زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

وصیتنامه شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدرضا دهقان‌امیری

شهید محمد رضا دهقان امیری ازجمله شهدای حوزوی کشور است که با وجود علاقه وافر به علما و روحانیت، در دفاع از حرم اهل بیت(ع) و جهاد علیه تکفیری‌های وهابی به سوریه رفت و در منطقه "حلب" به شهادت رسید.

در همین راستا سرکار خانم فاطمه طوسی مادر شهید محمدرضا دهقان امیری نکاتی خواندنی از زندگی آن طلبه  شهید بازگو کرد.

 
شهید مدافع حرم 
 
لطفا در ابتدا به معرفی شهید محمد رضا دهقان امیری بپردازید و اینکه از چه زمانی ایشان قصد پیوستن به مدافعان حرم  را داشتند و با چه انگیزه‌ای اقدام به این کار کردند؟

محمدرضا 26 فرودین سال 74 در تهران و در خانواده مذهبی متولد شد و رشد کرد. خانواده ای که درد انقلاب را چشیده بود. من دو برادر شهید دارم که در دوران دفاع به مقدس به شهادت رسیدند. پسرم عشق و علاقه زیادی به امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) داشت و وقتی جنگ عراق را می دید خیلی ناراحت و نگران بود و می گفت چرا حرم اهل بیت(ع) عرصه تاخت و تاز دشمنان اسلام  قرار گرفته است.

محمد رضا در مدرسه عالی شهید مطهری  در رشته فقه و حقوق اسلامی تحصیل می کرد که به سوریه اعزام شد.

 محمد رضا با سیاست هایی که نظام جمهوری اسلامی ایران داشت و علاقه ای که خود او به اهل بیت (ع) داشت مدام در خانه حرف از رفتن به جبهه را می زد با اینکه کم سن و سال بود و فقط 20 سال داشت. بزرگترین و شهید طلبه مدافع حرم محمدرضا دهقان امیریاولین انگیزه اش این بود که از حرم ائمه اطهار(ع) دفاع کند و دومین هدفش انسان دوستی بود. او بعضی وقت‌ها از طریق موبایل فیلم های داعش را دانلود می کرد و می گفت من از سقوط انسانیت در این افراد تعجب می کنم که چطور می توانند یک هم نوع خود را به شکل فجیع به قتل برسانند؟!
 
مادر شهید مدافع حرم
 
پسرم حس انسان دوستانه ای نسبت به تمام مردم عراق و سوریه اعم از شیعه و سنی داشت. او اطلاعات و مطالعات وسیعی درباره دوران دفاع مقدس داشت یعنی همه عملیات ها با تمام جزییات را درطول 8 سال مطالعه می‌کرد و مطالعه جنبی زیادی داشت. مثلا می دانست چه کسانی در دوران دفاع مقدس پشت صدام بودند و چه کسانی از جمهوری اسلامی حمایت کردند.

زمانی که از نیت محمد رضا آگاه شدید شما و خانواده تان چه واکنشی نشان دادید؟


محمدرضا در خانواده ای رشد پیدا کرده بود که چنین موضوعاتی همیشه در آن وجود داشت. همیشه  به عنوان یک مادر می خواستم بچه هایم آگاه به دین و جامعه باشند و بچه های متعهد، پرسشگر و تلاشگر که دنبال ناشناخته ها باشند تربیت کنم و در واقع در خانه ما مدام این حرف‌ها زده می شد و خودمان به تبع این اعتقادات دینی، وظیفه شرعی داریم. همسرم همیشه می گوید "خودت کردی که رحمت بر خودت باد" یعنی تو خودت محمدرضا را این طور تربیت کردی. پدر ایشان موافق اعزام محمدرضا بود، همسرم دوران جنگ رزمنده بودند و جلب رضایت همسرم خیلی ساده بود و زمانی که محمدرضا گفت می خوام برم سوریه گفت راضی ام.
پسرم وقتی این موضوع را با من مطرح کرد من خیلی تشویقش می‌کردم و با شوخی به او می‌گفتم برو اما تو چون شیطونی  شهید نمی‌شوی! اما در واقعیت می دانستم اگر روزی به جنگ برود حتما جزو شهدا می شود. حتی برایش دعا می کردم، چون همیشه از سن 14 سالگی به من می‌گفت حلالم کن و دعا کن تا شهید شوم و من می‌گفتم در کشور ما امنیت کامل هست؛ تو قراره کجا بروی که شهید بشی؟!

 از تاریخ اعزام ایشان بگویید و اینکه چندمین بار بود که  برای دفاع از حرم  به سوریه می رفتند؟

قبل از اعزام چند بار در قالب اردوهای آموزشی و به مدت دوسال در یکی از یگان‌ها بود. اوایل مهرسال  94 خداحافظی کرد و رفت  و حدود 48 روز بعد از اعزامش به شهادت رسید.

در این مدت که در سوریه بود 6 بار تماس گرفت هیچ چیزی درباره سوریه نمی گفت و در کلامش نشانه ای از اضطراب وجود نداشت. خیلی ساده و روان و خوشحال صحبت می کرد تا ما را به آرامش برساند. هیچ ناراحتی نداشت و با شور و شعف و عشق صحبت می کرد.

مادر شهید طلبه مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری پسر شما در یک موسسه آموزش عالی حوزوی تحصیل می کرد؛ از دلیل روی آوردن او به فراگیری علوم دینی بگویید؟

محمد رضا علاقه خاص و ویژه‌ای  به روحانیت و علما داشت و عشق زیادی به حضرت‌آقا ، همیشه می گفت که مقام معظم رهبری "علی زمانه است" هر چه بگوید باید اطاعت شود.

 او همچنین علاقه زیادی به آیت الله امامی کاشانی ریاست مدرسه عالی شهید مطهری داشت و اولین هدیه ای که از آیت الله کاشانی گرفت عبا بود. خیلی آن را می بوسید و با  آن نماز می خواند. سه دایی محمدرضا روحانی هستند  او علاقه زیادی به روحانیون داشت و احساس وظیفه نسبت به فرمایشات مقام معظم رهبری می کرد.

* خود را سرباز امام زمان می دانست

همیشه می گفت سرباز امام زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم. حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد.

محمدرضا می گفت چون حضرت آقا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم. می‌گفت شما فکر کن امام زمان(عج)  ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان و سرباز و آماده که ایشان را خوشحال کند؟

نحوه آشنایی با فنون نظامی چگونه بود و هم زمان با تحصیل چطور به آموزشهای نظامی هم می پرداخت؟
او از دوران نوجوانی جذب بسیج مدارس شد و بعد عضو بسیج مسجد باب الحوائج سلسبیل تهران  و سال آخر دبیرستان از طریق یکی از آشنایان جذب یگان آموزشی فاتحین شد و دو سال آموزش دید. آموزش ها از بدنسازی شروع شد و بعد آموزش های تخصصی؛ با عشق می رفت و احساس خستگی نمی کرد.

از صبح زود به کلاس درس می رفت و دروس حوزوی و دانشگاهی می خواند؛ شب هم به خانه می آمد و بلافاصله لباس آموزشگاه را می پوشید و می رفت و اصلا احساس خستگی نمی کرد. و این دوسال آخر آموزش هدفمند بود و به کسی بروز نمی داد که چه می کند؛ صمیمی‌ترین دوستانش نمی دانستند برای چه این آموزش ها را می بیند.

او واقعا با هدف می رفت. محمدرضا به امام حسین (ع )به عنوان مشعل زندگی‌اش نگاه می کرد و در کنار امام حسین (ع) به شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس علاقه داشت. عشق زیادی به شهید "محرم ترک" از اولین شهدای مدافع حرم داشت و شهید رسول خلیلی، دایی های شهیدش، شهدایی مثل اصغر وصالی، همت، باکری و متوسلیان را الگوی زندگی خودش قرار می داد. اطلاع وسیعی از آنها داشت و خودش را برای هدف و آرمان بزرگش که شهادت بود آماده می کرد.

 اشاره کردید که همیشه شوق و آرزوی شهادت داشت؛ ایا پیش بینی هایی هم در این زمینه داشت؟

ما فیلمی از محمد رضا داریم که مربوط به دوسال قبل از شهادتش در بهشت زهرا سر مزار شهید جهان آرا است. او سنت حسنه ای در بهشت زهرا داشت، همیشه گل می خرید  و روی مزار شهدا می ریخت. سر مزار شهید جهان آرا از خواهرش می خواهد که از او فیلم بگیرد و بعد از شهادتش پخش کنند. آن  زمان می گوید 50 درصد کار درست شده و به خواهرش می گوید من در دمشق شهید می شوم و اگر دمشق نشد در حلب به شهادت می رسم؛ این حرف را دوسال پیش از شهادتش زد.

پسرم جزو معدود شهدایی است که تاریخ و زمان و محل دفنش را پیش بینی کرد. درباره محل شهادتش گفت حلب در حالی که آن زمان می گفت به عراق می روم و هنوز موضوع رفتن به سوریه آشکار نشده بود و حرف از عراق می زد که با داعشی ها در عراق می جنگم.

 تعیین محل دفن یکسال قبل از شهادت


درباره محل دفنش هم، عاشورای 93 با هم به هیئت امامزاده علی‌اکبر چیذر رفتیم نزدیک ظهر محمدرضا با من تماس گرفت و گفت بیا بیرون امامزداه من رفتم او دست من را گرفت من را با خود به سمت حیاط امامزاده برد و دست راستش را بلند کرد و گفت وقتی من شهید شدم من را اینجا دفن کن من این امامزاده را خیلی دوست دارم، من بهت زده شده بودم و فکر و روان من را با این حرفش به هم ریخت. خیلی ناراحت شدم و گریه می‌کردم و با خودم گفتم شب برای این کار دعوایش می کنم اما به قدرت خدا فراموش کردم تا سال بعد زمانی که پیکرش را وارد ایران کردند و به ما گفتند شهید وصیت خاصی دارد؟ من بعد از گذشت یک سال یادم آمد که دوست داشت در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن شود.

در محرم 93 علاقه داشت با من و پدرش در پیاده روی اربعین شرکت کند که امکانش فراهم نشد. او یک چفیه مشکی داشت آن را به من داد که با خودم ببرم و متبرک کنم اما در نجف چفیه را گم کردم. در تماسی که با او داشتم گفتم چفیه ات گم شده خیلی راحت گفت اشکالی نداره که تعجب کردم. محمد رضا گفت من حاجت روا می شم وقتی از او پرسیدم  حاجتت چیست؟ گفت:  "شهادت؛ من آرزوی شهادت دارم و شنیدم هرکس در حرم ائمه چیزی را گم کند حاجت روا می شود "می گفت: "من در سوریه شهید می شوم و خودت را  آماده کن و من تا اربعین سال آینده زنده نیستم."

خواسته ای که در روزهای نزدیک به شهادتش از شما داشت چه بود؟

اوایل محرم سال94 به سوریه رفت. یک شال عزا داشت که  از 12 سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علی‌اکبر ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم. فکر می کردیم محمدرضا تا اربعین بر می گردد. به من گفت "امسال محرم  زیر علم حضرت زینب(س) سینه می زنم ولی به اربعینش نمی رسم". در ذهنم این بود تا اربعین بر می گردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم می گفت شما از ایران بروید من از این طرف خودم می‌آیم و زمانی که این حرف محمدرضا را به همسرم گفتم همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است.
عکس/شناسنامه دانشجوی بسیجی شهید محمدرضادهقان
چه تاریخی و در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟

روز آخر ماه محرم مصادف با 21 آبان سال 94 شب جمعه ساعت 7 شب در عملیات روستای العیس از روستاهای حومه حلب و در یک جنگ نابرابر و  تن به تن با داعش از فاصله نزدیک حدود ده متری با گلوله توپ 23 که به ناحیه سر و کتف چپش اصابت کرد به  شهادت رسید. او به همراه سه هم رزمش معروف به شهدای اربعه حلب شدند که در یک شب از یگان فاتحین به شهادت رسیدند.

امروز بعد از گذشت چند ماه که از شهادت ایشان گذشته آیا در ذهنتان و در برخورد با سوال های مردم که «چرا اجازه دادید فرزندتان به جبهه برود» دچار تردید شده اید؟


گاهی به من می گویند که چطور شما راضی شدید که پسرتان به سوریه برود. من از مادری که فرزندش برای تحصیل علم به خارج رفته پرسیدم شما چطور حاضر شدید؟ گفت به سختی! من هم گفتم به سختی راضی شدم! برای من که مادر بودم خیلی سخت بود اما هیچ وقت مانعش نشدم او برای تحصیل معنویت رفت.

من باور دارم باید اول شهید باشی و بعد شهید بشی. محمد رضا شهید زندگی کرد که خدا عاشقش شد. ما باید یقین داشته باشیم بچه های ما امانت هستند به طوری که از اول زندگی‌ام می گفتم بچه هایم را برای خودم تربیت نمی کنم، برای دینم تربیت می کنم و همیشه از خدا می خواستم بچه های من را عالم و عارف به دین و مفید برای جامعه قرار بدهد و ایمان داشتم بچه ها امانت هستند و من امانت را نگه داشتم تا به صاحب امانت که خدا، امام زمان(عج) و امام حسین(ع) هستند پس بدهم بنابر این رضایت مفهومی ندارد و باید راضی به رضای خدا باشیم.شهید طلبه مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
دلایلی که شما را برای اعزام به سوریه مجاب می کرد چه بود؟
این جمله محمد رضا که گفت "می خواهم به سوریه بروم و از من راضی باش" این جمله با همه دین من بازی کرد و یک هفته با خودم کلنجار می رفتم و الان خودم را سرزنش می کنم که چرا راحت تر و زودتر راضی نشدم. روزی در خانه گفت مامان اگر الان حضرت زینب بگویند پسرت را می خواهم شما چه جوابی داری به ایشان بدهی؟!

اما روز های آخر نزدیک به اعزامش وسایلش را آوردم و گفتم امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره، او از رضایت من خیلی خوشحال شد. 6 ماه قبل از رفتنش دل از همه چیز کند و طور دیگری شده بود با وجود علاقه ای که به موتورش داشت قبل از رفتنش به یکی از دوستانش بخشید و گفت نیازی به این موتور ندارم به موهایش علاقه زیادی داشت و قبل از رفتن موهای سرش را زد و گفت سرباز امام زمان باید کچل باشد و با تمام وجود خودش را سرباز آقا می دانست.

 در وصیت ها و توصیه هایش به چه مواردی تاکید داشت؟


محمدرضا در حرف‌هایش روی دو چیز خیلی تاکید می کرد؛ یکی  پیروی از حضرت آقا، بزرگترین بحثش ولایت فقیه بود و با هیچ کس شوخی نداشت و جزو خطوط قرمزش محسوب می شد.

ودوم به حجاب خانم ها تاکید داشت و می‌گفت حجاب تنها ارثیه ای است که از حضرت زهرا(س) برای خانم‌ها به ارث مانده که باید حفظش کنند.
 در پایان اگر نکته‌ای برای ادامه راه این شهید و سایر شهدا دارید بفرمایید؟

با توجه به جو جامعه جوان می بینیم که اعتقادات برخی از جوانان ما نسبت به انجام واجباتشان کمرنگ شده و مثلا می گویند دلت پاک باشد و هرکاری بکن. اما محمدرضا واجباتش را انجام می داد و محرمات را ترک می کرد. من همیشه می گفتم خطوط قرمز خانواده ما خطوط دین ما است. محمدرضا به عنوان یک جوان 20 ساله در وصیت نامه اش نوشته 5 روز روزه قضا دارد و 20 نماز صبح که به قول خودش این هم دست بالا گفته بود. او به نماز جماعت خیلی اهمیت می داد و گاهی از این سمت تهران به محله دیگر می رفت تا پشت سر عالمی که دوست دارد نماز جماعت بخواند.
شهید مدافع حرم
محمدرضا با معامله ای که با خدا کرد ستاره ای درخشان شد که نیازی به معرفی ندارد اما وظیفه ما است که جوان های جامعه را هوشیار کنیم و آنها را با زندگی شهدا  آشنا کنیم.
وصیت‌نامه شهید مدافع محمد دهقان امیری/ روضه اباعبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود

وصیت‌نامه شهید مدافع محمد دهقان امیری/ روضه اباعبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود

وصیت‌نامه شهید مدافع محمد دهقان امیری/ روضه اباعبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود

«و فدیناه بذبح العظیم» او را به قربانی بزرگی بازخردییم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷

اینجانب «محمدرضا دهقان امیری» فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت می‌دهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت می‌دهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) برپاکننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) می‌باشد (الهم عجل لولیک الفرج)

با سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای حلالیت دارم و تشکر می‌کنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی از این فداکاری‌ها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت می‌خواهم و از صمیم قلب نیازمند دعایشان هستم؛ و تشکر می‌کنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه به یادش و زینب گونه پایداری کنی.

از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست حلالیت دارم و از شما دوستان می‌خواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید.

براساس آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا الله و انا الیه راجعون» آن‌ها که هرگاه مصیبتی به آن‌ها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمی‌گردیم.

صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی می‌ماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دل‌ها آرام می‌گیرد.

قال الحسین (ع):

«إن کان دین محمّد لم‌یستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی»

اگر دین محمد تداوم نمی‌یابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیر‌ها مرا در بر گیرید.

بال هایم هوس با تو پریدن دارد

بوسه بر خاک قدم‌های تو چیدن دارد

من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست

و از آن روز سرم میل بریدن دارد

غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است

می‌شود قسمت آنکه جگرش بیشتر است

قیمت عبد به افتادن در سجادست

سنگ فرشی حرم دوست زرش بیشتر است

خانه‌ای است در این جا که کریم از همه

سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است

دل ما سوخت در این راه، ولی ارزش داشت

هر که اینگونه نباشد ضررش بیشتر است

بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم

هر که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است

هر گدایی برسد لطف که دارد، اما
به گدایان برادر نظرش بیشتر است

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ

ﺩﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﻛﻪ ﺟﻼ‌ﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ

وسعت روح بدن را به فنا می‌گیرد

غیر زینب چه کسی درد سرش بیشتر است

و من الله توفیق

محمد رضا دهقان امیری

۹۴/۶/۱۴

تهران

گفتگو با مادر و خواهر شهید مدافع حرم شهید محمدرضا دهقان‌امیری

سبک زندگی شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدپورهنگ شهیدی که بخاطر تبلیغ شیعه در سوریه ترور بیولوژیک شد

«محمد پورهنگ» روحانی محله شهرک شهید بروجردی، شهریور سال 1356 مصادف با عید غیر‌خم به دنیا آمد و شهریور سال 1395 به شهادت رسید، نماینده ولی فقیه در قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا(ص) بود. همسرش خانم زینب پاشاپور این روزها با دوقلوهای بهانه‌گیرش از زندگی مشترکش با شهید برای ما می‌گوید. 
 
 
 
 
 
«تازه می خواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و ان‌شاالله بچه‌دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا! یه نگاه بهم کرد.  این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس. گفتم: یعنی چی؟ گفت: فکر می‌کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس. وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود..." (روایت یکی از دوستان شهید)
 
فصل تازه زندگی حاج محمد
 
حاجی با برادرم دوست بود و با هم هیئت می‌رفتند. خانواده او چند باری مرا دیده بودند. خیلی تمایل داشتند وصلتی صورت بگیرد، اما چون فاصله سنی‌ من و حاجی زیاد بود قبول نمی‌کردم، من متولد مرداد 67 و حاجی شهریور 56. حاجی در سفری که به کربلا داشته در حرم حضرت عباس(ع) متوسل به این بزرگوار شده و از ایشان همسر مؤمن و محب اهل‌بیت(ع) را می‌خواهد. هم‌زمان با این موضوع برادرم ( شهید اصغر پاشاپور - اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی )  یک بار دیگر این موضوع را به من گفت و خواست بیشتر فکر کنم. نمی‌دانم چه شد که موافقت کردم که بیاید. از امام حسین(ع) هم خواستم هرچه خیر و صلاح است پیش روی من بگذارد. وقتی حاجی به خواستگاری‌ام آمد تازه از کربلا برگشته بود، ابتدای صحبت‌های‌مان یک روایت برایم گفت: «نجات و رستگاری در راستگویی است». تا این حرف را شنیدم و اندکی دلهره را هم که داشتم برطرف شد. گفت من خواب دیده‌ام که خدا به من 2دختر دوقلو می‌بخشد و همسری خوب و مهربان دارم، ولی همه این چیزها را می‌گذارم و شهادت در راه خدا را انتخاب می‌کنم. خواب‌های حاجی همیشه رؤیای صادقه بود، ولی او در خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند. حاجی در همان جلسه اول خواستگاری هر چه در دل داشت را برایم گفت. حاجی شرایط مالی خوبی نداشت، طلبه بود، اما ایمان و اعتقاداتش برایم مهم‌تر از هر چیز دیگری بود.
 
درباره ملاک‌ها و معیارهایش گفت: «شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی و من در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم.» وقتی صحبت‌های حاجی تمام شد گویا من نیمه گم شده‌ام را پیدا کردم. مهریه با 14 سکه، و من 14 سکه‌ام را به حاجی بخشیدم. دو ماه بعد روز 17 ربیع‌الاول برادر حاجی که روحانی هستند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. دوست نداشتم مهریه‌ام بیشتر باشد. یک سال بعد سال 91 هم زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم، بدون هیچ جشنی، برای شروع زندگی‌مان به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایان‌مان را هم به این سفر دعوت کردیم. که اگر دوست دارید در جشن ازدواج ما شرکت کنید در حرم حضرت رضا(ع) منتظر شما هستیم. وقتی از مشهد برگشتیم مهمانی گرفتیم و این شد مقدمه زندگی ما. از هدایایی که اقوام به ما داده بودند خودرو خریدیم و خانه‌ای هم در شهرری اجاره کردیم. من و حاجی 4 سال و 7 ماه با هم زندگی کردیم. حاجی در دوران مجردی خیلی دوست و رفیق داشت، اما بعد از ازدواج ارتباطش را به روابط رسمی خلاصه کرد. معتقد بود کسی را که دوست دارد باید وقتش را برای او خرج کند. او اهل کادو خریدن و اهدای گل بود. حاجی خیلی شوخی می‌کرد. با خنده و مزاح محیط خانوادگی را به فضای شاد و دلنشین تبدیل می‌کرد. با اینکه سنی نداشت، اما همه آشنایان از او راهنمایی می‌خواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز می‌داد.
 
در جمع به راحتی ابراز محبت می‌کرد. معتقد بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی. اگر کسی هم ملاحظه خانواده‌اش را نمی‌کرد دلخور می‌شد. حرف‌هایش تأثیر‌گذار بود و همین باعث شده بود همه با او احساس راحتی کنند و از او تأثیر بگیرند. طلبه‌ها اصلاً جنس مهربانی‌شان فرق دارد. ابراز احساسات‌شان خالصانه و واقعی است. با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمی‌گذاشت، ولی چند وقت یک بار می‌پرسید: «از من راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. می‌گفت: «وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یک‌جور دیگری نگاهت می‌کند.» حرف‌هایش به دل می‌نشست. حتی اگر هزار بار هم حرفی را شنیده بودی، اما شنیدنش از زبان او لطفی دیگر داشت. اصلاً سخنران قابلی بود. منبرهایش همه گل می‌کرد. قبل از سخنرانی کلی مطالعه و تحقیق می‌کرد تا همه حرف‌هایش سند داشته باشد. موضوعی انتخاب می‌کرد که کارایی داشته باشد و دردی از مردم دوا کند. یک روز دوستی تماس گرفت و از او برای سخنرانی در مجلس یک مداح اسم و رسم‌دار دعوت کرد. سخنران‌شان نیامده بود و دنبال یک منبری خوب بودند. قبول کرد. کلی مطالعه کرد. منبرش حسابی سر و صدا کرد. خودش هم فکر نمی‌کرد بتواند آنقدر پرشور سخنرانی کند. از طرف هیئت با او تماس گرفتند و می‌خواستند برای مراسم‌های بعدی و سال بعد هم او سخنرانی کند. با اینکه کلی اصرار کردند، قبول نکرد. گفت: «از شهرت می‌ترسم. من هنوز در این قد و قواره نیستم. آن یک جلسه هم عنایت حضرت زهرا(س) بود.»
 
 
خصوصیات حاج محمد
 
حاجی چند سال پیش در جایی کار می‌کرد که حقوق بسیار ناچیزی می‌گرفت، حدود 300 هزار تومان، اما این پول آن‌قدر با برکت بود که علاوه بر تأمین هزینه‌های زندگی‌مان، حاجی ماهانه یک دختر یتیم را تحت پوشش قرار دادند. حاجی خیلی مهربان بود. درباره حجاب حساسیت زیاد داشت. می‌گفت: «اگر روزی یکی از خواهرهایم را بی‌توجه به حجاب ببینم روز مرگ من است.» انگار به او الهام می‌شد که اطرافیانش خواسته‌ای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام می‌کرد. حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلی‌ها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان می‌خواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد. طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیش‌قدم می‌شد. منتظر نمی‌ماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
 
امام رضا(ع) را خیلی دوست داشت. یک سال حدود 20 بار برای پابوسی به مشهد مقدس ‌رفت. اگر کسی دلش می‌خواست به زیارت آقا برود و پول نداشت یا خودش او را می‌برد یا هزینه سفرش را تقبل می‌کرد. همه از آرامش وجودی او روحیه می‌گرفتند. با این که یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی می‌کرد. گاهی به او اعتراض می‌شد و به او می گفتند: «حاجی این آدم‌های شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کرده‌ای؟» می‌خندید و می‌گفت: «هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدم‌هایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند.» با هر کدام یک جور رفاقت می‌کرد، در دوستی هم سنگ تمام می‌گذاشت. آن‌قدر به آنها نزدیک می‌شد و برادرانه به آنها محبت می‌کرد که مجذوبش می‌شدند و نمی‌توانستند از او دل بکنند. کم‌کم و در دوستی با او پای‌شان به مسجد و هیئت باز می‌شد و فرسنگ‌ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می‌گرفتند. رفاقت‌های خاص حاجی به توابین شهر محدود نبوده و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌های‌شان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیستند. در مجلس ختم حاجی افرادی که هیچ‌کسی آنها را نمی‌شناخت، طوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی‌شان را از دست داده‌اند. یکی می‌گفت: «خرج دوا و دکترم را داده.» یکی می‌گفت: «هر ماه همین که حقوق می‌گرفت، با دست پر سراغ ما می‌آمد.»
 
یک قسمت از حقوقش را به کسانی می‌داد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی به او معترض می‌شدند که تو خودت بی‌نیاز و مرفه نیستی، چرا این‌قدر به دیگران می‌بخشی؟ جواب می‌داد: «عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت می‌دهد.» حاجی هیچ‌وقت فرصت شرکت در پیاده‌روی اربعین را از دست نمی‌داد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب‌الزیاره باشند. علاقه عجیبی به نماز صبح داشت. چند کار را همیشه بعد از نماز صبح انجام می‌داد. اول سه مرتبه سلام بر پیامبر(ص)، سه مرتبه سلام بر حضرت فاطمه(س) و سلام و درود به ائمه،  دوم تلاوت آیه 137 سوره مبارکه بقره، سوم درخواست از خداوند برای سپردن رزق مادی و معنوی آن روز به دست امام رضا(ع) و سپس تلاوت قرآن، می‌گفت: «وقتی رزقت دست امام رضا(ع) باشد، خیالت راحت است».
 
حاجی زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر می‌رفت که از نظر اعتقادی، زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را پیدا می‌کرد. بعضی دوستان حاجی از رفت‌و‌آمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله جلوگیری می‌کردند، ولی حاجی آنها را سرزنش می‌کرده و می‌گفتند: «مسجد جای این آدم‌ها است. خدا در توبه را به روی همه باز کرده است.» حاجی به حضرت مسلم(ع) ارادت زیادی داشت و از این‌‌رو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. می‌گفت: «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.» حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمی‌گذاشت که بتواند در هر جایی راحت‌تر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی می‌کرد. وقتی می‌شنید هیئتی آشپز ندارد، می‌گفت: «من غذای هیئت را می‌پزم.» می‌گفتیم: «حاجی شما روحانی هستید، نباید پای دیگ بایستید.» می‌گفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا(ع) هر خدمتی افتخار است.» بعد لباسش را درمی‌آورد و با خنده می‌گفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.‌» اردات خاصی به حضرت عباس داشت. می‌گفت: «لطف ایشان یک جور دیگری شامل حال من شده است.» وقتی شعار «کلنا عباسک یا زینب» را برای اولین بار شنید، گفت: «خیلی شعار زیباییه، ولی ایشان کجا و ما کجا؟ ما خاک کف پای حضرت هم نیستیم.» دوستانش خیلی دوست داشتند سربندش را ببینند. وقت ملاقات در معراج‌الشهدا روی سربندش حک شده بود السلام علیک یا ابالفضل العباس...
 
