برشی از کتاب «در هیاهوی سکوت» :
«بعد از مدت کوتاهی آتشِ روی ما خیلی شدید شد. آنقدر که هر لحظه ممکن بود یکی از
خمپارهها بخورد توی سنگر و همهمان درجا شهید شویم. توی همین گیر و دار بودیم که
یک نفر دولادولا به طرف سنگر ما آمد. وضعیت آتش طوری نبود که بهش بگوییم بیا، نیا،
جا داریم یا جا نداریم. من که نشناختمش. کلاه پشمیِ تیرهرنگی سرش کرده بود و
ریشهای خیلی پُری داشت. یک شال هم دور گردنش پیچیده بود.
من و حسین جا باز کردیم و آن غریبه خودش را بدون معطلی انداخت توی سنگر. هیچ صحبتی هم بین ما رد و بدل نشد؛ نه سلام و علیکی و نه چیزی. شاید جا داشت ازش بپرسیم چطوری توی آن وضعیت آمده آنجا و اصلاً چرا آمده؟ اما به هیچوجه جای این حرفها نبود. به علاوه اینکه حاجآقا با تمام وجودش درگیر هدایت آتش بود؛ آنقدر که حتی برای اصابت خمپارههای نزدیکِ سنگر هم سرش را نمیدزدید. بین آن غریبه با من و حسین و حاجنجفی، فقط یک نگاه رد و بدل شد. بعد هم خودش را کشاند به سمت سکوی چپ سنگر و روبهروی حاجی نشست.»
هنوز درگیریهای عملیات مرحلهی آخر عملیات والفجر4 تمام نشده که جلسهای برای اعلام شهادت بعضی مسئولان لشکر27 محمد رسولالله در منطقهی عملیاتی تشکیل میشود. متن زیر، دستنوشتهی راوی لشکر 27 (اسدالله توفیقی) از آن جلسه است:
تاریخ: 30/8/1362
افراد: [محمدابراهیم] همت، [عباس] کریمی، [سید محمدرضا] دستواره، [محمد] عبادیان، اکبر رنجدیده، [سعید] مهتدی، [محمد (اسماعیل)] کوثری، [جعفر] جهروتی، صبوری، [ابراهیم] کساییان، ترک، ثمنی، [جعفر عقیل] محتشم، خزایی، امیر چیذری، نصرتالله اکبری، محمدرضا کارور، اسماعیل غلامی، حاجیخانی، حسین اسکندرلو، هاشمی، سعید قاسمی، گودرزی، نورینژاد، [رسول] توکلی، کاظمی.
موضوع: عزاداری به مناسبت شهادت حاجعباس ورامینی، مسئول ستاد لشکر و سایر شهدای عملیات والفجر4 ـ گزارش آمار شهدا و مجروحین گردانها و تعداد نیرروهای موجود آنها.
مکان: مسجد ستاد لشکر در موقعیت حاجاحمد متوسلیان [در منطقه عملیاتی والفجر4]
زمان: [ساعت] 14:30
راوی: قرآن توسط برادر محمد کوثری قرائت شد.
[محمدابراهیم] همت: بدون شک، بشریت در جهت رسیدن به اهدافی که مورد نظر[ش] است، سرمایهگذاری مینماید. پس در این رابطه، در راه رسیدن به اهداف مقدس اسلام، ما باید سرمایهگذاری بیشمار و عظیمی را بنماییم. [بهخصوص] بهای زیادی باید در جهت نگهداری انقلاب اسلامی و اهداف مقدس آن بپردازیم، که در همین رابطه، باید همه ما، برادران بسیار عزیزی را مانند برادران [علیاکبر] حاجیپور، [ابراهیمعلی] معصومی ، حاجعباس ورامینی، [جعفر] نجفی [آشتیانی]، موسوی و ... بدهیم.
راوی: در این هنگام، همه برادران حاضر در جلسه منقلب شدند، زیرا تا آن لحظه هیچ یک از برادران اطلاع نداشتند که حاجعباس ورامینی و حاجنجفی شهید شدهاند. در ادامه، ذکر مصیبت و زیارت عاشورا توسط برادر محمد [اسماعیل] کوثری خوانده شد و سپس حاجهمت مطلب خود را ادامه داد و قرار شد که فرماندهان گزارش بدهند.»
خاطراتی از شهید با منبع :ماهنامه شاهد یاران
به احتمال قوی عباس ابتدا وارد شده بود. چون وقتی من وارد بسیج شدم، عباس در آموزش حضور داشت. بخش آموزش به طور کامل شکل گرفته بود ولی زیاد منسجم نبود. چون تازه پا گرفته بود نیروها را گزینش میکردند که در کدام قسمتها مشغول به کار شوند. عباس، آدم یتیم نوازی بود. همه یتیمنواز بودند ولی چون موقعیت عباس فرق داشت و معلم پرورشگاه در میدان قزوین بود. از بچههای بیسرپرست نگهداری میکرد. میخواهم با یک مثال روحیات او را برای شما مشخص کنم. دو برادر با نام خانوادگی ثاقب بودند که عباس آنها را به لشکر محمد رسول الله(ص) آورده بود. همه بچهها هم آنها را میشناختند. عباس کارهای فوقالعاده زیاد کرده بود، نه برای اینکه خودش را نشان بدهد. بلکه ذات او اینگونه بود. بعد از اینکه او به لشکر رفته بود، این دو برادر را هم به همراه خود به لشکر آورده بود. به گونهای هم شده بود که در لشکر پیش هر کس تا برادران ثاقب را میآوردید، آن طرف شما را به عباس ورامینی معرفی میکرد. یعنی آنقدر این موضوع برای همه مشخص بود. دلیلش هم این بود که عباس همیشه دست نوازش بر سر این بچهها میکشید و این دو نفر هم به او خیلی علاقه داشتند. منظورم این بود که یتیمنوازی عباس برای همه جا افتاده بود.
عباس به شدت مهربان بود. یادم هست به من میگفت: من وقتی به خانه میروم، سریع نمازم را میخوانم. حتی بعضی از مواقع تعقیبات نماز را هم به جای نمیآوردم. سریع مینشینیم و با همسرم خوش و بش میکنم. عباس هیچ وقت نمیگفت که شهید میشود. اما میگفت: وقتی من برای جنگ دو ماه وقت صرف میکنم، در این مدت همسر، مادر و پدرم از دیدن من محروم هستند. به هر حال آنها نیز دوست دارند، من را ببینند و با من ناهار یا شام بخورند و گپ بزنند. میگفت سعی میکنم وقتی به خانه میروم، نمازهایم را تقریبا جمع و جور و بدون مستحبات بخوانم. زیرا میخواهم فقط سه چهار روز با خانواده باشم و بعد دوباره وارد کار شوم. واجبات را در کنار زن و فرزندانش انجام میداد ولی به مستحبات در جبهه عمل میکرد و مستحبات را در جبهه انجام میداد. این برای ما مهم بود. معلم زبانی نبود، معلم عملی بود.
چون مقداری از مو و محاسن من سفید بود و بسیاری از کسانی که به بسیج آمده بودند حتی محاسن هم نداشتند و جوان بودند. من را به عنوان بزرگترشان از لحاظ سنی قبول داشتند و به من بسیار احترام میگذاشتند. قبل از عملیات فتحالمبین سپاه تهران که فرمانده آن برعهده حاج داود کریمی بود، اعلام اعزام سه پنجم زد. یعنی اینکه سه پنجم نیروهای سپاه باید به منطقه عملیاتی بروند. چه زمانی بود؟ زمانی که تازه تیپ محمدرسولالله(ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان شکل گرفته بود. حاج داوود کریمی با برادر محسن رضایی هماهنگی کرده و سه پنجم بچههای سپاه تهران را به منطقه اعزام کنند چون تهران بزرگتر از بقیه شهرها بود. به دلیل مسن تر بودنم نسبت به بقیه نیروها، ما را در تهران مسئول لجستیک این نیروهای سه پنجم انتخاب کردند. زمانی که کل این جمعیت در یک جا جمع بودند و هنوز گردانها شکل نگرفته بود. بعد از اینکه گردانبندیها شکل گرفت، شاید اولین گردان در سپاه، گردان حبیببن مظاهر به فرماندهی محسن وزوایی بود که شکل گرفت. اولین فرمانده گروهان آن گردان هم، عباس ورامینی بود و من معاون او بودم. فرمانده گروهان دوم، مجید رمضان شد. فرمانده گروهان سوم، محسن حسن شد. مسئولین آموزش روی گردان حبیب خیلی کار میکردند. به دستور حاج احمد متوسلیان، آموزش سنگینی برای کل گردانها گذاشته بودند. کل تیپ محمد رسول الله (ص) هم سه گردان بیشتر نداشت. گردانهای حبیببن مظاهر، مقداد و سلمان بود.
