شهید «حمید سیاهکالی مرادی» از مردانی است که از مال و جان خود
گذشت تا ثابت کند عشقش به وسعت یک دریا است، دریایی که پایانی ندارد و همه
را شامل میشود، این مرد جهادگر که با قدمهای استوار و قاطع در راه رضای
خداوند پای گذاشت میتواند نمونه خوبی برای انتخاب قهرمان برای زندگی و
ایجاد سبک زندگی پسندیده و جذاب همسو با آموزههای آیینی و ملی کشور ما
باشد.
شهید مرادی کارشناسی ارشد نرمافزار و
مدرک دان دو کاراته داشت؛ وی در آذرماه سال ۱۳۹۴ به آرزوی دیرینش رسید و
جانش را در راه رضای خداوند و حفظ حریم اهل بیت(ع) فدا کرد. فرزانه
سیاهکالی مرادی، همسر شهید متولد سال ۱۳۷۲ و دانشجوی مهندسی بهداشت حرفهای
است. او که پس از شهادت حمید با خاطرات و یادگاریهایش زندگی میکند،
جوانی است که ثابت کرده نسل جدید نیز با بصیرت و انقلابگری قدم در راهی
گذاشتهاند که رضای خداوند و حفظ عزت و امنیت دین و کشو در آن نهفته است،
همسر شهید سیاهکالی مرادی گاهی با بغض و گاهی با لبخند از دلتنگیها،
آروزها، خاطرات و روزهای خوشی که در کنار همسرش گذرانده است میگوید؛
همسرم پسرعمه من بود و از کودکی یکدیگر را
میشناختیم؛ اما به دلیل فضا و اعتقادات مذهبی فامیل، تداخل محرم و نامحرم
در آن وجود نداشت و همین هم سبب میشد که ما در دوران کودکی نیز با یکدیگر
همبازی نشویم.
وقتی بزرگتر شدیم، آبان ماه سال ۹۱ عقد
کردیم و یک ماه پس از آن نیز همزمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شد، در
طول زندگی مشترکمان به دلیل فعالیتهایی که داشتیم، مدت زیادی را با یکدیگر
نمیگذراندیم.
هردوی ما دانشجو بودیم و بخشی از زمان خود را
در دانشگاه به سر میبردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانوادههای مذهبی به
ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم و از
همین رو در جلسات مذهبی به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و
نظایر آن میپرداختیم.
روزهایی از هفته را نیز در باشگاه نزد پدرم
به ورزش کاراته میپرداخت، وی همچنین مربی حلقههای صالحین بود و هر هفته
در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت.
در روزهای نزدیک به عید که زمان شستوشوی
موکتهای حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک میکرد تا خسته نشوند و
بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند.
همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در
رزمایشها و مأموریتهای کاری، در هیئت خیمهالعباس نیز فعالیت داشت و
پنجشنبه هر هفته در آن حضور مییافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز بهصورت متفرقه
در هیئت برگزار میشد اما در مجموع فکر نمیکردیم عمرزندگی ما تا این
اندازه کوتاه باشد.

حمید
روحیهای لطیف و دوستداشتنی داشت. همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم میکرد
از او تشکر میکردم اما میگفت این حرفهای یک همسر به همسرش نیست، شما
باید بهترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید شهید شوم. اوایل من از
گفتن این دعا ممانعت میکرد و دلم نمیآمد اما آنقدر اصرار میکردند تا من
مجبور میشدم دعا کنم شهید شود اما از ته دل راضی نبودم.
همیشه نماز اول وقت و نماز شب
میخواند، از غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل پدر و
مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه
بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و بهویژه در میهمانیها حفظ میکرد و به من
بسیار احترام می کرد و محبت داشت.
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز
صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از
پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال
باشد.
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش
آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد تا
آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد.
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری
که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت
و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن
فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر
دورتری به خانه آمده است.
در تمام مأموریتها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد.
همیشه
خیلی راحت جملههای احساسی را بیان میکرد، اما صبح روزی که قرار بود برود
به من گفت: من در کنار دوستانم شاید بتوانم بگویم دلم تنگ شده اما
نمیتوانم بگویم دوستت دارم، باید چه کنم؟ من نیز برنامهای را دیده بودم
که همسر یک شهید تعریف میکرد وقتی به همسرش نامه مینوشت احتمال میداد که
کسی نامه را بخواند، بین خودشان رمز گذاشته بود. من نیز دوستت دارم را
یادت باشد گذاشتیم، وقتی از پلههای خانه پایین میرفت بلند بلند داد
میزد، یادت باشد، یادت باشد، من هم میگفتم یادم هست.
در
خرید کردن بسیار سختپسند بود و وقتی باهم خرید میرفتیم من خسته میشدم،
دفعه اول که به خرید رفتیم آنقدر وقت برای خرید کردن گذراند که خسته شدم.
نماز شب او هرگز قضا نشد و عادت داشت در اتاق تاریک نماز میخواند، همیشه
صدای دعاهای او را میشنیدم، همواره با گریه طلب شهادت میکرد و این آرزوی
او بود.
در دوران نامزدی بودیم که فهمیدم هرگز برای
ابد حمید را نخواهم داشت و یک روز با شهید شدنش او را از دست میدهم، او
عکسهایش را به من نشان میداد و میگفت ببین چقدر برای بنر اعلام شهادت
مناسب و زیبا است. جالب است که خیلی از همان عکسها برای بنرهای او استفاده
شده است.
اردیبهشتماه ۹۴ برای رفتن به سوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛
اما برگشته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود؛ اما لغو شد و این
موضوع او را بسیار ناراحت میکرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا
شهادت میخواست تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به سوریه به میان
آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم.
همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش
علاقهای بهعکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه
میکرد، آن روزها هم لباس نظامیاش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس
با لباس نظامی گرفت؛ در حالیکه برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود،
وقتی علت این کار را باوجود بیعلاقگیاش به عکس گرفتن از او پرسیدم در
پاسخ گفت که «این عکسها لازم میشود و از سپاه میآیند و میبرند»؛ موضوعی
که پس از شهادتش به واقعیت پیوست.
به خاطر دارم عصر روز ۱۶ آبان بود که از
دانشگاه به منزل بازگشتم، حمید خانه بود و به من گفت بیا کنارم بنشیم، این
جمله را که شنیدم بند دلم پاره شد، نشستم و گفتم باز هم سوریه؟ حمید خندید و
گفت: آفرین! خیلی باهوش هستی. باهم صحبت کردیم، لازم بود تا با لباس نظامی
عکس داشته باشد و حاضر شد که برود و با لباسهای نظامی عکس بگیرد. همین که
پایش را از خانه بیرون گذاشت گریه امانم نداد، به هرکس که میشناختم زنگ
زدم تا بلکه آرام شوم اما نشد، انگار که میدانستم دیگر برنمیگردد.
بعداً
هرگز نتوانستم گریه کنم و میترسیدم اگر گریه کنم نزد اهل بیت(ع) شرمنده
شوم؛ یک طرف ایمانم بود و یک طرف احساسم، احساسم میگفت اجازه نده برود اما
ایمانم عکس احساسم بود. گفتم برو و با مادرت خداحافظی کن و برگرد اما زود
برنگرد، ساعت ۶ عصر رفت و ساعت ۱۱ شب بازگشت، از او پرسیدم مادرت چه گفت؟
پاسخ داد: هیچ کلامی نگفت و فقط گریه کرد من هم که این را شنیدم خیلی گریه
کردم. دستانم را گرفت و اشک ریخت و گفت دلم را لرزاندی، بعد از چند دقیقه
گفت اما نمیتوانی ایمانم را بلرزانی.
وقتی که برای
آخرین لحظات در خانه بود آرزو میکردم جایی از تنش درد بگیرد و دلیلی باشد
که نتواند به سوریه برود اما بعد با خودم گفتم هرگز راضی به درد کشیدنش
نیستم، اشکالی ندارد برود و باز میگردد. نفسم را میگرفت وقتی در راه پله
داد میزد: یادت باشد، یادت باشد.
شب قبل از شهادتش
قرآن باز کردم و آیه ۱۷ سوره انفال آمد که «(به کشتن دشمنان بر خود مبالید)
شما آنان را نکشتید بلکه خدا آنان را کشت. [ای پیامبر!] هنگامی که به سوی
دشمنان تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد [تا آنان را
هلاک کند] و مؤمنان را از سوی خود به آزمایشی نیکو بیازماید زیرا خدا شنوا و
داناست». شهادت پیامد خوشی است اما برای بازماندگان بسیار زجرآور است.
گاهی
انسان دوست دارد یک دروغ را باور کند، به خودم میگفتم حمید سالم است و
باز میگردد، وقتی پیکرش را آورده بودم با خودم زمزمه میکردم که این حمید
نیست و تابوت خالی است، صورتش را که لمس کردم سردی جسمش جانم را گرفت، تنش
خیلی سرد بود، هرگز آن سردی صورتش را فراموش نمیکنم، به گوشش گفتم که مرا
ببخش اگر آن شب به خاطر من لحظهای تردید کردی، آن ۱۵ دقیقهای که باهم
بودیم را نمیدانستم چه کنم فقط در آغوش گرفته بودمش و میگفتم دوستت دارم.
همیشه
وقتی از سرکار به منزل میآمد برایم گل میخرید، وقتی با پیکرش صحبت
میکردم با گریه گفتم از این به بعد من باید برای تو گل بخرم، پس چرا وقتی
برگشتی برایم گل نیاوردی؟
شهید علمدار میگفت اینکه وقتی به
معشوقت فکر میکنی و نمیدانی او هم به تو فکر میکند خیلی آزاردهنده است.
تمام لحظات حضورش را حس میکنم و بوی او را احساس میکنم اما با این چشم
خاکی نمیتوانم او را ببینم و این بسیار آزاردهنده است. به خاکش گفتم تو
چقدر از من خوشبختتر هستی که میتوانی تا قیامت حمید را در آغوش بگیری.
هر
بار که به دیدنش میروم برای او گل «نرگس» میبرم، حمید گل نرگس را خیلی
دوست داشت. گاهی از زندگی در دنیا خسته میشوم، کفشهای حمید را میپوشم و
حس میکنم پاهایم به پاهایش میخورد. با همه دلتنگیهایم خوشحالم که همسرم
به شهادت رسیده است. حمید همیشه به هرچیزی که دوست داشت رسیده بود، کربلا
را دست داشت و به آن رسید، مرا دوست داشت و به من رسید و شهادت را دوست
داشت و به شهادت رسید و من بهخاطر همسرم از تمام خواستههایم میگذرم و
خداوند را شاکرم.
دلم میخواهد آنقدر در راه همسرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم که همسرم برای
شهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شهادت به او ملحق شوم تازندگیمان را
در آن دنیا با هم ادامه دهیم.
در ادامه نگاهی به وصیتنامه این شهید بزرگوار میاندازیم:
با
سلام و صلوات بر محد و آل محمد(ص) اینجانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت
الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب
نمایم.
ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت
زینب(س) را بر خود واجب میدانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و
از خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد.
آنچه
این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمیها و بی بصیرتیهای برخی از
انسانها فهمیده ام این است که یا این خانواده اهل بیت را درک نکرده اند و
در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا درکنارشان بوده اند ولی در
صحنههای حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر.
وای
از آن روزی که آنان ولایت دارند ولی قدر آن را ندانسته و به بی راهه رفته
اند زیرا مادامی که پشت سر ولی فقیه باشیم و مطیع ولایت باشیم و در راه و
مسیر همیشه سرافراز حضرت ولی عصر(عج) قرار بگیریم پیروز خواهیم بود چرا که
نقطه قوت ما ولایت است.
اما من مینویسم تا هر آن کس
که میخواند یا میشنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا
در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنهای (مدظله العالی) فدا کنم.
اگر
در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند
که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و
امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند.
به
نظر این جانب در عموم جامعه خصوصا بین نظامیان و پاسداران حریم ولایت هیچ
چیز بالاتر از حسن خلق در رفتار نیست و در خاتمه از همه التماس دعا دارم.
من کتاب از شهدا زیاد خواندم ولی کتاب شهید سیاهکالی رو از همه بیشتر دوست دارم
توفیقی یافتم تا این کتاب سراسر آموزنده را بخوانم.
امثال این شهدا کم نیستن.انشالله که شفاعت خواه ما باشن در روز قیامت.خداوند به خانواده ی عزیزش و مادر فداکار و مهربانش و همسر جوانش صبر عنایت کنه.قطعا شهید بهشتی شهید حمید سیاهکلی مرادی همنشین با ارباب ما امام حسین و خانوم حضرت زینب هستن.من از سراسر زندگی آنها که کوتاه بود واقعا درس گرفتم.و آن ها رو سرلوحه ی زندگی خودم قرار میدهم.همش از خدا میخوام یه شب شهید بزرگوار رو در خواب ببینم.الان یه مشکلی برام پیش اومده و به این شهید بهشتی متوسل شدم.انشالله مشکلم حل بشه نیت کردم برم قزوین و شهید عزیز رو از گلزار شهدا زیارت کنم.
سلام فرزانه خانم ازخدا بهتون صبر بده اززمانیکه کتاب یادت باشدرو خوندنم واقعا متحول شدم خیلی دوست دارم تلفنی باهاتون صحبت کنم
سلام
خدمتخانوادهاینشهیدبزرگوارمناینکتاب
راازکتابخانهمدرسهگرفتمواقعاًخیلیقشنگه
نمیدونمگریهکنمیاکتابوبخونم
منبرایهمسربزرگواراینشهیدارامشقلبیاز
خداوندمتعالخواستارم
من این کتاب رو از همسرم هدیه گرفتم وقتی میخوندم کیف میکردم فوقالعاده بود با هر خطی که میخوندم مشتاقتر میشدم بدانم خط بعد چه اتفاقی قراره بیفته
ومن الله توفیق
کتاب فوق العاده ای بود روح بزرگی داشتند این شهید انگار اصلا زمینی نبودن و واقعا خوش بسعادت همسر بزرگوارشان که در کنار ایشان زندگی کردند ، بانوی عزیز التماس دعا خدا صبر بده بهتون انشالله ،پایدار باشید خواهرم
سلام ان شاءالله شهید همه رو شفاعت کنه
قشنگترین و تاثیر گذارترین کتابی بود که خوندم...
از انسانیت فداکاری مهربانی و هر چیزی که انسان رو خالص میکنه و پاک میکنه...
خوشا بحالتون
چقدر حسرت خوردم و چقدر گریه کردم.....
روحت شاد بزرگ مرد شهید سیاهکالی مرادی من اتفاقی بااین شهید وهمسر عزیزش آشناشدم وبعدازاون دیگ نتونستم آدم سابقی ک بودم باشم ..آقاحمید برای منوپسرم دعاکن روزی نیست ک بهت فک نکنم و غصه فرزانه رونخورم .خوش بحالت .کاش میتونستم بیام سرمزارت و بافرزانه عزیز آشنابشم
اونا کجا هستن من کجام ...
فقط اشک ریختم ...
سلام من فاطمه هستم
از وقتی که کتاب شمارو خوندم خیلی چیز ها از دیدگاهم عوض شد حتی سطح توقع ام خود به خود اومد پایین...
چون دیدم شما با چیز های مادی اندک زندگیتون رو شروع کردین و ارامش داشتین و عشق پایان ناپذیری بینتون بوده
راستش من بهتون حسودیم شد که حمید اقا انقدر شمارو دوست داشته
هم پای کتاب دختر شینا و هم کتاب یادت باشد خیلی گریه کردم
بالاخص که همسر منم پاسدارن و خیلی از لحظات دو نفره ی شهید با همسرش بین من و همسرم هم هست ❤️
الان دارم کتاب یادت باشد میخونه خیلی دوستش دارم
چطور این کتابو تهیه کنم؟
من به تازگی عضو کتابخونه شدم و کتابدار اولین کتاب پیشنهادیشون به من، " یادت باشد" بود. فوق العاده بود . کلی گریه کردم. امیدوارم رفتار شما و همسر شهیدتون سرلوحه رفتارهای ما باشه
سلام
خداصبرتون بده
من نامم خانم معصومه نصیری است لطفابرای شهادت من دعاکنید
سلام خدمت
خانمی بزرگوار و صبور فرزانه خانم
امیدوارم خداوند به شما بهترین ها را عطا کند .من برای تمام لحظه ای زندگیتون گریه کردم .واقعا شرمندتونیم
حمید آقا و همسر بزرگوارشان خیلی التماس دعا ،خوندن این کتاب خیلی روی زندگیم تأثیر داشت،که به همسرم بیشتر محبت کنم بیشتر بهش احترام بزارم ،بیشتر وقتمو هم خودمون هم بچه هام به کتاب خواندن بگذرانم،خوشابحالتون مارو هم دعا کنید که نماز اولامون ترک نشه نماز شب نصیبمون بشه دعا کنید حضرت زهرا سلام الله علیه آزمون راضی باشه دعاکنید شهادت نصیبمون بشه
خدا میدونه با خوندن این کتاب چقدر گریه کردم...
و برای همسر محترم این شهید، آرامش قلبی از خدا خواستارم
سلام
من به اندازه تمام عمرم به این شهیدبزرگوار مدیون هستم واز او ممنونم که راه درست را به من نشان داد اگر الان من تغییر کردم و مقدم در راه این بزرگوارن گذاشتم فقط وفقط بخاطر اشنایی با این شهید بزرگوار است
سلام..من الان نزدیک ده بار مصاحبه خانم سیاهکالی رو میبینم..کتابشون رو بیش از ۳بار خوندم..اما خداشاهده تمام این ده بار اشکام جاری میشه..مخصوصا جایی که میگن وقتی از دنیا سیر میشن کفشاشونو میپوشن
با عرض سلام و صلوات محضر مبارک تمامی شهدا و بالاخص شهید عزیز حمید مرادی ،من چند ماه پیش توفیق پیدا کردم کتاب بادت باشه که پس از شهادت این جوان عزیزنوشته و چاپ شده را مطالعه کنم و با آه و اشک فراوان به اتمام برسانم و خیلی مشتاقم مجدد آن را بخوانم چون خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و همیشه دعا میکنم را خدا به خانواده این شهید و مخصوصاً مادر و همسرش صبر و تحمل بده و آرزو داشتم سر مزارش بروم و آنجا همسر یا مادرش را زیارت کنم که به لطف خدا امروز پنجشنبه ۱۵ مهر ماه سال ۱۴۰۰ این توفیق نصیب من 3و خانواده ام شد هم مزار شهید و هم مادرش را آنجا زیارت کردیم .من از شهید خواستم برای عاقبت به خیری تمامی جوانان سرزمینم و فرزندانم دعا کند .
سلام فرزانه جونم من شیلا هستم من دوسالع ک مرتب کتاب یادت باشد و میخونم و اینمدت هم همش گوگل سرچمیکنم تا بیشتر از شما بدونم فرزانه عزیزم من خیلی دوست دارم باهات تلفنی حرف بزنم حتی اخر کتاب ی شماره بود اقای ملاحسنی ک فکر کردم شماره شماس و کلی پیام دادم اخر فهمیدم نویسنده کتاب بودن فرزانه بخدا دیشب نه پری شب خوابت ودیدم توورخدا بژار باهات تلفنی حرف بزنم من ب زندگی شما خیلی علاقه مندم از طرفیم یکی از ارزوهام رفتن ب سر مزار شهید مرادی هست
خدایا کمکون کن عاقبت بخیر بشیم بعد از خواندن تکه ای از کتاب فهمیدم من کجا و امثال شهید سیاهکالی و همسرشون کجا... چقدر عقبم و چقدر ناتوان... خدایا همه مارا عاقبت بخیر کن و اماممان مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را هرچه زودتر برسان
خوندن کتاب یادت باشدنقطه عطف زندگی من بود.بعدازاون شروع به حفظ قرآن کردم وخیلی ازگناهاموکنارگذاشتم.ممنونم دستتو به سمتم دراز کردی رفیق شهیدم.ثواب همه ایناهدیه به روح پاکت.
فدای اشک های فرزانه ی عزیز فدای قلب شکسته ی عمه امنه تورو خدا برای عاقبت به خیر شدن بچه هام دعا کنید
ای کاش یه گوشه ی چشمی هم به ما بیندازند وماکه غرق مادیات شدیم روهم دستگیری کنند
باسلام
برادر عزیزم شهید حمید سیاهکالی مرادی
با تمام وجود راهت رو ادامه می دهم ، من بسیار زیاد خانم این شهید بزرگوار ، خانم فرزانه سیاهکالی مرادی رو دوست دارم ، امیدوارم هر کجا هستش ، همیشه سربلند و پیروز باشند
کتاب یادت باشه رو من از کتابخانه امام رضا گرفتم ، و در مشهد هم تا حدودی از اون رو خوندم
فقط می تونم بگم شهدا شرمنده ایم
سلام واقعا انسان بزرگ و شریفی بودن شهید سیاه کالی .من از روزی که کتابشونو خوندم اصلا دنیا واسم بیمعنی شده نمیدونم چه حسیه ولی هر چه هست وقتی که یاد این شهید بزرگوار و همسر عزیزشون میفتم بی اختیار اشکام جاری میشه .یک چیزدیگم بگم درجه ایمانمم زیادتر شده بخاطر این شهیدگرانقدر.
خدا خودش هممونو ببخشه
فقط همین رت میتوانم بگویم ما تا ابد شرمنده شهدا و همسرنشان هستیم
فرزانه خانم گل دخترگل و عزیزم
باکتاب صوتی یادت باشه خندیدیم و کلی گریه کردم
عزیزم همونطور که گفتی زندگی ادامه داره و همسر عزیزت نظاره گر توست
عزیزم امانت زیبای خداوند قدر وجود ارزشمند خودت رو بدون و صدالبته موندن سخت تره اما نمیشه که همه بروند
خدا به دل مهربونت آرامش بده عزیزم
ی نظامی بامعرفت بودی سالار.. روحت شاد سبزپوش حریم ولایت.. افتخار میکنم ک منم پاسدارم چون پاسدارانی عین تو عاشق و با صفا هستند و مایه افتخارن..
خدایا به آبروهای این شهید عزیز قسمت میدهم منم شهید کن
عالی بود
یادم رفت بگم که ای شهید عزیز این ماییم که به دعای شما نیاز داریم ما در حدی نیستیم که بخوایم برای شما دعا کنیم. حدی نیستیم
بسم رب الشهداء والصدیقین
من نیز توفیق یافتم کتاب یادت باشد را خواندم و گریه امانم نمی داد تا جایی که به آخراش که رسیدم دیگر توانم برید و ادامه ندادم و دوباره از روز بعد ادامه دادم و هفت هشت صفحه آخر را هم خواندم و تمام. ولی دلم آشوب و بی قرار
اینجا نظرم را می نویسم که شاید همسر ایشان، فرزانه عزیز و یا حتی شاید خود شهید پیام مرا ببیند و ما را هم نیز شفاعت کند و فرزندان ما را هم دعا کنند که در مسیر زندگی، راه درست و پاک را انتخاب کنند. دیگر طاقت ندارم و گریه امانم نمی دهد.
ای کاش این چشمان گنه آلود پرده ها را کنار زند و این شهید بزرگوار به خواب من بیاید و بلکه ترس و واحمه از آلودگی های این دنیا رو از من بگیرد و راه به نور رسیدن رو به من نشان دهد...و ای کاش ای کاش ای کاش ...
خوشابه حالتان چه زندگی خدایی داشتیدوعاقبت اورادرراه خدادادی
وای من ک خیلی اشک ریختم.واقعاخداوند یک صبربزرگی ب فرزانه وعمه امنه بدهد
من الان ۲سال است که این کتاب رو خوندم و میخونم زندگی عاشقانه و مومنانه ای داشتند و ان شاءالله در قیامت خواهند داشت و شرمنده از این که گاهی یادمان میرود کی هستیم خدا به خانواده ی شهید بدهد یکی از ارزو هایم رفتن به مزار این شهید و دیدار با همسر ایشان است
من برادر شهیدم شهید سیاهکالی هستن و من وقتی کتابشونو خوندم ناراحت از این شدم که چه انسان های خوب و مؤمنی رو ما داریم از دست میدیم و خیلی شرمنده شدم از اینکه اینهمه آدم دارن جونشون رو به خاطر ما به خطر میندازن و راحت جون میدن ولی ما ککمونم نمیگزه واقعا جای تاسف داره
وقتی کتاب شهید سیاهکالی رو خوندم به این فکر کردم که اگه واقعا ما بخوایم مثل شهدا باشیم و مثل شهدا زندگی کنیم باید شهدایی به دنیا بیایم یا زندگیمون سرشار از اخلاق شهدا باشه من تصیمیم گرفتم که از رفتار های برادر شهیدم الگو بگیرم و از اخلاق و رفتارو منش ایشون در زندگیم استفاده کنم که به آرزوی خودم که شهادته برسم❤️✌️
سلام بروح پرفتوح شهدا،دستتون درد نکنه بابت چاپ این کتاب،عالی بود،ازته دلم برای همسر شهید صبر میخام،خدا میدونه با گریه همسر شهید منم فقط گریه کردم
فرزانه جان من فاطمه درویشی هستم کتاب را خواندم وبه شدت تحت تاثیر قرار گرفتم شما خیلی بزرگواری ک در کنار همسرت و پابه پای او برای دین خدا تلاش کردی خوشا بر احوالت میخواستم در صورت امکان تلفنی با شما صحبت کنم اما نمیدونم چطور ممکنه تورو خدا اگر براتون امکان داره این فرصت رو به من بدین بی نهایت ازتون سپاسگزارم وبه شدت التماس دعا دارم ب خصوص برای پسرم علی آقا دعا بفرمائید
خوشا به سعادتتون التماس دعا از, شهید بزرگوار
کاش فقط یک ساعت یادمان شهدا دوباره میشد رفت تا این دل من آروم بشه
من این کتاب رو سعادت پیدا کردم بخونم کتابی که با خنده هاش خندیدم و با گریه هاش گریستم. اینکه شهدا در زمان حیات خود از اولیاء الله هستند حرف کمی نیست. البته همیشه کنار یک مرد بزرگی یک زن بزرگ نیز هست. اجر همسر شهید بزرگوار کمتر از اجر شهید نیست. دامن این زن بستری شد تا ایشون عروج کنند.
سلام خدا برآن روزی که متولد شدی و سلام خدا برآن روزی که به دیدار معشوق شتافتی.
اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک یا مولای
با سلام و عرض ارادت خدمت شهید سیاهکلی مرادی و همسرشان....که صادقانه ما را با زندگی شهیدشان آشنا کردند....هر دفعه که توفیق مطاله چند خط از سر گذشتشان را پیدا می کنم منقلب می شوم...و از خداوند می خواهد درجه شفاعت شهیدان وصب را به خانواده محترمشان مخصوصا همسرشان عنایت فرمایید...و نظری نیز بر ما بیافکنند.
اوایل با این کتاب میخندیدم و حالم خوب میشد .... ولی آخراش فقط گریه میکردم .
تازه اوایل فحششم میدادم که چرا رفته شهید شده وقتی انقدر آدم خوبی بوده حتما بهشت میفرته لازم نبود بره و شهید بشه چرا زنش گذاشته ...الانم قلبم بدرد میاد وقتی میخونم...خدا به همسرش صبر بده
اونها رفتند که ما اینجا در امنیت باشیم
اونها با خدایشان معامله کردند و رستگار شدند
همسران شهدا هم عاقیت به خیرند چون شهدا دستشان را می گیرند
بد بخت ما هستیم که گرفتار این دنیای بی خود و روزمرگی زندگیمان هستیم
خوشا بحال آنها و بدا به حال ما
خودم را می گویم که نزدیک به چهل سال دارم و هنوز هیچ نمی دانم ،
زمانی نمانده که چشم باز کنم و و اوج بدبختی خودم را به خاطر کارهایی که باید می کردم و نکردم و کارهایی که باید نمی کردم و کردم مشاهده می کنم
اما خوش بحال شهدا
خوش بحال خانواده های آنها
اللهم ارزقنا شهادت
چه زندگی عاشقانه و خوبی داشتند خدا نصیبمون کنه:)