مراسم هفتمین روز خاکسپاری شهید سرتیپ حسن شاطری با حضور جمع کثیری از مردم و مسئولان در محل دفن آن شهید در امامزاده یحیی(ع) سمنان برگزار شد.
در مراسم هفتمین روز خاکسپاری شهید سرتیپ حسن شاطری ، حجت الاسلام والمسلمین شیرازی نماینده ولی فقیه در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) در سخنانی با اشاره به ولایتمداری و سخت کوشی شهید شاطری در راه آرمانهای امام و انقلاب گفت: وقتی خبر شهادت ایشان را به رهبر معظم انقلاب دادیم فرمودند: «خوشا به حال حاج حسن، جوانیش در مسیر خدمت به دین و انقلاب و امام بود و در پایان با نوشیدن شربت شیرین شهادت بهترین پایان را برای زندگی خود رقم زد.»
وی افزود: رهبر معظم انقلاب با درخواست برای پذیرش خانواده شهید شاطری در ملاقات با آنها خطاب به فرزندان وی فرمودند: از این پس من پدر شما هستم.
شیرازی گفت: برخی در میانه راه می مانند و از امتحان الهی رد می شوند اما شهید حاج حسن شاطری جانانه از همه امتحانهای الهی سربلند بیرون آمد و در این راه البته سختی های فراوانی متحمل شد.
وی اظهار داشت: شهید شاطری علیه نظام پلید شاهنشاهی و طاغوت فعالانه حضور یافت و پس از پیروزی انقلاب در اطاعت از امام خمینی(ره) به جهاد سازندگی و خدمت به محرومان شتافت و با شروع جنگ نیز همواره تسلیم خواست فرمانده کل قوا بود.
وی سراسر تاریخ را صحنه مبارزه میان جبهه حق و باطل دانست و افزود: در زمان حاضر از جنگ سخت عبور کرده ایم و رویارویی فعلی جنگ نرم و فرهنگی است.در این مراسم چند تن از همرزمان شهید در لبنان حضور داشتند.
ویرانی های جنگ ۳۳ روزه به تعبیر رهبری انقلاب قرار بود ویروسی باشد که شیرینی پیروزی در جنگ ۳۳ روزه را به کام جبهه مقاومت تلخ کند .اسرائیلی ها آنقدر در این جنگ تاسیسات عمومی و خدماتی و پل و مدرسه و بیمارستان و ... را زدند تا نه تنها مسیحیان و اهل تسنن بلکه شیعیان را هم رو به روی سید مقاومت قرار دهند .
امام خامنه ای در پیامی به سید مقاومت خبر از یک جنگ و جهادی دیگر در جبهه آبادانی و حل مشکلات مردم داده بودند که تکمیل کننده پیروزی بزرگ ۳۳ روزه خواهد شد .
مادر عماد مغنیه از او پرسیده بود که آیا این همه ویرانی را می توان درست کرد ؟ عماد مغنیه گفته بود یگ نفر قرار است بیاید که کار خودش را خوب بلد است .
شهید شاطری که در لبنان به نام حسام خوشنویس معروف شد و سال ها بدون هیچ مرزی در میان اهل تسنن و تشیع آذربایجان و کردستان و کشورهای افغانستان و عراق در زیر باران خطرها جاده کشیده بود و مدرسه ساخته بود ، برای این کار انتخاب شده بود .
سید حسن نصرالله میان مردم رفت و گفت لبنان را از آن چیزی که بود زیباتر خواهیم ساخت "اجمل مما کانت ..."
به تعبیر سردار بزرگ اسلام حسام خوشنویس یا همان سردار شاطری ما تنها لبنان را نساخت بلکه دل های مردم لبنان و منطقه را از مسیحی و سنی و .. را فتح نمود و پیروزی دنیای اسلام را تکمیل نمود .
آنچه در ادامه می خوانید گفتگویی است خواندی با خانم معصومه مرادی، همسر بزرگوار شهید که در آن ابعاد ناشناخته ای از شهید شاطری را بازگو کرده است
آشنایی شما با شهید چگونه بود، قبل از ازدواج نسبت خانوادگی یا آشنایی خاصی داشتید؟ روندی که طی شد، در چه سالی شکل گرفت؟
من با حاج حسن از طرف مادری، نسبت فامیلی دوری داشتیم. پدرش آمد مسأله خواستگاری را با مادرم درمیان گذاشت، وقتی که موافقت مادرم اعلام شد، از من هم موافقت گرفتند.
بعد از توافق اولیه مادر حاجی، من را یک روز صدا زدند و گفتند که با شما کار دارم، من به منزلشان رفتم و با حضور مادرشان صحبتی داشتیم، ایشان خیلی صمیمی گفتند حالا که موافقتتان اعلام شده، این راهی که من میروم ممکن است در آن شهادت باشد، اسارت باشد و مسائل دیگر؛ اگر در این راهی که میروم همعقیده هستیم و شما راضی به این امر هستید که با هم ازدواج میکنیم، در غیر این صورت هر کس برود دنبال زندگی خودش.
چون یک آشنایی قبلی داشتم و از نظر اخلاقی آنها را میشناختم و از نظر مذهبی و عقیده نیز به هم نزدیک بودیم، قبول کردم و همان جا ایشان صحبتهای اول زندگیاش اتمام حجت کاریاش بود که راهی که میرود چیست و توضیحاتی ارائه داد.
ما 10 دیماه 61 ازدواج کردیم. مراسم بسیار سادهای با حضور بستگان ایشان و من برگزار شد. با مختصر جهیزیهای که مادرم تهیه کرده بود، خیلی از وسایل درشت منزل را هم نداشتیم، از جمله مثلاً فرش و یخچال و این طور چیزها نبود، بعدها اینها را تهیه کردیم. بعد از سه، چهار روز هم ایشان به خاطر اتمام مرخصیاش، بار سفر بست و به سردشت برگشت.
بعد از یک ماه دوباره به مرخصی آمد و به من سر زد، گاهی هم در تهران آموزش داشت؛ پنجشنبهها را سر میزد و جمعه بعداز ظهر را برمیگشت که در طول هفته به کلاسها برسد.
تا یک سال من در خانه مادرش بودم و او هم منطقه بود، روزی آمد و گفت میخواهم شما را با خودم به منطقه ببرم. اول خانوادهاش مخالفت کردند، من هم چون یکدانه دختر بودم، طبعاً مادرم راضی نبود! ولی خب موافقت همه را گرفت. البته خودم خیلی رضایت داشتم، میخواستم بروم ببینم آنجا چه خبر است؟!
مختصر وسایلی، مثل یکدست رختخواب و لوازم شخصی را پشت استیشن گذاشتیم و به سردشت رفتیم؛ خانههایی آنجا بود که فرمانداری در اختیار بچههای سپاه گذاشته بود. خود بچههای فرمانداری هم آنجا بودند. خانههایی بسیار کوچک و جمع و جور؛ سه خوابه بود، یک حال خیلی کوچک موکت شده، یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی؛ در هر خانهای که سه اتاق خواب داشت، سه خانواده زندگی میکرد. آشپزخانه و سرویس بهداشتی حال هم که مشترک بود. یک اتاق داشتیم و یک تخت و موکت. پنجرهها پرده نداشت، شیشهها را رنگ کرده بودیم، با وسایلی بسیار کم و ابتدایی!
حدود دو سال آنجا بودیم. یادم است تازه به آنجا رفته بودیم، من هم آشنایی زیادی با جنگ نداشتم. 15 ساله بودم که با ایشان ازدواج کردم و در 16 سالگی من را با خودش برد منطقه؛ فقط در تلویزیون چیزهایی در مورد جنگ دیده بودم. یک بار در آشپزخانه مشغول بودم، ایشان هم در حیاط بود؛ حیاط آنجا حصار نداشت، با سیم خاردار محصور شده بود، یکدفعه صدا زد که: بیا بیرون! گفتم: چی شده؟ گفت صدای هواپیما را نمیشنوی؟ گفتم خب! مگر اینها هواپیمای ما نیست؟ گفت نه بابا! اینها میگهای عراقیاند، با عجله به حیاط رفتم تا وضعیت عادی شد.
دوستان دیگری هم میآمدند و مدتی سکونت داشتند. بیشتر، یا به مرخصی میرفتند یا دورههایشان تمام میشد به شهرهای خود برمیگشتند. اما من تقریباً دو سال آنجا بودم.
اولین بمباران شهرها که شروع شد، من پسر اولم را باردار بودم، راه افتادیم بیاییم تهران برای زایمان؛ تقریباً 8 ماهه باردار بودم. در پیرانشهر با خانم آقای عسکری و یک دخترش راهی شدیم، تازه عراق پادگان جلدیان را در پیرانشهر زده بود، وقتی به پیرانشهر رسیدیم، دود بود که آسمان را گرفته و بالا میرفت. آمدیم از جادهای که پادگان در آن بود رد شویم، نگهبان جلویمان را گرفت. میگفتند زاغه مهمات را زدهاند و خیلی خطرناک است. ما 5 نفر بودیم؛ دایی حاج آقا، خودشان، من و خانم عسکری که یک دختر 5 ساله هم همراهش بود. من اصرار کردم که برویم امشب را پیرانشهر بمانیم و فردا صبح راهی شویم، راه را که بستهاند و نمیشود رد شد! حاجی گفت پیرانشهر که فکر نکنم کسی حضور داشته باشد؛ حالا که شما اصرار میکنی میرویم. خیلی میترسی؟! همیشه تکیه کلامش این بود: خیلی میترسی؟! گفتم بالاخره من با این وضعیت، حاج خانم هم هست، بچه هم دارد، خودم که اصلاً شرایط خوبی نداشتم. گفت به خاطر اینکه خیالت راحت باشد، میبرمت ولی مطمئن باشید هیچ کس نیست، همه رفتهاند! آنجا که رفتیم دیدیم، بله! شیشه همه خانهها خرد شده و هر کدام یک قفل بزرگ روی درها زدهاند و رفتهاند. دیگر خیالمان راحت شد که آنجا نمیتوانیم بمانیم، راه برگشت هم نبود، چرا که تأمین جاده ساعت 4، 30/4 جمع میشد و خطر خوردن به کمین وجود داشت. میخواستیم به سمت تهران هم برویم که نمیگذاشتند، میگفتند دشمن زاغه مهمات را زده و انفجارها پی در پی است. چند ترکش هم به ماشینها خورده بود، یک جماعت از آن طرف مسیر ما و جماعتی هم این طرف مانده بودیم در جاده! خلاصه حاج آقا اصرار کرد و نگهبان گفت با مسئولیت خودتان بروید هر چه شد دیگر پای خودتان! روبهروی در پادگان که رسیدیم، من خیلی نگران بودم، پشت سر ایشان هم نشسته بودم، در فاصله کوتاهی آتش وحشتناکی بلند شد، ما به ذکر و دعا، او هم پا روی گاز! با آن همه دستانداز جلوی پادگان نفهمیدیم کی رد شدیم؟ آن هم با شدت و سرعت و حرکتهای ماشین روی دستاندازها! آن طرف که رسیدیم، گفتند شما چطور آمدید؟! دایی حاج آقا گفت اگر جگر دارید بروید! ما که هر طور بود آمدیم. خلاصه رسیدیم! ما را گذاشتند و رفتند.
پسر اولم محسن 25 روزه بود که تازه حاج آقا تشریف آوردند بچه را ببینند. البته تماس تلفنی داشتیم؛ بعد که آمدند مدت کوتاهی ماندند و دوباره رفتند. این بار میگفت نمیتوانم شما را ببرم، چون خانهها را زدهاند آسیب دیده و نمیشود آنجا زندگی کرد.
