برای مشاهده کامل حاشیه دیدار خانواده شهدای مدافع حرم با امام خامنه ای(1395/09/01) اینجا کلیک بفرمایید.
زندگی نامه ، سبک زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم محرم علی مرادخانی:
محرمعلی متولد سال 45 است. از بچگی همت بزرگی داشت. باخدا و باتقوا بود. به مادر و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هنوز دانش آموز دبیرستانی بود که قصد جبهه کرد. پدرش گفت: نرو بمان و درس بخوان. اما جوابی داد که از سن و سالش بعید بود. گفت: الان به حضور امثال ما نیاز است و بعداً وقت درس خواندن است.
سال 57 دانش آموز مدرسه راهنمایی نظام مافی در چهارراه تفرشی مهرآباد جنوبی تهران بود. همان زمان با اینکه 12 سال داشت، لیدر بچه های انقلابی مدرسه شده بود تا جایی که مادرش را به دفتر مدرسه خواستند و تهدید کردند محرم علی را اخراج می کنند. ولی محرم علی دست بردار نبود. در همان سنین نوجوانی همراه انقلابی ها به کلانتری 19 مهرآباد حمله کردند. انسان نترس و شجاعی بود.
شجاعتش باعث می شد که در مواجهه با خطر نترسد و پیشقدم شود. یک جورهایی شخصیت لیدری در همان دوران کودکی داشت. انقلاب و شرایطی که حاکم شد بچه ها را زودتر پخته می کرد. پدرش هیئت تنکابنی های مقیم مرکز را اداره می کرد و محرم علی از نوجوانی در هیئت میان دار بود. بعد هم که جنگ خودش دانشگاه بود و اغلب نوجوانان و جوانانی که به جبهه می رفتند، خیلی بزرگ تر از سنشان فکر و عمل می کردند. محرم علی از جمله همین بچه حزب اللهی هایی بود که انقلاب را از خودشان می دانستند و برایش هرکاری می کردند.
امر به معروف و نهی از منکر که نشانه ای از احساس تکلیف یک فرد انقلابی نسبت به وقایع اطراف و جامعه اش است، در محرم علی نمود بیشتری داشت. رک و راست حرفش را می زد. در واقع در انجام تکلیفش جسور بود. انگار روحیه اش را مثل اوایل انقلاب حفظ کرده بود. اگر احساس می کرد در یک مراسم عروسی حتی امکان شنیدن موسیقی حرام است، در آن مراسم شرکت نمی کرد. بعدها به خانه نوعروس و داماد می رفت و هدیه ای برایشان می برد. آدم هایی مثل محرم علی الان کم هستند. شاید نایاب باشند. او هم یک انقلابی بود و انقلابی ماند.
زمان جنگ چند بار مجروح شد. از ناحیه فک و صورت و گوش و پا دچار مجروحیت های متعددی شده بود.
محرمعلی بعد از جنگ همچنان فعال بود. قبل از بازنشستگی مدتی به کرمانشاه رفت، مدتی هم از او دعوت شد تا در ستاد مشترک نیروی قرارگاه امام حسین(ع) باشد و به تهران منتقل شد. بعد آمد به عنوان کارشناس نظامی قرارگاه امام حسین(ع) مشغول شد که دیگر بحث بازنشستگی اش پیش آمد و بلافاصله بعد از بازنشستگی اعزام گرفت و راهی سوریه شد.
زمانی که صدای هل من ناصر ینصرنی عمه سادات را شنید لحظه ای تعلل نکرد و شتابان به جمع عباسها شتافت و اینقدر در این راه ممارست بخرج داد تا خداوند لیاقت شهادت را به شهید مرادخانی عطا کرد و حضرت زینب سلام الله علیها خریدارش شد. همیشه در جهاد عنوان این تصویر است که براستی برازنده شهید مرادخانی بود.
همسر شهید: ما همسایه بودیم و مقدمات آشنایی هم از آنجا رقم خورد. سال 63 عقد کردیم و 64 هم ازدواج. موقع آشنایی هر دو 17 سال داشتیم. اتفاقاً پدرم مخالف ازدواج ما بود. اولش حرفی نداشت، منتها وقتی که رفتیم صیغه کنیم، عاقد به پدر گفته بود با وجود رزمندگی دامادت و اینکه امکان شهادت و جانبازی اش است، فکرهایت را برای ازدواج دخترت با او کرده ای؟ پدر هم همان جا فکرهایش را می کند و ساز مخالفت می زند. وقتی به خانه برگشتیم، مادر و برادرش به پدرم اعتراض کردند که چرا مخالفت کردی. کمی حرف زدند و عاقبت پدر راضی شد و ما محرم هم شدیم.
از حیث نبودن ها و مأموریت های ناتمامش، زندگی با محرم علی همیشه خدا سختی های خودش را داشت. ما چهار ماه بیشتر عقد نبودیم و تنها دو، سه روز بعد از عقد رفت جبهه و تا موقع ازدواج هم جبهه بود. جالب است که برادر بزرگ ترم رفت منطقه تا او را برای مراسم عروسی به خانه بیاورد! آمد و چهار روز بعد از عروسی دوباره رفت جبهه.
زمان جنگ که ایشان 45 روز منطقه بود و 15 روز خانه. اسماً 15 روز بود، چراکه معمولاً یا چند روز از شیفت استراحتش را منطقه می ماند و دیر برمی گشت، یا موقع رفتن به منطقه زودتر از موعد حرکت می کرد. همان زمان جنگ، دخترمان دنیا آمد. محرمعلی به منطقه می رفت و می آمد، می دید این دختر دندان درآورده، می رفت و می آمد، می دید بچه دارد راه می رود. خودش هم می گفت من بزرگ شدن این بچه را ندیدم. بعد از جنگ آمدیم بابلسر ایشان جانشین یگان دریایی شدند. بعد رفتند تیپ 3 و جانشین عملیات شد. بعد فرمانده عملیات شد. بعد جانشین تیپ شد و بعدش بازنشسته شد. اما دوباره دعوت به کار شد و رفت کرمانشاه، دو الی سه سال آنجا بود. بعد رفت تهران و دو سالی هم آنجا بود. در این مدت ما در تنکابن زندگی می کردیم. بنابراین باز هم نبودن های او را درک کردیم. محرمعلی در گفتن حرف حق خیلی جسور و صریح بود. دلش از بی حجابی ها و بی بندوباری ها خون بود. شب تاسوعای 94خودش رفت پشت بلندگو نسبت به برخی از ناهنجاری های جامعه گلایه کرد. مردم عزادار خیلی خوششان آمده بود و گفتند حداقل یک مرد پیدا شد که حرف دل ما را بزند. محرم علی حتی شده به مسئولان زنگ می زد و گلایه هایش را صریح بیان می کرد. واقعاً آدم شجاع و جسوری بود.
محرمعلی در انجام کار خیر همشه پیش قدم بود. به جرئت می توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چند نفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش می آمد که پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشان در دفتر کارش می آمدند و ایشان با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد را حل کند با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش را میکرد. از کارگری کردن برای خانه سازی افراد نیازمند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست. و پرداخت هزینه تحصیل کمک برای شروع کار و هر کار خیری را که فکرش را بکنید. محرمعلی به شدت از غیبت بیم داشت و از غیبت کردن دوری میکرد و جایی که غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل می کرد تا فضای بحث تغییر کند و اصطلاحاً بحث را عوض می کرد. همیشه اصرار بر نماز اول وقت داشتند و همیشه از آنجایی که خودشان عامل به نماز اول وقت بودند دیگران از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت سفارش می کردند. به خواندن نمازشب علاقه شدیدی داشتند و به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند. به گونه ای که کسانی که در خانه شهید رفت و آمد داشتند بارها گونه های خیس ایشان را در نماز شب دیده اند. یتیم نواز بودن محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت میدادند، تا ذره ای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادتش مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را برعهده داشتند. روزه های مستحبی زیاد می گرفت. ایشان عادت داشت در هفته دو تا سه روز حتماً روزه مستحبی بگیرد. در عملیاتی که به درجه رفیع شهادت نایل شد، روزه دار بود و همانند اربابش تشنه لب به شهادت رسید. محرمعلی نسبت به مال دنیا و مسائل مادی بی اهمیت بود. و چشم به مال دنیا نداشت. وقتی بر اثر اتفاق، مالی را از دست میداد به هیج وجه بابت از دست دادن مال ناراحت نمی شد و خم به ابرو نمی آورد و می گفت: " این پول و اموال دست ما امانت است و همان کسی که داده می تواند پس بگیرد". چشم به مال دنیا نداشت و دلبسته به مال دنیا نبود. سوره واقعه را قبل از خواب همیشه می خواند. دعای عهد را هر روز بعد از نماز صبح می خواند، و به انجام آنها اصرار داشت و به گفته ی همرزم ها و دوستان و خانوادشان هیچگاه ترک نشد.
