زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم عباس دانشگر : شهید دهه هفتادی که نُقل‌های سفره عقدش شاباش شهادتش شد

عباس دانشگر، جوان مؤمن انقلابی، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه امام حسین بود که در سن 23 سالگی در حالی که تازه دو ماه از نامزدیش می‌گذشت، وقتی به سوریه رفت مادر هنوز امید به برگشت پسر دارد. روزهایی که عباس در سوریه داشت از اسلام دفاع می‌کرد، مادر عباس مشغول تدارک مراسم جشن عقد او بود. همه خریدها را انجام داده و حتی نقل را برای پاشیدن بر سر عروس و داماد مهیا کرده بود. نقلی که نثار پیکر پاک عباس شد. به گفته  مادر" گویی خدا می‌خواست فرزندم را بیازماید" و چه خوب  این آزمون را پشت سر گذاشت. به سراغ مادر شهید رفتیم تا راه تربیت فرزندانی مهدوی و زینبی را برای من و شما مادران ایران زمین بگشاید.

 

 

گذری بر زندگی عباس دهه هفتادی

 

عباس دانشگر فرزند مؤمن هیجدهم اردیبهشت سال 1372در شهرستان سمنان در خانواده‌‌ای متدین به دنیا آمد. او در همان کودکی شجاع و نترس بود پدرش او را به همراه خود به مسجد می برد حضور او در مسجد و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی زینت داده شود. او در همان ابتدا با احکام اولیه و قرآن و تعالیم دینی آشنا شد.

 

از آنجایی که همیشه خنده بر لب داشت رابطه صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که در اولین برخورد هر کس شیفته او می‌شد از سن هشت سالگی به بعد مرتب در نماز جماعت شرکت می‌کرد و با دوستانش هر سال در اعتکاف شرکت می‌کرد.

 

حضور او در جلسه دعای کمیل و دعای ندبه چشم‌گیر بود. او در بیشتر سخنرانی که در مسجد بود شرکت می‌کرد این حضور فعال او زمینه‌ای برای ساخته شدن شخصیت اجتماعی و معنوی او در سال‌های بعد شد. او در دوران تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان جزو شاگردان ممتاز کلاس بود. برای ارتقاء تحصیل خودش تلاش زیادی کرد. او با اراده‌ای قوی که در ادامه تحصیل داشت توانست با رتبه عالی در دانشگاه سمنان در رشته مهندسی کامپیوتر(نرم افزار) قبول شود و از طرفی به خاطر دور اندیشی و عشق و علاقه که به سپاه پاسداران داشت در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و قبول شد. او یک هفته‌ای در فکر بود که کدام‌یک را برگزیند. اکثر دوستان و آشنایان به او پیشنهاد دادند که در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل بدهد، ولی او به این نتیجه رسید که دانشگاه امام حسین(ع) که یک دانشگاه انسان‌سازی است انتخاب کند. به دیگران می‌گفت من دوست دارم برای خدمت به اسلام وارد سپاه پاسداران شوم.

 

 

او در پنجم مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. بعد از سپری کردن دوره آموزش افسری به‌خاطر فعالیت‌های فرهنگی او در دانشگاه مورد توجه سردار اباذری جانشین فرماندهی دانشگاه قرار گرفت و در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه مشغول به کار شد. او با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعه توانست بنیه اعتقادی و اخلاقی خود را روز‌به‌روز کامل‌تر کند. در این مسیر سردار اباذری معلمی دلسوز برای او بود. از دست نوشته‌های مناجات او با خداوند متعال برمی‌آید که در او تحول عظیمی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا می‌دید و از اعمال روزانه خودش حساب می‌کشید.

 

او در این دوران سه‌بار در پیاده‌روی اربعین حسینی در کربلا شرکت کرد و چندین بار برای تعالی روح خود به قم و مشهد مقدس مسافرت کرد.

 

او در بیست و سوم بهمن سال 1394 دختر عموی خود را به همسری برگزید و صیغه موقت خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی نمی‌گذشت که عزم سفر به سوریه کرد. سردار اباذری به او گفت شما تازه صاحب همسر شدی، ولی او با اصرار زیاد داوطلبانه در اول اردیبهشت سال 1395 عازم سوریه شد. دوستانش به او گفتند شما چگونه در مدت دو ماه نامزدی می‌خواهی به سوریه بروی او گفت می‌ترسم زمین‌گیر شوم و توفیق از من سلب شود. او اعتقاد داشت حضور در جبهه مقاومت واجب عینی است و باید از حرمین شریفین با تمام توان دفاع کنیم.

 

روزهای پایانی مأموریت او بود مدت 50 روز در محورهای متعدد درگیری حاضر می‌شد و در سخت‌ترین شرایط در نزدیکی دشمن دلاورانه می‌جنگید. او در بیستم خرداد 1395 در حالی که 23 بهار از سن او می‌گذشت در منطقه خلصه در حومه جنوبی استان حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در دانشگاه امام حسین(ع) به زادگاهش سمنان آورده شد و در شهرستان سمنان هم پس از تشییع مردم شهید پرور در امامزاده حضرت علی اشرف(ع) به خاک سپرده شد.

 

مادر عباس: 15 ساله بودم که با آقای دانشگر ازدواج کردم. پدر عباس پاسدار و بیشتر اوقات را در جبهه بود. او حتی هنگام تولد فرزند دومم هم در جبهه بود و بعد از 3-4 ماهه شدن بچه آمد. شرایط سختی بود، اما من با شرایط جبهه و جنگ بیگانه نبودم. دائی خودم هم پاسدار و در جنگ به شهادت رسیده بود. راستش را بخواهید خودم زندگی با یک پاسدار را خیلی دوست داشتم، اما برکات معنوی‌ای در زندگیم وجود داشت که تحمل این شرایط را برایم آسان می‌کرد. یادم هست از همان اوائل زندگی بیشتر اوقات نمازهایمان را  به جماعت می‌خواندیم. حتی اگر گاهی مسجد نمی‌رفتیم درخانه نماز جماعت دو نفره برپا می‌کردیم. همسرم چند روز قبل از تولد عباس، به مجلس عزای اهل بیت رفته بود. با شنیدن روضه حضرت ابوالفضل دلش لرزیده و نیت کرده بود نام پسرش را عباس بگذارد. ما 4 فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود. عباس متولد 18 اردیبهشت 73 و بچه بسیار باهوش و زرنگی بود. از همان بچگی سئوالاتی می‌کرد که پاسخ آنها را نمی‌دانستم. عباس از کودکی شجاع و نترس بود. وقتی کوچک بود او را با خودم به مسجد و مراسم اهل بیت می‌بردم. از 8-9 سالگی به‌صورت مرتب نماز خواندن را شروع کرد. بزرگ‌تر هم که شد بیشتر وقتش را در مسجد بود. در جلسات بسیج شرکت می‌کرد و یا در حال تدارک مراسمات و پشتیبانی هیئت‌های مذهبی بود. عباس جوان خوش‌رو و شوخ‌طبعی بود، همه اهل محل و مسجدی‌ها دوستش داشتند. اهل مطالعه هم بود. علاقه زیادی به داستان انبیا و قصه‌های قرآنی داشت.

 

 

از 9 سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت می‌کرد تا 13 رجب امسال که همان روز به سوریه پرواز داشت. همسرم همیشه به پسرها می‌گفت: «شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.» عباس در سال‌های تحصیل خوب درس می‌خواند. بچه زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشته‌اش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد. با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه می‌کردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد، اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات به‌طور رسمی کارش را در سپاه شروع کرد. یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از اخلاق، صبر و ادب عباس تعریف می‌کرد. می‌گفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق می‌شد، تمام قد می‌ایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام می‌داد.» یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم  وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند.

 

خانواده خیلی به عباس وابسته بود. خواهرش خیلی دوستش داشت. پدرش دلتنگ صدایش می‌شد. از او می‌خواستیم بیشتر به ما سر بزند، اما عباس تمام هفته را سر کار بود و آخر هفته‌ها هم در کلاس‌ها و مراسم سخنرانی شرکت می‌کرد. البته او هم ابراز دلتنگی می‌کرد. این سالهای آخر احساس می‌کردم عباس خیلی بزرگتر از سنش است. از نظر من عباس همه ارکان وجودی یک انسان کامل را داشت، فقط مانده بود که ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. دختر عمویش را انتخاب کرده بود. مراسم نامزدی با قرائت خطبه محرمیت بین عروس و داماد برگزار شد و حالا همه دعاگوی داماد 23 ساله و عروس 17 ساله بودند.

 

دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت: می‌خواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمی‌کرد، ما این‌قدر زود راضی شویم. می‌خندید و می‌گفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم  به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.

 

عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس می‌گرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب- گرفت. آنها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. یادم می آید پدر عباس به من گفت: شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خنده‌هایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ می‌انداخت، یاد شب‌های عملیات. این سال‌های آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچه‌ها می‌فهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.

 

این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم، اما دو روز قبل از شهادت به یک‌باره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا می‌کنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم. خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود!

 

خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم. شب که برگشتیم، فامیل‌های دور به خانه ما آمدند. تعجب کردم این‌وقت شب علت حضورشان چه بوده است؟ چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم، اصلاً فکر نمی‌کردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: می‌دانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری می‌گفت. پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم.

 

عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می‌شد. این اواخر فوق‌العاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز می‌خواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش می‌گرفتم. یقین داشتیم عباس شهید می‌شود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه‌ام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر!  ازت راضیم. سربلندم کردی"

 

دختر عموی عباس چند روزی بعد از شهادت پسرم تعریف کرد که: خواب دیدم عباس لباس احرام پوشیده و در میان جمعیتی که همه لباس سفید به تن دارند ایستاده است. با خودم گفتم تا آنجا که میدانم ، عباس مکه نرفته. خانمی کنارم بود و به من گفت: عباس امشب مهمان شهدای مناست. پسرم خیلی بعد از حادثه منا بی‌قرار شده بود و تا مدت‌ها آرامش نداشت. تا مدت‌ها عکس شهدای منا را در اتاقش نصب کرده بود. ما خیلی چیزها را بعد از شهادت عباس فهمیدیم. عباس هیچ‌وقت از کارها و کلاس‌هایش چیزی به ما نمی‌گفت. بعد از شهادتشان فهمیدیم که ایشان دوره‌های بینش مطهر را گذرانده و مدتی بود در دانشگاه، سطح 1 بینش مطهر را تدریس می‌کرده است. یا اینکه مدرک کارشناسی ادوات نظامی را هم گرفته بود. از دوستانشان شنیدیم که مرتب در کلاس‌های استاد پناهیان و دکتر عباسی شرکت می‌کرده است.

 

همسر عباس و نامزدی کوتاهشان

 

عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمی‌دادم که برود، ولی او با حرف‌هایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد. روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشته‌هایش بوی رفتن می‌داد. احساس کردم آخرین نوشته‌هایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد می‌افتد. عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا می‌کرد با حرف‌هایش همه را به خنده می‌آورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ می‌زد و احوال پرسی می‌کرد. وقتی از سوریه زنگ می‌زد درباره اوضاع آنجا حرفی نمی‌زد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت می‌کردم. در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود که در تلگرام برایم نوشت که "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت" وقتی می‌خواست به سوریه برود حرفی از شهادت نزد. شاید می‌ترسید که من اجازه ندهم برود و مانع رفتنش شوم. هر وقت هم که زنگ می زد می‌گفت: جای ما امن است و همین باعث دلگرمی من شده بود.

 

بعد از یک ماه و اندی که از ماموریت عباس می‌گذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر می‌گفتم. فقط به ما گفت عباس مجروح شده است. حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت می‌کنند. آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده. خوشحالم که همسرم به آرزویش رسیده، اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخت است.

 

عباس از نگاه دوستان

 

1- یک هفته روز قبل از اعزام عباس دانشگر به سوریه بود که خدمت سردار اباذری رفتم و به ایشان عرض کردم که عباس لیاقت فرماندهی را دارد و با اجازه شما ما عباس را به عنوان یکی از فرماندهان یکی از تیپ‌ها اعلام کنیم. به محض تمام شدن عرض بنده سردار با جدیت کامل و با تمام وجود این موضوع را پذیرفتند و در ادامه گفتند: اتفاقاً خودم هم به این فکر بودم که عباس را بعد برگشت از سوریه به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنم، اما چون شما اصرار می‌کنید که الان انجام بشه و به ما اجازه دادند که عباس را به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنیم. من رفتم خدمت برادران عزیزمان در گردان کمیل دانشگاه افسری امام حسین برای انتقال این خبر به دوستان. آن روزی که ما عباس را به عنوان فرمانده گردان کمیل یکی از تیپ های دانشگاه معرفی کردیم، یک رزمایش سنگین و بزرگی داشتیم که تمام تیپ‌های ما درگیر این رزمایش بودند. عباس یک هفته فرماندهی بیشتر نکرد، ولی در اولین روز فرماندهی خود با این سن کم چنان شهامت و تدبیری را اتخاذ کرد که برای اولین بار تمام تیپ‌های مستقر  در آن عملیات مجبور شدند مواضع‌شان را ترک کنند. عباس در کنار تقوا و ایمان خالص و اعتقاد خالص خودش یک مجاهد فی سبیل‌الله هم بود. 

 

2- اسفند 93 سردار اباذری برای سخنرانی به یادواره 40 شهید روستا پسیخان شهرستان رشت آمد. بعد از اذان عباس به من زنگ زد و گفت: ما به ورودی شهر رسیدیم دنبال ما بیا. به دنبالشان رفتم. وقتی عباس من را دید گفت: چرا لباسات خاکیه؟ گفتم: ولش کن بعدا برات می‌گم. بعد یادواره من را کشاند کنار و گفت: حالا بگو قضیه خاکی بودن لباسات چیه؟ گفتم: من و چند تا از بچه‌های گروه جهادی مشغول ساخت یک خانه در یکی از روستاها برای یک فرد بی‌بضاعت هستیم که هیچ درآمدی نداره. وقتی این را گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت: می‌شود من هم در این کار با شما شریک باشم؟ گفتم: حتماً. بعد خودش مبلغ 500 هزار تومان برای خرید مصالح به من داد و گفت: خواهشاً به کسی نگو، ولی الان که پیش ما نیست لازم می‌دانم این را بگویم تا خیلی‌ها بزرگی و کرامت عباس را بدانند.

بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان

 

روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادت‌ها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد. وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد. یکی از بچه‌ها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم. من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوست‌مان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد. قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند. دوباره گفتم: عباس اینجا دیگر کاری نیست و بقیه هستند، بیا برویم، ولی باز هم عباس قبول نکرد. سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما می‌خواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند. نگاه‌های آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمی‌شود پیکر او را به عقب برگرداند. شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد. عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم. به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکی‌های دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است. داشتیم برمی‌گشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان‌شاالله که پیکر عباس را پیدا می‌کنیم. ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگر از دوستان شهیدمان خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگر پیکر عباس هم برنگردد. وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده می‌شد، چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره‌اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها را یکی از بچه‌های سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید می‌شوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.

کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» شامل زندگی‌نامه و خاطرات جوان مومن انقلابی مدافع حرم، شهید عباس دانشگر به‌کوشش مومن دانشگر و محسن حسن‌زاده در ۳۰۰ صفحه با شمارگان ۱۲۵۰ نسخه در قطع رقعی و با قیمت ۴۵ هزار تومان ازسوی دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان سمنان توسط انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر شده است.

نوید شاهد در پیشگفتار این کتاب آورده است: «روح انسان در سایه محبت و مهرورزی شکوفا می‌شود و جوانی فصل زیبای زندگی و مظهر عشق و بندگی است. جوان، جلوه زیبا و صحیفه‌ای از کلمات پاک خداوند است. قلب پاک و بی‌آلایش جوان، دریچه‌ای گشوده به ملکوت است. برای رسیدن به کوی معنویت و عشق، یکی از راه‌ها، دوستی با شهداست. جوانان می‌توانند با بهره جستن از بینش و منش شهدا به وادی پاکی و ایمان قدم بگذارند.»

«لبخندی به رنگ شهادت» روایتی از زندگی شهید مدافع حرم، «عباس دانشگر»است
در بخش دیگری از این متن می‌خوانیم: «چه زیباست که با شهدا دوست و رفیق باشیم و در فراز و نشیب زندگی از آن‌ها یاد کنیم و به آن‌ها متوسل شویم تا شهدا همواره از ما دستگیری کنند؛ چراکه آنان همچون چراغی فروزان مسیر کمال را به انسان نشان می‌دهند. با شهادت خود کمال انسان را با زیباترین وجه، در برگ‌های زرین تاریخ به تصویر می‌کشند.»

کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» در ۲۷ فصل به زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر پرداخته و در انتهای کتاب در بخش تصاویر، شاهد عکس‌هایی از مقاطع مختلف زندگی شهید دانشگر هستیم.

در فصل بیست و چهارم از این کتاب و در بخش وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر می‌خوانیم: «خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش می‌شنوم، صدای حرم می‌آید، گوش عالم کر است... خیام می‌سوزد، اما دلمان آتش نمی‌گیرد. مرضی بالاتر از این؟ چرا درمانی برایش جستجو نمی‌کنیم؟ روحمان از بین رفته. سرگرم بازیچه دنیاییم...»

دلنوشته شهید در سررسیدش ...

 

 شکایت

 

شکایت دارم از خودم؛ از همتم شکایت دارم؛ همتم محکوم است

 

در دادگاه عقل انصاف نسبی است

 

همتم نسبت به آرمانم محکوم است

 

تلاش و جهدم نسبت به تکلیفم محکوم است

 

همتم نسبت به ادعایم محکوم است

 

 قلبم مدعی حقش شده است

 

قلبم عشقی طلب میکند که عقل به او نداده است

 

آری عشق قدم اولش عقل است

 

 گاهی درونم جنگ بالا میگیرد

 

سخنم زاییده جنگ است

 

عشق طلبکار است

 

عقل طلبکار است

 

من بدهکارم

 

اما من چه کسی هستم؟ چگونه میتوانم حسابم را صاف کنم؟

 

خدایا تو مسیر را نشانم بده.

 

تنهایی ام در این گیر و دار افزون شده است.

 

کاش میتوانستم قلبم را مملو از عشق کنم

 

یا عقلم را سرشار از اندیشه زلال کنم

 

تا صلح درونم آرامش را به من هدیه بدهد

 

بار خدایا ستاره راهنمای من باش

 

حق تعالی دست خالی و دلم حالی بد دارد

 

کمکم کن.

 

 

26/11/94    ،    ساعت: 23.00

وصیتنامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

آخر من کجا و شهدا کجا، خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم. شهید شهادت را به چنگ می آورد، راه درازی را طی می کند تا به آن مقام می رسد اما من چه! سیاهیِ گناه چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده. حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر.

من سکون را دوست ندارم، عادت به سک‍ـون بـلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده، در این حرکت عـالم به سمت معبود حقیقی، دست و پـایم را اسـیر خود کرده. انسان کر می شود، کور می شود، نفـهم می شود، گنگ می شود و باز هم زندگـی میکند. بعد از مدتی مست می شود و عادت می کند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.

درد را انسان بی هوش نمی کشد، انسان خواب نمی فهمد، درد را ، انسان با هوش و بیـدار میفهمد. راستی..! دردهایم کو ؟ چرا من بیخیال شده ام ؟ نکند بی هوشم ؟ نکند خوابم ؟  مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد ؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت ؟ آیا مست زندگی نیستیم ؟

خدایا ؛ تو هوشیارمان کن، تو مرا بیـدار کن، صدای العطش می شنوم، صدای حرم می آید، گوش عالم کر است. خیام می سوزد اما دلمان آتش نمی گیرد. مرضی بالاتر از این. چرا درمانی برایش جستجو نمی کنیم ؟ روح مان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم. الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم.

مرده ام، تو مرا دوباره حیات ببخش

خوابم، تو بیدارم کن

خدایا! به حرمت پای خسته ی رقیه (س)،

به حرمت نگاه خسته ی زینب (س)،

به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج)؛ به ما حرکت بده.

عبـاس دانشگر

95/02/02

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی: دلم می‌خواهدهمسرم برای شهادت من نیز دعا کند

شهید «حمید سیاهکالی مرادی» از مردانی است که از مال و جان خود گذشت تا ثابت کند عشقش به وسعت یک دریا است، دریایی که پایانی ندارد و همه را شامل می‌شود، این مرد جهادگر که با قدم‌های استوار و قاطع در راه رضای خداوند پای گذاشت می‌تواند نمونه‌ خوبی برای انتخاب قهرمان برای زندگی و ایجاد سبک زندگی پسندیده و جذاب همسو با آموزه‌های آیینی و ملی کشور ما باشد.

 
شهید مرادی کارشناسی ارشد نرم‌افزار و مدرک دان دو کاراته داشت؛ وی در آذرماه سال ۱۳۹۴ به آرزوی دیرینش رسید و جانش را در راه رضای خداوند و حفظ حریم اهل بیت(ع) فدا کرد. فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید متولد سال ۱۳۷۲ و دانشجوی مهندسی بهداشت حرفه‌ای است. او که پس از شهادت حمید با خاطرات و یادگاری‌هایش زندگی می‌کند، جوانی است که ثابت کرده نسل جدید نیز با بصیرت و انقلاب‌گری قدم در راهی گذاشته‌اند که رضای خداوند و حفظ عزت و امنیت دین و کشو در آن نهفته است، همسر شهید سیاهکالی مرادی گاهی با بغض و گاهی با لبخند از دلتنگی‌ها، آروزها، خاطرات و روزهای خوشی که در کنار همسرش گذرانده است می‌گوید؛
 

همسرم پسرعمه من بود و از کودکی یکدیگر را می‌شناختیم؛ اما به دلیل فضا و اعتقادات مذهبی فامیل، تداخل محرم و نامحرم در آن وجود نداشت و همین هم سبب می‌شد که ما در دوران کودکی نیز با یکدیگر هم‌بازی نشویم.

وقتی بزرگ‌تر شدیم، آبان ماه سال ۹۱ عقد کردیم و یک ماه پس‌ از آن نیز هم‌زمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شد، در طول زندگی مشترکمان به دلیل فعالیت‌هایی که داشتیم، مدت زیادی را با یکدیگر نمی‌گذراندیم.

هردوی ما دانشجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به سر می‌بردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانواده‌های مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم و از همین رو در جلسات مذهبی به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن می‌پرداختیم.

روزهایی از هفته را نیز در باشگاه نزد پدرم به ورزش کاراته می‌پرداخت، وی همچنین مربی حلقه‌های صالحین بود و هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت.

در روزهای نزدیک به عید که زمان شست‌وشوی موکت‌های حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک می‌کرد تا خسته نشوند و بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند.

همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایش‌ها و مأموریت‌های کاری، در هیئت خیمه‌العباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته در آن حضور می‌یافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز به‌صورت متفرقه در هیئت برگزار می‌شد اما در مجموع فکر نمی‌کردیم عمرزندگی‌ ما تا این اندازه کوتاه باشد.

حمید روحیه‌ای لطیف و دوست‌داشتنی داشت. همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم می‌کرد از او تشکر می‌کردم اما می‌گفت این حرف‌های یک همسر به همسرش نیست، شما باید بهترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید شهید شوم. اوایل من از گفتن این دعا ممانعت می‌کرد و دلم نمی‌آمد اما آنقدر اصرار می‌کردند تا من مجبور می‌شدم دعا کنم شهید شود اما از ته دل راضی نبودم.
  همیشه نماز اول وقت و نماز شب می‌خواند، از غیبت بیزار بود، اینکه می‌گویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمی‌کند، در مورد همسرم صدق می‌کرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و به‌ویژه در میهمانی‌ها حفظ می‌کرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت.

خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت می‌کرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش می‌ماند تا تمام حقوقی که دریافت می‌کند حلال باشد.

وقتی کسی مبلغی قرض می‌خواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض می‌گرفت و به او می‌داد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد.

بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک می‌کرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است.

در تمام مأموریت‌ها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد.

همیشه خیلی راحت جمله‌های احساسی را بیان می‌کرد، اما صبح روزی که قرار بود برود به من گفت: من در کنار دوستانم شاید بتوانم بگویم دلم تنگ شده اما نمی‌توانم بگویم دوستت دارم، باید چه کنم؟ من نیز برنامه‌ای را دیده بودم که همسر یک شهید تعریف می‌کرد وقتی به همسرش نامه می‌نوشت احتمال می‌داد که کسی نامه را بخواند، بین خودشان رمز گذاشته بود. من نیز دوستت دارم را یادت باشد گذاشتیم، وقتی از پله‌های خانه پایین می‌رفت بلند بلند داد می‌زد، یادت باشد، یادت باشد، من هم می‌گفتم یادم هست.
 
در خرید کردن بسیار سخت‌پسند بود و وقتی باهم خرید می‌رفتیم من خسته می‌شدم، دفعه اول که به خرید رفتیم آنقدر وقت برای خرید کردن گذراند که خسته شدم. نماز شب او هرگز قضا نشد و عادت داشت در اتاق تاریک نماز می‌خواند، همیشه صدای دعاهای او را می‌شنیدم، همواره با گریه طلب شهادت می‌کرد و این آرزوی او بود.
 
در دوران نامزدی بودیم که فهمیدم هرگز برای ابد حمید را نخواهم داشت و یک روز با شهید شدنش او را از دست می‌دهم، او عکس‌هایش را به من نشان می‌داد و می‌گفت ببین چقدر برای بنر اعلام شهادت مناسب و زیبا است. جالب است که خیلی از همان عکس‌ها برای بنرهای او استفاده شده است.
 اردیبهشت‌ماه ۹۴ برای رفتن به سوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛ اما برگشته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود؛ اما لغو شد و این موضوع او را بسیار ناراحت می‌کرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شهادت می‌خواست تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به سوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم.
همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقه‌ای به‌عکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه می‌کرد، آن روزها هم لباس نظامی‌اش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالی‌که برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بی‌علاقگی‌اش به‌ عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که «این عکس‌ها لازم می‌شود و از سپاه می‌آیند و می‌برند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست.
به خاطر دارم عصر روز ۱۶ آبان بود که از دانشگاه به منزل بازگشتم، حمید خانه بود و به من گفت بیا کنارم بنشیم، این جمله را که شنیدم بند دلم پاره شد، نشستم و گفتم باز هم سوریه؟ حمید خندید و گفت: آفرین! خیلی باهوش هستی. باهم صحبت کردیم، لازم بود تا با لباس نظامی عکس داشته باشد و حاضر شد که برود و با لباس‌های نظامی عکس بگیرد. همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت گریه امانم نداد، به هرکس که می‌شناختم زنگ زدم تا بلکه آرام شوم اما نشد، انگار که می‌دانستم دیگر برنمی‌گردد.
 
بعداً هرگز نتوانستم گریه کنم و می‌ترسیدم اگر گریه کنم نزد اهل بیت(ع) شرمنده شوم؛ یک طرف ایمانم بود و یک طرف احساسم، احساسم می‌گفت اجازه نده برود اما ایمانم عکس احساسم بود. گفتم برو و با مادرت خداحافظی کن و برگرد اما زود برنگرد، ساعت ۶ عصر رفت و ساعت ۱۱ شب بازگشت، از او پرسیدم مادرت چه گفت؟ پاسخ داد: هیچ کلامی نگفت و فقط گریه کرد من هم که این را شنیدم خیلی گریه کردم. دستانم را گرفت و اشک ریخت و گفت دلم را لرزاندی، بعد از چند دقیقه گفت اما نمی‌توانی ایمانم را بلرزانی.
 
وقتی که برای آخرین لحظات در خانه بود آرزو می‌کردم جایی از تنش درد بگیرد و دلیلی باشد که نتواند به سوریه برود اما بعد با خودم گفتم هرگز راضی به درد کشیدنش نیستم، اشکالی ندارد برود و باز می‌گردد. نفسم را می‌گرفت وقتی در راه پله داد می‌زد: یادت باشد، یادت باشد.
 
شب قبل از شهادتش قرآن باز کردم و آیه ۱۷ سوره انفال آمد که «(به کشتن دشمنان بر خود مبالید) شما آنان را نکشتید بلکه خدا آنان را کشت. [ای پیامبر!] هنگامی که به سوی دشمنان تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد [تا آنان را هلاک کند] و مؤمنان را از سوی خود به آزمایشی نیکو بیازماید زیرا خدا شنوا و داناست». شهادت پیامد خوشی است اما برای بازماندگان بسیار زجرآور است.
 
گاهی انسان دوست دارد یک دروغ را باور کند، به خودم می‌گفتم حمید سالم است و باز می‌گردد، وقتی پیکرش را آورده بودم با خودم زمزمه می‌کردم که این حمید نیست و تابوت خالی است، صورتش را که لمس کردم سردی جسمش جانم را گرفت، تنش خیلی سرد بود، هرگز آن سردی صورتش را فراموش نمی‌کنم، به گوشش گفتم که مرا ببخش اگر آن شب به خاطر من لحظه‌ای تردید کردی، آن ۱۵ دقیقه‌ای که باهم بودیم را نمی‌دانستم چه کنم فقط در آغوش گرفته بودمش و می‌گفتم دوستت دارم.
 
همیشه وقتی از سرکار به منزل می‌آمد برایم گل می‌خرید، وقتی با پیکرش صحبت می‌کردم با گریه گفتم از این به بعد من باید برای تو گل بخرم، پس چرا وقتی برگشتی برایم گل نیاوردی؟
شهید علمدار می‌گفت اینکه وقتی به معشوقت فکر می‌کنی و نمی‌دانی او هم به تو فکر می‌کند خیلی آزاردهنده است. تمام لحظات حضورش را حس می‌کنم و بوی او را احساس می‌کنم اما با این چشم خاکی نمی‌توانم او را ببینم و این بسیار آزاردهنده است. به خاکش گفتم تو چقدر از من خوشبخت‌تر هستی که می‌توانی تا قیامت حمید را در آغوش بگیری.
هر بار که به دیدنش می‌روم برای او گل «نرگس» می‌برم، حمید گل نرگس را خیلی دوست داشت. گاهی از زندگی در دنیا خسته می‌شوم، کفش‌های حمید را می‌پوشم و حس می‌کنم پاهایم به پاهایش می‌خورد. با همه دلتنگی‌هایم خوشحالم که همسرم به شهادت رسیده است. حمید همیشه به هرچیزی که دوست داشت رسیده بود، کربلا را دست داشت و به آن رسید، مرا دوست داشت و به من رسید و شهادت را دوست داشت و به شهادت رسید و من به‌خاطر همسرم از تمام خواسته‌هایم می‌گذرم و خداوند را شاکرم.
دلم می‌خواهد آن‌قدر در راه همسرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم که همسرم برای شهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شهادت به او ملحق شوم تازندگی‌مان را در آن دنیا با هم ادامه دهیم.
در ادامه نگاهی به وصیت‌نامه این شهید بزرگوار می‌اندازیم:
 با سلام و صلوات بر محد و آل محمد(ص) اینجانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب نمایم.
 ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب(س) را بر خود واجب می‌دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد.
 آنچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمی‌ها و بی بصیرتی‌های برخی از انسانها فهمیده ام این است که یا این خانواده اهل بیت را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا درکنارشان بوده اند ولی در صحنه‌های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر.
 وای از آن روزی که آنان ولایت دارند ولی قدر آن را ندانسته و به بی راهه رفته اند زیرا مادامی که پشت سر ولی فقیه باشیم و مطیع ولایت باشیم و در راه و مسیر همیشه سرافراز حضرت ولی عصر(عج) قرار بگیریم پیروز خواهیم بود چرا که نقطه قوت ما ولایت است.
 اما من می‌نویسم تا هر آن کس که میخواند یا می‌شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنه‌ای (مدظله العالی) فدا کنم.
اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند.
 به نظر این جانب در عموم جامعه خصوصا بین نظامیان و پاسداران حریم ولایت هیچ چیز بالاتر از حسن خلق در رفتار نیست و در خاتمه از همه التماس دعا دارم.

وصیتنامه شهید مدافع حرم رسول خلیلی

بسم الله الرحمن الرحیم
 
سوره آل عمران آیه 195 
"فَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَأُوذُوا فِی سَبِیلِی وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ"
 
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند جهاد کردند و کشته شدند، همانجا بدی های آنان را می پوشانیم و آنان را به بهشت هایی که زیر درختان آن نهرهای اب جاری و روان است، داخل می کنیم و این پاداشی است از جانب خدا.
 
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و دورد به محضر صاحب العصر و الزمان (عج) و روح پاک امام راحل (ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سید علی خامنه ای (مدظله العالی) و روح پاک تمامی شهدای اسلام به خصوص سیدالشهداء ابا عبدالله الحسین (ع) که جان ها همه فدای آن بزرگوار.
 
به موجب آیه شریفه "کل نفس ذائقه الموت" تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می باشد.
 
این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسان های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم.
 
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد
 
از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت (ع) و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید. از شما عذرخواهی می کنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام. از شما می خواهم که مرا حلال کنید.
 
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. می دانم که شما ناراحت نیستید؛ زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموخته اید و این همیشه آروزی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.
 
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب (س) باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان ابا عبدالله الحسین (ع) باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
 
اما چه خوشحالی بالاتر از اینکه فدایی راه این بزرگواران شویم. پس غمگین نباشد.
 
برادر عزیزم
 
مرا حلال کن و ببخش ، می دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از خداوند می خواهم همیشه کمک حال تو برادر عزیزم باشد. دعا برایم یادت نرود.
 
از فامیل، همبستگان نیز می خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
 
رفقا، دوستان و همکاران و همنشینان عزیرم 
 
که شاید بیشترین اوقات زندگیم را در کنار شما بوده ام، خداوند را شاکرم که در رفاقت هم به من لطف عطا کرده که دوستان و هم نشینانی به خوبی شما دارم تا تکمیل کننده و یاری دهنده من باشید.
 
شما همگی می دانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم و خیلی از شماها هم کمک کننده من بودید از تمامی شما عذر می خواهم که رفاقت را در حق شما تمام نکرده و ملتمسانه خواهانم که مرا عفو کنید و حلالم کنید.
 
مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضه های ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت (ع) مرا فراموش نکنید.
 
من خود را در حد و اندازه ای نمی بینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط می خواهد چشم بینا و گوش شنوا.
 
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم 
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
 
پناه می برم به خداوند مهربان و از او می خواهم که بر من سخت نگیرد.
 
شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا
 
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمد حسن خلیلی (رسول)
28pa_rasool.jpg
ql9p_1.jpg
epwy_2.jpg
ggd_3.jpg6a59_4.jpg

1sso_rasool2.jpg

گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم جانباز فتنه 88 محمدحسن خلیلی :شهیدی که عده زیادی با توسل به او به راه حق برگشتند

شهید محمدحسن خلیلی معروف به «رسول»، هنوز بیست و هفت سالش تمام نشده بود که در روز ۲۷ آبان سال ۹۲ خبر شهادتش را از جبهه سوریه آوردند. وی متولد ۱۳٦۵ بود. چند روز پس از عاشورا، خانواده شهید رسول خلیلی خبر شهادت پسرشان را که به صورت داوطلبانه به عنوان مدافع حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته بود را شنیدند. خبری که پدر و مادر پس از شنیدن آن نماز شکر می‌خوانند و تا به امروز خداوند را به خاطر این نعمت بزرگ سپاس می‌گویند، شهید خلیلی درست چند روز قبل از تولدش در نزدیکی حرم حضرت رقیه (س) به شهادت می‌رسد و فرصتی برای باز کردن کادوهای تولدش را که هم اکنون هم در گوشه ای از اتاقش قرار دارد، پیدا نمی‌کند، اما در عوض جشن 27 سالگی خود را در محضر دردانه امام حسین(ع) و خاندان اهل بیت(ع) برگزار کرد. در ادامه گفتگویی با رمضانعلی خلیلی، پدر شهید که خود از جانبازان دوران دفاع مقدس و راویان اردوهای راهیان نور است داشته ایم که مشروح آن به حضورتان تقدیم می شود

در ابتدا درخصوص ویژگی ها و معیارهای شخصیتی و رفتاری شهید بفرمایید.

سفارش شهید مدافع حرم برای ظهور/ماجرای سنگ سبز مزارِ شهید خلیلی!

 شهید خلیلی در سن 26 سالگی به شهادت رسید ، وی علاوه بر خدمت در سپاه پاسداران، دانشجوی کارشناسی ارشد در رشته ادبیات بود و 4 مرتبه به سوریه اعزام شد و هر بار حدود دو ماه در منطقه عملیاتی بود و در 27 آبان ماه سال 92 به شهادت رسید؛ وقتی خبر شهادتش را زمانی که شنیدم سجده شکر و نماز شکر به جای آوردم.

شهید پیش از شهادت در خصوص محلی که باید مدفون شود، صحبت کرده بود که فیلم و متن مکتوب آن موجود است که با یکی از دوستانش صحبت می کند و زمانی که او می پرسد اگر شهید شدی کجا تو را دفن کنیم و شهید پاسخ می دهد: مرا به گلزار شهدای بهشت زهرا، ببرید آنجایی که «مشتی» تر است، من را قطعه منافقان نبرید و نامردی نکنید و همان جا که گفتم دفن کنید.

شهید بسیار اخلاص عمل داشت و بعد از شهادت دو وصیتنامه از وی مانده است که یکی عمومی است و منتشر شده و یکی هم خصوصی بود که در آن آورده است: به افراد مستحق کمک می کرده و ما بعد از شهادت وی این موارد را فهمیدیم و حتی شهید یک وام 10 میلیون تومانی که من داشتم را گرفت و با آن برای خود وسیله نقلیه تهیه کرد و زمانی که به سوریه می رفت به مادر خود وصیت کرد که این سند ماشین به نام شما زدم و این سوییچ آن، من به سوریه می روم و اگر شهید شدم، بعد از من با توجه به گرفتاری های شغلی پدر، به همراه روح الله(برادر شهید) با این ماشین بر سر مزار من بیایید.

سفارش شهید مدافع حرم برای ظهور/ماجرای سنگ سبز مزارِ شهید خلیلی!

شهید، هدف خود از حضور در سوریه و مبارزه با تکفیری ها را چگونه تشریح می کرد؟

ایشان هدف خود از اعزام به سوریه را ادای تکلیف و انجام وظیفه می دانست و حتی زمانی که یکی از دوستانش اعلام کرده بود که مسئول تشکیلات در حال تغییر است: شهید می گوید: «تغییر کند، به حال ما تفاوتی ندارد، ما مامور به انجام وظیفه هستیم و هرکس می خواهد باشد» و به دلیل علاقه ای که به امور عملیاتی داشت در بخش های اداری اصلا حضور نمی یافت بلکه در بخش های عملیاتی و رزمی حضور داشت و به جهت اینکه من هم در بخش تخریب خدمت می کردم، شهید نیز در بخش تخریب وارد شد و حتی تا این مقدار اخلاص داشت که ما به عنوان خانواده اش، اطلاع نداشتیم که در بخش تخریب مسئولیت دارد.

من در تشییع جنازه شهید صحبت کردم و همان شب حاج قاسم سلیمانی به همراه برخی دوستان و مسئولین به منزل ما آمدند و از ما سوال کردند که اطلاع داشتید: مسئول تخریب ما بود، گفتم خیر و ایشان توضیح دادند و هم اکنون سه روز است که شهید شده ما نگران هستیم و فردی را نداریم، جایگزین کنیم و گفتند که از صحبت های بنده در مراسم تشییع روحیه گرفته اند.

ماجرای سنگ مزار مرمر سبز رنگ شهید خلیلی چیست؟

شهید خیلی اصرار داشت به سوریه رود، خیلی تلاش کرد تا اعزام شود و به عنوان اولین مدافع حرم در منطقه شهرک شهید محلاتی تهران راهی سوریه شد و به شهادت رسید البته شهادت وی را نتوانستیم خیلی رسانه ای کنیم زیرا هنوز اعزام ها گسترش پیدا نکرده بود و بعد از شهادت نیز سنگ مزار شهید از حرم امام حسین(ع) آمد.

شهادت وی همزمان شد با ضریح گذاری جدید برای حرم امام حسین(ع) و زمانی که این ضریح نصب شد، سنگ کاری داخل حرم امام حسین(ع) تغییر کرد و آن سنگ های مرمر سبز به سنگ های مرمر سفید رنگ تغییر کرد که از آن سنگ حرم، سنگ مزار شهید نیز به صورت شش ضلعی مشابه حرم امام حسین(ع) برش خورد و با آب طلا نیز نوشته شد و همزمان با آغاز سال نو، رونمایی شد. در آن مراسم خبرنگاری از من پرسید: سال 92 برای شما چگونه بود؟ گفتم بهترین سال بود، گفت چطور؟ شما جوان از دست دادید؟ گفتم: خیر من تازه جوانم را بدست آوردم اگر جوانم در این اوضاع سخت، به راه های دیگری می رفت، از دست داده بودم اما امروز برای ماست و ان شاء الله در آخرت دست ما را خواهد گرفت.

سفارش شهید مدافع حرم برای ظهور/ماجرای سنگ سبز مزارِ شهید خلیلی!

شهید در میان جوانان عرب، زبانزد بود و بعد از شهادت تعدادی از جوانان سوری به ایران آمدند و به سر مزار شهید رفتند و به ما هم اعلام کردند که تعدادی از شاگردان شهید خلیلی به ایران آمده اند، من زمانی که حضور پیدا کردم دیدم تماما عربی صحبت می کنند، سوال کردم شهید چگونه به این افراد آموزش می داد، فیلمی را برای ما نمایش دادند و من دیدم شهید کاملا به زبان عربی تسلط داشت و ما خبر نداشتیم.

طبق آیات قرآن «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ؛ هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با آنها [دشمنان]، آماده سازید!» یعنی همان آرمی که روی لباس سپاهیان است، شهید خلیلی در تمام زمینه ها کاراته، رزمی، چتربازی، آبی و خاکی، حفاظت از شخصیت و اماکن و ... فعالیت کرد و زمانی که دید به زبان عربی هم باید تسلط داشته باشد، وارد شد و کاملا به این زبان مسلط شد.

به نظر شما شهید خلیلی را چه عشقی راهی سوریه کرد؟

کتابخانه شهید خلیلی، مملو از کتاب هایی پیرامون عاشورا و دفاع مقدس است که نشان می دهد، شهید تاسی کرد به سیدالشهدا(ع) و همانند امام خود از وطن هجرت کرد و به دفاع از حریم اسلام و ولایت حرکت کرد زیرا ما مرزی برای دفاع از حریم اسلام و ولایت نداریم و هر جا خطری باشد، وارد می شویم.

اتاق شهید امروز به یک موزه تبدیل شده است و آلبوم عکس شهید، مملو از تصاویر شهدای دفاع مقدس و لبنان است و شهید از 5 سالگی مراحل را طی کرده بود و آماده شهادت بود و اگر شهید نمی شد ما تعجب می کردیم.

شهید کلاس اول راهنمایی بود که برای اولین بار به اردوهای راهیان نور رفتیم و تمام مناطق را برایش تشریح کردم و در منطقه فکه که یک محل تخریب داشتیم، میدان مین، میدان رزم و حسینیه آن محل را به شهید نشان دادم و بعد قبرهایی را به وی نشان دادم و گفتم این ها برای شهداست و شب ها در این قبرها به راز و نیاز می پرداختند، همزمان با صحبت های ما اذان ظهر شد، نماز را خواندیم، بعد از نماز دیدیم، شهید نیست، گشتیم و دیدیم، وارد یکی از قبرها شده است و درحالت سجده در حال اشک ریختن است که این صحنه برای همه به مثابه روضه بود و اشک ریختند و از این صحنه من عکسی تهیه کردم که هم اکنون در اتاق شهید نصب شده است.

در حدود 18 سالگی در مدرسه اتفاقی رخ می دهد و استادش علیه رهبری و نظام صحبت می کند که شهید قیام می کند، استاد می گوید خلیلی باید اینجا تکلیف من و شما مشخص شود یا جای من است و یا جای شما! او می گوید به دلیل اینکه شما استاد و مربی من هستید و احترام شما واجب است، من از این مدرسه می روم.

شهید مراحل مختلف را طی کرد و زیرساخت های شخصیتی خود را با تقوا بنا گذاشت و با تاسی به شهدا، آنان را الگو می گرفت، شب های جمعه به زیارت شهدا در بهشت زهرا(س) می رفت و به زیارت می پرداخت و حتی برخی از سنگ قبرها را بازنویسی می کرد و بعد از آن در مراسم عزاداری حرم عبدالعظیم حسنی(ع) شرکت می کرد.

شهدای مدافع حرم را سربازان امام زمان(عج) می دانند، شهید خلیلی انس شان با حضرت حجت(عج) چگونه بود؟

شهید خلیلی ارادت ویژه ای به چهارده معصوم بویژه حضرت زهرا(س)، امام رضا(ع) و امام زمان(عج) داشت بطوری که در ایام زیارتی امام رضا(ع)، در هر جایی که بود، خود را به مشهد می رساند در حد یک شبانه روز به زیارت می پرداخت. حاج مجید بنی فاطمه نقل می کنند که شهید در هیئت ریحانه الحسین(ع) توسل و ارادت خاصی به امام زمان(عج) داشت و در این هیئت با دوستان خود پیرامون این موضوع به گفت وگو می پرداختند و در مسجد جمکران نیز در درس استاد تهرانی حضور پیدا می کرد و در فرصت هایی که پیش می آمد در هیئت حضور پیدا می کرد.

برادرش نقل می کند که یک بار من خواب بودم، من را بیدار کرد و گفت به هیئت برویم، حضور پیدا کردیم اما یکباره در مابین سخنان سخنران، گفت برویم، پرسیدم چرا؟ گفت برویم توضیح می دهم، در مسیر گفت این سخنران خط فکری سیاسی اش ضدولایت فقیه است.

شهید ارادت ویژه ای به حضرت زهرا(س) داشت و در مراسم عزاداری حضرت(س) اینقدر صورت خود را با سیلی می زد که تا وقتی به خانه هم برمی گشت صورت وی سرخ بود.

شهید خلیلی منتظر واقعی امام زمان(عج) بود به گونه ای که برای دفاع از مظلوم که مسلک حضرت حجت(عج) است، پای در میدان مبارزه و جهاد گذاشت، به عنوان پدر با همراهی مادرش، چگونه وی را تربیت کردید که به این جایگاه رسید؟

باید زیربنای تربیتی نسل جوان را تقوا، تدین و عبرت گرفتن از عاشورا و شهدای دفاع مقدس قرار دهیم چراکه در این صورت می توانند منتظران ظهور باشند چنان که مقام معظم رهبری بارها به عبرت گیری از عاشورا و دفاع مقدس به جوانان توصیه و جوانان را به حضور در هیئت ها تشویق کرده اند.


j7hv_gabrhaye-garib.jpg.


اینکه جوان بگوید من مطیع فرمان رهبری هستم، تنها به حرف نیست بلکه باید تمام منویات رهبری را اجرایی کنند، ما برای آنکه بتوانیم یار امام زمان (عج) شویم باید ذهن و روح خود را از انحراف پاکسازی کنیم و از شهدا الگو بگیریم و در این مسیر نیز فرمان بر مقام معظم رهبری باشیم.

شهدا برای ما چراغ هدایت هستند و راه را نشان می دهند و امروز بیش از 1700 گروه خواهران در تلگرام برای شهید خلیلی در حال فعالیت و تولید محتوا هستند، دلیل حضور این افراد چیست؟ برخی از این خواهران تا پیش از این از حجاب و دفاع از حرم اطلاعی نداشتند اما هرکدام یک مشکلی داشتند، به این میدان آمدند، توسل کردند و مشکل آنها حل شد.

مادر شهید اخیرا تعریف می کرد که شهید به خواب اش آمده و گفته است: برای زمینه سازی ظهور امام زمان(عج)، تنها شعاردادن کافی نیست باید حرکت کرد و در عمل ارادت خود را نشان دهید. شهید خلیلی در حدود 8 مرتبه به خواب افرادی که اعتقادات کمتری داشته اند، رفته و آن ها را متحول کرده است به گونه ای که امروز این افراد مرید مدافعان حرم شده اند.

معتقدم راه شهدا روشن ترین مسیری است که خداوند برای نزدیکی و انس بیشتر ما با ائمه اطهار و امام زمان(عج) قرار داده است. در زمان دفاع مقدس ما به دنبال جوانان بودیم تا در جبهه ها حضور پیدا کنند اما امروز بیش از 50 نفر از جوانان به من فشار می آورند تا راهی برایشان ایجاد شود و در جبهه نبرد سوریه حضور پیدا کنند و این نشان دهنده چراغ هدایت بودن شهداست.



مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل 

 
ماجرای قرآن خواندن رسول در تاکسی/ نمی‌خواهم صدای موسیقی را بشنوم

خاطرم هست رسول هفت هشت ساله بود، روزی برای رفتن به جایی ماشین خطی گرفتیم که راننده داخل ماشین موسیقی گذاشته بود یک لحظه دیدم رسول انگشتانش داخل گوشش برده و سرش را بین زانوانش و در حال قرائت قرآن است. با تعجب و آرام به او گفتم رسول چه کار می‌کنی؟ او اشاره کرد که نمی‌خواهم صدای موسیقی را بشنوم بعد به راننده تذکر دادم و موسیقی را خاموش کرد. رسول وجود خاصی داشت نمی‌خواهم بگویم استثنا بود، او هم مثل همه بچه‌های دیگر بود و شیطنت و خطاهای خاص خودش را داشت، اما بچه‌ای بود که تمام کارهایش در جهت مثبت بود.

مصاحبه را با این سوال ادامه می‌دهم که بدانم فعالیت‌های شهید خلیلی از همان دوران کودکی به چه چیزهایی اختصاص داشته و علاقه مندی‌های او به چه سمتی بوده است.
 
 مادر می‌گوید رسول یک سال قبل از رفتن به مدرسه کلاس حفظ قرآن می‌رفته و او نیز به عنوان مادر جزء‌ها و سوره‌های کوچک قرآن را موقع خواب برای رسول و برادرش می‌خوانده و آن‌ها با مادر تکرار می‌کردند به همین شکل سوره‌های کوچک قرآن را حفظ شده بودند.

ناظم مدرسه گفت: چقدر این بچه شجاع است...
مادر در همین راستا خاطره‌ای از روز اول مدرسه رفتن رسول می‌گوید. روز اول مدرسه رسول به ناظم مدرسه می‌گوید اجازه می‌دهید سر صف قرآن بخوانم ناظمشان هم از این کار استقبال می‌کند و بعد‌ها به من گفت: از حرکت رسول خیلی خوشم آمد چه قدر این بچه شجاع است. خیلی از بچه‌ها روز اول مدرسه گریه می‌کنند. از همان موقع به بعد قرآن سر صف را رسول می‌خواند.
برادر رسول در بسیج محل فعال بود و رسول هم از همان کودکی به بسیج رفت و آمد داشت و در کلاس‌های آنجا شرکت می‌کرد. از کلاس‌های عقیدتی گرفته تا راپل. رسول از همان سنین پایین راپل را به خوبی یاد گرفته بود تا زمانی که بزرگ شد و راپل جزئی از کار او شد.
در کارهای هنری نظیر نقاشی با آبرنگ و خطاطی استعداد داشت. روزی به او گفتم پسرم حالا که اینقدر به این هنر‌ها علاقه مندی اگر دوست داری تو را در کلاس‌های آموزشی آن‌ها ثبت نام کنم. اما قبول نمی‌کرد و می‌گفت: از محیط این کلاس‌ها خوشم نمی‌آید و خیلی مناسب نیست. این بچه در آن سن کم این را درک کرده بود، اما من مادر متوجه آن نبودم نمی‌دانم رسول چه طور نرفته و ندیده متوجه این امر شده بود.
 
 مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل
 

نگاه مطمئن مادر این اطمینان را به من می‌دهد که کمی به مساله سوریه رفتن آقا رسول نزدیک‌تر شوم. از او می‌پرسم پیش درآمد رفتن به سوریه از کی و چه زمانی در رسول زده شد در واقع جرقه اینکه برای دفاع از کشوری دیگر که خارج از مرز و بوم میهن خود محسوب می‌شود اعزام شود از کی زده شد؟
مادر رسول لبخندی می‌زند و چادرخود را محکم‌تر می‌کند. رسول از بچگی روحیه شهادت طلبی داشت. به شهدا خیلی علاقه داشت عکس شهدای ایرانی و لبنانی را که آن زمان حزب الله لبنان نیز مطرح بود جمع می‌کرد که الان دفتر این عکس‌ها در اتاقش موجود است.

جرقه رفتن به سوریه از کودکی زده شد
رسول سال ۶۵ به دنیا آمد و سال ۶۷ جنگ تحمیلی تمام شد. در واقع از جنگ چیزی ندیده و درک نکرده بود؛ اما به شهدا علاقه زیادی داشت، چون هر سال همراه ما راهیان نور می‌آمد و به نمایشگاه عکس شهدا هم می‌رفت. رسول عجیب به شهدا و شهادت علاقه پیدا کرده بود. ما خودمان هم متوجه این امر نبودیم اینکه چه قدر به این سمت و سو گرایش دارد. فکر می‌کردیم یک علاقه کودکانه است که عکس شهدا را جمع آوری می‌کند.
رسول به کار نظامی علاقه داشت و به محض گرفتن مدرک پیش دانشگاهی، نظر و عقیده اش این بود که یک فرد مسلمان باید آمادگی رزمی کامل داشته باشد؛ چون اعتقاد ما این است که امام زمان به ما احتیاج دارد و باید از لحاظ نظامی آمادگی داشته باشیم. به همین خاطر شعل نظامی گری را برای خود انتخاب کرد که همان سپاه بود.
از کار پشت میزنشینی بیزار بود. وارد سپاه شد و دوره‌های آموزشی را دید. رسول در دوره‌های آموزشی خود در تخصص تاکتیک و تخریب به خوبی حرفه‌ای شده بود و بنابر علاقه شخصی اش وارد قسمت تخریب شده و مربی این بخش شد. وقتی سوریه جنگ شد با درخواست خودش برای تعلیم نیروهای آنجا عازم سوریه شد.

معیار ازدواج با همسرم داشتن روحیه انقلابی گری بود
روحیه نظامی گری در خانواده ما وجود داشت و خودم نیز سال‌ها در بسیج فعال بودم به خاطر همین با رفتنش به سوریه مخالفتی نداشتم و مشوقش بودیم. روحیه انقلابی گری از همان روز اول در من وجود داشت و اصلا یکی از معیارهای اصلی من برای انتخاب همسر و ازدواج همین بود که همسرم در خط رهبری و انقلاب باشد. در زمان جنگ تحمیلی نیز روزی نشد که حتی یک بار به همسرم اظهار ناراحتی کرده باشم. چرا شاید اظهار دلتنگی می‌کردیم، چون دیر به دیر می‌آمد، اما از سختی‌ها نه.
  اطرافیان به من می‌گفتند نگذارید برود شاید برنگردد. من می‌گفتم اگر برنگردد و شهید شود چه چیزی بهتر از این حتی خاطرم هست روزی به یکی از اقوام گفتم این دو پسرم را می‌بینی من این‌ها را بزرگ می‌کنم و مزد من باید شهادت آن‌ها باشد. خدا را شاکرم که مزد زحمتم را با شهادت رسول داد.
 
مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل
 
حالا نوبتی هم باشد نوبت شنیدن حرفه‌های پدر رسیده. پدری که بعد از جنگ هنوز چفیه دور گردنش از او جدا نشده و روایت گری در مناطق جنگی جنوب کشور حتی پس از رفتن پسر نیز همچنان ادامه دارد. او نیز نگاه و لحنش همچون مادر شهید مطمئن و استوار است.

رسول در سه مرحله سپر ولایت شد
پدر شهید صحبتش را اینگونه آغاز می‌کند؛ رسول در سن ۲۶ سالگی در ۲۷ / ۸ / ۹۲ به عنوان اولین شهید تهرانی در سوریه شهید شد. ما به خاطر مسائل امنیتی آن زمان خیلی نتوانستیم ماجرا را رسانه‌ای کنیم حتی عده‌ای از مردم نمی‌دانستند مدافع حرم یعنی چه!
رسول همان موقع هم به خاطر مسائل امنیتی به عنوان یکی از کارکنان سفارت ایران آنجا بود. در حالی که سپاهی و دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه امام حسین (ع) بود. اما چه شد با این تفاسیر تشییع پیکر او با آن عظمت شکل گرفت؟ به خاطر ویژگی هایی که شهید داشت.
یک؛ ولایتمداربود. در سه مرحله خود را سپر ولایت می‌کند. پایه ولایتمداری شهید از کودکی بسته می‌شود. خانم نظری مسئول بسیج آن زمان که مادر رسول هم پیش آن‌ها فعالیت می‌کرد برایمان تعریف کرد که وقتی خبر شهادت رسول را شنیدم به کودکی او بازگشتم. روزی رسول به پایگاه بسیج آمده بود تا مادرش را صدا کند خاطرم هست کلاس چهارم یا پنجم دبستان بود پشت پرده اتاق ایستاده بود و صدا می‌زد یا الله یا الله یا الله. آمدم بیرون به رسول گفتم بیا داخل تو هنوز دهنت بوی شیر می‌دهد به ما نامحرم نیستی، اما رسول داخل نیامد من هم چادر و روسری را برداشتم تا عکس العمل او را ببینم ناگهان دیدم رسول فرار کرد و قید مادرش را هم زد.
 اما مرحله بعدی. رسول در ۱۳ سالگی وارد بسیج شد. خاطره‌ای که نقل می‌کنم از زبان مربی اوست که جانبار جنگ سوریه است. او تعریف می‌کند: بچه‌ها را برای آموزش به اردو برده بودیم بعد از نماز مغرب و عشاء رسول من را صدا زد و گفت: آقا مرتضی می‌خواهم چیزی بگویم قول بده به کسی نگویی گفتم باشه رسول گفت: آقا مرتضی شما آدم پاکی هستی دعاهایت می‌گیرد در دعاهایت برای من هم دعا کن شهید شوم.
دفتر خاطراتی از رسول داریم که متعلق به دوران اول راهنمایی به بعدش است. خب معمولا هر کسی پایان نوشته یا نامه اش امضای چیزی می‌زند، رسول هم پایان همه نوشته هایش نوشته بود (خدایا عاقبت ما را با شهادت ختم به خیر کن).
این روشن می‌کند که یک جوان از همان سنین کم برای شهادت هدف دارد. در یکی از همین خاطرات که برای نه سال قبل از شهادت اوست به حال شهدا غبطه می‌خورد و می‌نویسد وقتی عکس و فیلم شهدا را از تلویزیون پخش می‌کنند من به حال آن‌ها غبطه می‌خورم، به همت آن‌ها غبطه می‌خورم.
می‌نویسد خدایا می‌دانم فرصت‌ها را از دست دادم. خدایا می‌دانم کم کاری از من است. خدایا می‌دانم که من بی همتم. خدایا می‌دانم قلب امام زمان را رنجانده ام. اما تو خود می‌گویی به سمت من باز آی من آمده ام به سویت تا مرا از فکرهای دنیوی و مادیات آن نجات و به من هم مثل شهدا شیوه گذراندن این دیار فانی را بیاموزی. خدایا کمک کن همه وجودم و اعضای بدنم در مسیر و راه تو باشد.
فکر می‌کنید شهید حججی اتفاقی این طور شده نه. خودش خواست خدا می‌گوید بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، شهید حججی و خلیلی از خدا خواسته اند که این طور اربا اربا شوند.

ماجرای گریه شهید خلیلی در قبر شهدا
رسول ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت به همین خاطر پهلو، دست و صورت سمت راستش در آن انفجار هدیه شد. به طوری که من در شناسایی رسول مشکل داشتم. رسول خودش خواسته بود یک عمری خدا گفته این‌ها گوش کردند؛ یک بار هم این‌ها در خلوت به خدا گفته اند و خدا استجابت کرده است.
پدر خاطره‌ای دیگر را برایم بازگو می‌کند که بی شک ذهن هر کسی را معطوف هدف شهید می‌کن. در ۱۷ سالگی رسول با ما به راهیان نور آمد. با هم به سمت گردان تخریب رفته بودیم به رسول گفتم ببین اینجا حسینیه ما بود دراین سمت قبرهایی می‌بینی که شهدا برای خود کنده بودند حالا شهدا رفته اند و اینجا غریب مانده است.
 

 مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل

هم زمان با صحبت‌های من اذان ظهر شد رفتیم نماز جماعت و بعد آن متوجه شدیم رسول نیست. وقتی پی او گشتیم دیدیم داخل یکی از قبر‌ها رفته، چفیه را روی سرش کشیده و‌های های گریه می‌کند در حالی که سجده کرده است. این صحنه برای ما تبدیل به روضه شد. من همان موقع تن‌ها کاری که توانستم انجام دهم ثبت آن لحظه توسط دوربین عکاسی بود. عکسی که الان به دیوار اتاقش که به موزه تبدیل شده نصب است.

دوستانش می‌گفتند تو جانباز فتنه ای...
مرحله بعدی ولایتمداری شهید در فتنه ۸۸ رقم می‌خورد. آن زمان از سرکار آماده باش بودم و وقتی به خانه زنگ می‌زدم، احوال رسول را که جویا می‌شدم مادش می‌گفت: یک هفته است خانه نیامده. دوستانش بعد‌ها به ما گفتند رسول را دوره کرده بودند با آجر به کمرش زده بودند و صورتش نیز آسیب دیده بود. به همین خاطر دوستانش به رسول می‌گفتند جانباز فتنه.
مرحله آخر این ولایتمداری به تاسی از امام حسین و در راه دفاع از حرم ختم می‌شود. یکی از دوستان پس از شهادت رسول به من زنگ زد که چرا گذاشتی رسول برود؟ ایشان یک تخریبچی قابل و استادی حاذق در این زمینه بود. شما که دین خود را ادا کرده بودی ۶۰، ۷۰ ماه جبهه بودی اصلا سوریه به ما چه مربوطه؟ گفتم: شما هم امریکایی شدی که این حرف‌ها را می‌زنی.
ما ۸ سال جنگ تحمیلی، اینجا وظیفه داشتیم امروز هم وظیفه ما دفاع از آنجاست. ما مرزی را برای دفاع قائل نیستیم هر جا که ولایت به کمک نیاز داشته باشد وظیفه داریم به یاری آنجا برویم. رسول به سوریه رفت، اما قبل رفتنش فکر قبری که می‌خواهد آنجا دفن شود را کرده بود فکر اینکه مادرش چگونه برای سرزدن به او به بهشت زهرا برود، فکر همه چیز را کرده بود.
دوستانش از او فیلم دارند که سر مزار محرم ترک فاتحه می‌خواد و می‌گوید جای من همین جاست. به او می‌گویند حالا اگر شهید شدی کجا دفنت کنیم؟ به خنده می‌گوید گلزار شهدا همانجا که از همه مشتی‌تر است، نامردی نکنید و در قطعه منافقین دفنم کنید بعد همه با هم می‌خندند.
در همان فیلم یکی از او می‌پرسد حالا رسول چه طوری می‌خواهی از دنیا بروی؟ او می‌گوید: رفتن مهم نیست مهم این است که زیبا بروی.

قبل رفتن فکر همه چیز را کرده بود
در بین حرف‌های پدر این نکته که شهید خلیلی حتی فکر اینکه مادرش چگونه سر مزار او بیاید را کرده، برایم خیلی قابل تامل بود. پدر شهید می‌گفت: مادرش بعد شب هفت رسول برایم این ماجرا را تعریف کرد که رسول حتی قبل شهادت به این هم فکر کرده بود مادرش چه طور مسیر خانه تا بهشت زهرا را برود. من یک وام ده میلیونی گرفتم رسول روزی آمد و این وام را از من خواست نمی‌دانستم می‌خواهد چه کار کند.
نگو رسول با این پول یک ماشین جفت و جور کرده و سند و سویچش را به مادرش داده و گفته مادر اگر این بار به سوریه رفتم و برنگشتم هر وقت دلت خواست به دیدنم بیایی با این ماشین بیا اگر پدر راهیان نور بود همراه روح الله بیا.
حاج آقا پناهیان پیش من آمد و گفت: نمی‌دانم به شما تسلیت بگویم یا تبریک گفتم: حاج آقا تبریک بگویید چرا که وقتی خبر شهادت رسول را به من دادند من سجده و نماز شکر به جا آوردم. خدا این طور خواست که من شهید نشوم، پسرم را بزرگ کنم تا او شهید شود و برای جوانان الگو قرار گیرد.
 
 
مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل
 
رسول دو وصیت نامه عمومی و خصوصی دارد. در وصیت نامه خصوصی به یک سری افراد اشاره کرده که به آن‌ها کمک مالی می‌کرده است و مستحق بودند. جوانی که باید در این سن فکر زرق و برق خود باشد پولش را این طور و در این راه خرج می‌کند. این را می‌گویند اخلاص در عمل چرا که من بعد از شهادتش این موضوع را فهمیدم.
این اخلاص در عمل است که به اعتقاد من باعث می‌شود سنگ قبرش هم از کربلا بیاید. این هم تقدیر سید الشهدا از رسول بود اینکه تو می‌روی برای دفاع از حرم خواهر من، من هم کاری می‌کنم مزار تو بشود زیارتگاه.

قطعه‌ای از مرمر سبز ضریح سید الشهدا روزی قبر پسرم شد
سنگ کاری قبر سید الشهدا قبل از نصب ضریح جدید که در ایران شهر به شهر چرخانده شده تعویض شد، از آن سبز مرمر قطعه‌ای هم روزی رسول ما شد که به شکل شش گوشه اباعبدالله تراشیدیم و همزمان با سال تحویل از آن رونمایی شد. خبرنگاری همانجا از من پرسید حاج آقا سال ۹۲ چه طور سالی برای شما بود؟ گفتم بهترین و زیباترین سال. گفت: چه طور شما جوان از دست دادید! گفتم: نخیر من تازه جوانم را به دست آورده ام.
   اگر در این بهبهه فرهنگی می‌رفت و جذب یکی از گروه‌های خاص و ملحدی که ما قبولشان نداریم می‌شد آن وقت جوان برای ما بود یا حالا؟ حالا که رفته و نجات پیدا کرده و امیدواریم دست ما را نیز بگیرد.
 بعد از مطرح شدن این مسائل کنجکاور بودم بدانم چنین جوانی با این خصوصیات چه تفریحاتی داشته و به چه کتاب‌های علاقه‌مند بوده. پدر رسول می‌گوید کتابخانه پسرش هنوز به همان شکل در اتاقش هست می‌گوید خودمان برویم تا ببنیم کتاب‌ها در چه ردیفی قرار دارد.
پدر می‌گوید: رسول از همان کودکی جذب شهادت و کار تخریبچی بودن شد. من از سال ۵۸ زمانی که با حاج آقا متوسلیان بودیم کار تخریب می‌کردم. مادر رسول فعال بسیجی بود و برادر بزرگترش روح الله نیز همین طور؛ بعد هم که رسول وارد این کار شد. به قول پدر خانمم به من می‌گوید: شما خانوادگی خرابکارید (می خندد)

اتاقی که باند پرواز بود/ رسول واقعا دنبال علم بود
رسول از دانشگاه امام حسین شروع کرد و برای مطالعه شب و روز نداشت خودتان بهتر می‌دانید عده‌ای فقط دنبال مدرکند، اما رسول در عمق کار‌ها می‌رفت. اتاق رسول مرکز باند پرواز اوست که سیر مطالعاتی وی در آن مشهود است. رسول واقعا دنبال علم بود.
یکی از دوستانش هنگام دفن رسول می‌گفت: خوشا به حالت رسول حالا دیگر راحت و آسوده بخواب. از بس این بچه تلاش می‌کرد از طرفی ارتباطش با شهدا را قطع نمی‌کرد. شب‌های جمعه بهشت زهرا سر قبور شهدا می‌رفت و سنگ قبرهایی که رنگشان رفته بود را بازنویسی می‌کرد. قلم و رنگ هایی که با آن‌ها این کار را می‌کرد الان در موزه اتاقش است.
 
 
a4st_rasool3.jpg
 
بعد از آن به شاه عبدالعظیم و به مراسم حاج منصور ارضی می‌رفت. دانشجو یعنی این بصیرتی که مقام معظم رهبری به آن اشاره می‌کند یعنی این. می‌دانم که در دانشگاه‌ها الان بحث هایی پیش می‌آید و عده سوت و کور می‌نشینند ما باید دفاع کنیم. رسول طوری زندگی می‌کرد انگار صد سال دیگر زنده خواهد بود و به طوری زندگی می‌کرد شاید فردا خواهد مرد.  روش زندگی رسول به گونه‌ای بود که اگر شهید نمی‌شد شک می‌کردیم.
رسول از بچگی اهمیت به حلال و حرام را در رفتار ما می‌دیدید خانمم همیشه به من می‌گفت: خدا را شکر می‌کنم که اگر در سپاه زندگی می‌کردی از زندگی ما می‌بردی سپاه، اما از سپاه برای زندگی چیزی نمی‌آوردی. اگر سماور سرکار خراب می‌شد می‌آمدم سماور خانه را می‌بردم به خانم می‌گفتم روی گاز چایی درست کن.
خاطرم ما به خاطر جنگ به دزفول رفته بودیم بعد از قطع نامه وقتی خواستیم به تهران برگردیم به من گفتند به ترابری سپرده ایم ماشین به شما بدهند تا با خانواده چرخی در منطقه بزنید، چون خانواده شما اینجا زندانی بودند. ما هم رفتیم گشتی زدیم وقتی رسیدیم تهران رفتم ترابری و پول بنزین ماشین را گذاشتم روی میز گفتم بیت المال است. خب رسول این رفتار‌ها را می‌دید که وقتی ماشین تخریب دستش بود می‌آمد خانه و با ماشین شخصی من دنبال کارهای خودش می‌رفت. این هایی که از هر گوشه بیت المال به هر توجیه و بهانه‌ای می‌کنند از شهید خلیلی درس بگیرند.
 
 
مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل 
 
سفر آخر، قبل رفتن پیش من آمد و ۱۰۰ هزار تومان پول خمسش را به من داد و گفت: فرصت نمی‌کند پرداخت کند و من به جایش انجام دهم. وقتی جنازه رسول را آوردند دوستانش بر سر و صورت می‌زدند که رسول دیگر نیست تا به ما تذکر دهد غیبت نکن تهمت نزن.
رسول در انتخاب دوست و رفیق هم خیلی حساس بود و دوستانی را انتخاب کرد که هنوز هم پای کارند و آن تشییع جنازه باشکوه را برایش برگزار کردند. برای من و مادرش تبدیل به یک خاطره شیرین شد نه تلخ و مصیبت بار. ما اگر یک رسول دادیم هزار رسول پای کار آمدند.

رسول، مسئول تخریب سردار سلیمانی بود
روزی که رسول را دفن کردیم شبش سردار سلیمانی به همراه عده‌ای از همکاران منزل ما تشریف آوردند. سردار از من تشکر کردند. گفتم چرا تشکر می‌کنید؟ گفت: شما می‌دانستید شهید خلیلی مسئول تخریب ما بود؟ گفتم: نه! گفت: الان چند روز است کسی را نداریم جایگزین او کنیم. اخلاص در عمل رسول باعث می‌شود از هیچ چیز نترسد. همرزمانش می‌گویند ساعت دو نصف شب به داعشی‌ها تک می‌زد غیر از عملیات این کار‌ها را می‌کرده. وقتی مقر داعش را می‌گیرند، فیلم گرفته اند که رسول پرچم داعش را پایین می‌کشد و پرچم یا فاطمه زهرا (س) را بالا می‌برد.
 

مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل 

«رفیق مثل رسول» در آستانه چاپ
در حال حاضر دو کتاب «از تولد تا شهادت» و «رفیق مثل رسول» را آماده چاپ داریم که در خصوص شهید رسول خلیلی است. کتابی هم در دست چاپ است در خصوص اتفاقاتی که پس از شهادت رسول رخ داده.

از پدر شهید خلیلی می‌خواهم حداقل یکی دو داستان را قبل از اینکه کتاب به چاب برسد برایم تعریف کند. پدر به شب هفت رسول باز می‌گردد به وقتی که یک مادر و دختر ارمنی سراغ مادر شهید را می‌گیرند.

از مادر و دختر ارمنی که چادری شدند تا ازدواج دو امیرکبیری با توسل به شهید
شب هفت شهید خلیلی خانواده ارمنی وارد مجلس می‌شوند و از اطرافیان سراغ مادر شهید را می‌گیرند. وقتی همسرم را می‌بینند به او می‌گویند: ما با پسر شما از طریق عکس و پوسترهای سطح شهر آشنا شدیم. نمی‌دانیم با ما چه کار کرد که با اینکه اعتقادی به چادر نداشتیم، اما چادر سر کرده ایم. گفته بودند من و دخترم با شهید شما پیمان بستیم.
چند وقت پیش ۱۳ اتوبوس برای راهیان نور به بروجرد دعوت کردم. قرار بود من هم برایشان روایتگری کنم. وقتی به تهران برگشتم دیدم یکی از خانم‌های جمع آن سفر به من پیام داد که شهید خیلی مَرد مَردِ مَرد.
مادرش به من زنگ زد و تعریف کرد دخترش در راهیان نور از پسر شهید شما کمک خواسته. ما چندین سال است از این دادگاه به آن دادگاه می‌رویم حالا نتن‌ها مشکلش برطرف شده، بلکه متحول نیز گشته است. تا قبل از این اگر نماز می‌خواندیم ما را مسخره می‌کرد، اما حالا او ما را برای نماز صبح بیدار می‌کند.
 در دانشگاه امیرکبیر هم خبردار شدیم دو دانشجو به واسطه شهید خلیلی به یکدیگر رسیده اند. آن‌ها برایمان تعریف کردند که هر کدام قراری سر مزار شهید گذاشته اند و از رسول برای امر ازدواج کمک خواسته اند. دختر خانم می‌گوید سر مزار شهید گفتم من به مدافعین حرم اعتقاد دارم و همسری، چون آن‌ها می‌خواهم. چند وقت بعد پسری که به عنوان خواستگار وارد اتاق دختر برای حرف زدن با او می‌شود؛ عکس شهید خلیلی را روی دیوار اتاق می‌بیند و تعجب می‌کند.
 به دختر می‌گوید شما هم شهید خلیلی را می‌شناسید؟ من در امر ازدواج از او کمک خواسته ام. خلاصه برای جاری شدن خطبه عقد ما را دعوت کردند و از من خواستند خطبه را جاری کنم. عکس رسول ما وسط خنچه عقد بود و عروس هنگام بله گفتن گفت: با اجازه آقا امام زمان و با اجازه پدر و مادر معنویم که پدر و مادر شهید خلیلی هستند و پدر و مادر خود بله. اصلا این صحنه روضه شد و همه گریه کردند.
‌می‌رسم به اینجا که با توجه به در پیش رو بودن روز ۱۶ آذر بفهمم شهید خلیلی در بین صحبت‌های خود چه نظری در خصوص دانشگاه‌ها و محیط آن داشته است.‌ می‌گفت: سخنرانی شخصیت‌های برجسته همچون آیت الله حق شناس در دانشگاه‌ها اثر گذار است.
 
مصاحبه شهید خلیلی/ منتشر نشود/ در حال تکمیل 

پدر می‌گوید گاهی اوقات وقتی بحثی صورت می‌گرفت می‌دیدم واقعا صحبت هایش منطقی است. رسول می‌گفت: آیت الله حق شناس یا حاج آقا مجتبی تهرانی و چنین شخصیت هایی اگردر دانشگاه صحبت کنند قطعا بر محیط دانشگاه تاثیر خواهد داشت. یعنی فقط به منبر هیئت‌ها اکتفا نمی‌کرد، بلکه دغدغه دانشگاه‌ها را نیز داشت.

من تاکنون ۱۲۶۸ دانشگاه و مقر در تهران و شهرستان‌ها حتی کربلا و سوریه برای صحبت و سخنرانی در خصوص شهید خلیلی دعوت شده ام. به قول سردار حسینی می‌گفت: شهید خلیلی بین المللی شده است. ما به رسول پول توجیبی می‌دادیم برای مسیر رفت و آمد از مدرسه به خانه، اما او این پول‌ها را جمع می‌کرد می‌برد به بسیج می‌داد، تا کار فرهنگی در حوزه شهدا انجام دهند ما هم وقتی رفتار او را می‌دیدیم تشویقش می‌کردیم.
 
چرا رسول؟
از مادر می‌پرسم جالب است که اسم شناسنامه‌ای شهید «محمدحسن» است، اما همه او را «رسول» صدا می‌زنند آیا این تغییر اسم ماجرایی دارد؟
مادر با لبخند می‌گوید: بله. تقریبا ماجرا دارد. قبل از تولد بچه اسمش را محمد رسول انتخاب کردیم. اما چون شب شهادت امام حسین عسگری (ع) به دنیا آمد اسمش را «محمدحسن» گذاشتیم. چون من به اسم رسول خیلی علاقه داشتم و اسم برادرش روح الله بود، علاقه داشتم در خانه او را رسول صدا بزنیم. پدر رسول می‌خندد و می‌گوید اسم من هم با حرف «ر» شروع می‌شود رمضانعلی، روح الله، رسول.
 
 1sso_rasool2.jpg

مادر: گفتم باید وصیت نامه بنویسی!
تمام مصاحبه یک طرف و پرسیدن این سوال از مادر طرف دیگر. به او گفتم جایی از خاطرات شما می‌خواندم بین شوخی هایی که با آقا رسول داشتید روزی به او می‌گویید رسول باید وصیت نامه بنویسی اگر روزی بروی و شهادت نصیبت شد نمی‌شود که وصیت نامه نداشته باشی. گفتم کسانی که هم جنس من و شما هستند می‌دانند که قطع به یقین چنین خواسته‌ای از ثمره و میوه زندگی بسیار سخت است چه می‌شود که شما این را از پسر خود می‌خواهید؟‌
 نمی‌توانم بگویم حس و حالم نشات گرفته از چیست. ما خیلی عشق به ائمه و امام حسین داریم. ماجرای کربلا با خون و گوشت ما عجین شده است. ما همیشه در روضه‌های امام حسین می‌شنویم ایشان «هل من ناصر ینصرنی» می‌گویند، اما از اینکه تن‌ها و غریب می‌مانند همیشه قلبمان به تنگ می‌آید که چرا کسی به یاری ایشان نرفته است.
امام حسین در راه دفاع از حق شهید شده و این راه همیشه ادامه دارد همیشه در دنیا تا بوده است ظالم و مظلوم بوده است امروز می‌بینیم دشمن با تمام توان خود در تلاش است تا دین و اسلام ما را از بین ببرد علی الخصوص شیعیان را. ما خوب می‌دانیم که اتفاقی که برای سوریه افتاد فقط برای نابودی آنجا نبود، آن‌ها می‌خواستند تیشه به ریشه اسلام بزنند. حتی داعشی هایی که آنجا را اشغال کرده بودند به سنی‌ها نیز رحم نکردند. این‌ها یک گروه متعصب وهابی بودند. آیا در چنین شرایطی بصیرت دینی و سیاسی ما نباید تشخیص دهد که باید چه کار کند؟
ما می‌دانیم که داعشی‌ها تا یک کیلومتری ایران هم آمده بودند و به فرمایش حضرت آقا اگر در سوریه نمی‌جنگیدیم باید در کرمانشاه به جنگ داعش می‌رفتیم. بر یک زن جهاد واجب نیست، اما ما به عنوان یک زن می‌توانیم مشوق فرزندان و همسران خود برای دفاع از حق و جهاد در راه خدا باشیم. فرزند من با عشق و علاقه‌ای که داشت به این راه رفت و من هیچ گاه مانع او نشدم.
رسول هر وقت از سوریه می‌آمد سفارشاتی را به من می‌کرد به او می‌گفتم مادر این طور فایده ندارد تو اگر بروی و شهید شوی باید وصیت نامه داشته باشی، چون وصیت نامه شهید خیلی در جامعه اثرگذار خواهد بود. رسول نه اینکه با نوشتن وصیت نامه مخالف باشد، بلکه، چون جزو اولین نسل مبارزین در جبهه بعد از جنگ تحمیلی به شمار می‌رفت روال کار را بلد نبود. به رسول یک کتاب در خصوص نوشتن وصیت نامه دادم و به او گفتم این را بخوانی متوجه می‌شوی چگونه باید بنویسی واقعا هم زیبا نوشت. به قول حاج آقا پناهیان این شهدا وقتی قلم به دست می‌گیرند این خودشان نیستند که می‌نویسند بلکه برایشان می‌نویسند.
چند وقت پیش کتابی برای مطالعه دستم بود که در خصوص وصیت نامه شهدای مدافع حرم بود، وقتی دقت کردم دیدم شهدای قبل از رسول که وصیت نامه داشته اند خیلی کم اند؛ اما از بعد رسول همه وصیت نامه دارند یعنی رسول الگو شد. قبلا کتابخانه کوچکی در اتاق رسول بود که دیگر گنجایش کتاب هایش را نداشت. کتابخانه را بیرون گذاشتیم و کتاب‌ها روی زمین بود. تقریبا ۶ ماه از این ماجرا گذشت، چون رسول مدام ماموریت بود و نمی‌رسید این کار را تمام کند.
شهریور ماه که آخرین ماموریت او بود وقتی به خانه آمد گفتم رسول اگر این بار بروی و شهید شوی داخل این خانه مهمان رفت و آمد خواهد کرد سر و سامانی به این کتاب‌ها بده. سریع طبقات را سفارش داد و کتاب‌ها را چید. فرش اتاقش را داد شستند. اصلا این سری مثل سری قبل نبود انگار به دلش افتاده بود وصیت نامه تصویری گرفت و سفارشات آخر را کرد.

راهی باند پرواز می‌شویم...
مصاحبه تمام می‌شود و به دعوت پدر و مادر شهید راهی اتاق او می‌شوم. همان اتاقی که پدرش می‌گفت: باند پرواز شهادتش شده اتاق همان اتاق بود. کاملا مشخص بود چهار سال است مادر، فقط گرد و غبار را از وسایل می‌زداید. صندوقچه لباس‌های کنار اتاق نشان می‌داد انگار رسول هنوز پیش آن‌ها در همان اتاق کوچک زندگی می‌کند.
در و دیوار اتاق با آدم حرف می‌زد و فضای داخلش آن قدر سبک بود که احساس نمی‌کردی روی زمینی.
 
 
مادر آهسته به سمت بوفه‌ای کنج اتاق قدم برمی دارد و با دست به انگشتر عقیق خونی شهید اشاره می‌کند. به دفترچه عکس شهدا به هدیه‌ای که رسول در کودکی برای روز پاسدار به پدرش داده بود، روی یک مقوای ساده و با دست خطی شیرین. به قلم و رنگ هایی که قبور شهدا را با آن‌ها بازنویسی می‌کرد. جالب‌تر از همه لبخند مادر بود آن هم به هنگام نشان دادن یادگاری‌های پسرش. از چشمانش می‌شد فهمید او اصلا باور ندارد رسول رفته! برای مادر، رسول همیشه همانجاست روی صندلی همان اتاق، این را از همان لبخند مادر می‌شد فهمید. دست خط‌های خطاطی شده و نقاشی با آبرنگ همه برای دوران راهنمایی شهید بود. مادر می‌گفت: اصلا نمی‌دانستیم این‌ها را نگه داشته بعد شهادتش در میان وسایلش خیلی چیز‌ها پیدا کردیم.
پدر سرم را به سمت عکسی که روی دیوار چسبیده می‌چرخاند. همان عکسی که گفت: پشت گردان تخریب وقتی رسول داخل یکی از قبر‌ها در حال گریه بود گرفته است. باقی عکس‌ها کودکی اوست در بغل پدر؛ تا بزرگی او باز هم کنار پدر و در کربلا. به این عکس که می‌رسیم پدر می‌گوید آن زمان آمریکا به عراق حمله کرده بود و اوضاع مرز‌ها خوب نبود. من با رسول به کربلا رفتیم آن موقع رسول کلاس دوم نظری بود.
 
بابا عجب کفن مشتی هست
یک روز کفنی خریدم و وقتی برای زیارت به حرم سیدالشهدا علیه السلام رفتیم کفن را بالای ضریح انداختم. فردای آن روز با رسول رفتیم و کفن را از خادم آنجا گرفتیم؛ همان جا رسول کفن را به خود چسباند و گفت: بابا عجب کفن مشتی هست این کفن فقط برای من است دیگر به تو نمی‌دهم. این ماجرا ماند تا وقتی در وصیت نامه نیز به این کفن اشاره می‌کند.
چند دقیقه‌ای در اتاق شهید خلیلی محو تماشای همه چیز می‌شوم. به حرف پدر ایمان می‌آورم که باند پرواز شهادتش از اینجا کلید خورده وقتی آن عکس را در کتابخانه می‌بینم که پدر می‌گوید اصلا قبل شهادت و این حرف‌ها طراحیش کرده؛ بیشتر می‌فهمم چرا شهید خلیلی لایق شهادت شد. او یک عمر همین جمله را پایین همه نوشته هایش ثبت کرده است: «خدایا عاقبت ما را با شهادت ختم به خیر بگردان»
 

گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم مجتبی یداللهی : بچه‌ام فدای اهل بیت. بچه‌ام فدای رهبر، فدای رهبری امام خامنه‌ای و امام خمینی

مجتبی یداللهی منفرد با نام مستعار شهریار به تاریخ 31/01/1370 در شهرستان شهریار و در خانواده ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود .
پدر با روزی حلال و آشنایی با مکتب سرخ عاشورا و مادر که شیر او را با روضه های اهل بیت(علیهم السلام) و نور قرآن عجین کرده بود ،با تربیت اسلامی بزرگ کرد و برای آموزش قرآن به مسجد امام حسن(علیه السلام) و هیئت و پایگاه محله می برد .



از خصوصیات فردی و ممتازی که در دوران کودکی و نوجوانی داشت ،سحرخیزی ،مسؤولیت پذیری ،مدبر ،شجاع ،دلیر و غیور بودنش نوید آینده ای درخشان را می داد .
بعداز اخذ دیپلم و علاقه به نظام مقدس جمهوری و فعالیت های جهادی در آزمون دانشگاه افسری پذیرفته و از دانش آموختگان زبده و کارآمد این دانشگاه شد .وی پس از فارغ التحصیلی و اتمام دوره افسری از دانشگاه وبا برخورداری از بصیرت بالا و علاقه به مقام معظم رهبری به ایرانشهر (محل تبعید معظم له در زمان انقلاب)منتقل شد و به عنوان فرمانده گروهان یکم گردان 216 تانک خدمت کرد .

سروان مجتبی یداللهی منفرد تکاور جوان و شجاع ارتش جمهوری اسلامی ایران با عشق به آل الله و شوق خدمت به اسلام ،به جبهه حق علیه باطل سوریه رفت و از سر اعتقاد و علاقه در عملیات مستشاری شرکت کرد و در شامگاه  21/1/1395 در میانه نبردی عاشورایی در حومه حلب ،در حالی که فرماندهی یک گروهان چهل نفری از رزمندگان شهادت طلب لشکر فاطمیون را در مقابل بیش از دو هزار تروریست داعش و النصره را بر عهده داشت ،به شکل مظلومانه به شرف شهادت رسید .


مصداق حضرت ابراهیم(ع) هستیم ...
پدر شهید می گوید:شب قبل از اعزام گفتم : بابا جان دارید میرید جلوی توپ و تانک و آتش !!!گفت : ما مصداق حضرت ابراهیم هستیم .هرچه از سختی ها گفتم ،از آسانی ها گفت و گفت که ما هر کداممان یک ارتش هستیم .
قالت لهم رسلهم إن نحن الّا بشر مثلکم و لکن الله یمن علی من یشاء من عباده و ما کان لنا أن نأتیکم بسلطان الّا بإذن الله و علی الله فلیتوکل المؤمنون (ابراهیم 11)

پیغمبرانشان به آنها گفتند درست است که ما نیز جز بشرهایی مثل شما نیستیم ،ولی خدا بهر کس از بندگان خویش بخواهد منت می نهد ،و ما حق نداریم جز به اذن خدا برای شما دلیل بیاوریم ،و مؤمنان باید به خدا توکل کنند .  

آرزوی دامادی‌اش را داشتم اما شهادتش نصیبم شد/ روز تولد و شهادتش یکی شد

مادر شهید یداللهی بعد از وداع آخر با پیکر فرزند جوان خود صبورانه از افتخار این روزهایش چنین می‌گوید: پسر من راه امام حسین(ع)، زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) را داوطلبانه رفت. برای رضای خدا و به‌عشق اهل بیت امام حسین(ع) به سوریه رفت. آرزوی دامادی‌اش را داشتم اما شهادتش نصیبم شد. خدا گلچینش کرد. بچه من هم مثل خانم فاطمه زهرا(س) از پهلو تیر خورده بود و به شهادت رسید.

او ادامه می‌دهد: پدرش مداح اهل بیت(ع) است. از بچگی با حضور در هیأت‌ها آن‌قدر عشق امام حسین(ع) در وجود مجتبی افتاده بود که دیگر شیفته شده بود. روز تولد و شهادت پسرم یکی شد. این فقط از تقدیر خداوند است که شهادت و تولدش هم‌زمان شده است. خدا خودش او را انتخاب و گلچین کرد تا راهش را بروند.

بچه‌ام فدای امام خامنه‌ای/ پسرم ایرانشهر را به‌خاطر امام خامنه‌ای برای خدمت انتخاب کرد

مادر جوان‌ترین تکاور شهید ارتش که چند روزی بیشتر نیست که به جمع شهدای حرم پیوسته است، با صلابت می‌گوید: بچه‌ام فدای اهل بیت(ع). بچه‌ام فدای رهبر، فدای رهبری امام خامنه‌ای و امام خمینی(ره). پسرم راه اینان را رفت. مجتبی می‌گفت: «امام خامنه‌ای اولین جایی که رفت ایرانشهر (یکی از شهرستان‌های استان سیستان و بلوچستان) بود (ساواک او را به این منطقه تبعید کرده بود) و من هم می‌خواهم اولین منطقه‌ای که به‌انتخاب خود می‌روم ایرانشهر باشد.» از آنجا راهی حرم اهل بیت(ع) شد.

مادر است دیگر، شاید در روزهایی سعی کرد او را راضی کند که به فعالیت در مرزهای کشور اکتفا کند و همین‌جا بماند، اما کسی که مدتها آرزوی جهادی زیستن را در سر پرورانده بود، نمی‌توانست خود را محدود به جغرافیای شهرش بکند. مادر می‌گوید: گاهی سعی می‌کردم منصرفش کنم ولی همیشه می‌گفت: «مامان ما عاشق امام حسینیم.»، زینب‌وار رفت، عاشقانه رفت. این یک ماه آخر خیلی مهربان شده بود. خدا به من دختر نداده است. بچه من خواهر نداشت، اما همیشه خودش کمک‌دستم بود و می‌گفت: «دخترت هم می‌شوم».

تنها برادرش را هم عاشق و داوطلب شهادت کرده بود

مادر شهید یداللهی دو فرزند داشته که حالا با شهادت فرزند ارشدش فقط یک پسر دیگر دارد. او درباره عشق فرزندانش به انقلاب، مقاومت و شهادت می‌گوید: یک پسر دیگر هم دارم که متولد 1374 است. مجتبی برادرش را هم علاقه‌مند و داوطلب شهادت کرد. آن‌قدر برایش از راه شهادت صحبت کرد که او را هم علاقمند کرد. هرچه گفتم «مادر منصرف شو». گفت: «مادر! نگران نباش! پشت و پناه ما خداست. پیغمبر(ص) و اهل بیت(ع) و امام حسین(ع) پشت و پناه ما هستند».

شهادت مدافعان حرم افتخار است

او در پایان جملاتی را خطاب به خانواده شهدای مدافع حرم می‌گوید و ادامه می‌دهد: خانواده شهدای مدافع حرم باید به شهادت این بچه‌ها افتخار کنند. شهادت بهترین سعادتی بود که نصیب این بچه‌ها شد. مجتبی همیشه به من توصیه‌اش صبوری بود و می‌گفت: «مادر، بعد از شهادت من زینب‌وار صبور باش و گریه نکن.»، این توصیه همیشگی‌اش بود. او می‌گفت: «بعد از شهادت من شما باید برادر و پدرم را دلداری بدهی».


برادر شهید می گوید:دوست شهید مجتبی ،شهید صیادشیرازی بود .دوستانش همیشه می گفتند : قنوت هایش کار خود را می کند .یک شهید دیگر را بنا به شباهت فامیلی نیز دوست می داشت ؛سرلشگر شهید مسعود منفرد .خدا را شکر می کنم که برادرم با انتخاب همچین دوستانی به فوز عظیم رسید . 



                                  
در خدمت امام زمان (عجل الله فرجه)باشید

علی ثابت سرباز شهید می گوید:یک روز جناب یداللهی گفتند : که به جای کلاس آموزش موتوری همه در داخل آسایشگاه جمع شوند .مقدمات برپایی کلاس را فراهم کردم وجناب بعد از صحبت های اولیه به من گفتند که در مورد آموزش و بسیج توضیحاتی را ارائه دهید .
من گفتم که دوره های روایتگری را گذرانده ام و می توانم یکی از عملیات های دوران دفاع مقدس را شرح دهم به همراه خاطراتی از شهدا . بعد از خاطره گویی جناب مرا صدا زدند و من در پاسخ گفتم در خدمتم .گفتند که به جای اینکه در خدمت من باشید همیشه درخدمت امام زمان(عجل الله فرجه) باشید .در ادامه گفتند که از چه کتاب هایی روایتگری کردید ؟من هم دو کتاب «خاک های نرم کوشک»و «پایی که جا ماند»را همراه با امضای نویسنده آنها به جناب یداللهی هدیه دادم ودلیل رفاقت من باشهید یداللهی همین دو کتاب شد .  





دیدار حاج قاسم با خانواده شهید


   
نوکری رزمنده ها ...

همرزم شهید می گوید:روز 19 فروردین بود که ما داخل مقر خودمان در روستای قلعجیه مشغول امورات جاری بودیم که صدای ماشین آمد و متوجه شدیم که مهمان داریم .شهید مجتبی یداللهی و سرهنگ علی زمانی که فرمانده گردان حضرت قاسم(علیه السلام) در زیتان بودند برای سرکشی و احوالپرسی به مقر ما آمده بودند .
ورود مجتبی و سایر رفقا مقارن شده بود با نماز ظهر و عصر .بعد از اقامه نماز جماعت با کلی خنده و شوخی ناهار را با همدیگر خوردیم و صحبت کردیم که در بین صحبت ایشان یک مطلبی ذهن مرا به خود مشغول کرد و با حالت جدی رو به من کرد و گفت : حاج مجتبی اگر زنده برگردم ایران و دوباره برگردم به سوریه ،دیگر مسؤولیت نفرات قبول نمی کنم نوکری رزمنده را می کنم .چون برای من تحمل این بار مسؤولیت حفظ جان نفرات خیلی سخت است و من وقتی می بینم از رزمنده های تحت امر من کسی مجروح می شود دگر خواب و خوراک ندارم و از وقتی که به این منطقه آمدم تمام تلاشم بر این بوده کسی از رزمنده های تحت امر من کسی مجروح نشود .
البته نحوه شهادت ایشان هم گویای این مطلب بود که در سنگر خط مقدم و جلوتر از پرسنل تحت امر خود به شهادت رسید .