نزدیک 4 ماه بودیم و دوباره بار سفر بستیم؛ گفت دیگر نمیشود شما را به سردشت ببرم، میرویم ارومیه. البته اینبار با وسایل بیشتری آمدیم. ارومیه یک خانه اجاره کردند، پاییناش یک کارگاه نجاری بود که حالت انبار داشت، بالا هم یک خانه قدیمی! من را با یک بچه 4 ماهه میخواست آنجا بگذارد، تک و تنها! من گفتم من اینجا میترسم؛ شهر غریب! شبها چه کنم با ترس؟! برای خانههای سازمانی هم که باید در نوبت قرار میگرفتیم. یکی از دوستانش که اصالتاً گرمساری و در ارومیه مستأجر بود، گفت خانمتان را بیاورید پیش ما، خودش سه، چهار بچه داشت. با این حال یک اتاق در اختیار من گذاشتند، فکر کنم حدود 20 روز تا یک ماه من خانه آنها بودم. چندبار حاج آقا هم آمد و رفت تا بالاخره طبقه بالای همانجا خالی شد و آنجا را اجاره کردیم. چند ماهی آنجا بودیم و بعد به خانههای سازمانی رفتیم.
فرزند دوممان آنجا متولد شد. بچهها پشت سر هماند، 64، 66 و 67. اینها سه تای اولیاند. فرزند دوم ما که به دنیا آمد، حاج آقا منت گذاشتند و این دفعه آمدند و یک هفته! ماندند. پدر و برادرشان هم آن موقع در منطقه بودند، دو تا از برادرهایش سربازیشان سردشت بود؛ چون آن موقع باید سربازها یک سال در منطقه میماندند. یکی از برادرانش ارتش یکی هم سپاه، پدرش هم آمده بود دوره سه ماهه بسیجی. آنها هم آمدند پیش ما، چند روزی بودند و بعد همهشان با هم رفتند.
تا سال 67 آنجا بودیم پسر دومم 11-10 ماهش بود که حاج آقا آمدند ارومیه؛ در همه این سالها در رفت و آمد بودند، هر چند مدت که میآمدند قرارگاه به ما هم سری میزدند، بعضی وقتها هم دوستانی میآمدند خانمشان را میگذاشتند آنجا و خودشان میرفتند؛ چند روزی خانوادهشان آنجا میهمان ما بودند.
با همسایهها هم خیلی صمیمی شده بودیم، هنوز هم با بعضیها رفت و آمد داریم. در مراسم، دعاها و... سرگرم بودیم. ایشان هم مشغول کار خودشان بود. مدتی که در خیبر بود، بالاخره به ما سر میزد. بعد از آن به مهندسی رفت. مهندسی تیپ 53 در ارومیه. مدتی هم آنجا خدمت کرد.
فرزند سوممان فاطمه هم ارومیه به دنیا آمد. زمان به دنیا آمدن فاطمه هم بود الحمدلله! ما هشت سالی را ارومیه بودیم. سال 68 جنگ تمام شد اما آنها برای بازسازی حضور داشتند، مرتب میرفتند و میآمدند.
بعد از چند سال، ما را فرستادند سمنان، من آن وقت سه تا بچه داشتم و دو سال سمنان بودم. گمانم آن موقع ایشان هم در تیپ 53 ارومیه بود و هم تیپ 40 صاحبالزمان(عج) اصفهان. من نمیدانم کی به آن تیپ رفته بودند.
اواخر شهریور بود که آمد و گفت جمع کنید میخواهیم برویم اصفهان؛ ما هم بار زدیم و با بچهها به اصفهان رفتیم. دو سالی هم اصفهان بودیم. مهدی در اصفهان به دنیا آمد، مصادف شد با امتحانات حاجآقا! زمان به دنیا آمدن مهدی هم نبود! رفته بود برای امتحانات. بعد از جنگ ایشان شروع کرد به ادامه تحصیل، چند روزی که تعطیلات زمستانی آمده بود پیش ما، مادرش را هم آورده بود، او را نگهداشت پیش ما گفت شما بمانید پیششان، بعد از 23 روز از متولد شدن مهدی تازه حاجآقا آمدند و مهدی را دیدند!
حاجی بسیار بچه دوست و عاشق بچه، شب اولی که آمده بود، مهدی که خیلی کوچولو بود بغل گرفت، مهدی خیلی گریه میکرد، حاجآقا میگفت شما استراحت کنید من مهدی را نگه میدارم. گفتم این کار شما نیست، تا صبح همین است، نمیخوابد! خلاصه دو سه بار بلند شد، دید نمیتواند! گفت حاج خانم کار من نیست! کار خودتونه! دو سالی هم که ما اصفهان بودیم، ایشان گاهی ارومیه بود، البته من نمیدانم کجاها میرفت دقیقاً. گاهی یزد میرفت، چون آبرسانی یزد را هم داشتند. گاهی هم شهرهای اطراف اصفهان. خیلی هم دیر میآمدند خانه، اکثراً نبودند. ما هم با بچهها سر میکردیم. دو سالی که گذشت، بعد جمع کردیم و آمدیم تهران. فکر کنم سال 74 بهمن ماه مهدی به دنیا آمد. گمانم مهدی دو سالش بود که به تهران منتقل شدند و آمدیم تهران.
زمانی که ما در تهران بودیم، علاوه بر کاری که خودش داشت، در بسیج نازیآباد هم چند پایگاه زیر دستش بود. کار فرهنگی میکرد. هیچ اجباری نداشت اما خودش با عشق و علاقه این کارها را دنبال میکرد. یادم هست چند نمایشگاه زدند.
گاهی نیمه شب به خانه میآمد. وقتی برمیگشت، خیلی خسته بود حتی شام هم نخورده بود، شام و چون عادت داشت بعد از شام بلافاصله چایی بخورد چاییاش را که میدادم، در رختخواب نرفته خواب بود! صبح هم بعد از نماز صبح میرفت. من اصلاً ندیدم که گله کند، بگوید برایم مشکل است، یا جایی صدایش دربیاید، واقعاً روحیه خستگیناپذیری داشت. اینقدر هم با انرژی بود که تا همین اواخر وقتی او را میدیدی، با نشاط و سرزندگی او فکر میکردی یک جوان 30 ساله است. خیلی خوش مشرب و خوش اخلاق، گاهی خستگی از سر و رویش میبارید، ولی هیچ وقت گله نمیکرد. وقتی به خانه میآمد، به ما هم روحیه میداد. گاهی همین طور نشسته جلوی تلویزیون میدیدم خوابش برده!
به نظر میرسد وجهه فرهنگی شهید شاطری به وجهه سیاسی و نظامی ایشان غلبه دارد. آیا این مسأله را تأیید میکنید؟
همان اوایل انقلاب، خانه ما نزدیک خانه آنها بود، به مسجد المهدی میرفتیم، آن موقعها حاجی دبیرستانی بود، دهه فجر نمایش داشتند، جمعیتی برای دیدن میآمدند از زن و مرد و بزرگ و کوچک. ایشان از همان وقت به کارهای فرهنگی علاقهمند بود. با جهاد هم همکاری داشت، آن زمان که وقت درو بود، منافقین گندمها را آتش میزدند، صبح زود با زبان روزه برای کار و کمک به کشاورزان میرفت.
شهید شاطری بسیار عاطفی بود. به همه احترام میگذاشت و علاقه داشت. عدم حضورش در منزل دلیل علاقه نداشتنش به ما و بچهها نبود، دوست داشت کنارشان باشد اما وظیفهاش ایجاب میکرد برود دنبال کارهایش و تا آخر هم همین طور ماند، مسئولیتپذیری ایشان زبانزد بود، خستگیناپذیر به دنبال کار بودند.
در نمازهای اول وقت و مستحبات و غفیله که میخواند، همیشه از خداوند شهادت را میخواست، آخر نماز هم سر به مهر میگذاشت و زمزمه میکرد. چند بار اتفاقی شنیدم که حاجی از خدا اخلاص و معرفت را میخواست. خدمت به مردم را بزرگترین امتیاز برای خودش میدانست.
هیچ وقت از انجام کار خسته نمیشد، با تمام وجود کار میکرد، یک وقتی در لبنان بودیم، سال 86، میخواستیم برویم مکه، معلمین و دوستانی که در سفارت بودند، پیشنهاد دادند که شما کاروان را ببرید. ایشان در ایران یک دوره آموزشی دیده بود، با نمرات خوبی هم مدرکش را گرفته بود. این جرقهای شد تا کاروان ببرد، آنجا از همه بیشتر آسیب و سختی داشت، چقدر هم همسفرها ایراد میگرفتند! ولی این باعث نمیشد که ناراحت بشود و کنار بکشد، سال بعد هم ادامه داد، به او میگفتم بابا جان! ساک خودتو بردار و برو زیارت و اعمالت را انجام بده، به بقیه چکار داری؟ این همه سختی، پاهایت تاول میزند، آنها هم انتظارت زیادی از شما دارند. من را به صبر دعوت میکرد. بسیار صبور و آرام و در کارهایش مدیر بود. همیشه به ما میگفت شما نیمه پر لیوان را ببینید نه خالی را! همیشه خوبیها را ببینید، مثبتنگر بود. اگر غیبت کسی را پیش او میکردند، سریع مچت را همان جا میگرفت، صدا میزد میگفت فلانی بیا با شما کار دارند! میگفتیم حالا نمیخواد بهش بگی! درست نیست! میگفت اگر غیبت است پس چرا انجام میدهی؟! اگر نه باید اینقدر شجاعت داشته باشی حرفت را جلوی خودش بگویی، نه پشت سرش.
هیچ وقت از حاج آقا شاطری گلایه نمیکردید؟
چرا! البته ایشان از همان ابتدا با من اتمام حجت کرد، این اواخر هم به او میگفتم حاج آقا! بالاخره شما کی میخواهی بیایی کنار ما؟! میگفت: نشد دیگر! زدی زیرش؟! یادت رفته قول داده بودی؟ الان چطور شده کم آوردهای؟ البته حق میداد. به حرفهایمان گوش میکرد و این طور نبود که توجه نکند، با صبر و حوصله میشنید، صحبت میکرد، دلیل میآورد. ما هم آرام میشدیم.
تقریباً بازنشسته که شده بود؛ گاهی به او میگفتم دیگر بیایید کنار بچهها! میگفت: شما فرض کنید من آمدم اینجا مثلاً چه کار کنم؟ میگفتم شما هیچ کاری نمیخواهد انجام بدهی، فقط آنجا بنشین و در خانه حضور داشته باش. اینقدر اخلاقش خوب بود و جذبش میشدیم، مخصوصاً این چهار سال اخیر که از هم دور بودیم، وقتی هر چند ماه مرخصی میآمد، با خودم قبلش میگفتم این مسأله و آن چیز را به او بگویم، اما وقتی داخل خانه میآمد، اینقدر چهره بشاش و لبخند بر لب و گرم و باصفا بود که دیگر به خودت اجازه نمیدادی اعتراض کنی! یک وقتهایی با شوخی میگفتیم و رد میشدیم. وقتی در جمع خانواده حضور داشت، گرمای حضورش باعث میشد خانواده گرم و صمیمی باشد.
در مورد کارش چیزی بروز میداد یا شما چیزی میپرسیدید؟
حاجآقا مسائل کاریاش را در خانه زیاد مطرح نمیکرد. خیلی از جاهایی که او رفت، من بعدها فهمیدم که رفته، آمده و من اصلاً خبر هم نشده بودم.
ما از تلفنها گاهی چیزهایی میفهمیدیم، عادت نداشت در خانه راجع به کارش حرف بزند. به قول معروف کارش را پشت در میگذاشت و میآمد داخل خانه. البته وقتهایی از تلفن و دوستان و جاهای دیگر اطلاع پیدا میکردیم که کارشان چگونه است.
