نام و نام خانوادگی: عبدالحمید سالاری
تاریخ تولد: ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۳
محل شهادت: حلب، سوریه
تعداد فرزندان: یک دختر و یک پسر
شهید عبدالحمید سالاری سال ۱۳۵۵ در روستای سردر از توابع شهرستان حاجیآباد در استان هرمزگان به دنیا آمد، دوران کودکی تا پایان دوران راهنمایی را در زادگاهش گذراند.
ایشان در ۲۶ مهرماه سال ۱۳۹۴ مصادف با چهارم ماه محرم از طریق بسیج استان سیستان و بلوچستان پس از گذراندن دورههای آموزشی در تهران برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با گروههای تکفیری و داعش عازم شهر دمشق در کشور سوریه میشود و پس از زیارت حرم مطهر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) عازم شهر حلب میشوند تا اینکه در روز سهشنبه ۳ آذر ۱۳۹۴ مصادف با دوازدهم ماه صفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
پیکر مطهرش پس از ورود به کشور عزیزمان ایران با شکوه خاصی در تاریخ ۱۴ آذرماه ۱۳۹۴ بر روی دستان مردم شهیدپرور بندرعباس تشییع و در تاریخ ۱۵ آذر ۱۳۹۴ در روستای سردر زادگاهش به خاک سپرده شد.
از ایشان دو فرزند به نامهای محمدامین و زهرا به یادگار مانده است.
شهید از زبان همسر
عبدالحمید سالاری با وانت کار میکرد و رزق و روزی همسر و دو فرزندش را
درمیآورد. شکل و شمایلش را که نگاه میکردی، یک مرد عیال وار زحمتکش را
میدیدی که در آفتاب گرم بندر عباس کار میکند و روزگار میگذراند. اما توی
دل این مرد خیلی خبرها بود. ارادتش به اهل بیت آن قدر بود که وقتی تصمیم
به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطبانی چون او را سخت گزینش
میکردند، خودش را به سیستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد.
به گفته
همسرش عبدالحمید هیچ وقت مدعی صف اول نبود و اهل بیت او را از آخر مجلس
چیدند. گفت و گوی روزنامه جوان با مریم سالاری همسر شهید را پیش رو دارید.
نام فامیلتان با شهید یکی است، با هم نسبتی دارید؟ از وصلتتان بگویید.
ما
دخترخاله، پسرخاله بودیم، منتها خیلی همدیگر را نمیدیدیم. خانه ما
بندرعباس بود و خانواده عبدالحمید در روستای آبا و اجدادیمان سردر که از
توابع حاجی آباد است سکونت داشتند. روستایمان 120 کیلومتر از بندر فاصله
دارد. از طرف دیگر چون همسرم آن زمان در نیروی انتظامی کار میکرد و به
شمال کشور منتقل شده بود، کمتر در خانه بود و همدیگر را خیلی نمیدیدیم.
سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفته بودم. سری به خالهام زدم که
بعدها مادر شوهرم شد. خاله گلایه داشت که عبدالحمید میخواهد از شمال
انتقالی بگیرد و به زاهدان برود. از من خواست وقتی به بندر برگشتم به او
زنگ بزنم و از این تصمیم منصرفش کنم. من گفتم خجالت میکشم و نمیتوانم زنگ
بزنم. اما اصرار کرد و نهایتاً قبول کردم. وقتی از بندر به عبدالحمید زنگ
زدم، خیلی تعجب کرده بود که چطور دخترخاله مغرورش به او زنگ زده است. من هم
خودم را به ناراحتی زدم و گفتم چرا میخواهد با قضیه انتقالیاش خاله را
ناراحت کند. همان تماس ساده تلنگری شد که هر دو جدیتر به هم فکر کنیم.
طوری که وقتی عبدالحمید به مرخصی آمد، از علاقهاش به من با خانوادهاش
صحبت کرده بود و آنها هم یک شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را
گذاشتیم. آبان 79 با هم عقد و اسفند 79 هم مراسم ازدواجمان را برگزار
کردیم.
وقتی با شهید زیر یک سقف زندگی کردید او را چطور آدمی شناختید؟
عبدالحمید
یک مرد زحمتکش و خانوادهدوست بود. من از اول شرط کردم که باید انتقالی
بگیرد و به بندر بیاید. او هم قبول کرد. بعد از انتقالیاش با 14 سکه که
رسم خانواده ما است با هم عقد کردیم. پدرم به مهر 14 سکه اعتقاد خاصی دارد و
فامیلها به شوخی میگویند که آقای سالاری بلد نیست بیشتر از 14 بشمارد.
به هرحال زندگی ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. نمیخواهم در مورد
عبدالحمید غلو کنم. او یک مرد خانواده به تمام معنا بود. اخلاق خوبی داشت و
بسیار متواضع بود. با هرکسی مصافحه میکرد همیشه یک دستش به سینه بود.
البته گاهی عصبانی میشد که سعی میکردم در آن مواقع طرفش آفتابی نشوم و
خیلی زود هم آرام میشد. حاصل ازدواج ما دو فرزند شد به نامهای محمد امین
که الان 14 سال دارد و زهرا 13 ساله است. همسرم روی تربیت بچهها خیلی حساس
بود. هرچند که میگفت تربیت آنها با مادرشان است اما شکر خدا دو نفری
بچهها را خوب تربیت کردیم. محمد امین در رشته حفظ قرآن مقام استانی دارد و
الان قاری قرآن است و مداحی میکند. زهرا هم علاوه بر حفظ قرآن در رشته
ورزشی تکواندو فعالیت میکند.
همسرتان از طریق شغل نظامیاش به سوریه اعزام شدند؟
نه،
عبدالحمید حدود شش سال قبل از شهادتش از نیروی انتظامی خارج شده بود. بعد
از آن به همراه برادرش با وانت کار میکردند. سال 94 بود که گفت میخواهد
برای دفاع از حرم اهل بیت به سوریه برود. بدون اینکه حتی عضویت فعال و
مستمر در بسیج داشته باشد.
پس چطور
شد که ناگهان تصمیم گرفت به سوریه برود؟ به هرحال چنین تصمیمی باید
پیشزمینههایی داشته باشد. شده بود از شهادت برایتان صحبت کند؟
راستش
خیلی از این چیزها در خانه صحبت نمیکردیم. حتی میتوانم بگویم که سابقه
رزمندگی در خانواده ما نسبت به خانواده عبدالحمید بیشتر بود. پدرم عضو
کمیته انقلاب اسلامی بود و یکی از عموهایم پاسدار است و عموی دیگرم سردار
علی سالاری از فرماندهان گردان جنگ بودند که به شهادت رسیده است. منتها
همسرم چیزهایی در دلش داشت. مثلاً هر سال تحویل که عادت داریم به مزار عمو
برویم، با اینکه نسبت فامیلی نزدیکتری با عموی شهیدم دارم، اما عبدالحمید
سرمزارش به گریه میافتاد و این برایم تعجبآور بود. ارادت خاصی به شهدا
داشت. این چیزها را به زبان نمیآورد و در دلش بود. وقتی گفت میخواهد برای
دفاع از حرم به سوریه برود، من خیلی از اوضاع منطقه خبر نداشتم. میدانستم
فتنهای به نام داعش و تروریستهای سلفی هستند، اما از ابعاد قضیه باخبر
نبودم. بنابراین فکر میکردم رفتن آنها آن قدرها هم پرخطر نیست. این طور
بود که راحتتر از آن چیزی که فکرش را بکنید، با رفتنش موافقت کردم. هرچند
اگر میدانستم چقدر خطر دارد باز قبول میکردم.
با جدیت میگویید با رفتنش موافق بودید؛ این قاطعیت از کجا نشئت میگیرد؟
عرض
کردم که خانواده ما سابقه رزمندگی دارند و با این مسائل خیلی بیگانه
نیستیم. من به شهدا علاقه دارم و همیشه دوست داشتم در زندگیام نسبتی با یک
شهید را تجربه کنم. نمیگویم آرزوی این را داشتم ولی ته دلم دوست داشتم
همسرم روزی سعادت شهادت نصیبش شود. از طرف دیگر این موضوع را خوب درک
کردهام که اگر خون عبدالحمیدها یک به یک در سوریه و عراق نریزد، فردا روز
دشمن خودش را به مرزهای ما میرساند و باید صدها و بلکه هزاران نفر از
هموطنانمان کشته شوند. بنابراین راهی را که همسرم به خاطرش شهید شد آن قدر
ارزشمند میدانم که اگر پدر و پسرم هم بخواهند بروند، هیچ مانعی پیش پایشان
قرار ندهم. روزی که عبدالحمید از رفتنش گفت، من هم گفتم واقعاً شیرمردی
که چنین تصمیمی گرفتهای.
درک این
مسئله کمی سخت است که چطور پدر یک خانواده با دو فرزند از همه چیزش بگذرد و
برود. آن هم با وجودی که شغل آزاد داشت و از او توقع اعزام نمیرفت.
نمیدانم
چرا هیچ وقت از انگیزههای رفتن همسرم از او نپرسیدم. اینکه بخواهم سؤال
پیچش کنم و او برایم توضیح بدهد. اما همسرم در رفتنش آن قدر مطمئن بود که
چون دید از هرمزگان اعزامش نمیکنند، این در و آن در زد و از سیستان اعزام
گرفت. ظاهراً چند نفر از دوستانش از آنجا تماس گرفته بودند که نیروهای
داوطلب مردمی را از اینجا راحتتر میبرند و عبدالحمید هم با عنوان اینکه
اهل سیستان است، چند روزی به آنجا رفت و اعزام گرفت. جالب است که در مراسم
تشییع پیکرش، یکی از فرماندهانش میگفت زمان جنگ شناسنامهها را دستکاری
میکردند و حالا محل سکونت را! من مطمئنم که عبدالحمید اگر زبان توضیح
انگیزههایش را نداشت، توی دلش خیلی چیزها داشت.
مثلاً
چه چیزهایی؟ سؤالمان را این طور هم میپرسم که چه چیزی باعث شد آدمهایی
مثل عبدالحمید از میان چندین میلیون شیعه خود را به دفاع از حرم برسانند؟
من
خودم هم به اینکه چرا او تصمیم به رفتن گرفت فکر کردهام. عبدالحمید به
واقع عاشق اهل بیت بود. آن هم عشقی که تنها در حرف نبود بلکه در مسیرش خطر
میکرد. در ایام محرم، تمام 10 روز خودش را به روستا میرساند و در تمام
مراسم فعالانه شرکت میکرد. پسرم محمد که گاهی مداحی میکند، میگفت یکبار
بین عزادارهای سیدالشهدا(ع) آب پخش میکردم که بابا پارچ را از من گرفت و
گفت: خودم آب پخش میکنم تو برو به مداحیات برس. عبدالحمید خادم هیئتهای
مذهبی بود و فقط برای عزاداری نمیرفت. سعی میکرد از عزاداران آقا پذیرایی
کند. گاهی فکر میکنم امثال من فقط دم از دین و مذهب میزنیم. عاشقان
واقعی اهل بیت عبدالحمیدها هستند. یک نکتهای که در زندگیاش خیلی پررنگ
بود اینکه او احترام خیلی زیادی به مادرش میگذاشت. غیر از خودش یک برادر و
دو خواهر دارد. اما هر وقت مشکل یا بیماریای برای مادرش پیش میآمد، این
عبدالحمید بود که جلوتر از دیگران به خدمت مادرش میرفت. به نظرم دعای خیر
او در سرنوشت زیبای عبدالحمید تأثیرگذار بود. فیلم زیارت همسرم و همرزمانش
در حرم خانم رقیه(س) را که میدیدیم، حال و هوای عبدالحمید واقعاً دیدنی
بود. طور خاصی منقلب شده بود. عاشق اهل بیت بود و در راه عشقش هم جان داد.
گفتید که ایشان اول به سیستان رفت و بعد اعزام گرفت. چه زمانی رفت و کی به شهادت رسید؟
26
مهرماه 1394 که مصادف با چهارم محرم بود، بدون اینکه بچهها از رفتنش خبر
داشته باشند، از من خداحافظی کرد و به سیستان رفت. از آنجا دوبار به من زنگ
زد و بعد از چند روز که توانسته بود اعزام بگیرد، به همراه همرزمانش به
تهران رفته بودند. گویا 15 روز هم آنجا آموزش میبینند. طی این مدت هم چند
بار با من تماس گرفت. در سوریه تنها دوبار و آن هم در حد یکی دو دقیقه
توانستیم با هم تلفنی حرف بزنیم. عبدالحمید خیلی در سوریه نماند و سوم
آذرماه 94 به شهادت رسید. پیکرش 14 آذر در بندر و حاجی آباد تشییع شد و
پانزدهم در روستایمان سردر به خاک سپرده شد.
تیغ طعنهزنندگان به شما هم زخم زده است؟
من
در یک شرکت حسابدار بودم. بعد از مراسم همسرم که به محل کار برگشتم، اولین
حرف رئیسم این بود که شما چرا به محل کار برگشتید، با پولهایی که به شما
میدهند دیگر نیازی به کار ندارید. این حرف خیلی ناراحتم کرد. طوری که با
عصبانیت گفتم خب شما هم بروید تا پول خوب گیرتان بیاید. متأسفانه یکسری از
افراد بدون اینکه اطلاع درستی داشته باشند با این طور حرفها دل خانواده
شهدا را میسوزانند. در حالی که ما نه پولی گرفتهایم و نه عبدالحمید برای
این چیزها رفته بود. متأسفانه طعنههایی که میزنند روی فرزندانم اثر خیلی
بدی گذاشته است. من دیگر محل کارم نمیروم چون میخواهم بیشتر کنار بچهها
باشم. گاهی اقوام به آدم حرفهایی میزنند که باورپذیر نیست. من یکبار به
یکی از آشناها که او هم دم از پول و این چیزها میزد گفتم: همه پولهای
دنیا برای شما، من فقط همسرم و پدر بچههایم را میخواهم نه چیز دیگری را.
فرزندانتان در نبود پدر چه میکنند؟
چیزی
که دلم را میسوزاند این است که هر دویشان گریه نمیکنند و دلتنگی را در
خودشان میریزند. وقتی به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفتیم، دختر
در حرم خانم رقیه یاد فیلم زیارت پدرش افتاده بود و طوری دلش شکست که رنگ
چهرهاش کاملاً برگشت. عکس زیارت آن روزش را هرکسی میبیند میگوید زهرا
مریض شده بود. پسرم محمد هم با کمک بچههای سپاه به کلاس تیراندازی میرود و
میگوید میخواهم اسلحه پدرم روی زمین نماند. ما دیداری با حضرت آقا
داشتیم. من در آنجا درباره کلاسهای تیراندازی محمد گفتم و اینکه دوست دارد
جای پدرش را بگیرد. حضرت آقا هم از محمد پرسید دوست داری تو هم بروی؟
محمد گفت بله. حضرت آقا هم توصیه کردند که شما درستان را خوب بخوانید.
الان جوانهایی مثل پدرت در آنجا حضور دارند و انشاءالله تا شما بزرگتر
شوی این جنگ هم تمام میشود.
شهید از زبان پدر
شهید عبدالحمید سالاری سردری
دوم شهریور 1355 در روستای سردر سیرمند از توابع شهرستان حاجی آباد چشم
به جهان گشود ، دوران کودکی را در آغوش پدر و مادری مهربان و با ایمان سپری
نمود. وی ا ز کودکی به پیامبران و امامان و اهل بیت علیه السلام علاقمند و
شیفته آنان بود . از آنجا که منزلشان در نزدیکی مسجد واقع شده بود در
مراسم مذهبی که در مسجد برگزار می شد شرکت می کرد. پدرش کشاورز و مادرش
خانه دار بود. عبدالحمید همراه پدر به باغ می رفت و به او کمک می کرد . تا
اینکه به سن مدرسه رسید ، وی دوران ابتدایی را در مدرسه شهید عبدالله
ساروئیه با موفقیت طی نمود و برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی در مدرسه
شهید عوض سالاری ثبت نام و این دوران را به پایان رسانید . در دوران تحصیل
معلم ها و هم کلاسی هایش از وی راضی بودند.
پایبندی به نماز
عبدالحمید در نماز جماعت ظهر که در مدرسه برگزار می شد شرکت می کرد . پدرش می گوید :" همیشه قبل از رفتن به مدرسه وضو می گرفت و برای برپایی نماز جماعت روانه مدرسه می شد."
عبدالحمید برای ادامه تحصیل به بندرعباس عزیمت نمود و در منزل عمویش ساکن شد. سال اول دبیرستان را در مدرسه شهید ذاکری گذراند و بعد از آن دوباره به روستا و زادگاه خویش برگشت و به دلیل مشکلاتی که داشت از ادامه تحصیل بازماند .
وی مدتی را هم در کار کشاورزی به پدرش کمک کرد تا اینکه در سال 1373 در نیروی انتظامی ثبت نام کرده و پذیرفته شد. پس از گذراندن دوره آموزشی در شهرستان جهرم و پس از تقسیم بندی به مدت 8سال در شهرهای بابل ،بابلسر و نوشهر خدمت نمود. در اواخر همین دوران تشکیل خانواده داد و با دختر خاله اش ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند به نام های محمد امین و زهرا است.
وی پس از ازدواج با توجه به علاقه ای که به فرزند و خانواده اش داشت به بندرعباس انتقالی گرفت و در دریابانی انتظامی استان هرمزگان مشغول خدمت شد.
این شهید گرانقدر مدت 16 سال در نیروی انتظامی خدمت کرد وبعد به شغل آزاد مشغول گردید. تا اینکه در سال هایی که سوریه توسط داعش مورد حمله واقع شده بود از طریق بسیج سیستان و بلوچستان پس از طی دوران آموزشی در تهران به عنوان بسیجی عازم سوریه گردید و سرانجام سوم آذر 1394 مصادف با 12 صفر در شهر حلب توسط عوامل تکفیری داعش به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
پیکر این شهید سرافراز پس از ورود به کشور 15 آذر 94 در زادگاهش پس از
تشییع بر روی دستان مردم شهید پرور استان هرمزگان روستای سردر در خاک
آرام گرفت.
![]() ![]() |