به دلیل اینکه عملیات فتحالمبین در راه بود، آموزش سنگینی برای گردانها گذاشتند. برای اینکه منطقه عملیاتی در دشت بسیار بزرگی قرار داشت و نیرو، باید حداقل بیست کیلومتر راه میرفتند تا به هدف برسند، به همین دلیل آموزش سنگینی برای راهپیمایی و دویدن نیروها گذاشتند. از بین بردن توپخانه دشمن در ارتفاعات علی گرهزد تدبیر حاج احمد بود. او معتقد بود که باید ابتدا توپخانه دشمن را از کار بیندازیم تا دشمن از ریشه ساقط شود وگرنه شهرهایی مانند شوش و مناطقی که اگر از دشمن میگرفتیم، در یک آتش سنگین توپخانه، دشمن موفق میشد مجدد آن مناطق را اشغال کند. ولی با ساقط شدن توپخانه عراق، کار عملیات فتحالمبین تمام میشد. عباس در خواندن قطب نما خیلی ماهر بود. او شبانه به نیروهایش در بیانهای اطراف پادگان دوکوهه آموزش قطب نما میداد. مثلا نقشه خوانی کار و حرفه بچههای اطلاعات و عملیات بود اما عباس در این زمینه هم مهارت داشت. یعنی علاوه بر اینکه فرمانده گروهان و بخش آموزش بود، یک فرد اطلاعاتی خوبی هم بود.
عباس به افراد بزرگتر از خودش خیلی احترام میگذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم میدانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه میبینی اسیر دشمن میشوند. عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند. یکی دیگر از خصلتهای عباس این بود که او بسیار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار میکرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی میکرد. خیلی هم به یاد مستضعفین بود . یعنی میخواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را می فهمید. یادم هست اگر اشتباه نکنم بعد از عملیات فتحالمبین، موتور گازی خریده بود. میآمد پیش ما و میگفت: موتور گازی خریدهام و صدای موتور راهم برای ما در میآورد. خیلی خوشحال بود. میخواست به ما بگوید که من هم مثلا پولدار شدم.
عباس بسیار با شهامت و با قدرت و ولایتی بود. در آن زمان وقتی به احمد متوسلیان پیشنهاد فرماندهی تیپ محمد رسول الله(ص) شد در ابتدا نپذیرفت و گفت: حاج همت از من برای فرماندهی بهتر است. وقتی موضوع را به حاج همت گفتند، جواب داد که محمود شهبازی از من بهتر است. محسن رضایی هم مجبور شد این سه را با هم روبرو کند و به آنها بگوید: خودتان برای فرماندهی تصمیم بگیرید. در همین رابطه بعد از عملیات فتحالمبین که محسن وزوایی مسئول محور شد، بین ورامینی و مرتضی مسعودی باید یک نفر برای فرماندهی گردان انتخاب میشدند. اما هیچ یک زیر بار فرمانده شدن نمیرفتند. عباس میگفت مسعودی از من بهتر است، مسعودی هم میگفت ورامینی بهتر است. میخواهم بگویم وقتی نگاه، نگاه الهی باشد. مسئولیتپذیری به دنبال خود میاورد اما کسی به دنبال ریاست نیست. در آخر هم با اصرار مرتضی مسئول گردان شد.
طی عملیات بیت المقدس، در جاده اهواز- خرمشهر که ما در شرق آن سنگر داشتیم، عباس از ناحیه گردن و چانه زخمی شد. خب ما سنگری هم به آن صورت نداشتیم. بچهها با استفاده از چوبهای راه آهن برای خود سرپناهی درست کرده بودند. عباس غروب با چانه بسته شده به خط آمد. خیلی هم خوب نمی توانست صحبت کند. رفته بود، لب خاکریز ایستاده بود. به او گفتم: عباس با این وضعیت اینجا چه کار میکنی؟ گفت: من باید میآمدم، میدانم کاری از دست من بر نمیآید ولی نمیتوانستم عقب بمانم، باید میآمدم. حالا آمدن او بسیار مهم بود چون وجودش برای ما روحیه بود. این کارها،ایدههای خود آن بچهها بود که در وجودشان نهفته شده بود.
نمیدانم این مثال را بگویم یا نه، ولی با توکل به خدا میگویم. من خدا را دوست دارم و خدا هم من را به عنوان بندهاش دوست دارد. شهید خدا را دوست دارد و خدا هم شهید را دوست دارد. تا حدی که میگوید من گناه شهید را میبخشم، حتی بیتالمال را هم برای آن فرد خسارت دیده از طرف شهید، خداوند جبران میکند. من میتوانم بگویم که خدا را چقدر دوست دارد. شهید میتوانیم بگوید که چه مقدار خدا را دوست دارد که سرش را برای خدا میدهد. اما نمیتوانیم بفهمیم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. این را شهید هنگامی که به دنیای آخرت رفت متوجه میشود. باز هم آن موقع متوجه نمیشود، پس چه زمان میفهمد؟ موقعی که در بهشت را باز میکنند برای او و هنگام وارد شدن به شهید میگویند بایست. از او میپرسند چه کسانی را میخواهی با خود به بهشت ببری؟ مثلا میگوید پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر، دوست و ... بعد از طرف خدا ندا میاید که میتوانی همه اینها را با خود به بهشت ببری. تازه آنجا متوجه میشویم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. شهدایی مثل ورامینی، همت، وزوایی و... یک سر داشتند که در راه خدا دادهاند. آن سر هم برای خود خدا بوده است. اما خداوند آنقدر به آنها ایثار و فداکاری داده است تا سر را در راه او فدا کنند. بعد از آن شهید در کنار انبیاء و اولیاء ظاهر میشود و با آنها همنشینی میکند.
ما برای خودمان چیزهایی تعبیر میکنیم و میگوییم فلانی میدانست که شهید میشود! خیر نمیدانست. چون اگر میدانست که دارای علم امامت بود. اما آنها طوری با خدا معامله کرده بودند که هر لحظه آماده شهادت بودند. شهدا هر لحظه منتظر بودند تا به خدا لبیک بگویند. امثال من چون به آن درجه نرسیده بودیم، هم آماده شهادت بودیم و هم به فکر زن و فرزندانمان بودیم.
چند روز قبل از شروع عملیات فتحالمبین، عباس در صبحگاه برای نیروها شروع کرد به صحبت کردن و گفت: دنیا مثل یک قفس است. بچهها تا به حال قناری یا کبوتر در خانه داشتهاید. دیدید که پرنده داخل قفس همیشه در حال پریدن از طرف قفس به آن طرف قفس است. اگر به پریدنهای او دقت کنید، متوجه میشوید که پرنده میخواهد یک سوراخی را در قفس پیدا کند تا از آن طریق از قفس فرار کند و بیرون برود. پرنده دنیای بیرون را از قفس را میبیند ولی نمیداند چه خبر است. یعنی یک ذهنیتی از بیرون قفس برای خود ساخته است اما نمیتواند آن را لمس کند. فقط داخل چارچوب قفس را دیده است که مثلا آب و دانه را کجا برایش قرار میدهند. پرنده منتظر فرصت است که در قفس باز شود و بیرون برود و تازه بفهمد که در بیرون چه خبر است. هر چه پرواز میکند به انتهای دنیا نمیرسد. بعد با خودش میگوید ای کاش زودتر از قفس رها میشدم.
عباس به بچهها میگفت: دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشهاش وجود دارد و ما به آنها علاقه داریم. ما از پیامبر و اهل بیتش شنیدهایم که فضای بهشت چگونه است و چه زیبایی دارد اما نمیتوانیم آن را لمس کنیم. چه زمانی متوجه میشویم؟ زمانی که به شهادت برسیم، میتوانیم از بهشت خبردار شویم. وقتی شهید میشویم دیگر علاقهای برای آمدن به این کالبد جسم را نداریم. چون تازه میفهمیم به کجا رسیدیم و دیگر به قفس نگاه نمیکنیم. به آنهایی که در این دنیا وجود دارند علاقه دارم مثل پدر و مادر، همسر و فرزند و ... شاید دلم هم برایشان تنگ بشود. اما به خودم میگویم، ای کاش آنها هم بیایند اینجا و ببینند که در اینجا چه خبر است و از آن قفس دنیایی دل بکنند. عباس درباره شهادت ما را اینگونه توجیه میکرد. یا مثلا خاطره دیگر اینکه، خب ما تسلیحات کم داشتیم. کل گروهان ما سه تیربار ژسه داشت. آن هم آنقدر سنگین بود که باید آدمهای قوی هیکل آن را بلند میکردند. این تیربارها هم یک ردیف یا دو ردیف که میزدیم، گیر میکرد. عباس که برای نیروها صحبت میکرد. چون وقتی میخواست کمبود سلاح را برای نیروها توجیه کند، باید به آنها انگیزه میداد. به آنها نمیگفت که امکانات نظامی نداریم که نیروها نا امید شوند،به آنها میگفت: ما نه ژسه میخواهیم، نه تفنگ و ... ما با سر به تانک دشمن میزنیم.
عباس به همراه نیروهای بعثه به مکه رفت. خدا به ما عنایت کرد و چندین مرتبه حج رفتیم اما به اندازه یک بار حج رفتن عباس نبود. عباس یک بار به مکه رفت و خانه خدا را زیارت کرد. بار دوم رفت و خود خدا را زیارت کرد و شهید شد. حالا بعد از بازگشت از سفر حج برای ما رفتن به حج و انجام اعمال را با رفتن به جبهه مقایسه کرد. مثلا گفت: زمانی که شما برای رفتن به سفر حج ثبت نام میکنید مانند این است که برای رفتن جبهه از طریق سپاه یا بسیج نامنویسی میکنید. رفتن به حج و برگزیده شدن نام شما برای این سفر مانند آن است که شما از فیلترهای گزینش سپاه و بسیج رد میشوید و به جبهه میروید.
اینها را گفت تا رسید به عرفات. او میگفت: رئیس حجاج امام زمان(عج) است و اگر به این شک کنید حج شما باطل است. شب عملیات را با شب عرفات مطابقت کرد و از لباس بسیجی که مطابقت با لباس احرام دارد و... آخر سرهم گفت: چه کسانی در عرفات حجشان مقبول است؟ کسانی که امام زمان پای اعمال آنها را امضا نماید. حالا چه کسانی در عملیات شهید میشوند؟ کسانی که امام زمان آنها را تایید نمایند. عباس چون معلم بود و خوب میتوانست این مسائل را تحلیل کند، صحبتهایش بسار دل نشین بود. درست است که روح امام خمینی بر همه تابیده شده اما یک عده بودند که بیشتر از بقیه تحت تاثیر قرار گرفتند. یکی از این افراد، حاج عباس ورامینی بود. در آن زمان به هر کسی از مسئولین اجازه رفتن به عملیات را نمیدادند. باید مسئول سپاه و یا به طور کلی مسئول آن شخص اجازه را صادر میکرد تا آن شخص بتواند به جبهه برود. هنگامی که جریان سه پنجم نیروها در تهران پیش آمد. عباس با مجید رمضان یک مقدار تضاد الهی پیدا کردند. رمضان به عباس میگفت: من معاونم و باید به جبهه بروم، تو مسئول هستی و باید در تهران بمانی. عباس هم همین حرف را به رمضان میزد که من مسئول تو هستم و به تو دستور میدهم که در تهران بمانی. آخر سر هم عباس اول به جبهه رفت و بعد رمضان را به دنبال خودش کشاند و به جبهه برد. که در یک زمان با هم فرمانده گروهان گردان حبیب شدند.
در عملیات فتحالمبین من و عباس از هم جدا شدیم. جریان جدا شدن هم به این قرار بود که چند روز قبل از عملیات، محسن وزوایی با من صحبت کرد و گفت: حاج احمد شما را کار دارد. آن زمان بچههای اطلاعات و عملیات به دلیل اینکه فرصت کمی داشتند نمیتوانستند کاملا کار خود را انجام دهند. به همین دلیل چند چوپان که در منطقه حضور داشتند را به عنوان بلدچی به کار گرفتند. یکی از آن بلدچیها نامش «کریم چوپان» بود. حاج احمد متوسلیان از من به عنوان یک نیروی اطلاعاتی استفاده کرد و کریم را به من سپرد . یعنی در اصل من، سه گردان تیپ محمد رسولالله(ص) را در عملیات فتح المبین هدایت کردم، البته با کمک کریم چوپان.
حاج احمد کاملا سفارش کریم را به من کرد و گفت: کریم مانند برادر توست. هرجا که رفتید مراقب او باش، نگذار تنها بماند و... . بعد از آن گفت: این سه گردان را تو باید هدایت کنی. ابتدا باید گردانی که رضا چراغی فرماندهای آن را به عهده دارد به منطقه ببری تا آنها که با نیروهای پیاده عراق درگیر شوند. برمیگردی و بعد از آن گردانی که حسین قجهای فرمانده آن است را به منطقه میبری تا با نیروهای زرهی دشمن درگیر شوند. و در نهایت با هدایت گردان حبیب که فرماندهی آن بر عهده محسن وزوایی است، از میان آتش و درگیری آن دو گردان و با گذشت از رودخانه فصلی به سمت تپههای علی گره زر میروید تا توپخانه دشمن را از کار بیندازید. خب کار در آن دو گردان قبلی به راحتی جلو رفت و انجام شد. اما در میتنه راه گردان حبیب مسیرش را گم کرد. چون آنقدر دشت سر سبز بود و علفها بلند بود که مسیر به راحتی مشخص نبود. تنها کسی که میتوانست در اینجا کمک حال ما باشد کریم چوپان بود.
قبل از آغاز عملیات حاج احمد، من را به کناری کشید و گفت: درست است که من به تو گفتم که با کریم برادر باش. اما حواست جمع باشد، کریم آدم ترسویی است، اگر غفلت کنید او فرار میکند. اگر ما یک تیر شلیک بکنیم و دشمن هم یک تیر شلیک بکند، کریم از منطقه فرار میکند. اگر کریم فرار کند عملیات تیپ انجام نمیشود. اگر عملیات تیپ زمین بماند، عملیات کل سپاه زمین میماند. زیرا ما باید توپخانه را از بین ببریم. و اگر این کار را نکنیم دشمن با آتش ما را از مناطق فتح شده توسط گردانهای دیگر بیرون میکند.
ماموریت اول رضا چراغی، حمله به نیروهای پیاده دشمن بود. ماموریت اول حسین قجهای، درگیری با یگان زرهی دشمن بود. ماموریت اول محسن وزوایی، تصرف توپخانه دشمن در علیگریزر بود. زمانی که یگانهای پیاده و زرهی دشمن از بین رفت، آن وقت ماموریت دوم چراغی و قجهای این بود که به کمک وزوایی بیایند. پیگیری عملیات در قرارگاه شهید باقری بود. مقداری که از رفتن گردان حبیب میگذرد، شهید باقری با وزوایی تماس میگیرد و میگوید: از شیبانی و کریم خبری شد؟ وزوایی میگوید: ما توان جلو رفتن نداریم. نمیگوید مسیر را گم کردهایم. به محض اینکه سر و کله من پیدا میشود. محسن وزوایی با قرار گاه تماس میگیرد و میگوید: شیبانی پیدا شد. شهید باقری میپرسد: کریم هم باهاش است؟ در همین جا عباس ورامینی دست به یک کار خوبی هم میزند. آن زمانی که گردان گم شد. او عدهای را جمع کرده بود و به سمت جاده دهلران برده بود. این یکی از ابتکارات نظامی عباس بود.
بعد از اینکه من گردان حبیب را پیدا کردم، آنها دسترسییشان را از دست داده بودند. زمانی که اولین بار تانک دشمن بر روی جاده منفجر شد و آتش آن شعله ور شد. آنجا بود که موفقیت تیپ محمد رسول الله تثبیت شد. بچههایی هم که پشت بیسیم بودند، روحیه گرفتند. دقیقا نمیدانم چه کسی این کار را انجام داده بود اما از خیلیها شنیدم که عباس ورامینی آن تانک را به جاده کشیده بود و آن را منفجر کرده بود. پس به این نتیجه میتوان رسید که با انفجار این تانک کار پیروزی در عملیات فتح المبین کلید خورد. در عملیات فتحالمبین تیپهای دیگری هم حضور داشتند اما موفقیت کار را بیشتر مدیون تیپ محمدرسولالله(ص) به فرماندهی احمد متوسلیان و بعد از گردان حبیب به فرماندهی محسن وزوایی که قرار بود توپخانه دشمن را از بین ببرد. رگ اصلی حیات دشمن که توپخانه بود، دست تیپ محمد رسولالله و گردان حبیب بود.
