یتیم ‌نوازی بود. همه یتیم‌نواز بودند ولی چون موقعیت عباس فرق داشت و معلم پرورش‌گاه در میدان قزوین بود. از بچه‌های بی‌سرپرست نگهداری می‌کرد. می‌خواهم با یک مثال روحیات او را برای شما مشخص کنم. دو برادر با نام خانوادگی ثاقب بودند که عباس آنها را به لشکر محمد رسول الله(ص) آورده بود. همه بچه‌ها هم آنها را می‌شناختند. عباس کارهای فوق‌العاده‌ زیاد کرده بود، نه برای اینکه خودش را نشان بدهد. بلکه ذات او این‌گونه بود. بعد از اینکه او به لشکر رفته بود، این دو برادر را هم به همراه خود به لشکر آورده بود. به گونه‌ای هم شده بود که در لشکر پیش هر کس تا برادران ثاقب را می‌آوردید، آن طرف شما را به عباس ورامینی معرفی می‌کرد. یعنی آنقدر این موضوع برای همه مشخص بود. دلیلش هم این بود که عباس همیشه دست نوازش بر سر این بچه‌ها می‌کشید و این دو نفر هم به او خیلی علاقه داشتند. منظورم این بود که یتیم‌نوازی عباس برای همه جا افتاده بود.

محبت و مهربانی

عباس به شدت مهربان بود. یادم هست به من می‌گفت: من وقتی به خانه می‌روم، سریع نمازم را می‌خوانم. حتی بعضی از مواقع تعقیبات نماز را هم به جای نمی‌آوردم. سریع می‌نشینیم و با همسرم خوش و بش می‌کنم. عباس هیچ وقت نمی‌گفت که شهید می‌شود. اما می‌گفت: وقتی من برای جنگ دو ماه وقت صرف می‌کنم، در این مدت همسر، مادر و پدرم از دیدن من محروم هستند. به هر حال آنها نیز دوست دارند، من را ببینند و با من ناهار یا شام بخورند و گپ بزنند. می‌گفت سعی می‌کنم وقتی به خانه می‌روم، نمازهایم را تقریبا جمع و جور و بدون مستحبات بخوانم. زیرا می‌خواهم فقط سه چهار روز با خانواده باشم و بعد دوباره وارد کار شوم. واجبات را در کنار زن و فرزندانش انجام می‌داد ولی به مستحبات در جبهه عمل می‌کرد و مستحبات را در جبهه انجام می‌داد. این برای ما مهم بود. معلم زبانی نبود، معلم عملی بود.

اعزام به جبهه

چون مقداری از مو و محاسن من سفید بود و بسیاری از کسانی که به بسیج آمده بودند حتی محاسن هم نداشتند و جوان بودند. من را به عنوان بزرگ‌ترشان از لحاظ سنی قبول داشتند و به من بسیار احترام می‌گذاشتند. قبل از عملیات فتح‌المبین سپاه تهران که فرمانده‌ آن برعهده حاج داود کریمی بود، اعلام اعزام سه پنجم زد. یعنی اینکه سه پنجم نیروهای سپاه باید به منطقه عملیاتی بروند. چه زمانی بود؟ زمانی که تازه تیپ محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان شکل گرفته بود. حاج داوود کریمی با برادر محسن رضایی هماهنگی کرده و سه پنجم بچه‌های سپاه تهران را به منطقه اعزام کنند چون تهران بزرگ‌تر از بقیه شهرها بود. به دلیل مسن تر بودنم نسبت به بقیه نیروها، ما را در تهران مسئول لجستیک این نیروهای سه پنجم انتخاب کردند. زمانی که کل این جمعیت در یک جا جمع بودند و هنوز گردان‌ها شکل نگرفته بود. بعد از اینکه گردان‌بندی‌ها شکل گرفت، شاید اولین گردان در سپاه، گردان حبیب‌بن مظاهر به فرماندهی محسن وزوایی بود که شکل گرفت. اولین فرمانده گروهان آن گردان هم، عباس ورامینی بود و من معاون او بودم. فرمانده گروهان دوم، مجید رمضان شد. فرمانده گروهان سوم، محسن حسن شد. مسئولین آموزش روی گردان حبیب خیلی کار می‌کردند. به دستور حاج احمد متوسلیان، آموزش سنگینی برای کل گردان‌ها گذاشته بودند. کل تیپ محمد رسول الله (ص) هم سه گردان بیشتر نداشت. گردان‌های حبیب‌بن مظاهر، مقداد و سلمان بود.