 
هدیه‌های خداوند به حاج محمد
 
بعد از اینکه خداوند فاطمه و ریحانه را به ما داد شغلی مناسب به وی پیشنهاد شد. او اتاق مخصوص به خودش را داشت، اما هیچ‌وقت داخل اتاقش نبود و می‌گفت: «خجالت می‌کشم از اینکه کارگرها زیر آفتاب کار کنند و من زیر کولر بنشینم.» می‌رفت و به آنها سرکشی می‌کرد. مقداری از حقوقش را برای یکی از کارگرها واریز می‌کرد چراکه اوضاع مالی خوبی نداشت. وقتی بچه‌ها تازه به دنیا آمده بودند، شب‌ها پا به ‌پای من بیدار می‌ماند و کمکم می‌کرد. اگر مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه می‌رساند. در کارهای منزل خیلی کمک می‌کرد. ظرف می‌شست و خانه را نظافت می‌کرد. روزهای جمعه هم از آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام می‌داد و این چیزها را دور از شأن خودش به‌عنوان یک مرد و یک روحانی نمی‌دانست.
 
فتنه 88 و حاج محمد
 
** در روزهای فتنه 88 جمعیت زیادی روبه‌روی‌شان ایستاده بود. تعدادشان خیلی بیشتر از آنها بود. بعضی از فتنه‌گران آموزش‌دیده و آماده هر اقدامی بودند. بچه‌های حزب‌اللهی حسابی خسته شده بودند. بعضی‌های‌شان عقب‌تر از آنها بودند و هنوز نرسیده بودند. حاج محمد و برادر خانمش و یکی از دوستانش روبروی جمعیت ایستاده بودند. اوج درگیری‌های فتنه 88بود. حاج محمد می گوید : «باید یه کاری کرد.» انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد می‌زند: «یا حیدر!» جمعیت روبه‌رو حسابی وحشت و شروع به عقب‌نشینی کردند. حسابی گیج شده بودند. بچه‌های خودمان هم از عقب رسیدند و توانستیم همه را متفرق کنیم. آن روز خود حضرت حیدر به ما مدد کرد...
 
** در درگیری‌ها‌ی فتنه 88 دستش همش جلوی عینکش بود. ازش سئوال کردیم که چرا این کار رو می کنی؟ گفت: «پول این عینک را از بیمه حوزه علمیه گرفتم. این عینک پولش از جیب امام زمان ( عج). اگر سنگ بخوره و بشکنه شرمنده آقا می شوم.»
 
* * حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک کوچه بن بست. آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی میشوند. هر چه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان ها شروع می کنند به سنگ زدند. یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند سمت حاج محمد. برادر زنش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود و جانشان را نجات میدهند.
 
* * یکی از مسئولین می آید پیش حاج محمد و دوستانش و می گوید: «شما به چه اجازه ای و با مجوز چه کسی آمده اید در خیابان؟» حاج محمد می‌زند زیر کلاه آن بنده‌خدا و می‌گوید: «وقتی دزد بیاید در خانه ات مگر تو منتظر اجازه کسی میشوی؟ حالا دزد آمده در  خانه ما و رهبرمان را هدف گرفته است و ما با مجوز دلمان آمده ایم. (روایت هایی از دوستان شهید پورهنگ)
 

 
گوش به فرمان رهبری
 
«اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمی‌کردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها می‌جنگیدیم و جلوی‌شان را می‌گرفتیم!) وقتی این کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت می‌گفت: «دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است.» خیلی تلاش کرد که عازم شود. کارهای اعزامش چند ماهی طول کشید. دائم دعا می‌کرد که رفتنش قطعی بشود. نزدیک رفتنش که شد از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. یکی از آشنایان راضی نبود به رفتنش. با این استدلال که هنوز رهبر به عنوان یه مرجع تقلید حکم جهاد را صادر نکردند. خیلی جدی و بی‌رو دربایستی به او گفت: «‌من می‌دانم حرف دل رهبر چیست. لازم نیست که حتماً فرمان بدهند. آقا اشاره هم بکند ما با سر می‌رویم. اگه دستور جهاد صادر بشود که دیگر رفتن لطفی ندارد.»
 
 
مدافع حرم اهل بیت (علیه‌السلام)
 
 به سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. خیلی تمایل به رفتنش نداشتم. گفت اگر دوست نداری نمی‌روم، اما جواب حضرت زهرا(س) را خودت بده. باطنی‌ام این بود که جایی برود که مفید واقع شود، اما از طرفی دوست داشتم کنارم بماند. یک سال و 3 ماه سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی می‌آمد، در ایران مأموریتی داشت. شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد. خانه‌ای را اجاره کرده بود. زندگی ساده‌ای داشتیم. در آنجا هم ارتباط خوبی با همسایه‌های سوری‌ برقرار کرده بود. به من می‌گفت: «تا جایی که می‌توانی محبت داشته‌باش و ارتباط خودت را با مردم قطع نکن.» در شهر لاذقیه که زندگی می‌کردیم، همسایه‌ها از دیدن رفتار حاجی با خانواده و اهالی محل تعجب می‌کردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایه‌ها می‌گفت: «شما از من که سال‌ها اینجا هستم، شعبی‌تر هستید.» شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی، اما حاجی در شهر لاذقیه هم نتوانست به‌عنوان یک مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند.
 
 
احساس تکلیف می‌کرد. آنجا کار فرهنگی می‌کرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود. او ایده‌های نو داشت. همه توانش را به کار می‌گرفت. چند مدرسه بود که به وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی می‌کرد. به خانواد‌ه‌های فقیر سر می‌زد و فرهنگ کمک کردن را در بین مردم باب می‌کرد. می‌گفت: «می‌خواهد آنجا کمیته امداد راه بیندازد.» او آنقدر مهربان بود که خانواده‌های سوری مشکلات‌شان را با او در میان می‌گذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح تقدیر گرفت. تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از 120 معلم دعوت کرد و 120 شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیه‌ای مضاعف به آنها داد و باعث خوشحالی‌شان شد. در روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه خودش برای دختران همسایه‌های سوری ما هدیه خرید و با هم به خانه‌هایشان بردیم. بعد هم درباره کرامات آن حضرت می‌گفت و همین تحول زیادی در دختران سوری ایجاد کرد. پیش از این کسی برای مردم شهر لاذقیه چنین کارهایی نکرده بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت. حاجی کمیته‌ای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانش‌آموزان آنجا تحقیق و بررسی می‌کرد تا برای بهبود شرایط آنها چاره‌ای پیدا کند. در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادت‌شان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر می‌کرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم می‌خواستند برای شهادت‌شان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس می‌کنم به چهل سالگی نمی‌رسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.
 
 
نحوه شهادت به زهر ناجوانمردانه
 
حاج محمد بعد از 13 ماه مأموریت در جبهه سوریه مجروح شد. در توطئه‌ای ناجوانمردانه توسط آب آلوده مسموم شد. وقتی به خانه آمد صورتش برافروخته بود. گفت امروز آبی را آوردند و تا خوردم حالم بد شد. پزشک در ابتدای امر تشخیص مسمومیت داد، اما نوع سم مشخص نمی‌شد. تا اینکه روز به روز حالش رو به وخامت گذاشت. خونریزی معده و بعد هم اوضاع کبدشان وخیم شد و باعث شد که او را به تهران منتقل کردیم، اما طی یک هفته به شهادت رسید. دوره مسمومیت‌شان یک ماه طول کشید و بعد شهید شدند. در فرودگاه به دوستش گفته بود همه نگرانی‌ام خانواده‌ام بودند که سلامت به ایران برگشتند و دیگر دغدغه‌ای ندارم. روز عرفه بود. حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود، اما حالش هنوز مساعد نبود. پزشکان نمی‌توانستند علت مسمومیتش را تشخیص بدهند، برای همین هم درمان‌ها اثر نمی‌کرد. روی تخت دراز کشیده بود و درد داشت. گفت: «خیلی برایم دعا کن که امام حسین(ع) یک نگاه به من هم بکند.» دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد. پرسیدم : «چه شده؟» گفت: «مرتضی عطایی معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد.»
 
 
حال حاجی به سرعت و هر روز وخیم‌تر می‌شد. آخرین روز هم با هم صحبت کردیم و گفت: «امروز خسته‌ام، به دیدنم نیا.» تلفن را قطع کرد، اما دلم طاقت نیاورد و به تنهایی به بیمارستان رفتم. وقتی بالای سرش رسیدم لحظات آخر عمرش بود. اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. روزی که او را با چشم بسته روی تخت بیمارستان دیدم، باورم نمی‌شد که مرد مهربان زندگی‌ام به‌زودی من را تنها می‌گذارد. پزشکان و پرستاران توی اتاق جمع شده بودند و مشغول احیای قلب او بودند، اما قلب حاجی دیگر هرگز به تپش نیفتاد. دیدم دست‌هایش از کناره‌های تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم او را در آسانسور گذاشتند که به سردخانه ببرند. من تمام پله‌های طبقات را دویدم و زودتر از آنها خودم را به حیاط رساندم. هنوز هم فکر می‌کردم حاج محمد چشم باز می‌کند. حاجی 31 شهریورماه در بیمارستان بقیه‌الله(عج) به شهادت رسید.
 
 
وصیت آخر
 
در زمان بودنش با هم کتاب «زنان امت من» را نوشتیم که تحقیقی بود درباره حجاب در ادیان مختلف. از من خواست کتابی درباره زندگی‌اش بنویسم. این کار را دارم انجام می‌دهم و هم‌اکنون آن را تحویل مؤسسه روایت فتح داده‌ام. چون علاقه داشت ادامه تحصیل بدهم در نظر دارم تحصیلات کارشناسی ارشد را به پایان برسانم.
 

جهت مشاهده مصاحبه دیگری از همسر شهید در خصوص وی کلیک کنید

جهت مشاهده پستهای مرتبط با شهید اصغر پاشاپور - برادر خانم شهید محمد پورهنگ و اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی کلیک کنید

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدپورهنگ شهیدی که بخاطر تبلیغ شیعه در سوریه ترور بیولوژیک شد

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، بعد از شهادت طلبه شهید مدافع حرم محمد پورهنگ ، پای صحبت های همسرش زینب پاشاپور می نشینیم و محو تماشای ریحانه و فاطمه می شویم؛ دوقلوهایی که همراه با پدر و مادر دوماه در سوریه زندگی کرده اند. بچه ها از پدر چیزی به یاد ندارند ، دلخوشی شان حالا قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است؛ همانجایی که پیکر پدر بعد از شهادت ، در کنار مزار برادر شهیدش احمد پورهنگ آرام گرفته است. برای فاطمه و ریحانه که روزهای کودکی را کنار سنگ سفید مزار پدر می گذرانند، " ترور بیولوژیک " عبارت نامفهومی است، بچه ها نمی دانند لاذقیه کجاست، نمی دانند پدر چطور مسموم شده ، چرا شهید شده . فاطمه و ریحانه دو قلوهای شهید محمدپورهنگ اما، مادر را دارند ؛ شیرزنی که زینب وار در کنار همسرش ایستاده است تا راوی رشادت های او باشد؛ رشادت های طلبه جوانی که یک زندگی آرام در تهران را گذاشت و نزدیک دو سال در سوریه زندگی کرد تا نشان بدهد، دین اسلام مرز ندارد.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888889734635.jpg

خانم پاشا پور چندسال با شهید پورهنگ زیر یک سقف زندگی کردید؟

ما چهارسال و هفت ماه با هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مان هم این دوقلوها هستند؛ ریحانه و فاطمه.

چطور با همدیگر آشنا شدید؟

ایشان دوست مشترک برادرهای من بودند؛ به خاطر این دوستی ، یکی از برادرانم که شناخت زیادی از ایشان داشتند به من پیشنهاد کردند بعنوان یک گزینه برای ازدواج به ایشان هم فکر کنم. اما آن موقع من هنوز درسم تمام نشده بود و چون می دانستم که اختلاف سنی مان هم زیاد است، یعنی حدود 10 سال، برای همین ادامه تحصیل را بهانه کردم و جواب منفی دادم اما برادرم این جواب را منتقل نکرده بودند . سه سال از این ماجرا گذشت ، من لیسانسم را گرفتم و برادرم دوباره موضوع خواستگاری ایشان را مطرح کردند. خاطرم است که شب شهادت حضرت قاسم بود در دهه محرم. من در هیئت نشسته بودم و سخنران داشت درباره یک زندگی موفق صحبت می کرد و همینجا به زندگی امام علی (ع) و حضرت زهرا(س) اشاره کرد و فاصله سنی آنها را مثال زد. همانجا انگار یک تلنگر به من وارد شد ، من همیشه فکر می کردم فاصله سنی زیاد باعث می شود زن و شوهر تفاهم نداشته باشند و هیچوقت از این جهت به موضوع نگاه نکرده بودم که زندگی های موفقی هم با فاصله سنی زیاد وجود دارد. همانجا با خودم گفتم شاید این یک نشانه باشد، به خاطر همین به برادرم پیام دادم و گفتم به ایشان بگویید به منزل ما بیاید و نکته جالب اینجاست که بعدها که باهم صحبت کردیم فهمیدم ایشان در همین شب به کربلا مشرف شده بودند و روبه روی گنبد حضرت عباس نشسته بودند. یکی از همراهان شان به ایشان پیشنهاد می کند که حالا که همه دوستان همسن و سالت ازدواج کردند و زن و بچه دارند تو هم دعا کن یک سروسامانی بگیری. ایشان هم همانجا این دعا را می کنند و چند دقیقه بعد برادرم با ایشان تماس می گیرند و می گویند که خواهرم با آمدن شما به منزل برای خواستگاری موافقت کرده.

چه خصوصیاتی در ایشان دیدید که تصمیم گرفتید به خواستگاری شان جواب مثبت بدهید؟

من خودم برای ازدواج چند ملاک کلی داشتم، یعنی جدا از بحث دینداری و تحصیلات که برایم مهم بود، یک نکته ای که خیلی دوست داشتم طرف مقابلم داشته باشد این بود که اهل تحلیل باشد و در مسائل مختلف سیاسی ، اجتماعی و ...منفعل نباشد. خوشبختانه همسرم در کنار دینداری و تحصیلات، این خصوصیت تحلیلگری را هم داشتند. از همان اول هم صادقانه هرچیزی را که در زندگی شان وجود داشت مطرح کردند. چون طلبه بودند از نظر مالی پشتوانه محکمی نداشتند و صادقانه به همه موارد اشاره کردند؛ حتی گفتند که تا همین امروز شغل ثابتی نداشتم اما امروز به من یک مسئولیت جدید پیشنهاد شده است.

چه مسئولیتی داشتند؟

نماینده ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا بودند.


زندگی شهید مدافع حرم در «بی تو پریشانم»/کتاب همسر شهید  محمد پورهنگ روانه بازار نشر می‌شود

بحث دفاع از حرم و حضور در سوریه چطور برای ایشان مطرح شد؟

قبل از اینکه بحث سوریه مطرح شود، من می دیدم که ایشان دغدغه این موضوع را دارند . چون ایشان مبلغ بودند و در بحث تبلیغ هم از شهید اندرزگو پیروی می کردند، یعنی در همان جلسات اولیه صحبت های ازدواج به من گفتند که من ممکن است که برای بحث تبلیع دین اسلام و تعهدی که دارم ، به نقاط خیلی دور هم بروم یا اینکه فرش زیر پایم را هم بفروشم و در یک چادر زندگی کنم. بعد به من گفتند که من در این مسیر یک همراه می خواهم اگر توانش را داری بسم الله. من هم قبول کردم چون برای خودم هم بحث تبلیغ دین اسلام مهم بود. تا اینکه بحث سوریه پیش آمد و ما از طریق اخبار در جریان وقایعی که در سوریه رخ می داد قرار گرفتیم بعد هم که حضرت آقا یک سخنرانی داشتند با این مضمون که اگر مدافعان حرم نبودند ما الان صحنه هایی را که از تلویزیون شاهد هستیم در شهرهای خودمان می دیدیم. همسرم وقتی این را شنیدند گفتند که من دیگر احساس تکلیف می کنم که در سوریه حضور داشته باشم. گفتند که درست است که مرجع تقلید ما مثل زمان جنگ حکمی صادر نکرده اما حرف دلشان این است که نگذاریم دشمن به مرزهای ما برسد. حتی خودشان یک دستنوشته ای هم دارند که برای دخترهایمان نوشته و گفته اند که من خجالت می کشم در آسایش زندگی کنم و بچه هایی مانند بچه های من در جنگ و ناامنی زندگی کنند. ایشان همینجا احساس تکلیف کردند و با اینکه سپاهی هم نبودند برای اعزام داوطلب شدند و اتفاقا خیلی هم اعزامشان سخت بود و به هردری زدند تا اعزام شوند.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888570667366.jpg

آن موقع بچه داشتید؟

قبل از به دنیا آمدن دخترها برای اعزام اقدام کردند ، اما وقتی کارشان جور شد که بچه ها دوماهه بودند.

وقتی بحث رفتن به سوریه را مطرح کردند یا وقتی که این بحث جدی شد و شما مادر دودختر کوچک بودید ، چطور به رفتن شان رضایت دادید؟

من به ایشان قول داده بودم که همراهی شان کنم. دوست نداشتم مانع شان بشوم . همین طور می دانستم که اگر نرود ، تا مدتها این دغدغه فکری را دارد که اگر می رفت حتما موثر بود. از طرف دیگر چون خودم هم دغدغه این موضوع را داشتم گفتم من هم همراهت می آیم و هر کاری از دستم بربیاید انجام می دهم و اصلا قرار بود ما با هم برویم اما چون منطقه ای که ایشان فعالیت می کردند در ناحیه سردسیر سوریه بود و بچه ها هم تازه دوماهه شده بودند ، سفر ما عقب افتاد و ایشان به تنهایی عازم شد.

با خودتان فکر نکردید که ممکن است در سوریه شهید بشوند؟

واقعیتش ایشان در همان صحبت های اول ازدواج به من گفته بودند که من خواب دیدم دوتا دختر دوقلو دارم ، یک زندگی خوب و آرام دارم اما از همه اینها می گذرم و در تهران شهید می شوم. من بعدها فهمیدم که خواب های ایشان رویای صادقه است. بعد که بحث سوریه پیش آمد می دانستم که ایشان در سوریه شهید نمی شود. اما نمی دانستم که حضورش در سوریه زمینه ساز این اتفاق است.

شهید پورهنگ در سوریه چه فعالیتی انجام می دادند؟

ایشان هم مثل بقیه مدافعان حرم که به سوریه می روند مستشار نظامی بودند و هم مبلغ فرهنگی بودند و کار تبلیغی انجام می دادند. البته آنجا کسی نمی دانست که ایشان روحانی است و همسرم یک کاری شبیه کار شهید چمران در لبنان را در شهر لاذقیه سوریه شروع کردند. با توجه به هدفی که داشتند به مدارسی وارد شدند که افراد جنگ زده در آن تحصیل می کردند. در این مدارس دانش آموزان نیازمند را شناسایی کردند و با برقراری ارتباط با آنها به خانواده هایشان نزدیک شدند. از همین جا هم بحث تبلیغ دین شروع شد و هم بحث کمک به نیازمندان و رفع نیازهای بهداشتی، تحصیلی ، خانوادگی ، مالی و ... که در نهایت چون اخلاص زیادی در این کار داشتند ، لطف و عنایت خدا هم شامل حالشان شد و خیلی زود در لاذقیه شناخته شدند. تا جایی که وزیر آموزش و پروش سوریه از ایشان تقدیر کرد و همین مساله باعث شد که هم توسط افراد نیازمند شناسایی بشوند و هم توسط دشمن. از همین جا بود که نیروهای دشمن فهمیدند که یک ایرانی در لاذقیه بواسطه کارهای فرهنگی درحال تبلیغ تشیع است .

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447889837092884.jpg

چه مدتی سوریه بودند؟

دوره ماموریت اولش یک ساله بود که بعد از ایشان خواسته شد که یک سال دیگر هم بمانند ، در این دوره دوم ایشان من و بچه ها را هم با خودشان بردند.

شما چه مدتی سوریه بودید؟

تقریبا دوماه . در همین مدت بود که بحث تروربیولوژیک برای ایشان پیش آمد و ما به تهران برگشتیم.

منطقه ای که شما در آن زندگی می کردید گرفتار جنگ بود؟

ما با منطقه جنگی 30 کیلومتر فاصله داشتیم ، یعنی خیلی هم دور نبودیم. هروقت عملیات می شد ما به وضوح صدای گلوله و توپ و ..را می شنیدیم. البته در منطقه ما ، نیروهای داخلی مخالف سوریه که مسلح بودند فعالیت داشتند . اینها به مسلحین معروف بودند و بومی خود سوریه بودند و همه راه ها را بلد بودند و خطرشان کمتر از داعش نبود.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888540510536.jpg

بجز این ماجرای ترور ، تهدید هم شده بودید؟

تهدید مستقیمی مطرح نشده بود. اما خود من از وقتی وارد لاذقیه شدم احساس کردم که یک جنگ روانی علیه ما آنجا وجود دارد با این حال همسرم بین خود مردم که اکثرا نیازمندان و جنگ زده ها بودند ، خیلی محبوبیت داشت تا جایی که صاحب خانه ما که سوری بود می گفت شما چقدر شعبی هستید . یعنی چقدر مردمی هستید. با این حال من همیشه چون حس می کردم که الان ما نماینده مردم ایران در این کشوریم سعی می کردم به هربهانه ای ارتباط مان را با این خانواده ها حفظ کنم. البته آنها هم دید مثبتی به ما داشتند و همیشه می گفتند که ما از طرف مردم سوریه از مردم ایران تشکر می کنیم.

چه دیدی نسبت به حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه بین مردم این کشور وجود داشت؟

مدافعان حرم آنجا صددرصد مقبولیت داشتند. در سوریه که یک عده ای به خاطر جنگ مهاجرت کرده بودند و جانشان را برداشته بودند و رفته بودند کشورهای دیگر. آنهایی هم که مانده بودند خیلی در خودشان توان مقابله با داعشی ها و ...را نمی دیدند و چون خطر را مستقیما لمس می کردند، خیلی هم از نیروهای ایرانی متشکر بودند و از هر فرصتی برای نشان دادن این قدردانی استفاده می کردند.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888700669226.jpg

بحث ترور بیولوژیک شهید پورهنگ چطور پیش آمد؟

حدود 5 هفته از حضور ما در سوریه می گذشت و همسرم دیگر خیلی شناخته شده بود. همزمان با فعالیت فرهنگی فعالیت نظامی هم در خط مقدم داشت و همین موضوع مزید برعلت بود که ایشان توسط دشمن شناسایی شود. روزی که این اتفاق افتاد، هوا خیلی گرم بود. همسرم توسط یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سوریه هم بود و مدتی با ایشان کار می کرد مسموم شد. این فرد یک لیوان آب به همسر من تعارف کرده بود. ظاهر آب هم که هیچ تفاوتی با آب های سالم نداشت. اما همسرم می گفت که همان موقع که آب را نوشیدم درد شدیدی در معده ام احساس کردم. چندساعت بعد وقتی ایشان به خانه آمد حالش خیلی بد بود. دکتر از همان اول تشخیص مسمومیت داد اما ما فکر می کردیم که یک مسمومیت ساده غذایی است؛ تصورمان این بود که با مصرف دارو حالش بهتر می شود. اما این اتفاق نیفتاد. سم رفته رفته بیشتر اثر کرد. علائم دیگری هم از راه رسید، مثل تب شدید ، علائم سرماخوردگی ، خون ریزی معده ، تهوع شدید و ضعف و سردرد و سرگیجه. در نتیجه همسرم در بیمارستان بستری شد و آنجا بود که تشیخص دادند که سم وارد خون شان شده و حتی چند واحد خون جدید به ایشان تزریق کردند که به خیال خودشان تعویض خون انجام شود. اما چون در ترور بیولوژیک سم در مرحله ای وارد بدن می شود که قابل شناسایی نباشد و به سرعت هم اثر کند، ظرف سه هفته این سم در بدن همسرم اثر کرد و کبد ایشان را از کار انداخت. طوریکه ظاهر کبد ایشان سالم بود اما در داخل کاملا از کار افتاده بود. ما همانجا به تشخیص فوق تخصص خون و دستور مافوق همسرم ، به ایران برگشتیم. اما اینجا هم به خاطر پیشرفت بیماری، همسرم ظرف یک هفته در بیمارستان شهید شد.


 اوج درگیری‌های فتنه 88بود. حاج محمد می گوید : «باید یه کاری کرد.» انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد می‌زند: «یا حیدر!» جمعیت روبه‌رو حسابی وحشت و شروع به عقب‌نشینی کردند. حسابی گیج شده بودند. بچه‌های خودمان هم از عقب رسیدند و توانستیم همه را متفرق کنیم. آن روز خود حضرت حیدر به ما مدد کرد...

عامل این اتفاق هیچوقت شناسایی شد؟

عامل این اتفاق از همان روزی که ایشان را مسموم کرد متواری شد . اما در کل من پشت پرده همه این مسائل را فقط و فقط اسرائیل می دانم چون اسرائیل در بحث بیوتروریسم پیش قدم است و در موارد زیادی از ترور بیولوژیکی برای از میان برداشتن مخالفانش استفاده کرده است. حتی بعد از شهادت همسر من ، فیلمی منتسب به گروه های تکفیری از شبکه الجزیره پخش شد که در این فیلم با پخش تصاویر همسرم مدعی شده بودند که ما موفق شدیم این فرد را از سر راه برداریم.

وقتی بحث مسمومیت ایشان در سوریه پیش آمد فکر می کردید که این قضیه به شهادت ایشان برسد؟

واقعیتش تا وقتی در سوریه بودیم طبق آن خوابی که دیده و برایم تعریف کرده بود می دانستم که اتفاقی برایش نمی افتد اما وقتی که قضیه برگشت به تهران مطرح شد ، با خودم گفتم که قرار است این خواب تعبیر شود؟خدا واقعا در سرنوشت همسرم شهادت را قرار داده است...؟

خودشان هم فکر می کردند که با این مسمومیت شهید شوند؟

حقیقتا این مدل شهادت را دوست نداشتند. می گفت که من دوست دارم برای حضرت زینب (س) خونم جاری شود و در مبارزه مستقیم و رو در رو با دشمن شهید بشوم.اما قسمت شان این بود که این شهادت، همانند امام رضا (ع) که خیلی به ایشان ارادت داشتند و خیلی به ایشان متوسل می شدند ، رقم بخورد.

http://www.jamejamonline.ir/Media/Image/1396/08/06/636447888951610478.jpg

چه روزی شهید شدند؟

31 شهریور 95 که روز عید غدیر هم بود. ایشان با من تماس گرفت و گفت حالم خوب نیست. گفت از حضرت علی(ع) بخواه که یک نگاه به من بکند ، اگر ایشان نگاه کند کار من دیگر حل است. من می دانستم که معنی این حرف چیست. همانجا احساس کردم که چیزی جز شهادت دیگر همسرم را راضی نمی کند و همانجا با تمام وجودم برای ایشان شهادت را خواستم. حتی همان لحظه ای که داشتم این دعا را می کردم احساس کردم که آن فرشته ای که مسئول تقدیر آدم هاست قلمش را نگه داشته تا ببیند من چه چیزی به زبان می آورم و همان را برای همسرم رقم بزند... من برای همسرم شهادت را خواستم که خواسته قلبی اش بود و غروب همان روز همسرم شهید شد.


روزهای بعد از شهادت ایشان برای شما چطور گذشته؟

اگر بخواهم صادقانه بگویم راحت نگذشته...خیلی هم سخت بوده اما این سختی وقتی قابل تحمل می شود که شما بدانید موقتی است و قرار است در نهایت به یک اتفاق خوب منجر شود. من در این یک سال هیچوقت احساس نکردم که تنها هستم ، همیشه همه جا حضور همسرم را در کنار خود حس کردم همانطور که قول داده بود همیشه همراهم باشد.


جهت مشاهده مصاحبه دیگری از همسر شهید در خصوص وی کلیک کنید

جهت مشاهده پستهای مرتبط با شهید اصغر پاشاپور - برادر خانم شهید محمد پورهنگ و اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی کلیک کنید