زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

پدر شهیداصغر پاشاپور:همیشه وقت‌شناس بود و انقلابی عمل می‌کرد، اصغر دلداده خاندان عصمت و طهارت(ع) بود و نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند

پدر شهید پاشاپوردر خصوص پسرش می گوید : «اصغر همیشه وقت‌شناس بود و انقلابی عمل می‌کرد. به یاد دارم که در عاشورای سال ۱۳۸۸ وقتی همراه با دسته زنجیرزنان به هیأت برگشتیم متوجه شدم که پسرم به همراه تعدادی از هیأتی‌ها نیستند. با پرس‌وجو از این‌و آن فهمیدم که به‌ قصد مقابله با حرمت‌شکنان عزای اباعبدالله الحسین(ع) رفته‌اند». او آهی می‌کشد و به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: «نه‌تنها پشیمان نیستم بلکه خوشحالم که پسرم در راه دفاع از حریم اهل‌بیت(ع) به شهادت رسیده و عاقبت‌به‌خیر شده است. اصغر دلداده خاندان عصمت و طهارت(ع) بود و نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. اگر رهبر اجازه بدهد من هم آماده جهاد هستم تا پرچم بر زمین نماند».

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم مهدی حسینی:مهربانی مهدی زبان‌زد خاص و عام بود. مهدی مظلومانه زیست و مظلومانه به شهادت رسید.

شهید مهدی حسینی متولد بیست و هفتم مردادماه سال ۱۳۵۹ در محله شهید مدنی نظام‌آباد دیده به جهان گشود؛ این شهید بزرگوار بعد از طی کردن دوران تحصیل وارد دانشگاه افسری سپاه شده و در سال ۱۳۷۸ پس از اتمام دوران دانشگاه در یکی از یگان‌های سپاه مشغول به خدمت شد.
مهدی با توجه به مأموریت‌های کاری به سوریه، لبنان و عراق سفرهای متعددی داشت.
از ویژگی‌های بارز او اهتمام بسیار زیاد در یادگیری زبان‌های خارجی بود به گونه‌ای که به زبان‌های انگلیسی، اسپانیایی و عربی تسلط کامل داشت.
از دیگر خصوصیات بارز مهدی، تبعیت از ولایت فقیه، مهربانی و خنده‌رویی بود.
مهدی در سال ۸۸ در مهار فتنه نقش بسزایی داشت که نمونه آن خط‌شکنی در درگیری‌های روز عاشورا بود.

مهدی حسینی یکی از آن رزمندگان و مستشاران زبده نظامی در سوریه بود. وی متولد ۱۳۵۹ و ساکن تهران بود. مهدی اولین شهید مدافع حرم «نظام آباد» تهران (منطقه ۷) و از بسیجیان هیأت «یازهرا (س)» بود که در ۱۲ مهر ۱۳۹۵ در سوریه به شهادت رسید. از وی یک دختر شش ساله به نام نغمه به یادگار مانده است.

«زهرا سلیمانی‌زاده» همسر شهید مدافع حرم مهدی حسینی در گفت‌وگو با خبرنگار ما، با اشاره به بارزترین خصوصیات اخلاقی همسر خود اظهار داشت: مهربانی مهدی زبان‌زد خاص و عام بود. مهدی مظلومانه زیست و مظلومانه به شهادت رسید.

آشپز هیات یا زهرا

وی در خصوص فعالیت‌های شهید در ماه محرم بیان کرد: ماه محرم که فرا می‌رسید، مهدی پیراهن مشکی خود را آماده می‌کرد و تا پایان ماه صفر آن را می‌پوشید. وی در هیات «یا زهرا» محله نظام آباد تهران فعالیت داشت و هر کمکی که می‌توانست، انجام می‌داد. مهدی آشپز هیات نیز بود.

درس گرفتن از سیره اهل بیت (ع)

همسر شهید ادامه داد: با مهدی عهد بستیم که هرگاه فرزندمان متولد شد، دهه دوم محرم در منزل‌مان هیات بگیریم. هرچند ابتدا به نیت فرزندمان بود، اما سپس تصمیم گرفتیم این مراسم را برای رشد معنوی بیش‌تر خود برگزار کنیم و از سیره امام حسین (ع) درس بگیریم. مراسم عزاداری از سال ۱۳۹۲ آغاز شد و همچنان ادامه دارد.

تنهاترین سردار

سلیمانی‌زاده تاکید کرد: مهدی هیچ‌گاه شعار نمی‌داد و محب اهل‌بیت (ع) بودن خود را در عمل ثابت می‌کرد. زمانی‌که می‌گفت، «اگر در عاشورا بودم، با ارباب همراه می‌شدم.» در واقعیت نیز همان را نشان می‌داد.

وی افزود: سال ۱۳۹۵ اولین مرتبه‌ای بود که وی برای ماه محرم در ایران حضور نداشت. زمانی‌که به وی می‌گویند، «اگر می‌خواهی به ایران برگرد!» پاسخ می‌دهد، «حتی اگر تنهاترین سردار باشم، امسال مراسم عزاداری سالار شهیدان را با کمک بچه‌ها در سوریه برگزار می‌کنم. ان‌شالله حضرت زهرا (س) قبول می‌کنند.» هر چند که این فرصت مهیا نشد. تصاویر شهادت وی نشان می‌دهد که همچون حضرت زهرا (س) از پهلو مجروح می‌شود و ظهر اولین روز ماه محرم با لبان تشنه به آرزوی خود می‌رسد.

ماجرای عنایت و نگاه ویژه امام حسین (ع)

همسر شهید با اشاره به خاطره‌ای از سفر کربلای همسر خود ادامه داد: چند روز پیش از عید قربان سال ۱۳۹۳ برای ماموریت به عراق رفت. آن روزها داعش در سامرا پیش‌روی کرده بود. مهدی دعای عرفه را در کربلا خواند و سپس برای غبارروبی حرم آماده شد. خودش معتقد بود، امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نگاه ویژه به وی کرده‌اند که برای وارد شدن به حریم‌شان انتخاب شده است. مهدی می‌گفت، «نمی‌دانم این عنایت، پاداش کدام عمل من است، اما هرچه هست، بسیار عزیز است و ان‌شالله قبول کنند.»

وی عید قربان سال ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ را در سوریه حضور داشت.

مهدی اگر به عراق بروی، همان ابتدا به شهادت می‌رسی!

وی تصریح کرد: ماموریت مهدی به نحوی بود که خود باید بین عراق و سوریه، یک کشور را انتخاب می‌کرد. استخاره گرفتیم. برای عراق بد و برای سوریه خیلی خوب آمد. گفتم، «مهدی اگر به عراق بروی، همان ابتدا به شهادت می‌رسی! سوریه را انتخاب کن.»، اما واقعیت خلاف تصور من شد. غافل بودم از آن بودم که خیلی خوب برای مهدی، عاقبت بخیری وی و صعود در پله‌های انسانیت است که با شهادت در سوریه به آن می‌رسد.

من و نغمه مهدی را با چشم دل می‌بینیم

همسر شهید در خصوص روزهای سخت پس از شهادت همسر توضیح داد: هرجایی که به تنگنا می‌رسم، احساس می‌کنم مهدی کمکم می‌کند. من و نغمه مهدی را با چشم دل می‌بینیم. اولین مرتبه پس از شهادت وی به کربلا رفتیم. سفر بسیار سختی بود؛ نغمه بی‌قراری می‌کرد و من تنها بودم. هر چند که حضور مهدی را همه جا در کنار خود احساس می‌کردیم؛ اما بسیار اذیت شدیم. چراکه همیشه همسرم همراه ما بود، اما حالا باید خودمان حتی چمدان‌ها را جا به جا می‌کردیم.

عهد بستیم که بال پرواز هم‌دیگر باشیم

سلیمانی‌زاده گفت: از ابتدای ازدواج عهد بستیم که بال پرواز یک‌دیگر باشیم. بال پرواز شدن یعنی تحمل تمام سختی‌ها برای اوج گرفتن. سعی می‌کردیم حرف‌هایی به هم‌دیگر بگوییم که سبب استحکام‌ما در مسیر شود. دوری از هم‌دیگر بخش پررنگ زندگی ما بود. افرادی که می‌گویند امثال همسر من برای پول رفته‌اند، مدیون ما می‌شوند. مهدی می‌گفت، «اگر سخت‌تان است، برگردم!» مستندی دیده بودم که داعش سر نوجوانی را از تن وی جدا می‌کند. همش با خود می‌اندیشیدم که، «اگر آن نوجوان برادر من بود، چه حالی داشتم؟!» و پاسخ می‌دادم، «نه مهدی! در سوریه بمان و تکفیری‌ها را نابود کن! اگر شما و امثال شما نباشید و اگر ما از خودمان نگذریم، این اتفاق برای برادر و خواهر من می‌افتد. هرجا که لازم باشد من هم آماده‌ام تا اسلحه در دست بگیرم و با دشمن بجنگم.»

و عاقبت بخیری...

وی در پایان بیان کرد: با ارزشمندترین اتفاق برای من عاقبت بخیری مهدی و رسیدن به آرزوی قلبی وی است. ان شالله آن‌ها نیز شفاعت‌مان کنند.


گفتگو با برادر شهید مهدی حسینی

حامد حسینی» برادر شهید مدافع حرم «مهدی حسینی» عصر امروز چهارشنبه ۱۴ مهرماه با حضور در معراج شهدای تهران با پیکر برادر شهید خود وداع کرد. وی در توصیف خصوصیات اخلاقی برادرش که روز گذشته در استان حماء سوریه به شهادت رسیده است، می گوید: «مهدی ستون خانه و عباس خانواده ما بود. همسرش برای ما تعریف می کرد که باهم به سوریه رفته بودند. مهدی همسرش را به محل کارش می برد و چون هوا گرم بود پنکه روشن می کند، همسرش می پرسد اینجا که کولر دارد چرا کولر را روشن نمی کنی؟! مهدی هم گفته بود اینجا فقط یک کولر دارد، نیروها کولر ندارند برای همین خودم هم پنکه روشن می کنم».

برادر برای یادآوری خاطرات از دوستان شهید کمک می گیرد و ادامه می دهد: « با برادرانش رابطه عاشقانه ای داشت، حال گریه می کنم چون به مهدی و خوب بودنش غبطه می خورم».

12837_141

حسینی سال ۸۸ و حضور برادر را در صحنه مقابله با فتنه گران به خاطر می آورد و از برادر شهیدش به عنوان «خط شکن» یاد می کند و ادامه می دهد: «سال ۸۸ خط شکن بود، اینجا هم خط شکن شد. مدتی قبل دستش که مجروح شد گفتیم دیگر نرو، گفت من کار نیمه تمام بسیار دارم، آنقدر باید بروم تا چیزی که می خواهم را به دست آورم، من متوجه نشدم چه می گوید، رفت و روسفید شد».

برادر شهید مهدی حسینی از آخرین دیدار خود با برادر اینطور روایت می کند: «آخرین باری که آمد یک هفته بیشتر نماند وقتی گفت می خواهد برود پدرم معده اش خونریزی کرد. خودش پدر را به بیمارستان برد. چند ساعت بعد پرواز داشت. در همان بیمارستان من را کشید کنار و گفت: «مراقب مامان و بابا باشید، من دارم می روم». می دانست برنمی گردد.

وی ادامه می دهد: «آخرین باری که سوریه بود گفت: «صدای بچه ات را برایم بفرست». گفتم تو که می خواهی برگردی. گفت: «عکسش را دیدم ولی صدایش را نشنیدم صدای گریه اش را برایم بفرست». گفتم آخر این چه کاریست؟! گفت: «تو چه کار داری برایم بفرست».

برادر شهید به نحوه شهادت برادر خود اشاره می کند و می گوید: «چون حضرت زهرا(س) را دوست داشت و حضرت زهرایی بود مثل ایشان هم از ناحیه پهلو آسیب دید و شهید شد. ما بچه های هیات یازهرا(س) هستیم و دوست داریم مثل مادرمان از دنیا بریم، حتی یک طرف صورت مهدی هم کبود شده بود».

12836_290

حسینی به تواضع برادر اشاره می کند که هیچ گاه از سوریه و مسوولیتش چیزی نگفت. وی می گوید: «هربار که سوال می کردیم در سوریه چه کار می کنی می گفت: «من یک راننده بیشتر نیستم». بعدا که دوستانمان رفتند، گفتند برادرت آنجا مسوولیت دارد. اسمش را گذاشته بودند مهدی «بلدیه حماء». یعنی مهدی شهردار حماء».

برادر شهید حسینی با سوز دل به آخرین صحبت های شهید اشاره می کند و می گوید: «به من می گفت: «حامد خسته ام، نمی توانم بمانم». الان می گویم راحت استراحت کن و بخواب. طی این دو سال اکثر اوقات کنار ما نبود. حالا دیگر می توانیم هر شب جمعه به خانه اش در بهشت زهرا(س) برویم. سال تحویل هم با خانواده سر مزارش می رویم. تنهایی را دوست نداشت، تا به ایران می آمد به همه می گفت به خانه پدرم برویم تا دور هم باشیم».

حسینی از تنها خواسته برادرش صحبت به میان می آورد و می گوید: «تنها به ما گفته بود که او را در قطعه ۲۶ گلزار شهدا در کنار شهید «مهدی عزیزی» به خاک بسپاریم. زمان هایی که سرش خلوت بود و شب های جمعه به قطعه ۲۶ می رفت. شهدا هم خریدار او شدند».

نگاهی به زندگی جهادی شهیدمهدی حسینی

روایت همرزمان شهید

شهید مدافع حرم که مهرماه سال ۹۵ در دفاع از حرم شهید شد. «سید مهدی حسینی» محافظ آیت الله «حسینی» نماینده رهبر معظم انقلاب در سوریه بود. بلند بالا و قوی بنیه و در هیبت یک بادیگارد رسمی. بچه جنوب شهر بود و خیلی گرم و گیرا.

پائیز سال ۹۲ با عده‌ایی از رفقا و طلاب موسسه «جنت العقیله الثقافیه»، برای انجام برخی ماموریت‌های تبلیغی و فرهنگی به سوریه و منطقه زینبیه اعزام شده بودیم. آن روزها اوضاع امنیتی زینبیه مناسب اما شکننده بود. منطقه «حجیره» در نزدیکی حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) به تازگی آزاد شده بود. ایست و بازرسی‌ها برقرار بود و خطر هر آن در منطقه وجود داشت. مقرّ نماینده رهبری بعد از شارع عراقیین قرار داشت؛ دقیقا در کنار درب ورودی اصلی مکتب «سید القائد». بتون‌های محکم و موانع بزرگی را قرار داده بودند تا تک تیراندازهای تکفیری به ترددهای دفتر تسلط نداشته باشند. مواردی پیش آمده بود که افرادی را در محوطه جلوی دفتر هدف قرار داده و خمپاره و موشکی انداخته بودند.

با «سید مهدی حسینی» همانجا آشنا شدم. جوری با آدم گرم می‌گرفت که انگار سال‌هاست تو را می‌شناسد. طوری پیگیر کارها و فعالیت‌های فرهنگی ما بود که انگار جزء وظایف خودش است. با اینکه کسی از او انتظار چندانی نداشت. گاهی مرا می‌برد و کلتش را می‌داد دستم که تیر بیاندازم و کیف کنم. آن هم دقیقا پشت همان بلوک‌ها که خطر همیشه وجود داشت! مسئول فرهنگی منطقه زینبیه از نیروهای حزب الله لبنان بود و در خصوص ترسیم چهره شهدا بر دیوارهای شارع عراقیین همکاری نمی‌کرد. یک روز «مهدی حسینی» را با خودم بردم پیش طرف تا کارم را راه بیاندازد. آنجا بود که فهمیدم چقدر مسلط به زبان عربی است و چقدر دلش برای فعالیت‌های تبلیغی و فرهنگی می‌سوزد. یکی از ناراحتی‌های او وضعیت خانواده‌های شهدای سوری و شهدای افغانستانی بود که در منطقه زینبیه ساکن بودند. از نبود تشکیلات خوب و بدرد بخور برای خانواده شهدا، ناراحت و دلگیر بود.

آنچه از «مهدی حسینی» به خوبی در ذهنم مانده، تاسف او از این بود که چرا نمی‌تواند به خط مقدم نبرد برود و بجنگد. راضی نبود که بی نصیب از جنگ بماند. تمنای رفتن داشت. می‌گفت: «اینجا جای من نیست ( حفاظت از شخصیت ها)؛ در اولین فرصت کار حفاظت را تحویل می‌دهم و می‌روم خط.» انتظار و اشتیاق او بعد از مدتی رنگ واقعیت به خود گرفت. بعد از اینکه دوره ماموریت و نمایندگی آیت الله «حسینی» در سوریه تمام شد و ایشان به عراق رفتند، مهدی هم آزاد شد! به نظرم حضور او در منطقه درگیری و خط مقدم نبرد خیلی طول نکشید. او خیلی زود شهادت را پیدا کرد.

شهید «مهدی حسینی» الحق خوش رفتار و خوش برخورد بود. شیطنت‌های جالب و بامزه‌ای داشت. فهم سیاسی و دغدغه فرهنگی و دلسوزی نسبت به خانواده شهدا در او وجود داشت. اوضاع سوریه و وضعیت جنگ را به خوبی برای ما تحلیل می‌کرد. دغدغه‌های خوب، مبارک و والایی داشت. قوی بود و شجاع و عاشق شهادت. آه و حسرت او در فراق رفقای شهیدش را خوب به یاد دارم. «مهدی حسینی» لایق شهادت بود و به مراد دلش رسید. شهادت او مرا شوکه و البته شرمسار کرد. امثال او هرگز از خاطره‌ها نخواهند رفت. رحمت خدا بر او.

در مورد زندگی این شهید عزیز، نشر ۲۷ بعثت کتاب «تمنای بی خزان» را منتشر کرده است که حتما کتاب خواندنی و جالبی است. مزار مطهر شهید در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۶ قرار دارد.

نگاهی به زندگی جهادی شهیدمهدی حسینی

وصیتنامه ( این وصیت نامه را از سایتهای مختلف جمع آوری شده است )

مهدی وصیت کرد که بعد از شهادتش مسجد روستایشان را بازسازی کند. همسرش با همۀ مشکلات و دشواری‌های پیش رو به وصیت عمل کرد و حالا روستای هویر شهرستان دماوند یک مسجد نو و تعمیر شده دارد.

او در جایی از وصیتنامه خطاب به همسرش می گوید: همسرم، دلم نمی خواست در چنین ایام و سنینی شما را رها می کردم و تنهایتان می گذاشتم، اما دست روزگار، ما را از هم جدا کرد.
جدایی ای که به این زودیها بازگشت ندارد. همسرم، حال دیگر بعد از شهادتم تو را همسر شهید می نامند. تا کنون همسر یک پاسدار بودی و لیکن از حالا دیگر همسر شهید هستی. همسرم پس از شهادتم به وصایایم عمل کن. همسرم، در تربیت فرزندانم بکوش و به آنان بیاموز که پدرتان شهید شده، خونش را فقط به صرف دفاع از اسلام ریخته و بدن پدرتان به خاطر حمایت از رهبر، تکه تکه شده است.
سید مهدی در قسمتی دیگر از وصیتنامه خطاب به فرزندش کمیل گوید: پسرم هرگز مادرت را تنها نگذار. چون قلب مادرت از شهادت و فراق پدرت سوخته شده است.

برادر شهید مهدی حسینی از تنها خواسته برادرش صحبت به میان می آورد و می گوید: «تنها به ما گفته بود که او را در قطعه ۲۶ گلزار شهدا در کنار شهید «مهدی عزیزی» به خاک بسپاریم. زمان هایی که سرش خلوت بود و شب های جمعه به قطعه ۲۶ می رفت. شهدا هم خریدار او شدند».


ولایت مداری و برخورد شهید مدافع حرم مهدی عزیزی با فتنه گران

در زمان فتنه 88 بود که 10 روز بود او را ندیده بودیم و بعد از 10 روز که آمد دیدیم که 10 کیلو لاغر شده به منزل آمد و با عجله حضرت آقا را برداشت و گفت: این عکس‌ها را به موتورم می‌چسبانم تا ببینم چه کسی جرات می‌کند به حضرت آقا حرف بزند.

سبک زندگی شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدپورهنگ شهیدی که بخاطر تبلیغ شیعه در سوریه ترور بیولوژیک شد

«محمد پورهنگ» روحانی محله شهرک شهید بروجردی، شهریور سال 1356 مصادف با عید غیر‌خم به دنیا آمد و شهریور سال 1395 به شهادت رسید، نماینده ولی فقیه در قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا(ص) بود. همسرش خانم زینب پاشاپور این روزها با دوقلوهای بهانه‌گیرش از زندگی مشترکش با شهید برای ما می‌گوید. 
 
 
 
 
 
«تازه می خواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و ان‌شاالله بچه‌دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا! یه نگاه بهم کرد.  این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس. گفتم: یعنی چی؟ گفت: فکر می‌کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس. وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود..." (روایت یکی از دوستان شهید)
 
فصل تازه زندگی حاج محمد
 
حاجی با برادرم دوست بود و با هم هیئت می‌رفتند. خانواده او چند باری مرا دیده بودند. خیلی تمایل داشتند وصلتی صورت بگیرد، اما چون فاصله سنی‌ من و حاجی زیاد بود قبول نمی‌کردم، من متولد مرداد 67 و حاجی شهریور 56. حاجی در سفری که به کربلا داشته در حرم حضرت عباس(ع) متوسل به این بزرگوار شده و از ایشان همسر مؤمن و محب اهل‌بیت(ع) را می‌خواهد. هم‌زمان با این موضوع برادرم ( شهید اصغر پاشاپور - اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی )  یک بار دیگر این موضوع را به من گفت و خواست بیشتر فکر کنم. نمی‌دانم چه شد که موافقت کردم که بیاید. از امام حسین(ع) هم خواستم هرچه خیر و صلاح است پیش روی من بگذارد. وقتی حاجی به خواستگاری‌ام آمد تازه از کربلا برگشته بود، ابتدای صحبت‌های‌مان یک روایت برایم گفت: «نجات و رستگاری در راستگویی است». تا این حرف را شنیدم و اندکی دلهره را هم که داشتم برطرف شد. گفت من خواب دیده‌ام که خدا به من 2دختر دوقلو می‌بخشد و همسری خوب و مهربان دارم، ولی همه این چیزها را می‌گذارم و شهادت در راه خدا را انتخاب می‌کنم. خواب‌های حاجی همیشه رؤیای صادقه بود، ولی او در خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند. حاجی در همان جلسه اول خواستگاری هر چه در دل داشت را برایم گفت. حاجی شرایط مالی خوبی نداشت، طلبه بود، اما ایمان و اعتقاداتش برایم مهم‌تر از هر چیز دیگری بود.
 
درباره ملاک‌ها و معیارهایش گفت: «شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی و من در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم.» وقتی صحبت‌های حاجی تمام شد گویا من نیمه گم شده‌ام را پیدا کردم. مهریه با 14 سکه، و من 14 سکه‌ام را به حاجی بخشیدم. دو ماه بعد روز 17 ربیع‌الاول برادر حاجی که روحانی هستند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. دوست نداشتم مهریه‌ام بیشتر باشد. یک سال بعد سال 91 هم زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم، بدون هیچ جشنی، برای شروع زندگی‌مان به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایان‌مان را هم به این سفر دعوت کردیم. که اگر دوست دارید در جشن ازدواج ما شرکت کنید در حرم حضرت رضا(ع) منتظر شما هستیم. وقتی از مشهد برگشتیم مهمانی گرفتیم و این شد مقدمه زندگی ما. از هدایایی که اقوام به ما داده بودند خودرو خریدیم و خانه‌ای هم در شهرری اجاره کردیم. من و حاجی 4 سال و 7 ماه با هم زندگی کردیم. حاجی در دوران مجردی خیلی دوست و رفیق داشت، اما بعد از ازدواج ارتباطش را به روابط رسمی خلاصه کرد. معتقد بود کسی را که دوست دارد باید وقتش را برای او خرج کند. او اهل کادو خریدن و اهدای گل بود. حاجی خیلی شوخی می‌کرد. با خنده و مزاح محیط خانوادگی را به فضای شاد و دلنشین تبدیل می‌کرد. با اینکه سنی نداشت، اما همه آشنایان از او راهنمایی می‌خواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز می‌داد.
 
در جمع به راحتی ابراز محبت می‌کرد. معتقد بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی. اگر کسی هم ملاحظه خانواده‌اش را نمی‌کرد دلخور می‌شد. حرف‌هایش تأثیر‌گذار بود و همین باعث شده بود همه با او احساس راحتی کنند و از او تأثیر بگیرند. طلبه‌ها اصلاً جنس مهربانی‌شان فرق دارد. ابراز احساسات‌شان خالصانه و واقعی است. با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمی‌گذاشت، ولی چند وقت یک بار می‌پرسید: «از من راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. می‌گفت: «وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یک‌جور دیگری نگاهت می‌کند.» حرف‌هایش به دل می‌نشست. حتی اگر هزار بار هم حرفی را شنیده بودی، اما شنیدنش از زبان او لطفی دیگر داشت. اصلاً سخنران قابلی بود. منبرهایش همه گل می‌کرد. قبل از سخنرانی کلی مطالعه و تحقیق می‌کرد تا همه حرف‌هایش سند داشته باشد. موضوعی انتخاب می‌کرد که کارایی داشته باشد و دردی از مردم دوا کند. یک روز دوستی تماس گرفت و از او برای سخنرانی در مجلس یک مداح اسم و رسم‌دار دعوت کرد. سخنران‌شان نیامده بود و دنبال یک منبری خوب بودند. قبول کرد. کلی مطالعه کرد. منبرش حسابی سر و صدا کرد. خودش هم فکر نمی‌کرد بتواند آنقدر پرشور سخنرانی کند. از طرف هیئت با او تماس گرفتند و می‌خواستند برای مراسم‌های بعدی و سال بعد هم او سخنرانی کند. با اینکه کلی اصرار کردند، قبول نکرد. گفت: «از شهرت می‌ترسم. من هنوز در این قد و قواره نیستم. آن یک جلسه هم عنایت حضرت زهرا(س) بود.»
 
 
خصوصیات حاج محمد
 
حاجی چند سال پیش در جایی کار می‌کرد که حقوق بسیار ناچیزی می‌گرفت، حدود 300 هزار تومان، اما این پول آن‌قدر با برکت بود که علاوه بر تأمین هزینه‌های زندگی‌مان، حاجی ماهانه یک دختر یتیم را تحت پوشش قرار دادند. حاجی خیلی مهربان بود. درباره حجاب حساسیت زیاد داشت. می‌گفت: «اگر روزی یکی از خواهرهایم را بی‌توجه به حجاب ببینم روز مرگ من است.» انگار به او الهام می‌شد که اطرافیانش خواسته‌ای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام می‌کرد. حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلی‌ها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان می‌خواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد. طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیش‌قدم می‌شد. منتظر نمی‌ماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
 
امام رضا(ع) را خیلی دوست داشت. یک سال حدود 20 بار برای پابوسی به مشهد مقدس ‌رفت. اگر کسی دلش می‌خواست به زیارت آقا برود و پول نداشت یا خودش او را می‌برد یا هزینه سفرش را تقبل می‌کرد. همه از آرامش وجودی او روحیه می‌گرفتند. با این که یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی می‌کرد. گاهی به او اعتراض می‌شد و به او می گفتند: «حاجی این آدم‌های شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کرده‌ای؟» می‌خندید و می‌گفت: «هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدم‌هایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند.» با هر کدام یک جور رفاقت می‌کرد، در دوستی هم سنگ تمام می‌گذاشت. آن‌قدر به آنها نزدیک می‌شد و برادرانه به آنها محبت می‌کرد که مجذوبش می‌شدند و نمی‌توانستند از او دل بکنند. کم‌کم و در دوستی با او پای‌شان به مسجد و هیئت باز می‌شد و فرسنگ‌ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می‌گرفتند. رفاقت‌های خاص حاجی به توابین شهر محدود نبوده و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌های‌شان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیستند. در مجلس ختم حاجی افرادی که هیچ‌کسی آنها را نمی‌شناخت، طوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی‌شان را از دست داده‌اند. یکی می‌گفت: «خرج دوا و دکترم را داده.» یکی می‌گفت: «هر ماه همین که حقوق می‌گرفت، با دست پر سراغ ما می‌آمد.»
 
یک قسمت از حقوقش را به کسانی می‌داد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی به او معترض می‌شدند که تو خودت بی‌نیاز و مرفه نیستی، چرا این‌قدر به دیگران می‌بخشی؟ جواب می‌داد: «عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت می‌دهد.» حاجی هیچ‌وقت فرصت شرکت در پیاده‌روی اربعین را از دست نمی‌داد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب‌الزیاره باشند. علاقه عجیبی به نماز صبح داشت. چند کار را همیشه بعد از نماز صبح انجام می‌داد. اول سه مرتبه سلام بر پیامبر(ص)، سه مرتبه سلام بر حضرت فاطمه(س) و سلام و درود به ائمه،  دوم تلاوت آیه 137 سوره مبارکه بقره، سوم درخواست از خداوند برای سپردن رزق مادی و معنوی آن روز به دست امام رضا(ع) و سپس تلاوت قرآن، می‌گفت: «وقتی رزقت دست امام رضا(ع) باشد، خیالت راحت است».
 
حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر می‌رفت که از نظر اعتقادی، زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را پیدا می‌کرد. بعضی دوستان حاجی از رفت‌و‌آمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله جلوگیری می‌کردند، ولی حاجی آنها را سرزنش می‌کرده و می‌گفتند: «مسجد جای این آدم‌ها است. خدا در توبه را به روی همه باز کرده است.» حاجی به حضرت مسلم(ع) ارادت زیادی داشت و از این‌‌رو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. می‌گفت: «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.» حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمی‌گذاشت که بتواند در هر جایی راحت‌تر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی می‌کرد. وقتی می‌شنید هیئتی آشپز ندارد، می‌گفت: «من غذای هیئت را می‌پزم.» می‌گفتیم: «حاجی شما روحانی هستید، نباید پای دیگ بایستید.» می‌گفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا(ع) هر خدمتی افتخار است.» بعد لباسش را درمی‌آورد و با خنده می‌گفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.‌» اردات خاصی به حضرت عباس داشت. می‌گفت: «لطف ایشان یک جور دیگری شامل حال من شده است.» وقتی شعار «کلنا عباسک یا زینب» را برای اولین بار شنید، گفت: «خیلی شعار زیباییه، ولی ایشان کجا و ما کجا؟ ما خاک کف پای حضرت هم نیستیم.» دوستانش خیلی دوست داشتند سربندش را ببینند. وقت ملاقات در معراج‌الشهدا روی سربندش حک شده بود السلام علیک یا ابالفضل العباس...
 
 
هدیه‌های خداوند به حاج محمد
 
بعد از اینکه خداوند فاطمه و ریحانه را به ما داد شغلی مناسب به وی پیشنهاد شد. او اتاق مخصوص به خودش را داشت، اما هیچ‌وقت داخل اتاقش نبود و می‌گفت: «خجالت می‌کشم از اینکه کارگرها زیر آفتاب کار کنند و من زیر کولر بنشینم.» می‌رفت و به آنها سرکشی می‌کرد. مقداری از حقوقش را برای یکی از کارگرها واریز می‌کرد چراکه اوضاع مالی خوبی نداشت. وقتی بچه‌ها تازه به دنیا آمده بودند، شب‌ها پا به ‌پای من بیدار می‌ماند و کمکم می‌کرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه می‌رساند. در کارهای منزل خیلی کمک می‌کرد. ظرف می‌شست و خانه را نظافت می‌کرد. روزهای جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام می‌داد و این چیزها را دور از شأن خودش به‌عنوان یک مرد و یک روحانی نمی‌دانست.
 
فتنه 88 و حاج محمد
 
** در روزهای فتنه 88 جمعیت زیادی روبه‌روی‌شان ایستاده بود. تعدادشان خیلی بیشتر از آنها بود. بعضی از فتنه‌گران آموزش‌دیده و آماده هر اقدامی بودند. بچه‌های حزب‌اللهی حسابی خسته شده بودند. بعضی‌های‌شان عقب‌تر از آنها بودند و هنوز نرسیده بودند. حاج محمد و برادر خانمش و یکی از دوستانش روبروی جمعیت ایستاده بودند. اوج درگیری‌های فتنه 88بود. حاج محمد می گوید : «باید یه کاری کرد.» انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد می‌زند: «یا حیدر!» جمعیت روبه‌رو حسابی وحشت و شروع به عقب‌نشینی کردند. حسابی گیج شده بودند. بچه‌های خودمان هم از عقب رسیدند و توانستیم همه را متفرق کنیم. آن روز خود حضرت حیدر به ما مدد کرد...
 
** در درگیری‌ها‌ی فتنه 88 دستش همش جلوی عینکش بود. ازش سئوال کردیم که چرا این کار رو می کنی؟ گفت: «پول این عینک را از بیمه حوزه علمیه گرفتم. این عینک پولش از جیب امام زمان ( عج). اگر سنگ بخوره و بشکنه شرمنده آقا می شوم.»
 
* * حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک کوچه بن بست. آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی میشوند. هر چه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان ها شروع می کنند به سنگ زدند. یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند سمت حاج محمد. برادر زنش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود و جانشان را نجات میدهند.
 
* * یکی از مسئولین می آید پیش حاج محمد و دوستانش و می گوید: «شما به چه اجازه ای و با مجوز چه کسی آمده اید در خیابان؟» حاج محمد می‌زند زیر کلاه آن بنده‌خدا و می‌گوید: «وقتی دزد بیاید در خانه ات مگر تو منتظر اجازه کسی میشوی؟ حالا دزد آمده در  خانه ما و رهبرمان را هدف گرفته است و ما با مجوز دلمان آمده ایم. (روایت هایی از دوستان شهید پورهنگ)
 

 
گوش به فرمان رهبری
 
«اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمی‌کردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها می‌جنگیدیم و جلوی‌شان را می‌گرفتیم!) وقتی این کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت می‌گفت: «دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است.» خیلی تلاش کرد که عازم شود. کارهای اعزامش چند ماهی طول کشید. دائم دعا می‌کرد که رفتنش قطعی بشود. نزدیک رفتنش که شد از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. یکی از آشنایان راضی نبود به رفتنش. با این استدلال که هنوز رهبر به عنوان یه مرجع تقلید حکم جهاد را صادر نکردند. خیلی جدی و بی‌رو دربایستی به او گفت: «‌من می‌دانم حرف دل رهبر چیست. لازم نیست که حتماً فرمان بدهند. آقا اشاره هم بکند ما با سر می‌رویم. اگه دستور جهاد صادر بشود که دیگر رفتن لطفی ندارد.»
 
 
مدافع حرم اهل بیت (علیه‌السلام)
 
 به سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. خیلی تمایل به رفتنش نداشتم. گفت اگر دوست نداری نمی‌روم، اما جواب حضرت زهرا(س) را خودت بده. باطنی‌ام این بود که جایی برود که مفید واقع شود، اما از طرفی دوست داشتم کنارم بماند. یک سال و 3 ماه سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی می‌آمد، در ایران مأموریتی داشت. شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد. خانه‌ای را اجاره کرده بود. زندگی ساده‌ای داشتیم. در آنجا هم ارتباط خوبی با همسایه‌های سوری‌ برقرار کرده بود. به من می‌گفت: «تا جایی که می‌توانی محبت داشته‌باش و ارتباط خودت را با مردم قطع نکن.» در شهر لاذقیه که زندگی می‌کردیم، همسایه‌ها از دیدن رفتار حاجی با خانواده و اهالی محل تعجب می‌کردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایه‌ها می‌گفت: «شما از من که سال‌ها اینجا هستم، شعبی‌تر هستید.» شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی، اما حاجی در شهر لاذقیه هم نتوانست به‌عنوان یک مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند.
 
 
احساس تکلیف می‌کرد. آنجا کار فرهنگی می‌کرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود. او ایده‌های نو داشت. همه توانش را به کار می‌گرفت. چند مدرسه بود که به وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی می‌کرد. به خانواد‌ه‌های فقیر سر می‌زد و فرهنگ کمک کردن را در بین مردم باب می‌کرد. می‌گفت: «می‌خواهد آنجا کمیته امداد راه بیندازد.» او آنقدر مهربان بود که خانواده‌های سوری مشکلات‌شان را با او در میان می‌گذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح تقدیر گرفت. تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از 120 معلم دعوت کرد و 120 شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیه‌ای مضاعف به آنها داد و باعث خوشحالی‌شان شد. در روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه خودش برای دختران همسایه‌های سوری ما هدیه خرید و با هم به خانه‌هایشان بردیم. بعد هم درباره کرامات آن حضرت می‌گفت و همین تحول زیادی در دختران سوری ایجاد کرد. پیش از این کسی برای مردم شهر لاذقیه چنین کارهایی نکرده بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت. حاجی کمیته‌ای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانش‌آموزان آنجا تحقیق و بررسی می‌کرد تا برای بهبود شرایط آنها چاره‌ای پیدا کند. در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادت‌شان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر می‌کرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم می‌خواستند برای شهادت‌شان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس می‌کنم به چهل سالگی نمی‌رسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.
 
 
نحوه شهادت به زهر ناجوانمردانه
 
حاج محمد بعد از 13 ماه مأموریت در جبهه سوریه مجروح شد. در توطئه‌ای ناجوانمردانه توسط آب آلوده مسموم شد. وقتی به خانه آمد صورتش برافروخته بود. گفت امروز آبی را آوردند و تا خوردم حالم بد شد. پزشک در ابتدای امر تشخیص مسمومیت داد، اما نوع سم مشخص نمی‌شد. تا اینکه روز به روز حالش رو به وخامت گذاشت. خونریزی معده و بعد هم اوضاع کبدشان وخیم شد و باعث شد که او را به تهران منتقل کردیم، اما طی یک هفته به شهادت رسید. دوره مسمومیت‌شان یک ماه طول کشید و بعد شهید شدند. در فرودگاه به دوستش گفته بود همه نگرانی‌ام خانواده‌ام بودند که سلامت به ایران برگشتند و دیگر دغدغه‌ای ندارم. روز عرفه بود. حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود، اما حالش هنوز مساعد نبود. پزشکان نمی‌توانستند علت مسمومیتش را تشخیص بدهند، برای همین هم درمان‌ها اثر نمی‌کرد. روی تخت دراز کشیده بود و درد داشت. گفت: «خیلی برایم دعا کن که امام حسین(ع) یک نگاه به من هم بکند.» دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد. پرسیدم : «چه شده؟» گفت: «مرتضی عطایی معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد.»
 
 
حال حاجی به سرعت و هر روز وخیم‌تر می‌شد. آخرین روز هم با هم صحبت کردیم و گفت: «امروز خسته‌ام، به دیدنم نیا.» تلفن را قطع کرد، اما دلم طاقت نیاورد و به تنهایی به بیمارستان رفتم. وقتی بالای سرش رسیدم لحظات آخر عمرش بود. اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. روزی که او را با چشم بسته روی تخت بیمارستان دیدم، باورم نمی‌شد که مرد مهربان زندگی‌ام به‌زودی من را تنها می‌گذارد. پزشکان و پرستاران توی اتاق جمع شده بودند و مشغول احیای قلب او بودند، اما قلب حاجی دیگر هرگز به تپش نیفتاد. دیدم دست‌هایش از کناره‌های تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم او را در آسانسور گذاشتند که به سردخانه ببرند. من تمام پله‌های طبقات را دویدم و زودتر از آنها خودم را به حیاط رساندم. هنوز هم فکر می‌کردم حاج محمد چشم باز می‌کند. حاجی 31 شهریورماه در بیمارستان بقیه‌الله(عج) به شهادت رسید.
 
 
وصیت آخر
 
در زمان بودنش با هم کتاب «زنان امت من» را نوشتیم که تحقیقی بود درباره حجاب در ادیان مختلف. از من خواست کتابی درباره زندگی‌اش بنویسم. این کار را دارم انجام می‌دهم و هم‌اکنون آن را تحویل مؤسسه روایت فتح داده‌ام. چون علاقه داشت ادامه تحصیل بدهم در نظر دارم تحصیلات کارشناسی ارشد را به پایان برسانم.
 

جهت مشاهده مصاحبه دیگری از همسر شهید در خصوص وی کلیک کنید

جهت مشاهده پستهای مرتبط با شهید اصغر پاشاپور - برادر خانم شهید محمد پورهنگ و اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی کلیک کنید