مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. او فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بوده است. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای تیپ فاطمیون چندی پیش همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) با حضور گسترده مردم شهر مقدس قم از مسجد امام حسن عسکری (ع) به طرف آستان مقدس حضرت معصومه (س) تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد. خواهر شهید مهدی صابری در وبلاگی که به نام این شهید راهاندازی کرده به بیان برخی خاطرات از برادر شهیدش میپردازد. او در یکی از مطالب این وبلاگ، خاطرهای را به روایت یکی از فرماندهان نوشته است که روز شهادت مهدی صابری در کنار او مشغول جنگ بوده، این خاطره به روایت یکی از فرماندهان و به قلم خواهر شهید صابری در ادامه میآید:
گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق العادهای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندیهای جولان داشت با غیرت حیدری بچه های فاطمیون میسر شد و این پیروزی آسان بدست نیامد. جنگ بچهها خاکریز به خاکریز نبود، بلکه تن به تن با تکفیریها گلاویز شده بودند از بس با سلاحها شلیک کرده بودند که همه از کار افتاده بود. یکی از فرماندهان تعریف میکرد و میگفت: «بچههای خط شکن به فرماندهی شهید مهدی صابری سینه به سینه تکفیریها زد و خورد میکردند تکفیریها که پاتک شدیدی را برای پس گرفتن تل قرین شروع کرده بودند از آسمان و زمین آتش سنگینی میریختند و ما هم از بس با دوشکا و سلاحهای سنگین 23 شلیک کرده بودیم که این سلاحها هم از کار افتاده بود.
سختی و شدت جنگ، توانمان را بریده بود و بدتر از همه نداشتن مهمات و از کارافتادگی سلاحها، دشمن را امیدوار کرده بود تنها اسلحهای که با آن نفرات دشمن را به درک میفرستادیم کلاش بود که با پایان یافتن آخرین گلولههایمان عملا آن را هم از دست داده بودیم اما آن طرف مجهز بود به آخرین سلاحهای مدرن هدیه اسرائیل. در این میان شهید مهدی صابری هم فرماندهی میکرد و هم به جهت اینکه آشنایی کاملی به مهارتهای پزشکی و پرستاری داشت به مداوای مجروحین میپرداخت و یکجا بند نمیشد».
همه بخاطر تمام شدن مهماتمان در اوج ناامیدی بودیم که ناگهان دیدم شهید فاتح معاون سردار شهید توسلی یک چفیه پر از نارنجک برایمان آورد. هدیهای بود از طرف «ابوحامد» و در آن شرایط سخت خدا میداند که این هدیه چه اندازه شور و شعف در دل مهدی و بچههای خط شکن ایجاد کرد. از آنجا که نسبت به تکفیریها در موضع بالاتری قرار داشتیم و آنها هم در چندمتری ما در پایین تپه در حال بالا آمدن بودند (گویا فهمیده بودند مهماتمان به پایان رسیده و کارمان تمام است) معطل نکردیم و شروع کردیم به انداختن نارنجکها. با هر نارنجکی که پرتاپ میکردیم جمعی از آنها راهی دوزخ میشدند اما انگار تعدادشان کم نمیشد. بیش از صد نفر را به هلاکت رسانده بودیم اما مثل مور و ملخ زیاد میشدند و بالا میآمدند آنها اهمیت تپه را میدانستند و نمیخواستند شکست را قبول کنند.
در همین حین از جناح دیگری دشمن قصد نفوذ و قیچی بچهها را داشت که شهید مهدی صابری با تیزهوشی فهمید و در حالی که بقیه افراد از او بی خبر بودند به همراه یکی دیگر از نیروها غریبانه در مقابل وحشیهای تکفیری صف آرایی میکند و جنگ نفر به نفر شروع میشود. مهدی؛ علی اکبر گونه جنگ شدیدی را آغاز میکند دشمن که عقبنشینی کرده و تنها راه چاره را انداختن خمپاره میداند که در این بین ترکش خمپاره مهدی را زخمی میکند. در صحنه نبرد بودیم که دیدم مهدی خودش را با تن مجروح به ما رساند. تا نگاهم به مهدی افتاد دیدم لبهایش از شدت تشنگی خشک شده و دریغ از یک قطره آب برای آرام شدن او. گفتم مهدی جان شما دیگر برگرد عقب. بچهها هستند و شما هم زخمی شدهاید، خون زیادی از شما رفته و توان شما را گرفته است. مهدی با حالتی مظلومانه گفت نه برگشتن من در این شرایط سخت، عین نامردی است. دیدم زیر بار نمیرود نگاهم را برگردانم که یکدفعه دیدم یکی از بچهها فریاد کشید مهدی، مهدی را زدند.
تا نگاهم مجددا به مهدی افتاد دیدم مهدی با صورت به زمین خورد سه گلوله همزمان سینه و پهلو و گردن مهدی را درید و خون فواره زد. ایام فاطمیه بود و سالگرد شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها که مهدی مهمان مادر شد. مهدی در فاطمیه زهرایی شد. جوان برومندی که عاشق حضرت علی اکبر علیه السلام بود. با لب تشنه به علی اکبر لیلا پیوست و به آرزوی دیرینش رسید. جای عزاداری نبود پیشانی مهدی را بوسیدم و کار را ادامه دادیم. روی برگشتن و عقب نشینی هم نداشتم و با خودم گفتم ریختن خونم شرف دارد بر برگشتن. در آن شرایط سخت که مهماتمان تمام شده بود به یکی از بچهها که سر نترسی داشت گفتم بیا اینگونه فکر کنیم که ما به دشمن پاتک زدیم و بجای ایستادن و دفاع کردن به سمت آنها یورش ببریم و حمله کنیم. قبول کرد. او از سمت راست و من از چپ به سمت دشمن یورش بردیم در این بین دوشکای دشمن لحظهای از کار نمی افتاد، مقابله سلاح کلاش با گلولههای دوشکا بیشتر به یک شوخی شبیه بود اما به اذن خدا دوشکاچی را به درک فرستادیم و پریدیم پشت دوشکای دشمن. با دوشکای آنها خود تکفیریها را هدف گرفتیم. بعد از مدتی دیدیم خط آرام گرفت بچههای مخابرات خبر آوردند که تکفیریها پشت بیسیم گفتند باید عقب نشینی کرد چون فاطمیون تل قرین را طلسم کرده اند. اینگونه بود که تل قرین با پایمردی شهدایی چون مهدی صابری به تصرف کامل درآمد و کمر اسرائیل شکست و خط حائلی که اسرائیل با کمک تکفیریها برای امنیت خود به دور خود تنیده بود از هم پاشید و شکست.
چه قدر جالب است، اسرائیل با دستان خود شرایطی را فراهم کرد که در نزدیکی مرزهای خود مجاهدینی از کشورهای مختلف گردهم آمدند که دشمن اصلی خود را، صهیونیسم می دانند. گویا قرار است که حضرت زینب سلام الله علیها که پیام آور حماسه عاشورا بود، قافله سالار زمینه سازان ظهور هم باشد. و سربازان او فرزندان دهه شصت و هفتاد خمینی هستند که گرد حرم اش حلقه زده اند و ندا می دهند: لن تسبی یا زینب مرتین( دیگر به اسارت نخواهی رفت).
گفتگویی با پدر شهید و فرماندهشان شهید مصطفی صدرزاده که معروف بود به سیدابراهیم داشتیم. بعد از این گفتگو آقای صدرزاده نیز به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
مهدی در ۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. بعدها با خانواد هاش به قم هجرت کردند. با حضور در مراسم اولین تشییع شهید مدافع حرم در قم، عشق جهاد در وجودش شعله کشید. شب ها در خانه بحث داشتیم. برای من جهاد چیزی غریبی نبود زیرا خودم در دوران جهاد با طالبان بزرگ شده بودم. ولی برای مادر و دو خواهرش سخت بود. سال آخر رشته زمین شناسی بود، که قصد رفتن کرد، عشق پدر و مادر، دوستان و تحصیل در برابر محبت اش به حضرت زینب سلام الله علیها ناچیز بود. می گفت: این روزها با وجود حضورم در سرکلاس چیزی از درس متوجه نمی شوم و فکرم جای دیگری است. گفتم: خب، از دست ما چه کاری برمی آید؟ گفت: به من یک رضایتنامه کتبی بدهید تا بتوانم در جهاد و دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها شرکت کنم.
مهدی ذهن و ذکاوت عجیبی داشت و در هر کاری وارد می شد دیگران را به تحسین وا می داشت. در منطقه حماه سوریه به خاطر تسلطش بر زبان، مسئول مخابرات منطقه شده بود. این پست برای یک نیروی تازه وارد، یک پست مهم بود.
اخلاق خوب مهدی همه رزمنده ها و فرماندهان را تحت تاثیر قرار داده بود. در ۴ ماهی که در منطقه بود واقعا دل بچه ها را تسخیر کرده بود. این اخلاق عجیب مهدی فقط برای رزمنده ها نبود. وقتی از عملیات بر می گشتند، هرجا مردم آواره را می دید با اینکه اهل سنت بودند، ماشین را کنار می زد با هدایایی که از قبل تهیه کرده بود به سمتشان می رفت و با آنها گرم می گرفت و سلام و علیک می کرد. دیگر در منطقه زینبیه همه او را شناخته بودند. در منطقه مهدی معروف شده بود به «رزمنده با کلاس ! »، زیرا همیشه سعی می کرد از لباس های مرتب و معطر استفاده کند.
با اینکه در منطقه به خاطر مسئولیت هایش درگیر شده بود. اما باز هم از توسل و کسب معارف اهل بیت علیهم السلام غافل نمی شد. به اصطلاح بچه ها مهدی پای کار هیئت بود. خودش می رفت برادر روحانی ای که به منطقه اعزام شده بود را می آورد، مداح هماهنگ می کرد، دستگاه های صوتی را تنظیم می کرد تا مجلس اهل بیت علیهم السلام برای رزمندگان برگزار شود.
مهدی در زندگی دو الگو داشت، یکی شهید حسن باقری، که زندگینامه و کتابهایش را با علاقه مطالعه می کرد. و دیگری حضرت علی اکبر علیه السلام بود که مهدی ارادت خاصی به ایشان داشت. از نوجوانی عضو هیئت علی اکبر در قم بود. وقتی فرمانده گروهان شد و قرار بود اسمی برای گروهانش انتخاب کند بلافاصله گفت: نام گروهان ما علی اکبر علیه السلام است.
بعد از اعزام اول وقتی برای مرخصی برگشت دو روز بیشتر در قم نماند و به مادرش گفت باید به مشهد برویم. بعد از زیارت در صحن طلا لبخند زده بود و به مادرش گفته بود من امضای شهادتم را از امام رضا علیه السلام گرفتم. به من گفت بابا من دفعه اول برای دلم رفتم اما حالا فکر می کنم وظیفه باشد چون نیروهای فاطمیون از همه لحاظ در آنجا نقش دارند.
دفعه دوم گفت به عنوان وظیفه می روم و در ایام فاطمیه برمی گردم، چون ما به همراه مادرش دهه فاطمیه را روضه می گیریم، گفت بر می گردم تا هم به شما کمک کنم و هم کارهایم را انجام دهم، همان روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برگشت اما نه خودش. خبر شهادتش را برایمان آوردند.
سوار ماشین شدیم و در حال رفتن به سمت منطقه عملیاتی بودیم. هر روز در این مسیر یک مداحی گوش میدادیم که دیگر برایمان تکراری شده بود. اما این بار دیدم که مهدی با این مداحی اشک میریزد، نه یک قطره بلکه به پهنای صورت، انگار آن روز مهدی، دیگر مهدی روزهای پیش نبود. گفتم: مهدی میخواهم با این حالت، یک قولی به من بدهی. گفت: «چه قولی؟ » گفتم: «ازت میخواهم دوتا کار برایم انجام بدهی، اول اینکه اگر شهید شدی، به خواب من بیا بگو آن طرف چه خبر است؟ » گفت: «شاید نگذارند! ». و دوم اینکه سلام مرا به امام حسین علیه السلام برسانی.
همیشه وقتی از این حر فها میزدیم میگفت: «من رو چه به شهادت! » اما این دفعه خیلی جدی گفت: «باشه ». حین درگیری، یکی از بچه ها مجروح شد، مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت با صلابت می جنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده بود و از خشکی باز نمیشد.
گفتم: «مهدی! کسی را ندارم که تو را بفرستت عقب میتونی خودت برگردی؟ » گفت: «فکر میکنی من ترسیدم؟! » گفتم: «ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده ». گفت: «من الان برگردم نامردیه! اسلحه اش را گرفت و مصمم پا شد که یکی از بچه ها فریاد زد: «مهدی را زدند! » دیدم مهدی با صورت روی زمین افتاده است. صدای ناله اش به گوش می رسید. خوب که دقت کردم دیدم نفس های آخرش را با آیات قرآن به پایان رساند. بعد از عملیات که برگشتیم، دیدم یک کاغذ روی صندلی ماشین است. کاغذ را برداشتم. دستنوشته مهدی بود. بالای کاغذ نوشته بود:
عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب د لها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته
وصیت نامه
یا علیاکبر لیلاسهشنبه ۵/اسفند/۱۳۹۳
یه خاطره سردار قاسم سلیمانی از شهید مصطفی صدر زاده معروف به سید ابراهیم که روز چهارشنبه ۶ مهرماه در جمع رزمندگان لشگر فاطمیون در خط مقدم جبهه مقاومت سوریه
درایام فاطمیه سال قبل بود که شهید حسین بادپا اینجا آمد. در دیرالعدس دیدم که یک صدای خیلی برجسته و مردانه تهرانی از پشت بی سیم می آید، حسین پشت بی سیم با سید ابراهیم داشت صحبت می کرد، نمی شناختمش !پرسیدم این جوان تهرانی از کجا در تیپ فاطمیون جا گرفته ؟! گفت: سید ابراهیم !صبح که برگشتیم از حسین پرسیدم که این سید ابراهیم کیه که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد ؟! سید را نشان داد گفت : این !
..یک جوان باریک و نحیف ! گفتم که من فکر می کردم یک آدم با هیکل بزرگ الان باید باشد با آن صدای کلفت و بلند !
یک جوان تو دل برویی بود ، آدم لذت می برد نگاهش کند من واقعا عاشقش بودم.. آن وقت این جوان چون ما راهش نمی دادیم بیاید اینجا رفته بود مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانستانی خودش را ثبت نام کرده بود تا به اینجا برسد ، زرنگ به این می گویند! به ما و امثال ما که دنبال مال جمع کردن و … هستیم نمی گویند! با ذکاوت کسی است که اینطور کار را بدست می آورد و بالاترین بهره را از آن می گیرد و به نحو احسن از فرصت استفاده می کند، چرا این کار را کرد؟! چون قیمت داشت. ان الله یحب یقاتلون فی سبیل الله … خدا کسی را که در راهش جهاد می کند دوست دارد ،اگر کسی را خدا دوست داشته باشد محبتش را، عشقش را ،عاطفه اش را و همه چیزش را در دلها پراکنده می کند. امثال سید ابراهیم در خیابان ها خیلی زیاد هستند،اما آن چیزی که سید ابراهیم را عزیز کرد و به این نقطه رساند همین راه بود …
من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفتگو با همسر شهید صدر زاده : «میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»