سال 1339 در شهر لاهیجان دیده به جهان گشود و پس از چند ماه به علت
موقعیت شغلی پدر به شهر تنکابن مهاجرت نمود. از بدو تولد برکات زیادی را
به همراه خود برای خانواده آورد.
دوران ابتدائی و متوسطه را در این شهرستان گذرانده و در سال 1357 دیپلم فنی
برق هنرستان را اخذ نمود در دوران انقلاب با داشتن سن کم دارای فعالیتهای
سیاسی چشمگیری بود و در تمام راهپمیائی ها شرکت فعال داشت . در یکی از
راهپیمائی های مهمی که به طرفداری از نهضت امام خمینی در ماه رمضان سال
1357 در شهر تنکابن برگزار شده بود و مورد ضرب و شتم نیروهای نظامی حکومت
شاه واقع شد. شهید سلیمی که از همرزمان و دوستان وی بود در همان تظاهرات و
در کنار وی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
در سال 1358 وارد دانشگاه قزوین جهت دوره فوق دیپلم در رشته برق گردید و در
طول مدت حضور در دانشگاه در انجمن اسلامی آنجا فعالیتهای سیاسی و مذهبی
را عهده دار بود .مدتی بعد به علت مصادف شدن با طرح انقلاب فرهنگی و
تعطیلی دانشگاهها دوباره به وطن بازگشت و در جهاد سازندگی تنکابن مشغول به
کار گردید . در طول خدمت در این ارگان نوپا خدمات ارزنده ای که از جمله
آن رسیدگی به مسائل مالی کارخانجات لیره سر بود که از ان طریق مبالغ زیادی
را در اثر حسابرسی به بیت المال باز گرداند .پس از چند ماه خدمت در جهاد و
شروع جنگ تحمیلی توسط قدرتهای غرب و از طرف بسیج به جبهه های غرب اعزام
شد.در سال 1361 از خانواده ای حزب الهی همسری برگزید و به صورت بسیار ساده و
بی تکلف در مسجد محله مراسم ازدواجش را برگزار نمود .بعد از چند ماه که
از ازدواجش گذشته بود از جهاد سازندگی خارج شد و جهت ادامه تحصیل به
دانشگاه ملی تهران رفت و مشغول کسب علم شد.
در حین تحصیل برای تامین مخارج زندگی اش به عنوان دبیر امور تربیتی در آموزش و پرورش مشغول به کار شد. پس از چندین ماه دوباره به علت علاقه شدید به مسائل انقلاب و اسلام و امور جنگ و همچنین تاکید رهبری در مورد مقدم داشتن جنگ ،توسط امام جمعه شهر تنکابن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهر معرفی شد. او پس از گذراندن دوره آموزشی به منطقه عملیاتی جنوب رفت و تا پایان عمر شریفش در مناطق عملیاتی حضور داشت. در سال 1362 در شهرستان دزفول منزلی اجاره نمود و خانواده را در آنجا اسکان داد و در تمام مدت حملات موشکی و هوائی دشمن به این شهر ؛ خانواده این شهید عزیز نیز در کنار او ومردم قهرمان دزفول زندگی نمودند. در اواخر سال 1366 به یکی از خانه های سازمانی شهر اهواز مهاجرت نمود و ساکن شد.
در طول خدمت در سپاه به علت شایستگی ها و اخلاصی که داشت؛ مسئولیتهای مهمی
را به ایشان محول نمود ند که آخر ین مسئولیت ایشان فرمانده تیپ 4 لشگر24
کربلا بود.
سال 1364 درعملیات والفجر 8 در منطقه فاو از خواب بیدار شد وبه همرزمانش
گفت اگرپیامی یا تلکسی برایم رسید سریعاً مرا خبر کنید ،برادرم ،محمد به
درجه شهادت نائل آمده است. حدود یکساعت بعد تلکس رسید و دوستان وی در این
حیرت بودند که:
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
برادرش سیدمحمد گلگون که فرماندهی محور مهندسی رزمی لشگر25 کربلا را به
عهده داشت ،به شهادت رسید.اوهمواره از برادر ش یاد میکرد و به حال و روز او
غبطه می خورد و از این مسئله تاسف می خورد که چرا او را به خاطر کوچکی
سنش گاه و بیگاه موعظه می کرد .
چند ماه بعد در سال 1365 هنگامیکه در مرخصی به سر می برد خبر شهادت عزیزی
دیگر را به او دادند .شهادت تنها برادر همسر ش ،فرمانده بسیج منطقه گیلان
شهید غلامرضا قبادی که از یاران و همسنگران قدیمی او بشمار می رفت.
هر ازچندگاهی یکی از دوستان وهمرزمان سید مصطفی به شهادت می رسیدند واشتیاق اوبرای رسیدن به دیدار الهی بیشتر وبیشتر می شد.
هرگاه برای دیدار با خانواده به مرخصی می آمد و از ایشان در مورد
مسئولیتهایش سئوال می شد متواضعانه پاسخ می داد که فردی عادی است و کارهای
خدماتی رزمندگان را انجام میدهد.
پیوسته در یاد خدا بود . خانواده را به عبادت خدا و داشتن اعمال صالح و
اخلاق خوب دعوت مینمود . نسبت به فرائض به ویژه نماز اهمیت فوق العاده ای
ابراز می داشت و همیشه سعی داشت که در اول وقت آن را به جا آورد . از
نمازهای شب و مناجات عاشقانه او خاطرات زیادی در یاد وخاطره ی همرزمان
وخانواده اش باقی مانده است.
در هر فرصتی که به دست می آورد به دیدار دوستان واقوام می رفت.
از این شهید سعید دو فرزند یک پسر و یک دختر به یادگار مانده است که در
وصیتی فرموده خواستار پرورش صحیح آنان مطابق با شرع مقدس شده است.سرانجام
این سردار جبهه ها پس از سالها تلاش ومجاهدت در راه اعتلای دین مبین اسلام
واقتدار ایران بزرگ در بیست ونه فروردین 1367 در جبهه جنوب به شهادت رسید.
مادر شهید:
مادر شهیدان مصطفی و محمد گلگون هستم .اهل لنگرود و بچه آخر خانواده
بودم در دامن پدر و مادری بزرگ شدم که عجیب به هم علاقه مند بودند. 17
ساله بودم که ازدواج کردم .حاج آقا ( شوهرم ) آن زمان روی ماشین های سنگین
کار می کرد .دو سال از اول زندگی مان را در لاهیجان گذراندیم .بعد به
تنکابن آمدیم .آن سال وضعیت مالی مناسبی نداشتیم ،اما با تولد مصطفی زندگی
مان تغییر و تحول عجیبی پیدا کرد. کار و بارمان رونق گرفت و برکت زندگی
مان زیاد شد .
ما خانواده مذهبی بودیم و بالطبع اهل نماز و روزه و شهدا در چنین محیط و
فضایی رشد کرده بودند .البته به علت مشغله زیاد کاری پدرشان ،تربیت بچه ها
بیشتر با من بود و من از همان کودکی به آنها چیزهای زیادی یاد داده بودم
،آنچه که باعث نزدیکی فرد به خدا می شود .آن ها از همان کوچکی اگر فقیری را
می دیدند ،برای کمک و دستگیری او را به خانه می آورند .شکر خدا به نظرم
مادر بدی نبودم .
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید : ان تنالوا البر حتی تنفقوا هما
تحبون . هرگز به مقام نیکوکاری نمی رسید مگر از آنچه که دوست دارید انفاق
کنید و چه چیزی با ارزشتر از جان که شهدا در طبق اخلاص نهاده و نثار جانان
کردند .
نمی دانم ،واقعاً این صبری که خدا به بنده عطا کرده ،معجزه بود .چرا که من
دیوانه وار دوستشان داشتم .خیلی مهربان بودند ،احترام زیادی می کردند
.یادم هست آقا مصطفی وقتی مرخصی می آمدند جوان ها را جمع می کردند و به
درد دل آنها گوش می کردند و تا آن جا که می توانست کمکشان می کرد .تو خونه
هم همینطور بود .عصای دستم بود همیشه به من می گفت : مادر جان نصف جنگ من
و برادرم را شما شریک هستید .
بعد از شهادت سید محمد تلاش می کرد تا جای خالی برادرش را احساس نکنم . هر
وقت از محمد صحبت می شد چشمانم پر از اشک می شد؛ دست روی شانه ام می گذاشت
و می گفت : مادر جان تو در این دنیا گریانی اما در آن دنیا شاداب و خندان
.
آقا محمد خیلی مهربان و خوش خلق بود و همیشه کلمه ی جان ،در کنار حرف هایش بود .
سید محمد خیلی آرام بود .حتی اگر برادرهایش اذیتش می کردند ،جوابشان را
نمی داد و من از آقا محمد حمایت می کردم و می گفتم :این بچه که کاری به
شما نداره ـ چکارش دارید ؟ اما آقا مصطفی خیلی شوخ طبع بود .منظورم همان
بازیگوشی های بچه گانه است .شیطنتش که گل می کرد از دیوار راست هم بالا می
رفت .مخصوصاً اگر مهمانی می آمد ،وقت را برای بازیگوشی غنیمت می شمرد
البته در کنار آن همه بازی ها و شیطنت هابا بچه گانه خیلی منظم بودند و
حتی شیطنت هایشان هم در چار چوب خاصی بود و حد و حدود را رعایت می کردند .
یادم هست در حین بازی و شلوغی وقتی صدای اذان را می شنیدند دست از بازی
می کشیدند و آماده خواندن نماز می شدند .البته گه گداری هم تنبه شون می
کردم . خدا مادرم را رحمت کند ،همیشه می گفت : شیطونی های این ها رو
جمع کن و یک چوب نرم بردار ـ سفت نباشه که بچه ها اذیت بشند ـ و بگو
دستتان را باز کنید و نفری یکی دو تا دست ها و پاهاشون را بزن و علت شلوغ
کردن هاشون رو بپرس. با این همه وقتی من از شیطنت هاشون ناراحت می شدم
،سید مصطفی آرام می شد دیگران را هم دعوت به سکوت می کرد .به راستی که
فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است .
ما که نباید علاقه خود را فدای خواست خداوند کنیم .اصلاً ما که مال خودمان
نیستیم، مال خداییم .خداوند هر چه صلاح بداند آن پیش می آید .من با همه
سختی ها خو گرفته ام .با ذره ذره ی دردهایم مونس شدم ،اما همه این ها می
ارزد هر چند ناقابل باشد .
نه تنها ممانعت از جبهه رفتن ایشان نمی کردم بلکه فضای خانه را برای بهتر
جنگیدن آنها فراهم می کردم .مثلاً تا جایی که می توانستم وسایل برای شان
آماده می کردم ازنخ و سوزن و لیف گرفته تا وسایل دیگر . . . . ماهی ،نمک
،پرتقال ، تخم مرغ ،برنج . . . .
یادش به خیر یک گونی پرتقال و ماهی را می گذاشتیم توی یخ و نمک و تخم مرغ ها را لا به لای برنج .
بهر حال جنگ غصه و دلتنگی داشت اما همه آن ها غصه ها و دلتنگی ها قشنگ بود.
آخرین دیدار که سید مصطفی می خواست برود تا ایستگاه همراهی اش کردم .نگاهی
مظلومانه به سید محمد کردم .گفت :مامان جون تو امروز یک جوری به من نگاه
می کنی که انگار می خواهم بروم و دیگه بر نگردم .گفتم :نه مامان این طور
نیست . یک بسته شکلات از سفره حضرت عباس کنار گذاشته بودم بهش دادم و گفتم
:سید محمد این بسته شکلات را بگیر نذری حضرت عباس (ع) است داری می
روی منطقه تو و دوستانت بخورید و به یاد مامانت هم باش و از آن طرف هم به
یاد حضرت عباس (ع) که شفاعت کننده من هم باشد. لبخند زد و گفت :مامان
حتماً هستم مگه میشه مادر خوبمان را فراموش کنم .
وقتی که می رفت من از پشت سر همین طور قد و بالایش را نگاه می کردم با یک
حسرتی از پشت سر . . . خلاصه بعد هم خبر شهادتش را آوردند .
گاهی اوقات بعضی چیزها به مادر وحی می شود .قبل از شهادت سید محمد من خواب
دیدم چند تا خانم بزرگوار آمدند و گفتند :آمدیم بچه ات را ببریم. گفتم شما
را به جان امام رضا (ع) بچه ام را نبرید من خیلی برایش زحمت کشیده ام.
نگاهی به من کردند و گفتند : اگر شما بدانید که او را به کجا می بریم می
گویید به جان امام زمان (عج) ببرید ،خوشحال شدم و گفتم به جان آقا ببرید
.همان زمان پدرش از جبهه برگشته بود .
وقتی که بلند شدم حال و هوای دیگری داشتم شروع کردم به آب و جارو کردن منزل و قند شکستن .
همسرم که تازه از منطقه جنگی برگشته بود و از شهادت سید محمد هم خبر داشت
از سر و صدای کارمن بیدار شد و پرسید :خانم چه کار می کنی ؟ گفتم دارم قند
خرد می کنم .گفت خانم قند بیشتر خرد کن و اگر چیزی نیاز هست بخر که یکی از
پسر هایت به شهادت رسیده است .
به یاد خوابم افتادم که چقدر زود واقع شد. پرسیدم :پسرم به شهادت رسیده ؟ گفت :بله .گفتم: کدام یک شهید شدند ؟ گفت: سید محمد .
دیدم تلفن زنگ زد سراسیمه تلفن را برداشتم آقا مصطفی بود «برادر شهید »
پرسیدم »چی شده ؟برادرتان را پیدا کردید ؟تعجب کرد و گفت : چه کسی به شما
گفته ؟گفتم :من ناراحت نیستم پسرم ،بلکه برای من افتخار است .آن زمان خانمش
باردار بود. طوری رفتار کردم که متوجه نشود و گمان برد سید محمد مجروح
شده ؛ حتی دخترم هم متوجه نشد و متعجبانه پرسید : مامان چه خبره ؟ اینهمه
غذا برای چه ؟ . . . . خلاصه به مهمان ها زنگ زدم و گفتم برای آمدن لباس
مشکی نپوشند .از این آمدن و رفتن ها خانم سید محمد مشکوک شده بود .برای
صحبت کردن او را به اتاقی برده و گفتم : جنگ با کسی تعارف ندارد و زن و
بچه نمی شناسد سن و سال نمی شناسد. دشمن می زند و شهید می کند و
حالا شوهرتان مجروح شده آیا حاضر با این حال شوهرتان یک دست و پایش قطع و
یک چشمش نابینا شده با او زندگی کنید ؟گفت : بله گفتم :به شهادتش چه طور ؟
اگر شهید بود .گفت : بله من که موقعیت و روحیه او را مناسب دیدم گفتم :
دخترم سید محمد به شهادت رسیده و خواهش می کنم که بیرون از منزل گریه و
زاری نکنید . روز تشییع جنازه حال و هوای خاصی
فضای شهر را پر کرده بود همه کفن پوشیده به میدان آمده بودند تا به دشمن
بفهمانند که ما ناراحت نیستیم .به گلزار شهدا که رسیدیم من و پدرش به داخل
قبر رفته ،بغلش کردیم ،درد دل ها با او کردیم و . . .
من اینها را برای رضای خدا فرستادم و راضی ام به رضای خدا ،راستش را
بخواهید در مورد شهادت سید مصطفی هم بهم الهام شده بود. آخرین بار که
اومد انگار می دانستم که دیگر بر نمی گردد .روز قبل از رفتنش با همدیگر
رفتیم گلزار شهدا شروع کرد به زمزمه کردن و صحبت با سید محمد که . . . .
سید محمد تو رفتی و من موندم چرا اول من نرفتم، حتمی تو ایمانت بیشتر بود
در حین زمزمه گفت : تو ازخدا بخواه که بیام نزد جدم .با زمزمه های عاشقانه و
خالصانه مصطفی اشکهایم جاری شد و از دل گفنم : خدایا جوانها می گویند
بیاییم پیش جدمان ولی من چرا نروم چرا شهادت نصیبم نمی شود مرا در آغوش
گرمش گرفته و گفت :مادر کسی تا کنون گریه شما را دیده ؟ گفتم : نه مرا
بوسید و گفت : مادر صبر داشته باش تا حضرت زهرا (س) فردای قیامت شفاعت
کننده ی شما باشد .هوا تاریک شده با همدیگر برگشتیم خانه ،صبح صدایم کرد
،رفتم اتاقش ،گفت : مادر من هم مانند برادرم شهید می شوم ،ولی می خواهم
همانند جدمان صبور و آرام باشی ،گفتم : آنچه صلاح خداست .ولی پسرم ! چیزی
را که خدا به من هدیه داده را دوباره به خودش پس می دهم و خدا را سپاسگزارم
.دوباره بغلم کرد و بوسید و اشک ریخت ، گفت :قربان صبرت مادر زیر گلویش
را بوسیدم و گریه کردم و در هنگام رفتن تا لنگرود همراهی اش کردم. خلاصه
این آخرین دیدار مان بود و رفت .شهید شد و گمنام و تنها یک نوار برایم به
یادگار گذاشت .
در مولودیه میلاد امام زمان (عج) در مسجد دست می زدند و من از دست زدن در مسجد ناراحت شدم و به گلزار شهدا رفتم. شب محمد را به خواب دیدم که گفت : مادر جان خوب کاری کردید که بلند شدید. چون تو مسجد دست می زدند .
گفتم : مادر دیگر نمی گذارم بروی .از بلند گو کسی را صدا می زدند .گفت
:مادر جان گوش کن مرا صدا می زنند .سید محمد کردستان تو را می خواهد. گفتم
:پس لااقل بگذار لباس به توبدهم. گفت : من لباس دارم غم لباس مرا نخور از
آنجا که صدا کردی اومدم .
سید مصطفی هم همین طور هنگام پیشامد ها به من می گوید که فردا چه برنامه ای در پیش داریم .
خواهر شهید:
من احساس می کنم که آنها چقدر خستگی ناپذیر بودند. دنیا را برای آسایش
نمی خواستند ،یادم هست که سید محمد با آن چهره مظلومانه اش همیشه می گفت:
منطقه جنگی برای من بهشت است .آن را با هیچ جای دیگر عوض نمی کنم او
علاقه شدیدی به من و بچه هایم داشت .آقا سید مصطفی هم به اقتضای سن و
تحصیلاتش ـ سال آخر مهندسی ـ از لحاظ محبت خیلی عجیب بود و در هنگام تماس
با من می گفت :من آمده ام در خدمت شما باشم. همچنین علاقه زیادی به
ائمه(ع) داشتند و و فرصتهایش را صرف زیارت می کردند. خیلی با اخلاص بودند
طوری رفتار می کرد که کسی متوجه مقام کاری اش نمی شد .یک روز پرسیدم ؟
مصطفی ! تو جبهه چه کار می کنی ؟ گفت : آبجی خاک کفشهای بچه های جبهه را
می گیرم .در کنار اخلاصش به حجاب خیلی اهمیت می دادند و همیشه متذکر
می شدند « فذکر الذکری تنفع المومنین » یادش به خیر آنروزی که با چندنفر
به منزل آمد. گفتم: چی درست کنم ؟عدس پلو یا کتلت ؟ گفت :اینها چند روز
نان کپک زده خوردند یه چیز خوب و مقوی درست کن .
این روح لطیف حمایت از رزمندگان بزرگ منشی شهید را می رساند تا آنجا که از
کم کاری مسئولین ـ بالاخص در زمان بنی صدر ـ و حضور و رسیدگی کم آنها نسبت
به جبهه ها ناراحت بوند .نه تنها شهید مصطفی بلکه دهها و صدها شهید چون
او ،ایثار و از جان گذشتگی در آنها موج می زد .در نشانه فداکاری مصطفی
همین کفایت می کند که حقوق خود را جمع کرد تا صرف رزمندگان کند. یک روز
حقوق خود را که حدود 5 هزار تومان بود هندوانه خرید .
یادم هست ماشین تویوتا پر از هندوانه بود تا تشنگی رزمندگان را در گرمای
شصت درجه برطرف نماید .وقتی که از نیازهایش می پرسیدم می گفت :روغن و
آبلیمو و . . . چقدر هم از این کارش خوشحال بود .
خصیصه های متعالی شهید هیچگاه فراموشم نمی شود. می گفت : مبادا لباس رنگی بپوشید که جلب توجه در مقابل نامحرم می شود .
محرمهاو نامحرمها را رعایت کنید .مطالعه داشته باشید و اصرار زیاد داشت که
زن جمهوری اسلام و این زنان با تقوا باید اطلاعات دانشگاهی داشته باشند .
خیلی خوش خلق بود و با نصیحت های برادرانه اش کوله
باری از معنویت را هر بار برای ما هدیه می آورد به شوخی بهش می گفتم : هر
زمان که تو می آیی یاد برزخ و قبر و قیامت می افتم و با روح عالی خود دعاو
تضرع می نمود .
و آخر کلام این که می گفت : حالا دیگر به این باور رسیده بودم که اینها
قبل از شهادت خود شهید بودند و خاطره ای که همیشه در ذهنم تداعی می کند و
برایم جای هزاران سوال بدون جواب گذاشته بود به پاسخ هایم رسیده بودم
،حیفم می آید که به شما نگویم .
عزیزی می گفت : آبجی جان من به این جوانهای آینده می بالم خوشا به حالتان
که توی هوای پاک جمهوری اسلامی نفس می کشید ولی ما که عمرمان در زمان
طاغوت گذشت .
یه شب مقر فرماندهی تیپ که در کارخانه نمک مستقر بود به خدمت شهید گلگون
رسیدم ـ هوا در حال تاریک شدن بود ـ وارد سنگر شدیم ،تخت کوچکی کنار سنگر
که روی آن بی سیم و در کنار بی سیم فانوس روشن بود. وقتی وارد شدیم که شهید
گلگون دو زانو نشسته و پشتش به من بود ـ در هر شرایطی دو زانو می
نشست ـ خیلی مودب می نشست. یکی از مودب ترین و با ادب ترین و با اخلاق
ترین چهره لشکر ویژه 25 کربلا بود . یکباره برگشت دید که من هستم
سریعاً یک کاغذی را به من نشان داد چشمانش پر از اشک بود ،کاغذی بود که
داخل آن هدایای مردمی بود ،در طول جنگ هر کسی به بضاعت خودش هدایایی می
فرستاد و داخلش هم یک نوشته ای می گذاشت که اظهارات قلبی خودشان را می
نوشتند. جمله هایی همانند : ( کاش ما بند پوتین شما بودیم ـ خاک ریز پای
کفشتان بودیم ـ به عنوان یک خدمه در رکاب شما بودیم ـ ) به نظر می رسید که
همان نوع مطالب در آن کاغذ نوشته بود ،اظهار محبت و قدردانی از رزمندگان
شده بود. گویا شهید گلگون وقتی این تقدیر و تشکر را خواند سریع شروع کرد
به اشک ریختن و گریه کردن .کاغذ را به من نشان داد و فرمود : برادر ما
چگونه می توانیم قدردان این مردم باشیم ،پاسخ گوی محبت های این مردم باشیم
. بله شهید گلگون در برابر تشکر مردم از
پشت جبهه اشک می ریزد .این یعنی عشق خدمت به مردم ،یعنی اخلاص ،یعنی صداقت
،ایثار یعنی فداکاری اونی که 50 یا 60 روز در فاو عملیات والفجر 8 یکبار
هم توفیق پیدا نکرد در اهواز زن و بچه هایش را ببیند، اونی که برادرش را
هدیه کرد و پدر و برادران دیگر او در کنارش می جنگیدند ،این مرد در برابر
تشکر مردم که هدایایی از پشت جبهه فرستادند خودش را بدهکار می دانست .
کجا می شود پیدا کرد نمونه ای از این خدمتگزاری را که بر گرفته از اخلاص
،تقوا تدین از آگاهی از عشق به اهل بیت از خدا باوری از از دین باوری است
کجا می توان پیدا کرد ؟
به راستی که شهید گلگون این همه در قلبها ،دلها زنده است به خاطر اینکه
اندیشه و فکر اینها اندیشه ناب عاشورایی بود . پس این ها فرزندان حضرت
زینبند، زینبی که در مجالس یزید در جواب آن ملعون که گفت :ببینید که خدا با
شما چه کرد ؟ جواب داد :مارایت الا جمیلاً .ما جز زیبایی چیز دیگری
ندیدیم .شهید گلگون فرزند چنین مکتبی هستند. مکتب ناب اسلام که ترسیم و
نمود عینی اش در عاشورا تبلور پیدا کرد .آری درست است ما هر چه داریم از
شهداست ولی برایم جای سوال است ما می گوییم هر چه داریم از شهداست. عزت
مملکت ما ،شرف مملکت ما به برکت خون این شهداست. شهدایی که حماسه ساز
بودند آیا ما هم می توانیم طوری عمل کنیم که بعد از ما نسلهای بعدی هم به
ما افتخار کنند؟ خوشا آنان که سبکبالند. ملکوتی شدند و وای به حال ما جا
ماندگان که بال پرواز نداریم .خداوند متعال را شاکریم که توفیق همنشینی با
این خانواده مکرم را به ما عنایت فرمود و زیباتر زمانی که ما کلام شیوا و
عمل خالصانه شهیدان را الگو و سیار زندگیمان قرار دهیم تا از این قافله
عشق جا نمانیم .
سید مجتبی گلگون،برادرسرداران شهید سیدمصطفی وسیدمحمدگلگون:
ما چهار تا برادریم. سید مصطفی، سید محمد، سید مجتبی و سید احمد و دو خواهر، که از چهار برادر دو تای آنها شهید شدند. شهید سید محمد از اوان کودکی مظلوم بود و همیشه مظلوم واقع میشد. در دوران جنگ هم همین طور مظلوم واقع شد، چون اولین باری هست که دربارة سید محمد سوال و جوابی میشه. ایشان هم مرد بزرگی بود و من خوشحالم که بعد از سالها یادی از سید محمد میشود. شهید سید محمد از اوان کودکی در منزل یک وجهه خاصی داشت. اینقدر که ایشون مظلوم بودند، بیشتر موقعها که صحبت میشد در منزل، خانواده بیشتر طرف اون را میگرفتند. در زمان کودکی ایشون مریض شدند و مریضی ایشون هم خیلی بد بود، مننژیت مغزی گرفته بودند. اون زمان هم خودتون بهتر می دانید، کسی که مریض باشه یا کسی مریض بود، حتماً باید وضع زندگیشون تامین بوده تا به بیمارستان که میبرند، بستری میکنند، از لحاظ مالی تامین باشه، پزشکان بهش رسیدگی بکنند.به خصوص که این مریضی معمولی نبود. پدر حقیر هم ایشون را به تهران انتقال میدهند و در بیمارستان بستری میکنند . شبی 300 تومان پول تخت میدادند تا ایشان، معالجه بشوند. در اون زمان پدر ما به عنوان یک کارگر بود. رانندة بولدوزر بود. خوب یک کارگر حقوق و مزایایش مشخص هست، هم باید زن و بچة خودش را تامین می کرد و هم باید بچهاش را درمان میکرد تا برای اون مشکلی پیش نیاد. فردا حرف و حدیثی، چیزی در محل نباشه، بگن به فرض پدرش نتونسته هوای پسرش را نگه دارد و به بیمارستان ببرد. تومان به تومان نزول میکرد از این و اون تا برادرم در بیمارستان شفا پیدا بکنه و همین طور هم شد. زحمتهای بسیاری کشیدند اون و مادرم. شب و روز در بیمارستان بودند تا برادرم از این معرکه نجات پیدا کرد. البته خواست خدا بود که در اونجا نمیرد و انقلاب بشود و در این انقلاب زحمت بکشه و بعد به شهادت برسه. ایشون در اوان کودکی مشغول درس خوندن که شدند، همیشه بچههای محل، مردم محل او را دوست داشتند. هر موقع میآمدند هر چیزی که داشت بین مردم محل و بین هم سن و سالهای توزیع می کرد. پس از شهادت هر شهیدی پیش خانوادهها شون میرفت بچه محل بودند ، خانوادههاشون اینو میشناختند. اونا رو دلداری میداد، میگفت ما هم یه روزی شهید میشیم میریم. به اونا ملحق میشیم.به مادرم می گفت: نگران نباش، جنگ هست، بالاخره هر کس دین اسلام رو قبول کرده باید حقانیتش رو هم بکشه که این دین برقرار باشه، همة ما از دنیا رفتنی هستیم.
سید محمد وقتی که در خوزستان بود، برای مرخصی میآمد دو سه روز، یا پنج
روز ؛ مرخصی زیاد نمیماند. میآمد و سریع برمیگشت. داییش به من پیغام
داد و گفت که سید محمد به نظر من دخترم رو دوست داشته باشه.