به دلیل اینکه عملیات فتح‌المبین در راه بود، آموزش سنگینی برای گردان‌ها گذاشتند. برای اینکه منطقه عملیاتی در دشت بسیار بزرگی قرار داشت و نیرو، باید حداقل بیست کیلومتر راه می‌رفتند تا به هدف برسند، به همین دلیل آموزش سنگینی برای راهپیمایی و دویدن نیروها گذاشتند. از بین بردن توپخانه دشمن در ارتفاعات علی گره‌زد تدبیر حاج احمد بود. او معتقد بود که باید ابتدا توپخانه دشمن را از کار بیندازیم تا دشمن از ریشه ساقط شود وگرنه شهرهایی مانند شوش و مناطقی که اگر از دشمن می‌گرفتیم، در یک آتش سنگین توپخانه، دشمن موفق می‌شد مجدد آن مناطق را اشغال کند. ولی با ساقط شدن توپخانه عراق، کار عملیات فتح‌المبین تمام می‌شد. عباس در خواندن قطب نما خیلی ماهر بود. او شبانه به نیروهایش در بیان‌های اطراف پادگان دوکوهه آموزش قطب نما می‌داد. مثلا نقشه خوانی کار و حرفه بچه‌های اطلاعات و عملیات بود اما عباس در این زمینه هم مهارت داشت. یعنی علاوه بر اینکه فرمانده گروهان و بخش آموزش بود، یک فرد اطلاعاتی خوبی هم بود.

خصوصیات شهید

عباس به افراد بزرگ‌تر از خودش خیلی احترام می‌گذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم می‌دانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه می‌بینی اسیر دشمن می‌شوند. عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند. یکی دیگر از خصلت‌های عباس این بود که او بسیار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار می‌کرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی می‌کرد. خیلی هم به یاد مستضعفین بود . یعنی می‌خواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را می فهمید. یادم هست اگر اشتباه نکنم بعد از عملیات فتح‌المبین، موتور گازی خریده بود. می‌آمد پیش ما و می‌گفت: موتور گازی خریده‌ام و صدای موتور راهم برای ما در می‌آورد. خیلی خوشحال بود. می‌خواست به ما بگوید که من هم مثلا پولدار شدم.

با شهامت و با قدرت و ولایتی

عباس بسیار با شهامت و با قدرت و ولایتی بود. در آن زمان وقتی به احمد متوسلیان پیشنهاد فرماندهی تیپ محمد رسول الله(ص) شد در ابتدا نپذیرفت و گفت: حاج همت از من برای فرماندهی بهتر است. وقتی موضوع را به حاج همت گفتند، جواب داد که محمود شهبازی از من بهتر است. محسن رضایی هم مجبور ‌شد این سه را با هم روبرو کند و به آنها بگوید: خودتان برای فرماندهی تصمیم بگیرید. در همین رابطه بعد از عملیات فتح‌المبین که محسن وزوایی مسئول محور شد، بین ورامینی و مرتضی مسعودی باید یک نفر برای فرماندهی گردان انتخاب می‌شدند. اما هیچ یک زیر بار فرمانده شدن نمی‌رفتند. عباس می‌گفت مسعودی از من بهتر است، مسعودی هم می‌گفت ورامینی بهتر است. می‌خواهم بگویم وقتی نگاه، نگاه الهی باشد. مسئولیت‌پذیری به دنبال خود می‌اورد اما کسی به دنبال ریاست نیست. در آخر هم با اصرار مرتضی مسئول گردان شد.

