زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم مهدی حسینی:مهربانی مهدی زبان‌زد خاص و عام بود. مهدی مظلومانه زیست و مظلومانه به شهادت رسید.

شهید مهدی حسینی متولد بیست و هفتم مردادماه سال ۱۳۵۹ در محله شهید مدنی نظام‌آباد دیده به جهان گشود؛ این شهید بزرگوار بعد از طی کردن دوران تحصیل وارد دانشگاه افسری سپاه شده و در سال ۱۳۷۸ پس از اتمام دوران دانشگاه در یکی از یگان‌های سپاه مشغول به خدمت شد.
مهدی با توجه به مأموریت‌های کاری به سوریه، لبنان و عراق سفرهای متعددی داشت.
از ویژگی‌های بارز او اهتمام بسیار زیاد در یادگیری زبان‌های خارجی بود به گونه‌ای که به زبان‌های انگلیسی، اسپانیایی و عربی تسلط کامل داشت.
از دیگر خصوصیات بارز مهدی، تبعیت از ولایت فقیه، مهربانی و خنده‌رویی بود.
مهدی در سال ۸۸ در مهار فتنه نقش بسزایی داشت که نمونه آن خط‌شکنی در درگیری‌های روز عاشورا بود.

مهدی حسینی یکی از آن رزمندگان و مستشاران زبده نظامی در سوریه بود. وی متولد ۱۳۵۹ و ساکن تهران بود. مهدی اولین شهید مدافع حرم «نظام آباد» تهران (منطقه ۷) و از بسیجیان هیأت «یازهرا (س)» بود که در ۱۲ مهر ۱۳۹۵ در سوریه به شهادت رسید. از وی یک دختر شش ساله به نام نغمه به یادگار مانده است.

«زهرا سلیمانی‌زاده» همسر شهید مدافع حرم مهدی حسینی در گفت‌وگو با خبرنگار ما، با اشاره به بارزترین خصوصیات اخلاقی همسر خود اظهار داشت: مهربانی مهدی زبان‌زد خاص و عام بود. مهدی مظلومانه زیست و مظلومانه به شهادت رسید.

آشپز هیات یا زهرا

وی در خصوص فعالیت‌های شهید در ماه محرم بیان کرد: ماه محرم که فرا می‌رسید، مهدی پیراهن مشکی خود را آماده می‌کرد و تا پایان ماه صفر آن را می‌پوشید. وی در هیات «یا زهرا» محله نظام آباد تهران فعالیت داشت و هر کمکی که می‌توانست، انجام می‌داد. مهدی آشپز هیات نیز بود.

درس گرفتن از سیره اهل بیت (ع)

همسر شهید ادامه داد: با مهدی عهد بستیم که هرگاه فرزندمان متولد شد، دهه دوم محرم در منزل‌مان هیات بگیریم. هرچند ابتدا به نیت فرزندمان بود، اما سپس تصمیم گرفتیم این مراسم را برای رشد معنوی بیش‌تر خود برگزار کنیم و از سیره امام حسین (ع) درس بگیریم. مراسم عزاداری از سال ۱۳۹۲ آغاز شد و همچنان ادامه دارد.

تنهاترین سردار

سلیمانی‌زاده تاکید کرد: مهدی هیچ‌گاه شعار نمی‌داد و محب اهل‌بیت (ع) بودن خود را در عمل ثابت می‌کرد. زمانی‌که می‌گفت، «اگر در عاشورا بودم، با ارباب همراه می‌شدم.» در واقعیت نیز همان را نشان می‌داد.

وی افزود: سال ۱۳۹۵ اولین مرتبه‌ای بود که وی برای ماه محرم در ایران حضور نداشت. زمانی‌که به وی می‌گویند، «اگر می‌خواهی به ایران برگرد!» پاسخ می‌دهد، «حتی اگر تنهاترین سردار باشم، امسال مراسم عزاداری سالار شهیدان را با کمک بچه‌ها در سوریه برگزار می‌کنم. ان‌شالله حضرت زهرا (س) قبول می‌کنند.» هر چند که این فرصت مهیا نشد. تصاویر شهادت وی نشان می‌دهد که همچون حضرت زهرا (س) از پهلو مجروح می‌شود و ظهر اولین روز ماه محرم با لبان تشنه به آرزوی خود می‌رسد.

ماجرای عنایت و نگاه ویژه امام حسین (ع)

همسر شهید با اشاره به خاطره‌ای از سفر کربلای همسر خود ادامه داد: چند روز پیش از عید قربان سال ۱۳۹۳ برای ماموریت به عراق رفت. آن روزها داعش در سامرا پیش‌روی کرده بود. مهدی دعای عرفه را در کربلا خواند و سپس برای غبارروبی حرم آماده شد. خودش معتقد بود، امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نگاه ویژه به وی کرده‌اند که برای وارد شدن به حریم‌شان انتخاب شده است. مهدی می‌گفت، «نمی‌دانم این عنایت، پاداش کدام عمل من است، اما هرچه هست، بسیار عزیز است و ان‌شالله قبول کنند.»

وی عید قربان سال ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ را در سوریه حضور داشت.

مهدی اگر به عراق بروی، همان ابتدا به شهادت می‌رسی!

وی تصریح کرد: ماموریت مهدی به نحوی بود که خود باید بین عراق و سوریه، یک کشور را انتخاب می‌کرد. استخاره گرفتیم. برای عراق بد و برای سوریه خیلی خوب آمد. گفتم، «مهدی اگر به عراق بروی، همان ابتدا به شهادت می‌رسی! سوریه را انتخاب کن.»، اما واقعیت خلاف تصور من شد. غافل بودم از آن بودم که خیلی خوب برای مهدی، عاقبت بخیری وی و صعود در پله‌های انسانیت است که با شهادت در سوریه به آن می‌رسد.

من و نغمه مهدی را با چشم دل می‌بینیم

همسر شهید در خصوص روزهای سخت پس از شهادت همسر توضیح داد: هرجایی که به تنگنا می‌رسم، احساس می‌کنم مهدی کمکم می‌کند. من و نغمه مهدی را با چشم دل می‌بینیم. اولین مرتبه پس از شهادت وی به کربلا رفتیم. سفر بسیار سختی بود؛ نغمه بی‌قراری می‌کرد و من تنها بودم. هر چند که حضور مهدی را همه جا در کنار خود احساس می‌کردیم؛ اما بسیار اذیت شدیم. چراکه همیشه همسرم همراه ما بود، اما حالا باید خودمان حتی چمدان‌ها را جا به جا می‌کردیم.

عهد بستیم که بال پرواز هم‌دیگر باشیم

سلیمانی‌زاده گفت: از ابتدای ازدواج عهد بستیم که بال پرواز یک‌دیگر باشیم. بال پرواز شدن یعنی تحمل تمام سختی‌ها برای اوج گرفتن. سعی می‌کردیم حرف‌هایی به هم‌دیگر بگوییم که سبب استحکام‌ما در مسیر شود. دوری از هم‌دیگر بخش پررنگ زندگی ما بود. افرادی که می‌گویند امثال همسر من برای پول رفته‌اند، مدیون ما می‌شوند. مهدی می‌گفت، «اگر سخت‌تان است، برگردم!» مستندی دیده بودم که داعش سر نوجوانی را از تن وی جدا می‌کند. همش با خود می‌اندیشیدم که، «اگر آن نوجوان برادر من بود، چه حالی داشتم؟!» و پاسخ می‌دادم، «نه مهدی! در سوریه بمان و تکفیری‌ها را نابود کن! اگر شما و امثال شما نباشید و اگر ما از خودمان نگذریم، این اتفاق برای برادر و خواهر من می‌افتد. هرجا که لازم باشد من هم آماده‌ام تا اسلحه در دست بگیرم و با دشمن بجنگم.»

و عاقبت بخیری...

وی در پایان بیان کرد: با ارزشمندترین اتفاق برای من عاقبت بخیری مهدی و رسیدن به آرزوی قلبی وی است. ان شالله آن‌ها نیز شفاعت‌مان کنند.


گفتگو با برادر شهید مهدی حسینی

حامد حسینی» برادر شهید مدافع حرم «مهدی حسینی» عصر امروز چهارشنبه ۱۴ مهرماه با حضور در معراج شهدای تهران با پیکر برادر شهید خود وداع کرد. وی در توصیف خصوصیات اخلاقی برادرش که روز گذشته در استان حماء سوریه به شهادت رسیده است، می گوید: «مهدی ستون خانه و عباس خانواده ما بود. همسرش برای ما تعریف می کرد که باهم به سوریه رفته بودند. مهدی همسرش را به محل کارش می برد و چون هوا گرم بود پنکه روشن می کند، همسرش می پرسد اینجا که کولر دارد چرا کولر را روشن نمی کنی؟! مهدی هم گفته بود اینجا فقط یک کولر دارد، نیروها کولر ندارند برای همین خودم هم پنکه روشن می کنم».

برادر برای یادآوری خاطرات از دوستان شهید کمک می گیرد و ادامه می دهد: « با برادرانش رابطه عاشقانه ای داشت، حال گریه می کنم چون به مهدی و خوب بودنش غبطه می خورم».

12837_141

حسینی سال ۸۸ و حضور برادر را در صحنه مقابله با فتنه گران به خاطر می آورد و از برادر شهیدش به عنوان «خط شکن» یاد می کند و ادامه می دهد: «سال ۸۸ خط شکن بود، اینجا هم خط شکن شد. مدتی قبل دستش که مجروح شد گفتیم دیگر نرو، گفت من کار نیمه تمام بسیار دارم، آنقدر باید بروم تا چیزی که می خواهم را به دست آورم، من متوجه نشدم چه می گوید، رفت و روسفید شد».

برادر شهید مهدی حسینی از آخرین دیدار خود با برادر اینطور روایت می کند: «آخرین باری که آمد یک هفته بیشتر نماند وقتی گفت می خواهد برود پدرم معده اش خونریزی کرد. خودش پدر را به بیمارستان برد. چند ساعت بعد پرواز داشت. در همان بیمارستان من را کشید کنار و گفت: «مراقب مامان و بابا باشید، من دارم می روم». می دانست برنمی گردد.

وی ادامه می دهد: «آخرین باری که سوریه بود گفت: «صدای بچه ات را برایم بفرست». گفتم تو که می خواهی برگردی. گفت: «عکسش را دیدم ولی صدایش را نشنیدم صدای گریه اش را برایم بفرست». گفتم آخر این چه کاریست؟! گفت: «تو چه کار داری برایم بفرست».

برادر شهید به نحوه شهادت برادر خود اشاره می کند و می گوید: «چون حضرت زهرا(س) را دوست داشت و حضرت زهرایی بود مثل ایشان هم از ناحیه پهلو آسیب دید و شهید شد. ما بچه های هیات یازهرا(س) هستیم و دوست داریم مثل مادرمان از دنیا بریم، حتی یک طرف صورت مهدی هم کبود شده بود».

12836_290

حسینی به تواضع برادر اشاره می کند که هیچ گاه از سوریه و مسوولیتش چیزی نگفت. وی می گوید: «هربار که سوال می کردیم در سوریه چه کار می کنی می گفت: «من یک راننده بیشتر نیستم». بعدا که دوستانمان رفتند، گفتند برادرت آنجا مسوولیت دارد. اسمش را گذاشته بودند مهدی «بلدیه حماء». یعنی مهدی شهردار حماء».

برادر شهید حسینی با سوز دل به آخرین صحبت های شهید اشاره می کند و می گوید: «به من می گفت: «حامد خسته ام، نمی توانم بمانم». الان می گویم راحت استراحت کن و بخواب. طی این دو سال اکثر اوقات کنار ما نبود. حالا دیگر می توانیم هر شب جمعه به خانه اش در بهشت زهرا(س) برویم. سال تحویل هم با خانواده سر مزارش می رویم. تنهایی را دوست نداشت، تا به ایران می آمد به همه می گفت به خانه پدرم برویم تا دور هم باشیم».

حسینی از تنها خواسته برادرش صحبت به میان می آورد و می گوید: «تنها به ما گفته بود که او را در قطعه ۲۶ گلزار شهدا در کنار شهید «مهدی عزیزی» به خاک بسپاریم. زمان هایی که سرش خلوت بود و شب های جمعه به قطعه ۲۶ می رفت. شهدا هم خریدار او شدند».

نگاهی به زندگی جهادی شهیدمهدی حسینی

روایت همرزمان شهید

شهید مدافع حرم که مهرماه سال ۹۵ در دفاع از حرم شهید شد. «سید مهدی حسینی» محافظ آیت الله «حسینی» نماینده رهبر معظم انقلاب در سوریه بود. بلند بالا و قوی بنیه و در هیبت یک بادیگارد رسمی. بچه جنوب شهر بود و خیلی گرم و گیرا.

پائیز سال ۹۲ با عده‌ایی از رفقا و طلاب موسسه «جنت العقیله الثقافیه»، برای انجام برخی ماموریت‌های تبلیغی و فرهنگی به سوریه و منطقه زینبیه اعزام شده بودیم. آن روزها اوضاع امنیتی زینبیه مناسب اما شکننده بود. منطقه «حجیره» در نزدیکی حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) به تازگی آزاد شده بود. ایست و بازرسی‌ها برقرار بود و خطر هر آن در منطقه وجود داشت. مقرّ نماینده رهبری بعد از شارع عراقیین قرار داشت؛ دقیقا در کنار درب ورودی اصلی مکتب «سید القائد». بتون‌های محکم و موانع بزرگی را قرار داده بودند تا تک تیراندازهای تکفیری به ترددهای دفتر تسلط نداشته باشند. مواردی پیش آمده بود که افرادی را در محوطه جلوی دفتر هدف قرار داده و خمپاره و موشکی انداخته بودند.

با «سید مهدی حسینی» همانجا آشنا شدم. جوری با آدم گرم می‌گرفت که انگار سال‌هاست تو را می‌شناسد. طوری پیگیر کارها و فعالیت‌های فرهنگی ما بود که انگار جزء وظایف خودش است. با اینکه کسی از او انتظار چندانی نداشت. گاهی مرا می‌برد و کلتش را می‌داد دستم که تیر بیاندازم و کیف کنم. آن هم دقیقا پشت همان بلوک‌ها که خطر همیشه وجود داشت! مسئول فرهنگی منطقه زینبیه از نیروهای حزب الله لبنان بود و در خصوص ترسیم چهره شهدا بر دیوارهای شارع عراقیین همکاری نمی‌کرد. یک روز «مهدی حسینی» را با خودم بردم پیش طرف تا کارم را راه بیاندازد. آنجا بود که فهمیدم چقدر مسلط به زبان عربی است و چقدر دلش برای فعالیت‌های تبلیغی و فرهنگی می‌سوزد. یکی از ناراحتی‌های او وضعیت خانواده‌های شهدای سوری و شهدای افغانستانی بود که در منطقه زینبیه ساکن بودند. از نبود تشکیلات خوب و بدرد بخور برای خانواده شهدا، ناراحت و دلگیر بود.

آنچه از «مهدی حسینی» به خوبی در ذهنم مانده، تاسف او از این بود که چرا نمی‌تواند به خط مقدم نبرد برود و بجنگد. راضی نبود که بی نصیب از جنگ بماند. تمنای رفتن داشت. می‌گفت: «اینجا جای من نیست ( حفاظت از شخصیت ها)؛ در اولین فرصت کار حفاظت را تحویل می‌دهم و می‌روم خط.» انتظار و اشتیاق او بعد از مدتی رنگ واقعیت به خود گرفت. بعد از اینکه دوره ماموریت و نمایندگی آیت الله «حسینی» در سوریه تمام شد و ایشان به عراق رفتند، مهدی هم آزاد شد! به نظرم حضور او در منطقه درگیری و خط مقدم نبرد خیلی طول نکشید. او خیلی زود شهادت را پیدا کرد.

شهید «مهدی حسینی» الحق خوش رفتار و خوش برخورد بود. شیطنت‌های جالب و بامزه‌ای داشت. فهم سیاسی و دغدغه فرهنگی و دلسوزی نسبت به خانواده شهدا در او وجود داشت. اوضاع سوریه و وضعیت جنگ را به خوبی برای ما تحلیل می‌کرد. دغدغه‌های خوب، مبارک و والایی داشت. قوی بود و شجاع و عاشق شهادت. آه و حسرت او در فراق رفقای شهیدش را خوب به یاد دارم. «مهدی حسینی» لایق شهادت بود و به مراد دلش رسید. شهادت او مرا شوکه و البته شرمسار کرد. امثال او هرگز از خاطره‌ها نخواهند رفت. رحمت خدا بر او.

در مورد زندگی این شهید عزیز، نشر ۲۷ بعثت کتاب «تمنای بی خزان» را منتشر کرده است که حتما کتاب خواندنی و جالبی است. مزار مطهر شهید در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۶ قرار دارد.

نگاهی به زندگی جهادی شهیدمهدی حسینی

وصیتنامه ( این وصیت نامه را از سایتهای مختلف جمع آوری شده است )

مهدی وصیت کرد که بعد از شهادتش مسجد روستایشان را بازسازی کند. همسرش با همۀ مشکلات و دشواری‌های پیش رو به وصیت عمل کرد و حالا روستای هویر شهرستان دماوند یک مسجد نو و تعمیر شده دارد.

او در جایی از وصیتنامه خطاب به همسرش می گوید: همسرم، دلم نمی خواست در چنین ایام و سنینی شما را رها می کردم و تنهایتان می گذاشتم، اما دست روزگار، ما را از هم جدا کرد.
جدایی ای که به این زودیها بازگشت ندارد. همسرم، حال دیگر بعد از شهادتم تو را همسر شهید می نامند. تا کنون همسر یک پاسدار بودی و لیکن از حالا دیگر همسر شهید هستی. همسرم پس از شهادتم به وصایایم عمل کن. همسرم، در تربیت فرزندانم بکوش و به آنان بیاموز که پدرتان شهید شده، خونش را فقط به صرف دفاع از اسلام ریخته و بدن پدرتان به خاطر حمایت از رهبر، تکه تکه شده است.
سید مهدی در قسمتی دیگر از وصیتنامه خطاب به فرزندش کمیل گوید: پسرم هرگز مادرت را تنها نگذار. چون قلب مادرت از شهادت و فراق پدرت سوخته شده است.

برادر شهید مهدی حسینی از تنها خواسته برادرش صحبت به میان می آورد و می گوید: «تنها به ما گفته بود که او را در قطعه ۲۶ گلزار شهدا در کنار شهید «مهدی عزیزی» به خاک بسپاریم. زمان هایی که سرش خلوت بود و شب های جمعه به قطعه ۲۶ می رفت. شهدا هم خریدار او شدند».


شهید مدافع حرم شهید احمد حیاری از عشایر عرب استان خوزستان :این انقلاب باید جهانی شود پیرو ولایت فقیه باشید

شهید احمد حیاری یکی از فرزندان عرب عشایر که دوم شهریور 1394 در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه به شهادت رسید، یکی از همین عشایر عرب غیور کشورمان است که تصاویر صندلی خالی‌اش در امتحانات دانشگاه دل همه‌مان را به درد آورد.

مریم نیسی همسر شهید  با تبریک شهادت همسرش، روایتش را آغاز می‌کند.

اهل ماندن نبود

من مریم نیسی متولد 1366 هستم. احمد پسر خاله مادرم بود و متولد 16 بهمن 1360 و آشنایی ما از طریق خانواده‌ها صورت گرفت. مراسم ازدواج‌مان را بسیار ساده و سنتی در 12 مرداد ماه 1388 برگزار کردیم. احمد زمانی که به خواستگاری من آمد از نبودن‌هایش برایم بسیار گفت. از شهادت و شهدا برایم گفت. گفت که مرگ با شهادت را می‌پسندند. اینگونه بود که متوجه شدم او اهل ماندن نیست.

از لحاظ روحی او را خوب می‌شناختم. زمانی که عزم رفتن کرد به مادر شوهرم گفتم احمد کسی نیست که کنار بایستد و خودش را سرگرم کارهای جانبی کند. شجاعت و دلاوری‌اش را می‌شناختم و مطمئن بودم که او خودش را به جبهه نبرد می‌رساند و شاید دیگر باز‌نگردد. هفت روزی از رفتنش می‌گذشت و دل در دل نداشتم. گویی 70سال برایم گذشته بود. دلهره داشتم. رفتن همسرم به جمع مدافعان حرم، با باقی نبودن‌هایش تفاوت داشت.

هنوز سر مزار شهیدم نرفته‌ام

احمد عاشق ولایت فقیه بود. برخی از دوستانش برای دفاع از حرم رفته بودند و او هم قصد رفتن داشت. با من خیلی حرف زد و من را از مسیری که قرار بود برود آگاه کرد. از اعتقاداتش برایم گفت که: «حفظ انقلاب بستگی دارد به حفظ اسلام. حب اهل بیت مرز نمی‌شناسد. اگر ما برای دفاع از آل‌الله نرویم نمی‌شود اسم‌مان را مسلمان بگذاریم.»

من هم راضی شدم. امروز که خبر شهادتش به گوش دوستان و اطرافیانم رسید خیلی‌ها به من می‌گویند: چرا اجازه رفتن به او دادی؟ امروز از من می‌پرسند که الان راضی هستی و من می‌گویم: بله راضی هستم.

اما فقط می‌خواهم خدا به من صبر بدهد. احمد خیلی خوب بود. حیف بود که به مرگ طبیعی بمیرد. از شهادتش و از اینکه به خواسته درونی‌اش رسید، خوشحالم.

نمی‌خواستم شرایط من و زندگی پا‌گیرش کند. دخترمان فاطمه سه سال دارد و دختر دوممان هم دو ماه دیگر به دنیا می‌آید. می‌آید در حالی که پدرش را نخواهد دید. احمد وقت رفتن به من گفت مراقب خودت و دخترها باش. هنوز هم به دخترم فاطمه نگفته‌ام که پدرش شهید شده، گفتم سفر است و بازمی‌گردد. خودم هم هنوز سر مزار شهید نرفته‌ام... احمد روی تربیت بچه‌ها خیلی حساس بود. نام اولی را خودش انتخاب کردو نام فرزند دوم را هم به من سپرد که انتخاب کنم.

شهید احمد حیاری1

اسباب‌کشی به خانه آخرت

از زمانی که ازدواج کردیم یعنی سال 1388 تا امروز در کنار خانواده شوهرم زندگی کردم. با آمدن فرزند دوم می‌خواستیم مستقل شویم. یک اتاق داشتیم و با یک بچه و نوزاد توی راهی که داشتیم، زندگی کمی سخت می‌شد. بنابراین می‌خواستیم خانه‌مان را عوض کنیم. احمد همه کارها را انجام داد. همه وام‌ها و حساب‌ها را تسویه کرد. همه وسایل من را آماده کرد. همه وسایل خانه را شست و تمیز کرد. حتی برای فرزندمان که هنوز به دنیا نیامده همه چیز حتی پوشک را هم خرید. قرار بود اول یا دوم شهریورماه به خانه جدیدمان برویم که خبر شهادتش را در همان روز برای‌مان آوردند. احمد قبل از رفتن به من گفت معلوم نیست که من به خانه جدید بروم. او می‌دانست که این رفتن را بازگشتی نیست اما من متوجه نشدم. نمی‌دانستم اولین اعزامش آخرین اعزام او خواهد بود. او به خانه آخرت اسباب‌کشی کرد و رفت.

احمد باید برود

فقط این را باید بگویم تنها عاملی که باعث شد احمد به فیض شهادت نائل شود، در مرحله اول احترام خاصی بود که به مادرش می‌گذاشت و بعد هم به خانواده. در مقابل مادرش خاک می‌شد! نسبت به من هم خیلی مهربان و خوب بود. خیلی از او راضی هستم.

ابتدا مادرشان راضی نبودند، دلتنگی و وابستگی مادرانه بود و مسائلی از این دست، اما احمد چند مرحله با مادر صحبت کردند ایشان هم راضی شدند. باورم نمی‌شد زمانی که احمد می‌خواست برود نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که مادرش می‌گفت: او را می‌خواهند، احمد باید برود ما نمی‌توانیم کاری کنیم.

همسرم در بخشی از وصیت‌نامه‌اش نوشت: دوست دارم برای تشییع پیکر من هزینه زیادی نشود و مختصر برگزار شود و باقی هزینه‌ها در رفع احتیاح نیازمندان صرف شود. اگر پیکرم دست تکفیری‌ها ماند، نمی‌خواهم برای بازگرداندن پیکر من نظام هزینه‌ای بدهد. در اینجا و از طریق روزنامه «جوان» می‌خواهم از مردم عزیز شوش و شهرهای اطراف برای حضور در تشییع پیکر شهید تشکر و قدردانی کنم. مردمی که عاشقانه به استقبال شهید آمدند و شهید را فرزند خود دانستند.

عبدالزهرا حیاری برادر شهید

ما پنج برادر و سه خواهر بودیم. احمد فرزند پنجم خانواده ما بود که به فیض شهادت نائل آمد. پدرم کارگر ساده شرکت نیشکر در شهر شوش بودند. زندگی آرام و ساده‌ای داشتند و تمام تلاش‌شان این بود که برای امرار معاش خانواده رزق حلال را به خانه بیاورند. ما جزو استان خوزستان بودیم. از عرب‌های اصیل شهرستان شوش. سن و سال ما به جنگ و جبهه نمی‌رسید. اگر چه خودمان در جنگ نبودیم اما همجوار جنگ و جهاد بودیم و با صدای توپ و تانک روزها و شب‌های‌مان را می‌گذراندیم و سهم ما هم خرابی‌ها و ویرانی‌هایی بود که چون دیگر شهر‌های جنگ‌زده نصیبمان می‌شد.

شهید احمد حیاری

ستون خانواده حیاری‌ها

یکی از برترین ویژگی‌هایی که می‌توانم از احمد برادرم برایتان بگویم همان اهمیتی بود که ایشان برای خانواده قائل بودند. توجه‌ای که شهید به مادر و پدر، خواهر و برادرها و همسر و فرزندان خود داشتند همواره مورد توجه ما بود. او خانواده‌دوست بود. احمد مرجعی برای خانواده‌مان بود و از احترام بالایی در خانواده برخوردار بود. حتی برادرهای بزرگ خانواده برای انجام امور با احمد مشورت می‌کردند و ستون خانواده حیاری‌ها بود. صله رحم داشت و در اندک فرصت پیش آمده به خانواده و بستگان سرکشی می‌کرد. کارهایی که به ایشان محول می‌شد در محیط کار در نهایت دقت و توجه به انجام می‌رساند. احمد یک نیروی فعال بسیجی بود که در پایگاه و مسجد فعالیت فراوانی در عرصه فرهنگی و رزمی داشت. دوره‌های آموزشی برای نیروهای بسیجی برگزار می‌کرد. انضباط کاری برایشان مهم بود. توجه زیادی به بیت‌المال داشت و در اموری که به ایشان مربوط می‌شد تلاش می‌کرد تا حقی ناحق نشود و حق الناسی برگردنش نیفتد. تا آنجا که می‌توانست همه امور را خودش انجام می‌داد و به دیگران محول نمی‌کرد.روزی که می خواست به سوریه برود موقع خداحافظی فقط تلفنی حرف زدیم وقتی رسیدم خانه، رفته بود و نتوانستم او را برای بار آخر ببینم، مادرم هم او را ندید فقط هنگام وداع دو تن از خواهرانم و یکی از دامادهایمان بودند و خداخافظی کردند.

 

روضه‌های مادرانه بر پیکر شهید

زمانی که مادر و خواهرهایم برای دیدن پیکر شهید به سردخانه می‌رفتند همراهی‌شان کردم که در آخرین لحظات دیدار کنارشان باشم و مراقب مادر که نکند خدای نکرده اتفاقی برایش رخ دهد. همه تصورم این بود که مادر چطور می‌خواهد با این صحنه روبه‌رو شود. مادر است و هزار و یک بی‌تابی و بیقراری... زمانی که به سردخانه رسیدیم در را که باز کردند و پیکر احمد را آوردند خواهرهایم شروع به گریه و بی‌تابی کردند. اما مادرم جلوی در ایستاد و خطاب به خواهر‌های شهید گفت که بهتر است همین الان برگردید، اگر قرار است اینگونه با برادرتان وداع داشته باشید! چرا گریه و زاری می‌کنید؟ احمد شهید است و باید با افتخار و عزت سرمان ر ا بالا بگیریم و شهید را تشییع کنیم. بر پیکر شهید گریه معنایی ندارد.

همه چیز بر عکس شده و بود من مات همه ابهت و صبر مادرانه او مانده بودم. ما رفته بودیم که مراقب مادر باشیم اما حالا این مادر بود که ما را آرام می‌کرد و به ما دلداری می‌داد. فضا آرام شد و خانواده چهره برادر را دیدند. مادر عرب‌زبان هستند و با همان زبان عربی خطاب به احمد می‌گفت: تو ما را سربلند کردی و عزت و افتخار برایمان آوردی... روضه عربی خواندند و همه اطرافیان با روضه‌های مادرانه‌اش بی‌تاب شده بودند.

انقلابی که باید جهانی شود

من اعتقاد دارم که همه چرایی رفتن احمد برای دفاع از حرمین شریفین چون رازی در دلش ماند. احمد معتقد واقعی نظام و ولایت فقیه بود. همواره هم می‌گفت این انقلاب باید جهانی شود. ما باید برویم و دفاع کنیم و ارزش‌های معنوی خود و اسلام ناب محمدی و تصویر واقعی و درست اسلام ر ا به همه نشان دهیم. مکرراً احمد این مسائل را آشکارا در میان جمع بسیجیان و دوستان خود مطرح می‌کردند و اعتقاد عجیبی به سیده حضرت زینب (س)‌داشتند و همواره چون شهدای دیگر از مکتب اهل بیت دفاع می‌کردند و درنهایت هم در این مسیر گام برداشتند. حرم حضرت زینب (س)‌ مورد تهدید تکفیری‌ها بود و این برای جزم کردن عزم احمد کافی بود. مدت دو سال در تلاش بود تا خود را به سوریه برساند و امانتدار بانوی دو عالم شود که به لطف خدا خودش را رساند و به آرزویش رسید.

شهادت در لازقیه

برادرم 20مرداد در سوریه بود و در نهایت در دوشنبه دوم شهریور ماه در لازقیه مجروح شد و بعد از چند ساعت به فیض عظیم شهادت رسید. هیچ کدام از اعضای خانواده با احمد خداحافظی نکردند. به ایشان اطلاع داده شد که باید اعزام شود و ایشان هم خیلی سریع راهی شده بود حتی مادر در منزل نبودند که با هم وداع داشته باشند. بعد از اینکه به سوریه رسید تماس گرفت و تلفنی از همه خانواده حلالیت طلبید. در اصل باید ما از ایشان حلالیت می‌طلبیدیم که ندانستیم به این زودی او از بین ما خواهد رفت.

صندلی خالی احمد

برادرم احمد حیاری برای دانشگاه خیلی زحمت کشید اما به آخرین جلسه امتحانش نرسید. ترم تابستانی برداشت که خیلی زود درسش را تمام کند. یک ترم هم بیشتر نمانده بود تا مدرکش را بگیرد. او به ترم آخر نرسید اما در امتحان الهی شرکت کرد و به لطف خدا پذیرفته شد.

پیرو ولایت فقیه باشید

عبدالزهرا حیاری، برادر شهید، می گوید: احمد خیلی تاکید می کرد که پیرو ولایت فقیه باشید و این را در وصیت ‌نامه‌ اش هم نوشته و گفته که اگر پیکرم به دست دشمن افتاد سعی نکنید برای بازگشت آن پولی هزینه کنید تا برگردد بلکه بگذارید همانجا بماند زیرا برایم مهم نیست که در کجا دفن شوم.

شهادت در مسیر کاروان عشق
وی درباره نحوه شهادت شهید حیاری گفت: صبح روز شهادت، صدای  انفجاری می آید. سوری ها به ایرانی ها می گویند بهتر است به محل انفجار نزدیک نشوید زیرا تصمیم داشتند از فرماندهان ایرانی محافظت کنند. محل انفجار، مسیر تاریخی عبور اسرای کربلا بوده است. احمد طاقت نمی آورد و به آنجا می رود. از ماشین که پیاده می شود، چند قدم که پیش می رود، ناگهان زیر پایش مین منفجر می شود. آن طور که تعریف می کنند داعشی ها آن مین از راه دور کنترل می کرده اند. آنجا مجروح شده به کما می رود و دو روز بعد به شهادت می رسد.
نام دخترم را زینب بگذارید
برادر شهید حیاری گفت که از برادرش دو یادگار به نام های «فاطمه» و «زینب» به یادگار مانده است. فاطمه زمان شهادت پدر 4 ساله و زینب، 40 روز بعد از شهادت پدر به دنیا می آید و بنابر وصیت شهید نام او را «زینب»می گذارند.

«احمد» پای بچه های خوزستان را به سوریه باز کرد/ شهیدی که در مسیر تاریخی کاروان اسرای کربلا در شام به شهادت رسید

جلیقه های ضد گلوله برای رزمندگان سوری
حیاری در ادامه به بیان خاطراتی از بردار شهیدش پرداخت و روایت کرد: آقای مقدم یکی از فرماندهان ایرانی که اهل مشهد است، با شهید حیاری در سوریه در یک مقر مستقر بودند. او تعریف می کرد شهید احمد در کار بسیار منظم بود. در سوریه انباری را پیدا می کند که حدود 40 جلیقه ضدگلوله آنجا بوده است. سوری ها این جلیقه ها را نمی شناختند. شهید که عرب زبان بوده به آنها توضیح می دهد که اینها جلیقه های ضد گلوله هستند. تمام 40 جلیقه را بین دیگران تقسیم می کند و شاید اگر یکی از آنها را خودش می پوشید، شاید شهید نمی شد.
عدالت در شرایط جنگی
وی اضافه کرد: آن فرمانده برایمان تعریف کرد که گاهی اوقات رزمنده های سوری برای گرفتن غذا آمار بالاتری اعلام می کردند تا باقی مانده را برای خانواده هایشان که در روستاهای اطراف بودند، ببرند. احمد با آن ها دعوا کرده و می گفته نباید آمار اشتباه بدهید.
حلالیت حتی با باتوم
برادر شهید حیاری با بیان خاطره جالبی از نحوه حلالیت طلبیدن شهید حیاری، نقل کرد: احمد از دو سال پیش از اعزام برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده بود. ساکش را هم بسته بود اما رفتنش عقب می افتاد. یکی از بسیجیان تعریف می کرد پیش از اعزام به سوریه در یکی از کلاس های آموزشی، با باتوم وارد کلاس شد و با لبخند و شوخی گفت می خواهم به مسافرت بروم، حلالم کنید. هرکس می خواهد با باتوم من را بزند، هرکس هم که حلال نمی کند، برایش سینه خیز می روم.

«احمد» پای بچه های خوزستان را به سوریه باز کرد/ شهیدی که در مسیر تاریخی کاروان اسرای کربلا در شام به شهادت رسید

 پای بچه های جنوب را به سوریه باز کرد
حیاری با بیان این که شهادت احمد باعث شد تا بسیاری از جوانان استان خوزستان عازم سوریه شوند، گفت:  بعد از شهادت برادرم افراد زیادی از شوش و شهرهای اطراف به سوریه رفتند که حدود 20 نفر از آن ها به شهادت رسیده اند. شهید حیاری راه را برای دیگر شهیدان استان باز کرد.

روایت مجتبی شریفی از دوستان شهید

مجتبی شریفی، از جوانان منطقه دانیال شوش، هم عنوان می کند: شهید را از نزدیک دیده بودم، خیلی خوش برخورد و مهربان بود ولی در عین حال نیز بر رعایت قانون تاکید داشت؛ شهدای مدافع حرم مقام بالایی دارند و این شهید در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.

 وی تصریح می کند: ما پای آرمان ‌های امام و انقلاب ایستاده ‌ایم و هر چقدر مسافت هم باشد برای پاسداشت شهدای خود می ‌آییم و تا آخرین نفس همانند این شهید والامقام گوش به فرمان رهبر و مقتدای خود هستیم.

 روایت جواد اسدی صدر از نیروهای گردان امام حسین(ع) شوش

جواد اسدی صدر، از نیروهای گردان امام حسین(ع) شوش، هم می گوید: طی مدتی که در گردان امام حسین(ع) شوش در محضر شهید حیاری بودم دو خصوصیت بارز را در ایشان از نزدیک دیدم که یکی از آنها ولایتمداری و دیگر نظم در کارهاست.

 وی خاطر نشان می کند: شهید حیاری با اخلاقی که داشت خیلی‌ها را مجذوب خودش کرد و در عین حال در انجام کارهایش به ویژه در گردان امام حسین(ع) شوش خیلی مقرراتی بود.

 احمد در تاریخ 26 اردیبهشت 1387 در حالی که جوانی برومند شده بود و لباس پاسداری به تن داشت، ازدواج کرد و پنجم تیر 1391 صاحب دختری به نام فاطمه شد؛ دختر دوم شهید حیاری نیز در حالی به دنیا آمد که پدرش در بهشت میهمان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و دیگر شهیدان است.

 این شهید مدافع حرم روز دوشنبه دوم شهریور در نبرد با تروریست های تکفیری در ارتفاعات استان «لاذقیه» سوریه بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و چهارشنبه چهارم شهریور بر اثر شدت جراحات به فیض شهادت نائل آمد.

 پیکر مطهر این شهید مدافع حرم پس از انتقال به تهران در عصر روز جمعه ششم شهریور از طریق فردوگاه بین ‌المللی اهواز به خوزستان منتقل شد و در راه انتقال به شوش دانیال در شهرها و روستاهای طول مسیر از جمله الهایی، شهر الوان(عبدالخان)، سید عباس و شاوور مورد استقبال مردم و مسئولان قرار گرفت و سپس در گلزار شهدای شوش به خاک سپرده شد.

 اصلی ترین وصیت شهید احمد حیاری

شــهید احمــد حیــاری فرمانــده گــردان امــام حســین (ع) شهرســتان شــوش در وصیــت نامــه خــود دو مرتبــه خانــواده، دوســتان، آشــنایان و همــکاران خــود را بــه پیــرو ولایــت بــودن حتــی بــه قیمــت جــان توصیــه کــرده اســت.  شــهید احمــد حیــاری از خانــواده، دوســتان، آشــنایان و همــکاران خــود طلــب حلالیــت کــرده اســت.ایــن شــهید والا مقــام در ادامــه وصیــت نامــه خــود تاکیــد کــرده اســت کــه یــک روز مراســم بــرای وی کفایــت مــی کنــد.ایــن شــهید مدافــع حــرم همچنیــن توصیــه کــرده اســت: اگــر بــرای تحویــل جنــازه ام پــول خواســتند، بگذاریــد همــان جــا باشــد


شهید محمد علی رجائی به روایت برادر شهید

شهید رجائی در سال ۱۳۱۲هجری شمسی، در قزوین متولد شد. در سن ۴ سالگی از نعمت داشتن پدر محروم شد و تحت تکفل مادری مهربان قرار گرفت. درسال ۱۳۲۷ به تهران مهاجرت کرد و سال بعد وارد نیروی هوائی شد. در مدت ۵ سال خدمت در نیروی هوائی، دوره متوسطه را با تحصیل شبانه گذراند. در سال ۱۳۳۵ به دانشسرای عالی وارد شد و دوره لیسانس خود را در رشته ریاضی به پایان برد و به سمت دبیر ریاضی در وزارت فرهنگ استخدام گردید.

در اردیبهشت ۱۳۴۲ به علت فعالیتهای سیاسی علیه رژیم طاغوت دستگیر و ۵۰ روز زندانی شد. پس از آزادی با شهید باهنر به سازماندهی مجدد هیئت موتلفه پرداخت و داوطلبانی را به جبهه فلسطین اعزام کرد. پس از بازگشت در سال ۱۳۵۳ دستگیر و دو سال در زندانهای انفرادی رژیم پهلوی انواع شکنجه ها را تحمل نمود.

شهید رجائی در سال ۱۳۵۸، مسئولیت وزارت آموزش و پرورش را به عهده گرفت و به دنبال تمایل مجلس در تاریخ ۱۸/۵/۱۳۵۹ به عنوان اولین نخست وزیر جمهوری اسلامی ایران به مجلس معرفی و با رأی قاطع به نخست وزیری انتخاب شد و با عزل بنی صدر از جانب امام به عنوان رئیس جمهوری اسلامی ایران معرفی گردید و سرانجام در هشتم شهریور ماه ۱۳۶۰ توسط ایادی دشمنان انقلاب به فیض رفیع شهادت نائل آمد. اگر بخواهیم بهتر و دقیق تر به زندگی شهید رجایی نگاه کنیمچیزی که بیشتر به چشم میآید، سخت کوشی اوست. شهید رجایی پس از آنکه از نعمت پدر محروم گردید برای تأمین زندگی خود و خانواده از هیچ تلاشی فروگذار نکرد او با انجام کارهای به ظاهر کم ارزشی چون دستفروشی و... روزها را میگذراند و شبها وقت خود را صرف درس خواندن میکرد چراکه هدفی با ارزش در مقابل او قرار داشت و او را در راهی که انتخاب کرده بود مصمم تر می کرد. زندگی افرادی چون شهید رجایی میتواند الگویی مناسب برای ما باشد ما که شاید لحظه ای نتوانیم تصور چنین شرائطی را برای خود داشته باشیم. اما از همه مهمتر این است که او با تلاش و کوشش خود توانست سرانجام در برهه های حساس از انقلاب نقش مهمی ایفا نماید و در عرصه علم و عمل به چهره ای نمونه و ماندگار بدل گردد.


محمدعلی رجایی به روایت برادر: باورش نمی‌شد روزی به او خیانت کنند

برادرم بسیار به امام خمینی(ره) علاقه داشت و خود را مقلد ایشان می‌دانست و همیشه آماده شهادت بود و معتقد بود در راه انقلاب اسلامی همیشه باید آماده بذل جان بود.  این جملات محمدحسین رجایی است که درباره شهید رجایی سخن گفته است. مشروح گفت‌و‌گوی وی در ذیل می‌آید:
 
 
لطفا خودتان را معرفی کنید و از دوران زندگی با برادرتان محمدعلی رجایی برایمان بگویید؟
 
محمدحسین رجایی برادر شهید رجایی، دومین رییس‌جمهور انقلاب اسلامی هستم؛ بنده در سال ۱۳۰۲ در قزوین متولد شدم و ۱۰ سال از برادرم محمدعلی بزرگ‌تر هستم، ما تا سال ۱۳۲۷ در قزوین زندگی می‌کردیم که بنا به دلایلی به تهران مهاجرت کردیم.
 
 
دلیل مهاجرتتان به تهران چه بود؟
 
پدرم در قزوین مغازه بزازی داشت که روزی به همراه ۶۰۰ باب مغازه دیگر در آتش سوخت؛ جنگ جهانی هم که آغاز شد شرایط طوری شد که دیگر نمی‌توانستیم در قزوین بمانیم؛ لذا اجبارا به تهران مهاجرت کردیم. بعد از فوت پدرم در سال ۱۳۱۵ من سرپرستی خانواده ۵ نفره را به‌عهده گرفتم؛ هر چند ۲ خواهرم ازدواج کرده بودند اما سرپرستی دو خواهر دیگرم به همراه محمدعلی که ۳ ساله بود به من سپرده شد. با وجود اینکه در قزوین مشغول کار بودم به این فکر می‌کردم که بهتر است در یک جا مستقر شویم به همین دلیل با فروش مغازه پدر و تقسیم هزینه آن، تهران را به عنوان تنها شهری که همیشه با آن در تماس‌ بودیم، برای زندگی انتخاب کردیم.
 
 
بعد از ورود به تهران در کدام منطقه ساکن شدند؟
 
چهارراه عباسی واقع در خیابان قزوین محل سکونت ما در تهران بود و چون شغل من آزاد بود، یک دوچرخه خریدم و هر روز از مسیر محل کار تا خانه را با دوچرخه طی می‌کردم، وقتی به تهران آمدیم محمدعلی هم کاری را در بازار تهران دست و پا کرد؛ او در بازار شاگردی می‌کرد و ما هر روز با هم به سرکار می‌رفتیم.
 
 
آیا فرصت درس خواندن برای شما و برادرتان فراهم شد؟
 
محمدعلی با تغییر شغلش از شاگردی به «دست‌فروشی» توانست ادامه تحصیل دهد و در «مکتب‌خانه اسلام» در گذر قلی‌خان، شب‌ها به تحصیل بپردازد و موفق شد کلاس‌ نهم اکابر خود را به پایان ببرد؛ بعد از آن هم با اعلام فراخوان نیروی هوایی برای استخدام جذب این نیرو شد.
 
 
آیا به خدمت در نیروهای هوایی علاقه داشت؟
 
او بیشتر هم برای اینکه خدمت سربازی‌اش را گذرانده باشد و هم از خدمات آن برای گذران زندگی و تحصیلش استفاده کند، وارد نیروی هوایی شد و در همین دوران هم توانست لیسانس‌اش را بگیرد.
 
 
چرا شهید رجایی در نیروی هوایی باقی نماند و شغل معلمی را انتخاب کرد؟
 
همان‌طور که اشاره کردم با درس خواندن در «مکتب‌خانه اسلام» در گذر قلی با «فدائیان اسلام» و با دوستان «نواب صفوی» که نخستین قدم‌ها را در مبارزه با طاغوت برداشتند، آشنا شد. محمدعلی علاوه بر این به طور مستمر در جلسات درس و بحث «مسجد هدایت» و منبرهای «مرحوم طالقانی» شرکت می‌کرد و همه اینها زمینه‌ای شد تا برادرم با مسائل سیاسی روز و چهره‌های سر‌شناس سیاسی آشنا شود و بالطبع جلساتی هم در نیروی هوایی در این باره برگزار کرد.
 
او که دارای یک روحیه مذهبی بود با مساجد و هیات‌های مذهبی محل در ارتباط بود و گاهی مدیحه‌سرایی می‌کرد و به صورت تشکیلاتی در نهضت آزادی، فدائیان اسلام، و جبهه ملی و گروه مرتبط با آیت‌الله کاشانی پیش رفت؛ اما هیچ‌گاه به عضویت این جریان‌های سیاسی در نیامد و با گرفتن الگوهایی از این گروه‌ها، فعالیت دینی خود را ادامه داد تا اینکه به دلیل سخت شدن شرایط و بعد از اعلام بازخرید نیروهای نظامی توسط دولت، شهید رجایی به همراه چند تن از دوستانش از ارتش بیرون آمدند.
 
محمدعلی فردی مؤمن و نمازخوان بود، نیروی هوایی ارتش آن زمان او را شناسایی کرده بود و برای تنبیه‌اش برخی شب‌ها او را در قلعه‌مرغی برای پاسداری از بنزین‌های هواپیمای نیروی هوایی نگه می‌داشتند؛ بعضی وقت‌ها که در خیابان فلاح به دنبالش می‌رفتم، می‌گفتند که امشب بازداشت است و باید پاسداری دهد.
 
 
نظر خود شهید رجایی درباره این تنبیه‌های نیروی هوایی چه بود؟
 
برادرم به دلیل نگهبانی از بنزین‌های هواپیما اذیت می‌شد چرا که بر اثر انبساط گاز‌ها صداهایی در میان آن مخازن به وجود می‌آمد و در آن بیابان اذیت می‌شد، و دیگر اینکه ناراحت این بود که دوستانش شب‌ها در داخل آسایشگاه قمار می‌کردند و خودش تعریف می‌کرد که برخی شب‌ها زود‌تر خاموشی می‌زدم تا بخوابند اما باز زیر پتو شیر یا خط بازی می‌کردند.
 
 
حضور شهید رجایی در جلسات مرحوم طالقانی و مسجد هدایت چگونه بود؟
 
محل کنونی مسجد هدایت در ابتدا دارای چند قبر بود که دانشجویان و دوستان دانشگاهی شهید رجایی در جلسات مرحوم طالقانی شرکت می‌کردند؛ بعد تصمیم گرفتند آنجا را مسجد کنند و با همکاری بچه‌های دانشگاهی و هدایت مرحوم طالقانی مسجد ساخته شد و دانشجویانی که نمی‌توانستند برای ساخت مسجد هزینه‌ای کمک‌ کنند، شب‌ها با لباس کارگری می‌آمدند و در ساخت مسجد کمک می‌کردند.
 
 
فعالیت شهید رجایی در نیروی هوایی چگونه بود؟
 
مرحوم طالقانی بهترین راه ترویج اسلام را تبلیغ می‌دانست و شهید رجایی و دوستانش علاقه‌مند شدند تا به کارهای تربیتی بپردازند و بعضی وقت‌ها با مرحوم مهندس مهدی بازرگان و مرحوم طالقانی برای برگزاری جلسات به گردش و بیرون شهر می‌رفتیم و بیشتر صحبت‌ها به این ختم می‌شد که افرادی به دولت حاکم رسوخ کنند تا اجحاف به مردم کم شود.
 
گروه‌ها و گرایش‌هایی که در آن زمان بودند به تشکیل حکومت اسلامی باور و اعتقاد محکمی نداشتند و هدفشان حسن نیتی برای کار کردن برای مردم و مبارزه با ظلم بود؛ لذا تشویق‌های مرحوم طالقانی باعث شد تا شهید رجایی در این دوره وارد کارهای فرهنگی و تربیتی شود.
 
 
نحوه آشنایی ایشان با شهید باهنر به چه شکلی بود؟
 
محمدعلی ۲۶ ساله و مجرد بود که توانست منزلی در نارمک تهیه کند و در مدرسه رفاه تهران مشغول به تدریس شود؛ در این زمان بود که با شهید باهنر آشنا شد و با داشتن گرایش‌های مذهبی، اقتصادی و فرهنگی مشترک ارتباط نزدیکی با هم برقرار کردند و موفق شدند گام‌های مثبتی در ترویج فرهنگ اسلامی بردارند.
 
این شهیدان با بررسی کتاب‌های درسی زمان طاغوت متوجه شدند آیات قرآن به صورت منتخب در کتاب‌های درسی گنجانده شده است و این کتاب تنها بحث‌های اخلاقی را بازگو می‌کند و خبری از آیات جهادی و مسائل اسلامی نیست؛ لذا شهید رجایی و باهنر با گنجاندن مطالبی دیگر در کتاب «منتخب قرآن» نخستین فعالیت فرهنگی خود را انجام دادند و پس از تدوین و توزیع کتاب در میان دانش‌آموزان ساواک متوجه این نکته شد.
 
 
نخستین فعالیت‌ جدی انقلابی شهید رجایی چگونه شکل گرفت؟
 
پخش اطلاعیه‌های نهضت آزادی علیه رژیم طاغوت در مسیر قزوین ـ تهران از کارهای شهید رجایی بود که در نخستین تعقیب او در قزوین زمانی که متوجه شد ساواک به دنبالش هستند، کیف دستی خودش را بالای پشت بامی انداخت و در مسیر دیگری دستگیر شد اما چون سابقه سیاسی نداشت، در کمتر از ۲ ماه با قید ضمانت آزاد شد.
 
 
آیا بازداشت شهید رجایی در قزوین او را از ادامه فعالیت‌ سیاسی جدا کرد یا خیر؟
 
برادرم محمدعلی با نوشتن مطالبی از انقلاب الجزایر در کتابچه شخصی خود، انقلاب این کشور را به خصوص فعالیت‌های یک بانوی مبارز الجزایری به نام «جمیله پوپاشا» را دنبال می‌کرد و علاقه‌مند به پیگیری زندگی و انقلاب این کشور بود، تا جایی که اسم دخترش را «جمیله» گذاشت.
 
او این مطالب را در کتابچه خاطراتش نوشته بود و به دلیل اینکه خانه خودش امکان لو رفتن و تفتیش از سوی ماموران ساواک وجود داشت، کتابچه‌اش را به یکی از دوستانش به امانت سپرده بود اما یک روز خواهر دوستش کتاب محمدعلی را برای انجام تحقیقی به مدرسه می‌برد که مورد توجه معلم مدرسه قرار گرفته و این‌طور می‌شود که ساواک به دنبال پیدا کردن صاحب آن کتاب، محمدعلی را ۴ سال زندانی می‌کند.
 
 
آیا در این ۴ سال ملاقاتی با برادرتان داشتید؟
 
محمدعلی به مدت ۱۳ ماه ممنوع‌الملاقات بود و سخت‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کرد و حتی ناخن‌هایش را کشیده بودند که در سازمان ملل هم به آن اشاره کرده است. بعد از ۱۴ ماه و به این منظور که از من حرف شنوی دارد مرا پیش او بردند، زمانی که به ملاقاتش در زندان رفتم، زیر بغلش را گرفته بودند و به سختی راه می‌رفت اما اظهار ناراحتی نمی‌کرد هر چند ما ناراحت بودیم ولی محمدعلی می‌گفت ناراحت نباشید خدا را شکر که طاقت آوردم و دوستانم را لو ندادم.
 
 
شهید رجایی چگونه با امام خمینی(ره) آشنا شد؟
 
برادرم با وجود اینکه در زندان بود اما به امام خمینی(ره) کاملا‌ معتقد و علاقه‌مند بود و خود را مقلد ایشان می‌دانست؛ او به این وجود با گروه‌های دیگر هم ارتباط داشت اما همیشه درباره فعالیت‌ها و اندیشه‌های آنها تحقیق و بررسی می‌کرد.
 
 
آیا شهید رجایی در فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی‌اش به ریاست جمهوری هم فکر می‌کرد؟
 
برادرم همیشه آماده شهادت بود و معتقد بود که برای انقلاب اسلامی باید همیشه جان را هدیه کرد و روزی که برای تنفیذ ریاست‌جمهوری با همدیگر به نزد امام خمینی(ره) رفتیم، به من گفت: وظیفه من سنگین شده و دیگر نمی‌توانم در جلسات گروهی شما شرکت کنم؛ سلام مرا به دوستان برسان و بگویید در فرصتی دیگر می‌آییم.
 
برادرم همیشه با وضو بود و نماز اول وقت‌اش ترک نمی‌شد؛ زمانی که حادثه ۷ تیر و شهادت شهید بهشتی پیش آمد، به راننده‌اش می‌گفت از داخل شهر برود چون منافقین در داخل اتوبان آسان‌تر می‌توانند از آر.پی.‌چی استفاده کنند اما داخل شهر این امر برای آنها محقق نمی‌شود.
 
 
شهید رجایی درباره بنی‌صدر چه دیدگاهی داشتند؟
 
ایستادگی شهید رجایی در برابر بنی‌صدر تاریخی است؛ برادرم معتقد بود بنی‌صدر در صراط مستقیم حرکت نمی‌‌کند هر چند بنی‌صدر با نخست‌وزیری رجایی مخالف بود اما محمدعلی با بنی‌صدر خیلی مدارا کرد و این کار هر کس نبود که این‌گونه تحمل کند.
 
زمانی که عدم لیاقت بنی‌صدر از سوی مجلس کلید خورد و امام خمینی(ره) هم آن را تعیین کردند، به برادرم گفتم بنی‌صدر را بازداشت کنید اما او گفت اگر بنی‌صدر کشته شود منافقین از او یک امامزاده‌ درست می‌کنند؛ با همه اینها شهید رجایی احترام او را رعایت می‌کرد. محمدعلی معتقد بود کسی که پست‌های کنونی در جمهوری اسلامی را می‌پذیرد یا باید عاشق باشد یا دیوانه چرا که همیشه خطر وجود داشت.
 
 
درباره روحیات شخصیتی شهید رجایی بیشتر برایمان بگویید؟
 
شهید رجایی نخستین فردی بود که اموالش را برای بررسی به مردم و دولت اعلام کرد؛ یادم هست ۲۰ هزار تومان پس‌انداز او نزد من بود که وارد فعالیت‌های اقتصادی کرده بودم و به ۷۰ هزار تومان رسیده بود و محمدعلی ناراحت از این بود که چرا زود‌تر به او نگفتم تا در معرفی و بررسی اموالش این مورد را هم اضافه کند.
 
برادرم در وصیت‌نامه‌اش قید کرده بود کسی برای به جا آوردن حج او نماینده شود و خودم به نیابت از طرف او و با پولی که در دستم بود، به حج رفتم و اعمال آن را با دقت انجام دادم. در این سفر معنوی بود که با مفهوم حقیقی عبارت شهیدان زنده‌اند آشنا شدم چرا که چند بار به طور واقعی وجود او را در حج احساس کردم.
 
 
چرا شهید رجایی به کابینه ۳۶ میلیونی معتقد بود؟
 
برای آنکه شهید رجایی با صداقت با مردم رفتار می‌کرد و در حفظ بیت‌المال بسیار دقیق بود و به این دلیل بود که می‌گفت کابینه من ۳۶ میلیون است.
 
 
قدری از چگونگی شهادت شهید رجایی بگویید؛ ‌ در آن دوران وضعیت امنیتی دفتر ریاست جمهوری چگونه بود؟
 
فرزندم روزی برای دیدار با برادرم به دفترش رفت و گفت من توانستم به همراه خودم اسلحه‌ای وارد اتاق شما کنم و اسلحه را روی میز گذاشت و گفت؛ باید بیشتر مراقب بود، شهید رجایی پاسخ داد اسلحه‌ات را بردار، به نگهبان تذکر می‌دهم. محمدعلی باورش نمی‌شد کسانی که با یکدیگر نماز می‌خوانند، غذا می‌خورند و رفاقت دارند، روزی به او خیانت کنند؛ بالاخره فردی به نام «کشمیری» با چهره‌ای انقلابی دست به ترور شهید رجایی زد.


اباذر شهدای مدافع حرم؛ بی قرار شهادت بود گفتگو با پدر و برادر شهید مدافع حرم شهید ابوذر امجدیان

شهید والامقام «ابوذر امجدیان» به عنوان اباذر شهدای مدافع حرم و چهارمین شهید دفاع از حریم اهل بیت (ع) از استان کرمانشاه بود که با نثار جان پاک خود امنیتی مثال زدنی را برای مردمان سرزمینش به ارمغان آورد. به گزارش ایرنا، با آغاز جنگ تکفیری های داعش علیه مردم و دولت های عراق و سوریه و حضورشان در نزدیکی مرزهای کشورمان، این گروهک تروریستی عملا زنگ خطری برای جمهوری اسلامی ایران بود.
آن روزها تکفیری های داعش با حمایت آمریکا و اسرائیل دنبال آن بودند که به مرزهای ایران نیز تجاوز کنند اما شیرمردان ایران و مدافعان حرم اجازه نزدیک شدن به مرزهای کشورمان را به این جنایتکاران ندادند.
مدافعان حرم داوطلبانه پای در میدان نهادند و از حریم مرزهای ایران دفاع کردند، آنان از جان خود گذشتند تا چشم طمع حرامی های داعش بخشکد و دستان پلیدشان از آب و خاک این سرزمین دور بماند.
شهید ابوذر امجدیان یکی از این شیرمردان حاضر در جبهه مقاومت و جنگ با تکفیری ها بود که جانش را داد تا اسلام حفظ شود و دشمن ملعون فکر تجاوز به این سرزمین را با خود به گور ببرد.
حال، پس از گذشت 3 سال، پدر این شهید والامقام از خاطرات شیرین پسرش می گوید، پسری که 29 سال رنج بزرگ کردنش را کشید تا سرانجام در بهترین راه ممکن و در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.
علی حسن امجدیان در گفت و گو با خبرنگار ایرنا، اینگونه ابوذرش را توصیف می کند: او از همان سنین ابتدایی نوجوانی بسیار سر به راه و سالم بود، خوش رفتار بود و خوش اخلاق و هرگز صدایش را از صدای من و مادرش بلندتر نکرد.
وی با بیان اینکه از میان سه پسرش، ابوذر چیز دیگری بوده است، اضافه می کند: همه او را دوست داشتند، به دلیل اینکه هیچ کسی عصبانیت او را ندید وحتی بعضی اوقات که من عصبانی می شدم ابوذر با خنده هایش، سر شوخی را باز و من را آرام می کرد.
امجدیان، علاقه پسرش به نماز و مسجد و همچنین کارهای گروهی و فرهنگی را نیز یادآور می شود و می گوید: ابوذر در پایگاه بسیج محله عضو بود و تقریبا در تمامی فعالیت ها حضوری مستمر داشت تا اینکه به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.
پدر شهید امجدیان همچنین از اعزام پسرش به مناطق مختلف مرزی برای مقابله با اشرار خبر داد و گفت: او در عملیات های مختلف رشادت های زیادی از خود نشان داد تا اینکه بحث های مربوط به اعزام نیروهای نظامی کشور به عراق و سوریه پیش آمد.
وی اضافه کرد: بعد از مدتی، ابوذر عنوان کرد که می خواهد برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود، ما هم ابتدا فکر کردیم او تنها برای زیارت قصد سفر به سوریه را دارد اما بعد از رسیدنش بود که متوجه شدیم هدف از سفر ابوذر در واقع چیز دیگری بوده است.
این پدر شهید می گوید: راضی بودیم به رضای خدا و تن به تقدیر الهی سپردیم، من همیشه از خدا خواسته بودم که بهترین مقدرات را برای فرزندانم مقرر بفرماید و خوشا به سعادت ابوذر که بهترین روزی ها و مقدرات برایش رقم خورد.
وی تاریخ اعزام ابوذر به سوریه را 15 مهرماه 94 عنوان و اضافه می کند: پسرم 15 روز لیاقت و افتخار پاسداری از حرم حضرت زینب (س) را داشت تا اینکه در اولین روز آبان ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
از او می پرسم اگر زمان به گذشته بازمی گشت و او از قصد و نیت پسرش برای رفتن به سوریه و نبرد با تکفیری های داعش مطلع بود آیا بازهم به رفتن فرزندش رضایت می داد؟ که گفت: من از روزی که پسرم وارد سپاه شد و در عملیات های مختلفی علیه گروهک های تروریستی شرکت می کرد منتظر شهادتش بودم.
پدر شهید امجدیان ادامه داد: پسرم هرگز راه بد در زندگیش انتخاب نکرد و مطمئنا اگر الان هم به گذشته باز گردیم هرگز از ادامه این راه پرافتخار منصرفش نمی کردم، او برای خانواده ما تا روز قیامت افتخاری ابدی ایجاد کرد که با هیچ چیز دیگری قابل قیاس نیست.
وی تصریح کرد: وقتی که خبر شهادت ابوذر را دادند من تنها دستان خود را به آسمان بلند کردم و از خداوند خواستم تا این قربانی را از ما بپذیرد و از او راضی باشد.
امجدیان در پایان گفت: ابوذر نیز مانند سایر اعضای خانواده عاشق انقلاب و رهبری بود و من خوشحالم که پسرم ولایتمداریش را با نثار خون پاک خود در راه حفظ اسلام، قرآن و ولایت داد.
شهید ابوذر امجدیان در روز 28 مرداد 1365 در شهرستان سنقروکلیایی متولد شد و در اول آبان ماه سال 1394 مصادف با تاسوعای حسینی و در نبرد با تکفیری های داعش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

گفتگو با برادر دوقلوی شهید:

 

برادرم به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان دهد

 

حجت الاسلام طالب امجدیان برادر دوقلوی ابوذر نیز با تایید صحبت های پدر می گوید: من و ابوذر دوقلو بودیم و به همین دلیل دوستی و وابستگی زیادی بینمان حاکم بود، ما خیلی به هم نزدیک بودیم.

 

ایشان شش ماه قبل و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و به خانواده گفتند که هر آن ممکن است به سوریه اعزام شوند تا اینکه روز عید قربان به ما گفتند که اسمشان برای اعزام درآمده است و تقریبا یک هفته بعد از عید سعید غدیر به سوریه و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) اعزام شدند.

 

مادرم به سبب عاطفه و مهر مادری که در وجودشان است بعد از اعزام و شنیدن اینکه ابوذر برای دفاع از حرم به سوریه مشرف شده خیلی بی تابی می کردند و نگران بودند و دایما دست به دعا بودند ولی ابوذر با همان روحیه آرام و دوست داشتنی اش همیشه در تماس هایش با خانواده و مخصوصا به مادر دلداری می دادند و مادر را آرام می کردند ؛ به همه می گفتند برایم دعا کن که شهید شوم و به آرزویم برسم و همانطور هم شد که این والامقام خواسته بودند و دقیقا در روز تاسوعای حسینی(ع)  به شهادت رسیدند.

 

برادر من انسانی بود که برای خدا کار می کرد و اخلاص در عمل از ویژگی های بارز او بود، ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریت های سنگینی  بر عهده اش قرار داشت.  کربلایی ابوذر با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان پاسدار داشت، در مقابله با دشمن همچون شیری غرّان  که برای خدا و ولی فقیه زمان خود همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعا به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می کرد تقوا پیشه کنیم و تابع رهبری باشیم. همچنین ابوذر از زمان طفولیت، روحی لطیف ،عبادی و نیایشگر داشت.


وی همچنین در خصوص شهادت این شهید بزرگوار می گوید: وقتی خبر شهادت ابوذر را شنیدم با عجله خودم را به سنقر رساندم، هرگز آن لحظات از یادم نمی رود چه غمی در خانه مان برپا شده بود،اشک های  بی امان مادر، بی تابی های پدر و... اینکه ابوذر به این زودی تنهایمان گذاشت آزارمان می دهد اما از این خوشحالم که برادر عزیزم با اهدای جان گرانمایه خویش در راه اسلام به شهادت رسید و توانست ذخیره ای برای آخرت پدر و مادرم باشد، خوشا به سعادتش که توانست این چنین پاک و عاشقانه به دیدار حق بشتابد وبه آرزویش که شهادت بود برسد... ابوذر واقعا انسان لایق و وارسته ای بود که توانست شهد شیرین شهادت را بنوشد و افتخاری برای همه ما باشد...



گفتگو با دوستان شهید:

 ابوذرجان شهادتت مبارک

 دوستان شهید ضمن برشماری صفات و خصلت های نیکوی ایشان، در وصف این شهید عزیز می گویند:

 تو فرزند کدام نسل پاکی؟ تو از کدامین دشت روییده ای قاصدک!؟ چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟ کدام دست ناپاک خون پاک تو را ریخته؟ به کجا سفر می کنی؟ دور از خانه و شهر خویش؟! دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر!؟ تو اى سبزترین بهار جاوید! اى نشان بى نشان‏ها! اى آیینه نور! اى راز سر به مهر! اى بیکران !  تو آن روز خروشیدى و امروز... باور نمی ‏کنم که با آن همه خروش در خاک خفته‏ اى! اى که حضور دریایى تو در آسمان‏ ها جارى‏تر از رودهاست! هنوز تپش امواج پرخروش غیرتت لرزه بر اندام دشمنان می ‏افکند. ما خفتگان در ساحلت غرقه به طوفانیم و تو چه آرام، در پهنه بیکرانت، حیرتمان را به نظاره نشسته‏ اى. چه زیباست قاب عکس خالی ات بر دیوار قلب‏مان. هنوز در صفحه صفحه تاریخ، تفسیر حدیث جاودانگی ‏ات را می ‏نویسند و چه زیباست شعر دلتنگی هامان...

 

هنوز کوچه ‏ها در انتظار ترنم گام‏هاى سبز تواند. آسمان تاریک شهر در التماس تابش چشم‏هاى توست.  اى تفسیر سرمستى و اى نغمه شوریدگى! نزدیک است پرنده قلبم در کنج تنهایى جان سپارد. گوش کن! ثانیه‏ ها به امید بازگشت تو در تپش ‏اند. دل من تفسیر کتابنامه انتظارت را تا انتهاى جاده ‏هاى بى کسى از بر کرده است، تا شاید آغاز کنى روزى را مثل آغاز بهار. باز هم می ‏گویم که دلم منتظر توست. ابوذرجان شهادتت مبارک . عجب عطر عاشورایی بخشیدی به دیارمان. ما حقیر و کوچکیم در برابر عظمت شما. کاش میدانستم در جوار زینب کبری در روز عاشورا زمزمه ات چه بوده برای مادرت وخواهرات حتما صبر زینبیه طلب کردی...

 

شهید امجدیان چطور به شهادت رسیدند؟

 

برادر دوقلوی شهید می گوید: برادرم  بیسیم چی بودند اما در عملیات ها شرکت می کردند و در تماس هایشان می گفتند که به منطقه می رویم و به دفاع مشغولیم؛ تا اینکه شهید کربلایی ابوذر در یکی از ماموریت ها خود در سوریه به همراه یکی دیگر از دوستانش به نام شهید میر دوستی، در راه دفاع از حرم دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در 1 آبان ماه سال 1394که ساعت هشت و نیم صبح روز تاسوعای حسینی به لقاء خداوند شتافتند.

 

آری شهید ابوذر امجدیان عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت های کاری و خانوادگی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت و در نهایت هم به دیدار معبود شتافت چه عاشقانه و چه عارفانه و سبک بال...

 

شهادت در باغ زیتون قرار عاشقی مردی که ماندنی نبود شهید علی تمام‌زاده گفتگو با برادر شهید

حجت الاسلام تمام زاده "شیخ ابوهادی"دومین شهید روحانی مدافع حرم بود و اولین شهید روحانی از استان البرز که داوطلبانه برای دفاع از حرم آل الله عازم سوریه شد و در جریان عملیات محرم که از ابتدای ماه محرم سال گذشته  توسط نیروهای تکفیری وهابی داعش به شهادت رسید.  پیکر این شهید پس از یک شبانه روز که در محلی ما بین نیروهای مقاومت و دشمن قرار داشت با تلاش رزمندگان اسلام بازگردانده شد.

شهید علی تمتم زاده درس حوزه را از هجده سالگی و پس از گرفتن دیپلم شروع کرد اول به حوزه ایروانی واقع در چهارراه مولوی رفت و بعد هم وارد حوزه علمیه ی کرج شد. علی چندین مرتبه تلاش کرده بود از مسیر های مختلفی وارد سوریه شود اما شرایط خاص این منطقه طی ماه های اخیر به نحوی رقم می خورد که ورود برای ایرانیان بسیار سخت شده بود و مسئولین ایران به سختی اجازه خروج برای رفتن به سوریه را می‌دادند، از سوی دیگر معمولا در خروج روحانیون بیشتر سخت‌گیری می‌کردند و این مشکل ، خروج را برای شهید علی تمام زاده دو چندان کرده بود.

نتیجه تصویری برای شهید علی تمام‌زاده

احمد تمام زاده برادر شهید، روایتی خواندنی از نحوه اعزام حجت الاسلام علی تمام زاده  تعریف می کند:
 اربعین سال گذشته به کربلا رفت وقتی از کربلا برگشت خیلی خوشحال بود.
می گفت: وقتی رسیدم کربلا یکی از موکب ها برای مدافعین مردمی عراق بود، رفتم داخل دیدم یکی از کارهایی که می کنند ثبت نام داوطلبین برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) است ، مسئولش رو پیدا کردم و شروع به صحبت که می خوام همینجا بمانم و از اینجا برای سوریه... ولی قبول نکردند...

اصرار و خواهشم بالاخره جواب داد و در نهایت قبول کردند که ثبت نامم کنند، ولی گفتند احتمال کسب اجازه و جذب نیروهای ایرانی سخت است....

برادر شهید می گوید: می دانست که احتمال گرفتن موافقتش کم است اما بابت ثبت نام کردنش خیلی خوشحال بود و میگفت: من اسمم را نوشتم اگه خدا صلاح بداند که  می روم...

احمد روایت می کند که؛  یک شب ما را به منزلشان دعوت کرده بودند، فرزند شهید گفت که؛ عمو بابام رفته سی دی های آموزش زبان افغانستانی گرفته و  کتاب‌ها آموزش زبان افغانستانی را گوش می‌دهد و مدام تمرین می‌کند.خیلی تعجب کردم! واقعا هم جای تعجب داشت، علی آقا به زبان های انگلیسی وعربی آشنایی داشت اما دنبال جواب بودم که چرا زبان افغانستانی را می‌خواهد یاد بگیرد.

متوجه شدم برای ورود به سوریه می‌خواهد از مسیر گردان فاطمیون ورود کند. پیگیر ماجرا شدم و  آقا علی گفت : یک شب در جاده برای ماشین ایستاده بودم که به محل کارم بروم، خیلی طول کشید و حسابی تاخیر داشتم، ذکر می خواندم که یک ماشین برایم نگه داشت راننده اهل افغانستان بود خیلی خوش اخلاق بود، صحبت سوریه شد و من گفتم که به من مجوز نمی دهند به سوریه بروم، راننده گفت: که من آشنایی دارم که می توانی از طریق آن بروی، اما خودت هم باید همت کنی و لهجه افغانی را یاد بگیری، نقطه قوتی که داری این است که قیافه‌ات هم شبیه برادران افغانستانی‌ است و خیلی امیدوارم که بتوانم از این طریق به سوریه بروم.

برادر شهیدادامه می دهد: ما با رفتنش مخالف بودیم اما نتوانستیم از رفتنش جلوگیری کنیم، اولین بار که به سوریه رفت، بعد از یک ماه به ایران بازگشت، از ایشان پرسیدم چطور زودتر برگشتی.

شهید عزیز ما گفت: راستش دیگر نمی گذارند بروم، موقع رفتن از مرز با سلام و صلوات عبور کردم به اسم یکی از مجاهدین دیگر سوار هواپیما شدم، عکسی هم که روی کارت بود اصلا شبیه من نبود، متوسل به اهل بیت (علیهم السلام) شدم، واقعا نصرت بود، چون چند گیت را رد کردم ولی دیدم ماموران متوجه نشدند، از گیت اول که خواستم رد شوم مامور که عکس را دید، گفت: این عکس تو نیست؟ گفتم: آره ، توی ذهنم گفتم خدایا دروغ بگم؟! گفتم:نه! راستش را گفتم .

مامور خیال کرد که عکس اشتباه خورده گفت برو به مسئولمان بگو، من هم رفتم ، گیت دوم هم که اصلا نگاه نکردند، کارت همه را دیدند کارت من را ندیدند بالاخره رد شدم و رفتم.

به سوریه که رسیدم مجبور شدم بگویم که من ایرانی هستم، مرا پیش فرمانده لشکر فاطمیون «ابوحامد» بردند و ماجرا را برایش گفتم که من از ایران آمده ام و روحانی هستم و هدفم جهاد است و ... با ابوحامد رابطه نزدیکی پیدا کریم بعد از چند روز ابوحامد به من گفت که از حفاظت سپاه اجازه نمی دهند اینجا بمانی ، تو برگرد اما من قول می دهم مجوز تو را بگیرم که سری بعد با نام و مجوز خودت بیایی.

بعد از چند روز خبر رسید که ابوحامد «شهید علیرضا توسلی» به شهادت رسیده، علی خیلی ناراحت بود دیگر تاب و توان نداشت. می گفت: «با این اوضاع کسی دیگر نمی تواند پیگیر رفتن من شود». برای تشیع پیکر شهید توسلی به مشهد مقدس رفت ، گفت: وقتی بالای سر پیکر رفتم با شهید نجوا می کردم و می گفتم ابوحامد تو قرار بود مقدمات رفتن مرا به سوریه فراهم کنی، تو به من قول دادی!

بعد از چند روز با علی آقا تماس گرفته بودند و به ایشان گفته بودند که شهید توسلی قبل از شهادتش پیگیر مجوز شما به سوریه بودند و از سردار سلیمانی مجوز شما را گرفته اند شما میتوانید با مجوز و به نام حقیقی خودتان به سوریه بیایید...


نتیجه تصویری برای شهید علی تمام‌زاده

علی با شور و شوق بیشتر باز هم عازم سوریه شد

 مادر مکرمه شهید هم در این دیدار به ذکر خاطراتی از شهید تمام زاده پرداختند: اولین بار که می خواستند به سوریه بروند منزل ما آمد گفت: مادر می خواهم به مشهد بروم برای خداحافظی آمدم ، ته دلم می دانستم به سوریه می رود اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: به سلامت بروی، بعد از رفتنش، برادرش ناراحتی و دلتنگی میکرد به ایشان گفتم ناراحتی که برادرت به سوریه رفته؟ گفت: مادر از کجا میدانی؟ گفتم من مادرم متوجه میشوم.

در طول مدتی که ایران بودند به جانبازان مدافع حرم و خانواده شهدا سرکشی میکردند. 

دفعه آخر که به سوریه رفت من به خاطر بچه هاش مخالفت کردم اما از ته دلم راضی بودم و دعا نکردم که حتما برگرده چون فکر می کردم آرزوی شهادت دارد و من نباید مانع شوم که شرمنده خدا و اهل بیت می شوم.

همیشه دور روز یا سه روز یک بار زنگ می زد، روزهای آخر چند روز بود که تماس نگرفته بود ، قلبم به من ندای شهادتش را داده بود، چهار روز گذشته بود کاملا خودم را آماده کرده بودم ، لباس های عزای خودم و پدرش را آماده کردم . تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند. شانزدهم آبان سال 94، از پهلو مجروح شده بود و به دلیل خونریزی در باغ زیتونی حوالی حلب شربت شهادت را نوشید.

دکتر حسین بابازاده مقدم از دوستان صمیمی این شهید بزرگوار که در وصف این شهید چنین می گوید:

شهید علی تمام زاده از فعالان فرهنگی استان البرز بود،با ایجاد وبلاگ "مدافعون" خاطرات شهدای مدافعان حرم را در این وبلاگ منتشر می کرد. و به این صورت در کارهای فرهنگی نقش مهمی داشت ، مدت بسیار زیادی به عنوان ارتش فرهنگی یک نفره، نشریه‌ای منتشر می‌کرد و تمامی کارهای آن از تامین محتوی تا طراحی، چاپ و تکثیرش را بر عهده داشت. وی در بسیاری از برنامه‌های فرهنگی، به خصوص در عرصه روشنگری و مقابله با جریان‌های فکری مانند دراویش و فرقه‌های خاص فعال بود و در طراحی برنامه‌های اعتراضی که نسبت به این پدیده‌ها راه اندازی می‏‌کرد هیچ‌گونه بهره‌مندی و مورد حمایت نهاد خاصی نداشت.

شهید تمام زاده چفیه را همواره بر دوش خودش حفظ کرد به طوری که بچه‌های کرج به او می گفتند: «علی شلمچه». بعد از نماز جمعه روبروی مصلی می‌ایستاد، داد می زد و نشریه توزیع می‌کرد. در زمان دوم خردادی‌ها تجمع ها و حرکت‌هایی انجام می‌دادیم و علی با یک شهامت و شجاعت خاصی این تجمع را پیش می‌برد. مشی مشخص زندگی سلمانی و نوع سبک زندگی او بر پایه اتکا بر ولایت پذیری بود. او بدون سر و صدا و دور از حاشیه و جنجال به سوریه رفت و بیان شیرمردی‌ها و رشادت‌های این شهید از زبان همرزمانش بسیار شنیدنی و جالب است.

این دوست شهید می گوید: علی آقا یک الگو بود، به نظرم باید از امثال تمام زاده‌ها یک الگو در زمینه‌های سیاسی و فرهنگی بسازیم. شهید تمام زاده در روزگاری که بحث فرقه‌ها شدت داشت ایفای نقش کرد و در صف اول مبارزه بود و در جبهه نظامی نیز در برابر فرقه‌های ضاله قرار گرفت و شهادتش توسط آن ها رقم خورد. شهید تمام زاده یک جامعیت در خود ایجاد کرده بود و به نظرم مصداق فرمایش حضرت آقاست که فرمودند: «بسیجی نیروی کارآمد است و در تمام میدان‌ها حضور دارد»

علی تمام زاده یک عمر در کارهای فرهنگی خود را هزینه کرد و به بهای آن خداوند مزد شهادت را برای این مجاهد فرهنگی داد. شهید تمام زاده اگر شهید نمی‌شد باید تعجب می‌کردیم. نوع برخورد صمیمانه او در نصیحت با نوجوانان و برخی از کج رفتاری‌های فرهنگی و اجتماعی همیشه مورد توجه بود او یک فرد برخاسته از قشر مستضعفین و محله فقیر نشین بود و همیشه تلاش کرد به خاطر کسوت طلبگی که داشت مردم با او به راحتی ارتباط برقرار کنند.