به او گفم تو دختردایی را دوست داری، گفت :بله، معطل نکرد. گفت بله. شب من
با خانوادهام و شهید سید مصطفی ،اون موقع شهید نشده بود، برداشتیم ماشین
رو روشن کردیم رفتیم خونة دایی، ولیآباد. این مسئله رو عنوان کردیم، شام
از ما پذیرایی شد. دایی هم قبول کرد، بعد دختر دایی را با همون لباس که
تنش بود به خانه آوردیم .خونة خودمان حاج خانم برایش لباس تهیه کرد. پدرم
رفت امام جمعة قبلی تنکابن را آورد، خطبه عقد خوند، بعد بردیم ثبت کردیم
وسند رسمی شد. سه روز بعد سید محمد با خانمش ازدواج کرد، با ماشین خیلی
ساده، هیچی نبود .بعدهم گذاشت رفت جبهه. خانمش رو دفعه دوم که آمد برداشت
برد دزفول اونجا خونه سازمانی گرفت و آنجا زندگی میکردند. تقریباً یکسال
نکشید، والفجر هشت شهید شد و بار و اثاثیه اش هم برگشت آمد اینجا و هیچ نه
مالی داشت و نه خانهای داشت و نه زمینی داشت، هیچی نداشت. شهید پروندهاش
سفید بود. آقای حجت الاسلام قلندری روزی کمیسیون گذاشت و رفتیم اونجا.
خانواده دو شهید سید مصطفی و سید محمد اونجا مطرح شد. بعد از مطرح شدن هم
صفر صفر- هیچی نداشتند، پرونده سفید بسته شد.
از اول هم ایشون آدم کم خرجی بودند و هیچ موقع زندگی تجملاتی را دوست
نداشت. بچهای بود خاکی. بعد از ازدواج هم وقتی رفت، هر چه حقوق سپاه
میگرفت، همون حقوق زندگیش بود. به این نشانی که بعد از شهادت هم اثاثش آمد
با یه وانت تویوتا. خیلی کم همسرش هم با او هم پیمان بود، همون زندگی
ساده را داشتند. نوار پر کرده بود که من شهید میشم، زن من از من حامله
است، یه موقع مسئلهای پیش نیاد. اگر پسر باشه اسمش بزارین سید محمد
مهدی، اسم من هم باشه، دختر اگر شد بزارین فاطمه یا زهرا و همون طور هم
شد که بعد از شصت روز بچهاش به دنیا آمد اسمش رو گذاشتیم سید محمد مهدی.
جنگ که شروع شد، ایشون نیرو میخواستند. سه برادر رفتند ،بیخبر رفتند،
یعنی وقتی من آمدم بولدوزر رو ببینم، دیدم که بولدوزر من کنار رودخانه
تنکابن هست. آمدم خانه به مادر گفتم که بچهها بولدوزر را اونجا گذاشتن،
گفت آره، رفتند آب رو زدند و رفتند اون ور بسیج، گفتم بسیج، گفت آره. گفتم
بسیج چیه، برای ما تازگی داشت. گفت رفتند که از اونجا برن جبهه. عازم جبهه
وقتی شدند، در جبهه هر کس را متناسب با لیاقت او کار بهش میسپردند و
مسئولیت بهش میدادن. همه یک میزان نیستند. بعد ایشان خیلی آدم پر مسئولیتی
بود، هر کار سختی بهش واگذار می کردند؛انجام می داد. بعد آقای تقوازاده
که از اول بود ،سردار محمد تقوازاده. گفت من همیشه سید محمد رو نیاز دارم.
در لشگربیست و پنج کربلا وقتی که مرتضی قربانی جای کوسهچی آمد، ایشان
مسئول دستگاههای سنگین در هفت تپه و دهلران شدند.سنگر بندی میکرد برای
نیروها، گردانها، گروهانها . خودش هم تو چادر بود. من هم پهلوش میرفتم.
بعد دستگاههای جدید هم بود که من اصلاً وارد نبودم پشت اونا ننشسته
بودم. سوال میکردم یعنی تو آشنا هستی؟ میگفت آره، بعد روشن میکرد،
میدیدم ماشاء الله این خیلی پیشرفت کرده در کارهای فنی. بعد از اونجا
وقتی که به مرور زمان ماند، شناسایی شد و مسئولیتپذیر شد و مسئولیت بهش
دادند، به کمال احسن کار میکرد. یکی یه صحبتی از او برای من کرد، گفت
آقای گلگون نیمههای شب بود، من رفتم سرکشی، وقتی رفتم جزیرة مجنون وارد
شدم، دیدم یه دستگاه هست کار میکنه، این اصلاً سرگرم برش هست و میره
پشتش را هم نگاه نمیکنه. آتش دشمن هم میاد میریزه، میگه من از ترس یکی
دو تا سنگ آمدم انداختم که خورد به باک ،نگه داشت، سوت زدم آمد جلوی
زنجیر، گفتم آقا سید محمد آخه بابا تو بولدوزر رو تخته گاز میری بالا،
من نمیفهمم. گفت الان نمیبینی آتش دشمن هست، چراغها رو خاموش کرد آمد
پایین. گفتم تو اینجا آخه میتونی کار کنی، تامینی، گفت به امید خدا آره
تامینم. سختترین جا میرفت سالم برمیگشت. در مجنون مجروح شد بیمارستان
بردند، بعد به ما خبر دادند. بعد مرحلة دوم، باز مجروح از پا شد، سر و
صورتش هم ترکش ریز ریز خورده بود.