طی عملیات بیت المقدس، در جاده اهواز- خرمشهر که ما در شرق آن سنگر داشتیم، عباس از ناحیه گردن و چانه زخمی شد. خب ما سنگری هم به آن صورت نداشتیم. بچه‌ها با استفاده از چوب‌های راه آهن برای خود سرپناهی درست کرده بودند. عباس غروب با چانه بسته شده به خط آمد. خیلی هم خوب نمی توانست صحبت کند. رفته بود، لب خاکریز ایستاده بود. به او گفتم: عباس با این وضعیت اینجا چه کار میکنی؟ گفت: من باید می‌آمدم، می‌دانم کاری از دست من بر نمی‌آید ولی نمی‌توانستم عقب بمانم، باید می‌آمدم. حالا آمدن او بسیار مهم بود چون وجودش برای ما روحیه بود. این کارها،‌ایده‌های خود آن بچه‌ها بود که در وجودشان نهفته شده بود.

نمی‌دانم این مثال را بگویم یا نه، ولی با توکل به خدا می‌گویم. من خدا را دوست دارم و خدا هم من را به عنوان بنده‌اش دوست دارد. شهید خدا را دوست دارد و خدا هم شهید را دوست دارد. تا حدی که می‌گوید من گناه شهید را می‌بخشم، حتی بیت‌المال را هم برای آن فرد خسارت دیده از طرف شهید، خداوند جبران می‌کند. من می‌توانم بگویم که خدا را چقدر دوست دارد. شهید می‌توانیم بگوید که چه مقدار خدا را دوست دارد که سرش را برای خدا می‌دهد. اما نمی‌توانیم بفهمیم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. این را شهید هنگامی که به دنیای آخرت رفت متوجه می‌شود. باز هم آن موقع متوجه نمی‌شود، پس چه زمان می‌فهمد؟‌ موقعی که در بهشت را باز می‌کنند برای او و هنگام وارد شدن به شهید می‌گویند بایست. از او می‌پرسند چه کسانی را می‌خواهی با خود به بهشت ببری؟ مثلا می‌گوید پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر، دوست و ... بعد از طرف خدا ندا می‌اید که می‌توانی همه اینها را با خود به بهشت ببری. تازه آنجا متوجه می‌شویم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. شهدایی مثل ورامینی، همت، وزوایی و... یک سر داشتند که در راه خدا داده‌اند. آن سر هم برای خود خدا بوده است. اما خداوند آنقدر به آنها ایثار و فداکاری داده است تا سر را در راه او فدا کنند. بعد از آن شهید در کنار انبیاء و اولیاء ظاهر می‌شود و با آنها هم‌نشینی می‌کند.

ما برای خودمان چیزهایی تعبیر می‌کنیم و می‌گوییم فلانی می‌دانست که شهید می‌شود! خیر نمی‌دانست. چون اگر می‌دانست که دارای علم امامت بود. اما آنها طوری با خدا معامله کرده بودند که هر لحظه آماده شهادت بودند. شهدا هر لحظه منتظر بودند تا به خدا لبیک بگویند. امثال من چون به آن درجه نرسیده بودیم، هم آماده شهادت بودیم و هم به فکر زن و فرزندان‌مان بودیم.

دنیا قفس پرنده

چند روز قبل از شروع عملیات فتح‌المبین، عباس در صبحگاه برای نیروها شروع کرد به صحبت کردن و گفت: دنیا مثل یک قفس است. بچه‌ها تا به حال قناری یا کبوتر در خانه داشته‌اید. دیدید که پرنده داخل قفس همیشه در حال پریدن از طرف قفس به آن طرف قفس است. اگر به پریدن‌های او دقت کنید، متوجه می‌شوید که پرنده می‌خواهد یک سوراخی را در قفس پیدا کند تا از آن طریق از قفس فرار کند و بیرون برود. پرنده دنیای بیرون را از قفس را می‌بیند ولی نمی‌داند چه خبر است. یعنی یک ذهنیتی از بیرون قفس برای خود ساخته است اما نمی‌تواند آن را لمس کند. فقط داخل چارچوب قفس را دیده است که مثلا آب و دانه را کجا برایش قرار می‌دهند. پرنده منتظر فرصت است که در قفس باز شود و بیرون برود و تازه بفهمد که در بیرون چه خبر است. هر چه پرواز می‌کند به انتهای دنیا نمی‌رسد. بعد با خودش می‌گوید ای کاش زودتر از قفس رها می‌شدم.