من شرایط کاری همسرم را درک می کردم. بنابراین سعی کردم در اغلب مواقع دست تنها، بچه ها را بزرگ کنم و زندگی را بچرخانم. ایشان بعد از فراغت از کار که تصمیم گرفت به سوریه برود، 28 اسفند سال 93 بود. رفت و چهارم فروردین مجروح شد. منتها به ما نگفت مجروح شده و در همان سوریه هم ماند. در زمان جنگ به خاطر مجروحیت هایش هفت بار عمل کرده بود. دو بار فکش را، یک بار بینی اش را سه بار گوشش را و یک بار هم پایش را. حالا دوباره پایش مجروح شده بود و همان سوریه عمل کرده بود. به هرحال چون 16 اردیبهشت امسال عروسی برادر کوچکش بود، من قبلش تماس گرفتم و گفتم برگردد، چهارم اردیبهشت 94 برگشت و تازه آنجا متوجه شدیم که مجروح شده است.
سخنان فرزند شهید
فرزند شهید مدافع حرم محرمعلی مراد خانی پیرامون دیدگاه پدر درباره قیام
امام حسین (ع) به خبرنگار ایرنا گفت : ایشان عاشق امام حسین (ع) بود و
اعتقاد داشت که این امام بزرگوار به خاطر زنده نگه داشتن امر به معروف و
نهی از منکر قیام کردند و باید این فریضه الهی را در جامعه گسترش داد.
روح الله مرادخانی به گلایه های پدر درباره بی توجهی به امر به معروف و
نهی از منکر در جامعه اشاره کرد و افزود : پدرم همیشه می گفت که انقلاب
اسلامی با تاسی از قیام امام حسین (ع) شکل گرفت و بنابراین باید به اولین
خواسته این امام بزرگوار که همانا امر به معروف و نهی از منکر بود توجه
بیشتری شود تا دین و ناموس ما از گزند فساد و فحشا درامان باشد اما وقتی
مشاهده می کرد که این فریضه الهی در جامعه کمرنگ شده و مسئولان هم بی تفاوت
هستند بسیار ناراحت می شد و به وضع موجود انتقاد می کرد.
وی اظهار داشت: شهید مرادخانی نظر مثبتی به عزاداری های دهه اول محرم
داشت اما معتقد بود مناسبت های مذهبی نباید به جشن و عزا خلاصه شود و باید
به افرادی که درد دین و انقلاب را دارند اجازه داده شود تا با بیان اندیشه
های خود جامعه را نسبت به مسائل مذهبی پربارتر کنند.
* خداحافظی پدر همراه با اشک
وی خداحافظی با پدر برای رفتن به سوریه را بسیار سخت توصیف کرد و
افزود : شهید مرادخانی بارها در عملیات ها شرکت کرده بودند و اینگونه
خداحافظی ها برای خانواده دیگر عادی شده بود اما خداحافظی آخر خیلی فرق
داشت چون برای اولین بار بود که دیدم پدرم بغض کرده و گریه می کند و با
مشاهده اشک های پدرم دلم لرزید و با نگاه بغض آلودش از من خواست که مراقبت
خانواده باشم.
فرزند شهید مرادخانی که با حالتی بغض آلود سخن می گفت، اظهار داشت: دلم
برای پدرم تنگ شده و دوست دارم تمام زندگی ام را بدهم تا یک بار دیگر پدرم
را در آغوش بگیرم.
وی با انتقاد از کسانی که می گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه رفته
اند، تصریح کرد: متاسفانه این مسئله شامل خانواده من هم شد ولی آنهایی که
این حرف ها را می زنند حاضرند به خاطر پول یک دست پدرشان را قطع کنند.
مرادخانی ادامه داد: این حرف ها را کسانی می زنند که از شکست های پی در
پی در برابر نظام مقدس جمهوری اسلامی به ستوه آمده اند و در برابر فرهنگ
والای شهادت دست و پا بسته هستند.
وی با بیان اینکه دفاع از حرم اهل بیت (ع) دلیل نمی خواهد، یادآور شد:
هدف مدافعان حرم که به سوریه می روند در درجه اول دفاع از حریم اهل بیت است
که از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) دفاع کنند و سپس امنیت مردم
ایران است که اگر امروز مدافعان حرم ما در سوریه با دشمنان نمی جنگیدند،
حتما در کرمانشاه و همدان با دشمنان روبرو می شدند.
صادقی از دوستان و همرزمان شهید مرادخانی در زمان جنگ و بعد از جنگ تحمیلی است و خاطرات این شهید را این چنین روایت میکند:
*پرواز در ساعت ۵ صبح
شهید مرادخانی بهار سال ۹۴ بعد از سی و سه سال خدمت بازنشست شده بود. چند ماه قبل از بازنشستگی مدام تقلا میکرد تا به سوریه برود چون مطلع بود که نیروهای بازنشسته را به عراق و سوریه نمیبرند. یک شب ساعت دوازده شب تماس گرفت و گفت فردا ساعت پنج صبح پرواز داریم. در راه تهران این سفر منتفی شد و برگشتیم. خیلی تشنه این سفر به سوریه بود.اما مجددا با اصرار خودش به عنوان مسئول محور به سوریه سفر کرد. در آن سفر برای شناسایی توی کانالی رفته بود با اینکه فرمانده بود اما مانند یک نیرو در نوک پیکان رفته بود و توی کانال پای چپاش آسیب جدی دید. اما برای اینکه روحیه نیروها خراب نشود ادامه داد و در ادامه شناسایی دوباره جراحت و آسیب پا جدیتر شد. با این حال قبول نکرد به ایران برگردد و تا آخر ماموریت در سوریه ماند. بعد از بازگشت هم آرام و قرار نداشت و بنا داشت که دوباره برود. آمدیم تهران ساعت پنج صبح دست تقدیر این بود که محرم به سوریه برود و شهید شود.
* برات شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت
بیست روز قبل از سفر به سوریه با همسرش به زیارت امام رضا(ع) رفت از همان جا با من تماس گرفت. براتش را با امام رضا(ع) گرفت. حاج محرم با همین حقوق بازنشستگی به راحتی میتوانست به زندگیاش برسد اما با سردار رستمیان فرمانده لشگر ۲۵ مازندران صحبت کرد و گفت: من برای رفتن آمادهام و حتی به عنوان فرمانده گروهان نیز راضیام که در عملیاتهای سوریه شرکت کنم. اما خود قرارگاه بر حسب نیاز یک مسئولیت بالاتر به شهید مرادخانی داد.
اربعین امسال در راهپیمایی شرکت کرد و از نجف به سمت کربلا عازم بود. سه شنبه یک روز قبل از اربعین با او تماس گرفتند که باید برود سوریه. با اینکه در چند کیلومتری کربلا بود برگشت همدان و با من تماس گرفت. گفتم بیا تنکابن اما از همانجا رفت تهران و پنج شنبه سوریه بود. روز یک شنبه هم در راه آزادسازی حلب شهید شد.
*از بی توجهی مسئولین شهرش در یادواره شهدا به گریه افتاد
بنده و شهید مرادخانی از ساعت هفت صبح روز شنبه تا غروب روز چهارشنبه کنار هم بودیم. از غروب چهارشنبه هم که به خانه میآمدیم باز هم آرام و قرار نداشت. در بدترین شرایط هم نماز اول وقتش را به هیچ وجه ترک نمیکرد. به سورههای حشر و واقعه بسیار علاقه داشت و با آنها مانوس بود. همیشه تعقیبات بعد نماز را مفصل میخواند و دعای سمات را هم حفظ بود. ما سالها همکار بودیم و در بسیاری از اوقات میدیدم که محرم روزه است. در کارگشایی برای مردم شهرستان تنکابن بسیار کوشا بود و دغدغه مسائل فرهنگی داشت. یادم میآید پانزده روز قبل از شهادتش در مراسم یادواره شهدا از بی توجهی مسئولین شهرش به مسائل فرهنگی به گریه افتاد. با اینکه دبیر هیئت ارزیابی و آمادگی رزم جهادی تیپ ها و لشگرهای مردم پایه سپاه در کل کشور بود اما به عنوان یک فرمانده گروهان راضی بود که به جنگ با تکفیریها برود. یعنی خیلی افتاده حال بود و دنبال جاه و مقام نبود.
*بعد از زلزله مازندران دو جنازه از زیر آوار درآورد
توی زلزله مازندران که چند سال پیش اتفاق افتاد در مرزن آباد خودش به تنهایی دو جنازه در آورد. میتوانست کنار بایستد و دستور بدهد اما عین نیروهای عادی همیشه داخل گود بود. در جاده کندوان وقتی بهمن میآمد و جاده بسته میشد باز هم میتوانست توی ماشین بنشیند و امر و نهی کند اما پا به پای نیروهایش توی جاده حرکت میکرد و میلگرد میزد تا ماشینها را پیدا کند و مردم را نجات بدهد.
*مردمان اهل سنت ثلاث باباجانی عاشق مرادخانی بودند
سال ۶۲ جانشین تیپ پیاده امامت و مدتی هم فرمانده قرارگاه بود. مردمان آن منطقه اکثرا از برادران اهل سنت هستند. شهید مرادخانی برای رفع محرومیت زدایی و دستگیری از مستضعفان در منطقه سر پل ذهاب و شهرستان ثلاث باباجانی بسیار کوشا بود. به طوری که اهالی آن منطقه عاشق مرادخانی شده بودند. اقداماتی که او در طی دو سال مسئولیتش انجام داد در آن منطقه زبانزد است. وقتی شهید مرادخانی را دفن کردیم گفتم ما شهید مرادخانی را کاشتیم.
*عاشق شهید گلگون بود و میگفت: بارها از این شهید حاجت گرفته ام
حاج محرمعلی مرادخانی به شهید مصطفی گلگون فرمانده محور ۲۵ کربلا در فاو بسیار علاقهمند بود. هروقت مشکل داشت به مزار شهید گلگون سر میزد و میگفت حضرت آقا فرمودند: «شهدا امامزادهگان عشق هستند» من بارها از این شهید حاجت گرفتم به رفقایش سفارش میکرد اگر مشکلی دارید از شهید گلگون بخواهید حتما گره گشایی میکند. یکی از دوستان که سالها بچهدار نمیشد یک نذری کرد و شهید گلگون حاجتش را داد.
*اعتقاد عمیقی به امر به معروف و نهی از منکر داشت
شهید مرادخانی به مسئله امر به معروف و نهی از منکر تاکید ویژهای داشت. به نظرم شهادتش هم برای نهی از منکر بود. همیشه میگفت ما به عنوان یک بچه حزب اللهی موظفیم که مباحث امر به معروف و نهی از منکر را با روش صحیح در جامعه تبیین کنیم. حاج محرمعلی معتقد بود که اگر این موضوع را جدی نگیریم دشمن از همین موضع نفوذ می کند. به این مسئله ایمان داشت.
*حتی یک ترکش همه چیز را دود میکرد
زمان جنگ در خط پدافندی فاو بودیم. عراق مستمر در حال تیراندازی بود و زیر آتش بیشمار و بی امان عراق کم آورده بودیم و از آن مهمتر مهماتمان تمام شده بود. شهید مرادخانی قایقی را پر از جعبه مهمات کرد و به اروند رود زد. همه رزمندهها ترسیدند چرا که این حرکت بسیار خطرناک بود اگر یک ترکش به قایق می خورد انفجار مهیبی رخ میداد. اما شهید مرادخانی مهمات را به فاو رساند. محرمعلی در آن زمان فرمانده آبی خاکی لشگر ۲۵ مازندران هم بود.
*گفتند: محرم! اعدام صحرایی میشوی
شهید مرادخانی سال ۶۲ در کردستان در محور «دزلی
مریوان» مسئول ادوات و آتش بود. فرمانده سپاه مریوان گفته بود تا من
نرسیدم حق تیراندازی و آتش ندارید. دیدهبان ستون زرهی عراق را دیده بود که
به سمت ما در حال حرکت است. شهید محرمعلی مرادخانی دستور آتش را با
مسئولیت خودش صادر کرد. همکاران و دور و بریهای شهید مرادخانی گفتند محرم
این کار خطرناک است و اعدام صحراییات میکنند. محرم در جواب گفت: اشکال
ندارد من به نظرم درستترین کار ممکن را انجام دادهام. ما که نمیتوانیم
دست روی دست بگذاریم تا دشمن به ما برسد. ستون دشمن را زدند و به خاطر این
تصمیم به جای شهید مرادخانی کلی از دشمن تلفات گرفتیم. وقتی فرمانده مریوان
آمد از محرم تقدیر کرد و گفت کار درستی انجام دادی برادر اگر من هم بودم
همین کار را انجام میدادم.
سردار مرادخانی نقل می کرد: شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد. پیگیر قضیه شد. دید چند تا از بچه های افغان میگویند چند تا داعشی را دیدند که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی را داشتند. سردار متوجه میشود که بچه ها خیلی ترسیدند میگوید: بی جهت تیراندازی نکنید و با چند نفر دنبال داعشی ها میروند. در جریان تعقیب ایشان در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرند ناغافل از اینکه آن طرف دیوار خندق است، فرود می آیند و با ضربه ای که به پای شان وارد می شود رباط و تاندون های پای چپ پاره میشود. می گوید: یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت. ولی برای اینکه همراهانش متوجه نشوند آرام سعی کرد بلند شود ولی دوباره زمین خورد. خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کرد و بعد خودش را با کمک بچه ها به مقر رساند. وقتی به مقر رسید بچه ها اصرار کردند که همان شب ایشان را به درمانگاه ببرند، ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت. یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یک مسکن به ایشان تزریق می کند. سردار می گفت: وقتی مسکن به من زد دیگر نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم و دیدم نماز صبح شده است. بعدش با اصرار بچه ها رفتم بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت: وضع پایت خیلی خراب است باید به ایران برگردی. قرار شد که ایشان را برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنند. سردار میگفت: رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگوید باید برگردی چاره ای نیست. ایشان می گویند: من چند ماه دنبال این بودم که بیایم اینجا حالا به همین سادگی برگردم. من بر نمی گردم. یک ماشین به من بدهید تا به مقر بروم. که ظاهراً مسئول هماهنگی قبول نمی کند. خلاصه می گفت: حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب(ع) یک گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه هایی که من را می شناخت آمد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم: کجا می خواهی بروی گفت: تا مقر می روم. من هم با او رفتم. با همان وضعیت تا آخر مأموریت شان در سوریه می مانند و بعد از پایان دوره به ایران بر می گردند. در این مدت ایشان تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده را تعمیر می کنند و نحوه کار با آنها را به بچه های افغانی یاد می دهند.
ایشان بار دوم که آذرماه 94 رفت، چند ماهی خانه بود. شاید در تمام 30 سال زندگی مشترکمان، تنها همان چند ماه واقعاً کنار هم بودیم. یکبار با ایشان رفتیم خرید، وقتی برگشتیم گفت من تازه می فهمم در نبودن های من در این چند سال شما چه کشیدید.
بار اول نگفت که می خواهد به سوریه برود. فقط گفت چهار روز اول عید 94 را در تهران می مانم. 28 اسفند رفت و همان روز غروب زنگ زد که می خواهم به سوریه بروم. بار دوم 15 روز قبل از اعزامش با هم رفتیم مشهد. اسم دو پسرمان و خودش را نوشته بود برای پیاده روی اربعین. بچه ها را راهی کرد و دو، سه روز بعدش دیدم دارد گریه می کند. علتش را پرسیدم که فهمیدم هوای کربلا کرده و بعد خودش گفت که قضیه سوریه کنسل شده و بعد از بهمن می روم. وسایلش را برداشت و رفت عراق و در کاظمین به بچه ها ملحق شده بود. گویا روز آخر که به نظرم اربعین بود، زنگ زده بودند که برگرد تهران و برای اعزام به سوریه مهیا شو. از همان بین الحرمین به مولی حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام داده و برگشته بود. از تهران به من زنگ زد گفت من را برای سوریه خواسته اند. گفتم خداحافظی نکردی ها، گفت دیگر طاقت نداشتم گریه هایت را ببینم. گفتم مادرت چه می شود، گفت اجازه ام را خودم می گیرم. رفت و چهار روز بعد یعنی 16 آذرماه 1394 به شهادت رسید. روز قبلش هم دو بار تماس گرفت. یکبار سراغ بچه ها را گرفت و گفت برایشان ولیمه آبرومندی بگیرید. بار دوم هم شب زنگ زد و نگران کم و کسری خانه بود. روز بعد به شهادت رسید.
نماز مغرب تازه خوانده بودیم که سردار نقشه عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. و تعدادی از بچه ها دور نقشه جمع شدند و دور سردار دایره زدند. سردار چند روزی بود به عنوان فرمانده به جمع ما اضافه شده بود. قبل از اینکه او بیاید یک بار با بچه ها تا پای کار و تا نزدیکی تکفیری ها رفته بودیم اما به خاطر شرایط بد آب و هوایی، سرما و باران مجبور به برگشت شدیم. به همین دلیل تا حدود زیادی با نقشه منطقه عملیاتی آشنایی داشتیم. حاجی نظراتش را گفت و سپس بچه های گروهان طرح هایشان را ارائه دادند.
زمینی که ما باید می گرفتیم بسیار هموار و با موضع و جان پناه کم بود. و حدودا 400متر عرض مواضع دشمن بود. به هر تقدیر فرماندهان به جمع بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار به دیوار زدیم. او با با یک اقتدار خاصی گفت: هر کسی نمی تواند بیایید بعد از جلسه به خودم بگوید من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می کنم. بچه های گروهان که الحمدالله با صحبت های حاجی روحیه مضاعفی گرفته بودند به شوخی و البته با یاد واقعه عاشورا و حضرت سیدالشهدا(ع) به سردار گفتند: حاجی چراغ ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحت تر برود. صحبت هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت شروع کرد و گفت: همه ما برای دفاع ازحرم حضرت زینب(س) آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم. همه بچه ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تاکید می کرد: اگر با قدرت بجنگیم پیروز می شویم و دشمن را نابود می کنیم. حرف هایش آرامش خاصی به بچه های گروهان که غالباً هم سن و سال فرزندانش بودند می داد.
در ادامه صحبت هایش اشاره ای به نقشه کرد و گفت: بچه ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کار است ما هر چه روی کالک فضای عملیات را بخواهیم ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگری رخ می دهد که با منطق سازگاری ندارد، وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش هایی رخ می دهد که پیش نیاز آن ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در آن دوران باشکوه اجرا کردند و حماسه آفرینی کردند و موفق شدند قطعا شما هم موفق می شوید. در این عملیات سردار و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.
یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی اش گفت: گره ای در این منطقه بود که بعد از مدت ها باز شد. بعد از عملیات یاد صحبت های شهیدانه سردار افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود. عملیات در شانزده آذرماه سال 94 مصادف با 25 صفر در روز دوشنبه و در مناطق صحرای حُمص آغاز شد و هدف از عملیات آزادسازی اتوبان حلب بوده است.منطقه عملیاتی بسیار مسطح و بدون پستی و بلندی بوده. نیروها ساعت چهار صبح به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند و حدود ساعت شش صبح به منطقه عملیاتی رسیدند.
عملیات طبق برنامه به فرماندهی سردار آغاز شد. تکفیری ها با توجه به سیستم هایی که داشتند باعث اختلال در مسیریابی ها و قطب نماها و سیستم های جی پی اس میشوند و باعث می شوند که نیروها از مسیری که باید حرکت می کردند حرکت نکنند، اما بنابر خواست خداوند بزرگ و همانطور که شهید مرادخانی در شب گذشته در توجیه عملیات بیان کرده بودند گاهی در درگیری با توکل بخدا و ایمان رزمنده ها گشایش هایی حاصل می شود، چرا که با اختلال جی پی اس ها باعث میشود رزمنده ها مسیری را اصطلاحا اشتباه بروند و بجای اینکه رو در روی دشمن قرار بگیرند در موضعی دیگر بصورتی که دید و تسلط بهتری بر دشمن داشته باشند قرار بگیرند. پس از کشمکش های فراوان و درگیری های سنگین بین نیروهای مازندران و تکفیری ها، حجم آتش تکفیری ها به شدت افزایش پیدا میکند به گونه ای هیچکس از نیروهای خودی سربالا نمی آورند و درحالی که همه ی نیروها اصطلاحاً وامانده بودند سردار دستور حمله می دهند و میگویند که نباید در این خاکریز و گودال بمانیم و الا کاری از پیش نمیبریم و محاصره سنگین تر میشود، اما یک سری از نیروها میگویند حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم میزنند! در اینجا همرزم سردار نقل میکند که سردار برافروخته شد و انگشت به سمت بچه ها گرفت و گفت: "رهبر گفته حلب باید آزاد بشه" من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه. همرزم سردار نقل می کند که سردار تیربار به دست گرفت و از خاکریز بلند شد و شروع کرد به تیراندازی کردن به طرف نیروهای تکفیری. بگونه ای سردار تیراندازی می کرد که ما می دیدیم که سردار یکی پس از دیگری دارند تکفیری ها رو به درک می فرستند و شروع کردند به رجز خواندن که:
"ای تکفیری ها من محرمعلی مرادخانی شیعه علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همه شمارو به درک واصل کنم"
وقتی بچه های خودی این شجاعت فرمانده را دیدند جان تازه ای گرفتند و پشت سر سردار دوان دوان حرکت کرده و درگیر شدند. اولین کسی که بعد از سردار به پاخاست شهید حسین بواس بودند که در عملیات بعدی به شهادت رسیدند. سردار به دویدن و تیراندازی کردن ادامه میدهند تا زمانی که به تپه ای میرسند، و در روی تپه بودند که توسط تک تیرانداز حرامی تکفیری که در بالای درخت زیتون پنهان شده بود هدف گلوله قناصه قرار می گیرند و گلوله به پشت سر سردار اصابت کرده و به حالت سجده در می آید و عباس گونه به شهادت می رسند. در همان عملیات تک تیرانداز تکفیری به درک واصل شد.
پدرمحمّد جعفر، با ترک زادگاه خود، وطن عقیدتی اش را برای بزرگ شدن بچّه ها انتخاب کرده بود. او سال ها برای ایران و نظام جمهوری اسلامی جنگیده بود.
خداوند در سال ۱۳۶۳، به آن ها، محمّد جعفر را هدیه داد.
محمد جعفر حسینی، از نیروهای قدیمی فاطمیون بود که اوّلین بار پیش از تشکیل لشکر فاطمیون برای دفاع از حرم اهل بیت (علیهم السّلام) به همراه نیروهای ایرانی به سوریه رفت، بعد از تشکیل لشکر فاطمیون به همّت ابوحامد، عضو این لشکر شد و از همرزمان شهید مصطفی صدرزاده، ابوحامد، حجت و دیگر فرماندهان شهید این لشکر بود.
او جوانی برومند و متشخّص و استاد زبان انگلیسی بود. درمیان برادران افغانستانی، شخصیّت جعفر حسینی به گونه ای بود که هر آدم غیرمغرضی را به تحسین وا می داشت.
هوش وافری در فهم مسائل، داشت . او به دلیل توان مدیریتی، به سرعت فعالیّت های فرهنگی و تربیتی عمیقی را پایه گذاری کرد.
با کمک حاج حسین یکتا و حمایت بنیاد کرامت رضوی با تحت پوشش قرار دادن دویست نفر از نخبگان نوجوان افغانستانی به دنبال کادرسازی برای نیروهای انقلابی آینده ی افغانستان بود. چند سال با جمع آوری کمک ها، هزینه ی بزرگترین موکب خادمان افغانستانی را در مرزهای ایران فراهم آورد.
آن زمانی که، نامه ی آقا به جوانان کشورهای غربی و اروپایی منتشر شد. با اساتید دانشگاه ها در خصوص ضرورت سبک جدید با محتوای تبلیغی جلسه گذاشت. آن ها گفتند: دو سال وقت به همراه چند میلیارد منابع می خواهیم. امّا محمّد جعفر سبک جدیدی از آموزش زبان با محتوای تبلیغی را ظرف مدّت کوتاهی با کمترین هزینه پایه گذاری کرد. سبکی که در آن افراد با محوریت تبلیغ انقلاب و مهدویت آموزش زبان ببینند.
شب قدر محمّد جعفر حسینی، زمان دیگری بود. روزی در مسجد حاج آقای خوشوقت سؤالی از من پرسید که من در جوابش سخت ماندم. گفت از طرفی همه ی کارهایش برای اشتغال و زندگی در یک کشور اروپایی هماهنگ شده و از طرف دیگر با درخواستش برای رفتن به سوریه موافقت شده است. دختر نازنین اش هم به دنیا آمده بود.(زینب خانم این روزها کلاس دوم دبستان است و دانش آموز مدرسه ی مؤتلفه ی اسلامی.) گفت به نظر شما چه بکنم؟ چند روزی گذشت پرسیدم : محمّد جعفر چه می کنی ؟ گفت خیلی فکر کردم دیدم اگر روزی برسد که من یک هفته مراسم حاج منصور نتوانم بروم، نمی توانم زنده بمانم. من متعلّق به این جبهه هستم، نمی خواهم در جبهه ی دیگری حتّی برای یک زندگی معمولی بروم.
تصمیم خیلی سختی بود ولی او این تصمیم را گرفته بود. تصمیمی که محمّد جعفر را در زمره ی ابرار کرد. محمّد جعفر گفت:
نمی شود، حضرت زینب برای آدم، دعوتنامه بفرستد و بعد من به اروپا بروم.
محمّدجعفر حسینی به دلیل لیاقتی که داشت، معاون تیپ فاطمیون شد. او همواره با گرایشات ضدّ ایرانی مقابله می کرد، هر چند خود، دل پردردی از این برخوردهای دشمن ساز داشت و می گفت به عشق آقا (سید علی خامنه ای) همه را تحمّل می کنم. او می گفت: شماعلوی هستید و ما فاطمی و ما نباید از هم جدا بشویم.
بهترین خاطره ی زندگی او، دیدار با حاج قاسم سلیمانی بود و تحوّلی که بعد شهادت مرادش ابوحامد و فاتح برای فاطمیون به وجود آمد. خود مسیٔولیّت صدور برگه ی هویت را، برای رزمندگان فاطمیون به عهده گرفت و آرزویی که سال ها بر دل بسیاری از رزمندگان بود را با دادن برگه ها برآورده کرد. دوست داشت از پتانسیل فاطمیون در ایران و خارج از مناطق جنگی استفاده بیشتری شود و با راه اندازی هیأت شهدای گمنام افغانستان در امام زاده عبداللّه شهر ری، اجتماع آنان را فراهم نمود و خیریه ای را برای کمک به خانواده های مدافعان حرم راه اندازی کرد.
زینب کلاس اول در حال خاطره گویی
سال ۹۷، در روز میلاد بانوی کرامت حضرت زینب (سلام اللّه علیها) از پدرِ قهرمان زینب دعوت شد که به دبستان بیایند و برای دخترکان از روزهای حماسه و جهاد و جانفشانی در راه حفظ حریم آل اللّه (علیهم السّلام) سخن بگویند . صبح روز میلاد ؛ مادر زینب با آن استواری و صبر همیشگی آمدند و خبر دادند که همسرشان به دلیل شدّت جراحات مجدد بستری شده اند و سعی کنیم که زینب متوجّه نشود. آن روز در میان نگاه مشتاق گل دختران، زینب و مادر بزرگوارش، به نیابت از بابای جانباز آمدند و از خاطرات روزهای دفاع از حرم و شوق بی پایان ایشان در دفاع از حریم بانوی عصمت حضرت زینب (سلام اللّه علیها) سخن گفتند.
