زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

تعدادی از خاطرات روحانی شهید محسن درودی

 خاطراتی عجیب از شهید حجت الاسلام محسن درودی به مناسبت 25دی سالگرد شهادت این روحانی بزرگ تقدیم مخاطبان می شود.

 نام ونام خانوادگی: محسن درودینام پدر: الله قلی تحصیلات: طلبه سطح سه مسئولیت: عقیدتی سیاسی لشکر10 سیدالشهداء علیه السلامتاریخ تولد: 1346/5/30تاریخ شهادت: 1366/10/25محل تولد: تهران محل شهادت: ماووت عراق محل دفن: بهشت زهرا سلام الله علیها تهران - قطعه 29 ردیف 4 شماره 7

طلبة مدرسه شهید حقانی بود. آن‌قدر کم‌حرف و محجوب بود که کسی رویش نمی‌شد با او حرف بزند. کم حرف می‌زد، ولی درست و به جا. یک دنیا صداقت و عفت روی هر کلمة حرفی بود که از دهانش خارج می‌شد. مثل ما نبود، از هر ده کلمه‌ای که حرف می‌زد، نُه ‌تای آن به درد آدم می‌خورد. اهل روزه مستحبی بود؛ توی تابستان‌های طولانی و گرم خوزستان. کم‌تر پیش می‌آمد برود مرخصی. به قول معروف، جبهه که می‌رفت لنگر می‌انداخت. بعد از شهادتش یک شب آمد توی خواب یکی از دوستانش، نورانی بود و لطیف. درست مثل همان روزها، لبخند روی لبش بود. گفت: جای من خیلی خوب است، با بچه‌ها بگوبخند داریم. جای شما خالی…***

عصبانیتش را ندیدم

به قول بچه‌های مسجد، کلاسش خیلی بالا بود. کافی بود نامی از امام زمان(عج) ببری، زار زار گریه می‌کرد. رفتار و منش محسن با همه بچه‌های مسجد حضرت علی‌اکبر(ع) فرق داشت، کارها و رفتارش پخته و حساب شده بود. واقعاً بعضی وقت‌ها به سن و سالش شک می‌کردیم. آدم عجیبی بود، بحث امام و انقلاب که می‌شد، کوتاه نمی‌آمد. علمش را هم داشت. می‌ایستاد با طرف به صحبت. آن‌قدر می‌گفت و می‌گفت تا مجابش می‌کرد. توی هر بحث و صحبت یک آیه‌ای، حدیثی، روایتی توی آستینش داشت.یادم نمی‌آید عصبانیت او را دیده باشم. دعاهایی که توی قنوت می‌خواند هنوز گاهی توی سرم زمزمه می‌شود. انگار صدایش توی گوشم است: اللهم ارزقنی توفیق الشهاده این بزرگ‌ترین آرزویش بود. آرزویی که مطمئن بودیم دیر یا زود به آن می‌رسد.خاطره از داود کاکاوند**

از شهادت بچه ها خوشحالی می کرد

سال ۱۳۶۳ توی مسجد حضرت علی‌اکبر(ع) دیدمش. آن‌قدر رفتار و برخوردش گیرا و جذاب بود که به دلم نشست. چیزی که توی اولین برخورد مجذوبت می‌کرد علم و معنویتش بود.دیپلم گرفته بود و توی مدرسه حقانی درس خارج‌فقه و اصول می‌خواند. در حالت عادی باید ده سال وقت بگذاری تا به این سطح برسی ولی محسن آن‌قدر مستعد بود که چهار ساله این مسیر را طی کرد. مداح اهل‌بیت بود و به ائمه‌اطهار عشق می‌ورزید ولی حسش به سیدالشهد(ع) عجیب و غریب بود. جور دیگری آقا را دوست داشت.مسجد حضرت علی‌اکبر(ع) محل برخورد آرا بود. همه جوره‌اش را داشتیم، از هر فرقه و گروه فکری که حسابش را بکنید ولی جالب این بود که محسن، محبوب تمام گروه‌ها بود. خیلی قبولش داشتند. هیچ علاقه‌ای به دنیا نداشت، آرزوهایش هم آخرتی بود. هر وقت یکی از بچه‌ها شهید می‌شد، خوشحالی می‌کرد. به قول خودش به فیض‌اکبر رسیده بود ولی بابت ماندن خودش نگران بود.خاطره از محمد رضا شفیعی**

