زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون سید احمد حسینی :می‌خواهند نسل شیعه را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است

اولین شهید بی‌سر از لشکر فاطمیون قم، شهید سید‌احمد حسینی است، متولد ۱۳۶۶ در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الی‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید.

به گزارش جوان، اولین شهید بی‌سر از لشکر فاطمیون قم، شهید سید‌احمد حسینی است، متولد 1366 در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الی‌الله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. احمد حسینی در اوج موفقیت‌های زندگانی‌اش بود که عزمش را جزم کرد تا به صف مدافعان حرم بپیوندد. او که تحصیلکرده رشته زبان انگلیسی بود و با وجود شغل پیمانکاری ساختمان، از درآمد خوبی برخوردار بود، آرامش دل بیقرارش را در آشوب جبهه حق علیه باطل جست و عازم شد. گفت‌و‌گوی ما با زینب سادات حسینی همسر و همسنگر جوان این شهید جبهه مقاومت اسلامی را پیش رو دارید.


با شهید حسینی در ایران آشنا شدید یا در افغانستان؟
احمد 13سال بیشتر نداشت که از پدر و مادرش در افغانستان جدا شد و به ایران آمد. من متولد سال 1370 در ایران هستم اما احمد متولد سال 1366 در افغانستان بود. شهید پسرعمه من بود و از آنجایی که در ایران تنها بود، پدرم همراهی و حمایتش کرد تا درس بخواند و کار کند. خانواده ما بسیار مذهبی بود. مدتی بعد زمانی که در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودم،   احمد من را از پدرم خواستگاری کرد. اما پدرم با این ازدواج ما موافقت نکرد و گفت: سن دخترم کم است. احمد بارها و بارها آمد و رفت اما پدر نپذیرفت و نهایتاً حضور پدر و مادرش را شرط گذاشت. احمد پدر و مادرش را هم آورد، آن زمان من اول دبیرستان بودم. بعد هم آنها را فرستاد کربلا و باز به افغانستان بازگشتند. تا اینکه من دیپلم گرفتم و با حضور خانواده‌اش در سال 1389 ما با هم ازدواج کردیم. آن زمان احمد پیمانکار ساختمان بود و در رشته زبان انگلیسی تحصیل می‌کرد.


همسر شما شغل آزاد داشت، چطور شد که سر از جبهه مقاومت اسلامی درآورد؟
همه سرگرمی و دلخوشی من و احمد بعد از ازدواج شده بود زیارت حرم حضرت معصومه(س) و جمکران و مزار شهدا و بالاخص شهید مهدی زین‌الدین. همسرم ارادت خاصی به این شهید بزرگوار داشت. خودش هم آرزوی شهادت داشت. به یاد دارم یک بار برای ادای نماز عید فطر سال 1391 به صحن جمکران رفته بودیم. بعد از نماز که اطرافمان خلوت شد، احمد متوجه حاج آقایی شد که جلوتر از ما نشسته بود. احمد گفت چقدر شبیه آیت‌الله بهجت هستند. گفتم نگو آدم یک حالتی می‌شود، گفت برویم پیششان. رفتیم حاج ‌آقایی بودند بسیار مؤمن و نورانی. احمد گفت حاج آقا برایمان دعا کن. گفت چه دعایی کنم. گفت دعا کن عاقبت بخیر شویم. حاج آقا سرش پایین بود گفت چه جور عاقبت بخیری؟ گفت حاج آقا دعا کن شهید بشوم. حاج آقا گفت ان شاءالله. ان‌شاءالله که زندگی خوبی داشته باشید با بچه‌های صالح و بعد شهید شوی. احمد گفت نه حاج آقا من می‌خواهم الان که طعم شیرینی زندگی را می‌چشم، حالا که برای به دست آوردن همسرم چند سال صبر کردم و جنگیدم، حالا که پدر و مادر در کنارم هستند و شغل و در آمد خوبی دارم، شهید شوم. ایشان در پاسخ احمد گفت: فقط همین قدر به شما بگویم که خیلی به هم دل نبندید. یکی از شما، آن یکی را از دست می‌دهد. روز عید فطر بود و احمد خوشحال لبخند می‌زد. اما من یک دلهره عجیبی داشتم. مدتی بعد من یک تصادف شدید داشتم و احمد خیلی ترسیده بود. فکر می‌کرد من را از دست می‌دهد. روزها از پس هم گذشت تا آبان ماه سال 1392 رسید.


پس پیش‌زمینه‌های رفتن را داشت، اما چطور اقدام به اعزام کرد؟
یک بار که احمد در حال گوش کردن اخبار پرس تی وی بود (انگلیسی‌اش در حد تافل بود) اخبار را برای من هم ترجمه می‌کرد. خبر‌های خوبی نبود. خبر حمله تروریست‌ها و تهدیدشان برای تعدی به حریم خانم حضرت زینب(س) پخش می‌شد. بعد از ترجمه اخبار رو به من کرد و گفت الان که راحت سرمان را می‌گذاریم روی بالش و می‌خوابیم و یک صدای بوق ماشین هم آزارمان نمی‌دهد، به خاطر امنیت است. اما در عراق و سوریه اینطور نیست. آنها می‌خوابند اما پدر نمی‌داند صبح فرزندانش را خواهد دید یا نه یا عاقبت اهل خانه‌اش چه می‌شود. وقتی یک ماشین مشکوک می‌بینند می‌گویند نکند این منفجر شود یا فردی که از روبه‌رو می‌آید نکند داعشی باشد و بخواهد خودش را منفجر کرده و عملیات انتحاری انجام دهد. اینطور زندگی کردن خیلی سخت است. خوب به یاد دارم این حرف را همان اوایل ازدواجمان هم می‌زد. می‌گفت شب عاشورا که امام چراغ‌ها را خاموش کرد تا هر کسی بخواهد برود، دوست دارم خدا هم چنین امتحانی از من بگیرد، ببینم من از آن دست افرادی هستم که در تاریکی شب اربابم را رها می‌کنم و می‌روم یا نه در رکابش می‌مانم و شهید می‌شوم. آبان سال 1392 بود که تصمیم جدی برای رفتن گرفت.


به نظر شما رفتنش از سر احساسات بود یا بصیرت لازم را داشت؟ شما چطور راضی به رفتنش شدید؟
احمد خیلی درباره رفتنش تحقیق کرده بود. در مورد سوریه و اتفاقاتی که در آنجا رخ می‌داد بسیار مطالعه می‌کرد. یکی از بستگانش با وجود سن کم به منطقه رفته بود اما قسمت تدارکات کار می‌کرد. من و احمد به خانه آنها رفتیم. نامش محسن بود. احمد از آقا محسن خواست تا عکس‌ها و فیلم‌های سوریه را نشان بدهد. ایشان هم نشان داد تا جایی که داعشی‌ها سر شیعیان را می‌بریدند به من گفت شما نبین تاب و طاقتش را نداری. گفتم خب بگذار ببینم سعی می‌کنم طاقت بیاورم و دیدم. آن شب تا صبح فکر می‌کردم یعنی چه؟ نه می‌شود به آنها گفت آدم  نه می‌شود نام حیوان بر آنها گذاشت. با خودم گفتم آن اشقیا در کربلا با نوه پیامبر چنین کاری کردند پس چه توقعی می‌شود از آنها داشت. آنها می‌خواهند نسل شیعه و نشانه‌های کربلا را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است. نیمه‌های شب بود احمد را بیدار کردم گفتم برایم حرف بزن دارم دیوانه می‌شوم. احمد هم برای من حرف زد و گفت اگر آن زمان کسانی که بعد از عاشورای حسین بن علی (ع) ‌یالثارات الحسین سر دادند به کمک امام حسین(ع)‌ می‌رفتند عاشورا اتفاق نمی‌افتاد. خب کمک نکردند و یاری نرساندند. زمان اسارت خانم هم طعنه و کنایه زدند. احمد با گریه همه این حرف‌ها را برایم تکرار می‌کرد. همه اینها نشانه‌های هجرت و جهادش را برایم بیشتر تداعی می‌کرد. می‌گفت آنچه از خدا خواستم دارد به حقیقت نزدیک می‌شود. حس می‌کنم که حضرت زینب(س) صدایم می‌کند. گفتم نه احمد مادر و پدرت پیر هستند. تازه اول زندگی‌مان است. احمد گفت به من چند ماه فرصت بده من قانعت می‌کنم. گفتم اگر قانعم کردی من می‌گذارم که بروی. حرف‌هایش را خوب درک می‌کردم اما آن وابستگی نمی‌گذاشت. حس می‌کردم دلم خالی می‌شود. می‌دانستم اگر برود دیگر بازگشتی ندارد. احمد اما مقدمات کارهایش را هم انجام داد. زبان عربی را هم آموخت و وصیتنامه‌اش را هم نوشت. همه حرف‌ها و حرکاتش و آن دل بیقرارش قانعم کرد و من رضایتم را اعلام کردم.


 از آخرین روز همراهی‌تان با شهید و لحظات جدایی برایمان بگویید.
26 بهمن که روز اعزامش بود، رفتیم به مادرش سر زدیم و گفت که من می‌خواهم به سوریه بروم. آنها خندیدند و اصلاً جدی نگرفتند. یک روز قبل از اعزام من را برد سینما. گفت زینب من این سکانس را همینطوری انتخاب نکردم. نام فیلمش بوی گندم بود و روایت زنی که همسرش را از دست داده بود. بعد از سینما آمدیم بیرون. احمد گفت که زینب تو اینجوری نکنی‌ها، من آنقدر از تو پیش همکاران، دوستان و خانم حضرت زینب(س) تعریف کردم و گفتم خانم صبور و محکمی دارم که اگر بی‌تابی کنی آبرویم می‌رود. من در حالی که اشک می‌ریختم گفتم تاب ندارم. احمد گفت نه دوست داشتن‌هایت را اولویت‌بندی کن. من را دوست داری، پدر و مادرت را بالاتر. ائمه را بالاتر و از همه بالاتر خدا را دوست داری. من و پدر و مادرت را یک زمانی از دست خواهی داد ولی ائمه و خدا را از دست نخواهی داد. وقتی اولویت‌بندی کنی، تحملش برایت آسان می‌شود. من گریه کردم. گفت من دلسرد نمی‌شوم و می‌روم. من تو را خیلی دوست دارم اما خیلی ببخشید خیلی ببخشید حضرت زینب(س) را بیشتر از تو دوست دارم.


و این دوست داشتن و عشق به اهل بیت کار خودش را کرد؟
بله، دقیقا من کوله پشتی‌اش را آماده کردم. دفتر خاطرات مشترکی هم داشتیم که هر کدام از ما وقت تنهایی برای نفر دیگر خاطراتش را می‌نوشت. آن دفتر را هم گذاشتم. احمد آن روز باز برایم صحبت کرد و گفت من خوابی دیدم تا امروز هم به شما نگفتم من باید بروم. از من خواست تا مانند همسر وهب نصرانی باشم. گفت محکم باش، پدر و مادرم پیر هستند و به تو نگاه می‌کنند. به من گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهره‌ای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش می‌بندد برای همیشه بماند. 26 بهمن بود که رفت. بعد از 13 روز در شب میلاد حضرت زینب(س) زنگ زد تا تولدم را هم تبریک بگوید. بعد از آن گاهی تماس می‌گرفت و از غربت حرم برایم می‌گفت و از لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم و از این مسائل حرف می‌زد.


آخرین مرتبه‌ای که با هم همکلام شدید، چه زمانی بود؟
آخرین آن هم 8 فروردین ماه 1393بود. گفت: برای 13 بدر می‌آیم. کلی سوغاتی خریدم و برگه مرخصی هم از فرمانده گرفتم. یک ساعت بعد زنگ زد و گفت زینب جان یک عملیاتی است در تپه‌های لاذقیه، مرز بین سوریه و ترکیه که اگر خدایی نکرده باز شود از ترکیه سلاح و نفرات می‌آورند و این برای جبهه ما خوب نیست. اکثر بچه‌ها به مرخصی رفته‌اند و نیروی چندانی نداریم. ارتش جای دیگری است و فرمانده ابوحامد گفته است که داوطلب می‌خواهیم. گفت من می‌خواهم بمانم. اگر بمانم کلاً می‌شویم 13نفر.


عکس‌العمل شما چه بود؟
من گفتم: نه احمد 12 با 13 نفر چه فرقی می‌کند؟ گفت: خیلی فرق می‌کند. گفتم: باشد پس یعنی کی می‌آیی؟ گفت: اگر شهید نشوم بعد از عملیات. بعد خداحافظی کرد و حلالیت گرفت


در آن لحظات آخر سفارشی برایتان نداشت؟
احمد گفت بعد از شهادت من حرف‌ها و کنایه‌های زیادی می‌شنوی. اینجا بچه‌ها می‌گویند که بعد از ما به خانواده‌هایمان حرف و طعنه می‌زنند. تحمل کن ما که از خانم بالاتر نیستیم. به ایشان می‌گفتند خارجی...گریه کردم. گفت مراقب باش حرف مردم نلرزاندت. خواستی گریه کنی در تنهایی برای کربلا و حضرت زینب(س) گریه کن. بعد هم که خبر شهادتش را برایمان آوردند. احمد در تاریخ 18 فروردین ماه سال 1393 شهید شد. شهید بی‌سر کربلای حسین بن علی. تشخیص پیکرش با دی ان‌ای انجام شد. از 18 فروردین ماه تا 18 اردیبهشت ماه تأیید خبر شهادتش طول کشید. بدترین روزهای عمرم را گذراندم.


از شهید حسینی به عنوان اولین شهید بی‌سر قم نام می‌برند.
بله، گویی بعد از شهادت، پیکرش به دست داعشی‌ها می‌افتد و آنها سرش را از بدن جدا می‌کنند و همه همرزمانش از بالای تپه‌ای این لحظات را مشاهده می‌کنند. اما کاری از دستشان برنمی‌آمده است. 10 روز منطقه دست دشمن بود. بعد از آن پیکر را برمی‌گردانند. چند روزی پیکر در حرم حضرت زینب(س) می‌ماند و بعد پیکر اشتباهی به مشهد اعزام و در حرم طواف می‌شود. بعد به قم آورده و در حرم بهشت معصومه(س)‌ همراه با پیکر شهید حسین فیاض تشییع شد. به من و مادرش اجازه داده نشد تا پیکر بی‌سر احمد را ببینیم. من یاد وصیت احمدم افتادم که می‌گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهره‌ای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش می‌بندد برای همیشه بماند.

حرفهای همسر شهید ابوحامد (خانم حسینی) آرمان و انگیزه سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد بدو تاسیس فاطمیون

علیرضا توسلی ملقب به «ابوحامد» یکی از شجاع‎ترین فرماندهان میدانی نبرد سوریه، در سال‎های گذشته با سازماندهی رزمندگان افغانستانی از سراسر جهان به خیل مدافعان حرم آل الله پیوست، به این ترتیب او به عنوان فرمانده «لشکر فاطمیون» (لشکر مخصوص رزمندگان افغانستانی حاضر در نبرد سوریه) شناخته می‎شد. فرماندهی که نبوغ خاص نظامی او در جنگ‌های چریکی، زبانزد بود. فرماندهی که در نهایت در روز شنبه ۹ اسفند ٩٣، در جریان آزادسازی تپه «تل قرین» در حومه «درعا»، به دست تروریست‌های «جبهه النصره» به شهادت رسید. پیکر پاک شهید علیرضا توسلی، اسفند سال گذشته در مشهد مقدس تشییع و به خاک سپرده شد. شهید توسلی و سایر مجاهدان افغانستانی که این روزها خار چشم تکفیری‌ها شده‌اند، در جنگ عراق علیه ایران نیز بیش از ۲۰۰۰ شهید افغانستانی تقدیم راه اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی کردند. این آمار شاید بتواند پاسخ محکمی به سال‌ها جوسازی غیرانسانی و محقرانه رسانه‌ها در معرفی مهاجران افغانستانی باشد. حالا «ابوحامد‌ها» اثبات کرده‌اند که مهاجر، بی‌توجه به این نگاه‌ها، آرمانگراست و مرز نمی‌شناسد. شهدایی که غریبانه در شهرهای مختلف ایران و افغانستان تشییع می‌شوند. آنچه در پی می‌آید حاصل گفت وگوی ما با ام‌البنین حسینی، همسر شهید توسلی است که تقدیم حضورتان می‌گردد.


خانم حسینی نحوه آشنایی‌تان با ابوحامد چگونه بود؟!
من در خراسان رضوی بزرگ شده‌ام. بسیار به انقلاب و دفاع مقدس کشورمان علاقه‌مند بودم. برای همین از همان دوران کودکی مطالعاتی در زمینه کتاب‌های دینی و علمی مخصوصاً مطالب مربوط به شهدا و دفاع مقدس داشته‌ام. علیرضا نیز از همان ابتدا در مسیر جنگ و جهاد در راه خدا بود. سال 1379 بود که همسایه‌مان، علیرضا را به مادرم معرفی و عکسی از ایشان به من نشان دادند. عکس را که دیدم آرامشی خاص در من به وجود آمد که هرگز از یاد نمی‌برم. آن زمان ایشان در افغانستان درحال جهاد با طالبان بود. وقتی به ایران آمدند با هم درباره ازدواج صحبت کردیم. من تمام ملاک‌های مورد نظر خودم در خصوص انتخاب همسر را در او دیدم. خیلی صادق بود. مراسم عروسی را هم یک ماه بعد از عقد برگزار کردیم. زندگی ما از 26 اسفند 79 همزمان با عید غدیر خم در کمال سادگی آغاز شد و از همان ابتدا به کم قانع بودیم.

بعد از دو سال از ازدواجمان خداوند دختری به نام فاطمه به ما داد. پدرش او را بسیار دوست داشت و ارتباط عجیبی با هم داشتند. اسمش را فاطمه گذاشت زیرا می‌گفت دوست دارم یک فاطمه داشته باشم. ما هرچه داریم از حضرت فاطمه(س) داریم. ارادت خاصی به بی‌بی داشت.

پسرم حمیدرضا هم در بحرانی‌ترین زمان زندگی‌مان به دنیا آمد. وقتی حمیدرضا را در آغوش می‌گرفتم می‌گفتم مادر جان ! چرا عجله کردی و در میان این همه مشکلات به دنیا آمدی. من و پدرت نمی‌خواهیم شرمنده‌ات شویم. اما ما یا علی گفتیم و وجود این فرزندان مسیر تازه‌ای را در زندگی‌مان باز کرد که بر مشکلات مان فائق آمدیم. 11فروردین 1390، دخترم طوبی به دنیا آمد. طوبی چهار سال بیشتر نداشت که پدرش شهید شد.

پس لقب ابوحامد چرا به ایشان داده شد؟ با وجود اینکه شما فرزندی به این نام نداشتید.

وقتی ایشان در جهاد و جبهه سوریه شرکت کردند به تناسب رسم و عرف آنجا برای بچه‌ها اسم مستعار انتخاب می‌کنند. مثل ذوالفقار، رضوان و. . . ایشان اسم حامد را انتخاب می‌کنند. ماه‌های اول دوستانی که با ایشان بودند، همسرم را عمو حامد صدا می‌کردند. به مرور زمان در کشورهای عربی عمو حامد به ابوحامد تغییر کرد. می‌گفت هر طور راحتند صدا کنند. بعد از شهادت هم ما پسرمان را حامد صدا می‌کنیم.

سه آرمان و انگیزه سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد بدو تاسیس فاطمیون:

شهید توسلی در مورد مسیری که در زندگی خود انتخاب کرده بود با شما صحبت می‌کرد؟

بله؛ ایشان می‌گفتند که هر زمان که احساس تکلیف دینی کند، پای کار خواهد بود. همیشه دغدغه داشت و نسبت به فلسطین و لبنان نگرانی داشت و از مشکلات آنها رنج می‌برد. می‌گفت اگر روزی در قلب امریکا و هر جای دیگر دنیا، اسلام در خطر باشد، بنابر تکلیف حضور پیدا خواهم کرد و برای جهاد و دفاع از اسلام حاضرم سر و جان بدهم. برای همین بعد از ازدواج بلافاصله می‌خواست دوباره راهی افغانستان شود اما با اصرار دوستانشان هفت ماهی در ایران ماند و بعد راهی افغانستان شد. تا سال 81 در همان مسیر بودند. بعد از سرنگونی طالبان در افغانستان، پیشنهادهای زیادی برای گرفتن مسئولیت اجرایی به علیرضا شد اما ایشان نپذیرفت. اسلحه را کنار گذاشت و مشغول کارهای فرهنگی شد. در کنارش بنایی و سنگ کاری هم می‌کرد تا زندگی‌مان را بگذرانیم. از سال 81 تا 92 که به سوریه رفت یک وقفه 10ساله بین دوران جهادشان افتاد، اما همسرم عاشق جهاد بود و هرگز آرمان‌هایش را فراموش نکرد.

چطور شد که تصمیم گرفت به سوریه برود؟!

بعد از اتمام جنگ در افغانستان و شکست طالبان، وقتی علیرضا به ایران بازگشت می‌گفت بعد از این من آنجا وظیفه‌ای ندارم، بعد از این می‌شود برادرکشی. زمانی که جنگ 33 روزه لبنان آغاز شد. بسیار پیگیر بود و تلاش کرد خودش را به برادران حزب الله برساند. می‌گفت دعا کنید تا در کنار برادرانم در لبنان باشم چون آنجا هم جبهه حق علیه باطل است. در مورد حضورشان در سوریه هم با 20 نفر از دوستانشان راهی این کشور شدند. وقتی تصمیم گرفت به سوریه برود با من صحبت و مشورت کرد. من هم به ایشان گفتم که شما با کشور سوریه آشنایی ندارید و زبان آنها را نمی‌دانید. در پاسخ گفت که اسلام مرز ندارد. من هم به رفتنش رضایت دادم. اهل ماندن نبود. 22 اردیبهشت ماه 1392 با دوستانش راهی شد مدتی از ایشان بی‌خبر بودم. دورانی که خیلی بر من سخت گذشت. اما 12 روز بعد تماس گرفت و صدایش را شنیدم که می‌گفت خیالتان راحت جای ما خوب است، مکالمه ما سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید ولی آرام شدم. مرداد ماه 92 بود، در فاصله دو روز چهار شهید از تیپ فاطمیون را آوردند. با من تماس گرفت وگفت چهار کربلایی داریم حتماً در مراسمشان شرکت کن. به خانواده آنها سر بزن. سلام مرا برسان و از طرف من به آنها تبریک و تسلیت بگو. اصرار داشت از خانواده شهدا بخواه که برای بچه‌ها دعا کنند. در میان بچه‌های تیپ فاطمیون یک جانباز 18 ساله قطع نخاع گردن بود که مادرش با افتخار می‌گفت شکر خدا، که فدای سر بی‌بی، پسرم متبرک شده است و آمده است.

در مدتی که به ایران بازمی‌گشت چه می‌کرد ؟

اولین بار بعداز هفت ماه به ایران بازگشت. مشغله‌هایش در جبهه مقاومت اسلامی مجال مرخصی به ایشان نمی‌داد. در مدتی که در ایران بود، به خاطر شرایط کاری 4- 3 بار بیشتر به خانه نیامد. ما هم درک می‌کردیم و همیشه می‌گفتم شما فقط برای من و بچه‌ها نیستید، شما متعلق به یک ملتید که بعد از خدا امیدشان به شماست. ما راضی نبودیم به فکر ما باشد و در کارش خلأ ایجاد شود. زمانی هم که منزل می‌آمد از تلفن‌ها و تماس‌ها متوجه مشکلاتش می‌شدم. باید زخمی‌ها و شهدا را تأیید می‌کرد. همیشه ما را هم به خواندن سوره والعصر سفارش می‌کرد. وقتی از مسئولیتش در سوریه سؤال می‌کردم می‌گفت خدمتگزار دوستان مدافع حرم هستم. من نام سردار سلیمانی را هرگز از زبان ایشان نشنیدم. بعد از شهادت همسرم از میان عکس‌هایی که بعد‌ها منتشر شد متوجه شدم که ایشان رفاقتی هم با حاج قاسم داشت.

چه می‌کردید با دلتنگی‌هایتان؟

وقتی بهانه می‌آوردم که دل بچه‌ها تنگ شده تا از سوریه به مرخصی بیاید می‌گفت بچه‌های من خودشان مجاهدند و من را درک می‌کنند. به من می‌گفت به روحیه لطیف بچه‌ها اهمیت بده و روی آنها کار کن. یکبار که حدود یک ماه در ایران بودند، 5 الی 6 روز بیشتر در خانه نبودند. مدام در جاهای مختلف می‌رفتند برای کار و می‌آمدند. مدام جلسات و مراجعات مختلف داشتند. طوری شد که پسرم می‌گفت که پدر معلوم نیست هست یا نیست؟ ابوحامد هم او را می‌بوسید و می‌گفت پدر همیشه در کنار شماست و در قلب شماست. اگر خیلی دلتنگ شدید عکس‌هایم را نگاه کنید. خیلی هم دعا کنید. این حرف را یک ماه قبل از شهادتش گفت. در زمان‌های خاص مرا به راز و نیاز با خدا دعوت می‌کرد. به خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا و...می‌گفت هر زمان که خیلی دلت سوخت آن دل سوخته را به بی‌بی هدیه کن. خود بی‌بی دلتنگی‌ها را حل می‌کند و آرامش می‌دهد. خیلی به نماز تأکید می‌کردند و می‌گفتند اول نماز بعد جهاد. . .

چگونه از شهادت همسرتان اطلاع یافتید؟

یکبار به او زنگ زدم گفتم شهادت نصیبت می‌شود. ابوحامد خندید و گفت: ما کجا و شهادت کجا! دعا کنید. گفت که پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش.

روز شهادت نیز ابوحامد دو ساعت قبل از آن تماسی با من داشت و گفت که قرار است به مأموریت برود و مشخص نیست که این مأموریت کی تمام می‌شود. ایشان دیگر از آن مأموریت باز نگشت. زمانی که با او صحبت کردم دگرگون شدم. سپردمش به خدا. از بی‌بی مدد خواستم. گفتم هر چه صلاح خدا باشد. یک حال عجیبی در من ایجاد شد. اهمیت ندادم و کارهای منزل را انجام دادم. چند روزی گذشت و من موفق به تماس و ارتباط با ایشان نشدم. شهادت ایشان را از طریق سایت‌های اینترنتی متوجه شدم. اولین بار خبر شهادتش را در اینترنت خواندم. حال خاصی به من دست داد. گفتم: «انالله و انا الیه راجعون» خدا را شکر کردم که در نهایت با تحمل مشقت‌ها و سختی‌ها به آرزویش رسید.

نمی‌خواستم با گریه آرام و لحظه‌ای از آرمان‌های شهدا غافل شوم. من می‌دانستم با صبوری‌ام که هدیه حضرت‌زینب(س)‌است، همچنان استوار و شعله‌ور خواهم ماند.

خودم را آماده کردم و خریدهای لازم را برای مراسمش انجام دادم. اصلاً خودم را نباختم. با خودم گفتم اگر ضعف از خود نشان دهم، روحیه بچه‌ها به هم می‌ریزد. ابوحامد صادقانه، با عشق به اهل بیت (ع) جهاد کرد و دوستدار آرمان‌های اسلام در آن سوی مرزها بود. معتقد بود انجام تکلیف مرز نمی‌شناسد و او را محصور نکرد.

آرمان شهید در مبارزه چه بود ؟!

همسرم در بدو ورود به تشکیلات سه آرمان و انگیزه داشت و دوستانشان را هم توجیه می‌کرد که اول و در رأس همه کارها، دفاع از حرمین بی‌بی زینب‌(س)‌ و بی‌بی‌رقیه‌(س)‌ است. دوم تربیت نیروهای یگان نظامی با ملاک‌های ولایی و شیعی که مرهون عنایت بی‌بی زینب (س)‌بوده که قهرمانانه بجنگند و صداقت و لیاقت خود را به اثبات برسانند. سوم تغییر نگرش مردم ایران نسبت به نیروهای مهاجر افغانستانی. اینکه اینان فقط به چشم یک کارگر دیده می‌شوند، جای تأسف دارد. سرانجام تیپ فاطمیون با اقدامات و ایده‌های او موفق شد و اکنون می‌بینیم که رشادت‌های نیروهای این تیپ در سوریه موجب شد نگرش بسیاری از مردم نسبت به مهاجرین تغییر کند و به برکت خون شهدا، بچه‌های فاطمیون گل سرسبد شدند.

گویا ابوحامد در دوران دفاع مقدس هم در کنار رزمندگان کشور ما حاضر بودند. برایمان از حضور ابوحامد و خاطراتش در هشت سال جنگ تحمیلی بفرمایید؟!

ایشان دروس حوزوی را خوانده بودند. دو سال قبل از جنگ طلبه بودند و بعد هم به خاطر جنگ تحمیلی هشت ساله ایران از ادامه تحصیل باز‌ماندند.

ابو حامد هرگز از حضورش در جنگ برای ما حرفی نزد گاهی از عکس‌هایی که از ایشان مشاهده می‌کردیم، متوجه حضورش در غرب (کردستان) ‌ می‌شدیم. آن زمان 15 سال داشتند. بعد از جنگ تحمیلی برای ادامه جهاد به افغانستان می‌روند و بعد هم که آمدند ایران و سال‌ها بعد راهی سوریه شدند. علاقه به جهاد، مبارزه و حضور در جبهه مقاومت اسلامی، فرصت چندانی به ایشان نداد تا ادامه تحصیل دهد. بیشتر در دانشگاه جبهه و جنگ فعالیت داشتند. اما خیلی برایم از آن روزهای مبارزه ودفاع جانانه هشت ساله حرف نزد. من حتی تقاضا کردم که خاطراتشان را بنویسد ولی می‌گفتند که خاطرات پایان‌ناپذیر است و وقت نمی‌شود. حتی پیشنهاد دادم صدایشان را ضبط کنیم. ولی به دلیل خلوص قبول نمی‌کردند و می‌گفتند که من با خدا معامله کردم و نمی‌خواهم به شما سندی تحویل دهم. به همین دلیل متأسفانه خاطراتی از دوران حضورشان در دفاع مقدس در دست نیست. بسیار کم صحبت بودند.

بسیاری از شهدا به جبهه مقاومت اسلامی، جبهه‌ای که مد نظر امام‌خمینی(‌ره) ‌هم هست، معتقد بودند، نظر شما در خصوص این جبهه چیست؟!

اعتقاد این شهدا تشکیل حکومت جهانی اسلام است. ابوحامد هم معتقد بود دفاع از اسلام مرز نمی‌شناسد. وقتی از ابوحامد می‌پرسیدم که چه می‌کنید و هدفتان از این حضور چیست، می‌گفت: دعا کنید تا در این مسیر توفیق خدمت داشته باشم. می‌گفتم شما با جان و دل کار کنید و هر چه را می‌خواهید فتح کنید و بعد به خانه و کاشانه‌تان برگردید، اما ابوحامد می‌گفت: نه خانم این را از ما نخواهید. ما تازه راه را پیدا کرده‌ایم. ان شاءالله تا پیروزی خود قدس مجاهدت خواهیم کرد. فقط شما دعا کنید که بتوانیم به خواسته‌هایمان برسیم.

شهید ارادت خاصی به نظام جمهوری اسلامی و ولایت فقیه و امام خمینی (ره )‌داشتند. خوب یادم است زمانی که ازدواج کردیم یک آلبوم قدیمی داشتند که عکس‌های امام را در جاهای مختلف با اشخاص مختلف و با ظرافت خاصی جمع کرده بودند و در آلبوم گذاشته بودند و حتی خاطرات مربوط به زمان عکس و مکان آن را هم تهیه کرده بودند.

علاقه عجیبی به امام (ره) و نظامی که در ایران حاکم است، داشتند. آنها می‌خواستند بسیج مردمی را در آن سوی مرزها تداوم ببخشند. اینکه با تمام ارادتشان از حرمین شریف دفاع می‌کردند درست است اما اهداف آنها خیلی بالاتر از آن بوده است.

وظیفه شما به عنوان همسر شهید جبهه مقاومت اسلامی چیست؟

شهدا وظیفه سنگینی به دوش ما گذاشته‌اند. ما باید به عنوان رهروان شهدا اهدافشان را پیگیری کنیم. در این مسیر تلاش کرده وکوتاهی نکنیم. نباید اجازه دهیم که با شهادت شهدا کار تمام شود. حضور و مجاهدت در این میدان مبارزه باید ادامه داشته باشد. من به رزمندگان تیپ فاطمیون می‌گویم که هرگز روحیه‌تان را از دست ندهید.

خواست خدا این بوده است. هرگز کنار نکشید و اجازه ندهیدکه این بیرق یک لحظه هم دچار تزلزل شود تا ان‌شاءالله به دست خود آقا برسد و منجر به پیروزی قدس شود.

و سخن پایانی‌تان...

دلم می‌خواست محل شهادت همسرم را از نزدیک زیارت کنم، اما می‌دانم که امکانش نیست. دیدن محل شهادت ابوحامد جزو حسرت‌هایم شد. من دل سوخته‌ام را هدیه کردم به بی‌بی حضرت زینب (س)‌. اما یک آرزو دارم آن هم دیدار با امام خامنه‌ای است که امیدوارم خیلی زود محقق شود.

در بزرگی لشکر فاطمیون همین بس که در یک عملیات که چند گردان با هم عملیات کرده و همه گردان‎ها به جز گردان فاطمیون شکست خورده بودند، از حاج قاسم سلیمانی سؤال شد که نبرد را ادامه بدهیم یا عقب‎نشینی کنیم. حاج قاسم پرسیده بود: آقای توسلی در عملیات هست؟ گفته بودند: بله به عنوان فرمانده گردان فاطمیون عمل می‎کند. حاج قاسم پاسخ داده بود پس ادامه بدهید که ان‌شاءالله پیروزید.
سه آرمان و انگیزه سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد بدو تاسیس فاطمیون
به برکت خدا و خون شهدا بچه‌های فاطمیون مجاهدت‌های زیادی را خلق کردند. اما متأسفانه در گمنامی هستند و حماسه‌سرایی‌شان شناخته نشده است. دوستانش از ابوحامد خیلی برایمان گفتند، از درایتش، از فرماندهی‌اش و... با توجه به شروع بدون مقدمه و سختی بسیار در کار جنگ غیر منظم و اینکه فرصتی برای سازماندهی نیروها نبود و تمام برنامه‌ها درگیر و در حال جنگ هماهنگ می‌شد، ابوحامد خوب توانست مدیریت کند و نگذارد این اوضاع تأثیری بر روند مدیریت و سازماندهی بگذارد

شهید علی‌رضا توسلی ( شهید ابوحامد) :این جبهه از علائم آخرالزمان است و نهایتاً منتهی خواهد شد به آزادی قدس و ظهور امام زمان (عج)

یکی از عملیات‌های مشترک ابوحامد و فاتح (رضا بخشی) جانشینش، ماجرای تل‌قرین بود. تل‌قرین منطقه‌ای در سوریه است که موقعیت استراتژیکی‌ای به خاطر فاصله ۱۵ کیلومتری به مناطق اشغالی فلسطین دارد. وقتی تل‌قرین توسط رزمندگان فاطمیون آزاد شد، دشمن آشفته شد و تحمل این شکست برایش خیلی سنگین بود تا جایی که برای به دست آوردنش دست به عملیات‌های مختلفی زد و حدود ۱۷ شهید از رزمندگان فاطمیون برای حفظ این موقعیت منحصربه‌فرد جبهه مقاومت، جان خود را فدا کردند و اجازه ندادند دوباره این منطقه به چنگ تروریست‌ها بیفتد. ابوحامد و فاتح در حال و هوای ایام فاطمیه سال ۹۳، در تل‌قرین؛ ۱۵ کیلومتری حائل مرز اسرائیل با شلیک خمپاره به شهادت رسیدند. گفتنی است تل‌قرین یکی از سخت‌ترین میدان‌های جنگ سوریه بود که به دست لشکر فاطمیون پاکسازی شد.

نتیجه تصویری برای شهید علی‌رضا توسلی

برای ابوحامد مرزها، مفهومی روی کاغذ بود. یازدهمین فرزند خانواده توسلی پنج ساله بود که انقلاب شد. انگار فعالیت‌های انقلابی در خانواده توسلی یک بدعت بود تا جایی که برادر بزرگ‌ترش به جرم علاقه به امام خمینی (ره) زنده‌به‌گور شد و همان سال‌ها به سبب عشق به حضرت امام مجبور شد به همراه خانواده به ایران مهاجرت کند و در مشهد مقدس سکنی گزیدند. بعد از، از دست دادن پدر در ۶ سالگی و مادر، در ۱۱ سالگی به پیشنهاد برادر درس طلبگی را آغاز و چهار سال درس دین را در قم و اصفهان خواند. با شروع حمله بعثی‌ها به ایران، افغانستانی‌های ساکن ایران در قالب گردان ابوذر در کردستان از خاک ایران دفاع کردند و علیرضای ۱۴‌ ساله به صورت مخفیانه وارد اتوبوس افغان‌ها شد و به کردستان رفت و در آنجا به کار آشپزخانه، نظافت و واکس‌زدن کفش رزمنده‌ها پرداخت. بعد از اولین اخراج از جبهه کردستان به خاطر سن کم توانست در اواخر جنگ تحمیلی دوباره به میدان رزم باز گردد. همزمان با خروج شوروی از افغانستان علیرضا توسلی به افغانستان بازگشت و با عضویت در حزب شیعیان افغانستانی با نام وحدت، به رهبری شهید مزاری جنگ چریکی را آموزش دید و با قدرت گرفتن طالبان در افغانستان دوشادوش دیگر هم‌رزمانش به نبرد پرداخت و زخمی در پیشانی و ترکشی در زانو و سینه نزدیک قلب یادگاری طالبان در وجودش شد. همزمان با جنگ طالبان، دوره تخصصی ادوات سنگین را آموزش دید و توانست فرمانده شود و این مهارت ویژه باعث مقاومت در شهر طالقان افغانستان شد. وی در سال ۱۳۷۹ و در ۲۷ سالگی ازدواج کرد و بعد از سقوط طالبان دوباره به ایران باز گشت. عوارض مجروحیت سبب شد مدتی خانه‌نشین شود اما بعد از به دنیا آمدن فرزند دومش آموزشگاه رایانه‌ای را در گلشهر مشهد با مدیریت خودش تاسیس کرد. یک‌ سال بعد از به دنیا آمدن طوبا دختر دومش، با شروع جنگ در سوریه با سخنرانی‌های هر هفته‌ خود در دعای ندبه، سعی در تشویق دوستانش در جهاد کرد و با تشکیل گروهی ۲۱ نفره، بدون اطلاع خانواده‌هایشان، بهار ۱۳۹۲ برای دفاع از حرم‌آل‌الله عازم سوریه شدند. پس از ۶ ماه سختی در سوریه و هدیه کردن چهار شهید افغانستانی، سازمان مجاهدین افغانستانی مدافع حرم (فاطمیون) تشکیل شد. با افزایش مجاهدین افغانستانی ۹ گروه مجزا با نام‌ «خیبر» شکل گرفت. اولین ماموریت گروهان فاطمیون حفاظت از فرودگاه سوریه با فرماندهی ابوحامد بود. عملیات‌های پاکسازی اطراف حرم حضرت زینب (س)، تل اذان، دوخانیه، تل‌قرین و… با نام فاطمیون و به فرماندهی ابوحامد در لشکر فاطمیون اتفاق افتاد.
نتیجه تصویری برای شهید علی‌رضا توسلی
حیات فرهنگی، اجتماعی شهید

ابوحامد با فعالیت‌های تبلیغی در دعای ندبه مشهد از یک گروه ۲۱ نفره لشکری، با نام فاطمیون‌ مدافع حرم ساخت. همسرش نقل می‌کند: «بارها می‌گفتند این جبهه مقاومت تمام شدنی نیست. این از علائم آخرالزمان است و نهایتاً منتهی خواهد شد به آزادی قدس و ظهور امام زمان (عج). می‌گفتند این روحیه مقاومت بین ملت‌ها در حال زنده شدن و فراگیر شدن است و اتفاقاً می‌گفتند که ما افغان‌ها حتماً باید در این ماجرا حضور داشته باشیم.» ابوحامد همچنین در آموزشگاه رایانه‌ای خود فعالیت‌های فرهنگی و آموزشی در حوزه کامپیوتر و زبان را به انجام‌ رسانید.