زینب هر گاه از پدر سخن می گوید ؛ محال بود از آرزوی بابا برای آزادی فلسطین و افغانستان سخن نگوید . هر بار که احوالپرس پدر قهرمانش می شدیم، با تمام کودکیش بزرگوارانه به فرزندان شهدا اشاره می کرد و می گفت : "پدرم همیشه دل نگران فرزندان شهید است ؛ می گفت باید حواسمان به آنها باشد . برای فرزندان شهید خیلی سخت است . "
زینب و خاطرات بابا
محمّد جعفر حسینی در آخرین اعزام خود و در حالی که جنگ در حال خاتمه بود، در سال ۱۳۹۶، به منطقه رفت و با انفجار سنگینی، اثرات موج گرفتگی و ترکش های فراوان بر روی جان و تنش نقش بست. از آن زمان او بیشتر در بیمارستان بستری بود تا کنار خانوادهاش.
فرمانده فاطمیون درباره ی نحوه ی جانبازی ابوزینب می گوید: در جریان فتح آخرین پایگاه داعش در شهر البوکمال، شهید ابوزینب همواره پیشگام بود. در یکی از محلّات که به سدّ محکمی از داعش برخورد کردیم و درگیری شدّت گرفت، ابوزینب بر اثر اصابت موشک به شدّت مجروح شد. در انتقال به بیمارستان مشخّص شد حدود ۲۰۰ ترکش به بدنش اصابت کرده بود.
از آن زمان او بیشتر در بیمارستان بستری بود تا کنار خانواده اش.
وی شهید محمد جعفر حسینی را به یک گل تشبیه کرد که در مقابل چشمانش در شهر البوکمال پرپر شد و به مقام جانبازی رسید.
خانواده، ششم دی ماه ۱۳۹۸، بعد از مدّت ها او را سرحال دیدند. همسرشان خدا را شکر می کرد که نشانه های سلامت را در محمّد جعفر می بیند.
این بانوی طلبه چنین نقل می کنند: ساعت دو و نیم شب بود و من درس می خواندم . محمّد جعفر خطاب به من گفتند: از دستم ناراحتی ؟؟! گفتم: نه، چرا آخه؟ شهید سرشان را زمین گذاشتند و گفتند: من رفتم. به ایشان گفتم: کجا شما که همین جایی . شهید گفتند ما که رفتیم .
همسرشان می گویند: شوخی زیاد می کردند.
ایشان تا اذان صبح بالا سر محمّد جعفر درس می خواندند، چون فردا امتحان داشتند، البتّه خود شهید هم امتحان داشتند. اذان صبح شد، او را تکان دادم تا مثل همیشه نماز صبح را به او اقتدا کنم، ولی متوجّه شدم، بدنشان یخ کرده است. بعد از آمدن اورژانس متوجّه شدیم ایشان دو سه ساعتی است که به شهادت رسیده اند.
زینب بابا! چنین می گوید: پدرم روز قبل از شهادت از من خواسته ای داشت. او به من گفت: زینب جان سعی کن هر روز صبح، یک سوره از قرآن را بخوانی ، معنایش را هم بخوان. البتّه اگر نتوانستی شده یک آیه از قرآنم بخوانی بخوان، ولی با معنی .
ایشان گفتند: ما حسرت شما را می خوریم.
بنده خودم برای حاجت گرفتن و عرض توسل و تمنّا خدمت این شهید والامقام رسیدم.
افتخاری است برای ما که در زمان شما زندگی می کنیم. اینقدر ما به شما افتخار می کنیم.شما ستون های امّت اسلامی هستید که به زودی انشالله موجب ظهور حضرت خواهید شد.
ما نسبت به شهدای مهاجر بیشتر احساس شرمندگی می کنیم. شما پاداش هجرت را برای خودتان به ثبت رساندید و هم پاداش جهاد را.
واقعاً شرمنده ی فرزند شما هستیم، امنیّت ما، آرامش ما، حیات جامعه ی ما و حیات انقلاب ما، به شهدایی مثل فرزند شما، وابسته است. واقعاً من می دونم هیچ کس نمی تونه از شما، تقدیر و تشکّر بکند، شما در غربت زندگی کردید، بدون این که کسی تشویقتون کنه انقلابی شدید، انقلابی ماندید، علی رغم همه ی رنج ها،با خدا معامله کردید. حتماً خود حضرت ولی عصر ارواحنا له الفداء، قلب شما، قلب مادر و قلب همسرشان را تسکین خواهد داد. حتماً خود حضرت ولی عصر، فرزندان این شهید را تحت حمایت خودش قرار خواهد داد.
من با همه ی وجود به شما غبطه می خورم و از شهید شما تقاضا دارم که ما را شفاعت کنند.
جوانی به این پاکی، جوانی پر از استعداد، و واقعاً مفتخریم در زمان امثال فرزندان شما داریم زندگی می کنیم. فرزند شما از ما جلو زد. السابقون السابقون اولئک المقربون
این بچه ها هر لحظه که دلشان برای بابا تنگ می شود، یقیناً فاطمه ی زهرا سلام علیها ۀن ها را مورد حمایت قرار می دهد.
در روایت است: یک شهیدی که از خانه می رود، خدا می فرماید: من عضو آن خانه می شوم.
در خانه ی شما را باید بوسید... امیدوارم شما دعا کنید فرزند شما حقّش بر گردن ما را حلال کند.
حضور زینب در کلاس دو روز بعد از آسمانی شدن پدر
آری من یک معلم هستم
همان که روزم را با شیرینی وجود دخترکانم آغاز می کنم و آن انرژی ِ بی پایان نشسته در سلام کِشدار صبحگاهیشان ...
تکلیف هر روز زمان است، لَختی گپ و گفت و حال و احوال و غرق شدن در عمق نگاه دخترکان ...
لبخند بر لبشان که باشد، دلم اقیانوسِ آرام است و وای به روزی که در نِی نِی چشم یکیشان، موجی از غم پنهان ...
سرم را هم که بخواهم به درس و کتاب و سؤال و جواب، گرم کنم شورش دلِ بی تابم را چه کنم ...
عمیق می شوم در نگاهشان و سر شمار می کنم، جای تک تکشان را و خوب که چشم می گردانم این بار ...
جایِ زینبِ کلاسم، خالی است ...
او که جَلد کلاس است و نگاه مشتاقش همیشه حاضر ...
به دلم بد راه نمی دهم ؛ کار است دیگر شاید خدای نکرده از آن ویروس جدید ها گرفته باشد و شاید ... شاید !!!
قلبم فشرده می شو،د وقتی می شنوم صبح، دیگر صدایِ نماز صبح خواندن باباجانت را نشنیده ای ...
سیلِ اشک چشمانم را فرا می گیرد، وقتی می فهمم شب سر بر بالینِ گرم بابای
همیشه قهرمانت گذاشتی و مثل همیشه با شنیدن قصّه های رزم و رشادت هایش به
خواب رفتی و با طلوع صبح؛ دستانِ یخ زده اش را بوسه باران کردی ...
زینبم کوهِ غمت، بر شانه های کلاس سنگینی می کند .
دردِ بابایِ سفر کرده ات چنگ می اندازد، به بیخ گلویِ دبستان، امّا ...
چه رازی است پنهان در نام پر آوازه ی بابایِ »شهیدت» که نه تنها مرا بلکه
دبستان دخترانه ی شهدای مؤتلفه ی اسلامی را از این لحظه به بعد مفتخر به
امانتداری از یادگارشهید می سازد و تو دختر نازنینم را ملقب به لقبِ پر
افتخار فرزند شهیدِ دبستان .
زینب جان ؛ وقتی سخن از صبر می شود دوستان پدر و همرزمان او، از پدر
بیشتر برایش نمود پیدا می کنند؛ چرا که پدر، همیشه خود را در مقابل هم
قطاران خود، قطره ای در مقابل دریا می دیده و این روحیهی تواضع و اخلاص
هم میراث آن بزرگوار است ."
پدر خوبت! این بار تصمیم داشت، خودش در روز میلاد حضرت زینب (سلام اللّه
علیها) به دبستان بیاید و از روزهای دفاع از حریم زینبی (سلام اللّه علیها)
برای گل دختران سخن بگوید ...
امّا اراده ی حضرت حق بر آن بود تا با شهادتش در ایّام ولادت آن بزرگ
بانو، بار دیگر صدق ایمان و حقانیّتِ آرمان مدافعان حرم را به اثبات رساند
که: کلنا عباسک یا زینب (سلام اللّه علیها)
زینبم! خوب می دانم با آن چهره ی شیرین و قلب مهربانت، با آنکه سخت دلتنگ
دیدار بابا هستی، امّا هربار که بغض راه گلویت را می گیرد باز هم صبورانه
می گویی:"خانم؛ مگر فقط بابای من شهید شده ؛ این همه دخترانِ شهید که
بابایشان رفته پیش خدا !!!"
حسینی متولد سال 1363 از نیروهای قدیمی فاطمیون بود که اولینبار پیش از تشکیل لشکر فاطمیون برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) به همراه نیروهای ایرانی به سوریه رفت، بعد از تشکیل لشکر فاطمیون به همت ابوحامد عضو این لشکر شد و از همرزمان شهید مصطفی صدرزاده، ابوحامد، حجت و دیگر فرماندهان شهید این لشکر بود.
شهید مصطفی صدرزاده و محمدجعفر حسینی
او از فعالان عرصه جهادی و فرهنگی در حوزه مهاجران بود که با تشکیل ستاد ویژه خادمین در حماسه اربعین حسینی خدمت میکرد و با تشکیل هیئت شهدای گمنام افغانستانی و دورههای آموزشی ویژه مهاجران قدمهای اثرگذاری را در جهت توانمندسازی دانشجویان و جوانان افغانستانی در ایران برداشت.