اهل مرخصی رفتن نبود

بچه‌محل بودیم، با هم رفتیم جبهه. من از مسجد اعزام گرفتم، محسن از ستاد اعزام مُبلغ. جفت‌مان افتادیم توی یک گردان. اوایل، روحانی گردان بود ولی خیلی طول نکشید که شد مسئول عقیدتی سیاسی لشکر. مطیع محض امام بود. وقتی امام فرمودند: «رفتن به جبهه واجب کفایی است» خیلی‌ها بهانه‌جویی کردند، دلیل و آیه آوردند که نروند ولی محسن گفت: وقتی امام این‌طور فرموده‌اند باید برویم، تحت هر شرایطی. می‌گفت: هرچه امام بگوید همان است. شب عملیات کربلای۵ پشت سر من می‌آمد. مدام توی گوشم می‌گفت: محمد اگه ترسیدی ذکر بگو، ذکر بگو.اهل مرخصی رفتن نبود. یک‌بار گفتم: محسن نمی‌خوای یه سر تهران بزنی؟ بابا! چند روز برو مرخصی، جنگ که تموم نمی‌شه، هست تا تو برگردی! گفت: سیدجون! کجا بهتر از این‌جا؟!خاطره از سید محمد اعرابی**

دکتر چشم و گریه بر حسین

از بیمارستان شهید نمازی اهواز منتقلش کردند به یکی از بیمارستان‌های تهران. آن روز من همراهش بودم. دکتر لشگری آمد چشمش را معاینه کرد. محسن ساکت بود، اصلاً نپرسید خوب می‌شوم یا نه؟ نپرسید می‌توانم دوباره ببینم یا نه؟ کار دکتر که تمام شد به دکتر گفت: ببخشید آقای دکتر، می‌تونم یه سؤالی از شما بپرسم؟ دکتر با مهربانی گفت: بله پسرم، بپرس. گفت آقای دکتر، مجاری اشک چشم من از بین نرفته؟ من می‌تونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر با تعجب پرسید: پسرجان تو هنوز خیلی جوونی، برای چی این سؤال رو می‌پرسی؟ اصلاً برای چی می‌خوای گریه کنی؟ گفت: آقای دکتر، چشمی که نتونه برای امام حسین گریه نکنه به درد من نمی‌خوره.خاطره از محمود درودی**

مجروح اما روزه(1)

ماه رمضان سال ۶۵ توی فکه مجروح شد، ترکش خورده بود به چشمش. آن‌قدر خون ازش رفته بود که رنگ و رویش به زردی می‌زد. مادر بودم، دلم می‌سوخت. هربار می‌رفتم ملاقات کمی جگر، کباب می‌کردم برایش می‌بردم. هربار می‌گفت «نمی‌خورم، میل ندارم». بعد از چند روز فهمیدم که با آن حال و روزش روزه است. گفتم: محسن‌جان! تو این‌جا، با این وضعیت، طهارت آن‌چنانی هم که نداری، آخه این چه روزه‌ایه که می‌گیری، برات ضرر داره. گفت: اشکال نداره مادر، ما کار خودمون رو می‌کنیم.خاطره از مادر**

مجروح اما روزه(2)

یک‌بار با حاج‌آقا رضوی امام جماعت مسجد علی‌اکبر(ع) رفتیم عیادتش. مادرش برایش جگر فرستاده بود. هر کاری کردم نخورد. حاج‌آقا گفت: محسن‌جان! چرا نمی‌خوری؟ آرام گفت: روزه‌ام. حاج‌‌آقا زد زیر خنده و گفت: چی؟ روزه‌ای؟! با این حال و روز! بحث‌شان بالا گرفت. محسن می‌گفت من مجروحم، نه بیمار. بر طبق فلان خط، فلان صفحه، فلان کتاب من می‌توانم روزه‌ بگیرم. حاجی آن روز کوتاه آمد ولی بعدها به من گفت: آقای درودی، این همه توی فیضیه درس خوندم، اما اسم کتاب‌هایی رو که خوندم فراموش کرده‌ام. اون وقت محسن حتی خط و صفحه کتاب‌ها رو یادشه!خاطره از پدر**

رفت و دیگه نیومد

محسن و محمود با هم مجروح شده بودند. محمود درب و داغون‌تر بود تا محسن، دو تا اتاق کوچک داشتیم، دو دست رختخواب انداخته بودم برای‌شان. صبح تا شب دوستان و بچه‌های جبهه می‌‌آمدند عیادت. وقتی می‌آمدند، خانه را می‌گذاشتند روی سرشان، می‌گفتند و می‌خندیدند و از سر و کول هم بالا می‌رفتند. یک‌بار یکی از هم‌رزمان‌شان که همسایه‌مان هم بود، آمد عیادت. دست او هم پانسمان بود، معلوم بود که مجروح است. کمی نشست و بلند شد و گفت: فردا اعزام است.گفتم: پسرم، با این حال و روزت کجا می‌ری؟ بمون یه کم بهتر شی. گفت: نمی‌تونم حاج‌خانوم، باید برم. رفت و دیگر نیامد؛ شهید شد.خاطره از مادر**

چشمم، هدیه به خدا

هنوز سرپا نشده بودند که اسم‌مان برای حج درآمد. مانده بودم با این حال و روزشان چه کنم. دوست محمود آمد و محمود را با خودش برد، گفت «خودم مراقبش هستم». محسن هم گفت: یک پتو و بالش و ملافه به من بدید، می‌رم دانشگاه امام جعفرصادق(ع) پیش دوستام.رفتم، ولی با کلی دل‌شوره. دلم پیش بچه‌ها بود. وقتی برگشتم، هر دو آمدند فرودگاه استقبال‌مان. محمود سرپا شده بود ولی محسن نه. گفتم: محسن‌جان چشمت چطوره؟ کلی نذر و نیاز کردم تا چشمت رو تخلیه نکنن. گفت: مادر، دیگه از من درباره چشمم نپرس. آدم وقتی چیزی رو در راه خدا داد، دیگه حرفش رو نمی‌زنه.خاطره از مادر**دم مکه رفتن گفتم: محسن‌جان چی می‌خوای از اون‌جا برات بیارم؟ فکر کرد و گفت: یه ساعت برام بیار. منتهی آخوندی باشه. نری از این امروزی‌ها بخری! برایش خریدم. هنوز هم هست منتها روی مچ برادرش عباس. هر وقت می‌بینمش یاد محسن می‌افتم.خاطره از مادر**

خارج نمیرم

چشمش را چندبار عمل کردند؛ خوب نشد. حاج‌آقا رضوی برایش نامه اعزام به خارج گرفت که برود آن‌جا درمان کند. هرکاری کردم زیر بار نرفت. ‌گفت: اگه خوب شدنی باشه، همین‌جا خوب می‌شه. همه چی دست خداست. گفت: اون‌قدر مجروح بدحال‌تر از من هست که نیاز به درمان دارن، اون وقت من بیام با هزینه بیت‌المال برم خارج!خاطره از مادر**یک‌بار به محمود گفتم: محمودجان، تو رو خدا نذار محسن بیاد جبهه. حال و روزش رو که می‌بینی. انداخت به شوخی و گفت: قربونت برم، برای چی دلت می‌سوزه؟ من، تو خاک و خولم، جلوی توپ و تانکم، محسن که کاری نمی‌کنه. میاد چهار تا کلمه حرف می‌زنه و می‌ره. غذاشم میارن می‌ذارن جلوش! خندیدم. می‌دانستم این‌طوری می‌گوید که من نگران نشوم. محسن بچة‌ یک‌جا نشستن و حرف‌زدن نبود.**

بذار یادشون بمونم

یک روز گفت: مامان، خیلی از درس‌هام عقب افتادم. می‌خوام یه مدت بمونم و سر و سامونی به درس‌هام بدم. رفت مسجد. محسن که رفت، عباس آمد پی محسن. گفتم: رفته مسجد. چی کارش داری؟ گفت: از منطقه زنگ زدن که حاج‌‌محسن رو به ما برسونید. گفتم: بعید می‌دونم، بیاد. داره می‌ره قم.سر ظهر بود که آمد. سر سفره ناهار بودیم. گفت: می‌رم سرم رو اصلاح کنم. آن روز خواهرش خانه ما بود. از سلمانی که آمد دوش گرفت و مشغول بازی با خواهرزاده‌اش شد. خانه را گذاشته بودند روی سرشان. صدا به صدا نمی‌رسید. عصبانی شدم و گفتم: محسن، بچه شدی؟ این چه کاریه می‌کنی؟ گفت: مامان با بچه باید بچه باشی، بذار اینا از من خاطره داشته باشن، بذار یادشون بمونم.خاطره از مادر**

چادری که برای تشییعش برام خرید

بار آخری که آمد مرخصی، برای من و خواهرهایش یکی یک قواره چادر مشکی آورد. گفت: مامان اون قواره شش و نیم متری مال شماست، گرفتم که باهاش چادر و مقنعه بدوزید. قربان صدقه‌اش رفتم. سرش را انداخت پایین و گفت: این چادرها را بدوزید و همه‌تون توی تشییع من سر کنید. دلم گرفت. خندة روی لبم خشکید. با ناراحتی گفتم: اصلاً نمی‌خوام. حالا یک ‌بار برامون چادر خریدی این‌طوری می‌گی! فهمید ناراحت شده‌ام. دست خودم نبود. بچه‌هایم را خیلی دوست داشتم. گفت: مامان، شوخی کردم. ولی توی آن دو روزی که تهران بود پایش را کرد توی یک کفش که یالا! چادرهای‌تان را بدوزید. کوتاه آمدیم و هر سه قواره را دوختیم. همان شد که گفته بود. سر کردیم برای مراسم تشییع‌.خاطره از مادر**

وداع اخر با مادر و خواهر
 

دم غروب بود که شال و کلاه کرد و ساک به دست آمد طبقه پایین. دویدم جلویش و گفتم: به سلامتی کجا؟ گفت: با اجازه شما جبهه. دلم هرّی ریخت. گفتم: مگه نگفتی نمی‌رم. گفت: یه خرده کارهای نکرده دارم. باید برم اونا رو راست و ریست کنم.من هنوز نگاهش می‌کردم، با چشمانی که پر از التماس بود. لحنش تغییر کرد. گفت: مامان، قسم می‌خورم اگه این‌بار شهید نشدم دیگه نرم. هرچه آه و ناله کردم اثر نکرد. می‌خواست برود. برعکس همیشه که نمی‌گذاشت دنبالش برویم مبادا کسی بفهمد دارد می‌رود جبهه، این‌بار تا دم در بدرقه‌اش کردم. توی حیاط گفت: مامان، نمی‌خوای منو ببوسی؟ گفتم: شوخی نکن محسن، تو دیگر شیخ شدی، ما کی از این کارها کردیم که این بار دومش باشد، برو اذیت نکن!گفت: نه ببوس،‌ پیشونیم رو ببوس. این دفعه فرق می‌کنه، حکمتی داره که بعداً خودتون می‌فهمید. بوسیدمش و بوی تنش را به جانم کشیدم. سیر نمی‌شدم. یکی، دو قدم که رفت دوباره برگشت، ساکش را گذاشت روی دوشش و جابه‌جایش کرد، به خواهرش گفت: فاطمه، تو هم پیشونی منو ببوس. فاطمه نگران پرسید: محسن تو امروز چت شده؟ گفت: هیچی، شاید دیگه منو ندیدی. فاطمه سر و رویش را بوسید و محسن رفت. در کوچه که به هم خورد، انگار چیزی توی دلم کنده شد. بعد از چند دقیقه ظرفی پر از آب کردم تا بریزم پشت سرش. در را که باز کردم، دیدم ساک به دست تکیه داده به دیوار و کوچه را برانداز می‌کند. مرا که دید خندید و گفت: مامان، از این کارها هم می‌کردی و ما خبر نداشتیم! متعجب گفتم: اصلاً تو این‌جا چه کار می‌کنی؟ مگه قرار نبود بری. گفت: چرا ولی این وداع آخره، دارم از این کوچه و محله خداحافظی می‌کنم. گره‌ای انداختم توی پیشانی‌ام و گفتم: این حرفا چیه که می‌زنی! برو سپردمت به موسی بن جعفر(ع). این را که گفتم، انگار پر کشید و رفت.**سه روز مانده بود مأموریتش تمام شود که خبر شهادتش آمد؛ ۲۵دی ۱۳۶۶ خبرش را عباس به من داد. گفت: مامان، محسن به آرزوش رسید. گفتم: خدایا شکرت! تموم شد. خدایا صدهزار مرتبه شکرت که بچه‌ام به آرزوش رسید. گریه نکردم، ناله نکردم. داغم را قورت دادم. می‌دانستم محسن به راهی رفته که دوست داشت. یک‌ بار به من گفت: مامان من برای شهادتم نذر کردم، از من راضی باش تا شهید شم. گفتم: محسن‌جان، راضی‌ام به رضای خدا. دقیقاً کسی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. می‌گفتند که با چند تا از فرمانده‌ها صبح رفته‌اند برای بازدید از خط، توپ خورده به ماشین‌شان. پنج روز بعد جنازه‌اش آمد. هم‌زمان با اولین برف سال۶۶**

موقع دفنش گریه نکردم

موقع شهادت محسن، محمود جبهه بود. خبرش کرده بودند. گفتم: محمود، مرا ببر محسن را ببینم. گفت: باشه مامان، فقط به شرط این‌ که جیغ و داد نکنی. اگر محسن را دوست داری ساکت باش.رفتم دیدمش. بچه‌ام انگار خوابیده بود، تمیز و نورانی. در تابوت را که باز کردند بوی گلاب نشست به جانم، دلم آرام‌تر شد. چشمانش هنوز نگاهم می‌کردند ولی دیگر نمی‌خندید. یک دست و پایش به پوست آویزان بود و پهلویش مجروح شده بود. آن یکی دستش روی سینه بود.لباس بسیجی تنش بود. دل‌کندن از محسن برایم از جان‌کندن هم سخت‌تر بود. ولی گریه نکردم حتی موقع دفنش. الآن که فکر می‌کنم خودم متحیرم از حال و هوای آن روزم. من که اگر بچه‌هایم تب می‌کردند خودم را می‌کشتم، رفتم سر جنازه محسن، دیدمش و صدایم درنیامد. خدا صبر و قدرت زیادی به من داد.**یک‌بار دل‌تنگش بودم. رفتم جلسة قرآن. گفتم خدایا به حق این قرآن اجازه بده محسن امشب به خوابم بیاید. همان شب آمد. داشتیم با بچه‌ها می‌رفتیم زیارت. به بقیه گفت: شما جلوتر برید. مامان می‌خواد با من درد و دل کنه.خیلی صحبت کردیم. از خودم گفتم، از دلتنگی‌هایم، از غصه‌هایم. گفت: بگو مامان. همه اون چیزایی رو که می‌خواستی بگی، بگو.رفتیم امامزاده‌ای را که آن‌جا بود زیارت کردیم و‌ آمدیم بیرون. دیدم دست یک دختربچه چهار، پنج ساله را گرفته. گفت: مامان من دیگه می‌رم. نگاهی به دختربچه انداختم و گفتم: این کیه محسن؟ گفت: دخترمه. گفتم: مگه تو بچه هم داری؟ گفت: بله. من ازدواج کرده‌ام، دختر دارم، پسر دارم. با ذوق پرسیدم: راست می‌گی؟ گفت: آره مامان. غصه منو نخور. من این‌جا همه چی دارم. این‌جا از اون چیزی که فکر می‌کردم بهتره. محسن خداحافظی کرد و رفت. چند قدم که دور شد، زدم زیر گریه. برگشت با مهربانی نگاهم کرد و گفت: مامان، چرا گریه می‌کنی؟ تو هر وقت بخوای من میام.

سربندی که به سینه بسته شد...

بچه محلمون بود.خیلی قشنگ مداحی می کرد.با یه عده طلبه اومدن قــم ، همه شهید شدن إلا محســن .این أواخر حال دیگه ای داشت .روزها خندان بود ، شبها تاصبح گریه می کرد.می گفت: «همه کارها رو کردم. دیگه نگرانی ندارم مگریه چیز، اون هم اینکه ارباب راضی بشه.»خواب امام حسین(ع) رودیده بود.آقا بهش گفته بود: «کارهات روبکن، این باردیگه بار آخره.»یه سربند داده بود به یکی از رفقاش ، گفته بود شهید که شدم ببندینش به سینه ام، آخه از آقا خواستم بی سر شهید شم.با چندتا از فرماندهان توی دیدگاه. گلوله 120 خورده بود وسطشون. جنازه اش که اومد سربند رو بچه ها به سرش بستند.
 روی سربند نوشته بود: «أنا زائر الحسین»

خاطره از حاج مهدی سلحشور***

نظرات 1 + ارسال نظر
پروانه پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 19:35

چطور می تونستن اینقدر خوب باشن؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد