زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم شهید مصطفی خادمی

شهدای مدافع حرم  خیلی از شهدای دفاع مقدس مظلوم ترند  و خانواده هایشان مظلومتر - این شهدا علیرغم اینکه می دیدند که بعد از جنگ برخی از لیبرالها بر جایگاههای حکومتی ساکن شده اند و با چشم باز برای دفاع از اسلام و پرچم اصلی که به دست نائب امام زمان امام خامنه ای است و برای دفاع از ناموس مسلمانان در آنسوی مرزها  به مبارزه با دشمنان اسلام رفتند و غریبانه شهید شدند و خانواده هایشان هم گاهی از زخم زبان برخی بی بصیرتها در کشور خودمان در امام نیستند

در این میان شهدای افغانستانی مظلومترند چرا که در کشور ما غریب هستند و این وظیفه من و شمای بچه شیعه را نسبت به آنها دوچندان می کند

همسر شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافع حرم ایرانی در این خصوص گفت:‌ من به عنوان همسر شهید مدافع حرم از مسئولان بنیاد شهید انتظار دارم که فقط نسبت به خانواده شهدای ایرانی ابراز محبت نکنند و جویای احوال خانواده های شهدای مدافع حرم افغان هم باشند؛ چون این خانواده ها خیلی مظلوم و غریبند و به دلجویی مسئولان ایرانی نیاز دارند؛ این خانواده ها قطعا مشکل مالی و اقامتی در ایران دارند و با همه این مشکلات دست به گریبان هستند و نباید رها شوند.


در ادامه به گفتگویی که در سایت دفاع پرس با مادر شهید مصطفی خادمی انجام شده را باز نشر می دهیم البته با یک جابجایی در سوالات

از  خصوصیات شهید بفرمایید و چه شد به فکر دفاع از حرم حضرت زینب افتادند؟

 پسرم از بچگی شجاع و ساده و خوش‌اخلاق بود. دست خیر هم داشت. تمام دوستان و همسایه‌ها و همکارانش از او راضی بودند و از اخلاق خوب مصطفی تعریف می‌کردند. مصطفی بسیار دلسوز و باغیرت بود. نمی‌توانست نسبت به وقایع پیرامونش بی‌تفاوت باشد. همین غیرتش هم او را برای دفاع از حرم به سوریه کشاند. پسرم اوایل شروع بحث جبهه مقاومت اسلامی آرام و سربه زیر داشت کارش را می‌کرد. موضوع تعدی تروریست‌ها به حرم اهل بیت که جدی‌تر شد، تصمیم به رفتن گرفت. موضوع رفتنش را خیلی مطرح می‌کرد اما من مخالفت می‌کردم و می‌گفتم تو هنوز کوچک هستی، اجازه بده تا مدتی از جنگ سوریه بگذرد، بعد برو. او اصرار کرد و نهایتاً هم رفت.

Image result for

شما چه زمانی به ایران آمدید؟ مصطفی متولد ایران بود؟
من و پدر شهید با هم پسر عمو و دخترعمو بودیم. ما 28 سال پیش به ایران مهاجرت کردیم. خوب به یاد دارم که ورود ما به ایران همزمان با رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی امام خمینی(ره) بود. من هشت  فرزند داشتم و همسرم کارگر روزمزد بود. اگر چه کار دائمی نداشت اما با همان دستان پینه بسته کارگری نان و رزق حلال به خانه می‌آورد. ما پنج‌سال در مشهد زندگی کردیم. فرزند شهیدم مصطفی اول فروردین 1372 در مشهد متولد شد. بعد از تولد مصطفی به قم نقل مکان کردیم.

شغل شهید چه بود؟
 مصطفی فرزند آخرم بود که تا مقطع راهنمایی بیشتر درس نخواند. یعنی شرایط برای ادامه تحصیلش مهیا نبود. برای همین بعد از فراغت از تحصیل برای کار به یک کارخانه تولید دمپایی رفت.


آقا مصطفی چطور با وجود نابینایی یک چشم توانست رزمنده مدافع حرم شود؟
چشم چپ مصطفی مادرزادی کم‌بینا و می‌توانم بگویم نابینا بود. برای همین اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم با این شرایط بخواهد اعزام شود. مسئولان هم اجازه نمی‌دادند پسرم به جبهه برود اما مصطفی گفته بود وضعیت یک چشمم که نمی‌بیند کار خدا است. چشم دیگرم که سالم است و آن هم فدای حضرت زینب(س)‌. مسئولان باز مخالفت می‌کنند و پسرم می‌گوید: خانم من را طلبیده و شما اجازه نمی‌دهید. پس آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را خودتان بدهید. با اصرارهای مصطفی نهایتاً اجازه می‌دهند که به جهاد برود. وقتی پسرم رفت متوجه شدیم که مدت‌هاست این تصمیم را گرفته است. من اوایلی که او رفت خیلی ناراحت بودم. مخصوصاً وقتی که خبر شهادتش را به ما دادند اما بعدها که به شهادتش فکر کردم دیدم او بهترین راه برای رسیدن به خدا انتخاب کرده بود.


http://bayanbox.ir/view/6928846704898530289/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%AF%D9%85%DB%8C.jpg


قاعدتاً برای شما خیلی سخت بود که اجازه رفتن به ته‌تغاری خانه‌تان بدهید.

