زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی نامه ، سبک زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم محرم علی مرادخانی: به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند ...

محرمعلی متولد سال 45 است. از بچگی همت بزرگی داشت. باخدا و باتقوا بود. به مادر و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هنوز دانش آموز دبیرستانی بود که قصد جبهه کرد. پدرش گفت: نرو بمان و درس بخوان. اما جوابی داد که از سن و سالش بعید بود. گفت: الان به حضور امثال ما نیاز است و بعداً وقت درس خواندن است.

سال 57 دانش آموز مدرسه راهنمایی نظام مافی در چهارراه تفرشی مهرآباد جنوبی تهران بود. همان زمان با اینکه 12 سال داشت، لیدر بچه های انقلابی مدرسه شده بود تا جایی که مادرش را به دفتر مدرسه خواستند و تهدید کردند محرم علی را اخراج می کنند. ولی محرم علی دست بردار نبود. در همان سنین نوجوانی همراه انقلابی ها به کلانتری 19 مهرآباد حمله کردند. انسان نترس و شجاعی بود.

شجاعتش باعث می شد که در مواجهه با خطر نترسد و پیشقدم شود. یک جورهایی شخصیت لیدری در همان دوران کودکی داشت. انقلاب و شرایطی که حاکم شد بچه ها را زودتر پخته می کرد. پدرش هیئت تنکابنی های مقیم مرکز را اداره می کرد و محرم علی از نوجوانی در هیئت میان دار بود. بعد هم که جنگ خودش دانشگاه بود و اغلب نوجوانان و جوانانی که به جبهه می رفتند، خیلی بزرگ تر از سنشان فکر و عمل می کردند. محرم علی از جمله همین بچه حزب اللهی هایی بود که انقلاب را از خودشان می دانستند و برایش هرکاری می کردند.

امر به معروف و نهی از منکر که نشانه ای از احساس تکلیف یک فرد انقلابی نسبت به وقایع اطراف و جامعه اش است، در محرم علی نمود بیشتری داشت. رک و راست حرفش را می زد. در واقع در انجام تکلیفش جسور بود. انگار روحیه اش را مثل اوایل انقلاب حفظ کرده بود. اگر احساس می کرد در یک مراسم عروسی حتی امکان شنیدن موسیقی حرام است، در آن مراسم شرکت نمی کرد. بعدها به خانه نوعروس و داماد می رفت و هدیه ای برایشان می برد. آدم هایی مثل محرم علی الان کم هستند. شاید نایاب باشند. او هم یک انقلابی بود و انقلابی ماند.

زمان جنگ چند بار مجروح شد. از ناحیه فک و صورت و گوش و پا دچار مجروحیت های متعددی شده بود.

محرمعلی بعد از جنگ همچنان فعال بود. قبل از بازنشستگی مدتی به کرمانشاه رفت، مدتی هم از او دعوت شد تا در ستاد مشترک نیروی قرارگاه امام حسین(ع) باشد و به تهران منتقل شد. بعد آمد به عنوان کارشناس نظامی قرارگاه امام حسین(ع) مشغول شد که دیگر بحث بازنشستگی اش پیش آمد و بلافاصله بعد از بازنشستگی اعزام گرفت و راهی سوریه شد.

زمانی که صدای هل من ناصر ینصرنی عمه سادات را شنید لحظه ای تعلل نکرد و شتابان به جمع عباسها شتافت و اینقدر در این راه ممارست بخرج داد تا خداوند لیاقت شهادت را به شهید مرادخانی عطا کرد و حضرت زینب سلام الله علیها خریدارش شد. همیشه در جهاد عنوان این تصویر است که براستی برازنده شهید مرادخانی بود.

همسر شهید: ما همسایه بودیم و مقدمات آشنایی هم از آنجا رقم خورد. سال 63 عقد کردیم و 64 هم ازدواج. موقع آشنایی هر دو 17 سال داشتیم. اتفاقاً پدرم مخالف ازدواج ما بود. اولش حرفی نداشت، منتها وقتی که رفتیم صیغه کنیم، عاقد به پدر گفته بود با وجود رزمندگی دامادت و اینکه امکان شهادت و جانبازی اش است، فکرهایت را برای ازدواج دخترت با او کرده ای؟ پدر هم همان جا فکرهایش را می کند و ساز مخالفت می زند. وقتی به خانه برگشتیم، مادر و برادرش به پدرم اعتراض کردند که چرا مخالفت کردی. کمی حرف زدند و عاقبت پدر راضی شد و ما محرم هم شدیم.

از حیث نبودن ها و مأموریت های ناتمامش، زندگی با محرم علی همیشه خدا سختی های خودش را داشت. ما چهار ماه بیشتر عقد نبودیم و تنها دو، سه روز بعد از عقد رفت جبهه و تا موقع ازدواج هم جبهه بود. جالب است که برادر بزرگ ترم رفت منطقه تا او را برای مراسم عروسی به خانه بیاورد! آمد و چهار روز بعد از عروسی دوباره رفت جبهه.

زمان جنگ که ایشان 45 روز منطقه بود و 15 روز خانه. اسماً 15 روز بود، چراکه معمولاً یا چند روز از شیفت استراحتش را منطقه می ماند و دیر برمی گشت، یا موقع رفتن به منطقه زودتر از موعد حرکت می کرد. همان زمان جنگ، دخترمان دنیا آمد. محرمعلی به منطقه می رفت و می آمد، می دید این دختر دندان درآورده، می رفت و می آمد، می دید بچه دارد راه می رود. خودش هم می گفت من بزرگ شدن این بچه را ندیدم. بعد از جنگ آمدیم بابلسر ایشان جانشین یگان دریایی شدند. بعد رفتند تیپ 3 و جانشین عملیات شد. بعد فرمانده عملیات شد. بعد جانشین تیپ شد و بعدش بازنشسته شد. اما دوباره دعوت به کار شد و رفت کرمانشاه، دو الی سه سال آنجا بود. بعد رفت تهران و دو سالی هم آنجا بود. در این مدت ما در تنکابن زندگی می کردیم. بنابراین باز هم نبودن های او را درک کردیم. محرمعلی در گفتن حرف حق خیلی جسور و صریح بود. دلش از بی حجابی ها و بی بندوباری ها خون بود. شب تاسوعای 94خودش رفت پشت بلندگو نسبت به برخی از ناهنجاری های جامعه گلایه کرد. مردم عزادار خیلی خوششان آمده بود و گفتند حداقل یک مرد پیدا شد که حرف دل ما را بزند. محرم علی حتی شده به مسئولان زنگ می زد و گلایه هایش را صریح بیان می کرد. واقعاً آدم شجاع و جسوری بود.

خصوصیات سردار

محرمعلی در انجام کار خیر همشه پیش قدم بود. به جرئت می توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چند نفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش می آمد که پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشان در دفتر کارش می آمدند و ایشان با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد را حل کند با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش را میکرد. از کارگری کردن برای خانه سازی افراد نیازمند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست. و پرداخت هزینه تحصیل کمک برای شروع کار و هر کار خیری را که فکرش را بکنید. محرمعلی به شدت از غیبت بیم داشت و از غیبت کردن دوری میکرد و جایی که غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل می کرد تا فضای بحث تغییر کند و اصطلاحاً بحث را عوض می کرد. همیشه اصرار بر نماز اول وقت داشتند و همیشه از آنجایی که خودشان عامل به نماز اول وقت بودند دیگران از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت سفارش می کردند. به خواندن نمازشب علاقه شدیدی داشتند و به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند. به گونه ای که کسانی که در خانه شهید رفت و آمد داشتند بارها گونه های خیس ایشان را در نماز شب دیده اند. یتیم نواز بودن محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت میدادند، تا ذره ای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادتش مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را برعهده داشتند. روزه های مستحبی زیاد می گرفت. ایشان عادت داشت در هفته دو تا سه روز حتماً روزه مستحبی بگیرد. در عملیاتی که به درجه رفیع شهادت نایل شد، روزه دار بود و همانند اربابش تشنه لب به شهادت رسید. محرمعلی نسبت به مال دنیا و مسائل مادی بی اهمیت بود. و چشم به مال دنیا نداشت. وقتی بر اثر اتفاق، مالی را از دست میداد به هیج وجه بابت از دست دادن مال ناراحت نمی شد و خم به ابرو نمی آورد و می گفت: " این پول و اموال دست ما امانت است و همان کسی که داده می تواند پس بگیرد". چشم به مال دنیا نداشت و دلبسته به مال دنیا نبود. سوره واقعه را قبل از خواب همیشه می خواند. دعای عهد را هر روز بعد از نماز صبح می خواند، و به انجام آنها اصرار داشت و به گفته ی همرزم ها و دوستان و خانوادشان هیچگاه ترک نشد.

مدافع حریم ولایت سردار

من شرایط کاری همسرم را درک می کردم. بنابراین سعی کردم در اغلب مواقع دست تنها، بچه ها را بزرگ کنم و زندگی را بچرخانم. ایشان بعد از فراغت از کار که تصمیم گرفت به سوریه برود، 28 اسفند سال 93 بود. رفت و چهارم فروردین مجروح شد. منتها به ما نگفت مجروح شده و در همان سوریه هم ماند. در زمان جنگ به خاطر مجروحیت هایش هفت بار عمل کرده بود. دو بار فکش را، یک بار بینی اش را سه بار گوشش را و یک بار هم پایش را. حالا دوباره پایش مجروح شده بود و همان سوریه عمل کرده بود. به هرحال چون 16 اردیبهشت امسال عروسی برادر کوچکش بود، من قبلش تماس گرفتم و گفتم برگردد، چهارم اردیبهشت 94 برگشت و تازه آنجا متوجه شدیم که مجروح شده است.

سخنان فرزند شهید

فرزند شهید مدافع حرم محرمعلی مراد خانی پیرامون دیدگاه پدر درباره قیام امام حسین (ع) به خبرنگار ایرنا گفت : ایشان عاشق امام حسین (ع) بود و اعتقاد داشت که این امام بزرگوار به خاطر زنده نگه داشتن امر به معروف و نهی از منکر قیام کردند و باید این فریضه الهی را در جامعه گسترش داد.
روح الله مرادخانی به گلایه های پدر درباره بی توجهی به امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اشاره کرد و افزود : پدرم همیشه می گفت که انقلاب اسلامی با تاسی از قیام امام حسین (ع) شکل گرفت و بنابراین باید به اولین خواسته این امام بزرگوار که همانا امر به معروف و نهی از منکر بود توجه بیشتری شود تا دین و ناموس ما از گزند فساد و فحشا درامان باشد اما وقتی مشاهده می کرد که این فریضه الهی در جامعه کمرنگ شده و مسئولان هم بی تفاوت هستند بسیار ناراحت می شد و به وضع موجود انتقاد می کرد.
وی اظهار داشت: شهید مرادخانی نظر مثبتی به عزاداری های دهه اول محرم داشت اما معتقد بود مناسبت های مذهبی نباید به جشن و عزا خلاصه شود و باید به افرادی که درد دین و انقلاب را دارند اجازه داده شود تا با بیان اندیشه های خود جامعه را نسبت به مسائل مذهبی پربارتر کنند.
* خداحافظی پدر همراه با اشک
وی خداحافظی با پدر برای رفتن به سوریه را بسیار سخت توصیف کرد و افزود : شهید مرادخانی بارها در عملیات ها شرکت کرده بودند و اینگونه خداحافظی ها برای خانواده دیگر عادی شده بود اما خداحافظی آخر خیلی فرق داشت چون برای اولین بار بود که دیدم پدرم بغض کرده و گریه می کند و با مشاهده اشک های پدرم دلم لرزید و با نگاه بغض آلودش از من خواست که مراقبت خانواده باشم.
فرزند شهید مرادخانی که با حالتی بغض آلود سخن می گفت، اظهار داشت: دلم برای پدرم تنگ شده و دوست دارم تمام زندگی ام را بدهم تا یک بار دیگر پدرم را در آغوش بگیرم.
وی با انتقاد از کسانی که می گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه رفته اند، تصریح کرد: متاسفانه این مسئله شامل خانواده من هم شد ولی آنهایی که این حرف ها را می زنند حاضرند به خاطر پول یک دست پدرشان را قطع کنند.
مرادخانی ادامه داد: این حرف ها را کسانی می زنند که از شکست های پی در پی در برابر نظام مقدس جمهوری اسلامی به ستوه آمده اند و در برابر فرهنگ والای شهادت دست و پا بسته هستند.
وی با بیان اینکه دفاع از حرم اهل بیت (ع) دلیل نمی خواهد، یادآور شد: هدف مدافعان حرم که به سوریه می روند در درجه اول دفاع از حریم اهل بیت است که از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) دفاع کنند و سپس امنیت مردم ایران است که اگر امروز مدافعان حرم ما در سوریه با دشمنان نمی جنگیدند، حتما در کرمانشاه و همدان با دشمنان روبرو می شدند.

صادقی از دوستان و همرزمان شهید مرادخانی در زمان جنگ و بعد از جنگ تحمیلی است و خاطرات این شهید را این چنین روایت می‌کند:

*پرواز در ساعت ۵ صبح

شهید مرادخانی بهار سال ۹۴ بعد از سی و سه سال خدمت بازنشست شده بود. چند ماه قبل از بازنشستگی مدام تقلا می‌کرد تا به سوریه برود چون مطلع بود که نیروهای بازنشسته را به عراق و سوریه نمی‌برند. یک شب ساعت دوازده شب تماس گرفت و گفت فردا ساعت پنج صبح پرواز داریم. در راه تهران این سفر منتفی شد و برگشتیم. خیلی تشنه این سفر به سوریه بود.اما مجددا با اصرار خودش به عنوان مسئول محور به سوریه سفر کرد. در آن سفر برای شناسایی توی کانالی رفته بود با اینکه فرمانده بود اما مانند یک نیرو در نوک پیکان رفته بود و توی کانال پای چپ‌اش آسیب جدی دید. اما برای اینکه روحیه نیروها خراب نشود ادامه داد و در ادامه شناسایی دوباره جراحت و آسیب پا جدی‌تر شد. با این حال قبول نکرد به ایران برگردد و تا آخر ماموریت در سوریه ماند. بعد از بازگشت هم آرام و قرار نداشت و بنا داشت که دوباره برود. آمدیم تهران ساعت پنج صبح دست تقدیر این بود که محرم به سوریه برود و شهید شود.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

* برات شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت

بیست روز قبل از سفر به سوریه با همسرش به زیارت امام رضا(ع) رفت از همان جا با من تماس گرفت. براتش را با امام رضا(ع) گرفت. حاج محرم با همین حقوق بازنشستگی به راحتی می‌توانست به زندگی‌اش برسد اما با سردار رستمیان فرمانده لشگر ۲۵ مازندران صحبت کرد و گفت: من برای رفتن آماده‌ام و حتی به عنوان فرمانده گروهان نیز راضی‌ام که در عملیات‌های سوریه شرکت کنم. اما خود قرارگاه بر حسب نیاز یک مسئولیت بالاتر به شهید مرادخانی داد.

اربعین امسال در راهپیمایی شرکت کرد و از نجف به سمت کربلا عازم بود. سه شنبه یک روز قبل از اربعین با او تماس گرفتند که باید برود سوریه. با اینکه در چند کیلومتری کربلا بود برگشت همدان و با من تماس گرفت. گفتم بیا تنکابن اما از همان‌جا رفت تهران و پنج شنبه سوریه بود. روز یک شنبه هم در راه آزادسازی حلب شهید شد.

*از بی توجهی مسئولین شهرش در یادواره شهدا به گریه افتاد

بنده و شهید مرادخانی از ساعت هفت صبح روز شنبه تا غروب روز چهارشنبه کنار هم بودیم. از غروب چهارشنبه هم که به خانه می‌آمدیم باز هم آرام و قرار نداشت. در بدترین شرایط هم نماز اول وقتش  را به هیچ وجه ترک نمی‌کرد. به سوره‌های حشر و واقعه بسیار علاقه داشت و با آن‌ها مانوس بود. همیشه تعقیبات بعد نماز را مفصل می‌خواند و دعای سمات را هم حفظ بود. ما سال‌ها همکار بودیم و در بسیاری از اوقات می‌دیدم که محرم روزه است. در کارگشایی برای مردم شهرستان تنکابن بسیار کوشا بود و دغدغه مسائل فرهنگی داشت. یادم می‌آید پانزده روز قبل از شهادتش در مراسم یادواره شهدا از بی توجهی مسئولین شهرش به مسائل فرهنگی به گریه افتاد. با اینکه دبیر هیئت ارزیابی و آمادگی رزم جهادی تیپ ها و لشگرهای مردم پایه سپاه در کل کشور بود اما به عنوان یک فرمانده گروهان راضی بود که به جنگ با تکفیری‌ها برود. یعنی خیلی افتاده حال بود و دنبال جاه و مقام نبود.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*بعد از زلزله مازندران دو جنازه از زیر آوار درآورد

توی زلزله مازندران که چند سال پیش اتفاق افتاد در مرزن آباد خودش به تنهایی دو جنازه در آورد. می‌توانست کنار بایستد و دستور بدهد اما عین نیروهای عادی همیشه داخل گود بود. در جاده کندوان وقتی بهمن می‌آمد و جاده بسته می‌شد باز هم می‌توانست توی ماشین بنشیند و امر و نهی کند اما پا به پای نیروهایش توی جاده حرکت می‌کرد و میلگرد می‌زد تا ماشین‌ها را پیدا کند و مردم را نجات بدهد.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*مردمان اهل سنت ثلاث باباجانی عاشق مرادخانی بودند

سال ۶۲ جانشین تیپ پیاده امامت و مدتی هم فرمانده قرارگاه بود. مردمان آن منطقه اکثرا از برادران اهل سنت هستند. شهید مرادخانی برای رفع محرومیت زدایی و دستگیری از مستضعفان در منطقه سر پل ذهاب و شهرستان ثلاث باباجانی بسیار کوشا بود. به طوری که اهالی آن منطقه عاشق مرادخانی شده بودند. اقداماتی که او در طی دو سال مسئولیتش انجام داد در آن منطقه زبانزد است. وقتی شهید مرادخانی را دفن کردیم گفتم ما شهید مرادخانی را کاشتیم.

*عاشق شهید گلگون بود و می‌گفت: بارها از این شهید حاجت گرفته ام

حاج محرمعلی مرادخانی به شهید مصطفی گلگون فرمانده محور ۲۵ کربلا در فاو بسیار علاقه‌مند بود. هروقت مشکل داشت به مزار شهید گلگون سر می‌زد و می‌گفت حضرت آقا فرمودند: «شهدا امامزاده‌گان عشق هستند» من بارها از این شهید حاجت گرفتم به رفقایش سفارش می‌کرد اگر مشکلی دارید از شهید گلگون بخواهید حتما گره گشایی می‌کند. یکی از دوستان که سال‌ها بچه‌دار نمی‌شد یک نذری کرد و شهید گلگون حاجتش را داد.