عباس به بچه‌ها می‌گفت: دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد و ما به آنها علاقه داریم. ما از پیامبر و اهل بیتش شنیده‌ایم که فضای بهشت چگونه است و چه زیبایی دارد اما نمی‌توانیم آن را لمس کنیم. چه زمانی متوجه می‌شویم؟ زمانی که به شهادت برسیم، می‌توانیم از بهشت خبردار شویم. وقتی شهید می‌شویم دیگر علاقه‌ای برای آمدن به این کالبد جسم را نداریم. چون تازه می‌فهمیم به کجا رسیدیم و دیگر به قفس نگاه نمی‌کنیم. به آنهایی که در این دنیا وجود دارند علاقه دارم مثل پدر و مادر، همسر و فرزند و ... شاید دلم هم برایشان تنگ بشود. اما به خودم می‌گویم، ای کاش آنها هم بیایند اینجا و ببینند که در اینجا چه خبر است و از آن قفس دنیایی دل بکنند. عباس درباره شهادت ما را این‌گونه توجیه می‌کرد. یا مثلا خاطره دیگر اینکه، خب ما تسلیحات کم داشتیم. کل گروهان ما سه تیربار ژسه داشت. آن هم آنقدر سنگین بود که باید آدم‌های قوی هیکل آن را بلند می‌کردند. این تیربارها هم یک ردیف یا دو ردیف که می‌زدیم، گیر می‌کرد. عباس که برای نیروها صحبت می‌کرد. چون وقتی می‌خواست کمبود سلاح را برای نیروها توجیه کند، باید به آنها انگیزه می‌داد. به آنها نمی‌گفت که امکانات نظامی نداریم که نیروها نا امید شوند،‌به آنها می‌گفت: ما نه ژسه می‌خواهیم، نه تفنگ و ... ما با سر به تانک دشمن می‌زنیم.

حج بیت الله

عباس به همراه نیروهای بعثه به مکه رفت. خدا به ما عنایت کرد و چندین مرتبه حج رفتیم اما به اندازه یک بار حج رفتن عباس نبود. عباس یک بار به مکه رفت و خانه خدا را زیارت کرد. بار دوم رفت و خود خدا را زیارت کرد و‌ شهید شد. حالا بعد از بازگشت از سفر حج برای ما رفتن به حج و انجام اعمال را با رفتن به جبهه مقایسه کرد. مثلا گفت: زمانی که شما برای رفتن به سفر حج ثبت نام می‌کنید مانند این است که برای رفتن جبهه از طریق سپاه یا بسیج نام‌نویسی می‌کنید. رفتن به حج و برگزیده شدن نام شما برای این سفر مانند آن است که شما از فیلترهای گزینش سپاه و بسیج رد می‌شوید و به جبهه می‌روید.

اینها را گفت تا رسید به عرفات. او می‌گفت: رئیس حجاج امام زمان(عج) است و اگر به این شک کنید حج شما باطل است. شب عملیات را با شب عرفات مطابقت کرد و از لباس بسیجی که مطابقت با لباس احرام دارد و... آخر سرهم گفت: چه کسانی در عرفات حجشان مقبول است؟ کسانی که امام زمان پای اعمال آنها را امضا نماید. حالا چه کسانی در عملیات شهید می‌شوند؟ کسانی که امام زمان آنها را تایید نمایند. عباس چون معلم بود و خوب می‌توانست این مسائل را تحلیل کند، صحبت‌هایش بسار دل نشین بود. درست است که روح امام خمینی بر همه تابیده شده اما یک عده بودند که بیشتر از بقیه تحت تاثیر قرار گرفتند. یکی از این افراد، حاج عباس ورامینی بود. در آن زمان به هر کسی از مسئولین اجازه رفتن به عملیات را نمی‌دادند. باید مسئول سپاه و یا به طور کلی مسئول آن شخص اجازه را صادر می‌کرد تا آن شخص بتواند به جبهه برود. هنگامی که جریان سه پنجم نیروها در تهران پیش آمد. عباس با مجید رمضان یک مقدار تضاد الهی پیدا کردند. رمضان به عباس می‌گفت: من معاونم و باید به جبهه بروم، تو مسئول هستی و باید در تهران بمانی. عباس هم همین حرف را به رمضان می‌زد که من مسئول تو هستم و به تو دستور می‌دهم که در تهران بمانی. آخر سر هم عباس اول به جبهه رفت و بعد رمضان را به دنبال خودش کشاند و به جبهه برد. که در یک زمان با هم فرمانده گروهان گردان حبیب شدند.

زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد- اخبار ...

عملیات فتح‌المبین

در عملیات فتح‌المبین من و عباس از هم جدا شدیم. جریان جدا شدن هم به این قرار بود که چند روز قبل از عملیات، محسن وزوایی با من صحبت کرد و گفت: حاج احمد شما را کار دارد. آن زمان بچه‌های اطلاعات و عملیات به دلیل اینکه فرصت کمی داشتند نمی‌توانستند کاملا کار خود را انجام دهند. به همین دلیل چند چوپان که در منطقه حضور داشتند را به عنوان بلدچی به کار گرفتند. یکی از آن بلدچی‌ها نامش «کریم چوپان» بود. حاج احمد متوسلیان از من به عنوان یک نیروی اطلاعاتی استفاده کرد و کریم را به من سپرد . یعنی در اصل من، سه گردان تیپ محمد رسول‌الله(ص) را در عملیات فتح المبین هدایت ‌کردم، البته با کمک کریم چوپان.

حاج احمد کاملا سفارش کریم را به من کرد و گفت: کریم مانند برادر توست. هرجا که رفتید مراقب او باش، نگذار تنها بماند و... . بعد از آن گفت: این سه گردان را تو باید هدایت کنی. ابتدا باید گردانی که رضا چراغی فرمانده‌ای آن را به عهده دارد به منطقه ببری تا آنها که با نیروهای پیاده عراق درگیر شوند. برمی‌گردی و بعد از آن گردانی که حسین قجه‌ای فرمانده آن است را به منطقه می‌بری تا با نیروهای زرهی دشمن درگیر شوند. و در نهایت با هدایت گردان حبیب که فرماندهی آن بر عهده محسن وزوایی است، از میان آتش و درگیری آن دو گردان و با گذشت از رودخانه فصلی به سمت تپه‌های علی گره زر می‌روید تا توپخانه دشمن را از کار بیندازید. خب کار در آن دو گردان قبلی به راحتی جلو رفت و انجام شد. اما در میتنه راه گردان حبیب مسیرش را گم کرد. چون آنقدر دشت سر سبز بود و علف‌ها بلند بود که مسیر به راحتی مشخص نبود. تنها کسی که می‌توانست در اینجا کمک حال ما باشد کریم چوپان بود.

قبل از آغاز عملیات حاج احمد، من را به کناری کشید و گفت: درست است که من به تو گفتم که با کریم برادر باش. اما حواست جمع باشد، کریم آدم ترسویی است، اگر غفلت کنید او فرار می‌کند. اگر ما یک تیر شلیک بکنیم و دشمن هم یک تیر شلیک بکند، کریم از منطقه فرار می‌کند. اگر کریم فرار کند عملیات تیپ انجام نمی‌شود. اگر عملیات تیپ زمین بماند، عملیات کل سپاه زمین می‌ماند. زیرا ما باید توپخانه را از بین ببریم. و اگر این کار را نکنیم دشمن با آتش ما را از مناطق فتح شده توسط گردان‌های دیگر بیرون می‌کند.

ماموریت اول رضا چراغی، حمله به نیروهای پیاده دشمن بود. ماموریت اول حسین قجه‌ای، درگیری با یگان زرهی دشمن بود. ماموریت اول محسن وزوایی، تصرف توپخانه‌ دشمن در علی‌گریزر بود. زمانی که یگان‌های پیاده و زرهی دشمن از بین رفت، آن وقت ماموریت دوم چراغی و قجه‌ای این بود که به کمک وزوایی بیایند. پیگیری عملیات در قرارگاه شهید باقری بود. مقداری که از رفتن گردان حبیب می‌گذرد، شهید باقری با وزوایی تماس می‌گیرد و می‌گوید: از شیبانی و کریم خبری شد؟ وزوایی می‌گوید: ما توان جلو رفتن نداریم. نمی‌گوید مسیر را گم کرده‌ایم. به محض اینکه سر و کله من پیدا می‌شود. محسن وزوایی با قرار گاه تماس می‌گیرد و می‌گوید: شیبانی پیدا شد. شهید باقری می‌پرسد: کریم هم باهاش است؟ در همین جا عباس ورامینی دست به یک کار خوبی هم می‌زند. آن زمانی که گردان گم شد. او عده‌ای را جمع کرده بود و به سمت جاده دهلران برده بود. این یکی از ابتکارات نظامی عباس بود.

سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

بعد از اینکه من گردان حبیب را پیدا کردم، آنها دسترسی‌یشان را از دست داده بودند. زمانی که اولین بار تانک دشمن بر روی جاده منفجر شد و آتش آن شعله ور شد. آنجا بود که موفقیت تیپ محمد رسول الله تثبیت شد. بچه‌هایی هم که پشت بیسیم بودند، روحیه‌ گرفتند. دقیقا نمی‌دانم چه کسی این کار را انجام داده بود اما از خیلی‌ها شنیدم که عباس ورامینی آن تانک را به جاده کشیده بود و آن را منفجر کرده بود. پس به این نتیجه می‌توان رسید که با انفجار این تانک کار پیروزی در عملیات فتح المبین کلید خورد. در عملیات فتح‌المبین تیپ‌های دیگری هم حضور داشتند اما موفقیت کار را بیشتر مدیون تیپ محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی احمد متوسلیان و بعد از گردان حبیب به فرماندهی محسن وزوایی که قرار بود توپخانه دشمن را از بین ببرد. رگ اصلی حیات دشمن که توپخانه بود، دست تیپ محمد رسول‌الله و گردان حبیب بود.

حاج عباس همیشه مطلبی را به بچه‌ها تذکر می‌داد که هیچ‌گاه آن را فراموش نمی‌کنم. او می‌گفت: به هر عملیاتی که می‌روید. کارهای آموزشی که انجام می‌دهید. هر نوع فعالیتی که در ستاد و تیپ انجام می‌دهید را یک دفترچه‌ای بنویسید. کاری نداشته باشید که نکات نظامی را چه کسی می‌گوید. شما فقط نکات را یادداشت کنید. بعد از یادداشت برداری، آن دفتر را در کشوی میزتان بگذارید. بالاخره یک روز این کشوها را باز می‌کنند از اطلاعات آن استفاده می‌کنند. عباس تمامی گفتارها، شنیدارها و ابتکاراتش را در دفترچه‌ یادداشت می‌کرد.

حاج همت و شهید ورامینی

آن زمان هم افراد را شناسایی می‌کردند که چه کسی به درد چه کاری می‌خورد. حاج همت با تمام مسائلی که دیده است، به تهران می‌آید و دست روی حاج عباس و رمضان می‌گذارد. در صورتی که گرداگرد او افراد مختلفی بودند ولی ورامینی مسئول ستاد حاج همت می‌شود. بعدها ورامینی، مجید رمضان را هم به ستاد لشکر به همراه خود می‌برد. حاج همت که رمضان را انتخاب نکرده بود. بعد از شهادت عباس ورامینی، حاج همت می‌توانست فرد دیگری را برای فرماندهی ستاد لشکر انتخاب کند ولی رمضان را انتخاب کرد. خود فرماندهان می‌دانند که چرا این افراد را برای مسئولیت ستاد انتخاب می‌کردند.

چون بعد از بیت المقدس من به شدت مجروح شدم و بعدها به دلیل مشغله کاری در تهران نمی‌توانستم آنچنان در منطقه حاضر شوم. اما بعد از شهادت عباس به دلیل حضورم در ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) اتفاقی افتاد که تعریف آن خاطره تا حدودی به درد پاسخ این می‌خورد. یک روز با حاج همت سوار ماشین و به سمت مقصدی می‌رفتیم. داشتیم برای عملیات خیبر آماده می‌شدیم. حاجی به من گفت: فلان گردان که خود را برای عملیات آماده می‌کند، شصت تا هفتاد درصد نیرو‌هایش زنده باز نمی‌گردند. این را که گفت حواسم جای دیگری رفت. همانجا دست حاجی که روی داشبرد ماشین بود را گرفتم و به او گفتم: حاجی بگذار من با این گردان به خط بروم. وقتی حاج همت به من گفت بیش از نیمی از نیروها زنده نمی‌مانند. من به قول عباس ورامینی، دلم از آن قفس دنیا پرید و حاج همت را قسم دادم که بگذارد با آن گردان به خط بروم. حاج همت درپاسخ گفت: «عباس ورامینی هم همین کار را کرد و اصرار کرد تا به نقطه رهایی برود. او هم رفت و دیگر برنگشت. تو هم داری همین کار را می‌کنی.» عباس هم چون در ستاد لشکر بود می‌دانست که در عملیات چه اتفاقاتی می‌افتد. او هم به حاج همت التماس ‌کرده بود تا به خط وقدم برود. ولی من با عباس تفاوت داشتم. حاج همت مجوز رفتنم را به خط داد اما من زنده برگشتم. دیدگاه حاج همت در مورد عباس این بود که اگر عباس غیر از آن چه که از او تعریف می‌کنند نباشد باید به او شک می‌کردیم. پس مشخص است ویژگی‌های خیلی خوبی داشته است که اینگونه در مورد او می‌گویند. از عباس ورامینی هم انتظار می‌رفت که رئیس ستاد و جنگجوی خوبی باشد. همین بس است که بگوییم او رئیس ستاد حاج همت بوده است. هر کس بخواهد حاج همت را تجسم کند باید بداند که رئیس ستاد او چه کسی باید باشد.

تصاویر منتشر نشده سردار شهید عباس ورامینی

عبادت و نماز شب شهید

وقتی به ساختمان‌های دوکوهه رفتیم، آنجا تمامی ساختمان‌ها به صورت گچ و خاک بود. گویا رژیم طاغوت می‌خواست آنجا را برای ارتشی بسازد. آن زمان عباس ورامینی تعزیه‌گردان واقعی‌گردان حبیب بن مظاهر بود. یعنی اسمش بود که سه گروهان داریم ولی تعزیه گردان و مسئول کل آن بچه‌ها عباس بود. خب ما تازه به برادر وزوایی را دیده بودیم و شناختی نسبت به او نداشتیم. تمام بچه‌ها روی ورامینی حساب می‌کردند. در آنجا هر چه که عباس می‌‌گفت تابع بودیم. نیروهای هر سه گروهان چون برادران منطقه ده سپاه بودند، شناخت خیلی کاملی روی برادر ورامینی داشتند. این جوان پر شور روی پا بند نبود. آن زمان بنی‌صدر یک طوری امکانات را تقسیم کرده بود که به سپاه کمترین امکانات تعلق می‌گرفت. وقتی ساختمان‌های دوکوهه را تحویل گرفتیم، یادم می‌آید که شب‌ها وقتی می‌خوابیدیم؛ یکی یک عدد پتو داشتیم. سرمای شب‌های جنوب بسیار شدید بود. به همین دلیل ما مجبور بودیم شب ها در کنار یکدیگر بخوابیم. من وقتی وسط می‌خوابیدم یک مدت پشت خودم را می‌چسبانیدم به ورامینی تا او گرم بشود. بعد پشتم را بر می‌گرداندم به برادر آزادی تا او گرم شود. نکته دیگر اینکه یادم می‌آید که عباس وقتی می‌خواست نماز شب بخواند، با آن قدم‌های تقریبا کوتاه ولی خیلی پر حرارت و جوش این پتو را سر می‌کشید بدو می‌رفت در این زمین‌ها اطراف، پتویش را می‌کشید روی سرش و می‌ایستاد به نماز شب. من به خودم می‌گفتم خدا این چقدر گناه کرده که اینقدر التماس می‌کند در مقابل تو من باید چکار کنم.

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد