زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند

عباس به افراد بزرگ‌تر از خودش خیلی احترام می‌گذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم می‌دانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه می‌بینی اسیر دشمن می‌شوند. عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند. یکی دیگر از خصلت‌های عباس این بود که او بسیار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار می‌کرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی می‌کرد. خیلی هم به یاد مستضعفین بود . یعنی می‌خواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را می فهمید. یادم هست اگر اشتباه نکنم بعد از عملیات فتح‌المبین، موتور گازی خریده بود. می‌آمد پیش ما و می‌گفت: موتور گازی خریده‌ام و صدای موتور راهم برای ما در می‌آورد. خیلی خوشحال بود. می‌خواست به ما بگوید که من هم مثلا پولدار شدم.

زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد- اخبار ...

خدایا این چقدر گناه کرده که اینقدر التماس می‌کند در مقابل تو من باید چکار کنم.

وقتی به ساختمان‌های دوکوهه رفتیم، آنجا تمامی ساختمان‌ها به صورت گچ و خاک بود. گویا رژیم طاغوت می‌خواست آنجا را برای ارتشی بسازد. آن زمان عباس ورامینی تعزیه‌گردان واقعی‌گردان حبیب بن مظاهر بود. یعنی اسمش بود که سه گروهان داریم ولی تعزیه گردان و مسئول کل آن بچه‌ها عباس بود. خب ما تازه به برادر وزوایی را دیده بودیم و شناختی نسبت به او نداشتیم. تمام بچه‌ها روی ورامینی حساب می‌کردند. در آنجا هر چه که عباس می‌‌گفت تابع بودیم. نیروهای هر سه گروهان چون برادران منطقه ده سپاه بودند، شناخت خیلی کاملی روی برادر ورامینی داشتند. این جوان پر شور روی پا بند نبود. آن زمان بنی‌صدر یک طوری امکانات را تقسیم کرده بود که به سپاه کمترین امکانات تعلق می‌گرفت. وقتی ساختمان‌های دوکوهه را تحویل گرفتیم، یادم می‌آید که شب‌ها وقتی می‌خوابیدیم؛ یکی یک عدد پتو داشتیم. سرمای شب‌های جنوب بسیار شدید بود. به همین دلیل ما مجبور بودیم شب ها در کنار یکدیگر بخوابیم. من وقتی وسط می‌خوابیدم یک مدت پشت خودم را می‌چسبانیدم به ورامینی تا او گرم بشود. بعد پشتم را بر می‌گرداندم به برادر آزادی تا او گرم شود. نکته دیگر اینکه یادم می‌آید که عباس وقتی می‌خواست نماز شب بخواند، با آن قدم‌های تقریبا کوتاه ولی خیلی پر حرارت و جوش این پتو را سر می‌کشید بدو می‌رفت در این زمین‌ها اطراف، پتویش را می‌کشید روی سرش و می‌ایستاد به نماز شب. من به خودم می‌گفتم خدا این چقدر گناه کرده که اینقدر التماس می‌کند در مقابل تو من باید چکار کنم.

سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

اولین دیدار شما با شهید ورامینی در کجا اتفاق افتاد؟

اولین باری که بنده با حاج عباس ورامینی آشنا شدم در پایگاه شهید بهشتی بود. آن پایگاه مرکز شناسایی‌های عملیات مسلم ‌بن عقیل واقع در پانزده کیلومتری شهر سومار بود. در آن زمان شهر سومار،‌ تحت کنترل عملیاتی دشمن بود. یعنی اینکه دشمن از طریق ارتفاعاتی که در منطقه موجود است به آن مسلط بود و امکان ورود ما به شهر به وجود نمی‌آمد. بنابراین به این حالت می‌گویند که شهر تحت کنترل عملیاتی دشمن است.

به هرحال آشنایی من با شهید ورامینی در این عملیات آغاز شد. ظاهراً ایشان در عملیات‌های قبلی مثل بیت‌المقدس و فتح‌المبین، زمان عملیات‌ یا مقداری قبل از آن به منطقه عملیاتی ‌آمده و در عملیات حاضر می‌شده است. بعد از اتمام عملیات هم به تهران برمی‌گشته و به مسئولیت‌های شهریش که در ستاد بسیج بوده می‌پرداخته است. اما این مرتبه که بنده با او ملاقات کردم، حاج عباس آمده بود که به طور جدی در جبهه بماند.

آن زمان بنده مسئول بخش اطلاعات و عملیات قرارگاه ظفر بودم و آقای سعید قاسمی مسئول اطلاعات تیپ محمد رسول الله(ص) بود.
سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

اینجا سپاه 11 قدر شکل گرفته بود؟

آن موقع هنوز سپاه 11 قدر تشکیل نشده بود. تیپ محمد رسول‌الله(ص) همچنان در حال تبدیل شدن به لشکر بود. در عملیات مسلم بن عقیل که ما شهر سومار را آزاد می‌کنیم باز هم تیپ تبدیل به لشکر نشد ولی در حال تبدیل شدن است. البته باید توضیح بدهم که در این عملیات، ما قرارگاه ظفر را تشکیل داده بودیم. شهید همت به همراه یک سرهنگ ارتشی، فرمانده قرارگاه ظفر شده بودند.

شهید رضا چراغی هم فرمانده تیپ محمد رسول الله(ص) شده بود. بنده مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه ظفر بودم. قرارگاه ظفر تیپ‌های مختلفی زیرنظرش بودند از جمله تیپ 27 محمد رسول الله(ص). اما شناسایی‌ها عمدتا توسط یک تیپ یعنی تیپ محمد رسول‌الله(ص) انجام می‌شد. به این دلیل که نیروهای تیپ‌های دیگر کمتر به منطقه عملیاتی رفت و آمد کنند. خودروهای کمتری، دیده‌بانی‌های کمتری، شناسایی‌های حساب شده‌تری انجام بشود تا عملیات توسط دشمن کشف نشود. بنابراین پوشش عملیات این بود که یک تیپ شناسایی‌ها را زیر نظر قرارگاه ظفر انجام بدهد و به تدریج تیپ‌های دیگر بیایند و شناسایی‌های انجام شده به آنها واگذار بشود.

خب بنده، آقای ورامینی را نمی شناختم. آن روز به همراه شهید مجید رمضان به قرارگاه شهید بهشتی یعنی قرارگاه مرکزی شناسایی‌ها آمدند و به من مراجعه کردند و درخواست تشکیل یک جلسه با من داشتند.

شهید ورامینی با چه عنوانی به شما مراجعه کردند؟ به عنوان یک مسئول یا به عنوان یک رزمنده؟

به عنوان رزمنده به ما مراجعه کردند. البته بنده شهید ورامینی را به واسطه اتفاقاتی که در لانه جاسوسی افتاده بود از دور می‌شناختم. در جریانات لانه جاسوسی، من پشتیبانی یک بخشی از بچه‌های دانشگاه شهید بهشتی در بیمارستان آیت الله طالقانی را انجام می‌دادم. از این طریق به نحوی او را می‌شناختم.

به او گفتم: من احوالات شما را تا آن موقعی که در لانه حضور داشتید می‌دانم. اما بعد از آن جریان شما به چه کارهایی مشغول بودید؟ علت حضورتان در مرکز شناسایی چیست؟ حاج عباس گفت: در ستاد بسیج مسئول آموزش بودم و حقیقتا خسته شدم که همش بسیجی‌ها را بفرستم به جبهه و شهید بشوند و آن وقت من همچنان زنده باشم. من آمده‌ام که خودم دیگر در خط مقدم جنگ حضور داشته باشم. پی‌گیری کردم و از دوستان که پرسیدم مؤثرترین واحد جنگ چه واحدی است؟ به من گفته‌اند که اطلاعات و عملیات از همه تاثیر گذارتر است.

فکر می‌کنم از طریق محسن کاظمینی که آن زمان کنار دست حاج همت مشغول بودند به مقر شناسایی‌ها در 15 کیلومتری شهر راهنمایی شده بودند. به هرحال ایشان تشریف آورده بودند آنجا و گفتند که من آماده هستم که شما در هر قسمتی که می‌دانید و لازم است، مرا به کار بگیرید تا کار بکنم. بنده عرض کردم که اطلاعات و عملیات مراتب مختلفی دارد و شما حالا که تشریف آوردید باید ابتدا در دیدگاه، آموزش دیده‌بانی ببینید.

دیده‌بانی اطلاعات و عملیات با دیده‌بانی توپخانه یا غیره فرق می‌کند. در اینجا چون باید کاملا دشمن زیرنظر گرفته بشود و از طرق مختلف ما بتوانیم میادین مین دشمن را شناسایی کنیم، تعداد نفرات و واحدهایشان را ببینیم و بعد اقدام به شناسایی کنیم. در مرحله بعد با عبور از خط دشمن بتوانیم در شب عملیات نیروهای خودی را از بهترین مسیرهایی که می‌دانیم عبور بدهیم و آنها را به دشمن برسانیم.

اینجا لازم است که من یک توضیح کوچک بدهم. ما به دلیل اینکه نمی‌توانستیم از قدرت آتش لازم توپخانه و هواپیما بهره ببریم، مجبور بودیم که عملیات‌ها را با یک ابتکار عملی که به خرج داده بودیم در شب‌ها انجام بدهیم تا با دید و تیر محدودی که برای دشمن در شب وجود دارد، نیازمندی خودمان را به آتش توپخانه و پشتیبانی هوایی کم کنیم. همچنین عملیات پشتیبانی هوایی، هلی‌کوپتری و همچنین توپخانه‌ای دشمن را خنثی بکنیم. این کار نیازمند به شناسایی دقیق است تا شما بتوانید در شب از میدان‌های مین دشمن عبور بکنید، بدون اینکه آسیب ببینید یا اینکه از سنگرهای دشمن عبور کنید، بدون اینکه دشمن متوجه بشود و یا دشمن را دور بزنید بدون اینکه واحدهای دشمن متوجه بشوند. همه اینها نیازمند یک کار اطلاعات و عملیات دقیق با پوشش حفاظتی خوب است تا دشمن علاوه بر اینکه در چارچوب حفاظت ما از عملیات‌مان آگاه نشود، ما کار شناسایی‌های خودمان را هم انجام بدهیم. بنابراین ما در روز اولی که وارد منطقه عملیاتی می‌شویم، اولین حرکاتی که انجام می‌دهیم، دشمن به هیچ وجهی آگاهی از هیچ چیز ندارد. در همان روزهای اول و دوم شما هر کاری می‌توانید انجام بدهید. منظورم از هر کار، شناسایی است. در همین عملیات مسلم‌ بن عقیل شهید همت به همراه شهید ناهیدی، سعید قاسمی و بنده از «ارتفاعات ساراد»]شرق شهر سومار[ تا «میان پنج» را شناسایی کردیم. خیلی جالب بود ما در روز تا زیر پای دشمن رفتیم و شناسایی‌مان را انجام دادیم و برگشتیم. تمام این مسیر را من برای حاج عباس تعریف کردم. برای او خیلی جالب بود. به او گفتم از آنجایی که شما به هر حال در کارهای مختلف حضور داشتید، بنده می‌خواهم شناسایی اولین بار نفت شهر را با هم انجام بدهیم - آن موقع نفت شهر دست دشمن بود- شما آماده باش که من این شناسایی در روز را با شما انجام بدهم. چون دشمن به هیچ‌ وجه انتظار عملیات در نفت شهر را ندارد، ما می‌توانیم به راحتی و در روز، برای یکی دو بار این شناسایی را انجام بدهیم. من مرتبه گذشته با حاج همت این کار را کردم، این بار آماده‌ام که با شما این شناسایی را انجام بدهم.

با توجه به اینکه شهید ورامینی مسئول آموزش بسیج بوده است. با الفبای دیده‌بانی اطلاعات عملیات آشنا بود؟ یا اینکه نه، شما مجدد برای او یک کلاس‌های توجیهی گذاشتید تا آشنایی اولیه شکل پیدا کند؟

یکی از مهم‌ترین تجربه‌های دفاع مقدس، عملیات در شب بود و این عملیات در شب راز و رمزی داشت که در اطلاعات و عملیات نهفته بود. از طرفی هم ما کمتر فرصت کرده بودیم که این راز و رمز را به رده‌های عقب آموزشی اطلاع بدهیم. آموزش عمدتا در واحدهای ما به شکل آموزش‌های رایج، آموزش‌های کلاسیک انجام می‌شد و ما هنوز وارد آموزش‌هایی که مدنظر جنگ باشد را نداشتیم. به نظرم می‌آید که یکی از اهداف شهید ورامینی هم از آمدن به اطلاعات و عملیات دستیابی و توجه به این نوع آموزش بود . شاید در ذهنش تغییرات گسترده‌ای را برای آموزش می‌دید. اساسا شهید حاج عباس ورامینی، یک فرد بسیطی بود. شما نمی‌توانستید بگویید ایشان را می‌توانی در یک تخصص محدود کنید. بلکه او می‌توانست به شکل میان رشته‌ای تخصص‌های مختلف را به همدیگر مرتبط کند. خب ایشان گفت: من می‌توانم با بچه‌های دیگر مصاحبه و صحبت کنم؟ گفتم: هیچ اشکالی ندارد.

کار و ماموریت او در دیدگاه بند پیرعلی مشخص شد. قرار شد که کار دیده‌بانی انجام بدهد و با بچه‌هایی که به شناسایی می‌رفتند و می‌آمدند، هم می‌توانست صحبت کند. هر شبی که بچه‌ها شناسایی می‌رفتند و برمی‌گشتند، بعد از استراحتی که بچه‌ها می‌کردند ساعت ده صبح ما این افراد‌ را به خط می‌بردیم تا مسیری که شناسایی رفته بودند را از دوربین به ما نشان بدهند. البته بهترین زمان برای کار بعد از نماز صبح بود. زمانی که هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده است. ما هر روز صبح با بچه‌هایی که شب قبل برای شناسایی رفته بودند به دیدگاه می‌رفتیم تا کار شناسایی‌ آنها را چک کنیم و گزارش‌ها را تنظیم کنیم.

یعنی مسیر و نقطه‌ای که بچه‌ها شب قبل شناسایی کردند. اعم از عبور از میدان مین، عبور از خطوط دشمن، رفتن به پشت دشمن و... را آنجا از طریق دوربین، بچه‌ها به بنده منتقل می‌کردند. این کار خیلی مورد توجه حاج عباس بود. در کنار کار دیده‌بانی، گزارش‌نویسی و... را مشاهده می‌‌کرد.

ایشان در همان گزارش‌نویسی، اصلاحاتی را برای بچه‌ها انجام داد که خیلی در روند کار اطلاعات موثر بود. مثلا به بچه‌ها می‌گفت: بهتر است که شما گزارش‌ها را یک مقداری شفاف‌تر بنویسید. یا اینکه برای گزارش‌ها کالک بکشید. از طرفی هم به دلیل اینکه فرمانده‌هان رده بالاتر و رده‌های میانی و حتی نیروهای بچه‌های اطلاعات عمدتا با نقشه‌خوانی آشنایی دقیق نداشتند، شهید عباس ورامینی در دیدگاه شروع کرده بود به ترسیم نمایی از مقابل دوربین. یعنی آن چیزی که در دوربین می‌دید، اعم از ارتفاعات، پستی و ‌بلندی‌ها، سنگرهایی که دشمن بر روی اینها داشت را شروع به کشیدن کرد. تمام حالت‌های طبیعی زمین با سنگرهای دشمن بر روی آنها را به روی کاغذ می‌کشید. این ویژگی‌ بود که ایشان در آن چند روز اول برای بچه‌ها ترسیم کرد. خب شاید از قبل استعداد این کار را داشته. البته اینها نقاشی نبود و باید واقعیت‌ها را ترسیم می‌کرد. اما همین که بتواند در یک مقیاس قابل قبول که مثلا اگر یک ارتفاعی اینجا وجود دارد، یک ارتفاع دیگر یک کیلومتر آن طرف‌تر وجود دارد. اینکه یک مقیاسی را بین این‌ موانع طبیعی و فاصله سنگرهای دشمن از یکدیگر را در مقیاس درست روی کاغذ بکشد و نیروهای شناسایی را تا نقطه‌ای که رفتند را بتواند ترسیم بکند، کاری بود که در اصلاحات گزارش‌های اطلاعاتی عملیات ایشان وارد کرد.
تصاویر منتشر نشده سردار شهید عباس ورامینی

شاخصه‌هایی که در آن مقطع از شهید ورامینی به یاد دارید را بفرمایید.

حاج عباس در همان مرحله اول خیلی شیک‌پوش بود. آن زمان بچه‌های اطلاعات و عملیات به بچه‌های هَپَلی معروف بودند. همه شلوار کردی و ریش و موهای به هم ریخته و... . چون واقعا اصلا فرصت نبود. ما وقتی که وارد یک منطقه عملیاتی می‌شدیم به دلیل نوع کارمان مجبور بودیم از شناسایی تا پایان کار عملیات نباید از منطقه خارج می‌شدیم. شناسایی‌ها در یک سنگر گاهی اوقات دو یا سه روز پشت دشمن و در وضعیت‌های سخت تحمل می‌شد. اساساً امکان اینکه حتی استحمام لازم هم انجام بشود نبود. یک موقعی آدم به استحمام شرعی لازم دارد که به هر شکلی انجام می‌شود ولی اینکه بچه‌ها بخواهند حمامی بروند و به طور کامل خودشان را آراسته کنند وجود نداشت.

اما عباس ورامینی با یک ظاهر کاملا متفاوت در آنجا حضور داشت. او با پوتین و شلوار گت کرده و لباس خاکی زیبا. در ضمن از یک زیبایی خدا دادی هم بهره می‌برد. از نظر جسمانی هم کاملا ورزیده بود. مثلا آدمی نبود که شکم و برجستگی‌های اضافی در بدن داشته باشد. تقریبا آن چیزی که دلخواه یک بسیجی، یک رزمنده و یک پاسدار است، همان بود. اما وقتی که با جمع ما برخورد کرد و دید همه با شلوار کُردی، موها و محاسن بلند در آنجا حضور دارند، برایش خیلی جالب بود. تا این بچه‌ها را دید به من گفت: پس جای نابی آمدم. پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: اینها حتی فرصت رسیدگی به خودشان را هم ندارند. من یک همچین کاری را می‌خواهم انجام بدهم که دیگه از این سخت‌تر نباشد. شب بروم شناسایی، صبح برگردم و هنوز استراحت نکرده، تو بیای سراغم و از من گزارش بگیری و دوباره آماده بشوم در دیدگاه برای فردا شب. از طرفی هم همه این کار پرخطر است . من از شهر و مسئولیت‌ها بریدم که به اینجابرسم. اینجا جای مطلوب من است.

خب کم کم تاثیرگذاریش را شروع کرد. همان طور که اشاره کردم، اول در مسئله گزارش‌نویسی اثر گذار شد. اما در روزهای اول با یک عمل جالبی روبرو شد و نسبت به ماندن کنار بچه‌ها شیفته‌تر شد. چرا که خود او هم اهل انجام این عمل بود. آن کار این بود که بچه‌ها خواندن زیارت عاشورا بعد از نماز صبح را ترک نمی‌کردند. یا خواندن نماز شب‌ عمدتا ترک نمی‌شد. شاید در خطوط عقب کمتر این حالت‌ها بود. آدم هر چه بیشتر به خطر نزدیک‌تر می‌شود بیشتر به معنویات توجه می‌کند. چون فکر می‌کند ممکن است ساعت دیگر در قید حیات نباشد، فردا دیگه نباشه یا امشب آخرین شب زندگیش باشد. بنابراین اینها سعی می‌کردند که خودشان را از نظر روحی و معنوی آماده‌تر کنند. یک کار تاثیرگذار دیگری که من فکر می‌کنم بعدها فرماند‌هان بزرگ، دست به این کار زدند. شاید مبدأش به نظر من حاج عباس باشد. به هیچ وجه بنده روی عباس ورامینی و یا شهدای دیگه تعصبی ندارم و آن مطالبی که من فکر می‌کنم در رابطه با ایشان وجود دارد را برای شما می‌گویم. شاید هم جای دیگه زودتر از این کار انجام شده باشد و من اطلاعی ندارم.

رودخانه کنگیر ‌تقریبا ۲۰۰ متری با پایگاه شهید بهشتی که مرکز شناسایی‌ها بود و محل استقرار فرماندهی اطلاعات عملیات بود فاصله داشت. دستشویی‌ها هم تقریبا در ارتفاعات بود. خب قاعدتا لوله کشی آب هم وجود نداشت و هر کسی باید انتقال آب را خودش انجام می‌داد. یکی دو هفته‌ بعد از آمدن شهید حاج عباس ورامینی، ما به شدت متوجه شدیم که نزدیک‌های نماز صبح تمام آفتابه‌های دستشویی پر آب شده برای استفاده کنار دستشویی قرار دارد. خب قبلش این طوری نبود. اگر یک نفر آفتابه آب از رودخانه بالا می‌آورد، بچه‌ها از او درخواست می‌کردند تا مقداری هم آب برای استفاده آنها باقی بگذارد. من فکر می‌کنم این برای اولین بار بود که اتفاق می‌افتاد. یعنی ما تا آن زمان ندیده بودیم که کسی در جبهه چنین ایثارگری انجام بدهد. شاید در جبهه‌های دیگر انجام می‌شده است اما تا آبان ۶۱ که این جریان برای آن زمان است تا به حال رخ نداده بود. این گونه رفتارها از آنجا زنگش زده شد. بعضی‌ها که خودشان را برای شهادت خیلی آماده‌تر و نزدیک‌تر می‌دیدند، دست به همچین کارهایی هم می‌زدند. یک پیرمردی در جمع ما بود که در همان عملیات شهید شد. او مچ حاج عباس را گرفته و متوجه شده بود که این کار را حاج عباس ورامینی انجام می‌دهد.

از شناسایی نفت شهر برایمان می‌گویید.

روز شناسایی نفت شهر فرا رسید. من با حاج عباس صحبت کردم که می‌خواهیم این شناسایی را انجام بدهیم. همان طور که عرض کردم منطقه عملیاتی جدید، یک منطقه عملیاتی بکر و دست نخورده بود. یعنی شما در روز اول شناسایی می‌توانی در روز هر کاری انجام بدهی. چرا که دشمن به هیچ‌وجه آمادگی روبرو شدن با نفراتی در نزدیک سنگرش در روز را اصلا ندارد و به هیچ‌وجه نمی‌دانند که دارد شناسایی رخ می‌دهد. بر اساس اصل غافلگیری، بهترین کار را باید انجام بدهی.

یک رودخانه‌ای بود به نام چمدام، بین ارتفاعات سه تپان و ارتقاعات پارنومال که ما با عبور از آن خودمان را تا داخل شهر رساندیم. چون این رودخانه آب‌ها را از نفت‌شهر و پنج ارتفاعات دیگر جمع می‌کرد و به داخل رودخانه کنگیر می‌ریخت و وارد شهر سومار می‌شد و از سومار به سمت شهر مندلی عراق می‌رفت و وارد رودخانه دجله و فرات می‌شد. یکی از روش‌های شناسایی ‌ما استفاده از این مسیرها و کاریزهای فصلی رودخانه‌ها بود که مسیر اصلی‌مان می‌شد و بعد مسیرهای فرعی از شیارهایی که هر ارتفاع خودش را به این کاریز می‌رساند عبور می‌دادیم. ما از این داخل حرکت کردیم ارتفاعات سلمان کشته و ارتفاعات سه تپان و هفت تپان را توانستیم شناسایی کنیم.

به قول معروف از لب رودخانه بیاییم و دوربین کشی کنیم و وضعیت دشمن را بتوانیم با ارزیابی کلی به دست بیاریم و میادین مین دشمن را به طور کلی شناسایی کنیم. آن اتفاقی که نباید بیفتد آن روز افتاد. آن اتفاق عبارت است از اینکه گاه دشمن متوجه نیروهای شناسایی می‌شد . به دلیل وجود و حضور رده‌های بالاتر از خودش در خط و یا بنا به دلایل دیگر که من الان نمی‌دانم و فکر می‌کنم فرضا فرمانده جبهه عراقی به خط مقدم آمده و وقتی با یک پدیده جدیدی روبرو می‌شوند، برای اینکه بتوانند در مقابل آن آمادگی خودشان را نشان بدهند با آن پدیده برخورد می‌کنند.

ما در همان شیارها که از دید دشمن بیرون بود روی زمین نشستیم و نقشه تقریبا سه متر در دو متری داشتیم که تا شده بود. این را از پشت کوله‌ پشتی‌‌یمان بیرون آوردیم و باز کردیم تا خطوط دشمن و نقاطش را روی نقشه رسم کنیم و بکشیم. به هر شکلی که بود این نقشه که داخل نایلون بود یک تلألویی را به یک جایی زده بود. تحت تاثیر آفتاب یک نوری را منعکس کرده بود. ما بعد از دقایقی که داشتیم روی نقشه کار می‌کردیم و نقاط را مشخص می‌کردیم، مواجه شدیم با یک هواپیمای میگ دشمن که آمد و داخل چمدام را بمباران کرد. ما به سرعت کالک را جمع کردیم و داخل کوله پشتی گذاشتیم و خودمان را داخل شیارها پخش کردیم. هر کس داخل یک شیار رفت که اگر بمباران شد و بمب به یک قسمتی برخورد کرد، یک نفر آسیب ببیند. مجبور شدیم آن روز تا شب داخل این شیارها بمانیم و به عقب برنگردیم. آن روز بسیار گرم بود و تقریبا نزدیک ظهر بود که دیگر آب ما تمام شده بود و آبی برای خوردن نداشتیم.

وقتی که نزدیک‌های ظهر می‌شد چاله آب‌هایی که دام‌ها در زمان صلح پرورش پیدا می‌کردند این موقع، مرکز خوکچه‌ها می‌شد. اینها در اطراف کنگیر بودند و می‌آمدند در این آب‌ها خودشان را می‌شستند. هوا گرم بود ما هم کمین کرده بودیم که اینها از آب بیرون بیایند و ما داخل آب‌ برویم. یک نوع هم‌زیستی مسالمت‌آمیز بوجود آمده بود. ساعت یک یا دو شده بود، ما نماز را با حالت بسیار افتان و خیزان با لب‌های سوخته و بی‌حال خواندیم. من به بچه‌ها گفتم که باید چفیه‌های خود را روی در قمقمه‌ها بگذاریم و از همین آب آن را پر کنیم. همان آبی که خوکچه‌های وحشی و حیوانات دیگر هر روز داخلش خودشان را می‌شستند و هم ما داخلش شنا می‌کردیم. مجبور شدیم از این آب صافی شده مقداری استفاده کنیم. من پیشنهاد می‌کردم به بچه‌ها که فقط به سر وصورت و لب‌هاشون آب بزنید و سعی نکنید که آن را بخورند ولی بچه‌ها قبلاً آب‌های بدتر از آن را هم خورده بودند.

برای حاج عباس آن شناسایی فوق‌العاده عالی بود. برای کسی که از مسئولیت‌های شهری فرار کرده و خودش را به خط رسانده بود، آن هم به قول خودش بهترین منطقه عملیاتی. برایش فوق‌العاده جالب بود و تصمیمش جدی شده بود که آنجا بماند.

بنده به ایشان گفتم که شما به علت اینکه کار سازماندهی‌ات شاید بیشتر از دیگر تجربیاتت باشد. چون الان تا بیایید یک متخصص در عبور از میدان مین بشوید یا یک متخصص در شناسایی بشوید، زمان می‌برد ولی شما فعلا بیا و در این قسمت ستاد به ما کمک کن.

چه اتفاقی افتاد که شهید ورامینی به ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) رفت؟

بعد از اینکه حاج احمد متوسلیان در لبنان به اسارت در آمد، لشکر محمد رسول الله (ص) دچار یک خلأ شد و این مشکل باید به گونه‌ای برطرف می‌شد. فرمانده عملیات سپاه که آن زمان آقای رحیم صفوی بود، یکی از حمایت‌هایی که به لشکر کرد، فرستادن بنده به لشکر بود که مسئول عملیات اطلاعات بشوم تا خیال حاج همت به عنوان فرمانده از منطقه جلوی نبرد راحت باشد. تا در شناسایی‌ها، عملیات‌ها و ... مشکلی نداشته باشد. اما ستاد لشکر (عقبه لشکر) نیازمند یک کار سازماندهی داشت.

حاج همت وقتی متوجه شد که شهید عباس ورامینی نزدیک یک ماه است که در منطقه است. به شدت دنبال حاج عباس می‌گشت تا اینکه جایش را پیدا کرد. من یک روز دیدم که حاج همت به قرارگاه شهید بهشتی آمد و به من گفت:‌ عباس ورامینی اینجا آمده است؟ گفتم: بله، مدتی است که اینجا آمده. گفت: پس شما چطور به ما اطلاع ندادید؟ گفتم: شما می‌دانید ما تشنه یک نیرویی هستیم که بتواند کارهایمان را جمع و جور کند. ما مسائل ستادی داریم، مسائل مختلفی ما داریم که این آدم از آسمان برای ما آمده و ما هم نگهش داشتیم. حاج همت گفت: ما برای اینکه لشکر به دوران اوج حاج احمد برگرده، نیاز داریم که ایشان را به عنوان رئیس ستاد لشکر انتخاب کنیم. من با همه ارادتی که به حاج عباس ورامینی پیدا کرده بودم و با همه نیازی که به این فرد با بصیرت و با ظرفیت‌های گوناگون داشتم وقتی که متوجه شدم یک چنین مسئولیت خطیری قرار است به ایشان واگذار بشود، به رفتن او رضایت دادم. بالاخره همه باید وضع لشکر را به اوج می‌رساندیم. از نظر من شاید یکی از سخت‌ترین روزهای حاج عباس، جدا شدن از خط مقدم بود. او که با همه زحمات خودش را رسانده بود . وقتی حاج همت صحبت کرد و بنده هم از ایشان تقاضا کردم و گفتم با همه نیازی که امروز با توجه به زمان کوتاه به شما برای اینجا به وجود آمد ولی ستاد لشکر جای فوق‌العاده مهمی است. چرا که حاج همت یک آدم استراتژیک بود. حاج همت بالاتر از تیپ و لشکر و گردان و ستاد و فرماندهی لشکر بود. ظرفیت‌های فوق‌العاده‌ای در حاج همت نهفته بود. نباید حاج همت می‌آمد سطوح پائین‌تر، گرچه می‌توانست اداره کند مثلا خط اول نبرد را یا ستاد لشکر که عقبه کامل را بتواند داشته باشه. عقبه‌ای که رو به جلو باشد. تفکرش، تفکر عملیاتی باشد. تفکرش، تفکر تحرک بیشتر، عملیات‌های بیشتر باشد. ما می‌دانیم که بعد از رفتن شهید عباس ورامینی و شهادت او لشکر به شدت پس رفت می‌کند. به طوری که حتی با حضور حاج همت، در عملیات خیبر، ما در مراحلی به عنوان پشتیبان لشکرهای دیگر وارد عملیات شدیم، که این یک فاجعه برای لشکر محمد رسول الله بود. مثلا ما پشتیبان لشکر امام حسین شدیم، یعنی بایستیم لشکر امام حسین در خیبر عملیات کند و بعد ما بیاییم از خط عبور کنیم. یعنی دیگر لشکر محمد رسول الله خط‌شکن نیست. یا اوج فاجعه بعدها رخ داد که ما حتی دنبال پشتیبان لشکر انصارالحسین همدان هم شدیم. البته نمی‌خواهم ارزش‌های لشکر انصارالحسین همدان و امام حسین اصفهان را زیر سوال ببرم، زیرا آنها لشکرهای وزین و محکمی هستند. اما لشکر محمدرسول‌الله(ص)، لشکری بود که در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس، اساس این عملیات بر دوش این لشکر قرار داده شده بود. نیروهای این لشکر، بسیجی‌های این لشکر، هر کدام خودشان می‌توانستند در حد یک فرمانده در تیپ و لشکرهای دیگر عرض اندام کنند. فرهنگ مقاومتی که بنا به دلایلی که در اینها بیشتر به وجود آمده بود. نزدیکی‌شان به امام در تهران یا به مناسبت‌ و اتفاقات مختلف مثلا لانه جاسوسی در تهران انجام می‌شد و در شهرستان‌ها که نبود. خب هر روز بچه‌ها می‌آمدند جلوی لانه و از این جریان دفاع می‌کردند. می‌خواهم بگویم این جوششی که در بچه‌های تهران بنا به دلایل مختلف به وجود آمده بود و ناب‌های این افراد به لشکر می‌آمدند، نباید این لشکر تبدیل به دنبال پشتیبان می‌شد. ولی بعد از عباس ورامینی این کار شد. بنده به افراد دیگری که بعدها در لشکر مسئولیت گرفتند، احترام می‌گذارم ولی هیچ کدام اینها نتوانستند جای حاج عباس ورامینی و حاج همت را بگیرند.

حاج همت در یک بعد و عباس ورامینی در بعد دیگر. اساس و پایه سازماندهی و ستاد لشکر بعد از حاج عباس دیگه پر نشد.

*آخرین باری که حاج عباس ورامینی را دیدید کجا بود؟

قبل از آن عملیات بنده از لشکر رفتم و حاج عباس را در جلسات نیروی زمینی ملاقات می‌کردم. آخرین باری هم که در منطقه عملیاتی ایشان را دیدم، در زیر ارتفاعات بمو بود. در آنجا برای اینکه نیروها را ما به خط برسانیم باید دو روز اینها را از بین مردم جابه‌جا می‌کردیم. عباس ورامینی جاده ارتفاعات بیزل و جاده‌های پرپیچ و خمی که در آنجا داشت را محاسبه کرده بود برای اینکه نیروها را انتقال بدهیم به خط عملیات برای ارتفاعات زینداکو و سد دربندیخان، زمان بسیار زیادی می‌برد. ایشان در تحلیل نبردی که در آنجا اتفاق افتاد و انتقال نیروها به مثابه یک ستاد عملیاتی رفتار کرد و به جای اینکه به طور معمول در مراکز ستاد بنشیند، ستاد را به خط اول جبهه منتقل کرد و اگر نمی‌توانست خودش در صف مثل اطلاعات و عملیات فعال باشد ولی این کار را کرد. واقعا قرارگاه تاکتیکی با ورود عباس ورامینی به ستاد لشکر به یک ستاد عملیاتی تبدیل شد و توانست قرارگاه تاکتیکی را به همراه مسئولین اعم از مهندسی، اطلاعات و عملیات، پشتیبانی‌های رزمی، معاونت‌ها و... در را به منطقه عملیاتی نزدیک کرد و یک خون جدیدی را به لشکر تزریق کرد. بنده در همان ارتفاعات بیزل بود که عباس را آنجا دیدم. به او گفتم: حاج عباس اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: ما ستاد را اینجا آوردیم. همانجا هم بود که شهید علی اصغر رنجبران را ملاقات کردم. متوجه شدم همه فرماندهان در خط هستند. یعنی دو ستاد شکل گرفته بود. یکی ستاد عقبه اصلی که کار پشتیبانی را انجام می‌داد و دیگری ستاد تاکتیکی که در خط مستقر بود.

حاج عباس آمده بود کنار ارتفاعات با لودر بلدوزرها مکانی درست کرده بود برای همه. از بهداری رزمی تا دیگر معاونت‌ها، قرارگاه تاکتیکی زده بود . خودش هم در آنجا بود و با خط فاصله چندانی نداشت. با این کار می‌توانیم بگوییم قرارگاه تاکتیکی بعد از او به نحوی شکل گرفت که مقداری از اصابت خمپاره شصت و صد و بیست عقب تر قرار می‌گرفت.

در پایان نکته خاصی وجود دارد به آن اشاره کنید ؟

این فصل زندگی حاج عباس در قرارگاه تاکتیکی را من زیاد با ایشان نبوده‌ام. ولی همین تحول که قرارگاه تاکتیکی را بوجود آورد، از مسائل خیلی جدی بود. بعد از حاج عباس هم باز در لشکر فراموش شد تا اینکه دوباره بنده در مائوت رفتم و قائم مقام لشکر شدم. آن موقع رئیس ستاد، آقای جواد حکمی از بچه‌های همدان بود. ستاد هم در عقب بود. به او گفتم: شما باید مانند عباس ورامینی یک ستاد تاکتیکی بوجود بیاورید و به جلو بروید. بعد من جواد حکمی را برداشتم و بردم جلو و ستاد زدم. بطوری که تمام واحدهای لشکر گفتند که ما تازه می‌فهمیم که وارد جنگ شده‌ایم. تا به حال در این یکی دو سال گذشته وارد جنگ نشده بودیم. یعنی بعد از عباس ورامینی، دوباره ستاد رفت به همان عقبه و قرارگاه تاکتیکی به عهده حاج همت و بعدش هم آقای کوثری قرار گرفت.

گفتن این نکته لازم است که با وجود بنده در جلو و وجود عباس ورامینی در ستاد و با وجود حاج همت، توانستیم لشکر را به دوران اوج حاج احمد برگردانیم. ولی بعد از عملیات بمو که بنده با آن عملیات مخالفت کردم و از لشکر رفتم. البته آن عملیات هم انجام نشد، ولی به همت گفتند که تو تابع اینها هستی و ما را رد کردند که بتوانند همت را در چارچوب خودشان بکار بگیرند

منبع: ماهنامه شاهد یاران

شهید همت در پاسخ به پسر شهید ورامینی : میثم جان ، من نمی‌تونم باباتو بیارم ؛ ولی قول میدم بزودی برم پیش بابات …

“حاج عبّاس ورامینی شهید شده بود و من نگران سمیّه (همسر شهید ورامینی) بودم . سمیّه باردار بود و خیلی ناراحتش بودم .
همّت که از عملیات برگشت التماس کردم که برویم مراسم عبّاس ورامینی .
هر چی من اصرار می‌کردم ، همّت می‌گفت نه .
بعد از اینکه راضی‌ش کردم ، گفت بلند شو راه بیفت .
وسایلمونو از شهرضا برداشتیم و راه افتادیم که از مسیر اصفهان برویم تهران .
خوشحال بودم که راضیش کردم به مراسم برویم . نزدیک اصفهان که رسیدیم برگشت گفت اسم خیابون منزل مادرتون چی بود ؟ من تعجب کردم. اون‌که بارها اومده خونمون! چرا آدرسو از من میپرسه ؟!
به راننده گفت برو به همین آدرس و رسیدیم درب خونهء مادرم .


http://uupload.ir/files/sufw_%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87.jpg

دیدم وسایل منم آورد ! تعجب کردم ولی یه نگاه به من کرد و رفت . با وجود دیدنِ متعجب شدن من ، بدون این‌که چیزی بگه سرش رو انداخت پایین و رفت ..
همّت رفت و من نشستم در دفتر خاطراتم نوشتم : «چه بی انصاف .. من رو گذاشت و رفت .. قرارمون این نبود .. و در دفتر خاطراتم کلی ازش گلایه کردم .»
از مراسم حاج عبّاس ورامینی که برگشت ، دفتر خاطراتو داخل چمدان ، روی لباس‌ها گذاشته بودم تا ببینه . رفته بود سراغ چمدان و دفتر خاطراتو دیده و خونده بود .
من رو صدا زد . وقتی رفتم پیشش ، با ناراحتی بهم گفت چرا حرفای دلتو بهم نمی‌زنی ؟ ما قرارمون این بود که هیچ چیزی رو از هم پنهان نکنیم .
گفتم چطور مگه ؟
گفت دفترتو خوندم .
گفتم چرا رفتی سراغ دفتر من ؟
گفت تو طوری گذاشته بودیش داخل چمدان که فهمیدم میخواستی من بخونمش . چرا گِله‌هاتو از من رو در رو نمی‌گی ؟
با ناراحتی بهش گفتم کلی باهات حرف زدم که راضیت کنم بریم مراسم حاج عبّاس ولی تو بی انصافی کردی خودت رفتی و من رو نبردی .
گفت: «اوّلا من اشتباه کردم رفتم مراسم حاج عبّاس . چون برای من امکان نداره مراسم همه‌ی شهدا رو برم . وقتی مراسم یک نفرو رفته و بقیه رو نروم ، این بی انصافیه و باعث دلخوری بقیه خانواده‌ها میشه ..
و در حالی‌که گریه‌اش گرفته بود گفت : «ثانیا من خجالت می‌کشیدم خانم عبّاس من رو با تو ببینه در حالیکه دیگه عبّاس کنار اون و بچه‌هاش نیست . خصوصا زنی که بچه‌اش تو راهه …»
.11023168_317707638440048_1402293517_n
بعدا فهمیدم وقتی رفته مراسم حاج عبّاس ورامینی ، میثم (فرزند شهید ورامینی) اول گفته بود عمو همّت ، عکس امام رو بده به من . عکسی که روی جیب لباس همّت سنجاق شده بود و از خودش جدا نمی‌کرد . همّت هم همین کارو میکنه .
بعد میثم میگه عمو همّت بابام کو ؟ ..

همّتم با گریه میگه : «میثم جان ، من نمی‌تونم باباتو بیارم ؛ ولی قول میدم بزودی برم پیش بابات …»

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

برشی از کتاب  «در هیاهوی سکوت» :

زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد


«بعد از مدت کوتاهی آتشِ روی ما خیلی شدید شد. آنقدر که هر لحظه ممکن بود یکی از خمپاره‌ها بخورد توی سنگر و همه‌مان درجا شهید شویم. توی همین گیر و دار بودیم که یک نفر دولادولا به طرف سنگر ما آمد. وضعیت آتش طوری نبود که بهش بگوییم بیا، نیا، جا داریم یا جا نداریم. من که نشناختمش. کلاه پشمیِ تیره‌رنگی سرش کرده بود و ریش‌های خیلی پُری داشت. یک شال هم دور گردنش پیچیده بود.

من و حسین جا باز کردیم و آن غریبه خودش را بدون معطلی انداخت توی سنگر. هیچ صحبتی هم بین ما رد و بدل نشد؛ نه سلام و علیکی و نه چیزی. شاید جا داشت ازش بپرسیم چطوری توی آن وضعیت آمده آنجا و اصلاً چرا آمده؟ اما به هیچ‌وجه جای این حرف‌ها نبود. به علاوه اینکه حاج‌آقا با تمام وجودش درگیر هدایت آتش بود؛ آنقدر که حتی برای اصابت خمپاره‌های نزدیکِ سنگر هم سرش را نمی‌دزدید. بین آن غریبه با من و حسین و حاج‌نجفی، فقط یک نگاه رد و بدل شد. بعد هم خودش را کشاند به سمت سکوی چپ سنگر و روبه‌روی حاجی نشست.»

هنوز درگیری‌های عملیات مرحله‌ی آخر عملیات والفجر4 تمام نشده که جلسه‌ای برای اعلام شهادت بعضی مسئولان لشکر27 محمد رسول‌الله در منطقه‌ی عملیاتی تشکیل می‌شود. متن زیر، دستنوشته‌ی راوی لشکر 27 (اسدالله توفیقی) از آن جلسه است:

تاریخ: 30/8/1362 

افراد: [محمدابراهیم] همت، [عباس] کریمی، [سید محمدرضا] دستواره، [محمد] عبادیان، اکبر رنجدیده، [سعید] مهتدی، [محمد (اسماعیل)] کوثری، [جعفر] جهروتی، صبوری، [ابراهیم] کساییان، ترک، ثمنی، [جعفر عقیل] محتشم، خزایی، امیر چیذری، نصرت‌الله اکبری، محمدرضا کارور، اسماعیل غلامی، حاجی‌خانی، حسین اسکندرلو، هاشمی، سعید قاسمی، گودرزی، نوری‌نژاد، [رسول] توکلی، کاظمی. 

موضوع: عزاداری به مناسبت شهادت حاج‌عباس ورامینی، مسئول ستاد لشکر و سایر شهدای عملیات والفجر4 ـ گزارش آمار شهدا و مجروحین گردان‌ها و تعداد نیرروهای موجود آنها.

مکان: مسجد ستاد لشکر در موقعیت حاج‌احمد متوسلیان [در منطقه عملیاتی والفجر4]

زمان: [ساعت] 14:30 

راوی: قرآن توسط برادر محمد کوثری قرائت شد.

[محمدابراهیم] همت: بدون شک، بشریت در جهت رسیدن به اهدافی که مورد نظر[ش] است، سرمایه‌گذاری می‌نماید. پس در این رابطه، در راه رسیدن به اهداف مقدس اسلام، ما باید سرمایه‌گذاری بی‌شمار و عظیمی را بنماییم. [به‌خصوص] بهای زیادی باید در جهت نگهداری انقلاب اسلامی و اهداف مقدس آن بپردازیم، که در همین رابطه، باید همه ما، برادران بسیار عزیزی را مانند برادران [علی‌اکبر] حاجی‌پور، [ابراهیم‌علی] معصومی ، حاج‌عباس ورامینی، [جعفر] نجفی [آشتیانی]، موسوی و ... بدهیم. 

راوی: در این هنگام، همه برادران حاضر در جلسه منقلب شدند، زیرا تا آن لحظه هیچ یک از برادران اطلاع نداشتند که حاج‌عباس ورامینی و حاج‌نجفی شهید شده‌اند. در ادامه، ذکر مصیبت و زیارت عاشورا توسط برادر محمد [اسماعیل] کوثری خوانده شد و سپس حاج‌همت مطلب خود را ادامه داد و قرار شد که فرماندهان گزارش بدهند.»

خاطراتی از شهید با منبع :ماهنامه شاهد یاران

جنگ و بسیج

به احتمال قوی عباس ابتدا وارد شده بود. چون وقتی من وارد بسیج شدم، عباس در آموزش حضور داشت. بخش آموزش به طور کامل شکل گرفته بود ولی زیاد منسجم نبود. چون تازه پا گرفته بود نیروها را گزینش می‌کردند که در کدام قسمت‌ها مشغول به کار شوند. عباس، آدم یتیم ‌نوازی بود. همه یتیم‌نواز بودند ولی چون موقعیت عباس فرق داشت و معلم پرورش‌گاه در میدان قزوین بود. از بچه‌های بی‌سرپرست نگهداری می‌کرد. می‌خواهم با یک مثال روحیات او را برای شما مشخص کنم. دو برادر با نام خانوادگی ثاقب بودند که عباس آنها را به لشکر محمد رسول الله(ص) آورده بود. همه بچه‌ها هم آنها را می‌شناختند. عباس کارهای فوق‌العاده‌ زیاد کرده بود، نه برای اینکه خودش را نشان بدهد. بلکه ذات او این‌گونه بود. بعد از اینکه او به لشکر رفته بود، این دو برادر را هم به همراه خود به لشکر آورده بود. به گونه‌ای هم شده بود که در لشکر پیش هر کس تا برادران ثاقب را می‌آوردید، آن طرف شما را به عباس ورامینی معرفی می‌کرد. یعنی آنقدر این موضوع برای همه مشخص بود. دلیلش هم این بود که عباس همیشه دست نوازش بر سر این بچه‌ها می‌کشید و این دو نفر هم به او خیلی علاقه داشتند. منظورم این بود که یتیم‌نوازی عباس برای همه جا افتاده بود.

محبت و مهربانی

عباس به شدت مهربان بود. یادم هست به من می‌گفت: من وقتی به خانه می‌روم، سریع نمازم را می‌خوانم. حتی بعضی از مواقع تعقیبات نماز را هم به جای نمی‌آوردم. سریع می‌نشینیم و با همسرم خوش و بش می‌کنم. عباس هیچ وقت نمی‌گفت که شهید می‌شود. اما می‌گفت: وقتی من برای جنگ دو ماه وقت صرف می‌کنم، در این مدت همسر، مادر و پدرم از دیدن من محروم هستند. به هر حال آنها نیز دوست دارند، من را ببینند و با من ناهار یا شام بخورند و گپ بزنند. می‌گفت سعی می‌کنم وقتی به خانه می‌روم، نمازهایم را تقریبا جمع و جور و بدون مستحبات بخوانم. زیرا می‌خواهم فقط سه چهار روز با خانواده باشم و بعد دوباره وارد کار شوم. واجبات را در کنار زن و فرزندانش انجام می‌داد ولی به مستحبات در جبهه عمل می‌کرد و مستحبات را در جبهه انجام می‌داد. این برای ما مهم بود. معلم زبانی نبود، معلم عملی بود.

اعزام به جبهه

چون مقداری از مو و محاسن من سفید بود و بسیاری از کسانی که به بسیج آمده بودند حتی محاسن هم نداشتند و جوان بودند. من را به عنوان بزرگ‌ترشان از لحاظ سنی قبول داشتند و به من بسیار احترام می‌گذاشتند. قبل از عملیات فتح‌المبین سپاه تهران که فرمانده‌ آن برعهده حاج داود کریمی بود، اعلام اعزام سه پنجم زد. یعنی اینکه سه پنجم نیروهای سپاه باید به منطقه عملیاتی بروند. چه زمانی بود؟ زمانی که تازه تیپ محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان شکل گرفته بود. حاج داوود کریمی با برادر محسن رضایی هماهنگی کرده و سه پنجم بچه‌های سپاه تهران را به منطقه اعزام کنند چون تهران بزرگ‌تر از بقیه شهرها بود. به دلیل مسن تر بودنم نسبت به بقیه نیروها، ما را در تهران مسئول لجستیک این نیروهای سه پنجم انتخاب کردند. زمانی که کل این جمعیت در یک جا جمع بودند و هنوز گردان‌ها شکل نگرفته بود. بعد از اینکه گردان‌بندی‌ها شکل گرفت، شاید اولین گردان در سپاه، گردان حبیب‌بن مظاهر به فرماندهی محسن وزوایی بود که شکل گرفت. اولین فرمانده گروهان آن گردان هم، عباس ورامینی بود و من معاون او بودم. فرمانده گروهان دوم، مجید رمضان شد. فرمانده گروهان سوم، محسن حسن شد. مسئولین آموزش روی گردان حبیب خیلی کار می‌کردند. به دستور حاج احمد متوسلیان، آموزش سنگینی برای کل گردان‌ها گذاشته بودند. کل تیپ محمد رسول الله (ص) هم سه گردان بیشتر نداشت. گردان‌های حبیب‌بن مظاهر، مقداد و سلمان بود.

به دلیل اینکه عملیات فتح‌المبین در راه بود، آموزش سنگینی برای گردان‌ها گذاشتند. برای اینکه منطقه عملیاتی در دشت بسیار بزرگی قرار داشت و نیرو، باید حداقل بیست کیلومتر راه می‌رفتند تا به هدف برسند، به همین دلیل آموزش سنگینی برای راهپیمایی و دویدن نیروها گذاشتند. از بین بردن توپخانه دشمن در ارتفاعات علی گره‌زد تدبیر حاج احمد بود. او معتقد بود که باید ابتدا توپخانه دشمن را از کار بیندازیم تا دشمن از ریشه ساقط شود وگرنه شهرهایی مانند شوش و مناطقی که اگر از دشمن می‌گرفتیم، در یک آتش سنگین توپخانه، دشمن موفق می‌شد مجدد آن مناطق را اشغال کند. ولی با ساقط شدن توپخانه عراق، کار عملیات فتح‌المبین تمام می‌شد. عباس در خواندن قطب نما خیلی ماهر بود. او شبانه به نیروهایش در بیان‌های اطراف پادگان دوکوهه آموزش قطب نما می‌داد. مثلا نقشه خوانی کار و حرفه بچه‌های اطلاعات و عملیات بود اما عباس در این زمینه هم مهارت داشت. یعنی علاوه بر اینکه فرمانده گروهان و بخش آموزش بود، یک فرد اطلاعاتی خوبی هم بود.

خصوصیات شهید

عباس به افراد بزرگ‌تر از خودش خیلی احترام می‌گذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم می‌دانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه می‌بینی اسیر دشمن می‌شوند. عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند. یکی دیگر از خصلت‌های عباس این بود که او بسیار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار می‌کرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی می‌کرد. خیلی هم به یاد مستضعفین بود . یعنی می‌خواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را می فهمید. یادم هست اگر اشتباه نکنم بعد از عملیات فتح‌المبین، موتور گازی خریده بود. می‌آمد پیش ما و می‌گفت: موتور گازی خریده‌ام و صدای موتور راهم برای ما در می‌آورد. خیلی خوشحال بود. می‌خواست به ما بگوید که من هم مثلا پولدار شدم.

با شهامت و با قدرت و ولایتی

عباس بسیار با شهامت و با قدرت و ولایتی بود. در آن زمان وقتی به احمد متوسلیان پیشنهاد فرماندهی تیپ محمد رسول الله(ص) شد در ابتدا نپذیرفت و گفت: حاج همت از من برای فرماندهی بهتر است. وقتی موضوع را به حاج همت گفتند، جواب داد که محمود شهبازی از من بهتر است. محسن رضایی هم مجبور ‌شد این سه را با هم روبرو کند و به آنها بگوید: خودتان برای فرماندهی تصمیم بگیرید. در همین رابطه بعد از عملیات فتح‌المبین که محسن وزوایی مسئول محور شد، بین ورامینی و مرتضی مسعودی باید یک نفر برای فرماندهی گردان انتخاب می‌شدند. اما هیچ یک زیر بار فرمانده شدن نمی‌رفتند. عباس می‌گفت مسعودی از من بهتر است، مسعودی هم می‌گفت ورامینی بهتر است. می‌خواهم بگویم وقتی نگاه، نگاه الهی باشد. مسئولیت‌پذیری به دنبال خود می‌اورد اما کسی به دنبال ریاست نیست. در آخر هم با اصرار مرتضی مسئول گردان شد.

طی عملیات بیت المقدس، در جاده اهواز- خرمشهر که ما در شرق آن سنگر داشتیم، عباس از ناحیه گردن و چانه زخمی شد. خب ما سنگری هم به آن صورت نداشتیم. بچه‌ها با استفاده از چوب‌های راه آهن برای خود سرپناهی درست کرده بودند. عباس غروب با چانه بسته شده به خط آمد. خیلی هم خوب نمی توانست صحبت کند. رفته بود، لب خاکریز ایستاده بود. به او گفتم: عباس با این وضعیت اینجا چه کار میکنی؟ گفت: من باید می‌آمدم، می‌دانم کاری از دست من بر نمی‌آید ولی نمی‌توانستم عقب بمانم، باید می‌آمدم. حالا آمدن او بسیار مهم بود چون وجودش برای ما روحیه بود. این کارها،‌ایده‌های خود آن بچه‌ها بود که در وجودشان نهفته شده بود.

نمی‌دانم این مثال را بگویم یا نه، ولی با توکل به خدا می‌گویم. من خدا را دوست دارم و خدا هم من را به عنوان بنده‌اش دوست دارد. شهید خدا را دوست دارد و خدا هم شهید را دوست دارد. تا حدی که می‌گوید من گناه شهید را می‌بخشم، حتی بیت‌المال را هم برای آن فرد خسارت دیده از طرف شهید، خداوند جبران می‌کند. من می‌توانم بگویم که خدا را چقدر دوست دارد. شهید می‌توانیم بگوید که چه مقدار خدا را دوست دارد که سرش را برای خدا می‌دهد. اما نمی‌توانیم بفهمیم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. این را شهید هنگامی که به دنیای آخرت رفت متوجه می‌شود. باز هم آن موقع متوجه نمی‌شود، پس چه زمان می‌فهمد؟‌ موقعی که در بهشت را باز می‌کنند برای او و هنگام وارد شدن به شهید می‌گویند بایست. از او می‌پرسند چه کسانی را می‌خواهی با خود به بهشت ببری؟ مثلا می‌گوید پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر، دوست و ... بعد از طرف خدا ندا می‌اید که می‌توانی همه اینها را با خود به بهشت ببری. تازه آنجا متوجه می‌شویم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. شهدایی مثل ورامینی، همت، وزوایی و... یک سر داشتند که در راه خدا داده‌اند. آن سر هم برای خود خدا بوده است. اما خداوند آنقدر به آنها ایثار و فداکاری داده است تا سر را در راه او فدا کنند. بعد از آن شهید در کنار انبیاء و اولیاء ظاهر می‌شود و با آنها هم‌نشینی می‌کند.

ما برای خودمان چیزهایی تعبیر می‌کنیم و می‌گوییم فلانی می‌دانست که شهید می‌شود! خیر نمی‌دانست. چون اگر می‌دانست که دارای علم امامت بود. اما آنها طوری با خدا معامله کرده بودند که هر لحظه آماده شهادت بودند. شهدا هر لحظه منتظر بودند تا به خدا لبیک بگویند. امثال من چون به آن درجه نرسیده بودیم، هم آماده شهادت بودیم و هم به فکر زن و فرزندان‌مان بودیم.

دنیا قفس پرنده

چند روز قبل از شروع عملیات فتح‌المبین، عباس در صبحگاه برای نیروها شروع کرد به صحبت کردن و گفت: دنیا مثل یک قفس است. بچه‌ها تا به حال قناری یا کبوتر در خانه داشته‌اید. دیدید که پرنده داخل قفس همیشه در حال پریدن از طرف قفس به آن طرف قفس است. اگر به پریدن‌های او دقت کنید، متوجه می‌شوید که پرنده می‌خواهد یک سوراخی را در قفس پیدا کند تا از آن طریق از قفس فرار کند و بیرون برود. پرنده دنیای بیرون را از قفس را می‌بیند ولی نمی‌داند چه خبر است. یعنی یک ذهنیتی از بیرون قفس برای خود ساخته است اما نمی‌تواند آن را لمس کند. فقط داخل چارچوب قفس را دیده است که مثلا آب و دانه را کجا برایش قرار می‌دهند. پرنده منتظر فرصت است که در قفس باز شود و بیرون برود و تازه بفهمد که در بیرون چه خبر است. هر چه پرواز می‌کند به انتهای دنیا نمی‌رسد. بعد با خودش می‌گوید ای کاش زودتر از قفس رها می‌شدم.

عباس به بچه‌ها می‌گفت: دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد و ما به آنها علاقه داریم. ما از پیامبر و اهل بیتش شنیده‌ایم که فضای بهشت چگونه است و چه زیبایی دارد اما نمی‌توانیم آن را لمس کنیم. چه زمانی متوجه می‌شویم؟ زمانی که به شهادت برسیم، می‌توانیم از بهشت خبردار شویم. وقتی شهید می‌شویم دیگر علاقه‌ای برای آمدن به این کالبد جسم را نداریم. چون تازه می‌فهمیم به کجا رسیدیم و دیگر به قفس نگاه نمی‌کنیم. به آنهایی که در این دنیا وجود دارند علاقه دارم مثل پدر و مادر، همسر و فرزند و ... شاید دلم هم برایشان تنگ بشود. اما به خودم می‌گویم، ای کاش آنها هم بیایند اینجا و ببینند که در اینجا چه خبر است و از آن قفس دنیایی دل بکنند. عباس درباره شهادت ما را این‌گونه توجیه می‌کرد. یا مثلا خاطره دیگر اینکه، خب ما تسلیحات کم داشتیم. کل گروهان ما سه تیربار ژسه داشت. آن هم آنقدر سنگین بود که باید آدم‌های قوی هیکل آن را بلند می‌کردند. این تیربارها هم یک ردیف یا دو ردیف که می‌زدیم، گیر می‌کرد. عباس که برای نیروها صحبت می‌کرد. چون وقتی می‌خواست کمبود سلاح را برای نیروها توجیه کند، باید به آنها انگیزه می‌داد. به آنها نمی‌گفت که امکانات نظامی نداریم که نیروها نا امید شوند،‌به آنها می‌گفت: ما نه ژسه می‌خواهیم، نه تفنگ و ... ما با سر به تانک دشمن می‌زنیم.

حج بیت الله

عباس به همراه نیروهای بعثه به مکه رفت. خدا به ما عنایت کرد و چندین مرتبه حج رفتیم اما به اندازه یک بار حج رفتن عباس نبود. عباس یک بار به مکه رفت و خانه خدا را زیارت کرد. بار دوم رفت و خود خدا را زیارت کرد و‌ شهید شد. حالا بعد از بازگشت از سفر حج برای ما رفتن به حج و انجام اعمال را با رفتن به جبهه مقایسه کرد. مثلا گفت: زمانی که شما برای رفتن به سفر حج ثبت نام می‌کنید مانند این است که برای رفتن جبهه از طریق سپاه یا بسیج نام‌نویسی می‌کنید. رفتن به حج و برگزیده شدن نام شما برای این سفر مانند آن است که شما از فیلترهای گزینش سپاه و بسیج رد می‌شوید و به جبهه می‌روید.

اینها را گفت تا رسید به عرفات. او می‌گفت: رئیس حجاج امام زمان(عج) است و اگر به این شک کنید حج شما باطل است. شب عملیات را با شب عرفات مطابقت کرد و از لباس بسیجی که مطابقت با لباس احرام دارد و... آخر سرهم گفت: چه کسانی در عرفات حجشان مقبول است؟ کسانی که امام زمان پای اعمال آنها را امضا نماید. حالا چه کسانی در عملیات شهید می‌شوند؟ کسانی که امام زمان آنها را تایید نمایند. عباس چون معلم بود و خوب می‌توانست این مسائل را تحلیل کند، صحبت‌هایش بسار دل نشین بود. درست است که روح امام خمینی بر همه تابیده شده اما یک عده بودند که بیشتر از بقیه تحت تاثیر قرار گرفتند. یکی از این افراد، حاج عباس ورامینی بود. در آن زمان به هر کسی از مسئولین اجازه رفتن به عملیات را نمی‌دادند. باید مسئول سپاه و یا به طور کلی مسئول آن شخص اجازه را صادر می‌کرد تا آن شخص بتواند به جبهه برود. هنگامی که جریان سه پنجم نیروها در تهران پیش آمد. عباس با مجید رمضان یک مقدار تضاد الهی پیدا کردند. رمضان به عباس می‌گفت: من معاونم و باید به جبهه بروم، تو مسئول هستی و باید در تهران بمانی. عباس هم همین حرف را به رمضان می‌زد که من مسئول تو هستم و به تو دستور می‌دهم که در تهران بمانی. آخر سر هم عباس اول به جبهه رفت و بعد رمضان را به دنبال خودش کشاند و به جبهه برد. که در یک زمان با هم فرمانده گروهان گردان حبیب شدند.

زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد- اخبار ...

عملیات فتح‌المبین

در عملیات فتح‌المبین من و عباس از هم جدا شدیم. جریان جدا شدن هم به این قرار بود که چند روز قبل از عملیات، محسن وزوایی با من صحبت کرد و گفت: حاج احمد شما را کار دارد. آن زمان بچه‌های اطلاعات و عملیات به دلیل اینکه فرصت کمی داشتند نمی‌توانستند کاملا کار خود را انجام دهند. به همین دلیل چند چوپان که در منطقه حضور داشتند را به عنوان بلدچی به کار گرفتند. یکی از آن بلدچی‌ها نامش «کریم چوپان» بود. حاج احمد متوسلیان از من به عنوان یک نیروی اطلاعاتی استفاده کرد و کریم را به من سپرد . یعنی در اصل من، سه گردان تیپ محمد رسول‌الله(ص) را در عملیات فتح المبین هدایت ‌کردم، البته با کمک کریم چوپان.

حاج احمد کاملا سفارش کریم را به من کرد و گفت: کریم مانند برادر توست. هرجا که رفتید مراقب او باش، نگذار تنها بماند و... . بعد از آن گفت: این سه گردان را تو باید هدایت کنی. ابتدا باید گردانی که رضا چراغی فرمانده‌ای آن را به عهده دارد به منطقه ببری تا آنها که با نیروهای پیاده عراق درگیر شوند. برمی‌گردی و بعد از آن گردانی که حسین قجه‌ای فرمانده آن است را به منطقه می‌بری تا با نیروهای زرهی دشمن درگیر شوند. و در نهایت با هدایت گردان حبیب که فرماندهی آن بر عهده محسن وزوایی است، از میان آتش و درگیری آن دو گردان و با گذشت از رودخانه فصلی به سمت تپه‌های علی گره زر می‌روید تا توپخانه دشمن را از کار بیندازید. خب کار در آن دو گردان قبلی به راحتی جلو رفت و انجام شد. اما در میتنه راه گردان حبیب مسیرش را گم کرد. چون آنقدر دشت سر سبز بود و علف‌ها بلند بود که مسیر به راحتی مشخص نبود. تنها کسی که می‌توانست در اینجا کمک حال ما باشد کریم چوپان بود.

قبل از آغاز عملیات حاج احمد، من را به کناری کشید و گفت: درست است که من به تو گفتم که با کریم برادر باش. اما حواست جمع باشد، کریم آدم ترسویی است، اگر غفلت کنید او فرار می‌کند. اگر ما یک تیر شلیک بکنیم و دشمن هم یک تیر شلیک بکند، کریم از منطقه فرار می‌کند. اگر کریم فرار کند عملیات تیپ انجام نمی‌شود. اگر عملیات تیپ زمین بماند، عملیات کل سپاه زمین می‌ماند. زیرا ما باید توپخانه را از بین ببریم. و اگر این کار را نکنیم دشمن با آتش ما را از مناطق فتح شده توسط گردان‌های دیگر بیرون می‌کند.

ماموریت اول رضا چراغی، حمله به نیروهای پیاده دشمن بود. ماموریت اول حسین قجه‌ای، درگیری با یگان زرهی دشمن بود. ماموریت اول محسن وزوایی، تصرف توپخانه‌ دشمن در علی‌گریزر بود. زمانی که یگان‌های پیاده و زرهی دشمن از بین رفت، آن وقت ماموریت دوم چراغی و قجه‌ای این بود که به کمک وزوایی بیایند. پیگیری عملیات در قرارگاه شهید باقری بود. مقداری که از رفتن گردان حبیب می‌گذرد، شهید باقری با وزوایی تماس می‌گیرد و می‌گوید: از شیبانی و کریم خبری شد؟ وزوایی می‌گوید: ما توان جلو رفتن نداریم. نمی‌گوید مسیر را گم کرده‌ایم. به محض اینکه سر و کله من پیدا می‌شود. محسن وزوایی با قرار گاه تماس می‌گیرد و می‌گوید: شیبانی پیدا شد. شهید باقری می‌پرسد: کریم هم باهاش است؟ در همین جا عباس ورامینی دست به یک کار خوبی هم می‌زند. آن زمانی که گردان گم شد. او عده‌ای را جمع کرده بود و به سمت جاده دهلران برده بود. این یکی از ابتکارات نظامی عباس بود.

سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

بعد از اینکه من گردان حبیب را پیدا کردم، آنها دسترسی‌یشان را از دست داده بودند. زمانی که اولین بار تانک دشمن بر روی جاده منفجر شد و آتش آن شعله ور شد. آنجا بود که موفقیت تیپ محمد رسول الله تثبیت شد. بچه‌هایی هم که پشت بیسیم بودند، روحیه‌ گرفتند. دقیقا نمی‌دانم چه کسی این کار را انجام داده بود اما از خیلی‌ها شنیدم که عباس ورامینی آن تانک را به جاده کشیده بود و آن را منفجر کرده بود. پس به این نتیجه می‌توان رسید که با انفجار این تانک کار پیروزی در عملیات فتح المبین کلید خورد. در عملیات فتح‌المبین تیپ‌های دیگری هم حضور داشتند اما موفقیت کار را بیشتر مدیون تیپ محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی احمد متوسلیان و بعد از گردان حبیب به فرماندهی محسن وزوایی که قرار بود توپخانه دشمن را از بین ببرد. رگ اصلی حیات دشمن که توپخانه بود، دست تیپ محمد رسول‌الله و گردان حبیب بود.

حاج عباس همیشه مطلبی را به بچه‌ها تذکر می‌داد که هیچ‌گاه آن را فراموش نمی‌کنم. او می‌گفت: به هر عملیاتی که می‌روید. کارهای آموزشی که انجام می‌دهید. هر نوع فعالیتی که در ستاد و تیپ انجام می‌دهید را یک دفترچه‌ای بنویسید. کاری نداشته باشید که نکات نظامی را چه کسی می‌گوید. شما فقط نکات را یادداشت کنید. بعد از یادداشت برداری، آن دفتر را در کشوی میزتان بگذارید. بالاخره یک روز این کشوها را باز می‌کنند از اطلاعات آن استفاده می‌کنند. عباس تمامی گفتارها، شنیدارها و ابتکاراتش را در دفترچه‌ یادداشت می‌کرد.

حاج همت و شهید ورامینی

آن زمان هم افراد را شناسایی می‌کردند که چه کسی به درد چه کاری می‌خورد. حاج همت با تمام مسائلی که دیده است، به تهران می‌آید و دست روی حاج عباس و رمضان می‌گذارد. در صورتی که گرداگرد او افراد مختلفی بودند ولی ورامینی مسئول ستاد حاج همت می‌شود. بعدها ورامینی، مجید رمضان را هم به ستاد لشکر به همراه خود می‌برد. حاج همت که رمضان را انتخاب نکرده بود. بعد از شهادت عباس ورامینی، حاج همت می‌توانست فرد دیگری را برای فرماندهی ستاد لشکر انتخاب کند ولی رمضان را انتخاب کرد. خود فرماندهان می‌دانند که چرا این افراد را برای مسئولیت ستاد انتخاب می‌کردند.

چون بعد از بیت المقدس من به شدت مجروح شدم و بعدها به دلیل مشغله کاری در تهران نمی‌توانستم آنچنان در منطقه حاضر شوم. اما بعد از شهادت عباس به دلیل حضورم در ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) اتفاقی افتاد که تعریف آن خاطره تا حدودی به درد پاسخ این می‌خورد. یک روز با حاج همت سوار ماشین و به سمت مقصدی می‌رفتیم. داشتیم برای عملیات خیبر آماده می‌شدیم. حاجی به من گفت: فلان گردان که خود را برای عملیات آماده می‌کند، شصت تا هفتاد درصد نیرو‌هایش زنده باز نمی‌گردند. این را که گفت حواسم جای دیگری رفت. همانجا دست حاجی که روی داشبرد ماشین بود را گرفتم و به او گفتم: حاجی بگذار من با این گردان به خط بروم. وقتی حاج همت به من گفت بیش از نیمی از نیروها زنده نمی‌مانند. من به قول عباس ورامینی، دلم از آن قفس دنیا پرید و حاج همت را قسم دادم که بگذارد با آن گردان به خط بروم. حاج همت درپاسخ گفت: «عباس ورامینی هم همین کار را کرد و اصرار کرد تا به نقطه رهایی برود. او هم رفت و دیگر برنگشت. تو هم داری همین کار را می‌کنی.» عباس هم چون در ستاد لشکر بود می‌دانست که در عملیات چه اتفاقاتی می‌افتد. او هم به حاج همت التماس ‌کرده بود تا به خط وقدم برود. ولی من با عباس تفاوت داشتم. حاج همت مجوز رفتنم را به خط داد اما من زنده برگشتم. دیدگاه حاج همت در مورد عباس این بود که اگر عباس غیر از آن چه که از او تعریف می‌کنند نباشد باید به او شک می‌کردیم. پس مشخص است ویژگی‌های خیلی خوبی داشته است که اینگونه در مورد او می‌گویند. از عباس ورامینی هم انتظار می‌رفت که رئیس ستاد و جنگجوی خوبی باشد. همین بس است که بگوییم او رئیس ستاد حاج همت بوده است. هر کس بخواهد حاج همت را تجسم کند باید بداند که رئیس ستاد او چه کسی باید باشد.

تصاویر منتشر نشده سردار شهید عباس ورامینی

عبادت و نماز شب شهید

وقتی به ساختمان‌های دوکوهه رفتیم، آنجا تمامی ساختمان‌ها به صورت گچ و خاک بود. گویا رژیم طاغوت می‌خواست آنجا را برای ارتشی بسازد. آن زمان عباس ورامینی تعزیه‌گردان واقعی‌گردان حبیب بن مظاهر بود. یعنی اسمش بود که سه گروهان داریم ولی تعزیه گردان و مسئول کل آن بچه‌ها عباس بود. خب ما تازه به برادر وزوایی را دیده بودیم و شناختی نسبت به او نداشتیم. تمام بچه‌ها روی ورامینی حساب می‌کردند. در آنجا هر چه که عباس می‌‌گفت تابع بودیم. نیروهای هر سه گروهان چون برادران منطقه ده سپاه بودند، شناخت خیلی کاملی روی برادر ورامینی داشتند. این جوان پر شور روی پا بند نبود. آن زمان بنی‌صدر یک طوری امکانات را تقسیم کرده بود که به سپاه کمترین امکانات تعلق می‌گرفت. وقتی ساختمان‌های دوکوهه را تحویل گرفتیم، یادم می‌آید که شب‌ها وقتی می‌خوابیدیم؛ یکی یک عدد پتو داشتیم. سرمای شب‌های جنوب بسیار شدید بود. به همین دلیل ما مجبور بودیم شب ها در کنار یکدیگر بخوابیم. من وقتی وسط می‌خوابیدم یک مدت پشت خودم را می‌چسبانیدم به ورامینی تا او گرم بشود. بعد پشتم را بر می‌گرداندم به برادر آزادی تا او گرم شود. نکته دیگر اینکه یادم می‌آید که عباس وقتی می‌خواست نماز شب بخواند، با آن قدم‌های تقریبا کوتاه ولی خیلی پر حرارت و جوش این پتو را سر می‌کشید بدو می‌رفت در این زمین‌ها اطراف، پتویش را می‌کشید روی سرش و می‌ایستاد به نماز شب. من به خودم می‌گفتم خدا این چقدر گناه کرده که اینقدر التماس می‌کند در مقابل تو من باید چکار کنم.

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)