حاج عباس همیشه مطلبی را به بچهها تذکر میداد که هیچگاه آن را فراموش نمیکنم. او میگفت: به هر عملیاتی که میروید. کارهای آموزشی که انجام میدهید. هر نوع فعالیتی که در ستاد و تیپ انجام میدهید را یک دفترچهای بنویسید. کاری نداشته باشید که نکات نظامی را چه کسی میگوید. شما فقط نکات را یادداشت کنید. بعد از یادداشت برداری، آن دفتر را در کشوی میزتان بگذارید. بالاخره یک روز این کشوها را باز میکنند از اطلاعات آن استفاده میکنند. عباس تمامی گفتارها، شنیدارها و ابتکاراتش را در دفترچه یادداشت میکرد.
آن زمان هم افراد را شناسایی میکردند که چه کسی به درد چه کاری میخورد. حاج همت با تمام مسائلی که دیده است، به تهران میآید و دست روی حاج عباس و رمضان میگذارد. در صورتی که گرداگرد او افراد مختلفی بودند ولی ورامینی مسئول ستاد حاج همت میشود. بعدها ورامینی، مجید رمضان را هم به ستاد لشکر به همراه خود میبرد. حاج همت که رمضان را انتخاب نکرده بود. بعد از شهادت عباس ورامینی، حاج همت میتوانست فرد دیگری را برای فرماندهی ستاد لشکر انتخاب کند ولی رمضان را انتخاب کرد. خود فرماندهان میدانند که چرا این افراد را برای مسئولیت ستاد انتخاب میکردند.
چون بعد از بیت المقدس من به شدت مجروح شدم و بعدها به دلیل مشغله کاری در تهران نمیتوانستم آنچنان در منطقه حاضر شوم. اما بعد از شهادت عباس به دلیل حضورم در ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) اتفاقی افتاد که تعریف آن خاطره تا حدودی به درد پاسخ این میخورد. یک روز با حاج همت سوار ماشین و به سمت مقصدی میرفتیم. داشتیم برای عملیات خیبر آماده میشدیم. حاجی به من گفت: فلان گردان که خود را برای عملیات آماده میکند، شصت تا هفتاد درصد نیروهایش زنده باز نمیگردند. این را که گفت حواسم جای دیگری رفت. همانجا دست حاجی که روی داشبرد ماشین بود را گرفتم و به او گفتم: حاجی بگذار من با این گردان به خط بروم. وقتی حاج همت به من گفت بیش از نیمی از نیروها زنده نمیمانند. من به قول عباس ورامینی، دلم از آن قفس دنیا پرید و حاج همت را قسم دادم که بگذارد با آن گردان به خط بروم. حاج همت درپاسخ گفت: «عباس ورامینی هم همین کار را کرد و اصرار کرد تا به نقطه رهایی برود. او هم رفت و دیگر برنگشت. تو هم داری همین کار را میکنی.» عباس هم چون در ستاد لشکر بود میدانست که در عملیات چه اتفاقاتی میافتد. او هم به حاج همت التماس کرده بود تا به خط وقدم برود. ولی من با عباس تفاوت داشتم. حاج همت مجوز رفتنم را به خط داد اما من زنده برگشتم. دیدگاه حاج همت در مورد عباس این بود که اگر عباس غیر از آن چه که از او تعریف میکنند نباشد باید به او شک میکردیم. پس مشخص است ویژگیهای خیلی خوبی داشته است که اینگونه در مورد او میگویند. از عباس ورامینی هم انتظار میرفت که رئیس ستاد و جنگجوی خوبی باشد. همین بس است که بگوییم او رئیس ستاد حاج همت بوده است. هر کس بخواهد حاج همت را تجسم کند باید بداند که رئیس ستاد او چه کسی باید باشد.
وقتی به ساختمانهای دوکوهه رفتیم، آنجا تمامی ساختمانها به صورت گچ و خاک بود. گویا رژیم طاغوت میخواست آنجا را برای ارتشی بسازد. آن زمان عباس ورامینی تعزیهگردان واقعیگردان حبیب بن مظاهر بود. یعنی اسمش بود که سه گروهان داریم ولی تعزیه گردان و مسئول کل آن بچهها عباس بود. خب ما تازه به برادر وزوایی را دیده بودیم و شناختی نسبت به او نداشتیم. تمام بچهها روی ورامینی حساب میکردند. در آنجا هر چه که عباس میگفت تابع بودیم. نیروهای هر سه گروهان چون برادران منطقه ده سپاه بودند، شناخت خیلی کاملی روی برادر ورامینی داشتند. این جوان پر شور روی پا بند نبود. آن زمان بنیصدر یک طوری امکانات را تقسیم کرده بود که به سپاه کمترین امکانات تعلق میگرفت. وقتی ساختمانهای دوکوهه را تحویل گرفتیم، یادم میآید که شبها وقتی میخوابیدیم؛ یکی یک عدد پتو داشتیم. سرمای شبهای جنوب بسیار شدید بود. به همین دلیل ما مجبور بودیم شب ها در کنار یکدیگر بخوابیم. من وقتی وسط میخوابیدم یک مدت پشت خودم را میچسبانیدم به ورامینی تا او گرم بشود. بعد پشتم را بر میگرداندم به برادر آزادی تا او گرم شود. نکته دیگر اینکه یادم میآید که عباس وقتی میخواست نماز شب بخواند، با آن قدمهای تقریبا کوتاه ولی خیلی پر حرارت و جوش این پتو را سر میکشید بدو میرفت در این زمینها اطراف، پتویش را میکشید روی سرش و میایستاد به نماز شب. من به خودم میگفتم خدا این چقدر گناه کرده که اینقدر التماس میکند در مقابل تو من باید چکار کنم.
حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود
خاطراتی عجیب از شهید حجت الاسلام محسن درودی به مناسبت 25دی سالگرد شهادت این روحانی بزرگ تقدیم مخاطبان می شود.
نام ونام خانوادگی: محسن درودینام پدر: الله قلی تحصیلات: طلبه سطح سه مسئولیت: عقیدتی سیاسی لشکر10 سیدالشهداء علیه السلامتاریخ تولد: 1346/5/30تاریخ شهادت: 1366/10/25محل تولد: تهران محل شهادت: ماووت عراق محل دفن: بهشت زهرا سلام الله علیها تهران - قطعه 29 ردیف 4 شماره 7
طلبة مدرسه شهید حقانی بود. آنقدر کمحرف و محجوب بود که کسی رویش نمیشد با او حرف بزند. کم حرف میزد، ولی درست و به جا. یک دنیا صداقت و عفت روی هر کلمة حرفی بود که از دهانش خارج میشد. مثل ما نبود، از هر ده کلمهای که حرف میزد، نُه تای آن به درد آدم میخورد. اهل روزه مستحبی بود؛ توی تابستانهای طولانی و گرم خوزستان. کمتر پیش میآمد برود مرخصی. به قول معروف، جبهه که میرفت لنگر میانداخت. بعد از شهادتش یک شب آمد توی خواب یکی از دوستانش، نورانی بود و لطیف. درست مثل همان روزها، لبخند روی لبش بود. گفت: جای من خیلی خوب است، با بچهها بگوبخند داریم. جای شما خالی…***
عصبانیتش را ندیدم
به قول بچههای مسجد، کلاسش خیلی بالا بود. کافی بود نامی از امام زمان(عج) ببری، زار زار گریه میکرد. رفتار و منش محسن با همه بچههای مسجد حضرت علیاکبر(ع) فرق داشت، کارها و رفتارش پخته و حساب شده بود. واقعاً بعضی وقتها به سن و سالش شک میکردیم. آدم عجیبی بود، بحث امام و انقلاب که میشد، کوتاه نمیآمد. علمش را هم داشت. میایستاد با طرف به صحبت. آنقدر میگفت و میگفت تا مجابش میکرد. توی هر بحث و صحبت یک آیهای، حدیثی، روایتی توی آستینش داشت.یادم نمیآید عصبانیت او را دیده باشم. دعاهایی که توی قنوت میخواند هنوز گاهی توی سرم زمزمه میشود. انگار صدایش توی گوشم است: اللهم ارزقنی توفیق الشهاده… این بزرگترین آرزویش بود. آرزویی که مطمئن بودیم دیر یا زود به آن میرسد.خاطره از داود کاکاوند**
از شهادت بچه ها خوشحالی می کرد
سال ۱۳۶۳ توی مسجد حضرت علیاکبر(ع) دیدمش. آنقدر رفتار و برخوردش گیرا و جذاب بود که به دلم نشست. چیزی که توی اولین برخورد مجذوبت میکرد علم و معنویتش بود.دیپلم گرفته بود و توی مدرسه حقانی درس خارجفقه و اصول میخواند. در حالت عادی باید ده سال وقت بگذاری تا به این سطح برسی ولی محسن آنقدر مستعد بود که چهار ساله این مسیر را طی کرد. مداح اهلبیت بود و به ائمهاطهار عشق میورزید ولی حسش به سیدالشهد(ع) عجیب و غریب بود. جور دیگری آقا را دوست داشت.مسجد حضرت علیاکبر(ع) محل برخورد آرا بود. همه جورهاش را داشتیم، از هر فرقه و گروه فکری که حسابش را بکنید ولی جالب این بود که محسن، محبوب تمام گروهها بود. خیلی قبولش داشتند. هیچ علاقهای به دنیا نداشت، آرزوهایش هم آخرتی بود. هر وقت یکی از بچهها شهید میشد، خوشحالی میکرد. به قول خودش به فیضاکبر رسیده بود ولی بابت ماندن خودش نگران بود.خاطره از محمد رضا شفیعی**
اهل مرخصی رفتن نبود
بچهمحل بودیم، با هم رفتیم جبهه. من از مسجد اعزام گرفتم، محسن از ستاد اعزام مُبلغ. جفتمان افتادیم توی یک گردان. اوایل، روحانی گردان بود ولی خیلی طول نکشید که شد مسئول عقیدتی سیاسی لشکر. مطیع محض امام بود. وقتی امام فرمودند: «رفتن به جبهه واجب کفایی است» خیلیها بهانهجویی کردند، دلیل و آیه آوردند که نروند ولی محسن گفت: وقتی امام اینطور فرمودهاند باید برویم، تحت هر شرایطی. میگفت: هرچه امام بگوید همان است. شب عملیات کربلای۵ پشت سر من میآمد. مدام توی گوشم میگفت: محمد اگه ترسیدی ذکر بگو، ذکر بگو.اهل مرخصی رفتن نبود. یکبار گفتم: محسن نمیخوای یه سر تهران بزنی؟ بابا! چند روز برو مرخصی، جنگ که تموم نمیشه، هست تا تو برگردی! گفت: سیدجون! کجا بهتر از اینجا؟!خاطره از سید محمد اعرابی**
دکتر چشم و گریه بر حسین
از بیمارستان شهید نمازی اهواز منتقلش کردند به یکی از بیمارستانهای تهران. آن روز من همراهش بودم. دکتر لشگری آمد چشمش را معاینه کرد. محسن ساکت بود، اصلاً نپرسید خوب میشوم یا نه؟ نپرسید میتوانم دوباره ببینم یا نه؟ کار دکتر که تمام شد به دکتر گفت: ببخشید آقای دکتر، میتونم یه سؤالی از شما بپرسم؟ دکتر با مهربانی گفت: بله پسرم، بپرس. گفت آقای دکتر، مجاری اشک چشم من از بین نرفته؟ من میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر با تعجب پرسید: پسرجان تو هنوز خیلی جوونی، برای چی این سؤال رو میپرسی؟ اصلاً برای چی میخوای گریه کنی؟ گفت: آقای دکتر، چشمی که نتونه برای امام حسین گریه نکنه به درد من نمیخوره.خاطره از محمود درودی**
مجروح اما روزه(1)
ماه رمضان سال ۶۵ توی فکه مجروح شد، ترکش خورده بود به چشمش. آنقدر خون ازش رفته بود که رنگ و رویش به زردی میزد. مادر بودم، دلم میسوخت. هربار میرفتم ملاقات کمی جگر، کباب میکردم برایش میبردم. هربار میگفت «نمیخورم، میل ندارم». بعد از چند روز فهمیدم که با آن حال و روزش روزه است. گفتم: محسنجان! تو اینجا، با این وضعیت، طهارت آنچنانی هم که نداری، آخه این چه روزهایه که میگیری، برات ضرر داره. گفت: اشکال نداره مادر، ما کار خودمون رو میکنیم.خاطره از مادر**
مجروح اما روزه(2)
یکبار با حاجآقا رضوی امام جماعت مسجد علیاکبر(ع) رفتیم عیادتش. مادرش برایش جگر فرستاده بود. هر کاری کردم نخورد. حاجآقا گفت: محسنجان! چرا نمیخوری؟ آرام گفت: روزهام. حاجآقا زد زیر خنده و گفت: چی؟ روزهای؟! با این حال و روز! بحثشان بالا گرفت. محسن میگفت من مجروحم، نه بیمار. بر طبق فلان خط، فلان صفحه، فلان کتاب من میتوانم روزه بگیرم. حاجی آن روز کوتاه آمد ولی بعدها به من گفت: آقای درودی، این همه توی فیضیه درس خوندم، اما اسم کتابهایی رو که خوندم فراموش کردهام. اون وقت محسن حتی خط و صفحه کتابها رو یادشه!خاطره از پدر**
رفت و دیگه نیومد
محسن و محمود با هم مجروح شده بودند. محمود درب و داغونتر بود تا محسن، دو تا اتاق کوچک داشتیم، دو دست رختخواب انداخته بودم برایشان. صبح تا شب دوستان و بچههای جبهه میآمدند عیادت. وقتی میآمدند، خانه را میگذاشتند روی سرشان، میگفتند و میخندیدند و از سر و کول هم بالا میرفتند. یکبار یکی از همرزمانشان که همسایهمان هم بود، آمد عیادت. دست او هم پانسمان بود، معلوم بود که مجروح است. کمی نشست و بلند شد و گفت: فردا اعزام است.گفتم: پسرم، با این حال و روزت کجا میری؟ بمون یه کم بهتر شی. گفت: نمیتونم حاجخانوم، باید برم. رفت و دیگر نیامد؛ شهید شد.خاطره از مادر**
چشمم، هدیه به خدا
هنوز سرپا نشده بودند که اسممان برای حج درآمد. مانده بودم با این حال و روزشان چه کنم. دوست محمود آمد و محمود را با خودش برد، گفت «خودم مراقبش هستم». محسن هم گفت: یک پتو و بالش و ملافه به من بدید، میرم دانشگاه امام جعفرصادق(ع) پیش دوستام.رفتم، ولی با کلی دلشوره. دلم پیش بچهها بود. وقتی برگشتم، هر دو آمدند فرودگاه استقبالمان. محمود سرپا شده بود ولی محسن نه. گفتم: محسنجان چشمت چطوره؟ کلی نذر و نیاز کردم تا چشمت رو تخلیه نکنن. گفت: مادر، دیگه از من درباره چشمم نپرس. آدم وقتی چیزی رو در راه خدا داد، دیگه حرفش رو نمیزنه.خاطره از مادر**دم مکه رفتن گفتم: محسنجان چی میخوای از اونجا برات بیارم؟ فکر کرد و گفت: یه ساعت برام بیار. منتهی آخوندی باشه. نری از این امروزیها بخری! برایش خریدم. هنوز هم هست منتها روی مچ برادرش عباس. هر وقت میبینمش یاد محسن میافتم.خاطره از مادر**
خارج نمیرم
چشمش را چندبار عمل کردند؛ خوب نشد. حاجآقا رضوی برایش نامه اعزام به خارج گرفت که برود آنجا درمان کند. هرکاری کردم زیر بار نرفت. گفت: اگه خوب شدنی باشه، همینجا خوب میشه. همه چی دست خداست. گفت: اونقدر مجروح بدحالتر از من هست که نیاز به درمان دارن، اون وقت من بیام با هزینه بیتالمال برم خارج!خاطره از مادر**یکبار به محمود گفتم: محمودجان، تو رو خدا نذار محسن بیاد جبهه. حال و روزش رو که میبینی. انداخت به شوخی و گفت: قربونت برم، برای چی دلت میسوزه؟ من، تو خاک و خولم، جلوی توپ و تانکم، محسن که کاری نمیکنه. میاد چهار تا کلمه حرف میزنه و میره. غذاشم میارن میذارن جلوش! خندیدم. میدانستم اینطوری میگوید که من نگران نشوم. محسن بچة یکجا نشستن و حرفزدن نبود.**
بذار یادشون بمونم
یک روز گفت: مامان، خیلی از درسهام عقب افتادم. میخوام یه مدت بمونم و سر و سامونی به درسهام بدم. رفت مسجد. محسن که رفت، عباس آمد پی محسن. گفتم: رفته مسجد. چی کارش داری؟ گفت: از منطقه زنگ زدن که حاجمحسن رو به ما برسونید. گفتم: بعید میدونم، بیاد. داره میره قم.سر ظهر بود که آمد. سر سفره ناهار بودیم. گفت: میرم سرم رو اصلاح کنم. آن روز خواهرش خانه ما بود. از سلمانی که آمد دوش گرفت و مشغول بازی با خواهرزادهاش شد. خانه را گذاشته بودند روی سرشان. صدا به صدا نمیرسید. عصبانی شدم و گفتم: محسن، بچه شدی؟ این چه کاریه میکنی؟ گفت: مامان با بچه باید بچه باشی، بذار اینا از من خاطره داشته باشن، بذار یادشون بمونم.خاطره از مادر**
چادری که برای تشییعش برام خرید
بار آخری که آمد مرخصی، برای من و خواهرهایش یکی یک قواره چادر مشکی آورد. گفت: مامان اون قواره شش و نیم متری مال شماست، گرفتم که باهاش چادر و مقنعه بدوزید. قربان صدقهاش رفتم. سرش را انداخت پایین و گفت: این چادرها را بدوزید و همهتون توی تشییع من سر کنید. دلم گرفت. خندة روی لبم خشکید. با ناراحتی گفتم: اصلاً نمیخوام. حالا یک بار برامون چادر خریدی اینطوری میگی! فهمید ناراحت شدهام. دست خودم نبود. بچههایم را خیلی دوست داشتم. گفت: مامان، شوخی کردم. ولی توی آن دو روزی که تهران بود پایش را کرد توی یک کفش که یالا! چادرهایتان را بدوزید. کوتاه آمدیم و هر سه قواره را دوختیم. همان شد که گفته بود. سر کردیم برای مراسم تشییع.خاطره از مادر**
وداع اخر با مادر و خواهر
دم غروب بود که شال و کلاه کرد و ساک به دست آمد طبقه پایین. دویدم جلویش و گفتم: به سلامتی کجا؟ گفت: با اجازه شما جبهه. دلم هرّی ریخت. گفتم: مگه نگفتی نمیرم. گفت: یه خرده کارهای نکرده دارم. باید برم اونا رو راست و ریست کنم.من هنوز نگاهش میکردم، با چشمانی که پر از التماس بود. لحنش تغییر کرد. گفت: مامان، قسم میخورم اگه اینبار شهید نشدم دیگه نرم. هرچه آه و ناله کردم اثر نکرد. میخواست برود. برعکس همیشه که نمیگذاشت دنبالش برویم مبادا کسی بفهمد دارد میرود جبهه، اینبار تا دم در بدرقهاش کردم. توی حیاط گفت: مامان، نمیخوای منو ببوسی؟ گفتم: شوخی نکن محسن، تو دیگر شیخ شدی، ما کی از این کارها کردیم که این بار دومش باشد، برو اذیت نکن!گفت: نه ببوس، پیشونیم رو ببوس. این دفعه فرق میکنه، حکمتی داره که بعداً خودتون میفهمید. بوسیدمش و بوی تنش را به جانم کشیدم. سیر نمیشدم. یکی، دو قدم که رفت دوباره برگشت، ساکش را گذاشت روی دوشش و جابهجایش کرد، به خواهرش گفت: فاطمه، تو هم پیشونی منو ببوس. فاطمه نگران پرسید: محسن تو امروز چت شده؟ گفت: هیچی، شاید دیگه منو ندیدی. فاطمه سر و رویش را بوسید و محسن رفت. در کوچه که به هم خورد، انگار چیزی توی دلم کنده شد. بعد از چند دقیقه ظرفی پر از آب کردم تا بریزم پشت سرش. در را که باز کردم، دیدم ساک به دست تکیه داده به دیوار و کوچه را برانداز میکند. مرا که دید خندید و گفت: مامان، از این کارها هم میکردی و ما خبر نداشتیم! متعجب گفتم: اصلاً تو اینجا چه کار میکنی؟ مگه قرار نبود بری. گفت: چرا ولی این وداع آخره، دارم از این کوچه و محله خداحافظی میکنم. گرهای انداختم توی پیشانیام و گفتم: این حرفا چیه که میزنی! برو سپردمت به موسی بن جعفر(ع). این را که گفتم، انگار پر کشید و رفت.**سه روز مانده بود مأموریتش تمام شود که خبر شهادتش آمد؛ ۲۵دی ۱۳۶۶ خبرش را عباس به من داد. گفت: مامان، محسن به آرزوش رسید. گفتم: خدایا شکرت! تموم شد. خدایا صدهزار مرتبه شکرت که بچهام به آرزوش رسید. گریه نکردم، ناله نکردم. داغم را قورت دادم. میدانستم محسن به راهی رفته که دوست داشت. یک بار به من گفت: مامان من برای شهادتم نذر کردم، از من راضی باش تا شهید شم. گفتم: محسنجان، راضیام به رضای خدا. دقیقاً کسی نمیدانست چه اتفاقی افتاده. میگفتند که با چند تا از فرماندهها صبح رفتهاند برای بازدید از خط، توپ خورده به ماشینشان. پنج روز بعد جنازهاش آمد. همزمان با اولین برف سال۶۶**
موقع دفنش گریه نکردم
موقع شهادت محسن، محمود جبهه بود. خبرش کرده بودند. گفتم: محمود، مرا ببر محسن را ببینم. گفت: باشه مامان، فقط به شرط این که جیغ و داد نکنی. اگر محسن را دوست داری ساکت باش.رفتم دیدمش. بچهام انگار خوابیده بود، تمیز و نورانی. در تابوت را که باز کردند بوی گلاب نشست به جانم، دلم آرامتر شد. چشمانش هنوز نگاهم میکردند ولی دیگر نمیخندید. یک دست و پایش به پوست آویزان بود و پهلویش مجروح شده بود. آن یکی دستش روی سینه بود.لباس بسیجی تنش بود. دلکندن از محسن برایم از جانکندن هم سختتر بود. ولی گریه نکردم حتی موقع دفنش. الآن که فکر میکنم خودم متحیرم از حال و هوای آن روزم. من که اگر بچههایم تب میکردند خودم را میکشتم، رفتم سر جنازه محسن، دیدمش و صدایم درنیامد. خدا صبر و قدرت زیادی به من داد.**یکبار دلتنگش بودم. رفتم جلسة قرآن. گفتم خدایا به حق این قرآن اجازه بده محسن امشب به خوابم بیاید. همان شب آمد. داشتیم با بچهها میرفتیم زیارت. به بقیه گفت: شما جلوتر برید. مامان میخواد با من درد و دل کنه.خیلی صحبت کردیم. از خودم گفتم، از دلتنگیهایم، از غصههایم. گفت: بگو مامان. همه اون چیزایی رو که میخواستی بگی، بگو.رفتیم امامزادهای را که آنجا بود زیارت کردیم و آمدیم بیرون. دیدم دست یک دختربچه چهار، پنج ساله را گرفته. گفت: مامان من دیگه میرم. نگاهی به دختربچه انداختم و گفتم: این کیه محسن؟ گفت: دخترمه. گفتم: مگه تو بچه هم داری؟ گفت: بله. من ازدواج کردهام، دختر دارم، پسر دارم. با ذوق پرسیدم: راست میگی؟ گفت: آره مامان. غصه منو نخور. من اینجا همه چی دارم. اینجا از اون چیزی که فکر میکردم بهتره. محسن خداحافظی کرد و رفت. چند قدم که دور شد، زدم زیر گریه. برگشت با مهربانی نگاهم کرد و گفت: مامان، چرا گریه میکنی؟ تو هر وقت بخوای من میام.
سربندی که به سینه بسته شد...
بچه محلمون بود.خیلی قشنگ مداحی می کرد.با یه عده طلبه اومدن قــم ، همه شهید شدن إلا محســن .این أواخر حال دیگه ای داشت .روزها خندان بود ، شبها تاصبح گریه می کرد.می گفت: «همه کارها رو کردم. دیگه نگرانی ندارم مگریه چیز، اون هم اینکه ارباب راضی
بشه.»خواب امام حسین(ع) رودیده بود.آقا بهش گفته بود: «کارهات روبکن، این باردیگه بار آخره.»یه سربند داده بود به یکی از رفقاش ، گفته بود شهید که شدم ببندینش به سینه ام، آخه
از آقا خواستم بی سر شهید شم.با چندتا از فرماندهان توی دیدگاه. گلوله 120 خورده بود وسطشون. جنازه اش که اومد
سربند رو بچه ها به سرش بستند.
روی سربند نوشته بود: «أنا
زائر الحسین»
خاطره از حاج مهدی سلحشور***
بندکفش
پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولّا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بندها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
اوت آخر
توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.
اخراج
نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.
ولیعهد
قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده، داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم، اگر تو ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » باز هم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم. »
دانشگاه فرانسه
قبل از دستگیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟». منصرف شد.
اینجا سنگره!
مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت «بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه. » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت. ماند مغازه را بگرداند.
یه اسلحه به من بدید!
مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. » سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه. » مهدی می گوید « پس کِی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لبخندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار. حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
از بچه های قُمه!
زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید « این آقا مهدی، از بچه های قُمه. می ری شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شبها می آمدم خانه؛ ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شبها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.
پوکه!
کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه ! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.
بحث داغ!
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر تو همی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلاً حالم خوش نیست.» گفتم «همین جوری؟» گفت «نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده ه ام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان دو سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»
نماز شب
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت «می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
به دلم افتاد که بیام
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رختخواب پهن است و خوابیده ام یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم « مادر! چه طور بی خبر؟ » گفت: به دلم افتاد که باید بیام.»
بیت الماله!
وقتی رسیدیم دزفول و وسایل مان را جابه جا کردیم، گفت «می روم سوسنگرد.» گفتم «مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت «اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله.»
ازدواج
به سرمان زد زنش بدهیم. عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت «باید مادرم هم ببیندش.» مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت «توی قم، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟» مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم» مگه نپسندیده بودی؟» گفت « آقا رحمان، من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن.»
خرید عقد
خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گلزار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
قیافه مهم نیست!
می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد، همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد.
صلوات بفرستین!
مادر گفت « آقا مهدی! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین. اگه شما نرین جبهه، جنگ تعطیل می شه؟» مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.»
بله برون
خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها بهشان برخورد و نیامدند. ولی من خوشحال بودم.
دست به غذایش نزده بود!
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آشپزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
اولین عملیات
اولین عملیات لشگر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه ی کنار جاده. قرار بود لشگر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند. رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهره اش هیچ فرقی نکرد. لبخند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون. آرام شده بودم.
پنج دقیقه خوابش برد!
عملیات محرم بود. توی نفربرِ بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید «چی شده ؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفتیم خوابیدم.»یک ساعتی، با کسی حرف نزد.
باید حسین وار بجنگیم
نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان رآوندی. دیدم اسیر می گیرند. دیدم از روی بچه ها رد می شوند. مهمات ِنیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سر ما. گفت «به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیست. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »
از برادرم قرض گرفته ام
23- موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم. تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت «آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت «مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفته ام.»
نظم جنگ
24- داشت سخنرانی می کرد، رسید به نظم. گفت «ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی است و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده.»
به دردِ به جبهه نمی خورن!
تهران جلسه داشت. سر راه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن گفت «نصفِ آنها، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرفِ عجیبی بود. آموزش دوره ی سی و یک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.
شیعیان اباعبدالله
سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشگر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه های بسیج ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت «درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند؛ ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»
ریش و موی بلند
توی خط مقدم. داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم شهیددل آذر با فرمانده لشکر می آیند طرفم، آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم. با خنده گفت «چند وقته نرفته ای مرخصی؟ لابد با این قیافه، توی خونه رات نمی دن.» بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت. بعد دل آذر گفت « وسایل تو جمع کن. باید بری مرخصی.» گفتم« آخه...» گفت « دستور فرمانده لشکره. »
بغض کرده بود
او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم. همه ی بچه ها هم خبرداشتند، با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم بهش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش.
شناسایی
شناسایی عملیات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودم. زین الدین آمد. ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت «عیبی نداره. عوضش حالا می دونین نیروهاتون، توی چه شرایطی باید عمل کنند.»
سخنرانی
پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند «برمی گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ان، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم «با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند. عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخنرانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.
دعا کن سرشکسته نشوم
تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان ناآشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیات نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»
باید شهدا را برگردونید
توی خشکی، با هر وسیله ای بود، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم. ولی اگه نشد، هرجوری هست، یاید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجی! چه جوری شهدامونو بذاریم و بیام؟»
موتور تریل
عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم « آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت « نترس. اینها از تریل خوششون میاد. کاریم ندارن.»
حبیب تون چشم انتظاره
هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها، ساقه های نی جدا می شوند و سر راه را می گیرند. انگار که اصلاً راهی نبوده. ساعت ده شب بود که از سنگرهای کمین گذشتیم. دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم. بی سیم زدیم عقب که «نمی شود جلو رفت، برگردیم؟» آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود «حبیبتون چشم انتظاره، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته اس، انجام وظیفه کنید. » بچه ها، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند، آرام نگرفتند.
الوارهای بلند
عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاکریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوارهای به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورودی خاکریز می رفتند. گفتم «چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت «نمی خواد. خودمون بندش می آوریم.»
شلوار خونی
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
آذوقه
سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه ؟ »گفتند « هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
یه لقمه نون و پنیر
شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که « حاج مهدی نیامده آنجا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرفها نیامده؟»
هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین!
39- جزیره را گرفته بودیم؛ اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلاً احساس تثبیت و آرامش نمی کردیم. سرِظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت «هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین. » همان شد.
من هم می رم جلو
اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت «شما کجا می رین؟» گفت «چه فرقی می کنه؟ فرمانده که همه اش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»
خنده همیشگی
بعد از خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون هاشان باقی نماند بود ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم «بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکر می کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفتم تو. بلند شد. روی سر و صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم «با گردان های بی فرماندهت می خواهی چه کنی؟»
افسر عراقی
ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بود روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بیچاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمانده لشگر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
امضا رسید
چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.
ظرفهای شب
توی تدارکات لشگر، یکی دو شب، می دیدم ظرف های شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزرا نمی رسم کمکتون کنم؛ ولی ظرف های شب با من»
بعد از عملیات
عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود. بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد ؛ از عملیات، از کارهایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.
گه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن
تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم «مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش.» گفت «چیکار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون. » گفت « اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»
وابسته ام می کنید به دنیا
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا.» گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت «یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.»
حدیث قشنگ
گاهی یک حدیث، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار. بعد راجع به اش با هم حرف می زدیم. هرکدام، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان.
فسنجون سیاه
وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورشت. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره. دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که «چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب، قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه. آخرش گفت «خدارو شکر. دستت درد نکنه.»
انتخاب کن
ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرفشویی. گفت «انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم « مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هر چی که هست. انتخاب کن.»
کلاغ پر
سال شصت و سه بود. توی انرژی اتمی، آموزش می دیدیم. بعد از یک مدت، بعضی از بچه ها، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی، بی خبر آمد سر صبحگاه. هرکس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد.
مطالعه
وقتی از عملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی، می دیدی کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتاب هایش. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد.
اذان که تمام شد
جلسه که تمام شد دیدیم، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه، نماز تمام شده است؛ اما مهدی از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، یک روحانی، از روحانی های لشکر، آمده بود همانجا ؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم.
اطاعت از ولی فقیه
حوصه ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم. «آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین. » گفت « اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.»
بچه تهرونی!
تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند. توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم«تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر می اندازی؟» آمد پایین و گفت « بچه تهرونی؟» گفتم آره، چه ربطی داره؟» گفت «هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من اینجا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشگر سر رسید. همدیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعدها که پرسیدم این کی بود، گفتند «زین الدین»
امر به معروف
چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد و پرسید «چی شده؟» بعد گفت «می دونی کی رو هل دادی اخوی؟». دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیست. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
آب تنی!
رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی. دیدیم دو نفر دارند یکی را آب می دهند. به دوستانم گفتم «بریم کمکش؟» گفتند «ول کن، باهم رفیقن» پرسیدم «مگه کی اند؟» گفتند «دل آذر و جعفری دارند زین الدین رو آبش می دن. معاون های خودشن.»
کی مریض شده؟!
زن و بچه ام را آورده بودم اهواز که نزدیکم باشند. آنجا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟» گفت «سه چهار روزی می شه.» گفتم « دکتر بردیش؟» گفت «اون دوست لاغره، قدبلنده ات هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده بهش.»
محبوب دل ها
59- بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم، اراکی ها هم، قزوینی ها هم.
چشم هاش پف کرده بود
مدتی بود، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر. یک ساعت آنجا بودند. وقت ِ بیرون آمدن، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت «دلش پر بود. فرمانده هاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه. سنگ که نیست.» بعداز آن، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود ؛ آرام، خنده رو.
ایستاده بودند
یک روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچه ها، می آمدند خط. صدای هلی کوپتر می آید. بعد هم صدای سوتِ راکتش. بچه ها، به جای اینکه خیز بروند، ایستاده بودند جلوی زین الدین. اکثرشان ترکش خورده بودند.
مشورت
قبل از عملیات، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی، بیشتر بود تا توی سنگر. جلسه می گذاشت با تیربارچی ها ؛ امدادگرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست. می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیشنهاد بدهند.
روبوسی
امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زودتر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند می کردی.
جهاد اکبر
64- روی بچه های متأهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت «کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد.» بعد از عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردی.»
عکس دخترمه!
نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه ؟» گفت «عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت « خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.»
می خوای شرمنده ام کنی؟!
ساعت ده یازده بودکه آمد، حتی لای موهایش پر بود از شن. سفره را انداختم. گفتم « تا تو شروع کنی، من لیلا رو بخوابونم. » گفت « نه، صبر می کنم با هم بخوریم. » وقتی برگشتم. دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت «می خوای شرمنده ام کنی؟» گفتم «آخه خسته ای.» گفت «نه، تازه می خوایم با هم شام بخوریم.»
رحمت یعنی شهادت
عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است، گفت «خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»
یک شکم سیر گریه!
رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ی مریض. باز هم نمی توانست بماند و کاری کند. باید برمی گشت. رفت توی اتاق. در را بست. نشست و یک شکم سیر گریه کرد.
لباس ساده
وقتی برای خرید می رفتیم، بیشتر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم؛ چیزی نگفت؛ ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده. می گفت « لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی ِ لباس خوشش می آمد. از آرایش هم خوشش نمی آمد. می گفت «این مرباها چیه زنها به سرو صورتشون می مالن؟»
زن چهارم!
ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت «پیش زنهای دیگه ام هستم.» گفتم «چی؟» گفت «نمی دونستی چهارتا زن دارم؟» دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»
چقدر مسلمونی شیرینه!
یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست و خیره می شد به یک نقطه می گفت«آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»
دیرآمدید!
شب، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی. قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردان های ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم.صادقی تو پوست خودش نمی گنجید. دائم حرف می زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می آمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج. جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقای توسلی گفت «دیر آمدید. قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته اند.»
نفر دهم!
اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند «حاج آقا ! التماس دعا» می گفت« باشه، تو زیارت عاشورا، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد یا نه.
فوتبال
وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال راه می افتاد. همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند. می دانستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی، توی زمین است.
بعضی وقتا از این کارا هم باید کرد دیگه!
رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود. پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زینالدین پشتم رسید. گفت «چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها. یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو. قفل که باز شد، خندید و گفت « بعضی وقتا از این کارا هم باید کرد دیگه.»
آب بند آمد
جاده را آب برده بود. ماشین ها، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که «ماشینها نمی توانند بیایند.» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده. آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
آفتابه!
وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیزتر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زین الدین بود.
جلسه
از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود می گفت «می گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»
عدس پلو!
زنش رفته بود قم. شب بود که آمد، با چهار پنج نفر از بچه های لشگر بود. همین طور که از پله ها می رفت بالا، گفت «جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین. گفت «می خوایم شام بخوریم. تو هم بیا. » گفتم « من شام خورده ام.» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال. همان را آورد سر سفره. سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم «گرمش کنم؟» گفت «بی خیال، همین جوری می خوریم.» قاشق برداشتم که شروع کنم. هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت. زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند: «الله اکبر»
بچه الاغ!
توی پله ها دیدمش. دمغ بود. گفتم«چی شده؟» گفت «بی سیم زدند زود بیا اهواز، کارت داریم. هوا تاریک بود، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه. نتونستم کاریش کنم. زدم بهش. بیچاره دست و پا می زد.»
سیگار ممنوع!
شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟
از معاونم بپرسید!
ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید «بعداً» یا بگوید «از معاونم بپرسید.» جواب سر بالا تو کارش نبود.
عذرخواهی
گفتند فرمانده لشگر، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.
تشر می زد
توی صبحگاه، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد «رزمنده، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه. شما می خواهید بجنگید. جنگ هم خستگی بردار نیست.»
نماز جلسه!
از همه زودتر می آمد جلسه. تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم « نماز قضا می خوندی؟ » گفت « نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار.»
دو زانو!
اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند «خنده روست.» وقت کار اما، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی، نه خنده ای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید. هیچ وقت. من که ندیدم. می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.
آب نبود!
بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، می رفتند پایین، آب می آوردند. دفعه ی اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. ازفردا، هر روز صبح زود می آمد. با یک دبه ی بیست لیتری آب.
قرآن جیبی
اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت « آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده.»
تو ترسویی!
رک بود. اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت « تو ترسویی.»
پوتین کهنه!
اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والّا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.
نماز اول وقت
جاده های کردستان آن قدر ناامن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی؛ اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود «تو اینجا چی کار می کنی؟» جواب داده بوده «به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»
دعای کمیل
شب های جمعه، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند. آخرین شب جمعه، یادم هست، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.
استغفرالله!
این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیشتر توی خانه بند نشد. گفت «باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم. یک دفعه نگاهم به نیم رخش افتاد؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟» گفت «پریروز دیدمش» گفتم «بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم» لبخند زد. گفت «استغفرالله » دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم. دلم آرام شده بود.
200روزه قضا
چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت «بچه ها! من دویست روز روزه بدهکارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت « شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز!
شناسایی آخر
من توی مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عملیات. مجبور بودم بمانم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم. یک شب زنگ زد و گفت «به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کرده ن، اگه تحریکشون کرده ن که بیان منطقه، اگه پشت جبهه مشکل دارن، برگردن. فقط اون هایی بمونن که عاشقن » شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت « زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت. » اسم خیلی از بچه هارا گفت که یا برگردانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته. گفت « شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم. شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش، تو کمین، شهید شده اند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.
اگرماندنی بودیم، می ماندیم
نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید. آقا مهدی می گوید «اگرماندنی بودیم، می ماندیم.» وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که «نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند «همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.» بچه های سپاه، جسدهایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند.
قبض خمس
هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه ـ سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند. به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سررسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است.
انا لله و انا الیه راجعون
سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم«یک هفته پیش اینجا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند«کوچیکه مجروح شده و می خواهند بروند بیمارستان، عیادتش. «همراهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چی؟» گفتم «انا لله و اناالیه را جعون» گفتند عکسش را می خواهند. پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت«چرا این قدر زود آمدی؟» گفتم «یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟» گفتم «اینها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند.» پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
مهدی جوابم رو داده
خیلی وقتها که گیر می کنم، نمی دانم چه کار کنم. می روم جلوی عکسش و می نشینم و باهاش حرف می زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را می گیرم. گاهی به خوابم می آید یا به خواب کس دیگر بعضی وقتها هم راه حلی به سرم می زند که قبلش اصلاً به فکرم نمی رسید. به نظرم می آید انگار مهدی جوابم داده.
سی چهل سال!
اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال باهم زندگی کردید؟ » توی دلم گذشت «سی سال،چهل سال» ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیشتر نیست. باورم نمی شود.
100 خاطره از شهید مهدی زین الدین
شهید مجید زین الدین : شهیدی که در سایه نام برادر گمنام ماند