وی در سال 1396 در اثر اصابت موشک به شدت مجروح شد که این سالها را با درد و رنج ناشی از مجروحیت سپری کرد تا سرانجام در سن 35 سالگی دار به شهادت رسید . از وی دو فرزند به یادگار مانده است.
رزمنده مدافع حرم محمدجعفر حسینی در پاییز سال 1396 به شدت مجروح شد و پس از طی حدود دو ماه درمان در بیمارستان تا مدتها عوارض ناشی از جراحت در سوریه را تحمل کرد تا اینکه شنبه هفتم دی به همرزمان شهیدش پیوست.
دلم میخواست از خوشحالی فریاد بکشم/ هیچ وقت دیگر حس آن روز تکرار نشد
فکر میکردید که راهی سوریه شوید؟
می دانستم دیوار محدودیت سر جایش هست، من دارم پایم را بلندتر از دیوار برمیدارم و باز جلویم را میگیرند، فقط اینکه بتوانم به آن طرف دیوار بروم برایم کافی بود که وظیفهام را انجام دادم. میدانستم فرودگاه بروم جلویم را میگیرند. چون دوستان پاسدار از وضعیت پاسپورت افغانستانی و اینکه نمیتوانم از کشور خارج شوم بی اطلاع بودند، می گفتند پاسپورت داری و میتوانی بیایی، دیگر نمیدانستند پاسپورت من باید ویزای ایران داشته باشد، بخواهم از کشور خارج شوم باید اجازه بگیرم، تازه این در صورتی است که فرد اقامت یک ساله داشته باشد، ویزای من سه ماهه بود و تنها برای تردد در تهران اعتبار داشت. این را هم میدانستم امکان حل شدن موضوع هست، وقتی وارد گیت شدیم، با دوستان هماهنگ کردیم و قرار شد همه باهم حرکت کنیم، دوستان هم همه نگران من بودند، وقتی افسر پاسپورت را نگاه کرد گفت تو نمیتوانی بروی، گفتم مثل اینکه هماهنگ شده، کسی که رابط ما بود با شخصی هماهنگ کرده بود، افسر با مافوقش صحبت کرد و اجازه دادند بروم، آن لحظه که مهر خروج به پاسپورت من خورد حسی بود که هیچ وقت دیگر برایم تکرار نشد. میدانستم حتی اگر نروم باز همه تلاشم را کردم، همین مهر در من حسی به وجود آورد و احساساتی شدم که نه میتوانستم گریه کنم نه فریاد بزنم.
وارد دمشق که شدیم، دیوارها همینطور جلوی ما سبز میشد، وارد گیت سوریه شدیم، همه بچهها پاسپورتها را برای چک کردن دادند تا اینکه به پاسپورت من رسیدند، تا مامور پاسپورتم را دست گرفت گفت این دیگر چیست؟! برای کیست؟ دستم را آوردم بالا گفتم برای من است، گفت تو چطور به اینجا آمدی؟ گفتم با فلانی هماهنگ شده. دلم ریخت، یک بد و بیراهی به آن بنده خدا گفت و کیفم را از گیت برداشت، من را برد آن طرف، پاسم را گرفتند و سه شبانه روز تک و تنها در هتل فرودگاه دمشق بازداشت شدم، حتی حق بیرون آمدن نداشتم. در آن سه شبانه روز مفاتیح الجنان را تمام کردم (با خنده) یادم هست یکبار حاج منصور گفته بود هر جا در جنگ به مشکل برخوردید سه بار جوشن صغیر را بخوانید. روز سوم پاسپورتم را دادند و گفتند وسایلت را جمع کن. خیلی خوشحال شدم که قرار است پیش بچهها بروم، اما مرا بردند فرودگاه و کارت پرواز برای برگشت به ایران دستم دادند. خیلی ناراحت شدم، نه میتوانستم فرار کنم، نه دعوا کنم و نه با بچهها ارتباط بگیرم. گفتم: حاجی چه شده؟ گفت باید برگردی، گفتم کجا برگردم؟! من با این پاسپورت به تهران برگردم من را میگیرند دستگیر میکنند، نمیتوانم برگردم. خیلی تعجب کرد، پاسم را داد و دوباره بد و بیراهی به آن بنده خدا که در دردسرش انداخته گفت. سریع زنگ زدم تهران، رئیسی داشتیم، ماجرا را گفتم که میخواهند مرا برگردانند، قطع که کردم همانجا حاجی کارت پرواز را از دستم گرفت و مرا سوار ماشین کرد.
روزنه شهادت باز شده، میخواهم طعمش را بچشم
در دمشق چه میکردید؟
آن زمان حاج اسماعیل حیدری آمده بود دمشق، یک هفته قبل از اینکه به حلب برود، آمد پیش ما توی راهی که هم مسیر بودیم باهم صحبت میکردیم و کمی شوخی بین ما رد و بدل شد که باعث شد با حاجی خیلی راحت باشیم و بخواهیم ما را به حلب ببرد، چون آن زمان جنگ در حلب بود و دمشق خبری نبود. حلب رفتن هم راحت نبود، باید از حلب به لاذقیه میرفتیم از آنجا سوار هواپیمای روسی میشدیم که در و پیکر نداشت، بعد به آکادمی میرفتیم که دست ما بود. گفت برای چه میخواهید بروید؟ من گفتم روزنهای از شهادت باز شده میخواهم بدانم طعمش چطور است، این را که گفتم ناراحت شد، گفت: «مگر تو چقدر سن داری؟! تو زودی برای شهادت، اصلا بگو چه کردی که میخواهی شهید شوی؟! خیلی جمعیت داریم حالا توهم میخواهی بروی» به شوخی گفت برو کنار ببینم. تعدادی از دوستان حلب بودند و قرار شد وقتی برگشتند ما برای شناسایی برویم. به من اجازه ندادند، ما برگشتیم ایران و یک هفته بعد حاج اسماعیل حیدری با هادی باغبانی شهید شد.
چطور با فاطمیون آشنا شدید؟
روزهای آخرم در سوریه بود، یادم هست یک روز در حرم بودم یکی از بچههای پاسدار که من را میشناخت افغانستانی هستم آمد و گفت تو چرا با بچههای خودت نمیآیی. بچههای خودتان آمدهاند خیلی هم خوب میجنگند، من فکر کردم منظورش افغانستانیهای ساکن زینبیه را میگوید. گفتم من را ببر ببینم میتوانم ارتباط بگیرم. یک روز سه نفر از بچههای فاطمیون پیش ما آمدند هرچه فکر میکنم این سه نفر چه کسانی بودند یادم نمیآید. باهم صحبت کردیم، آنها فکر میکردند من مشهدی هستم، به من میگفتند تو که ایرانی هستی راحت میآیی و میروی، گفتم کجا راحت آمدم، پدرم درآمده، من هم همشهری هستم میخواهم راحتتر بیایم و بروم. یک شماره تلفن به من دادند و گفتند با این شماره در مشهد تماس بگیر میتوانی بیایی. آنجا ارتباط من با فاطمیون شکل گرفت.
اولین دیدارتان با ابوحامد کی اتفاق افتاد؟
اولین دیدارم با ابوحامد در سوریه بود، من با سپاه تهران بودم و او با بچههای فاطمیون آمده بود. در مقر بودم که دیدم یک هایلوکس سفید آمد و سه نفر از آن پیاده شدند، یک نفرشان ابوحامد بود و دو نفر دیگر بچههای کم سن و سالی بودند که فکر میکنم یکی از آنها رضا اسماعیلی بود. خیلی قشنگ و مرتب از ماشین آمدند پایین، غبطه خوردم که اینها هم سن و سال من هستند و به راحتی به سوریه آمدند. همانجا سریع پیش ابوحامد رفتم سلام و علیک کردیم. من با لهجه تهرانی حرف زدم و او لهجه مشهدی خودش را داشت، گفت من افغانستانی هستم و مشهد زندگی میکنم، سریع لهجه کابلی گرفتم گفتم بابا من هم همشهری هستم چطور آمدید؟ همه چی خوب است؟ صدایم کردند و رفتم، فرصت نشد بیشتر باهم صحبت کنیم، فقط شماره سید ابراهیم را گرفتم.
قبل از رفتن به سوریه به خانواده گفته بودید کجا میروید؟
دفعه اول که رفتم، به همسرم گفتم، کربلا رفتم، هرکس از بچهها به خانواده یک چیزی گفته بود، از آنجا که همسرانمان باهم در تماس بودند یکی از خانمها به خانم دیگری گفته به شوهرم گفتم از کربلا تربیت بیاورد، آن یکی گفته بود مگر رفتهاند کربلا؟! به من گفته مکه است. خلاصه هرکس یک چیزی گفت. ولی آخر متوجه شدند کجا هست. خانواده اصلا فکر نمیکرد بخواهم دوباره به سوریه بروم. به ایران که برگشتم ارتباطم را با فاطمیون زیاد کردم. روزهای اول آموزشی چه روزهایی بود. چهار روز اول آموزشی که رفتم، خانواده خبر نداشت، بالاخره بعد از چند روز با کمک یکی از دوستان با آنها تماس گرفتم، هر بار که به خانه زنگ میزدم به جای اینکه بیشتر انرژی بگیرم، انگار خالیتر میشدم، چون همه از رفتنم ناراحت بودند.
به ابوحامد غبطه خوردم
هیچ آشنایی با ابوحامد و بچههای گروه اول فاطمیون نداشتید؟
نه، فقط میدانستم از بچههای گلشهر هستند، گلشهر مرکز بچههای هیئتی افغانستانی است، یک سال هم ماه محرم در هیئت افغانستانیها در گلشهر شرکت کردم و کمی با فضای آنجا آشنا بودم. حلب، دوباره دیداری با ابوحامد داشتم، وقتی چهرهاش را دیدم سریع یادم آمد همان شخصی است که قبلا دیدمش. رفتم سراغش گفتم حاجی من را میشناسی؟ گفت یک جوان فعال و به درد بخور. گفتم حاجی بیشتر فکر کن، نمی شناسی؟ گفت: کمی گرا بده، گفتم سال پیش، اردیبهشت همدیگر را دیدیم، یادش آمد. فوق العاده حافظه خوبی داشت، بعد هم سریع بی سیم زدند و مجبور شد برود.
در وهله اول او را چگونه دیدید؟
اولین بار که او را دیدم غبطه خوردم که این چه کسی هست و انقدر از من جلوتر است. من بچه تهرانم، او از کابل چطور خودش را به اینجا رسانده، من اینهمه تلاش کردم، ارتباطات زدم، هنوز اینجا هستم، این چطور رسمی شده و اسلحه به دست گرفته، چقدر من عقب هستم. اینکه میگویند هرچه جلوتر بروی میفهمی عقبتر هستی را من آنجا فهمیدم. به ابوحامد غبطه خوردم و فهمیدم کسی است که میتوانیم رویش حساب کنیم و این اتفاق در حلب افتاد. من معاونت نیرو انسانی بودم، در فاطمیون رده نیرو انسانی با سپاه و ارتش فرق میکند، آنجا نیروی انسانی مادر است، همیشه البته ابوحامد میگفت زیاد خودتان را گنده کردید، ولی واقعیت این بود که همه کار با نیروی انسانی است. هماهنگی جلسات، تصمیم گیری درباره بچهها و همه چیز دست نیرو انسانی است. من نیرو انسانی حلب بودم و این باعث شد ارتباطم با ابوحامد بیشتر شود.
صفدری گفت: شهید محمدجعفر حسینی اهل جهاد بود، شهیدی که هم در جنگ مسلحانه و هم در جنگ غیر مسلحانه طلیعهدار و کارزار فرهنگی بود.
وی با بیان اینکه شهید به وجه خدا نگاه میکند، ابراز داشت: شهید حسینی پیشکش ناقابل ما بود برای دفاع از اسلام و ما هر چه داریم برای خداست و امانت او در نزد ما است.
همسر شهید جعفری خاطرنشان کرد: سردار سلیمانی، ابوحامد، ابوزینب و شهدای لشکر فاطمیون، ستارگانی هستند که راه را برای ما روشن کردند و رسالتشان را به انجام رساندند و خون آنها در امتداد خون شهدای کربلا، عالم را روشن ساخت.
صفدی بیان داشت: امروز ما در این مسیر پیرو راه شهدا هستیم و راه شهادت را انتخاب میکنیم و این رسالت ما است که پاسدار خون شهدا باشیم.
وی با بیان اینکه پیروزی ما در گرو اتحاد و زیر پرچم ولایت بودن است، ادامه داد: زمان هر چیزی را از یادها میبرد به جز خون شهدا و ما اگر اسلحه مقاومت و پیروی از ولایت را بر زمین بگذاریم، سلاح تفرقه افکنی دشمن بر ما غالب می شود.
همسر ابوزینب با بیان اینکه ما فرزندان امام شهیدانیم، آن بزرگ مرد، آن مجاهد فی سبیل الله، آن عارف دل سوخته، آن موحد بزرگ، عنوان کرد: ما از امام شهدا یاد گرفتیم حتی اگر کشته شویم در راه حق کشته شدهایم و این یعنی پیروزی و ما باکی نداریم از شهادت عزیزانمان، چرا که جان دادن در راه خدا شیوه شیعیان است و شهادت فوز عظیمی است که خداوند سبحان آن را به بندگان مخلص خود عطا فرموده است.
وی گفت: بیایید امروز با خودمان عهد ببندیم در پیشگاه شهدا که در مسیر آنها قدم برداریم و ما به این هم قدم شدن نیاز داریم چون مسیری که شهدا رفتند مسیر مطمئن و قابل اعتمادی است.
منبع: دفاع پرس
اولین شهید بیسر از لشکر فاطمیون قم، شهید سیداحمد حسینی است، متولد ۱۳۶۶
در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الیالله شد و در جبهه مقاومت اسلامی
به شهادت رسید.
به گزارش جوان، اولین شهید بیسر از لشکر فاطمیون
قم، شهید سیداحمد حسینی است، متولد 1366 در کشور افغانستان. مهاجری که
مهاجر الیالله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. احمد حسینی در
اوج موفقیتهای زندگانیاش بود که عزمش را جزم کرد تا به صف مدافعان حرم
بپیوندد. او که تحصیلکرده رشته زبان انگلیسی بود و با وجود شغل پیمانکاری
ساختمان، از درآمد خوبی برخوردار بود، آرامش دل بیقرارش را در آشوب جبهه حق
علیه باطل جست و عازم شد. گفتوگوی ما با زینب سادات حسینی همسر و همسنگر
جوان این شهید جبهه مقاومت اسلامی را پیش رو دارید.
با شهید حسینی در ایران آشنا شدید یا در افغانستان؟
احمد 13سال بیشتر نداشت که از پدر و مادرش در افغانستان جدا شد و به ایران
آمد. من متولد سال 1370 در ایران هستم اما احمد متولد سال 1366 در
افغانستان بود. شهید پسرعمه من بود و از آنجایی که در ایران تنها بود، پدرم
همراهی و حمایتش کرد تا درس بخواند و کار کند. خانواده ما بسیار مذهبی
بود. مدتی بعد زمانی که در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودم، احمد
من را از پدرم خواستگاری کرد. اما پدرم با این ازدواج ما موافقت نکرد و
گفت: سن دخترم کم است. احمد بارها و بارها آمد و رفت اما پدر نپذیرفت و
نهایتاً حضور پدر و مادرش را شرط گذاشت. احمد پدر و مادرش را هم آورد، آن
زمان من اول دبیرستان بودم. بعد هم آنها را فرستاد کربلا و باز به
افغانستان بازگشتند. تا اینکه من دیپلم گرفتم و با حضور خانوادهاش در سال
1389 ما با هم ازدواج کردیم. آن زمان احمد پیمانکار ساختمان بود و در رشته
زبان انگلیسی تحصیل میکرد.
همسر شما شغل آزاد داشت، چطور شد که سر از جبهه مقاومت اسلامی درآورد؟
همه سرگرمی و دلخوشی من و احمد بعد از ازدواج شده بود زیارت حرم حضرت
معصومه(س) و جمکران و مزار شهدا و بالاخص شهید مهدی زینالدین. همسرم ارادت
خاصی به این شهید بزرگوار داشت. خودش هم آرزوی شهادت داشت. به یاد دارم یک
بار برای ادای نماز عید فطر سال 1391 به صحن جمکران رفته بودیم. بعد از
نماز که اطرافمان خلوت شد، احمد متوجه حاج آقایی شد که جلوتر از ما نشسته
بود. احمد گفت چقدر شبیه آیتالله بهجت هستند. گفتم نگو آدم یک حالتی
میشود، گفت برویم پیششان. رفتیم حاج آقایی بودند بسیار مؤمن و نورانی.
احمد گفت حاج آقا برایمان دعا کن. گفت چه دعایی کنم. گفت دعا کن عاقبت بخیر
شویم. حاج آقا سرش پایین بود گفت چه جور عاقبت بخیری؟ گفت حاج آقا دعا کن
شهید بشوم. حاج آقا گفت ان شاءالله. انشاءالله که زندگی خوبی داشته باشید
با بچههای صالح و بعد شهید شوی. احمد گفت نه حاج آقا من میخواهم الان که
طعم شیرینی زندگی را میچشم، حالا که برای به دست آوردن همسرم چند سال صبر
کردم و جنگیدم، حالا که پدر و مادر در کنارم هستند و شغل و در آمد خوبی
دارم، شهید شوم. ایشان در پاسخ احمد گفت: فقط همین قدر به شما بگویم که
خیلی به هم دل نبندید. یکی از شما، آن یکی را از دست میدهد. روز عید فطر
بود و احمد خوشحال لبخند میزد. اما من یک دلهره عجیبی داشتم. مدتی بعد من
یک تصادف شدید داشتم و احمد خیلی ترسیده بود. فکر میکرد من را از دست
میدهد. روزها از پس هم گذشت تا آبان ماه سال 1392 رسید.
پس پیشزمینههای رفتن را داشت، اما چطور اقدام به اعزام کرد؟
یک بار که احمد در حال گوش کردن اخبار پرس تی وی بود (انگلیسیاش در حد
تافل بود) اخبار را برای من هم ترجمه میکرد. خبرهای خوبی نبود. خبر حمله
تروریستها و تهدیدشان برای تعدی به حریم خانم حضرت زینب(س) پخش میشد. بعد
از ترجمه اخبار رو به من کرد و گفت الان که راحت سرمان را میگذاریم روی
بالش و میخوابیم و یک صدای بوق ماشین هم آزارمان نمیدهد، به خاطر امنیت
است. اما در عراق و سوریه اینطور نیست. آنها میخوابند اما پدر نمیداند
صبح فرزندانش را خواهد دید یا نه یا عاقبت اهل خانهاش چه میشود. وقتی یک
ماشین مشکوک میبینند میگویند نکند این منفجر شود یا فردی که از روبهرو
میآید نکند داعشی باشد و بخواهد خودش را منفجر کرده و عملیات انتحاری
انجام دهد. اینطور زندگی کردن خیلی سخت است. خوب به یاد دارم این حرف را
همان اوایل ازدواجمان هم میزد. میگفت شب عاشورا که امام چراغها را خاموش
کرد تا هر کسی بخواهد برود، دوست دارم خدا هم چنین امتحانی از من بگیرد،
ببینم من از آن دست افرادی هستم که در تاریکی شب اربابم را رها میکنم و
میروم یا نه در رکابش میمانم و شهید میشوم. آبان سال 1392 بود که تصمیم
جدی برای رفتن گرفت.
به نظر شما رفتنش از سر احساسات بود یا بصیرت لازم را داشت؟ شما چطور راضی به رفتنش شدید؟
احمد خیلی درباره رفتنش تحقیق کرده بود. در مورد سوریه و اتفاقاتی که در
آنجا رخ میداد بسیار مطالعه میکرد. یکی از بستگانش با وجود سن کم به
منطقه رفته بود اما قسمت تدارکات کار میکرد. من و احمد به خانه آنها
رفتیم. نامش محسن بود. احمد از آقا محسن خواست تا عکسها و فیلمهای سوریه
را نشان بدهد. ایشان هم نشان داد تا جایی که داعشیها سر شیعیان را
میبریدند به من گفت شما نبین تاب و طاقتش را نداری. گفتم خب بگذار ببینم
سعی میکنم طاقت بیاورم و دیدم. آن شب تا صبح فکر میکردم یعنی چه؟ نه
میشود به آنها گفت آدم نه میشود نام حیوان بر آنها گذاشت. با خودم گفتم
آن اشقیا در کربلا با نوه پیامبر چنین کاری کردند پس چه توقعی میشود از
آنها داشت. آنها میخواهند نسل شیعه و نشانههای کربلا را از بین ببرند.
هدفشان حریم اهل بیت است. نیمههای شب بود احمد را بیدار کردم گفتم برایم
حرف بزن دارم دیوانه میشوم. احمد هم برای من حرف زد و گفت اگر آن زمان
کسانی که بعد از عاشورای حسین بن علی (ع) یالثارات الحسین سر دادند به کمک
امام حسین(ع) میرفتند عاشورا اتفاق نمیافتاد. خب کمک نکردند و یاری
نرساندند. زمان اسارت خانم هم طعنه و کنایه زدند. احمد با گریه همه این
حرفها را برایم تکرار میکرد. همه اینها نشانههای هجرت و جهادش را برایم
بیشتر تداعی میکرد. میگفت آنچه از خدا خواستم دارد به حقیقت نزدیک
میشود. حس میکنم که حضرت زینب(س) صدایم میکند. گفتم نه احمد مادر و پدرت
پیر هستند. تازه اول زندگیمان است. احمد گفت به من چند ماه فرصت بده من
قانعت میکنم. گفتم اگر قانعم کردی من میگذارم که بروی. حرفهایش را خوب
درک میکردم اما آن وابستگی نمیگذاشت. حس میکردم دلم خالی میشود.
میدانستم اگر برود دیگر بازگشتی ندارد. احمد اما مقدمات کارهایش را هم
انجام داد. زبان عربی را هم آموخت و وصیتنامهاش را هم نوشت. همه حرفها و
حرکاتش و آن دل بیقرارش قانعم کرد و من رضایتم را اعلام کردم.
از آخرین روز همراهیتان با شهید و لحظات جدایی برایمان بگویید.
26 بهمن که روز اعزامش بود، رفتیم به مادرش سر زدیم و گفت که من میخواهم
به سوریه بروم. آنها خندیدند و اصلاً جدی نگرفتند. یک روز قبل از اعزام من
را برد سینما. گفت زینب من این سکانس را همینطوری انتخاب نکردم. نام فیلمش
بوی گندم بود و روایت زنی که همسرش را از دست داده بود. بعد از سینما آمدیم
بیرون. احمد گفت که زینب تو اینجوری نکنیها، من آنقدر از تو پیش همکاران،
دوستان و خانم حضرت زینب(س) تعریف کردم و گفتم خانم صبور و محکمی دارم که
اگر بیتابی کنی آبرویم میرود. من در حالی که اشک میریختم گفتم تاب
ندارم. احمد گفت نه دوست داشتنهایت را اولویتبندی کن. من را دوست داری،
پدر و مادرت را بالاتر. ائمه را بالاتر و از همه بالاتر خدا را دوست داری.
من و پدر و مادرت را یک زمانی از دست خواهی داد ولی ائمه و خدا را از دست
نخواهی داد. وقتی اولویتبندی کنی، تحملش برایت آسان میشود. من گریه کردم.
گفت من دلسرد نمیشوم و میروم. من تو را خیلی دوست دارم اما خیلی ببخشید
خیلی ببخشید حضرت زینب(س) را بیشتر از تو دوست دارم.
و این دوست داشتن و عشق به اهل بیت کار خودش را کرد؟
بله، دقیقا من کوله پشتیاش را آماده کردم. دفتر خاطرات مشترکی هم داشتیم
که هر کدام از ما وقت تنهایی برای نفر دیگر خاطراتش را مینوشت. آن دفتر را
هم گذاشتم. احمد آن روز باز برایم صحبت کرد و گفت من خوابی دیدم تا امروز
هم به شما نگفتم من باید بروم. از من خواست تا مانند همسر وهب نصرانی باشم.
گفت محکم باش، پدر و مادرم پیر هستند و به تو نگاه میکنند. به من گفت
اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهرهای که لحظه خداحافظی در
ذهنت نقش میبندد برای همیشه بماند. 26 بهمن بود که رفت. بعد از 13 روز در
شب میلاد حضرت زینب(س) زنگ زد تا تولدم را هم تبریک بگوید. بعد از آن گاهی
تماس میگرفت و از غربت حرم برایم میگفت و از لزوم حضور رزمندگان مدافع
حرم و از این مسائل حرف میزد.
آخرین مرتبهای که با هم همکلام شدید، چه زمانی بود؟
آخرین آن هم 8 فروردین ماه 1393بود. گفت: برای 13 بدر میآیم. کلی سوغاتی
خریدم و برگه مرخصی هم از فرمانده گرفتم. یک ساعت بعد زنگ زد و گفت زینب
جان یک عملیاتی است در تپههای لاذقیه، مرز بین سوریه و ترکیه که اگر خدایی
نکرده باز شود از ترکیه سلاح و نفرات میآورند و این برای جبهه ما خوب
نیست. اکثر بچهها به مرخصی رفتهاند و نیروی چندانی نداریم. ارتش جای
دیگری است و فرمانده ابوحامد گفته است که داوطلب میخواهیم. گفت من
میخواهم بمانم. اگر بمانم کلاً میشویم 13نفر.
عکسالعمل شما چه بود؟
من گفتم: نه احمد 12 با 13 نفر چه فرقی میکند؟ گفت: خیلی فرق میکند.
گفتم: باشد پس یعنی کی میآیی؟ گفت: اگر شهید نشوم بعد از عملیات. بعد
خداحافظی کرد و حلالیت گرفت
در آن لحظات آخر سفارشی برایتان نداشت؟
احمد گفت بعد از شهادت من حرفها و کنایههای زیادی میشنوی. اینجا بچهها
میگویند که بعد از ما به خانوادههایمان حرف و طعنه میزنند. تحمل کن ما
که از خانم بالاتر نیستیم. به ایشان میگفتند خارجی...گریه کردم. گفت مراقب
باش حرف مردم نلرزاندت. خواستی گریه کنی در تنهایی برای کربلا و حضرت
زینب(س) گریه کن. بعد هم که خبر شهادتش را برایمان آوردند. احمد در تاریخ
18 فروردین ماه سال 1393 شهید شد. شهید بیسر کربلای حسین بن علی. تشخیص
پیکرش با دی انای انجام شد. از 18 فروردین ماه تا 18 اردیبهشت ماه تأیید
خبر شهادتش طول کشید. بدترین روزهای عمرم را گذراندم.
از شهید حسینی به عنوان اولین شهید بیسر قم نام میبرند.
بله، گویی بعد از شهادت، پیکرش به دست داعشیها میافتد و آنها سرش را از
بدن جدا میکنند و همه همرزمانش از بالای تپهای این لحظات را مشاهده
میکنند. اما کاری از دستشان برنمیآمده است. 10 روز منطقه دست دشمن بود.
بعد از آن پیکر را برمیگردانند. چند روزی پیکر در حرم حضرت زینب(س)
میماند و بعد پیکر اشتباهی به مشهد اعزام و در حرم طواف میشود. بعد به قم
آورده و در حرم بهشت معصومه(س) همراه با پیکر شهید حسین فیاض تشییع شد.
به من و مادرش اجازه داده نشد تا پیکر بیسر احمد را ببینیم. من یاد وصیت
احمدم افتادم که میگفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهرهای
که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش میبندد برای همیشه بماند.