از حضورش در سپاه، درجه، عنوان و... اطلاع داشتید؟
حدوداً بله! مثلاً تلفن میزدند آقای فلانی! یا به عنوان خاصی صدا میزدند. ولی اصلاً به این چیزها پایبند نبود، برایش اصلاً اهمیتی نداشت، خودش را درگیر این نوع مسائل نمیکرد، بیشتر مشغول کار و اهداف و آرمانهای خودش بود. بیشتر به خدمت فکر میکرد.
شهید شاطری در سالهای قبل با آنکه درجه سرتیپی داشت، فرمانده یک پایگاه مقاومت در نازیآباد شده بود. شما هم در این پایگاه مقاومت با ایشان همکاری داشتید؟
بله! فعالیت داشتند! یک وقتهایی ما را هم میبردند، در نازیآباد که کار داشتند با هم میرفتیم من در ماشین منتظر میماندم چند ساعت، جلسه و کارشان را که انجام میداد، میآمد عذرخواهی میکرد که حاج خانم شما به زحمت افتادید!
مسائل کلی را میدانستم اما جزئیاتش را نمیدانستم که کارشان چیست. آن چندسالی هم که به افغانستان رفتند برای کار هم همین طور.
مثلاً چگونه مقدمهچینی کرد برای رفتن به افغانستان؟
مقدمه خاصی نداشت؛ میخواست برود مأموریت دیگر! مثل همه مأموریتها. بعد زمانی که جاده دوغارون به هرات افتتاح شد، ما فهمیدیم که کارش با موفقیت انجام شده است.
ظاهراً علاقهمندی ویژهای به لبنان داشت. قبلش هم لبنان رفته بود؟
بله! قبل از آن، ما ارومیه بودیم؛ اگر اشتباه نکنم سال 68 بود. 20 روزی مأموریت رفته بود به اطراف بعلبک، آن موقع میگفت که ما میرویم سوریه اما الان در دفاترش خواندم که به بعلبک رفته بود. اینکه برای چه کاری به آنجا رفته بود را نمیدانم. یک بار دیگر هم برای زیارت آنجا رفته بود. اما برای کار آن طور که من اطلاع دارم، در سطح وسیع، همان موقع بود که بعد از جنگ 33 روزه رفت.
چقدر بعد از جنگ رفت؟
بلافاصله بعد از جنگ؛ فردای جنگ، شهریورماه بود، ما با جمعی از بستگان در مسافرت به سر میبردیم، برگشتیم ، آن شب را بودند و فردایش رفتند.
چیزی نگفت؟
چرا! گفت که مأموریتی هست باید بروم. من پرسیدم چندماهه است، گفت من سه ماهه میروم. اول قرار بود سه ماه بروند، وقتی بعد از سه ماه آمدند ما را هم با خود بردند. یکدفعه پرونده بچهها را گرفتند و رفتیم. انسانی بسیار عاطفی بود، دوری را هم نمیتوانست زیاد تحمل کند. همان جور مختصر وسایل را برداشتیم، عین سردشت! دیگر این دفعه کتاب بچهها بود و فقط لباس! یکدفعه جمع کردیم و رفتیم.
به هر حال چون ایشان نظامی بود و ما شرایط کارشان را میدانستیم، هیچ مخالفتی نداشتیم، حاجی هم خیلی نیاز نداشت کلنجار برود که یک چیزی را متوجه ما کند، دیگر بعد از این سالها عادت کرده بودیم.
آن ایام که افغانستان بود، شما اصلاً افغانستان نرفتید؟
نه! فقط یک دفعه که من یادم است به مشهد رفته بودیم، گفت من جلسه دارم. ما را به تایباد برد در یک خانهای که حالت انبار تدارکاتشان را داشت، خانهای قدیمی با حیاطی بسیار بزرگ، اگر اشتباه نکنم مهدی آن وقت کوچک بود. چند روزی رفت و آمد. ولی بعد از آن دیگر ما در تهران بودیم، میرفت در فواصل گوناگون برمیگشت و به ما سر میزد.
در لبنان مثل اینکه کارشان گستردهتر بود، درست است؟ علنیتر هم بودند؟
بله! خب آنجا به عنوان نماینده جمهوری اسلامی رفته بودند و بعد از سه ماه ما را هم بردند، بچهها را ثبتنام کردیم و ما مثل همیشه در منزل بودیم، او هم جنوب دنبال کار خودش بود. هفتهای سه روز را تقریباً به جنوب میرفت. گاهی روزهای یکشنبه که روز تعطیل هفته آنها بود، ما را هم با خودش میبرد. ما را جایی اسکان میداد یا در ماشین بودیم تا کارش را انجام بدهد و بیاید. گاهی اصرار میکرد که امروز تعطیل است شما را ببرم بیرون، دخترم فاطمه قبول نمیکرد، میگفت نه ما نمیآییم، شما ما را میبری یک جا میگذاری خودت غیبت میزند! یک وقتهایی هم بچهها راضی میشدند و میرفتند، بیشتر با مهدی و فاطمه میرفتیم.
ما سه سال آنجا بودیم، ولی به خاطر اینکه فاطمه دانشگاه قبول شد و یک دوره هم مرخصی گرفت، حتی رفت ثبتنام کرد، پولش را هم واریز کرد دوباره حاج آقا زنگ زد که بیایید! مادر حاج آقا آن وقت خیلی ناراحت شد، خیلی خوشحال شده بود که ما برگشتهایم به این بهانه حاجی هم میآید. دوری برای مادرش سخت بود، یادم است آن سال تابستان یک سر به سمنان رفته بودیم، مادر حاج آقا پرسید چیشد حاجی زنگ زد؟ گفتم بله گفته بیایید. خیلی ناراحت شد که چرا دوباره میخواهید بروید و خلاصه خیلی گله کرد. گفتم شاید مصلحت باشد که دوباره کنار هم باشیم، من که در منزل هستم، برایم چه فرق میکند که در تهران باشم یا آنجا، ایشان کارشان آنجاست کنار هم باشیم بهتر است. دوباره تابستان دیدیم برای فاطمه خیلی سخت است چون میدید همدورهایهایش دارند تحصیل میکنند و او بازمانده، به خاطر او برگشتیم. یک وقتهایی به شوخی به فاطمه میگفت: تو منو از مادرت جدا کردی!
مردم لبنان را خیلی دوست داشت، مردمی بسیار مقاوم، خونگرم، خیلی با ایرانیها رابطه خوب و دوست داشتنیای داشتند. حاجی هم با جان و دل کار کرد، خیلی مایه گذاشت. پنجشنبهها با تمام خستگی طوری میرفت که به دعای کمیل سفارت برسد. آنجا شرکت میکرد، گاهی آنجا همدیگر را میدیدیم و با هم به خانه برمیگشتیم.
سالهایی که ارومیه در خانه سازمانی بودیم، یک حسینیه بود که فعالیت زیادی نداشت، حاجی آنجا را راهاندازی کرد، دهه محرم، فاطمیه، گاهی دعای کمیل، یا در ماه رمضان برای دعای افتتاح، بچهها هم به دنبالش میدویدند و میرفتند، وقتی برمیگشت میپرسیدم چند نفر بودند؟ میگفت دو، سه نفر! میگفتم شما برای دو، سه نفر میروی پشت بلندگو میخوانی؟ میگفت من برای آنها نمیخوانم، من هدفم این است که بروم دعای افتتاح را بخوانم، حالا هر چقدر که آدم بیاید. به کارهای مذهبی و فرهنگی خیلی علاقهمند بود.
مراقبت از بیتالمال چه جایگاهی در نزد ایشان داشت؟
اسراف را خیلی بد میدانست، کاغذ یادداشتهایش را که الان نگاه میکنم، گاهی روی یک تکه کاغذ دورانداختنی یادداشت نوشته است. در وضو و حتی حمام هم بسیار رعایت میکرد، چه برسد به بیتالمال! دوستانی که بعد از شهادتش آمدند، میگفتند ما حساب کتاب کردیم دیدیم یک ریال حاجی اینور و آنور نکرده! یا در بحث بچهها که به مکه میرفتند حتی اگر یک دلار اضافه آمده بود، صدا میکرد پول فرد را به او پس میداد. میهمان که میآمد و ما از ماشین استفاده میکردیم، پول بنزین و مخارج را تماماً خودش جدا میداد. یا آنجا که اسکان داشتیم، سوریه یا لبنان، همه را حساب و کتاب میکرد. در حساب و کتاب مالیاش خیلی دقیق بود.
دعای ندبه که در لبنان هر هفته در خانه یکی از دوستانشان بود، شما هم رفته بودید؟
نه! در آن جلسات خانمها نبودند. شروع کار هم در خانه ما بود. بعد دیگر چرخشی در خانه هر نفر برگزار میشد. به نحوی که اگر کسی هفتهای مأموریت بود یا میهمان داشت، برمیگشت و در خانه ما برگزار میشد. این دورهها در ارومیه هم بود.
در دیدارهای مقامات ارشدی که از ایران به لبنان میآمدند، شما هم میرفتید؟
یک بار جلسهای بود با حضور مهندس چمران که حاجآقا گفتند خانوادهها هم هستند شما هم بیایید برویم، آشنا شدیم با بعضی از خانوادهها.
رابطه ایشان با سرداران ارشد حزبالله لبنان مانند شهید عماد مغنیه چه بود؟
عماد مغنیه را در جلسات کاری که داشت، شاید دیده بود، اما من خبر نداشتم. بعد از شهادت عماد مغنیه خیلی به هم ریخت، جلسات و مراسم را حضور پیدا میکرد، ارادت خاصی هم به خانواده شهدا داشت. نه فقط در سالهایی که بیروت بودیم، بلکه سالهایی که در ارومیه بودیم هم به خانواده شهدا سر میزد. گاهی من را هم با خودش میبرد. در اصفهان مثلاً در نیروهایش بودند خانوادههایی که مشکل کاری یا هر نوع دیگر، حتی مشکل خانوادگی، با آغوش باز میپذیرفت و سعی میکرد مشکلات را حل کند. روحیهاش این طور بود که اگر کاری از دستش بربیاید، انجام میداد.
مثل اینکه شما از بسیاری از سفرهای ایشان خبر نداشتید. مثل مأموریت در آذربایجان؟
من اصلاً خبر ندارم! اولین بار است از شما میشنوم. حاجی مدام در مأموریت بود، میدانستیم که میرود مثلاً عراق، یا جای دیگر، ولی چه کار میکند، نمیدانستیم. کارهای ایشان هم بیشتر مهندسی، عمران و سازندگی بود.
میگویند شهید شاطری به لبنان علاقه ویژهای داشت؟
بله! ما را هم گاهی با خود میبرد. خیلی هم با عشق و علاقه تعریف میکرد. مثلاً میگفت حاج خانم برویم مارون! یکبار جاهای مختلف را رفتیم، آخرین جایی که رسیدیم مارون بود، من را میبرد تک تک آلاچیقها و جاهای مختلف دیگر و میگفت مثلاً این کار و آن کار را کردیم، میگفت این خاری است در چشم اسرائیل، آنجا چیزی نبود دیگر! فکر کنم یک زمین بایر بود در نقطه مرزی! مثلاً قبلاً پارک باشد بازسازی کرده باشند این طور نبود. راههایی که ساخته بود هم گاهی میبرد توضیح میداد.
فقط در لبنان ایشان جلوی دوربینها میرفت؟
شاید هم سیاست جمهوری اسلامی بود که این کارها ماندگار شود وگرنه ایشان خیلی راغب نبودند، بالاخره دوستانشان عکس و فیلم و این طور چیزها داشتند از کارها.
