زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی نامه ، سبک زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم محرم علی مرادخانی: به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند ...

محرمعلی متولد سال 45 است. از بچگی همت بزرگی داشت. باخدا و باتقوا بود. به مادر و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هنوز دانش آموز دبیرستانی بود که قصد جبهه کرد. پدرش گفت: نرو بمان و درس بخوان. اما جوابی داد که از سن و سالش بعید بود. گفت: الان به حضور امثال ما نیاز است و بعداً وقت درس خواندن است.

سال 57 دانش آموز مدرسه راهنمایی نظام مافی در چهارراه تفرشی مهرآباد جنوبی تهران بود. همان زمان با اینکه 12 سال داشت، لیدر بچه های انقلابی مدرسه شده بود تا جایی که مادرش را به دفتر مدرسه خواستند و تهدید کردند محرم علی را اخراج می کنند. ولی محرم علی دست بردار نبود. در همان سنین نوجوانی همراه انقلابی ها به کلانتری 19 مهرآباد حمله کردند. انسان نترس و شجاعی بود.

شجاعتش باعث می شد که در مواجهه با خطر نترسد و پیشقدم شود. یک جورهایی شخصیت لیدری در همان دوران کودکی داشت. انقلاب و شرایطی که حاکم شد بچه ها را زودتر پخته می کرد. پدرش هیئت تنکابنی های مقیم مرکز را اداره می کرد و محرم علی از نوجوانی در هیئت میان دار بود. بعد هم که جنگ خودش دانشگاه بود و اغلب نوجوانان و جوانانی که به جبهه می رفتند، خیلی بزرگ تر از سنشان فکر و عمل می کردند. محرم علی از جمله همین بچه حزب اللهی هایی بود که انقلاب را از خودشان می دانستند و برایش هرکاری می کردند.

امر به معروف و نهی از منکر که نشانه ای از احساس تکلیف یک فرد انقلابی نسبت به وقایع اطراف و جامعه اش است، در محرم علی نمود بیشتری داشت. رک و راست حرفش را می زد. در واقع در انجام تکلیفش جسور بود. انگار روحیه اش را مثل اوایل انقلاب حفظ کرده بود. اگر احساس می کرد در یک مراسم عروسی حتی امکان شنیدن موسیقی حرام است، در آن مراسم شرکت نمی کرد. بعدها به خانه نوعروس و داماد می رفت و هدیه ای برایشان می برد. آدم هایی مثل محرم علی الان کم هستند. شاید نایاب باشند. او هم یک انقلابی بود و انقلابی ماند.

زمان جنگ چند بار مجروح شد. از ناحیه فک و صورت و گوش و پا دچار مجروحیت های متعددی شده بود.

محرمعلی بعد از جنگ همچنان فعال بود. قبل از بازنشستگی مدتی به کرمانشاه رفت، مدتی هم از او دعوت شد تا در ستاد مشترک نیروی قرارگاه امام حسین(ع) باشد و به تهران منتقل شد. بعد آمد به عنوان کارشناس نظامی قرارگاه امام حسین(ع) مشغول شد که دیگر بحث بازنشستگی اش پیش آمد و بلافاصله بعد از بازنشستگی اعزام گرفت و راهی سوریه شد.

زمانی که صدای هل من ناصر ینصرنی عمه سادات را شنید لحظه ای تعلل نکرد و شتابان به جمع عباسها شتافت و اینقدر در این راه ممارست بخرج داد تا خداوند لیاقت شهادت را به شهید مرادخانی عطا کرد و حضرت زینب سلام الله علیها خریدارش شد. همیشه در جهاد عنوان این تصویر است که براستی برازنده شهید مرادخانی بود.

همسر شهید: ما همسایه بودیم و مقدمات آشنایی هم از آنجا رقم خورد. سال 63 عقد کردیم و 64 هم ازدواج. موقع آشنایی هر دو 17 سال داشتیم. اتفاقاً پدرم مخالف ازدواج ما بود. اولش حرفی نداشت، منتها وقتی که رفتیم صیغه کنیم، عاقد به پدر گفته بود با وجود رزمندگی دامادت و اینکه امکان شهادت و جانبازی اش است، فکرهایت را برای ازدواج دخترت با او کرده ای؟ پدر هم همان جا فکرهایش را می کند و ساز مخالفت می زند. وقتی به خانه برگشتیم، مادر و برادرش به پدرم اعتراض کردند که چرا مخالفت کردی. کمی حرف زدند و عاقبت پدر راضی شد و ما محرم هم شدیم.

از حیث نبودن ها و مأموریت های ناتمامش، زندگی با محرم علی همیشه خدا سختی های خودش را داشت. ما چهار ماه بیشتر عقد نبودیم و تنها دو، سه روز بعد از عقد رفت جبهه و تا موقع ازدواج هم جبهه بود. جالب است که برادر بزرگ ترم رفت منطقه تا او را برای مراسم عروسی به خانه بیاورد! آمد و چهار روز بعد از عروسی دوباره رفت جبهه.

زمان جنگ که ایشان 45 روز منطقه بود و 15 روز خانه. اسماً 15 روز بود، چراکه معمولاً یا چند روز از شیفت استراحتش را منطقه می ماند و دیر برمی گشت، یا موقع رفتن به منطقه زودتر از موعد حرکت می کرد. همان زمان جنگ، دخترمان دنیا آمد. محرمعلی به منطقه می رفت و می آمد، می دید این دختر دندان درآورده، می رفت و می آمد، می دید بچه دارد راه می رود. خودش هم می گفت من بزرگ شدن این بچه را ندیدم. بعد از جنگ آمدیم بابلسر ایشان جانشین یگان دریایی شدند. بعد رفتند تیپ 3 و جانشین عملیات شد. بعد فرمانده عملیات شد. بعد جانشین تیپ شد و بعدش بازنشسته شد. اما دوباره دعوت به کار شد و رفت کرمانشاه، دو الی سه سال آنجا بود. بعد رفت تهران و دو سالی هم آنجا بود. در این مدت ما در تنکابن زندگی می کردیم. بنابراین باز هم نبودن های او را درک کردیم. محرمعلی در گفتن حرف حق خیلی جسور و صریح بود. دلش از بی حجابی ها و بی بندوباری ها خون بود. شب تاسوعای 94خودش رفت پشت بلندگو نسبت به برخی از ناهنجاری های جامعه گلایه کرد. مردم عزادار خیلی خوششان آمده بود و گفتند حداقل یک مرد پیدا شد که حرف دل ما را بزند. محرم علی حتی شده به مسئولان زنگ می زد و گلایه هایش را صریح بیان می کرد. واقعاً آدم شجاع و جسوری بود.

خصوصیات سردار

محرمعلی در انجام کار خیر همشه پیش قدم بود. به جرئت می توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چند نفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش می آمد که پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشان در دفتر کارش می آمدند و ایشان با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد را حل کند با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش را میکرد. از کارگری کردن برای خانه سازی افراد نیازمند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست. و پرداخت هزینه تحصیل کمک برای شروع کار و هر کار خیری را که فکرش را بکنید. محرمعلی به شدت از غیبت بیم داشت و از غیبت کردن دوری میکرد و جایی که غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل می کرد تا فضای بحث تغییر کند و اصطلاحاً بحث را عوض می کرد. همیشه اصرار بر نماز اول وقت داشتند و همیشه از آنجایی که خودشان عامل به نماز اول وقت بودند دیگران از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت سفارش می کردند. به خواندن نمازشب علاقه شدیدی داشتند و به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند. به گونه ای که کسانی که در خانه شهید رفت و آمد داشتند بارها گونه های خیس ایشان را در نماز شب دیده اند. یتیم نواز بودن محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت میدادند، تا ذره ای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادتش مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را برعهده داشتند. روزه های مستحبی زیاد می گرفت. ایشان عادت داشت در هفته دو تا سه روز حتماً روزه مستحبی بگیرد. در عملیاتی که به درجه رفیع شهادت نایل شد، روزه دار بود و همانند اربابش تشنه لب به شهادت رسید. محرمعلی نسبت به مال دنیا و مسائل مادی بی اهمیت بود. و چشم به مال دنیا نداشت. وقتی بر اثر اتفاق، مالی را از دست میداد به هیج وجه بابت از دست دادن مال ناراحت نمی شد و خم به ابرو نمی آورد و می گفت: " این پول و اموال دست ما امانت است و همان کسی که داده می تواند پس بگیرد". چشم به مال دنیا نداشت و دلبسته به مال دنیا نبود. سوره واقعه را قبل از خواب همیشه می خواند. دعای عهد را هر روز بعد از نماز صبح می خواند، و به انجام آنها اصرار داشت و به گفته ی همرزم ها و دوستان و خانوادشان هیچگاه ترک نشد.

مدافع حریم ولایت سردار

من شرایط کاری همسرم را درک می کردم. بنابراین سعی کردم در اغلب مواقع دست تنها، بچه ها را بزرگ کنم و زندگی را بچرخانم. ایشان بعد از فراغت از کار که تصمیم گرفت به سوریه برود، 28 اسفند سال 93 بود. رفت و چهارم فروردین مجروح شد. منتها به ما نگفت مجروح شده و در همان سوریه هم ماند. در زمان جنگ به خاطر مجروحیت هایش هفت بار عمل کرده بود. دو بار فکش را، یک بار بینی اش را سه بار گوشش را و یک بار هم پایش را. حالا دوباره پایش مجروح شده بود و همان سوریه عمل کرده بود. به هرحال چون 16 اردیبهشت امسال عروسی برادر کوچکش بود، من قبلش تماس گرفتم و گفتم برگردد، چهارم اردیبهشت 94 برگشت و تازه آنجا متوجه شدیم که مجروح شده است.

سخنان فرزند شهید

فرزند شهید مدافع حرم محرمعلی مراد خانی پیرامون دیدگاه پدر درباره قیام امام حسین (ع) به خبرنگار ایرنا گفت : ایشان عاشق امام حسین (ع) بود و اعتقاد داشت که این امام بزرگوار به خاطر زنده نگه داشتن امر به معروف و نهی از منکر قیام کردند و باید این فریضه الهی را در جامعه گسترش داد.
روح الله مرادخانی به گلایه های پدر درباره بی توجهی به امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اشاره کرد و افزود : پدرم همیشه می گفت که انقلاب اسلامی با تاسی از قیام امام حسین (ع) شکل گرفت و بنابراین باید به اولین خواسته این امام بزرگوار که همانا امر به معروف و نهی از منکر بود توجه بیشتری شود تا دین و ناموس ما از گزند فساد و فحشا درامان باشد اما وقتی مشاهده می کرد که این فریضه الهی در جامعه کمرنگ شده و مسئولان هم بی تفاوت هستند بسیار ناراحت می شد و به وضع موجود انتقاد می کرد.
وی اظهار داشت: شهید مرادخانی نظر مثبتی به عزاداری های دهه اول محرم داشت اما معتقد بود مناسبت های مذهبی نباید به جشن و عزا خلاصه شود و باید به افرادی که درد دین و انقلاب را دارند اجازه داده شود تا با بیان اندیشه های خود جامعه را نسبت به مسائل مذهبی پربارتر کنند.
* خداحافظی پدر همراه با اشک
وی خداحافظی با پدر برای رفتن به سوریه را بسیار سخت توصیف کرد و افزود : شهید مرادخانی بارها در عملیات ها شرکت کرده بودند و اینگونه خداحافظی ها برای خانواده دیگر عادی شده بود اما خداحافظی آخر خیلی فرق داشت چون برای اولین بار بود که دیدم پدرم بغض کرده و گریه می کند و با مشاهده اشک های پدرم دلم لرزید و با نگاه بغض آلودش از من خواست که مراقبت خانواده باشم.
فرزند شهید مرادخانی که با حالتی بغض آلود سخن می گفت، اظهار داشت: دلم برای پدرم تنگ شده و دوست دارم تمام زندگی ام را بدهم تا یک بار دیگر پدرم را در آغوش بگیرم.
وی با انتقاد از کسانی که می گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه رفته اند، تصریح کرد: متاسفانه این مسئله شامل خانواده من هم شد ولی آنهایی که این حرف ها را می زنند حاضرند به خاطر پول یک دست پدرشان را قطع کنند.
مرادخانی ادامه داد: این حرف ها را کسانی می زنند که از شکست های پی در پی در برابر نظام مقدس جمهوری اسلامی به ستوه آمده اند و در برابر فرهنگ والای شهادت دست و پا بسته هستند.
وی با بیان اینکه دفاع از حرم اهل بیت (ع) دلیل نمی خواهد، یادآور شد: هدف مدافعان حرم که به سوریه می روند در درجه اول دفاع از حریم اهل بیت است که از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) دفاع کنند و سپس امنیت مردم ایران است که اگر امروز مدافعان حرم ما در سوریه با دشمنان نمی جنگیدند، حتما در کرمانشاه و همدان با دشمنان روبرو می شدند.

صادقی از دوستان و همرزمان شهید مرادخانی در زمان جنگ و بعد از جنگ تحمیلی است و خاطرات این شهید را این چنین روایت می‌کند:

*پرواز در ساعت ۵ صبح

شهید مرادخانی بهار سال ۹۴ بعد از سی و سه سال خدمت بازنشست شده بود. چند ماه قبل از بازنشستگی مدام تقلا می‌کرد تا به سوریه برود چون مطلع بود که نیروهای بازنشسته را به عراق و سوریه نمی‌برند. یک شب ساعت دوازده شب تماس گرفت و گفت فردا ساعت پنج صبح پرواز داریم. در راه تهران این سفر منتفی شد و برگشتیم. خیلی تشنه این سفر به سوریه بود.اما مجددا با اصرار خودش به عنوان مسئول محور به سوریه سفر کرد. در آن سفر برای شناسایی توی کانالی رفته بود با اینکه فرمانده بود اما مانند یک نیرو در نوک پیکان رفته بود و توی کانال پای چپ‌اش آسیب جدی دید. اما برای اینکه روحیه نیروها خراب نشود ادامه داد و در ادامه شناسایی دوباره جراحت و آسیب پا جدی‌تر شد. با این حال قبول نکرد به ایران برگردد و تا آخر ماموریت در سوریه ماند. بعد از بازگشت هم آرام و قرار نداشت و بنا داشت که دوباره برود. آمدیم تهران ساعت پنج صبح دست تقدیر این بود که محرم به سوریه برود و شهید شود.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

* برات شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت

بیست روز قبل از سفر به سوریه با همسرش به زیارت امام رضا(ع) رفت از همان جا با من تماس گرفت. براتش را با امام رضا(ع) گرفت. حاج محرم با همین حقوق بازنشستگی به راحتی می‌توانست به زندگی‌اش برسد اما با سردار رستمیان فرمانده لشگر ۲۵ مازندران صحبت کرد و گفت: من برای رفتن آماده‌ام و حتی به عنوان فرمانده گروهان نیز راضی‌ام که در عملیات‌های سوریه شرکت کنم. اما خود قرارگاه بر حسب نیاز یک مسئولیت بالاتر به شهید مرادخانی داد.

اربعین امسال در راهپیمایی شرکت کرد و از نجف به سمت کربلا عازم بود. سه شنبه یک روز قبل از اربعین با او تماس گرفتند که باید برود سوریه. با اینکه در چند کیلومتری کربلا بود برگشت همدان و با من تماس گرفت. گفتم بیا تنکابن اما از همان‌جا رفت تهران و پنج شنبه سوریه بود. روز یک شنبه هم در راه آزادسازی حلب شهید شد.

*از بی توجهی مسئولین شهرش در یادواره شهدا به گریه افتاد

بنده و شهید مرادخانی از ساعت هفت صبح روز شنبه تا غروب روز چهارشنبه کنار هم بودیم. از غروب چهارشنبه هم که به خانه می‌آمدیم باز هم آرام و قرار نداشت. در بدترین شرایط هم نماز اول وقتش  را به هیچ وجه ترک نمی‌کرد. به سوره‌های حشر و واقعه بسیار علاقه داشت و با آن‌ها مانوس بود. همیشه تعقیبات بعد نماز را مفصل می‌خواند و دعای سمات را هم حفظ بود. ما سال‌ها همکار بودیم و در بسیاری از اوقات می‌دیدم که محرم روزه است. در کارگشایی برای مردم شهرستان تنکابن بسیار کوشا بود و دغدغه مسائل فرهنگی داشت. یادم می‌آید پانزده روز قبل از شهادتش در مراسم یادواره شهدا از بی توجهی مسئولین شهرش به مسائل فرهنگی به گریه افتاد. با اینکه دبیر هیئت ارزیابی و آمادگی رزم جهادی تیپ ها و لشگرهای مردم پایه سپاه در کل کشور بود اما به عنوان یک فرمانده گروهان راضی بود که به جنگ با تکفیری‌ها برود. یعنی خیلی افتاده حال بود و دنبال جاه و مقام نبود.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*بعد از زلزله مازندران دو جنازه از زیر آوار درآورد

توی زلزله مازندران که چند سال پیش اتفاق افتاد در مرزن آباد خودش به تنهایی دو جنازه در آورد. می‌توانست کنار بایستد و دستور بدهد اما عین نیروهای عادی همیشه داخل گود بود. در جاده کندوان وقتی بهمن می‌آمد و جاده بسته می‌شد باز هم می‌توانست توی ماشین بنشیند و امر و نهی کند اما پا به پای نیروهایش توی جاده حرکت می‌کرد و میلگرد می‌زد تا ماشین‌ها را پیدا کند و مردم را نجات بدهد.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*مردمان اهل سنت ثلاث باباجانی عاشق مرادخانی بودند

سال ۶۲ جانشین تیپ پیاده امامت و مدتی هم فرمانده قرارگاه بود. مردمان آن منطقه اکثرا از برادران اهل سنت هستند. شهید مرادخانی برای رفع محرومیت زدایی و دستگیری از مستضعفان در منطقه سر پل ذهاب و شهرستان ثلاث باباجانی بسیار کوشا بود. به طوری که اهالی آن منطقه عاشق مرادخانی شده بودند. اقداماتی که او در طی دو سال مسئولیتش انجام داد در آن منطقه زبانزد است. وقتی شهید مرادخانی را دفن کردیم گفتم ما شهید مرادخانی را کاشتیم.

*عاشق شهید گلگون بود و می‌گفت: بارها از این شهید حاجت گرفته ام

حاج محرمعلی مرادخانی به شهید مصطفی گلگون فرمانده محور ۲۵ کربلا در فاو بسیار علاقه‌مند بود. هروقت مشکل داشت به مزار شهید گلگون سر می‌زد و می‌گفت حضرت آقا فرمودند: «شهدا امامزاده‌گان عشق هستند» من بارها از این شهید حاجت گرفتم به رفقایش سفارش می‌کرد اگر مشکلی دارید از شهید گلگون بخواهید حتما گره گشایی می‌کند. یکی از دوستان که سال‌ها بچه‌دار نمی‌شد یک نذری کرد و شهید گلگون حاجتش را داد.

*اعتقاد عمیقی به امر به معروف و نهی از منکر داشت

شهید مرادخانی به مسئله امر به معروف و نهی از منکر تاکید ویژه‌ای داشت. به نظرم شهادتش هم برای نهی از منکر بود. همیشه می‌گفت ما به عنوان یک بچه حزب اللهی موظفیم که مباحث امر به معروف و نهی از منکر را با روش صحیح در جامعه تبیین کنیم. حاج محرمعلی معتقد بود که اگر این موضوع را جدی نگیریم دشمن از همین موضع نفوذ می کند. به این مسئله ایمان داشت.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*حتی یک ترکش همه چیز را دود می‌کرد

 زمان جنگ در خط پدافندی فاو بودیم. عراق مستمر در حال تیراندازی بود و زیر آتش بی‌شمار و بی امان عراق کم آورده بودیم و از آن مهم‌تر مهمات‌مان تمام شده بود. شهید مرادخانی قایقی را پر از جعبه مهمات کرد و به اروند رود زد. همه رزمنده‌ها ترسیدند چرا که این حرکت بسیار خطرناک بود اگر یک ترکش به قایق می خورد انفجار مهیبی رخ می‌داد. اما شهید مرادخانی مهمات را به فاو رساند. محرمعلی در آن زمان فرمانده آبی خاکی لشگر ۲۵ مازندران هم بود.