*اعتقاد عمیقی به امر به معروف و نهی از منکر داشت

شهید مرادخانی به مسئله امر به معروف و نهی از منکر تاکید ویژه‌ای داشت. به نظرم شهادتش هم برای نهی از منکر بود. همیشه می‌گفت ما به عنوان یک بچه حزب اللهی موظفیم که مباحث امر به معروف و نهی از منکر را با روش صحیح در جامعه تبیین کنیم. حاج محرمعلی معتقد بود که اگر این موضوع را جدی نگیریم دشمن از همین موضع نفوذ می کند. به این مسئله ایمان داشت.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*حتی یک ترکش همه چیز را دود می‌کرد

 زمان جنگ در خط پدافندی فاو بودیم. عراق مستمر در حال تیراندازی بود و زیر آتش بی‌شمار و بی امان عراق کم آورده بودیم و از آن مهم‌تر مهمات‌مان تمام شده بود. شهید مرادخانی قایقی را پر از جعبه مهمات کرد و به اروند رود زد. همه رزمنده‌ها ترسیدند چرا که این حرکت بسیار خطرناک بود اگر یک ترکش به قایق می خورد انفجار مهیبی رخ می‌داد. اما شهید مرادخانی مهمات را به فاو رساند. محرمعلی در آن زمان فرمانده آبی خاکی لشگر ۲۵ مازندران هم بود.

*گفتند: محرم! اعدام صحرایی می‌شوی

شهید مرادخانی سال ۶۲ در کردستان در محور «دزلی مریوان» مسئول ادوات و آتش‌ بود. فرمانده سپاه مریوان گفته بود تا من نرسیدم حق تیراندازی و آتش ندارید. دیده‌بان ستون زرهی عراق را دیده بود که به سمت ما در حال حرکت است. شهید محرمعلی مرادخانی دستور آتش را با مسئولیت خودش صادر کرد.  همکاران و دور و بری‌های شهید مرادخانی گفتند محرم این کار خطرناک است و اعدام صحرایی‌ات می‌کنند. محرم در جواب گفت: اشکال ندارد من به نظرم درست‌ترین کار ممکن را انجام داده‌ام. ما که نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم تا دشمن به ما برسد. ستون دشمن را زدند و به خاطر این تصمیم به جای شهید مرادخانی کلی از دشمن تلفات گرفتیم. وقتی فرمانده مریوان آمد از محرم تقدیر کرد و گفت کار درستی انجام دادی برادر اگر من هم بودم همین کار را انجام می‌دادم.

مجروحیت سردار از زبان همرزمش

سردار مرادخانی نقل می کرد: شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد. پیگیر قضیه شد. دید چند تا از بچه های افغان میگویند چند تا داعشی را دیدند که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی را داشتند. سردار متوجه میشود که بچه ها خیلی ترسیدند میگوید: بی جهت تیراندازی نکنید و با چند نفر دنبال داعشی ها میروند. در جریان تعقیب ایشان در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرند ناغافل از اینکه آن طرف دیوار خندق است، فرود می آیند و با ضربه ای که به پای شان وارد می شود رباط و تاندون های پای چپ پاره میشود. می گوید: یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت. ولی برای اینکه همراهانش متوجه نشوند آرام سعی کرد بلند شود ولی دوباره زمین خورد. خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کرد و بعد خودش را با کمک بچه ها به مقر رساند. وقتی به مقر رسید بچه ها اصرار کردند که همان شب ایشان را به درمانگاه ببرند، ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت. یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یک مسکن به ایشان تزریق می کند. سردار می گفت: وقتی مسکن به من زد دیگر نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم و دیدم نماز صبح شده است. بعدش با اصرار بچه ها رفتم بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت: وضع پایت خیلی خراب است باید به ایران برگردی. قرار شد که ایشان را برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنند. سردار میگفت: رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگوید باید برگردی چاره ای نیست. ایشان می گویند: من چند ماه دنبال این بودم که بیایم اینجا حالا به همین سادگی برگردم. من بر نمی گردم. یک ماشین به من بدهید تا به مقر بروم. که ظاهراً مسئول هماهنگی قبول نمی کند. خلاصه می گفت: حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب(ع) یک گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه هایی که من را می شناخت آمد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم: کجا می خواهی بروی گفت: تا مقر می روم. من هم با او رفتم. با همان وضعیت تا آخر مأموریت شان در سوریه می مانند و بعد از پایان دوره به ایران بر می گردند. در این مدت ایشان تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده را تعمیر می کنند و نحوه کار با آنها را به بچه های افغانی یاد می دهند.

عزم دوباره سردار برای رفتن

ایشان بار دوم که آذرماه 94 رفت، چند ماهی خانه بود. شاید در تمام 30 سال زندگی مشترکمان، تنها همان چند ماه واقعاً کنار هم بودیم. یکبار با ایشان رفتیم خرید، وقتی برگشتیم گفت من تازه می فهمم در نبودن های من در این چند سال شما چه کشیدید.

بار اول نگفت که می خواهد به سوریه برود. فقط گفت چهار روز اول عید 94 را در تهران می مانم. 28 اسفند رفت و همان روز غروب زنگ زد که می خواهم به سوریه بروم. بار دوم 15 روز قبل از اعزامش با هم رفتیم مشهد. اسم دو پسرمان و خودش را نوشته بود برای پیاده روی اربعین. بچه ها را راهی کرد و دو، سه روز بعدش دیدم دارد گریه می کند. علتش را پرسیدم که فهمیدم هوای کربلا کرده و بعد خودش گفت که قضیه سوریه کنسل شده و بعد از بهمن می روم. وسایلش را برداشت و رفت عراق و در کاظمین به بچه ها ملحق شده بود. گویا روز آخر که به نظرم اربعین بود، زنگ زده بودند که برگرد تهران و برای اعزام به سوریه مهیا شو. از همان بین الحرمین به مولی حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام داده و برگشته بود. از تهران به من زنگ زد گفت من را برای سوریه خواسته اند. گفتم خداحافظی نکردی ها، گفت دیگر طاقت نداشتم گریه هایت را ببینم. گفتم مادرت چه می شود، گفت اجازه ام را خودم می گیرم. رفت و چهار روز بعد یعنی 16 آذرماه 1394 به شهادت رسید. روز قبلش هم دو بار تماس گرفت. یکبار سراغ بچه ها را گرفت و گفت برایشان ولیمه آبرومندی بگیرید. بار دوم هم شب زنگ زد و نگران کم و کسری خانه بود. روز بعد به شهادت رسید.

هادی خسروی یکی از نیروهای این شهید والا مقام خاطرات خود را در ساعاتی از عملیات آخر کنار شهید مرادخانی اینگونه روایت می کند:

نماز مغرب تازه خوانده بودیم که سردار نقشه عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. و تعدادی از بچه ها دور نقشه جمع شدند و دور سردار دایره زدند. سردار چند روزی بود به عنوان فرمانده به جمع ما اضافه شده بود. قبل از اینکه او بیاید یک بار با بچه ها تا پای کار و تا نزدیکی تکفیری ها رفته بودیم اما به خاطر شرایط بد آب و هوایی، سرما و باران مجبور به برگشت شدیم. به همین دلیل تا حدود زیادی با نقشه منطقه عملیاتی آشنایی داشتیم. حاجی نظراتش را گفت و سپس بچه های گروهان طرح هایشان را ارائه دادند.

زمینی که ما باید می گرفتیم بسیار هموار و با موضع و جان پناه کم بود. و حدودا 400متر عرض مواضع دشمن بود. به هر تقدیر فرماندهان به جمع بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار به دیوار زدیم. او با با یک اقتدار خاصی گفت: هر کسی نمی تواند بیایید بعد از جلسه به خودم بگوید من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می کنم. بچه های گروهان که الحمدالله با صحبت های حاجی روحیه مضاعفی گرفته بودند به شوخی و البته با یاد واقعه عاشورا و حضرت سیدالشهدا(ع) به سردار گفتند: حاجی چراغ ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحت تر برود. صحبت هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت شروع کرد و گفت: همه ما برای دفاع ازحرم حضرت زینب(س) آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم. همه بچه ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تاکید می کرد: اگر با قدرت بجنگیم پیروز می شویم و دشمن را نابود می کنیم. حرف هایش آرامش خاصی به بچه های گروهان که غالباً هم سن و سال فرزندانش بودند می داد.

در ادامه صحبت هایش اشاره ای به نقشه کرد و گفت: بچه ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کار است ما هر چه روی کالک فضای عملیات را بخواهیم ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگری رخ می دهد که با منطق سازگاری ندارد، وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش هایی رخ می دهد که پیش نیاز آن ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در آن دوران باشکوه اجرا کردند و حماسه آفرینی کردند و موفق شدند قطعا شما هم موفق می شوید. در این عملیات سردار و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.

یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی اش گفت: گره ای در این منطقه بود که بعد از مدت ها باز شد. بعد از عملیات یاد صحبت های شهیدانه سردار افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود. عملیات در شانزده آذرماه سال 94 مصادف با 25 صفر در روز دوشنبه و در مناطق صحرای حُمص آغاز شد و هدف از عملیات آزادسازی اتوبان حلب بوده است.منطقه عملیاتی بسیار مسطح و بدون پستی و بلندی بوده. نیروها ساعت چهار صبح به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند و حدود ساعت شش صبح به منطقه عملیاتی رسیدند.

عملیات طبق برنامه به فرماندهی سردار آغاز شد. تکفیری ها با توجه به سیستم هایی که داشتند باعث اختلال در مسیریابی ها و قطب نماها و سیستم های جی پی اس میشوند و باعث می شوند که نیروها از مسیری که باید حرکت می کردند حرکت نکنند، اما بنابر خواست خداوند بزرگ و همانطور که شهید مرادخانی در شب گذشته در توجیه عملیات بیان کرده بودند گاهی در درگیری با توکل بخدا و ایمان رزمنده ها گشایش هایی حاصل می شود، چرا که با اختلال جی پی اس ها باعث میشود رزمنده ها مسیری را اصطلاحا اشتباه بروند و بجای اینکه رو در روی دشمن قرار بگیرند در موضعی دیگر بصورتی که دید و تسلط بهتری بر دشمن داشته باشند قرار بگیرند. پس از کشمکش های فراوان و درگیری های سنگین بین نیروهای مازندران و تکفیری ها، حجم آتش تکفیری ها به شدت افزایش پیدا میکند به گونه ای هیچکس از نیروهای خودی سربالا نمی آورند و درحالی که همه ی نیروها اصطلاحاً وامانده بودند سردار دستور حمله می دهند و میگویند که نباید در این خاکریز و گودال بمانیم و الا کاری از پیش نمیبریم و محاصره سنگین تر میشود، اما یک سری از نیروها میگویند حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم میزنند! در اینجا همرزم سردار نقل میکند که سردار برافروخته شد و انگشت به سمت بچه ها گرفت و گفت: "رهبر گفته حلب باید آزاد بشه" من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه. همرزم سردار نقل می کند که سردار تیربار به دست گرفت و از خاکریز بلند شد و شروع کرد به تیراندازی کردن به طرف نیروهای تکفیری. بگونه ای سردار تیراندازی می کرد که ما می دیدیم که سردار یکی پس از دیگری دارند تکفیری ها رو به درک می فرستند و شروع کردند به رجز خواندن که:

"ای تکفیری ها من محرمعلی مرادخانی شیعه علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همه شمارو به درک واصل کنم"

وقتی بچه های خودی این شجاعت فرمانده را دیدند جان تازه ای گرفتند و پشت سر سردار دوان دوان حرکت کرده و درگیر شدند. اولین کسی که بعد از سردار به پاخاست شهید حسین بواس بودند که در عملیات بعدی به شهادت رسیدند. سردار به دویدن و تیراندازی کردن ادامه میدهند تا زمانی که به تپه ای میرسند، و در روی تپه بودند که توسط تک تیرانداز حرامی تکفیری که در بالای درخت زیتون پنهان شده بود هدف گلوله قناصه قرار می گیرند و گلوله به پشت سر سردار اصابت کرده و به حالت سجده در می آید و عباس گونه به شهادت می رسند. در همان عملیات تک تیرانداز تکفیری به درک واصل شد.

دیدار خانواده ی شهید محرمعلی مرادخانی با امام خامنه ای

شهید عبدالله اسکندری شهیدی که سرش را مانند اربابش امام حسین (ع) بر سر نیزه کردند گویی مرام یزدیان همیشه چنین بوده

سردار شهید حاج عبدالله اسکندری هرچند رزمنده‌ای نام‌آور در جنگ تحمیلی بود، اما نام او وقتی سرزبان‌ها افتاد که پیکر مطهرش پس از شهادت به دست گروه تروریستی «اجناد الشام» افتاد و ابوجعفر نامی که از فرماندهان این گروه تروریستی بود سر از تن بی‌جانش جدا کرد و تصاویر آن را در فضای مجازی منتشر ساخت. البته طولی نکشید که وعده خدا محقق شد و با کشته شدن ابوجعفر به دست ارتش سوریه، این بار تصویر لاشه او بود که در معرض دید جهانیان قرار گرفت و دل همه دوستداران شهید را شاد کرد. سردار اسکندری از مدافعان حرم در سوریه و رئیس سابق بنیاد شهید استان فارس بود که در نهایت پس از سال‌ها مبارزه و مجاهدت به آرزوی قلبی‌اش رسید و در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) به شهادت رسید. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با اعظم سالاری همسر شهید و علیرضا اسکندری فرزند شهید مدافع حرم است.

عبدالله اسکندری سرداری که سرش بر نیزه رفت/ «تصدقت شوم برایم دعا کن»

اعظم سالاری همسر شهید
خانم سالاری فصل آشنایی‌تان با شهید اسکندری چگونه رقم خورد؟

من و شهید با هم پسر خاله و دختر خاله بودیم. برای همین شناخت کافی داشتیم. من آن زمان 16 سال داشتم و بعد از خواستگاری و مراسمی که معمولاً وجود دارد، در نهایت اول خرداد سال 1360با هم ازدواج کردیم. سالگرد ازدواج ما با سالگرد شهادت ایشان یکی شده است که نمی‌دانم چه حکمتی دارد؟ حاصل ازدواج ما سه فرزند، دو دختر ویک پسر است. شهید اسکندری یک سال قبل از ازدواج با من، یعنی در سال 1359 در جبهه‌ها حضور پیدا کرده بودند. برای همین از همان ابتدای زندگی مشترکمان می‌دانستم زندگی با ایشان ورود به جهاد است. البته عبدالله در زمان مبارزات انقلابی هم فعالیت‌های زیادی داشت برای آگاهی مردم و دوستان نسبت به امام و آرمان‌های انقلاب همه تلاش خود را کرده بود. ایشان بعدها برایم تعریف کردند که آن ایام اعلامیه‌های امام را برای مردم می‌خوانده تا راه انقلاب به درستی و از زبان خود امام برای مردم تبیین شود. 

عبدالله اسکندری سرداری که سرش بر نیزه رفت/ «تصدقت شوم برایم دعا کن»

زندگی با یک رزمنده آن هم در شرایط جنگی چطور بود؟
شهید در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. یکی از شرایط ازدواجشان با من نیز حضور مستمرشان در کارزار نبرد بود. من هم پذیرفتم. یک سالی نامزد بودیم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده برگزار شد و خدا هم به من توفیق داد تا همراهی‌اش کردم. ما چهار سال از دوران جنگ تحمیلی را در اهواز بودیم. در تمام دوران مأموریت ایشان و جابه‌جایی‌هایی که به شهر‌های مختلف داشتند من هم در کنارشان بودم وخدا را شاکرم که سهمی در مجاهدت‌های ایشان داشته‌ام. ایشان شخص خیلی وارسته‌ای بودند. من بعد از ازدواج ایشان را بهتر شناختم و به این نتیجه رسیدم که همسرم فردی وارسته و خدایی است و با بقیه فرق دارد. از همان زمان تصمیم گرفتم هر طوری که ایشان می‌خواهند باشم. نمی‌دانم تا چه حد موفق بودم. خداوند هم یاری کرد که در این مسیر با ایشان همراه باشم. از لحاظ عشق، اخلاق، ایمان و دینداری زندگی ما در میان آشنایان و بستگان سرآمد بود. این را هم بگویم که شهید اسکندری تنها یک هفته بعد از ازدواج راهی مناطق عملیاتی شدند. من نامه‌های ایشان را که از جبهه برایم می‌فرستاد، نگه داشته‌ام. نامه‌های بامحبت که همه را بایگانی کرده‌ام. او در نامه‌هایش به ما دلگرمی و امیدواری می‌داد. جنگ که تمام شد نگرانی ایشان جاماندن از قافله شهدا بود. همیشه یک دلواپسی داشتند که از دوستان شهیدشان جامانده‌اند. در مدت حضور ایشان در جنگ من و مادر شهید در ستاد پشتیبانی جنگ فعالیت داشتیم. مادر ایشان خیلی فعال بودند، از پختن نان بگیرید تا بافتن پلیور برای رزمندگان اسلام هر آنچه در توان داشتیم انجام می‌دادیم. سردار مدت 84 ماه در جنگ و جبهه حضور داشتند. در این مدت 9 بار مجروح شدند و 25 درصد جانبازی داشتند. 

شهید اسکندری چه مسئولیت‌هایی در دفاع مقدس داشتند؟
شهید در سال 1358 وارد سپاه شدند و در کردستان و مریوان حاضر بودند. اولین حضور ایشان در جبهه سوسنگرد بود. همسرم همرزم سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بودند. سردار اسکندری در مدت حضورشان در جبهه‌ها تک‌تیرانداز، تیربارچی، نیروی اطلاعات شناسایی و... بودند. در عملیات خیبر فرمانده سپاه لار بودند. در عملیات بدر جانشین فرمانده گردان، در والفجر 8 جانشین رئیس ستاد تیپ الهادی بودند و در عملیات‌های کربلای 1، 3، 4، 5 و 8 رئیس ستاد تیپ الهادی بود. شهید در عملیات والفجر 10 جانشین تیپ مهندسی و در عملیات بیت‌المقدس4 فرماندهی تیپ مهندسی را بر عهده داشتند. از دیگر مسئولیت‌های ایشان، فرماندهی مهندسی رزمی 46 امام هادی (ع)، فرماندهی تیپ 46 امام هادی(ع)، فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه مدینه منوره، فرماندهی مهندسی تیپ 42 قدر و فرماندهی مهندسی رزمی جبهه مقاومت بود. همسرم در عرصه‌های سازندگی هم فعالیت داشتند که در احداث سد کرخه احداث جاده نیریز در استان فارس، طرح توسعه نیشکر، اجرای طرح‌های سد و بسیاری دیگر از فعالیت‌های جهادی سهیم بودند. طی سال‌های جنگ نیز کمتر فرصت می‌کرد به ما سربزند و مرتب در مناطق عملیاتی بودند. 

بعد از اتمام دفاع مقدس و فراغت از جنگ، جبران نبودن‌های ایشان شد؟
در پایان جنگ و همزمان با قبول قطعنامه من و دو دخترم در اهواز زندگی می‌کردیم. پیشتر هم که اهواز در محاصره بود، در آنجا بودیم و تا آنجا که می‌توانستیم در ستاد پشتیبانی جنگ همسران و فرزندان ایران اسلامی را یاری می‌کردیم. بعد از پایان جنگ سردار دو سالی در منطقه فعالیت داشتند اما بعد به شیراز آمدیم. مسئولیت‌های زیادی به ایشان واگذار شد. در پنج سال اخیر ایشان مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران شیراز را بر عهده داشتند. شهید خیلی با خانواده شهدا و جانبازان مأنوس شده بودند تا آنجا که می‌توانستند در رفع مشکلات و مسائل آنها کوشش می‌کردند. صبر، خوشرویی و متانت ایشان زبانزد بود خیلی تحمل داشتند. ابتدا هم این مسئولیت را نمی‌پذیرفتند و نگران بودند نکند نتوانند حق مسئولیت را ادا کنند.

از دوران حضورشان در بنیاد شهید شیراز بگویید. 
وقتی این پست به ایشان پیشنهاد شد، خیلی طول کشید تا همسرم این مسئولیت را بپذیرد اما وقتی که قبول کرد، خیلی تلاش کرد تا خدایی ناکرده در این مسئولیت کوتاهی نداشته باشد. خوب به خاطر دارم، ساعت 11 تا 12 شب سر کار بودند. یک بار به ایشان گفتم آقا اگر شما یک مقدار از کارتان کم کنید و استراحت کنید، بهتر است. روح سالم و جسم سالم خیلی بهتر کار می‌کند. اما ایشان با همان مهربانی و لبخند همیشگی‌شان گفتند: این مسئولیت زمان محدودی به من واگذار شده است، فرصت من برای استراحت خیلی کم است. نمی‌خواهم شرمنده شهدا باشم. می‌خواهم در روز حساب و کتاب جوابگوی کسی نباشم. شاید در طول یکی دو ساعت اگر خداوند یاری کند، بتوانم گره از کار کسی باز کنم. دیدار با خانواده شهدایشان هر پنج‌شنبه بود که من هم در این دیدار‌ها شرکت می‌کردم. ایشان من را همسر شهید معرفی می‌کردند و وقتی از ایشان می‌پرسیدم که چرا ؟در پاسخ من می‌گفتند: شما همسر شهید آینده هستید. 

دغدغه ایشان در پست ریاست بنیاد شهید شیراز که قاعدتاً با خانواده شهدا و ایثارگران سر و کار داشتند، چه بود؟
اتفاقاً در یک مصاحبه تلویزیونی از سردار اسکندری همین سؤال را پرسیدند ایشان هم در پاسخ گفتند: سخت‌ترین و تلخ‌ترین دغدغه و نگرانی من زمانی است که یک ایثارگر یا یک فرزند شهید یا پدر و مادر شهید به بنیاد مراجعه کنند و خواسته‌ای داشته باشند که من به عنوان مسئول نتوانم آن خواسته را برآورده کنم. آن زمان برایم دشوار خواهد بود. برکات معنوی خدمات ایشان به خانواده شهدا را من به عینه در زندگی شخصی‌ام دیده بودم. ایشان الفتی خاص با خانواده شهدا داشتند.

از مأموریت آخرشان و حضور در جمع مدافعان حرم بگویید. 
کمی قبل از اعزامشان به سوریه به من گفتند که احتمالاً سفری به لبنان داشته باشند. من هم ساک ایشان را آماده کرده بودم. مأموریت‌های ایشان همیشگی بود اما این بار همه چیز رنگ و شکلی دیگر داشت. کمی بعد یعنی نزدیک مراسم اعتکاف بود که به من گفتند دوست دارند در این اعتکاف شرکت کنند و بعد راهی شوند. هنوز دستور اعزام ایشان صادر نشده بود که شهید به مراسم اعتکاف رفتند. روز دوازدهم ماه رجب سال 1393 بود، خیلی خوشحال بود که می‌تواند در اعتکاف شرکت کند. زمانی که در اعتکاف بودند، دلتنگشان می‌شدم و چند باری گوشی را بر داشتم تا زنگ بزنم،  اما پشیمان شدم گفتم مزاحم نشوم. 

بعد از بازگشت به من گفتند که سفر ایشان به لبنان نیست. بلکه ایشان باید راهی سوریه شوند. من هیچ حرفی به نشانه اعتراض نزدم. چون اصولاً هرگز روی حرف‌ها و تصمیمات ایشان حرفی نمی‌زدم. من همسرم را کامل قبول داشتم و هر تصمیمی که در طول 33سال زندگی گرفته بودند من هم همراهی‌شان می‌کردم. دو سه روز بعد از اعتکاف بود که صبح زود از خانه خارج شدند. یک ساعت بعد تماس گرفتند و به من گفتند: ساک من را آماده کن می‌خواهم به تهران بروم. به خانه آمدند ساکشان را برداشتند من هم همراهشان تا فرودگاه رفتم. بچه‌ها هم همراه ما بودند. در مسیر تا فرودگاه دائم ذکر می‌گفتند و من می‌خواستم حرف بزنم اما ایشان در حال ذکر بودند نگاهشان می‌کردم و دیدم در حال و هوای خودشان هستند. برای همین حرفی نزدم. زمان خداحافظی در فرودگاه به ایشان گفتم: کی بر می‌گردید؟ گفتند: دو ماه دیگر. گفتم: نه، من تاب نمی‌آورم؛ شما دو هفته دیگر یک سری به من بزنید بعد بروید، گفتند: ببینم خدا چه می‌خواهد. به ایشان گفتم: اگر بگویم هرروز با من تماس بگیرید برایتان مشکل خواهد بود اما از شما خواهش می‌کنم یک روز در میان با من تماس بگیرید. گفتند: حتماً. 

می‌دانستم این رفتن با همه رفتن‌های این چند ساله تفاوت دارد. دل من هم با او رفت. خاطرات زمان جنگ یادم می‌آمد و... اما خودم را دلداری می‌دادم که اتفاقی نمی‌افتد... رفتند و ساعت 4 و 20 دقیقه همان روز پیام دادند «با توکل بر خدا من پریدم. »

طبق وعده یک روز درمیان با من حرف زدند. درست شب قبل شهادت زنگ زدند و با تک تک بچه‌ها صحبت کردند. فردای آن روز که با من صحبت کردند گفتند من سوریه هستم. به خانواده‌ام هم بگویید، روزی که خبر شهادت ایشان را به ما دادند خواهر‌ها و برادرهایش نمی‌دانستند که ایشان کجا رفته‌اند. 

آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت می‌خندند !گفت اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.» 

شهید عبدالله اسکندری1

چگونه از نحوه شهادت ایشان مطلع شدید ؟
از طریق یکی از دوستان متوجه شدیم که با پسرم تماس گرفته بودند. من از پسرم خواستم تا به خواهرهایش حرفی نزند. دو روز تحمل کردیم و به دخترها چیزی نگفتیم. روز سوم بود که از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، به دخترها هم گفتیم. همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا می‌داند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچه‌ها را آرام کنم. مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را می‌دیدند آرام می‌شدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) می‌دانم. عکس‌های شهادت همسرم را هم با بچه‌ها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت زینب‌(س) در ذهنم تداعی شد که: ما رایت الا جمیلا. خدا را شاهد می‌گیرم مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچه‌ها خوشحالند که پدر به آرزویشان رسید. 

امروز که 10 ماهی از شهادت همسرم می‌گذرد تنها فراق از ایشان است که کمی من را آزار می‌دهد و دلتنگ می‌شوم. اما همین که فکر می‌کنم، ایشان به آرزویش رسیده آرام می‌شوم. این جمله همیشه ذکر زبانشان بود که از خداوند می‌خواهم که سرنوشت من را به بهترین نحو رقم بزند. بارها این جمله را گفتند و خداوند هم دعایشان را مستجاب کرد. دل نوشته‌های خیلی زیبایی از ایشان برای من به یادگار مانده است، که خواندنشان آرامم می‌کند.

علیرضا اسکندری فرزند شهید اسکندری 
از آخرین دیدار و لحظات وداع با پدر برایمان بگویید.

آن روز به همراه خانواده برای بدرقه پدر به فرودگاه رفتیم. دو ساعتی تا پرواز زمان داشتیم. پدر بی‌صبرانه منتظر پرواز به سمت تهران بودند. در نهایت لحظه وداع فرا رسید. قبل از اینکه پدر سوار هواپیما شوند، چند قدمی به سمت من آمدند و کارت شناسایی سپاهشان را به من دادند و گفتند: این را بگیر. دیگر نیازی به این ندارم. پدر دست روی شانه‌های من گذاشتند و گفتند: از این به بعد شما مراقب خانواده باش.  یک هفته‌ای در سوریه بودند تا اینکه اول خرداد ماه 1393 در اوج دلدادگی به معبود به آرزوی قلبی خود که سال‌ها در راه رسیدن به آن مجاهدت می‌کردند، یعنی شهادت رسیدند. 

از نحوه شهادت سردار اسکندری در رسانه‌ها و فضاهای مجازی عکس‌هایی منتشر شد که شاید دیدن آن دل هر مسلمانی را می‌لرزاند، شما که فرزند شهید بودید چگونه مطلع شدید؟دیدن این تصاویر شما را اذیت نمی‌کرد؟
پدر اول خردادماه به شهادت رسیده بود. خبر شهادت را در عید مبعث به ما دادند. قبل از شنیدن خبر شهادت، همکاران پدر تماس می‌گرفتند و این تماس‌ها ما را کمی مشکوک کرد. بعد هم یکی از دوستان با من تماس گرفت که من شنیده‌ام پدرتان به شهادت رسیده است. از ما خواستند تا خواهر و مادرم به اینترنت دسترسی نداشته باشند تا تصاویر شهادت بابا را ببینند. همان شب عکسی در سایت‌ها منتشر شد که پیکر ایشان با لباس رزمشان بود و سر از بدن جدا شده بود که خاکی و زخمی و خونی بود. من از لباس و. . . سر پدر را شناختم. 
ما اینگونه از شهادت پدر مطلع شدیم. اولین مراسم ایشان با روز پاسدار ولادت امام حسین(ع)‌ همسو شد. شهادت پدرم پاداش کار‌ها و مجاهدت‌هایی بود که با نیت الهی و برای رضای خدا در طول 36 سال انجام داده بود. 

گویی چندی پیش با امام خامنه‌ای دیداری داشته‌اید، مایلیم از آن دیدار برایمان بفرمایید‌؟
بعد از شهادت پدر پیکر ایشان به ما بازگردانده نشد. اما صحبت‌هایی بود که با مبادله اسیر، یا پرداخت هزینه‌ای بتوانیم پیکر پدر را بازپس بگیریم. اما ما به مادرمان گفتیم که مادر جان به کسانی که می‌خواهند پیکر پدر را بازگردانند، بگویید ما راضی نیستیم که یک ریالی از پول بیت‌المال صرف این گروه خبیث شود. حتی یک اسیر هم نباید آزاد شود. پدر رفته بود تا آنها را به درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا داده‌ایم، توقعی نداریم و حاضر نیستیم که به ازای پیکر پدرمان ریالی از بیت‌المال هزینه شود. زیرا هر اقدامی کمک به آنها محسوب می‌شود.  مدتی بعد شهادت زیارت نایب امام زمان( عج) روزی خانواده‌مان شد. در این دیدار مادر، این روایت را برای آقا بازگو کردند، آقا بسیار مسرور شدند و فرمودند: آفرین به این روحیه بچه‌ها، آفرین به این استقامت. خیلی ما را مورد تشویق قرار دادند. 

بعد هم آقا از وضعیت تحصیلی وکاری ما پرسیدند. بعد هم رهبر از حماسه‌آفرینی مدافعین حرم و دفاع از حرم شریف حضرت زینب (س) برایمان صحبت کردند. بیانات رهبر، آرامشی خاص به ما داد. این دیدار صمیمانه با رهبر انقلاب، خاطره‌ای شد که تا همیشه در ذهنمان باقی خواهد ماند. جهاد پدر و شهدای کشورمان همچنان ادامه خواهد داشت. این چراغ تا زمانی که روحیه ایثار‌گری پا بر جاست هرگز خاموش نخواهد شد.