از محبتی که مردم لبنان نسبت به حاجی داشتند، خصوصاً یکی دو سال که گذشته بود از حضورش که کم کم کارها هم مشخص شده بود، از برخورد لبنانیها خاطرهای دارید؟
مردم لبنان خیلی خونگرم و میهماننوازند. گاهی ما هم با حاجی میرفتیم، خیلی با آغوش باز با محبت رفتار میکردند، راحت بودند. اگر مشکلی داشتند، مشکلشان را درمیان میگذاشتند و ایشان هم قول مساعدت میداد و میگفت ما آمدهایم مشکل شما را حل کنیم.
رابطه ایشان با رهبری انقلاب اسلامی چه در دوره رهبری امام خمینی و چه در دوره حضرت آیتالله خامنهای چگونه بود؟
امام که رحلت کردند، ما آن موقع ارومیه بودیم، فاطمه یک ماهش بود، از چند روز قبل که گفتند امام حالشان خوب نیست و دعا کنید، جمع شده بودند در مسجد و خیلی پیگیر بودند که دعا و توسل برگزار شود و جمع پرشوری بود، حال امام نسبتاً به بهبودی رفت، حاجی و بقیه خیلی خوشحال شدند. بعد دوباره اعلام کردند که حال امام وخیم شده و بعد هم رحلت امام(ره)، ما دیگر حاجی را ندیدیم.
آن چند روز دیگر آمادهباش بودند، نمیتوانستند برگردند، همان جا در مراسم محل کار شرکت میکردند که این را در دستنوشتههایش ذکر کرده که مراسم خاصی بعد از رحلت حضرت امام(ره) برگزار کرده بودند. ظاهراً در همان مراسم هم حالش بد میشود.
به امام(ره) خیلی علاقهمند بود، سال 57 که امام به ایران آمد، حاجی شهرستان بود، با چند نفر آمده بودند تهران و رفته بودند بهشت زهرا(س) و حضور پیدا کرده بودند و خاطرهاش را همیشه برای ما و بچهها میگفتند. خیلی ولایتپذیر و علاقهمند به ولایت؛ تابع محض ولایت بودند. بعد از اینکه آقا رهبر شدند، حاجی خیلی خرسند و راضی بودند و میگفتند به حق ایشان شایسته رهبری هستند، رهبر فرزانهای داریم، آگاه و با بصیرت است، ما باید تابع ولایت باشیم. هر وقت پیام آقا در رادیو، تلویزیون و هر جایی بود، سراپا ایشان گوش بود و گوش میکرد و در جمعهای خانوادگی سخنرانیهای رهبری را تکرار میکرد. تحلیل میکرد، توضیح میداد و به ولایت خیلی علاقهمند بودند. یک بار در ارومیه گفتند آقا میخواهند بیایند. به حاجی خبر داده بودند که شما بیا فرمانده میدان بشو! ایشان رفتند و بعد خیلی با آب و تاب تعریف میکرد. میگفت ابتدا شعری را خواندهام که اصلاً مرسوم نیست، ولی اینقدر هیجانزده شده بودم که این شعر را خواندم، مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید/ که زانفاس خوشش بوی کسی میآید. بعد از چند روز که از حضور آقا گذشته بود و آقا میخواستند برگردند، ایشان جای دیگری بودهاند خبردار میشوند که آقا دارند برمیگردند، میروند برای دیدار، دست آقا را میبوسند. یکی از دوستانشان میگفت به آقا گفتند دعا کنید من شهید بشوم، آقا گفته بودند انشاءالله، انشاءالله در صد سالگی و این پیامش این بود که شما باید باشید و خدمت کنید و خدا را شکر ایشان تقریباً به همه اهدافی که در لبنان داشتند، رسیدند و نهایتش هم ختم به شهادت شد و الحمدلله عاقبت بخیر شد و به آرزویش رسید.
با مقام معظم رهبری هم دیداری داشتند؟
دیدار با آقا در محل کار داشتند، یک بار هم با لبنانیها رفته بودند، چند سری دیدار رفتند اما دیدار خصوصی را نمیدانم. از دیدارها در جمع خانوادگی صحبت میکرد و برای خودشان افتخاری میدانستند.
درخصوص سوریه شهید پیشبینی خاصی در مورد جنگ نداشت؟
ما وقتی متوجه شدیم که دیگر حاجی سوریه بود. تابستان مهدی رفته بود پیش پدرش؛ تلفنی که صحبت میکردم، گفتم بابا کجاست؟ گفت اثاثیهاش را جمع کرد رفت، گفتم کجا؟ گفت با آقای فلانی رفتند.
در جریان سوریه که من فکر میکردم میآیند تهران مأموریت اما اینقدر سریع جمع و جور کرده و از لبنان به آنجا رفته بود. مرخصیهایی که میآمدند ما بعضاً میگفتیم آنجا چکار میکنید؟ میگفت هیچی! ما آنجا در خدمت اسلام و مسلمین هستیم! همین! دیگه بیشتر از این برای من توضیح نمیداد. یک وقت از تلفنها و پیگیر کارهایی که میکردند که یک چیزهای ببرند این طرف و آن طرف یا برای کارهایی که آنجا لازم داشتند، ما چیزی میفهمیدیم، بیشتر از آن دیگر نه!
یک بار دوستان حاجی آنجا به اسارت درآمده بودند که خیلی ناراحت بود و خیلی هم پیگیری کرد که الحمدلله آزاد شدند، همان شب من از تلویزیون دیدم، آخر شب زنگ زد که من هم تبریک گفتم که دوستانت هم آزاد شدند. بالاخره دوستان حاجی هم بودند بچههای ارومیه که آزاد شدند، خیلی احساس رضایت و خرسندی و خوشحالی میکرد.
روایت شما از شهادت ایشان چیست؟ آخرین باری که ایشان را دیدید، چه زمانی بود؟
حاجی سری آخر که آمد، برخلاف همیشه که 15 روز میماند مرخصی و معمولاً باید دو هفتهای باشند، 12 روز شده بود که جمع و جور کرد که برود، یادم هست خیلی اصرار کردم که بمانید، محمدحسن تازه دامادمان شده بود، گفتم از خانوادهشان دعوت کنیم به رسم پاگشا بیایند. با آن همه اصراری که کردم، حاجی گفت حاج خانم انشاءالله دفعه بعد! من حالا کار دارم باید بروم؛ انشاءالله یک فرصت دیگر! قول میدهم این دفعه زود زود بیایم! آن روزی هم که داشت میرفت، صبح در منزل بود که من فکر میکردم اینقدر که اصرار کردهام راضی شده و به خاطر من میماند! دیدم نه! جمع و جور کرد و ساعت 11-10 به آقای فرهمند زنگ زد و به فرودگاه رفتند.
به محض این که پایش را از خانه بیرون گذاشت، من اصلاً انگار دلم یک جوری شد! نشستم بلند بلند گریه کردن! فاطمه دانشگاه بود و مهدی هم مدرسه، شروع کردم به گریه کردن. خیلی دلم شکست، ناراحت شدم از اینکه مثلاً به حرف من اهمیتی نداد و نماند، از بس که مهربان و با عاطفه و ملاطفت بود اصلاً این انتظار را نداشتم که درخواستم را رد کند.
شب قبل از شهادتش تماس گرفت و صحبت کردیم، میخواست با بچهها صحبت کند که خانه نبودند، احوال همه را گرفت، گفتم بچهها نیستند، گفت انشاءالله آخر شب زنگ میزنم. خیلی نتوانستیم با هم صحبت کنیم، کوتاه بود، ظاهراً کار داشت. من تا آخر شب خیلی منتظر بودم که دوباره تماس بگیرد. متأسفانه برایش ممکن نشده بود دیگر زنگ بزند.
برای نماز صبح که بیدار شدم، هنوز اذان نشده بود، مدام منتظر بودم، انگار یک دفعه حاج آقا بیاید چون قبلش قرار بود بیاید مرخصی. مثلاً این طور بگویم، قبلش 15-10 روز همین طور من چشمانتظار بودم درست روز 22 بهمن هم که شب قبلش زنگ زد، من خانه را آماده کرده بودم و مرتب انتظار داشتم مثلاً یهویی بیاید.
آن روز صبح همین طور در خودم بودم. در گوشی همراهم عکسش را آورده بودم و صحبت میکردم با عکس که حاج آقا اگه بیاید انشاءالله من خیلی باهاتون حرف دارم! توی خودم بودم! صبح طبق معمول با یکی از همسایهها رفتیم پیادهروی؛ آنجا بودم که بچهها زنگ زدند که یکی از دوستان بابا دارند با چند نفر دیگه میآیند که سر بزنند. تعجب کردم که این وقت روز چه سرکشیای! ولی خب متوجه نشدم برای چیست! گفتم لابد دوستان علاقهمند شدهاند چون حاج آقا نیست به ما سر بزنند. به خانه برگشتم، تا به خانه برسم، بچهها یکی دو بار دیگر هم زنگ زدند. چند دقیقه بعد از رسیدن چند نفر آمدند خانواده هم بودند، احوالپرسی و اینکه حاج آقا از کی نیامدهاند و چند تا بچه دارید و صحبتهای معمول!
یک مقدار دیدم آقای شیرازی و آقای مسجدی با هم آرام صحبت کردند. بعد گفتند که حاج آقا در لبنان مجروح شدهاند؛ گفتم حاج آقا که لبنان نبودند، سوریه بودند. شما آمدید اینجا که بگویید مجروح شدهاند؟! یعنی به خاطر مجروحیتش شما این همه راه آمدهاید؟! مطمئنید که مجروح شده؟! که گفت به فیض شهادت نائل شدند. من دیگه اونجا واقعاً انگار یکی قلبم رو کند و برد! واقعاً یک لحظه نفهمیدم چه حالی دست داد! ولی خب سریع خودم را جمع و جور کردم، گفتند اگر کاری چیزی دارید خبر بدهید، شماره دادند و رفتند.
وقتی رفتند، خانه ما به قولی شده بود کربلا! من و فاطمه، فاطمه به محض اینکه شنید پدرش مجروح شده، رفت در اتاقش بلند بلند گریه کردن! من رفتم او را آرام کردم که این آقایون هستند به هر حال نامحرمند خلاصه اینها که رفتند دیگر من و محسن و فاطمه؛ مهدی آن لحظه که دیدم خبر شهادت پدرش را شنید، یک لحظه صورتش قرمز شد این هم انگار یک دفعه خودش را پیدا کرد و خودش را جمع کرد. گاهی مثلاً میآمد من را بغل میگرفت و آرام میکرد، گاهی محسن را و گاهی فاطمه را! میگفت بابا به آرزوش رسیده آرزویش مگر شهادت نبوده؟! ولی برای من خیلی سخت بود به هر حال من تمام هستیام حاجی بود. این را زبانی نمیگویم، واقعاً چون من از بچگی پدرم فوت شده بود و 18 سالی میشد که مادرم از دنیا رفته بود، برادر و خواهر هم نداشتم و به جرأت میگویم که حاجی همه چیز من بود. هم پدر، هم مادر، هم برادر و خواهر، جای خالی همه اینها را برای من پر میکرد. یک تکیهگاهی بود، تکیهگاه محکم و دلم را قرص میکرد. به همه نحو سعی میکرد کمبود اینها را برایم جبران کند. خیلی سخت بود! الان خدا را شکر میکنم که به آرزو و اهدافی که داشت، رسید. انشاءالله ما شرمنده او نباشیم. دست ما را هم بگیرد و ما را هم شفاعت کند که بتوانم همچنان برایش خوب باشم و برای خانواده و بچههایش خدمتگزار.
مثل اینکه بعد از شهادت، با رهبری معظم انقلاب اسلامی هم دیدار داشتید؟
بهترین دیدار برای ما، در حالی که هنوز هفته شهادت حاجی نرسیده بود، دیدار رهبری بود. ما با جمعی از خانواده شهدا به آنجا رفتیم. خانواده شهید تهرانی مقدم هم بودند. ما هم با بچهها رفتیم، با آن حالی و حزن و اندوهی که با خود داشتیم. وقتی اولین نگاه را به چهره آقا کردیم، نورانیتی که در ایشان دیدیم، آرامشی که دیدیم، آرام شدیم. انگار اصلاً دلمان محکم و آرام شد. فهمیدیم کسی هست که به او تکیه کنیم، بچهها به او تکیه کنند و خیلی آرام گرفتیم. این آرامش برای من خیلی عجیب بود. تمام مدتی که من آنجا بودم، اصلاً چشم از آقا برنداشتم. دیدار خیلی خوبی بود برایمان لذتبخش بود، یک نماز جماعت هم با ایشان خواندیم. حضرت آقا در آن جمع صحبت کردند و همه را به صبوری دعوت کردند، صحبت کوتاهی داشتند و هدیهای دادند. قرآنی که من همیشه آن را تلاوت میکنم، با خط زیبای خودشان نوشتهاند و امضا کردهاند. بچهها قبلش به اصطلاح قبل از اینکه آقا بنشینند، رفتند جلو و دیدار و با ایشان دیدار داشتند. یکی از دیدارهایی که برای خودم خیلی مهم بود دیدار آقا بود، خیلی تسلی دل ما شد، مخصوصاً در آن هفته اول بعد از شهادت. حضرت آقا از جمع گاهی نام شهیدی را صدا میزدند با خانواده شهید صحبت میکردند، خانمش بچههایش برای ما خیلی جالب بود که خیلی ریز به ریز همه چیز را میپرسیدند، اگر فلان بچهاش نیامده چرا به چه دلیل؟! یا خانواده پدر و مادر شهید نیامدهاند؟! برای من خیلی جالب بود که رهبر یک جامعهای اینقدر توجه دارد و جزئیات اینقدر برایش مهم است. خانواده شهدا را اینقدر تکریم میکند.
دیداری هم با آقای سیدحسن نصرالله داشتیم با بچهها رفتیم، ایشان هم خیلی بچهها را مورد لطف و محبت قرار دادند، محبت کردند و یک مقدار از شهید صحبت کردند، برای ما گفتند آن زمانی که شهید آمدند اینجا بعد از جنگ 33 روزه مردم در واقع امیدشان را از دست داده بودند و خیلی ناراحت و درگیر جنگ، خانوادههایشان را از دست داده بودند. شهید وقتی آمد با این کارهایی که کرد، امید را به مردم برگرداند و به نوعی آرامشی بود برای دلهای مردم. آقای خوشنویس میگفت آمدند گفتند غیر از کارهای سازندگی باید برای مناطق محروم هم کار شود و رسیدگی شود. میگفت من قولهایی دادهام، بودجه مطالبه میکرد که برود رسیدگی کند. علاقهمند بود کارهایی برای مردم لبنان خصوصاً برای محرومین و مستضعفین انجام دهد. سیدحسن نصرالله گفت من اسم واقعی ایشان را حتی نمیدانستم و کارشان اینجا تمام شده بود، من متعجب بودم که چرا ماندهاند که بعد از اینکه فهمیدم شهید شدند، متوجه شدم برای چه ماندهاند، بودند تا اجر و مزدشان را بگیرند که خداوند اجر و مزدشان را با شهادت دادند. دیداری هم با خانواده شهید عماد مغنیه داشتیم.
بعد از شهادت ایشان، آیا مسائلی برایتان پیش آمد که غیرمنتظره باشد؟
ایشان سراسر وجودش خدمت بود بعد از شهادتش ما فهمیدیم 10 درصد از حقوقش را به کمیته امداد اختصاص داده بود و ما اصلاً از این قضیه خبر نداشتیم و این در صورتی بود که خیلی کمکها در جاهای مختلف انجام میداد ولی من این یک مورد را اصلاً نمیدانستم. مثلاً گاهی من پیشنهاد میدادم موردی را، با آغوش باز میپذیرفت و انجام میداد. خانوادهاش را هم خیلی دقت داشت حمایت کند، به نزدیکان هم توجه زیادی داشت. پدرشان میگفت من برایش پدری نکردم، ایشان برای من پدری کرده! هوای خواهر و برادر و همه را داشت. میدانستم که خانواده شهدا را خیلی احترام میکند و علاقهمند هست خدمت کند، اما به شخصه ندیده بودم جایی جلوی قدمهای مادر یک شهید را ببوسند. ولی در دیدار با خانواده یکی از شهدا که من بعد فهمیدم چقدر تواضع و فروتنی کرده بود، میگفت بهشت زیر پای مادران است.
به هر حال 30 سال که ما کنار ایشان زندگی کردیم، شاید 15 سالش را نبود و حضور فیزیکی نداشت. دورادور دلهایمان به هم نزدیک بود. ایشان خیلی خانواده دوست و انسان عاطفی، خوش اخلاق، خوش مشرب و خوش برخورد؛ سعی میکرد زمانی که هست، آن زمانی که نیست را جبران کند. حالا مسئولیتی که داشت، ایجاب میکرد که بیشتر اوقات حضور نداشته باشد. انشاءالله که خداوند از ما این خدمات را بپذیرد، ایشان که عاقبت بخیر شد انشاءالله به ما هم عمر با عزت بدهد و با عزت و سربلندی از این دنیا برویم و شرمنده شهدا نباشیم.
در دفاتری که از ایشان هست، خیلی جالب بود خودشان را دقیقاً محاسبه کردهاند، گاهی میگفت حاج خانم فلان برگهاش را باز کن از این تاریخ تا آن تاریخ ببین مثلاً من چه ساعتی رفتهام چون مینوشت چه ساعتی رفته، حتی ساعتها را ثبت کرده بود، زنگ میزد از محل کار میپرسید در همین حد اجازه میداد که ما برایش چیزی را از یادداشتها بخوانیم، اما غیر از آنها را اجازه نمیداد نگاه کنیم. بعضیها را الان که میخوانم، میفهمم کی بوده! به بچهها میگویم اینها را برای ما نوشته که در این مدت که نبوده ما الان دوباره او را کنار خود ببینیم.
خیلی برایم جالب است که او خودش را ارزیابی میکرده، بعضی جاها نوشته است: خدایا! مرا ببخش و بیامرز و نظر عنایتت را از من دور نکن؛ انسان مؤمن واقعاً باید این طور باشد.
مراسم هفتمین روز خاکسپاری شهید سرتیپ حسن شاطری با حضور جمع کثیری از مردم و مسئولان در محل دفن آن شهید در امامزاده یحیی(ع) سمنان برگزار شد.
در مراسم هفتمین روز خاکسپاری شهید سرتیپ حسن شاطری ، حجت الاسلام والمسلمین شیرازی نماینده ولی فقیه در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) در سخنانی با اشاره به ولایتمداری و سخت کوشی شهید شاطری در راه آرمانهای امام و انقلاب گفت: وقتی خبر شهادت ایشان را به رهبر معظم انقلاب دادیم فرمودند: «خوشا به حال حاج حسن، جوانیش در مسیر خدمت به دین و انقلاب و امام بود و در پایان با نوشیدن شربت شیرین شهادت بهترین پایان را برای زندگی خود رقم زد.»
وی افزود: رهبر معظم انقلاب با درخواست برای پذیرش خانواده شهید شاطری در ملاقات با آنها خطاب به فرزندان وی فرمودند: از این پس من پدر شما هستم.
شیرازی گفت: برخی در میانه راه می مانند و از امتحان الهی رد می شوند اما شهید حاج حسن شاطری جانانه از همه امتحانهای الهی سربلند بیرون آمد و در این راه البته سختی های فراوانی متحمل شد.
وی اظهار داشت: شهید شاطری علیه نظام پلید شاهنشاهی و طاغوت فعالانه حضور یافت و پس از پیروزی انقلاب در اطاعت از امام خمینی(ره) به جهاد سازندگی و خدمت به محرومان شتافت و با شروع جنگ نیز همواره تسلیم خواست فرمانده کل قوا بود.
وی سراسر تاریخ را صحنه مبارزه میان جبهه حق و باطل دانست و افزود: در زمان حاضر از جنگ سخت عبور کرده ایم و رویارویی فعلی جنگ نرم و فرهنگی است.در این مراسم چند تن از همرزمان شهید در لبنان حضور داشتند.
شهید حسن شاطری ملقب به حسام خوشنویس در تیرماه 1341 در شهر سمنان به دنیا آمد, او اولین فرزند از شش فرزند خانوادهاش بود. دوران تحصیلات ابتدایی, راهنمایی و متوسطه را در شهر سمنان گذراند. با وجود سن کم خیلی زود به صفوف انقلابیون پیوست و به یکی از مهمترین عناصر فعال در زمینه هدایت راهپیماییها و دیگر فعالیتهای ضدرژیم پهلوی تبدیل شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و هنگامی که امام خمینی(ره) فرمان تشکیل جهاد سازندگی را صادر کرد, شهید حسام از جمله اولین داوطلبان و فعالان این عرصه بود؛ شخصاً در امر کشاورزی و احداث بنا در زیر آفتاب سوزان کار میکرد و در ایام ماه مبارک رمضان بهمدت 18 ساعت در روز مشغول بود.
با آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم صدام حسین که با همکاری استکبار جهانی علیه جمهوری نوپای ایران بهوقوع پیوست, داوطلبانه بهعضویت بسیج درآمد. اولین مسئولیتهایش را در منطقه «کلهقندی» واقع در جنوب ایران بهعنوان راهنما آغاز کرد. سپس به شهر«سردشت» واقع در غرب ایران منتقل شد و از اولین اعضای سپاه پاسداران آن منطقه بود.
در حالی که سنش بیش از 20 سال نبود, مسئولیتهای متعددی را بهعهده داشت. مسئولیت مخابرات, پشتیبانی و لجستیک و سپس هدایت عملیات و رهبری یکی از مناطق جنگی که از مهمترین محورهای جنگ بهحساب میآمد و شاهد شدیدترین و سختترین درگیریها بود.
در سال 1361 با خانم معصومه مرادی, تنها دختر خانواده مرادی ازدواج کرد؛ همسری که بهترین یاور و پشتیبان او بود و در طول هشت سال جنگ و دیگر مراحل زندگی سراسر جهاد و مبارزه شهید کنارش قرار داشت و از او صاحب 4 فرزند شد. پس از 8 سال دوری از دانشگاه بهواسطه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران, برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی عمران فارغ التحصیل شد. سپس موفق به اخذ مدرک کارشناسیارشد شد و در همان زمان فرماندهی تیپ 40 صاحب الزمان(عج) و تیپ 53 ارومیه را بهمنظور اجرای پروژههای مهندسی و عمرانی داخل ایران را بهعهده داشت، از جمله این مسئولیتها مدیریت پروژه «سد سیرجان» در استان کرمان, پروژه اصلاح اراضی کشاورزی و زهکشی «دشت زنگنه» و پروژه هدایت آب از دشت اصفهان به یزد با فاصله حدود 300 کیلومتر بود.
او در آخرین مسئولیت خود عهدهدار معاونت مهندسی نیروی قدس سپاه بود. پس از جنگ سی و سه روزه و آسیب به جنوب لبنان و مناطق شیعهنشین، وی رئیس ستاد بازسازی لبنان شد. او در این بازسازی نهتنها به بازسازی اماکن متعلق به شیعیان همت داشت بلکه ابتدا کلیساها و مساجد اهلسنت را بازسازی کرد. بازسازی و تعمیر پلها و جادههای آسیبدیده در جنگ و ساخت اماکن فرهنگی و مذهبی برای شیعیان و مردم لبنان از اقدامات بابرکت این شهید بزرگوار است. ساخت بوستانها برای کودکان جنگزده لبنان، بذر محبت انقلاب اسلامی در دل کسانی بود که باغبان آن شهید شاطری است. گفتنی است شهید شاطری قبل از لبنان نیز عهدهدار پروژههای عمرانی در افغانستان جنگزده بود. او همچنین مسئول ساخت مسیر بینالمللی میان ایران و افغانستان بهطول 120 کیلومتر بود که از مهمترین خطوط تجاری و از شریانهای حیاتی حملونقل بهشمار میرود و دو کشور را به هم مرتبط میسازد. نظارت اجرایی پروژه در عراق و انجام چندین طرح اجرایی با همکاری مردم بهمنظور حمایت و تأمین رفاه مردم سوریه از دیگر کارهای شهید شاطری بود.
سرانجام این سردار رشید اسلام 24 بهمن ماه 1391 و در مسیر دمشق به بیروت بهمنظور انجام کارهای ستاد بازسازی، بهدست حامیان و مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و مزد صرف عمر خود در عرصه جهاد را با نوشیدن شربت شهادت گرفت.
محمد حیدر مالک و مدیر شرکت قاسم حیدر و برادران از جمله شرکتهایی که در اجرای پروژههای مختلف با هیئت ایرانی همکاری داشت در کتاب مهندس المحبة که توسط موسسه رسالات لبنان به زبان عربی چاپ شده و توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی با نام معمار محبت به فارسی منتشر شده است، درباره خصوصیات شهید شاطری میگوید: «میتوانیم بگوییم مهندس حسام مقاومت را دوست داشت، عبارت «دوست داشتن» برای بیان آنچه او در برابر مقاومت از خود نشان میداد، کافی نیست، بهتر است بگوییم او به مقاومت وابسته بود؛ تعلقی عاشقانه, تعلقی شدید که یک انسان باایمان نسبت به اعتقادش دارد، این همان چیزی بود که بهوضوح در او بهچشم میخورد، مقاومت در همه حرفهایش حضور داشت، بر همه چیز نام مقاومت میگذاشت، گویی همه چیز برآمده از مقاومت بود، وقتی بر زمینی کار میکرد، میگفت: "اینجا زمین مقاومت است"، زمینی که جادهای میساخت و یا آن را آسفالت میکرد, میگفت: "اینجا مسیر مقاومت است" و هر زمان میخواست ما را به کاری تشویق و دلگرم کند, میگفت: "شما در مقاومت سهیم هستید, کارتان همان کار مقاومت است". همه جا و همه وقت سعی میکرد تصویر مقاومت و ملت مقاوم را در برابر دیدگان ملت ایران و ملتهای دیگر بهنمایش بگذارد.
آن روز را فراموش نمیکنم, مهندس خیلی گرفتار و برنامه کاری او بسیار فشرده بود. از او برای حضور در مراسم افراشتن پرچم مقاومت در یکی از روستاها دعوت بهعمل آمد. میدانستم که چقدر سرش شلوغ و وقتش تنگ است, اما با وجود وقت کم, اصرار داشت در مراسم حضور یابد. روستایی که جشن در آن برگزار میشد از ما دور بود و مهندس هم در آن منطقه کار دیگری نداشت, اما با وجود این, برای رفتن و حضور در مراسم پافشاری میکرد، زیرا آن مراسم در جهت تقویت توان مقاومت و بهاهتزاز درآمدن پرچم بود. سرانجام توانست برنامههایش را طوری تنظیم کند که در مراسم شرکت کند و از این بابت خیلی خوشحال بهنظر میرسید.
هنگام برگزاری مراسم, برادران با مشکلی بزرگی روبهرو شدند؛ طناب پرچم بهاندازه کافی محکم نبود و وقتی آن را کشیدند, پاره شد. هرجومرج بهوجود آمد, لوازم یدکی وجود نداشت و همه از بالابردن پرچم ناامید شدند و دست از کار کشیدند. چارهای نداشتند جز اینکه مراسم را به زمان دیگری موکول کنند. اما مهندس با اطمینان شدید خود, وارد عمل شد و اصرار کرد که پرچم باید بدون تأخیر برافراشته شود. او توانست در مقابل مشکل پیشآمده بایستد و آن را حل کند. ساعتی طول نکشید که جرثقیلی آورد, طناب را تعمیر کرد و پرچم را در زمان تعیینشده برافراشت. رضایتمندانه ایستاد و از سر شوق به پرچمی نگاه کرد که سر به فلک کشیده بود».
مهندس حسن زین از کارمندان هیئت ایرانی نیز درباره شهید شاطری میگوید: «پیش از شهادت مهندس, با او بهعنوان مترجم همکاری داشتم. مهندس حسام علاوه بر زبان مادریاش به زبانهای ترکی, کردی و فارسی افغانی هم صحبت میکرد. مشغول یادگیری زبان انگلیسی هم بود زیرا زبان انگلیسی او را در نوشتن رساله دکتری با موضوعی پیرامون پروژههای بازسازی یاری میکرد.
پیوند
مهندس با قرآن کریم بسیار محکم بود. هرگز کتاب خدا را از خودش دور نمیکرد
و همیشه بهخصوص صبحها به تلاوت قرآن مشغول میشد. هر روز صبح وقتی سوار
ماشینش میشد روز خود را با صفحاتی از قرآن کریم آغاز میکرد. روابطه او با
قرآن و آیات بسیار زیاد بود. قرآن از مهمترین انگیزهاش برای یادگیری
زبان عربی با وجود مشغلههایش بود. دلش میخواست زبان عربی را با همه
سختیهایش یاد بگیرد تا او را در فهم معانی قرآن و شناخت اعجاز لغوی آن کمک
کند. از طرفی ندانستن زبان عربی او را آزار میداد و این مسئله بهنظرش
مانع ارتباط او با کارگران, پیمانکاران, مهندسان, شخصیتها, وزرا و...
بهشمار میرفت و او را با مشکل مواجه میساخت. یادگیری زبان عربی بهواسطه
مشغولیتهایش برایش کار آسانی بود، زیرا آموختن زبان عربی سخت است و
یادگیری آن نیاز به زمان زیادی دارد. با وجود این, سعی میکرد تا آنجا که
میتواند معانی کلمات را بهخاطر بسپارد و از من هم میخواست تا زبان عربی
را به او آموزش دهم.
به من میگفت: "فقط برایم ترجمه نکن... یاد بده تا عربی صحبت کنم".
از من میخواست تا کلمات را تلفظ کنم و او تکرار کند. دلش میخواست بهجای
مترجم, معلم او باشم و مرتباً سعی میکرد بهزبان عربی صحبت کند. وقتی
جملهای را یاد میگرفت, آن را تکرار میکرد. کارش زمانی دشوار میشد که
کنارش نبودم و مجبور بود برای فهم زبان عربی و ترجمه آن به فارسی به خودش
تکیه کند. در ماههای اول, تلاشش تحسینبرانگیز بود و ظرافت بسیاری در آن
بهچشم میخورد. مهندس حسام با وجود جدیتش در کار, از طبعی لطیف و خلقی خوش
برخوردار بود. مزاح را دوست داشت و شخصیتی بانشاط و سرزنده داشت. تلاشهای
او برای یادگیری زبان عربی بارها سبب شد تا فضای جدی کار, تلطیف شود و
لبخندی بر لب همگان بنشیند.
او خود نیز از این موضوع خوشش میآمد و سعی میکرد چنین موقعیتهایی بهوجود بیاورد. بهخاطر دارم یک بار در مارون الرأس کلمهای را با کلمهای دیگر جایگزین کرد و معنا کاملاً عوض شد. برای اشاره به «اصبع الجلیل» گفت «جبلالخلیل». همگی خندیدیم و وقتی عبارت را برای او ترجمه کردم او هم بسیار خندید.
در همین زمینه ماجرای دیگری را بهیاد میآورم. مهندس حسام کلمهای را که الآن بهخاطر نمیآورم, نمیدانم از کجا شنیده و آن را به خاطر سپرده بود. من و مهندس بههمراه برادر زهیر به سفارت ایران رفتیم. در آنجا با عدهای قرار ملاقات داشت و در میان حرفهایش آن کلمه را بهزبان آورد. وقتی از آنجا بیرون آمدیم, برادر زهیر به ایشان گفت که "این کلمه معنای خوبی ندارد". ناگهان مهندس حیرتزده ایستاد. فوراً نزد کسی که آن کلمه را به او گفته بود, برگشت و از او بسیار عذرخواهی کرد. با همان ادب و فرهنگی که در او سراغ داشتیم, اظهار تأسف کرد و از آن مرد خواست او را ببخشد. حتی برایش قسم یاد کرد که معنای کلمه را نمیدانسته است».
منبع : خبرگزاری تسنیم
اواخر خردادماه سال ۹۰ بود که نیروی زمینی سپاه دست به یک سلسله عملیات برای برقراری امنیت در منطقه شمالغرب زد. اگرچه سابقه جهاد برای برقراری امنیت در مناطق کردنشین در انقلاب اسلامی به ماههای اول پیروزی انقلاب بر میگردد اما این بار با وجود گذشت بیش از سه دهه از آن سالها، یک بار دیگر پاسداران انقلاب باید خون خود را برای امنیت هموطنان کُرد میدادند. فتح قلههای امنیت در شمال غرب البته به راحتی نبود چراکه گروهکهای ضدانقلاب با حمایتهای همه جانبه اطلاعاتی و حتی لجستیکی غرب (به سردمداری آمریکا) این بار با تمام توان آمده بودند تا خاک بخشی از ایران را به توبره بکشند. این عملیاتها که در نیمه اول سال ۹۰ انجام شد، تا اواخر شهریور به طول انجامید تا نهایتا با تقدیم دهها شهید و جانباز در این عملیاتها، بار دیگر امنیت به منطقه بازگشت و گروهکهای ضدانقلاب مجبور به ترک خاک ایران شدند.
در ایام نوروز سال ۹۶ به لطف خداوند، گروه جهاد و مقاومت پایگاه خبری مشرق هر روز پای صحبت های خانواده یکی از شهیدان والا مقام یگان صابرین نشسته است که در ۱۳ شهریور سال ۹۰ یازده نفر در یک روز شهید شدند. و عیدانه ای را با شهدا صابرین شروع می کنیم. و امروز پای صحبت های همسر شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نشسته ایم.
شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نهمین روز خرداد سال ۶۷ در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. پدر کمیل به یادِ روزهای دفاعِ مقدّس و علاقه مندی به گروه های چریکی و جنگ های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران، و به یاد دعای کمیل، فرزندش را در شناسنامه به مصطفی و در صدا زدن کمیل گذاشت. کمیل تابستان سال ۸۴ در رشته علوم تجربی فارغ التحصیل و به مرحله پیش دانشگاهی امام حسین(ع) رسید. همچنین دیپلم رشتة کامپیوتر ICDL را هم گرفت.
کمیل دوره نوجوانی به سفر راهیان نور میرود و بعد از آن سفر معنوی هدفش از زندگی تغییر می کند که به عنایت شهدا بوده هر کاری را برای رضای خدا انجام می داد. خیلی تلاش کرد تا وارد سپاه شود. اما موفق نشد و برای خدمت سربازی به لشکر ۳۰ پیاده گرگان اعزام شد، و همزمان برای جذب رسمی در سپاه نام نویسی کرد، هنوز ۲ ماهی از آموزش نظامی او نگذشته بود که نامه جذب او در سپاه به دستش رسید، به سختی از لشکر ۳۰ گرگان تسویه حساب گرفت و به علت قبولی در سپاه، از سربازی مرخص و برای ادامه آموزش به عنوان سرباز گمنام امام زمان (عج) دراسفند سال ۸۶ وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و در بهمن سال ۸۸ از دانشگاه امام حسین(ع) با معدل ۱۷.۳۰ فارغ التحصیل شد.
کمیل داوطلبانه تعطیلات عید سال
های۸۷ و۸۸ دوره دانشجویی را در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به
مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهار و محال و بختیاری رفت. مادرش می
گوید: به محض اینکه اوّلین حقوقش را از سپاه گرفت دو دفترچه پس انداز برای
خودش باز کرد، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا؛ چرا که می
گفت: «طبق فتوای مقام معظّم رهبری، هدیه خمس ندارد» برای خودش، سال خمسی
تعیین کرد تا اگر مازاد بر هزینه سالیانه، چیزی در حسابش مانده باشد، خُمس
آن را بدهد و یک سال مقداری پول به مستمندان داده بود و با خوشحالی می گفت:
امسال خمس داده ام
در ابتدا کمی از خودتان بگویید؟
متولد شهریور ۱۳۷۲ در «فریدونکنار» مازندران هستم. پیش از ازدواج حجاب کاملی نداشتم. به واسطه دوستانم از اعتقاداتم فاصله گرفته و از چادر دور شده بودم. به کلاس موسیقی میرفتم و گیتار میزدم. شاید ظاهرم همسو با اعتقاداتم نبود، اما نماز میخواندم، روزه میگرفتم و به اهلبیت (ع) ارادت ویژهای داشتم. هرچند که چادر را کنار گذاشته بودم؛ اما دلم میخواست به دورانی برگردم که چادری بودم. انگار در جستوجوی جرقهای برای انتخاب مجدد حجاب بودم. به دنبال کسی که من را برای این انتخاب تشویق کند. تا اینکه شهید از طریق یکی از اقوام به من معرفی شد.
چطور امکان دارد دختری با این تفکرات به چنین پسری فکر کند؟
کمیل علاقه داشت با دختری ازدواج کند که علاوه بر تمایل دختر، به واسطه او حجابش تغییر کند و کامل شود. روزهای آشنایی من با کمیل به محرم سال ۱۳۸۹ برمیگردد. روزهایی که فقط از او یک سری مشخصات کلی میدانستم و قرار بود به زودی برای خواستگاری به منزل ما بیایند. یک شب با مادرم برای هم زدن دیگ نذری امام حسین (ع) به هیات رفتیم. مادرم پیش از رسیدن گفت، «مریم هر حاجتی داری، امشب از امام حسین (ع) بخواه.» نمیدانم چرا فقط گفتم، «اگر انتخاب کمیل بعنوان شریک زندگی باعث عاقبت بخیری میشود، مهر او را به دل من بیندازید و اگر انتخابم اشتباه هست، کمکم کنید تا این وصلت سر نگیرد.» انتخاب کمیل و کنار آمدن با شرایط سخت زندگی او تنها میتواند به خواست امام حسین (ع) باشد.
از صحبتهای جلسه خواستگاری بگویید؟
خواستگاری کمیل چهار مرتبه تکرار شد. در جلسه اول خواستگاری من متوجه شدم که کمیل پاسدار است. میدانستم زندگی با یک پاسدار شرایط خاص خود را دارد. به همین دلیل پس از برگزاری جلسه دوم پاسخ منفی دادم. حتی شناسنامه و مدارکی که بینمان مبادله شده بود، جلسه سوم خواستگاری برگردانده شد. اما به خواست خدا جلسه چهارم برگزار شد و آقا کمیل همراه با لیست بلندی به منزل ما آمد.
و بله را گفتید...
ابتدای جلسه کمیل از من اجازه خواست که او صحبتها را شروع کند و از شرایط خود بگوید. اگر من شرایط او را پذیرفتم، سپس شرایط من گفته شود. کمیل گفت، «شرایط کاری من ایجاب میکند، به دور از خانوادهها و در تهران زندگی کنیم. شما مشکلی ندارید؟» گفتم، «مشکلی ندارم.» گفت، «شاید دیر به دیر به دیدار خانوادهها بیاییم. مشکلی ندارید؟» گفتم، «مشکلی ندارم.» گفت، «گاهی ماموریتهای من یک یا دو ماه طول میکشد. با این تنهایی میتوانید کنار بیآیید؟» گفتم، «میتوانم.» ادامه داد، «شاید از این ماموریتها سالم برنگردم. شاید جانباز شوم. شاید هم شهید. شما مشکلی ندارید؟» در دلم گفتم، «در این زمان که دیگر شهید نداریم، شهادت کجاست. جنگ که خیلی وقت است به پایان رسیده.» آن روزها خبری از شهادت نبود. اگر هم شهید داشتیم، رسانهای نمیشد تا عموم مردم متوجه شوند هنوز هم باب شهادت باز است. پاسخ دادم، «مشکلی ندارم» و کمیل سه مرتبه این سوال خود را تکرار و تاکید کرد. وقتی مطمئن شد من با شرایطش کنار آمدم با لبخند گفت، «آخرین مرتبه روز عرفه به زیارت امام رضا (ع) رفتم. در این سفر از آقا خواستم که برای ازدواج دختری را به من معرفی کند که هم من تمام شرایط او را بپذیرم و هم او تمام شرایط من را بپذیرد. سپس با امام رئوف عهد بستم که پس از مراسم عقد با شریک زندگیام به پابوس آن حضرت میرویم.»
چگونه برای کنار آمدن با این شرایط سخت مشکلی نداشتید؟
با خودم میگفتم، «پسری که در این زمان به جای مسائل مالی، خانه و ماشین، دغدغه و آرزوی شهادت دارد؛ ارزش تحمل هر سختی را دارد.» البته بازهم میگویم، «معتقد هستم امام حسین (ع) من را یاری کرد تا بپذیرم توان مقابله با تمام سختیهای زندگی با یک پاسدار را دارم و ایشان کمکم کرد تا با شرایط کمیل مخالفت نکنم.» پس از ازدواج زمانیکه ماجرای نذری امام حسین (ع) را به کمیل گفتم، با تعجب گفت، «من هم دقیقا همان شب از آقا همین را خواستم. از ایشان یاری طلبیدم اگر این ازدواج به صلاح من است کمکم کند تا برای رسیدن به عاقبت بخیریمان قدم بردارم.»
از خاطرات روز عقدتان بگویید؟
به خاطر دارم حین شنیدن خطبه، کمیل دعایی را زیر لب زمزمه میکرد. خیلی دوست داشتم بدانم چه دعایی میکند. پس از مراسم عقد، یکی از اقوام با خنده به کمیل گفت، «همه متوجه حال شما شدند که در خود غرق شده بودی، زیر لب چه دعایی را زمزمه میکردی؟» کمیل پاسخ داد، «دعا میکردم که عاقبتمان ختم به شهادت بشود.» با تعجب گفت، «خدا نکند. دعا کن خوشبخت بشوید. به پای هم پیر شوید.» کمیل گفت، «هم برای خوشبختی ما دعا کنید هم برای عاقبت به خیریمان که انشالله عاقبتمان ختم به شهادت بشود.» من تعجب کردم که چطور میشود کمیل تا این حد آرزوی شهادت داشته باشد که حتی هنگام شنیدن خطبه عقد خود مصمم باشد که مدام این آرزو را بیان کند.
چه زمانی زندگی مشترک خود را آغاز کردید؟
به خاطر دارم یک مرتبه که با کمیل به ساحل دریا رفته بودیم، پیرامون هر موضوعی صحبت میکردیم. کمیل میان صحبتها گفت، «مریم میخواهم مطلبی را به شما بگویم که فقط یکی از دوستانم آن را میداند.» و ادامه داد، «زمانیکه مجرد بودم، یک شب خواب دیدم آقایی با محاسن بلند و سفید به من میگوید، دو اتفاق مهم طی سالهای ۱۳۸۹ و ۱۳۹۰ رخ میدهد که سبب عاقبت به خیریات میشود. یکی ازدواجم بود و دیگری را هرچه فکر میکنم به خاطر نمیآورم.» ما ۲۷ بهمن ۱۳۸۹ ازدواج کردیم و کمیل ۱۳ شهریور ۱۳۹۰ به شهادت رسید. یعنی دقیقا همان خوابی که دیده بود، تعبیر شد.
خاطرات سفر مشهدتان را بازگو کنید!
با وجود تمام سختیها پس از مراسم عقد به مشهد رفتیم. مهیای زیارت بودیم که ازدحام جمعیت یکی از صحنهای حرم نظرم را جلب کرد. کمیل توضیح داد که این افراد مهمان مهمانسرای حضرتاند و هرچند که خدام بن غذای حضرتی را پخش میکنند، اما آقا امام رضا (ع) خود مهمانانش را برای صرف غذا دعوت میکند. آن لحظه هر دو همزمان گفتیم، «خدا کند امام رضا (ع) ما را هم بر سر سفره احسان خود دعوت کند.» ساعات سپری شد و روز آخر فرا رسید. در هتل نشسته و مشغول برنامهریزی برای گذراندن روز آخر سفرمان بودیم. درب اتاق به صدا درآمد. کمیل به سوی آن رفت و خندان برگشت. گفت، «آقایی که پشت درب ایستاده بود از من پرسیده، چند نفر هستید؛ و پاسخ دادم دو نفر. او هم دو عدد بن غذای حضرتی داد و گفت: برای صرف نهار مهمان حضرت شدهاید.» هر دو خوشحال بودیم از اینکه آقا صدایمان را شنیده بود.
همسر شهید صفری تبار از دوران کوتاه عاشقی با مصطفی روایت می کند:
سر سفره عقد وقتی خطبه عقد خوانده میشد، کمیل دست به دعا داشت و زیر لب زمزمه میکرد. بعد از عقد که مهمانها برای تبریک گفتن آمدند، کمیل به یکی از فامیلهایمان گفت: دعا میکردم که شهید بشوم ان شاءالله. من و کمیل بهمن ماه سال ۱۳۸۹ با هم ازدواج کردیم. من آن زمان ۱۷ سال داشتم. ما هفت ماه با هم زندگی کردیم. کمیل به من میگفت: دلم خیلی برایت میسوزد من باید چه کار کنم که از شرمندگیات دربیایم. دوران عقد باید پیش هم باشیم ولی من همهاش ازت دورم. مدام به من میگفت: عزیزم روزی من شهید میشوم و تو مشکلات زیادی در پیش داری ولی توکلت به خدا باشد و من هم همیشه پشتت هستم. کمیل بسیار مهربان و دلسوز بود. همیشه وقتی میخواست فیلم یا عکس شهدا را ببیند، من را مینشاند کنارش و با هم نگاه میکردیم. به قول خودش میخواست من را آماده کند. همیشه از شهادت حرف میزد. وقتی گریه میکردم بغض میکرد و اشک در چشمهایش جمع میشد.