همیشه وقتی صحبت از جنگ در سوریه و عراق می‌شد، پسرم از شوق رفتن و دفاع از حرم بی‌بی می‌گفت. مصطفی معتقد بود ما شیعه هستیم و باید برای جهاد در راه اسلام و شریعتمان برویم. باید برویم و دفاع کنیم. اگر برای دفاع از عمه سادات نرویم نمی‌توانیم نام خودمان را شیعه علی ابن ابیطالب(ع) بگذاریم. برخی از دوستان مصطفی برای کار و زندگی به کشورهای دیگر سفر کردند اما مصطفی نمی‌توانست برود، انگیزه‌ای برای همراهی دوستانش نداشت. تنها صحبت و هدفش این بود جایی برود که به درد اسلام بخورد و پیش ائمه سر‌بلند باشد. من این حرف‌ها و صحبت‌های مصطفی را جدی نگرفتم. اصلاً فکر نمی‌کردم مصطفای من آن قدر بزرگ شده باشد که لباس رزمندگی به تن کند و چنین تصمیم سختی بگیرد. تصور می‌کردم بچه است و دارد شوخی می‌کند. یک روز گفت مادرجان من را وقتی کوچک بودم به کربلا بردی حالا باید بروم تا همه حماسه عاشورا را با تمام وجود درک کنم. من گفتم باشد، اما متوجه منظورش نشدم. به من می‌گفت مادر هیچ گاه غصه دنیا را نخور، پول و مال این دنیا به درد هیچ کس نخورده و نخواهد خورد. خودش اصلاً دلبسته مال دنیا نبود. وقتی در کارهای خانه کمکم می‌کرد و چای می‌ریخت و کنارم می‌نشست می‌گفت: مادر دلت را از من سرد کن و وابسته من نشو. می‌گفتم این چه حرف‌هایی است که می‌زنی. اولین بار 11 مرداد 1393 بود که بعد از طی دوران آموزشی راهی سوریه شد.
 
بعد از اعزام با هم تماس داشتید؟
بعد از اعزامش من نگران و بی‌تاب بودم. نذر سفره صلوات کردم. مصطفی با خانه تماس گرفت و با من و خواهرهایش صحبت کرد. وقتی به من زنگ زد بیقراری و دلتنگی کردم و نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. اما او دلداری‌ام داد و گفت: چرا بیقراری، جای من امن است، من جای خطر ناک نمی‌روم. من آمده‌ام زیارت نگران نباش اما وقتی که با خواهرهایش صحبت می‌کرد از آنها می‌خواست از من به خاطر رفتنش حلالیت بگیرند. مصطفی در آخرین تماسش به من گفت: نگران نباش مادر من دو هفته دیگر برمی‌گردم. آری مصطفی به قولی که به من داد عمل کرد و درست سر وعده خود برگشت ولی دیگر او فقط مصطفی نبود حالا او فدایی بی‌بی زینب(س) و شهید مصطفی خادمی بود... سر وعده‌ای که کرده بود برگشت اما این بار پیکرش را برایم آوردند. مصطفی بعد از 65 روز حضور در حماه سوریه در تاریخ 10 مهر ماه 1393 شب شهادت امام محمد باقر(ع) به شهادت رسید.

از نحوه شهادت ایشان اطلاع دارید؟
همرزمانش می‌گویند مصطفی تازه از عملیات باز‌می‌گردد که برای استراحت و غسل شهادت و نماز خود را آماده می‌کند. ناگهان خبر حمله تروریست‌ها می‌رسد و با وجود اینکه تازه از عملیات بازگشته بود و نوبت ایشان هم نبوده که برود، به جای دوستش که حال مساعدی نداشته، می‌رود. در روند اجرای عملیات یک تیر به پایش و یکی به شکم و دیگری به سرش اصابت می‌کند. داعشی‌ها قصد داشتند تا پیکر بی‌جان و مجروحش را به اسارت ببرند که او مقاومت می‌کند و با نزدیک شدن نیروهای کمکی اسلحه او را به غنیمت می‌برند. قبل از بردن اسلحه ایشان هم سربند یا ابوالفضل را که به قنداق اسلحه‌اش بسته شده بود را باز کرده و به سمت مصطفی پرتاب می‌کنند. در این درگیری پلاک پسرم گم می‌شود. بعد از آمدن پیکرش هم مراسم خیلی خوبی به همت بسیج و سپاه برگزار شد و در نهایت در بهشت معصومه(س) قم به خاک سپرده شد.


عکس‌العمل شما بعد از شنیدن خبر شهادت ایشان چه بود؟
خب وقتی خبر شهادت آخرین فرزندم را شنیدم ناراحت شدم. سخت بود. اما خب آرام آرام کنار آمدم. وقتی به شهیدم فکر کردم که فدایی حضرت زینب (س) ‌شده است، افتخار کردم و گفتم من مادر شهید مدافع حرم هستم.

خانم خادمی شما هم از زخم زبان و طعنه و کنایه‌های برخی از افراد نصیب برده‌اید؟

بله اما فکر نمی‌کنم انگیزه مصطفای من برای رفتن برای پول بود. مگر چقدر حقوق می‌دهند. حقوق مصطفایم یک میلیون و 250 هزار تومان بود. این مبلغ به نظر خود شما ارزش دادن جان را دارد؟ نه آنها رفتند برای دل خودشان، برای روسفیدی پیش حضرت زینب(س). ما که این همه حسین حسین می‌کنیم نهایت چه می‌شود. این حرف زدن‌ها باید عملی شود. اینها راهی را انتخاب کرده‌اند که صراط منیر بود. راهی که به تعالی می‌رسید. خود حضرت زینب اینها را گلچین می‌کند که مدافع حرم شوند. شهادتش برای من و خانواده‌ام سخت و دردناک بود اما وقتی به راهی که رفته فکر می‌کنم آرام می‌شوم.




علت شهادت شهیده بنت الهدی صدر از زبان صدام : من قضیه حسین(ع) را تکرار نمی کنم زینب (س) بعد از برادرش زنده ماند و ...

 شهیده بنت الهدی صدر بسیار فداکار بود و با تمام توان برای برافراشتن پرچم حق و اسلام می کوشید 

همواره در جمع زنان می گفت اسلام غریب است و دلسوز کم دارد

وقتی صدام او را به شهادت رساند از صدام پرسیدند چرا خواهر صدر را به شهادت رساندی 

صدام گفت من قضیه حسین(ع) را تکرار نمی کنم زینب (س) بعد از برادرش زنده ماند و یزید و آل امیه را رسوا کرد

شهید مدافع حرم شهید ابراهیم رضایی

شهید «ابراهیم رضایی» از مردان نیکی بود که عشق به اسلام و اهل بیت (علیه السلام) سرنوشت عجیبی را برایش رقم زده بود و حالا به‌دور از خاک افغانستان ولی در جایگاه بزرگ مدافعان حرم، در خاک امام غریبان حضرت امام رضا(علیه السلام) آرام گرفته است.

علی رضایی فرزند شهید «ابراهیم رضایی» در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار تابناک رضوی گفت: پدرم جان خودش را در راه اسلام و حفاظت از حرم حضرت زینب(س) گذاشت و من هم تا آخرین قطره خون از راه پدرم پاسداری می‌کنم.

از این شهید بزرگوار  سه فرزندبه یادگار مانده است  و در سن 35 سالگی در مبارزه با گروه داعش به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.

پیکر مطهر شهید ابراهیم رضایی، شهید مدافع حرم اهل‌بیت(ع) در مشهد تشییع شد

برادری بسیجیان ایرانی برای شهید غریب افغانستانی مدافع حرم


شهید ابراهیم رضایی گروه  21اعزامی از مشهدبود ،او خیلی مرد شجاعی بود ، هر وقت هجوم داشتیم  اولین نفری بودکه گروهانش را آماده وبه خط میکرد ....

 یادم هست پارسال  در تدمر ، شهیدرضایی قسمت زیادی از خط را کنترل میکرد ، جایی که ایشان بودند نمیگذاشتند حتی یک نفر هم تیراندازی بی مورد کند .                                                                      

 میگفت :همین سکوت ،بیشتر دشمن را آزار میدهد و جرات نزدیک شدن را ندارند ، مدت زیادی هم فرمانده محور بود ،همیشه دشمن را زمین گیر می کرد .

 با شجاعتی که داشت ،محال بود، دشمن بتواند هجوم کند. مدتی هم بایک گردان به ماموریت به سمت اثریا رفت و در آنجا هم خیلی موفق بود،با تدبیر وشجاعت بالا وتجربه خوبی که داشت  دشمن رابه زانو درآورد و بعدازآن ماموریت دوباره به تدمر برگشت .

 آخردوره اش بود میخواست مرخصی برود که همان موقع تدمر ما عملیات داشتیم.  دوستانش که باهم آمده بودندبه مرخصی رفتند ولی ایشان مرخصیش را لغوکرد و درآن عملیات شرکت کرد.

 در روز دوم عملیات با داعشیهای ملعون ساعتها جنگیدند وپس ازچندساعت مقاومت ازسه طرف محاصره و با تیر قناص دشمن مجروح شد.

امکان عقب کشیدن وی نبود وا زشدت خونریزی بیحال شدکه درآخر باشلیک تیر دشمن به قلبش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


شهدای مدافع حرم  خیلی از شهدای دفاع مقدس مظلوم ترند  و خانواده هایشان مظلومتر - این شهدا علیرغم اینکه می دیدند که بعد از جنگ برخی از لیبرالها بر جایگاههای حکومتی ساکن شده اند و با چشم باز برای دفاع از اسلام و پرچم اصلی که به دست نائب امام زمان امام خامنه ای است و برای دفاع از ناموس مسلمانان در آنسوی مرزها  به مبارزه با دشمنان اسلام رفتند و غریبانه شهید شدند و خانواده هایشان هم گاهی از زخم زبان برخی بی بصیرتها در کشور خودمان در امام نیستند .


روایت آخرین نبرد و طلسم تل قرین و آخرین سخنان شهید مدافع حرم «مهدی صابری» قبل از شهادت

 مهدی صابری هم فرماندهی می‌کرد هم به خاطر مهارت‌های پزشکی مجروحان را مداوا می‌کرد؛ به خاطر اتمام مهمات در ناامیدی بودیم که یک چفیه پر از نارنجک اطرف ابوحامد برایمان هدیه آمد. این هدیه شعف زیادی در دل مهدی و بچه‌های خط‌شکن ایجاد کرد.

مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. او فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بوده است. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای تیپ فاطمیون چندی پیش همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) با حضور گسترده مردم شهر مقدس قم از مسجد امام حسن عسکری (ع) به طرف آستان مقدس حضرت معصومه (س) تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد. خواهر شهید مهدی صابری در وبلاگی که به نام این شهید راه‌اندازی کرده به بیان برخی خاطرات از برادر شهیدش می‌پردازد. او در یکی از مطالب این وبلاگ، خاطره‌ای را به روایت یکی از فرماندهان نوشته است که روز شهادت مهدی صابری در کنار او مشغول جنگ بوده، این خاطره به روایت یکی از فرماندهان و به قلم خواهر شهید صابری در ادامه می‌آید:

گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق العاده‌ای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندی‌های جولان داشت با غیرت حیدری بچه های فاطمیون میسر شد و این پیروزی آسان بدست نیامد. جنگ بچه‌ها خاکریز به خاکریز نبود، بلکه تن به تن با تکفیری‌ها گلاویز شده بودند از بس با سلاح‌ها شلیک کرده بودند که همه از کار افتاده بود. یکی از فرماندهان تعریف می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌های خط شکن به فرماندهی شهید مهدی صابری سینه به سینه تکفیری‌ها زد و خورد می‌کردند تکفیری‌ها که پاتک شدیدی را برای پس گرفتن تل قرین شروع کرده بودند از آسمان و زمین آتش سنگینی می‌ریختند و ما هم از بس با دوشکا و سلاح‌های سنگین 23 شلیک کرده بودیم که این سلاح‌ها هم از کار افتاده بود.

سختی و شدت جنگ، توانمان را بریده بود و بدتر از همه نداشتن مهمات و از کارافتادگی سلاح‌ها، دشمن را امیدوار کرده بود تنها اسلحه‌ای که با آن نفرات دشمن را به درک می‌فرستادیم کلاش بود که با پایان یافتن آخرین گلوله‌هایمان عملا آن را هم از دست داده بودیم اما آن طرف مجهز بود به آخرین سلاح‌های مدرن هدیه اسرائیل. در این میان شهید مهدی صابری هم فرماندهی می‌کرد و هم به جهت اینکه آشنایی کاملی به مهارتهای پزشکی و پرستاری داشت به مداوای مجروحین می‌پرداخت و یکجا بند نمی‌شد».

همه بخاطر تمام شدن مهمات‌مان در اوج ناامیدی بودیم که ناگهان دیدم شهید فاتح معاون سردار شهید توسلی یک چفیه پر از نارنجک برایمان آورد. هدیه‌ای بود از طرف «ابوحامد» و در آن شرایط سخت خدا می‌داند که این هدیه چه اندازه شور و شعف در دل مهدی و بچه‌های خط شکن ایجاد کرد. از آنجا که نسبت به تکفیری‌ها در موضع بالاتری قرار داشتیم و آنها هم در چندمتری ما در پایین تپه در حال بالا آمدن بودند (گویا فهمیده بودند مهمات‌مان به پایان رسیده و کارمان تمام است) معطل نکردیم و شروع کردیم به انداختن نارنجک‌ها. با هر نارنجکی که پرتاپ می‌کردیم جمعی از آنها راهی دوزخ می‌شدند اما انگار تعدادشان کم نمی‌شد. بیش از صد نفر را به هلاکت رسانده بودیم اما مثل مور و ملخ زیاد می‌شدند و بالا می‌آمدند آنها اهمیت تپه را می‌دانستند و نمی‌خواستند شکست را قبول کنند.

در همین حین از جناح دیگری دشمن قصد نفوذ و قیچی بچه‌ها را داشت که شهید مهدی صابری با تیزهوشی فهمید و در حالی که بقیه افراد از او بی خبر بودند به همراه یکی دیگر از نیروها غریبانه در مقابل وحشی‌های تکفیری صف آرایی می‌کند و جنگ نفر به نفر شروع می‌شود. مهدی؛ علی اکبر گونه جنگ شدیدی را آغاز می‌کند دشمن که عقب‌نشینی کرده و تنها راه چاره را انداختن خمپاره می‌داند که در این بین ترکش خمپاره مهدی را زخمی می‌کند. در صحنه نبرد بودیم که دیدم مهدی خودش را با تن مجروح به ما رساند. تا نگاهم به مهدی افتاد دیدم لب‌هایش از شدت تشنگی خشک شده و دریغ از یک قطره آب برای آرام شدن او. گفتم مهدی جان شما دیگر برگرد عقب. بچه‌ها هستند و شما هم زخمی شده‌اید، خون زیادی از شما رفته و توان شما را گرفته است. مهدی با حالتی مظلومانه گفت نه برگشتن من در این شرایط سخت، عین نامردی است. دیدم زیر بار نمی‌رود نگاهم را برگردانم که یکدفعه دیدم یکی از بچه‌ها فریاد کشید مهدی، مهدی را زدند.

تا نگاهم مجددا به مهدی افتاد دیدم مهدی با صورت به زمین خورد سه گلوله همزمان سینه و پهلو و گردن مهدی را درید و خون فواره زد. ایام فاطمیه بود و سالگرد شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها که مهدی مهمان مادر شد. مهدی در فاطمیه زهرایی شد. جوان برومندی که عاشق حضرت علی اکبر علیه السلام بود. با لب تشنه به علی اکبر لیلا پیوست و به آرزوی دیرینش رسید. جای عزاداری نبود پیشانی مهدی را بوسیدم و کار را ادامه دادیم. روی برگشتن و عقب نشینی هم نداشتم و با خودم گفتم ریختن خونم شرف دارد بر برگشتن. در آن شرایط سخت که مهمات‌مان تمام شده بود به یکی از بچه‌ها که سر نترسی داشت گفتم بیا اینگونه فکر کنیم که ما به دشمن پاتک زدیم و بجای ایستادن و دفاع کردن به سمت آنها یورش ببریم و حمله کنیم. قبول کرد. او از سمت راست و من از چپ به سمت دشمن یورش بردیم در این بین دوشکای دشمن لحظه‌ای از کار نمی افتاد، مقابله سلاح کلاش با گلوله‌های دوشکا بیشتر به یک شوخی شبیه بود اما به اذن خدا دوشکاچی را به درک فرستادیم و پریدیم پشت دوشکای دشمن. با دوشکای آنها خود تکفیری‌ها را هدف گرفتیم. بعد از مدتی دیدیم خط آرام گرفت بچه‌های مخابرات خبر آوردند که تکفیری‌ها پشت بی‌سیم گفتند باید عقب نشینی کرد چون فاطمیون تل قرین را طلسم کرده اند. اینگونه بود که تل قرین با پایمردی شهدایی چون مهدی صابری به تصرف کامل درآمد و کمر اسرائیل شکست و خط حائلی که اسرائیل با کمک تکفیری‌ها برای امنیت خود به دور خود تنیده بود از هم پاشید و شکست.

دانلود صدای شهید قبل از شهادت 


زندگی نامه و وصیت نامه شهید مهدی صابری | تاریخ شهادت: ۱۳ اسفند ۱۳۹۳

نام و نام خانوادگی: مهدی صابری
تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۱/۱۴
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۲/۱۳
سمت: فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر (ع) از تیپ فاطمیون
مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت اما فرمانده توانای گروهان حضرت علی‌اکبر (ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بود، تیپی که امروز تبدیل به لشکر شده است. در ماجرای گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق‌العاده‌ای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندی‌های جولان داشت، اواخر سال ۹۳ به شهادت رسید.
شهید صابری، یک‌تنه هر کاری انجام می‌داد به قول معروف همه فن حریف بود، از آشپزی در هیئت گرفته تا کارهای امدادی، فنی، مخابراتی و اقدامات تخصصی عملیاتی. همیشه سنگ تمام می‌گذاشت. برایش فرقی نداشت کجا کار می‌کند، با کدام تیم شریک است یا کاری که می‌کند چه چیزی است. هرجایی که بود بهترین بود. بعد از شهادت او، سنگینی جای خالی‌اش روی دوش خیلی‌ها حس شد. این‌ها را پدر شهید «مهدی صابری» می‌گوید.
همه او را به یک دل‌بستگی خاص می‌شناختند؛ آن هم حُبّ حضرت علی‌اکبر (ع) بود. هر جا که به نام علی‌اکبر (ع) مزین بود مهدی صابری هم یک‌گوشه‌ آن مشغول بود. فرقی نداشت هیئت محلی‌شان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون. برای همین وصیتش را بعد از بسم‌الله با «یا علی‌اکبر ِ لیلا» آغاز کرد. رفته بود که برای ایام فاطمیه برگردد، همین هم شد. روز شهادت حضرت زهرا (س) خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای لشکر فاطمیون هم‌زمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) با حضور مردم شهر مقدس قم تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد.
  

مهدی در ۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. بعدها با خانواد هاش به قم هجرت کردند. با حضور در مراسم اولین تشییع شهید مدافع حرم در قم، عشق جهاد در وجودش شعله کشید.

چه قدر جالب است، اسرائیل با دستان خود شرایطی را فراهم کرد که در نزدیکی مرزهای خود مجاهدینی از کشورهای مختلف گردهم آمدند که دشمن اصلی خود را، صهیونیسم می دانند. گویا قرار است که حضرت زینب سلام الله علیها که پیام آور حماسه عاشورا بود، قافله سالار زمینه سازان ظهور هم باشد. و سربازان او فرزندان دهه شصت و هفتاد خمینی هستند که گرد حرم اش حلقه زده اند و ندا می دهند: لن تسبی یا زینب مرتین( دیگر به اسارت نخواهی رفت).

گفتگویی با پدر شهید و فرماندهشان شهید مصطفی صدرزاده که معروف بود به سیدابراهیم داشتیم. بعد از این گفتگو آقای صدرزاده نیز به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

عشق به جهاد

مهدی در ۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. بعدها با خانواد هاش به قم هجرت کردند. با حضور در مراسم اولین تشییع شهید مدافع حرم در قم، عشق جهاد در وجودش شعله کشید. شب ها در خانه بحث داشتیم. برای من جهاد چیزی غریبی نبود زیرا خودم در دوران جهاد با طالبان بزرگ شده بودم. ولی برای مادر و دو خواهرش سخت بود. سال آخر رشته زمین شناسی بود، که قصد رفتن کرد، عشق پدر و مادر، دوستان و تحصیل در برابر محبت اش به حضرت زینب سلام الله علیها ناچیز بود. می گفت: این روزها با وجود حضورم در سرکلاس چیزی از درس متوجه نمی شوم و فکرم جای دیگری است. گفتم: خب، از دست ما چه کاری برمی آید؟ گفت: به من یک رضایتنامه کتبی بدهید تا بتوانم در جهاد و دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها شرکت کنم.


جوان با ذکاوت

مهدی ذهن و ذکاوت عجیبی داشت و در هر کاری وارد می شد دیگران را به تحسین وا می داشت. در منطقه حماه سوریه به خاطر تسلطش بر زبان، مسئول مخابرات منطقه شده بود. این پست برای یک نیروی تازه وارد، یک پست مهم بود.

اما مهدی برای دفاع آمده بود و این پست برایش کار خیلی راحتی بود، به همین خاطر از فرماند هاش درخواست کرده بود وارد یگان رزم شود. آنجا هم خیلی زود همه چیز را یاد گرفت. با داشتن استعداد و ذکاوت بالا وارد نیروی مخصوص و مشاور فرماندهشان شد. تا جایی که جلسه های بررسی نقشه حتما باید با حضور مهدی تشکیل می شد. مهدی با وجود افسران با سابقه، فرمانده گروهان شد و به خاطر این استعداد و ذکاوت و تلاش بالا هیچ کس اعتراض نکرد که چرا یک جوان فرمانده ما شده است.

عکس و تصویر شهید مصطفی صدرزاده

رزمنده با کلاس

اخلاق خوب مهدی همه رزمنده ها و فرماندهان را تحت تاثیر قرار داده بود. در ۴ ماهی که در منطقه بود واقعا دل بچه ها را تسخیر کرده بود. این اخلاق عجیب مهدی فقط برای رزمنده ها نبود. وقتی از عملیات بر می گشتند، هرجا مردم آواره را می دید با اینکه اهل سنت بودند، ماشین را کنار می زد با هدایایی که از قبل تهیه کرده بود به سمتشان می رفت و با آنها گرم می گرفت و سلام و علیک می کرد. دیگر در منطقه زینبیه همه او را شناخته بودند. در منطقه مهدی معروف شده بود به «رزمنده با کلاس ! »، زیرا همیشه سعی می کرد از لباس های مرتب و معطر استفاده کند.

پای کار هیئت

با اینکه در منطقه به خاطر مسئولیت هایش درگیر شده بود. اما باز هم از توسل و کسب معارف اهل بیت علیهم السلام غافل نمی شد. به اصطلاح بچه ها مهدی پای کار هیئت بود. خودش می رفت برادر روحانی ای که به منطقه اعزام شده بود را می آورد، مداح هماهنگ می کرد، دستگاه های صوتی را تنظیم می کرد تا مجلس اهل بیت علیهم السلام برای رزمندگان برگزار شود.


علی اکبر لیلا!

مهدی در زندگی دو الگو داشت، یکی شهید حسن باقری، که زندگینامه و کتابهایش را با علاقه مطالعه می کرد. و دیگری حضرت علی اکبر علیه السلام بود که مهدی ارادت خاصی به ایشان داشت. از نوجوانی عضو هیئت علی اکبر در قم بود. وقتی فرمانده گروهان شد و قرار بود اسمی برای گروهانش انتخاب کند بلافاصله گفت: نام گروهان ما علی اکبر علیه السلام است.

امضای شهادت

بعد از اعزام اول وقتی برای مرخصی برگشت دو روز بیشتر در قم نماند و به مادرش گفت باید به مشهد برویم. بعد از زیارت در صحن طلا لبخند زده بود و به مادرش گفته بود من امضای شهادتم را از امام رضا علیه السلام گرفتم. به من گفت بابا من دفعه اول برای دلم رفتم اما حالا فکر می کنم وظیفه باشد چون نیروهای فاطمیون از همه لحاظ در آنجا نقش دارند.

شهادت در فاطمیه

دفعه دوم گفت به عنوان وظیفه می روم و در ایام فاطمیه برمی گردم، چون ما به همراه مادرش دهه فاطمیه را روضه می گیریم، گفت بر می گردم تا هم به شما کمک کنم و هم کارهایم را انجام دهم، همان روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برگشت اما نه خودش. خبر شهادتش را برایمان آوردند.

گذری بر زندگی شهید مهدی صابری :علی اکبر لیلا

عشقت میان سینه من پا گرفته

سوار ماشین شدیم و در حال رفتن به سمت منطقه عملیاتی بودیم. هر روز در این مسیر یک مداحی گوش میدادیم که دیگر برایمان تکراری شده بود. اما این بار دیدم که مهدی با این مداحی اشک میریزد، نه یک قطره بلکه به پهنای صورت، انگار آن روز مهدی، دیگر مهدی روزهای پیش نبود. گفتم: مهدی میخواهم با این حالت، یک قولی به من بدهی. گفت: «چه قولی؟ » گفتم: «ازت میخواهم دوتا کار برایم انجام بدهی، اول اینکه اگر شهید شدی، به خواب من بیا بگو آن طرف چه خبر است؟ » گفت: «شاید نگذارند! ». و دوم اینکه سلام مرا به امام حسین علیه السلام برسانی.
همیشه وقتی از این حر فها میزدیم میگفت: «من رو چه به شهادت! » اما این دفعه خیلی جدی گفت: «باشه ». حین درگیری، یکی از بچه ها مجروح شد، مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت با صلابت می جنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده بود و از خشکی باز نمیشد.
گفتم: «مهدی! کسی را ندارم که تو را بفرستت عقب میتونی خودت برگردی؟ » گفت: «فکر میکنی من ترسیدم؟! » گفتم: «ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده ». گفت: «من الان برگردم نامردیه! اسلحه اش را گرفت و مصمم پا شد که یکی از بچه ها فریاد زد: «مهدی را زدند! » دیدم مهدی با صورت روی زمین افتاده است. صدای ناله اش به گوش می رسید. خوب که دقت کردم دیدم نفس های آخرش را با آیات قرآن به پایان رساند. بعد از عملیات که برگشتیم، دیدم یک کاغذ روی صندلی ماشین است. کاغذ را برداشتم. دستنوشته مهدی بود. بالای کاغذ نوشته بود:

عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب د لها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته


وصیت نامه

یا علی‌اکبر لیلا
عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دل‌ها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالاگرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته / پایین پای مرقدت مأوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب / شش‌گوشه هم با نور تو معنا گرفته
از کودکی آواره روی تو هستم / دست دلم را حضرت زهرا گرفته
مانند جدت رحمة للعالمینی / حیف است دست خالی مرا را نبینی
امروز ۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق، عقیله بنی‌هاشم زینب کبری (س) دست به قلم شدم تا سیاه‌مشقی به نام "وصیت‌نامه" بنویسم.
خدایا!
خدای من! خدای خوب و مهربانم... خیلی خیلی قشنگ‌تر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب می‌شه، فکر می‌کنم.
روسیاهم. روسیاهم که با ۲۵ سال سن نتونستم تو رابطه‌ی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفه‌ی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.
ازت ممنونم؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر، فراوان‌تر محب امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه وآله السلام...
ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازه‌ی زمانی قراردادی و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی، نمونه‌اش حب شهزاده علی‌اکبر (علیه‌السلام) عنایت کردی.
الهی؛! أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا! من رو بپذیر"
بر همگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دست‌نوشته را می‌خوانید من دیگر در بین شما نیستم.
می‌خوام کمی راحت‌تر و خودمانی‌تر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.
اول از همه شما پدر مهربونم!
بابا، انصافاً به حالت غبطه می‌خورم. همیشه [ناخوانا] ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. دوستت دارم پدر. خدا می‌دونه لذت‌بخش‌تر از زمانی که دستت رو می‌بوسیدم و صورتم رو می‌بوسیدی تو عمرم نداشتم؛ و هیچ موقع از خودم بی‌نهایت متنفر نمی‌شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می‌آوردم... منو ببخش بابا
مامان، مامان، مامان...
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می‌دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی‌شن و اون حس و حالش رو هم نمی‌تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ‌ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم؛ همه وجودم؛ دوستت دارم
...و امّا
روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری! مدیونتم.
پدر شما لقمه حلال گذاشتی دهنم! ممنونتم...
روضه لب تشنه! روضه بدن ارباً اربا! روضه وداع! روضه گودال! روضه در! روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضه‌ها همه به سرم بیان! خدا کنه! یعنی میشه؟
رسیدن به سن ۳۰ سال؛ بعد از آقا علی‌اکبر (ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی‌اکبر (ع) اصلاً نمی‌تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی‌اکبر (ع) نمی‌خوام! چقدر خوب میشه سر تو بدنم نداشته باشم چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب می‌آیند بالا سرم تن تکه تکه‌ام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهت‌های تو بدن من و شهزاده علی‌اکبر (ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند!

خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر.
خواهرای خوبم! حجاب حجاب حجاب.
مامان دوستت دارم
بابا دوستت دارم
...
بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بی‌بی لیلا بالا بگیرین.
هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علی‌اکبر (ع)
اینجوری تازه یک مقدار شبیه اهل‌بیت علیهم‌السلام شدید همتون.
براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل می‌خوام.
یا علی‌اکبر
سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید.

سه‌شنبه ۵/اسفند/۱۳۹۳


یه خاطره سردار قاسم سلیمانی از شهید مصطفی صدر زاده معروف به سید ابراهیم  که روز چهارشنبه ۶ مهرماه در جمع رزمندگان لشگر فاطمیون در خط مقدم جبهه مقاومت سوریه

درایام فاطمیه سال قبل بود که شهید حسین بادپا اینجا آمد. در دیرالعدس دیدم که یک صدای خیلی برجسته و مردانه تهرانی از پشت بی سیم می آید، حسین پشت بی سیم با سید ابراهیم داشت صحبت می کرد، نمی شناختمش !پرسیدم این جوان تهرانی از کجا در تیپ فاطمیون جا گرفته ؟! گفت: سید ابراهیم !صبح که برگشتیم از حسین پرسیدم که این سید ابراهیم کیه که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد ؟! سید را نشان داد گفت : این !

..یک جوان باریک و نحیف ! گفتم که من فکر می کردم یک آدم با هیکل بزرگ الان باید باشد با آن صدای کلفت و بلند !

یک جوان تو دل برویی بود ، آدم لذت می برد نگاهش کند من واقعا عاشقش بودم.. آن وقت این جوان چون ما راهش نمی دادیم بیاید اینجا رفته بود مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانستانی خودش را ثبت نام کرده بود تا به اینجا برسد ، زرنگ به این می گویند! به ما و امثال ما که دنبال مال جمع کردن و … هستیم نمی گویند! با ذکاوت کسی است که اینطور کار را بدست می آورد و بالاترین بهره را از آن می گیرد و به نحو احسن از فرصت استفاده می کند، چرا این کار را کرد؟! چون قیمت داشت. ان الله یحب یقاتلون فی سبیل الله … خدا کسی را که در راهش جهاد می کند دوست دارد ،اگر کسی را خدا دوست داشته باشد محبتش را، عشقش را ،عاطفه اش را و همه چیزش را در دلها پراکنده می کند. امثال سید ابراهیم در خیابان ها خیلی زیاد هستند،اما آن چیزی که سید ابراهیم را عزیز کرد و به این نقطه رساند همین راه بود …


 
روایت آخرین نبرد و طلسم تل قرین و آخرین سخنان شهید مدافع حرم «مهدی صابری» قبل از شهادت

من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی

گفتگو با همسر شهید صدر زاده :  «می‌دانم زنده‌ای! با تو زندگی می‌کنم مصطفی»

وصیتنامه شهید مصطفی صدرزاده : خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی