وقتی به ساختمانهای دوکوهه رفتیم، آنجا تمامی ساختمانها به صورت گچ و خاک بود. گویا رژیم طاغوت میخواست آنجا را برای ارتشی بسازد. آن زمان عباس ورامینی تعزیهگردان واقعیگردان حبیب بن مظاهر بود. یعنی اسمش بود که سه گروهان داریم ولی تعزیه گردان و مسئول کل آن بچهها عباس بود. خب ما تازه به برادر وزوایی را دیده بودیم و شناختی نسبت به او نداشتیم. تمام بچهها روی ورامینی حساب میکردند. در آنجا هر چه که عباس میگفت تابع بودیم. نیروهای هر سه گروهان چون برادران منطقه ده سپاه بودند، شناخت خیلی کاملی روی برادر ورامینی داشتند. این جوان پر شور روی پا بند نبود. آن زمان بنیصدر یک طوری امکانات را تقسیم کرده بود که به سپاه کمترین امکانات تعلق میگرفت. وقتی ساختمانهای دوکوهه را تحویل گرفتیم، یادم میآید که شبها وقتی میخوابیدیم؛ یکی یک عدد پتو داشتیم. سرمای شبهای جنوب بسیار شدید بود. به همین دلیل ما مجبور بودیم شب ها در کنار یکدیگر بخوابیم. من وقتی وسط میخوابیدم یک مدت پشت خودم را میچسبانیدم به ورامینی تا او گرم بشود. بعد پشتم را بر میگرداندم به برادر آزادی تا او گرم شود. نکته دیگر اینکه یادم میآید که عباس وقتی میخواست نماز شب بخواند، با آن قدمهای تقریبا کوتاه ولی خیلی پر حرارت و جوش این پتو را سر میکشید بدو میرفت در این زمینها اطراف، پتویش را میکشید روی سرش و میایستاد به نماز شب. من به خودم میگفتم خدا این چقدر گناه کرده که اینقدر التماس میکند در مقابل تو من باید چکار کنم.