*گفتند: محرم! اعدام صحرایی می‌شوی

شهید مرادخانی سال ۶۲ در کردستان در محور «دزلی مریوان» مسئول ادوات و آتش‌ بود. فرمانده سپاه مریوان گفته بود تا من نرسیدم حق تیراندازی و آتش ندارید. دیده‌بان ستون زرهی عراق را دیده بود که به سمت ما در حال حرکت است. شهید محرمعلی مرادخانی دستور آتش را با مسئولیت خودش صادر کرد.  همکاران و دور و بری‌های شهید مرادخانی گفتند محرم این کار خطرناک است و اعدام صحرایی‌ات می‌کنند. محرم در جواب گفت: اشکال ندارد من به نظرم درست‌ترین کار ممکن را انجام داده‌ام. ما که نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم تا دشمن به ما برسد. ستون دشمن را زدند و به خاطر این تصمیم به جای شهید مرادخانی کلی از دشمن تلفات گرفتیم. وقتی فرمانده مریوان آمد از محرم تقدیر کرد و گفت کار درستی انجام دادی برادر اگر من هم بودم همین کار را انجام می‌دادم.

مجروحیت سردار از زبان همرزمش

سردار مرادخانی نقل می کرد: شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد. پیگیر قضیه شد. دید چند تا از بچه های افغان میگویند چند تا داعشی را دیدند که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی را داشتند. سردار متوجه میشود که بچه ها خیلی ترسیدند میگوید: بی جهت تیراندازی نکنید و با چند نفر دنبال داعشی ها میروند. در جریان تعقیب ایشان در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرند ناغافل از اینکه آن طرف دیوار خندق است، فرود می آیند و با ضربه ای که به پای شان وارد می شود رباط و تاندون های پای چپ پاره میشود. می گوید: یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت. ولی برای اینکه همراهانش متوجه نشوند آرام سعی کرد بلند شود ولی دوباره زمین خورد. خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کرد و بعد خودش را با کمک بچه ها به مقر رساند. وقتی به مقر رسید بچه ها اصرار کردند که همان شب ایشان را به درمانگاه ببرند، ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت. یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یک مسکن به ایشان تزریق می کند. سردار می گفت: وقتی مسکن به من زد دیگر نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم و دیدم نماز صبح شده است. بعدش با اصرار بچه ها رفتم بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت: وضع پایت خیلی خراب است باید به ایران برگردی. قرار شد که ایشان را برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنند. سردار میگفت: رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگوید باید برگردی چاره ای نیست. ایشان می گویند: من چند ماه دنبال این بودم که بیایم اینجا حالا به همین سادگی برگردم. من بر نمی گردم. یک ماشین به من بدهید تا به مقر بروم. که ظاهراً مسئول هماهنگی قبول نمی کند. خلاصه می گفت: حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب(ع) یک گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه هایی که من را می شناخت آمد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم: کجا می خواهی بروی گفت: تا مقر می روم. من هم با او رفتم. با همان وضعیت تا آخر مأموریت شان در سوریه می مانند و بعد از پایان دوره به ایران بر می گردند. در این مدت ایشان تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده را تعمیر می کنند و نحوه کار با آنها را به بچه های افغانی یاد می دهند.

عزم دوباره سردار برای رفتن

ایشان بار دوم که آذرماه 94 رفت، چند ماهی خانه بود. شاید در تمام 30 سال زندگی مشترکمان، تنها همان چند ماه واقعاً کنار هم بودیم. یکبار با ایشان رفتیم خرید، وقتی برگشتیم گفت من تازه می فهمم در نبودن های من در این چند سال شما چه کشیدید.

بار اول نگفت که می خواهد به سوریه برود. فقط گفت چهار روز اول عید 94 را در تهران می مانم. 28 اسفند رفت و همان روز غروب زنگ زد که می خواهم به سوریه بروم. بار دوم 15 روز قبل از اعزامش با هم رفتیم مشهد. اسم دو پسرمان و خودش را نوشته بود برای پیاده روی اربعین. بچه ها را راهی کرد و دو، سه روز بعدش دیدم دارد گریه می کند. علتش را پرسیدم که فهمیدم هوای کربلا کرده و بعد خودش گفت که قضیه سوریه کنسل شده و بعد از بهمن می روم. وسایلش را برداشت و رفت عراق و در کاظمین به بچه ها ملحق شده بود. گویا روز آخر که به نظرم اربعین بود، زنگ زده بودند که برگرد تهران و برای اعزام به سوریه مهیا شو. از همان بین الحرمین به مولی حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام داده و برگشته بود. از تهران به من زنگ زد گفت من را برای سوریه خواسته اند. گفتم خداحافظی نکردی ها، گفت دیگر طاقت نداشتم گریه هایت را ببینم. گفتم مادرت چه می شود، گفت اجازه ام را خودم می گیرم. رفت و چهار روز بعد یعنی 16 آذرماه 1394 به شهادت رسید. روز قبلش هم دو بار تماس گرفت. یکبار سراغ بچه ها را گرفت و گفت برایشان ولیمه آبرومندی بگیرید. بار دوم هم شب زنگ زد و نگران کم و کسری خانه بود. روز بعد به شهادت رسید.

هادی خسروی یکی از نیروهای این شهید والا مقام خاطرات خود را در ساعاتی از عملیات آخر کنار شهید مرادخانی اینگونه روایت می کند:

نماز مغرب تازه خوانده بودیم که سردار نقشه عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. و تعدادی از بچه ها دور نقشه جمع شدند و دور سردار دایره زدند. سردار چند روزی بود به عنوان فرمانده به جمع ما اضافه شده بود. قبل از اینکه او بیاید یک بار با بچه ها تا پای کار و تا نزدیکی تکفیری ها رفته بودیم اما به خاطر شرایط بد آب و هوایی، سرما و باران مجبور به برگشت شدیم. به همین دلیل تا حدود زیادی با نقشه منطقه عملیاتی آشنایی داشتیم. حاجی نظراتش را گفت و سپس بچه های گروهان طرح هایشان را ارائه دادند.

زمینی که ما باید می گرفتیم بسیار هموار و با موضع و جان پناه کم بود. و حدودا 400متر عرض مواضع دشمن بود. به هر تقدیر فرماندهان به جمع بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار به دیوار زدیم. او با با یک اقتدار خاصی گفت: هر کسی نمی تواند بیایید بعد از جلسه به خودم بگوید من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می کنم. بچه های گروهان که الحمدالله با صحبت های حاجی روحیه مضاعفی گرفته بودند به شوخی و البته با یاد واقعه عاشورا و حضرت سیدالشهدا(ع) به سردار گفتند: حاجی چراغ ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحت تر برود. صحبت هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت شروع کرد و گفت: همه ما برای دفاع ازحرم حضرت زینب(س) آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم. همه بچه ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تاکید می کرد: اگر با قدرت بجنگیم پیروز می شویم و دشمن را نابود می کنیم. حرف هایش آرامش خاصی به بچه های گروهان که غالباً هم سن و سال فرزندانش بودند می داد.

در ادامه صحبت هایش اشاره ای به نقشه کرد و گفت: بچه ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کار است ما هر چه روی کالک فضای عملیات را بخواهیم ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگری رخ می دهد که با منطق سازگاری ندارد، وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش هایی رخ می دهد که پیش نیاز آن ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در آن دوران باشکوه اجرا کردند و حماسه آفرینی کردند و موفق شدند قطعا شما هم موفق می شوید. در این عملیات سردار و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.

یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی اش گفت: گره ای در این منطقه بود که بعد از مدت ها باز شد. بعد از عملیات یاد صحبت های شهیدانه سردار افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود. عملیات در شانزده آذرماه سال 94 مصادف با 25 صفر در روز دوشنبه و در مناطق صحرای حُمص آغاز شد و هدف از عملیات آزادسازی اتوبان حلب بوده است.منطقه عملیاتی بسیار مسطح و بدون پستی و بلندی بوده. نیروها ساعت چهار صبح به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند و حدود ساعت شش صبح به منطقه عملیاتی رسیدند.

عملیات طبق برنامه به فرماندهی سردار آغاز شد. تکفیری ها با توجه به سیستم هایی که داشتند باعث اختلال در مسیریابی ها و قطب نماها و سیستم های جی پی اس میشوند و باعث می شوند که نیروها از مسیری که باید حرکت می کردند حرکت نکنند، اما بنابر خواست خداوند بزرگ و همانطور که شهید مرادخانی در شب گذشته در توجیه عملیات بیان کرده بودند گاهی در درگیری با توکل بخدا و ایمان رزمنده ها گشایش هایی حاصل می شود، چرا که با اختلال جی پی اس ها باعث میشود رزمنده ها مسیری را اصطلاحا اشتباه بروند و بجای اینکه رو در روی دشمن قرار بگیرند در موضعی دیگر بصورتی که دید و تسلط بهتری بر دشمن داشته باشند قرار بگیرند. پس از کشمکش های فراوان و درگیری های سنگین بین نیروهای مازندران و تکفیری ها، حجم آتش تکفیری ها به شدت افزایش پیدا میکند به گونه ای هیچکس از نیروهای خودی سربالا نمی آورند و درحالی که همه ی نیروها اصطلاحاً وامانده بودند سردار دستور حمله می دهند و میگویند که نباید در این خاکریز و گودال بمانیم و الا کاری از پیش نمیبریم و محاصره سنگین تر میشود، اما یک سری از نیروها میگویند حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم میزنند! در اینجا همرزم سردار نقل میکند که سردار برافروخته شد و انگشت به سمت بچه ها گرفت و گفت: "رهبر گفته حلب باید آزاد بشه" من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه. همرزم سردار نقل می کند که سردار تیربار به دست گرفت و از خاکریز بلند شد و شروع کرد به تیراندازی کردن به طرف نیروهای تکفیری. بگونه ای سردار تیراندازی می کرد که ما می دیدیم که سردار یکی پس از دیگری دارند تکفیری ها رو به درک می فرستند و شروع کردند به رجز خواندن که:

"ای تکفیری ها من محرمعلی مرادخانی شیعه علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همه شمارو به درک واصل کنم"

وقتی بچه های خودی این شجاعت فرمانده را دیدند جان تازه ای گرفتند و پشت سر سردار دوان دوان حرکت کرده و درگیر شدند. اولین کسی که بعد از سردار به پاخاست شهید حسین بواس بودند که در عملیات بعدی به شهادت رسیدند. سردار به دویدن و تیراندازی کردن ادامه میدهند تا زمانی که به تپه ای میرسند، و در روی تپه بودند که توسط تک تیرانداز حرامی تکفیری که در بالای درخت زیتون پنهان شده بود هدف گلوله قناصه قرار می گیرند و گلوله به پشت سر سردار اصابت کرده و به حالت سجده در می آید و عباس گونه به شهادت می رسند. در همان عملیات تک تیرانداز تکفیری به درک واصل شد.

دیدار خانواده ی شهید محرمعلی مرادخانی با امام خامنه ای

روایت همسر شهید مدافع حرم موسی جمشیدیان از توجه شهید به حفظ و صیانت از بیت المال

روی بیت المال خیلی حساس بود یک مرتبه مجبورشده بود ماشین سپاه را به خانه بیاورد. دیر وقت از ماموریت برگشت، مدام میرفت بیرون و به ماشین سر میزد و برمیگشت که مبادا اتفاقی بیفتد. همیشه لباس های کارش  را که می آورد خانه جیب هایش پر ماژیک وایتبرد و.. بود که دخترم خیلی دوست داشت آنها را بردارد. ولی همیشه با نظم و ترتیب خاصی آنها  را یک جای مخصوص می گذاشت که کسی دست نزند.

سبک زندگی شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدپورهنگ شهیدی که بخاطر تبلیغ شیعه در سوریه ترور بیولوژیک شد

«محمد پورهنگ» روحانی محله شهرک شهید بروجردی، شهریور سال 1356 مصادف با عید غیر‌خم به دنیا آمد و شهریور سال 1395 به شهادت رسید، نماینده ولی فقیه در قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا(ص) بود. همسرش خانم زینب پاشاپور این روزها با دوقلوهای بهانه‌گیرش از زندگی مشترکش با شهید برای ما می‌گوید. 
 
 
 
 
 
«تازه می خواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و ان‌شاالله بچه‌دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا! یه نگاه بهم کرد.  این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس. گفتم: یعنی چی؟ گفت: فکر می‌کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس. وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود..." (روایت یکی از دوستان شهید)
 
فصل تازه زندگی حاج محمد
 
حاجی با برادرم دوست بود و با هم هیئت می‌رفتند. خانواده او چند باری مرا دیده بودند. خیلی تمایل داشتند وصلتی صورت بگیرد، اما چون فاصله سنی‌ من و حاجی زیاد بود قبول نمی‌کردم، من متولد مرداد 67 و حاجی شهریور 56. حاجی در سفری که به کربلا داشته در حرم حضرت عباس(ع) متوسل به این بزرگوار شده و از ایشان همسر مؤمن و محب اهل‌بیت(ع) را می‌خواهد. هم‌زمان با این موضوع برادرم ( شهید اصغر پاشاپور - اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی )  یک بار دیگر این موضوع را به من گفت و خواست بیشتر فکر کنم. نمی‌دانم چه شد که موافقت کردم که بیاید. از امام حسین(ع) هم خواستم هرچه خیر و صلاح است پیش روی من بگذارد. وقتی حاجی به خواستگاری‌ام آمد تازه از کربلا برگشته بود، ابتدای صحبت‌های‌مان یک روایت برایم گفت: «نجات و رستگاری در راستگویی است». تا این حرف را شنیدم و اندکی دلهره را هم که داشتم برطرف شد. گفت من خواب دیده‌ام که خدا به من 2دختر دوقلو می‌بخشد و همسری خوب و مهربان دارم، ولی همه این چیزها را می‌گذارم و شهادت در راه خدا را انتخاب می‌کنم. خواب‌های حاجی همیشه رؤیای صادقه بود، ولی او در خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند. حاجی در همان جلسه اول خواستگاری هر چه در دل داشت را برایم گفت. حاجی شرایط مالی خوبی نداشت، طلبه بود، اما ایمان و اعتقاداتش برایم مهم‌تر از هر چیز دیگری بود.
 
درباره ملاک‌ها و معیارهایش گفت: «شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی و من در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم.» وقتی صحبت‌های حاجی تمام شد گویا من نیمه گم شده‌ام را پیدا کردم. مهریه با 14 سکه، و من 14 سکه‌ام را به حاجی بخشیدم. دو ماه بعد روز 17 ربیع‌الاول برادر حاجی که روحانی هستند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. دوست نداشتم مهریه‌ام بیشتر باشد. یک سال بعد سال 91 هم زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم، بدون هیچ جشنی، برای شروع زندگی‌مان به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایان‌مان را هم به این سفر دعوت کردیم. که اگر دوست دارید در جشن ازدواج ما شرکت کنید در حرم حضرت رضا(ع) منتظر شما هستیم. وقتی از مشهد برگشتیم مهمانی گرفتیم و این شد مقدمه زندگی ما. از هدایایی که اقوام به ما داده بودند خودرو خریدیم و خانه‌ای هم در شهرری اجاره کردیم. من و حاجی 4 سال و 7 ماه با هم زندگی کردیم. حاجی در دوران مجردی خیلی دوست و رفیق داشت، اما بعد از ازدواج ارتباطش را به روابط رسمی خلاصه کرد. معتقد بود کسی را که دوست دارد باید وقتش را برای او خرج کند. او اهل کادو خریدن و اهدای گل بود. حاجی خیلی شوخی می‌کرد. با خنده و مزاح محیط خانوادگی را به فضای شاد و دلنشین تبدیل می‌کرد. با اینکه سنی نداشت، اما همه آشنایان از او راهنمایی می‌خواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز می‌داد.
 
در جمع به راحتی ابراز محبت می‌کرد. معتقد بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی. اگر کسی هم ملاحظه خانواده‌اش را نمی‌کرد دلخور می‌شد. حرف‌هایش تأثیر‌گذار بود و همین باعث شده بود همه با او احساس راحتی کنند و از او تأثیر بگیرند. طلبه‌ها اصلاً جنس مهربانی‌شان فرق دارد. ابراز احساسات‌شان خالصانه و واقعی است. با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمی‌گذاشت، ولی چند وقت یک بار می‌پرسید: «از من راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. می‌گفت: «وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یک‌جور دیگری نگاهت می‌کند.» حرف‌هایش به دل می‌نشست. حتی اگر هزار بار هم حرفی را شنیده بودی، اما شنیدنش از زبان او لطفی دیگر داشت. اصلاً سخنران قابلی بود. منبرهایش همه گل می‌کرد. قبل از سخنرانی کلی مطالعه و تحقیق می‌کرد تا همه حرف‌هایش سند داشته باشد. موضوعی انتخاب می‌کرد که کارایی داشته باشد و دردی از مردم دوا کند. یک روز دوستی تماس گرفت و از او برای سخنرانی در مجلس یک مداح اسم و رسم‌دار دعوت کرد. سخنران‌شان نیامده بود و دنبال یک منبری خوب بودند. قبول کرد. کلی مطالعه کرد. منبرش حسابی سر و صدا کرد. خودش هم فکر نمی‌کرد بتواند آنقدر پرشور سخنرانی کند. از طرف هیئت با او تماس گرفتند و می‌خواستند برای مراسم‌های بعدی و سال بعد هم او سخنرانی کند. با اینکه کلی اصرار کردند، قبول نکرد. گفت: «از شهرت می‌ترسم. من هنوز در این قد و قواره نیستم. آن یک جلسه هم عنایت حضرت زهرا(س) بود.»
 
 
خصوصیات حاج محمد
 
حاجی چند سال پیش در جایی کار می‌کرد که حقوق بسیار ناچیزی می‌گرفت، حدود 300 هزار تومان، اما این پول آن‌قدر با برکت بود که علاوه بر تأمین هزینه‌های زندگی‌مان، حاجی ماهانه یک دختر یتیم را تحت پوشش قرار دادند. حاجی خیلی مهربان بود. درباره حجاب حساسیت زیاد داشت. می‌گفت: «اگر روزی یکی از خواهرهایم را بی‌توجه به حجاب ببینم روز مرگ من است.» انگار به او الهام می‌شد که اطرافیانش خواسته‌ای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام می‌کرد. حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلی‌ها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان می‌خواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد. طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیش‌قدم می‌شد. منتظر نمی‌ماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
 
امام رضا(ع) را خیلی دوست داشت. یک سال حدود 20 بار برای پابوسی به مشهد مقدس ‌رفت. اگر کسی دلش می‌خواست به زیارت آقا برود و پول نداشت یا خودش او را می‌برد یا هزینه سفرش را تقبل می‌کرد. همه از آرامش وجودی او روحیه می‌گرفتند. با این که یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی می‌کرد. گاهی به او اعتراض می‌شد و به او می گفتند: «حاجی این آدم‌های شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کرده‌ای؟» می‌خندید و می‌گفت: «هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدم‌هایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند.» با هر کدام یک جور رفاقت می‌کرد، در دوستی هم سنگ تمام می‌گذاشت. آن‌قدر به آنها نزدیک می‌شد و برادرانه به آنها محبت می‌کرد که مجذوبش می‌شدند و نمی‌توانستند از او دل بکنند. کم‌کم و در دوستی با او پای‌شان به مسجد و هیئت باز می‌شد و فرسنگ‌ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می‌گرفتند. رفاقت‌های خاص حاجی به توابین شهر محدود نبوده و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌های‌شان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیستند. در مجلس ختم حاجی افرادی که هیچ‌کسی آنها را نمی‌شناخت، طوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی‌شان را از دست داده‌اند. یکی می‌گفت: «خرج دوا و دکترم را داده.» یکی می‌گفت: «هر ماه همین که حقوق می‌گرفت، با دست پر سراغ ما می‌آمد.»
 
یک قسمت از حقوقش را به کسانی می‌داد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی به او معترض می‌شدند که تو خودت بی‌نیاز و مرفه نیستی، چرا این‌قدر به دیگران می‌بخشی؟ جواب می‌داد: «عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت می‌دهد.» حاجی هیچ‌وقت فرصت شرکت در پیاده‌روی اربعین را از دست نمی‌داد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب‌الزیاره باشند. علاقه عجیبی به نماز صبح داشت. چند کار را همیشه بعد از نماز صبح انجام می‌داد. اول سه مرتبه سلام بر پیامبر(ص)، سه مرتبه سلام بر حضرت فاطمه(س) و سلام و درود به ائمه،  دوم تلاوت آیه 137 سوره مبارکه بقره، سوم درخواست از خداوند برای سپردن رزق مادی و معنوی آن روز به دست امام رضا(ع) و سپس تلاوت قرآن، می‌گفت: «وقتی رزقت دست امام رضا(ع) باشد، خیالت راحت است».
 
حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر می‌رفت که از نظر اعتقادی، زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را پیدا می‌کرد. بعضی دوستان حاجی از رفت‌و‌آمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله جلوگیری می‌کردند، ولی حاجی آنها را سرزنش می‌کرده و می‌گفتند: «مسجد جای این آدم‌ها است. خدا در توبه را به روی همه باز کرده است.» حاجی به حضرت مسلم(ع) ارادت زیادی داشت و از این‌‌رو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. می‌گفت: «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.» حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمی‌گذاشت که بتواند در هر جایی راحت‌تر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی می‌کرد. وقتی می‌شنید هیئتی آشپز ندارد، می‌گفت: «من غذای هیئت را می‌پزم.» می‌گفتیم: «حاجی شما روحانی هستید، نباید پای دیگ بایستید.» می‌گفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا(ع) هر خدمتی افتخار است.» بعد لباسش را درمی‌آورد و با خنده می‌گفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.‌» اردات خاصی به حضرت عباس داشت. می‌گفت: «لطف ایشان یک جور دیگری شامل حال من شده است.» وقتی شعار «کلنا عباسک یا زینب» را برای اولین بار شنید، گفت: «خیلی شعار زیباییه، ولی ایشان کجا و ما کجا؟ ما خاک کف پای حضرت هم نیستیم.» دوستانش خیلی دوست داشتند سربندش را ببینند. وقت ملاقات در معراج‌الشهدا روی سربندش حک شده بود السلام علیک یا ابالفضل العباس...
 
 
هدیه‌های خداوند به حاج محمد
 
بعد از اینکه خداوند فاطمه و ریحانه را به ما داد شغلی مناسب به وی پیشنهاد شد. او اتاق مخصوص به خودش را داشت، اما هیچ‌وقت داخل اتاقش نبود و می‌گفت: «خجالت می‌کشم از اینکه کارگرها زیر آفتاب کار کنند و من زیر کولر بنشینم.» می‌رفت و به آنها سرکشی می‌کرد. مقداری از حقوقش را برای یکی از کارگرها واریز می‌کرد چراکه اوضاع مالی خوبی نداشت. وقتی بچه‌ها تازه به دنیا آمده بودند، شب‌ها پا به ‌پای من بیدار می‌ماند و کمکم می‌کرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه می‌رساند. در کارهای منزل خیلی کمک می‌کرد. ظرف می‌شست و خانه را نظافت می‌کرد. روزهای جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام می‌داد و این چیزها را دور از شأن خودش به‌عنوان یک مرد و یک روحانی نمی‌دانست.
 
فتنه 88 و حاج محمد
 
** در روزهای فتنه 88 جمعیت زیادی روبه‌روی‌شان ایستاده بود. تعدادشان خیلی بیشتر از آنها بود. بعضی از فتنه‌گران آموزش‌دیده و آماده هر اقدامی بودند. بچه‌های حزب‌اللهی حسابی خسته شده بودند. بعضی‌های‌شان عقب‌تر از آنها بودند و هنوز نرسیده بودند. حاج محمد و برادر خانمش و یکی از دوستانش روبروی جمعیت ایستاده بودند. اوج درگیری‌های فتنه 88بود. حاج محمد می گوید : «باید یه کاری کرد.» انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد می‌زند: «یا حیدر!» جمعیت روبه‌رو حسابی وحشت و شروع به عقب‌نشینی کردند. حسابی گیج شده بودند. بچه‌های خودمان هم از عقب رسیدند و توانستیم همه را متفرق کنیم. آن روز خود حضرت حیدر به ما مدد کرد...
 
** در درگیری‌ها‌ی فتنه 88 دستش همش جلوی عینکش بود. ازش سئوال کردیم که چرا این کار رو می کنی؟ گفت: «پول این عینک را از بیمه حوزه علمیه گرفتم. این عینک پولش از جیب امام زمان ( عج). اگر سنگ بخوره و بشکنه شرمنده آقا می شوم.»
 
* * حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک کوچه بن بست. آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی میشوند. هر چه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان ها شروع می کنند به سنگ زدند. یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند سمت حاج محمد. برادر زنش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود و جانشان را نجات میدهند.
 
* * یکی از مسئولین می آید پیش حاج محمد و دوستانش و می گوید: «شما به چه اجازه ای و با مجوز چه کسی آمده اید در خیابان؟» حاج محمد می‌زند زیر کلاه آن بنده‌خدا و می‌گوید: «وقتی دزد بیاید در خانه ات مگر تو منتظر اجازه کسی میشوی؟ حالا دزد آمده در  خانه ما و رهبرمان را هدف گرفته است و ما با مجوز دلمان آمده ایم. (روایت هایی از دوستان شهید پورهنگ)
 

 
گوش به فرمان رهبری
 
«اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمی‌کردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها می‌جنگیدیم و جلوی‌شان را می‌گرفتیم!) وقتی این کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت می‌گفت: «دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است.» خیلی تلاش کرد که عازم شود. کارهای اعزامش چند ماهی طول کشید. دائم دعا می‌کرد که رفتنش قطعی بشود. نزدیک رفتنش که شد از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. یکی از آشنایان راضی نبود به رفتنش. با این استدلال که هنوز رهبر به عنوان یه مرجع تقلید حکم جهاد را صادر نکردند. خیلی جدی و بی‌رو دربایستی به او گفت: «‌من می‌دانم حرف دل رهبر چیست. لازم نیست که حتماً فرمان بدهند. آقا اشاره هم بکند ما با سر می‌رویم. اگه دستور جهاد صادر بشود که دیگر رفتن لطفی ندارد.»
 
 
مدافع حرم اهل بیت (علیه‌السلام)
 
 به سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. خیلی تمایل به رفتنش نداشتم. گفت اگر دوست نداری نمی‌روم، اما جواب حضرت زهرا(س) را خودت بده. باطنی‌ام این بود که جایی برود که مفید واقع شود، اما از طرفی دوست داشتم کنارم بماند. یک سال و 3 ماه سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی می‌آمد، در ایران مأموریتی داشت. شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد. خانه‌ای را اجاره کرده بود. زندگی ساده‌ای داشتیم. در آنجا هم ارتباط خوبی با همسایه‌های سوری‌ برقرار کرده بود. به من می‌گفت: «تا جایی که می‌توانی محبت داشته‌باش و ارتباط خودت را با مردم قطع نکن.» در شهر لاذقیه که زندگی می‌کردیم، همسایه‌ها از دیدن رفتار حاجی با خانواده و اهالی محل تعجب می‌کردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایه‌ها می‌گفت: «شما از من که سال‌ها اینجا هستم، شعبی‌تر هستید.» شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی، اما حاجی در شهر لاذقیه هم نتوانست به‌عنوان یک مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند.
 
 
احساس تکلیف می‌کرد. آنجا کار فرهنگی می‌کرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود. او ایده‌های نو داشت. همه توانش را به کار می‌گرفت. چند مدرسه بود که به وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی می‌کرد. به خانواد‌ه‌های فقیر سر می‌زد و فرهنگ کمک کردن را در بین مردم باب می‌کرد. می‌گفت: «می‌خواهد آنجا کمیته امداد راه بیندازد.» او آنقدر مهربان بود که خانواده‌های سوری مشکلات‌شان را با او در میان می‌گذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح تقدیر گرفت. تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از 120 معلم دعوت کرد و 120 شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیه‌ای مضاعف به آنها داد و باعث خوشحالی‌شان شد. در روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه خودش برای دختران همسایه‌های سوری ما هدیه خرید و با هم به خانه‌هایشان بردیم. بعد هم درباره کرامات آن حضرت می‌گفت و همین تحول زیادی در دختران سوری ایجاد کرد. پیش از این کسی برای مردم شهر لاذقیه چنین کارهایی نکرده بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت. حاجی کمیته‌ای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانش‌آموزان آنجا تحقیق و بررسی می‌کرد تا برای بهبود شرایط آنها چاره‌ای پیدا کند. در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادت‌شان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر می‌کرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم می‌خواستند برای شهادت‌شان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس می‌کنم به چهل سالگی نمی‌رسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.
 
 
نحوه شهادت به زهر ناجوانمردانه
 
حاج محمد بعد از 13 ماه مأموریت در جبهه سوریه مجروح شد. در توطئه‌ای ناجوانمردانه توسط آب آلوده مسموم شد. وقتی به خانه آمد صورتش برافروخته بود. گفت امروز آبی را آوردند و تا خوردم حالم بد شد. پزشک در ابتدای امر تشخیص مسمومیت داد، اما نوع سم مشخص نمی‌شد. تا اینکه روز به روز حالش رو به وخامت گذاشت. خونریزی معده و بعد هم اوضاع کبدشان وخیم شد و باعث شد که او را به تهران منتقل کردیم، اما طی یک هفته به شهادت رسید. دوره مسمومیت‌شان یک ماه طول کشید و بعد شهید شدند. در فرودگاه به دوستش گفته بود همه نگرانی‌ام خانواده‌ام بودند که سلامت به ایران برگشتند و دیگر دغدغه‌ای ندارم. روز عرفه بود. حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود، اما حالش هنوز مساعد نبود. پزشکان نمی‌توانستند علت مسمومیتش را تشخیص بدهند، برای همین هم درمان‌ها اثر نمی‌کرد. روی تخت دراز کشیده بود و درد داشت. گفت: «خیلی برایم دعا کن که امام حسین(ع) یک نگاه به من هم بکند.» دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد. پرسیدم : «چه شده؟» گفت: «مرتضی عطایی معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد.»
 
 
حال حاجی به سرعت و هر روز وخیم‌تر می‌شد. آخرین روز هم با هم صحبت کردیم و گفت: «امروز خسته‌ام، به دیدنم نیا.» تلفن را قطع کرد، اما دلم طاقت نیاورد و به تنهایی به بیمارستان رفتم. وقتی بالای سرش رسیدم لحظات آخر عمرش بود. اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. روزی که او را با چشم بسته روی تخت بیمارستان دیدم، باورم نمی‌شد که مرد مهربان زندگی‌ام به‌زودی من را تنها می‌گذارد. پزشکان و پرستاران توی اتاق جمع شده بودند و مشغول احیای قلب او بودند، اما قلب حاجی دیگر هرگز به تپش نیفتاد. دیدم دست‌هایش از کناره‌های تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم او را در آسانسور گذاشتند که به سردخانه ببرند. من تمام پله‌های طبقات را دویدم و زودتر از آنها خودم را به حیاط رساندم. هنوز هم فکر می‌کردم حاج محمد چشم باز می‌کند. حاجی 31 شهریورماه در بیمارستان بقیه‌الله(عج) به شهادت رسید.
 
 
وصیت آخر
 
در زمان بودنش با هم کتاب «زنان امت من» را نوشتیم که تحقیقی بود درباره حجاب در ادیان مختلف. از من خواست کتابی درباره زندگی‌اش بنویسم. این کار را دارم انجام می‌دهم و هم‌اکنون آن را تحویل مؤسسه روایت فتح داده‌ام. چون علاقه داشت ادامه تحصیل بدهم در نظر دارم تحصیلات کارشناسی ارشد را به پایان برسانم.
 

جهت مشاهده مصاحبه دیگری از همسر شهید در خصوص وی کلیک کنید

جهت مشاهده پستهای مرتبط با شهید اصغر پاشاپور - برادر خانم شهید محمد پورهنگ و اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی کلیک کنید