کمیل دائماً در رابطه با مصیبتهای اهل بیت برایم حرف میزد. بسیار درباره حضرت زهرا(س) صحبت میکرد و ارادت عجیبی به ایشان داشت. هر وقت در مورد حضرت زهرا حرف میزد نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. یک بار گفت : عزیزم من را به خودت بیشتر وابسته کن تا زمانی که میخواهم شهید بشوم و از تو و عشقمان دل ببرم، ثواب بیشتری کنیم و اینطور هم شد. کمیل، عاشق شهدا بود، هر وقت دلش می گرفت، به مزار شهداء می رفت و با آنان درد و دل می کرد، اگر یک بی حجابی را می دید، شدیداً ناراحت می شد و می گفت: «دوست دارم بهشون بگویم و أمر به معروف و نهی از منکر کنم و معتقد بود که این وظیفه همه است. کمیل به آیتالکرسی اعتقاد فراوانی داشت و همیشه بر زبانش جاری بود و این عادت ما شده بود. زمانی که با هم بیرون میرفتیم همیشه به من میگفت : آیتالکرسی را بخوان. یک روز به شوخی به او گفتم : «جان خیلی عزیز است» او در پاسخم گفت: «خانم جان! این را بدان که جان برای آدم خیلی عزیز است ولی من دوست ندارم به مرگ طبیعی، تصادف و بیماری از دنیا بروم، مرگ یک بچه شیعه باید با شهادت باشد، حیف که کلی زحمت در این دنیا بکشی ولی به مرگ طبیعی از دنیا بروی». او عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد و حتّی در نماز از خوف الهی گریه می کرد، وقتی که به او می گفتیم: شما باید خوشحال باشی که نماز می خوانی و با خدا راز و نیاز می کنی! چرا اینجوری نماز می خوانی!؟ می گفت: «ببین؛ رهبرِ ما هم با مظلومیّت نماز می خواند» و می گفت: همسرم! بدان که نمازِ ما در برابر این همه نعمت هایی که خالق یکتا به ما ارزانی داشته است، حدّأقلِّ سپاسگزاری است و از اینکه نمی توانم آنگونه که شایسته خداوند است او را عبادت کنم خوف دارم.
حدود هفت ماه قبل شهادتش باهم ازدواج کردیم،۲۷ بهمن سال ۸۹، اولین روز عید بود که با کمیل به گلزار شهدای " سیدمیرزا " در نزدیکی مزار پدربزرگ مادری کمیل رفتیم. محوطه شیشه ای و جذابی در آن حوالی بود، که توجه من را به سمت خود جلب کرد، وقتی کمیل مشغول فاتحه خوانی برای مادربزرگش بود دستم را روی شیشه ها گذاشتم تا داخل آنجا را نگاه کنم، درهمین حین کمیل قدم زنان به کنار من رسید، گفتم: کمیل! اینجا چقدر قشنگه، اینجا کجاست!؟ به آرامی گفت: اینجا مزار شهداست... و وارد آنجا شد در میان آن همه مزارشهید یک قبر خالی نظرم را به خود جلب کرد. از خودم پرسیدم : چرا این مزار خالی ست!؟ قرار بود آن قبر خالی، مزار مادر"شهید ناصر باباجانیان" باشد.
چندماه بعد، حکمت وجود آن مزار خالی را دریافتم، همان جای خالی، مزار ابدی کمیل من شد و کمیل در همان جا آرام گرفت. من و کمیل موقع سال تحویل کنار هم نبودیم ولی بعد سال تحویل به خانه ما آمد. بعد از اینکه آرامگاه سید میرزا رفتیم آنجا با خانواده اش وخاله هاش و دایی هاش خانه مادربزرگشان ناهار دعوت بودیم، یادم هست موقع ناهار سر سفره با صدای بلند گفت: همه شما قبل شروع غذا بگویید بسم الله الرحمن الرحیم تا شیطان از سفره دور شود و برکت سر سفره بیاید، همه این کار را کردند. خیلی صله رحم را دوست داشت و وقتی از ماموریت می آمد سعی میکردیم دو تایی تا زمانی که وقت هست خانه فامیل ها سر بزنیم، عید همان سال خانه فامیل ها تا جایی که امکان بود سر زدیم.
حالا دیگر عیدها کنارم نیست و هرسال عید را
با بغض و دلتنگی سر میکنم و جای خالیش خیلی اذیتم میکند و تا آخر عمرم
عیدها دیگر برای من عید نیست. شب نوزدهم ماه مبارک رمضان دوتایی باهم به
مسجد رفتیم تو مسیر برگشت آقا کمیل روی موتور به شوخی طوری که من متوجه نشم
گفت: این دفعه که رفتم دیگه بر نمی گردم. و ادامه داد: تو هم همیشه مواظب
خودت باش. من پشت موتور گریه ام گرفت و کمیل گفت: گریه که نمی کنی؟ من هم
چیزی نگفتم و سکوت کردم . من و کمیل شب تولدم از هم
جدا شدیم و او برای مأموریت رفت. به همرزمانش گفته بود : «من سی و سومین
شهید روستای بیشه سر هستم» آخرین سفارش او به اطرافیان، این بود که برای
شهادتش دعا کنند، و به همه سفارش می کرد تا در قنوت نمازشان، دعای فرج
بخوانند و شهادت او را از خدا بخواهند و گفته بود : هرکس در نمازش دعای فرج
بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد
یک شب قبل از اینکه آقا کمیل شهید شود به من
زنگ زده بود و داشتیم با هم صحبت می کردیم. به آقا کمیل گفتم یکشنبه میشود
دو هفته، هر دو هفته یک بار مرخصی می آمدی، فردا میایی؟ کمیل بغض کرد چون
می دانست من از هیچ چیزی خبر نداشتم. نمی دانستم به عملیات شمالغرب رفته،
حین صحبت هایش صدای تیر می آمد، گفتم : کمیل چه خبره؟ گفت: بچه ها آمدند
رزمایش...! کمیل گفت : قطع می کنم دوباره زنگ می زنم؛ بدجوری گریه شون
گرفته بود. باز زنگ زد و گفت : معلوم نیست کی بیام. گفتم : سه شنبه چطور؟
گفتن: معلوم نیست. گفتم: پنجشنبه چطور؟ گفتن : پنجشنبه به احتمال خیلی زیاد
میام!
کمیل راست گفت!
یکشنبه شهید شد
سه شنبه خبر شهادت ایشون رو آوردن
و پنجشنبه به بابل برگشت و پیکرشان را تشییع کردیم ...!
روز قبل از شهادتش من دلشوره عجیبی داشتم. فکر میکردم میخواهد اتفاق بدی بیفتد، حال عجیبی داشتم ... از خانه پدر همسرم با من تماس گرفتند و گفتند: مریم میایی خانهمان؟ گفتم: کمیل آمده؟ گفتند: نه قرار است که بیاید ... وقتی وارد حیاط شدم ... یازهرا ... چه قیامتی بود ... همانجا پاهایم شل شد و به زور خودم را انداختم روی پله. میلرزیدم و گریه میکردم. همه بستگان میدانستند، کمیل شهید شده ولی جرئت گفتنش را به من نداشتند، به من گفته بودند که مجروح شده است. رفتم در حیاط دیدم یکی پدرم را بغل کرده و شدیداً گریه میکنند. گفتم: چرا دارید گریه میکنید؟ مگر کمیل کتفش تیر نخورده؟ گفتند: برای همین داریم گریه میکنیم. یکی از اعضای خانواده به همسر همکار کمیل زنگ زد بعد رو به من کرد و گفت: دیگر دعا نکن، کمیل شهید شد. . . به آرزویش رسید. دیگر نفهمیدم چه شد. کمرم شکست.
در سحرگاه ۱۳ شهریور سال ۹۰ در کردستان منطقه سردشت در ارتفاعات جاسوسان
بچههای یگان صابرین با گروهک منافق پژاک درگیر میشوند. همرزم و دوست
کمیل، شهید محرابی پناه تیرمیخورد. وقتی کمیل برای کمک و عقب کشیدن دوستش
میرود، خمپارهای در کنار این دو اصابت میکند و هردوی آنها آسمانی
میشوند. این دو شهید با هم عقد اخوت بسته بودند که در صورت شهادت یکی از
آنها دیگری شفاعت کند که هر دو شهید شدند و شفیع هم.
گروهک پژاک نمیگذاشت بچهها جنازهها را برگردانند و با انداختن خمپاره از عقب بردن جنازهها جلوگیری میکردند. در نهایت پیکرها تبادل شدند. البته گروهک پژاک تسلیم شد و با خفت از خاک ایران بیرون رفت و کشته و تلفات زیادی داد.
مردم ایران شما را می شناسند، اما دوست داریم شرح مختصری از زندگی تان را از زبان خودتان بشنویم.
بسم الله الرحمن الرحیم. نام کوچک من علی است و نام خانوادگی ام صیاد شیرازی و نام پدرم«زیاد». البته چون ما از تیره ی عشایر هستیم، قبلا به ایشان «زیادخان» می گفتند. نام پدر بزرگ ما «صیادخان» بود و اصالتا تیره ی عشایر ما مربوط به تیره ی«اخت افشار» است که در سرزمینی بین فارس و کرمان امتداد دارد. پدر من در ۱۲ سالگی به همراه برادرانش به درگز کوچ می کنند. همان جا ازدواج می کند و من نیز در همان جا متولد می شوم. تا سه-چهار سالگی من در مشهد بودم، اما پدرم به واسطه ی این که ژاندارم بود، از درگز به مشهد، رفت و آمد می کرد تا این که به گرگان منتقل شد و در همین شهر، تحصیلات ابتدایی را تمام کردم. بعد به شاهرود رفتیم و از آن جا به آمل و گنبد و از گنبد دوباره برگشتیم گرگان. در سال۱۳۲۳ متولد شدم. دو خواهر و شش برادر بودیم که یک برادرمان در جوانی به رحمت خدا رفت.
-تیمسار! خیلی دوست دارم خاطره ای از دوران کودکی تان بشنوم. چیزی در ذهنتان هست؟
-بله، داستانی یادم هست که به عنوان یکی از مصادیق بارز مقررات زیبای الهی است و مربوط به زمانی می شود که من هشت-نه ساله بودم.
تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او کوچک تر از من بود و یک مقدار شر و با بچه ای دیگر، رفته بود به باغ مردم-.
من به قصد این که او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او و چند نفری از دوستانش رفته اند بالای درخت و میوه می خورند. حقیقتش یک هوس شیطانی وسوسه ام کرد، منتهی یک جنگی در درون من بر پا شد که :«تو خودت آمدی برادرت را ببری، حالا چه طور شده که می خواهی مثل آن ها بالای درخت بروی؟!» این جنگ تا آن جا ادامه پیدا کرد که آن هوس بر من و آن عقل و منطقی که رنگ معنوی داشت، حاکم شد.
در نتیجه از دیوار بالا رفتم تا خودم را بیندازم توی باغ. به بالای دیوار که رسیدم، دیدم که ماری درست جلوی صورت من، زبانش را تکان می دهد. خیلی وحشتناک بود. آن قدر که از ترس خودم را پرت کردم پایین. دمپایی هایم را در آوردم و به سرعت دویدم سمت منزل. طوری هم می رفتم که انگار مار دنبالم می کند. قدری که رفتم، ایستادم و دیدم از مار خبری نیست. هیچ وقت یادم نمی رود، همان جا شروع کردم به محاکمه کردن خودم.
می گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده که بروی جلو کار خلاف شرع برادرت را بگیری؟ حالا می خواستی خودت هم همین کار را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشتت چه طور شد؟! مار نزدیک بود تو را نیش بزند.»
و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و این، برایم درس شد.
-خاطره ی شیرین و در عین حال عبرت آموزی بود. بفرمائید درس و مدرسه را چه کار کردید؟
-تا قبل از دوران متوسطه و بعد از آن را در رشته ی ریاضی و در گرگان درس خواندم. همیشه جزء نفرات اول بودم. هیچ کمکی هم نداشتم، اما خداوند مقدر کرد که من با روحیه ای خود جوش، به تحصیل ادامه دهم. این طور تشخیص دادم که برای دیپلم باید بیایم تهران و مقدمات رفتن به دانشگاه را فراهم کنم.