وصیت نامه شهید
تورا شکر کنم که این نعمت از بی کران نعمتهایت را ذکر کنم .خدایا به
لطفت شکر . سپاس ناچیز این حقیر را بپذیر که به فضل و کرامت مرا از تاریکی
های جهل و گمرهی بیرون کشیدی و به سوی روشنائی بیکران ایمان و بندگیت
رهنمون ساختی و بارش رحمت و عنایت زا لر روح و روان بروز افزون کردی تا
اینکه مرا در میان گروه مهاجرین الی اللبه و مجاهدین فی سبیل اللّه وارد
نمودی و عشق بی تاب کننده حضور مدام در میدان نبرد و جهاد راهت را بمن
هدیه دادی و در آخر کار برای اینکه این هدایت را تکمیل نمائی شهادت را
نصیب این حقیر نمودی ،شهادت در راهت .
این نعمت و توفیق عظیم الهی را نصیبم نمودی الحمداللّه علی کل نعمه . ای
مسلمانان این زمان را که حال گذراندن آن هستید با تفکر و تعمق دریابید در
غیر این صورت دچار حسرت ابدی خواهید شد. مردم به یاد آورید دوران طاغوت را و
آن همه ظلم و بی عدالتی را و فساد و بی بند باری را که بر جامعه حاکم بود
و روح ایمان و نماز و روزه از بین رفته بود ،معصیت از در و دیوار می
بارید تا اینکه دوباره مشیت خداوند بر حاکمیت قرآن تعلق گرفت و خمینی بت
شکن به اذن خدا طاغوت را سرنگون و جمهوری اسلامی را بنیان گذاری کرد .حاصل
تمامی زجرها و زحمتهائی که انبیاء و امامان معصوم (ع) علماء و شهداء در
طول تاریخ تشیع کشیده اند. در جمهوری اسلامی خلاصه می شود
.پس مردانه به سوی دشمن یورش آرید و عظمت و شوکت را برای آیندگان به ارث
بگذارید . ای عزیزان با توجه به همه این مسائل از قلب و دل خود غافل نشوید
،دائماً مرگ و حساب و کتاب در قبر و قیامت را در نظر بیاورید .با خدا در
ارتباط باشید .اگر می خواهید به مراتب عالی و یقین برسید با دلی شکسته و
چشمانی گریان همیشه دعا کنید .
نکته ای هم با پدر و مادرم دارم :
پدر عزیزم از شما تشکر می کنم به خاطر راهنمایی هایتان در طول زندگی و
تذکرات به جائی که می دارید و شب و روز برای سیر کردن ما تلاش می کردید به
بزرگواریتان ازمن راضی باشید و اما مادرم ؛شمانیز شیرت را حلالم کن و از
من راضی باش .مادرم جداً نمی دانم چگونه با شما صحبت کنم و از کدامین
ویژگیت بنویسم .مادر بسیار خوب و مهربانم روح شما پاک و ایمان شما خالص و
شیر شما حلال بود که تمامی بچه هایت در صراط مستقیم قرار گرفتند .پسرهایت
یکی پس از دیگری در راه خداوند شهید شدند .مادر گرامی ام از شما می خواهم
که زینب کبری سلام اللّه علیه در صبر داشتن الگو قرار دهید و باز مثل تشیع
جنازه برادر شهیدم سید محمدبا سعی جانانه کفن پوش به میدان بیایید و پیام
و حرف دل مرا به گوش جهانیان برسانید . شما و پدر بادستهای مهربانتان مرا
دفن نمایید . نکته ای با شما همسر مهربانم دارم : همسر گرامیم من از شما
راضی هستم. شما بر عهدی که از اول ازدواجمان با هم بسته بودیم استوار
ماندی و یکبار هم نشد که مرا از جهاد منع کنی بلکه با من به مناطق جنگی
آمدی که با هم علیه دشمن هماهمنگ باشیم .آفرین بر شما که به این حقیر قوت
می دادی .بچه هایم را با صبر و متانت بزرگ نمائید و از اوان کودکی تعبد و
بندگی خداوند را در روحشان پرورش بدهید تا خدمتگزاران صدیق اسلام بشوند
.برادران عزیزم الحمداللّه شما که خودتان می دانید چه بکنید در هیچ حالتی
جنگ و جهاد را ترک نکنید و شما خواهرانم نیز صبر کنید و حجاب خود را حفظ
کنید و بر خداوند توکل نمائید و در صورت شهادت مرا در مزار شهدای تنکابن
دفن نمائید .
خدایا ،خدایا ،تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر مابیفزا رزمندگان اسلام پیروزشان بفرما .
والسلام و علیکم و رحمت اللّه و بر کاته مصطفی گلگون