زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید قاسم حسن زاده من که می‌دانم روزی عمرم به پایان می‌رسد پس چرا عاشق نباشم عاشق راه حسین(ع).


نام و نام خانوادگی: قاسم حسن زاده

نام پدر: حمزه

تاریخ ولادت: 1348/01/19

میزان تحصیلات: دیپلم تجربی

وضعیت تاهل: مجرد

اعزامی از طریق: بسیج

مدت حضور در جبهه: 6 ماه

تاریخ مفقود الاثر شدن: 1367/03/25

تاریخ دفن: 1380/11/25

محل شهادت: شهر فاو

محل دفن: گلزار شهدای روستای وادقان

 

 

کمتر کسی است که پیرمرد محاسن سفیدی را که برای کسب روزی حلال هر روز محلهای از راوند را زیر پا مینهد نشناسد. آری! همه او را میشناسیم ولی عدهای در حالی که تابلوی کوچه شهید حسنزاده را میبینند نگاهی به قدمهای خسته پیرمرد میکنند و دلشان به حال او میسوزد و اینکه چطور فرزندش او را تنها گذاشته، غافل از اینکه او پسرش را به پیشگاه خداوند پیشکش کرده است.

پیرمرد که گویا نگاههای دلسوزانه، او را به یاد جوانیاش انداخته غمی جانکاه تمام چهرهاش را میپوشاند و مثل همیشه شروع میکند به صحبت کردن با جوانش؛

«سلام پسرم! پاره تنم! نمیدانم این چندمین رنجنامهای است که برایت میخوانم به امید اینکه روزی از پس کوچهها به سراغم بیایی و چشم مرا به قامت رعنایت روشن کنی. قاسم جوانم! هر صبح و عصر تمام محلههای شهر را زیر پا مینهم و کوچه به کوچه دنبال بویی از پیراهن یوسفم هستم. گاهی که دستان پینه بستهام طاقت حرکتدادن گاری را ندارد دلم هوای تو را میکند، دعا میکنم که کاش میبودی و مرا یاری میرساندی. اما هر چه به اطراف مینگرم جز در و دیوارهای تکراری چیزی نمیبینم. بغض نشکفتهام میشکند و در پس پرده اشک، قامت زیبای تو را میبینم که از آن سوی کوچه به طرفم میآیی.

الهی! قربانت بگردم قاسمم! چه رشید شدهای چه دلنواز گام بر میداری. ذوق زده میشوم و با اشتیاق فراوان به طرفت میآیم. اما نمیدانم چرا هر چه نزدیکتر میشوم تو را دورتر میبینم. هر چه صدایت میزنم فقط لبخندی میزنی و به رفتنت ادامه میدهی. دیگر از دست خودم هم خسته شدهام. سیزده سال است که مرا تنها در کوچهها میگذاری و میروی. سر بر دیوار دلم میگذارم و های های برای تنهایی خودم میگریم. پسر جوانم! آرزوی دامادی تو را داشتم اما یادم نبود که اسمت را قاسم گذاشتهام و تو همچون قاسم زادهی حسن(ع) عاشق حسین(ع) شدی و با شنیدن ندای حسین زمان، خود را به کربلای جبههها رساندی. آن لحظهای که خبر آمدنت را بعد از سیزده سال دادند هرگز فراموش نمیکنم که چطور چشمان منتظرم را به بدن پاره پارهات منور کردی و دلمان را خوش کردی تا حداقل هر شب جمعه به سراغ قبر خالیات نرویم.

قاسمم! شربت شیرین شهادت گوارای وجودت باد. نمیخواستم با صحبتهایم تو را ناراحت کنم. تو عاشق حسین(ع) بودی و نمیتوانستی تنهاییِ او را ببینی. به یاد دارم که همیشه این شعر را زمزمه میکردی: من که میدانم روزی عمرم به پایان میرسد پس چرا عاشق نباشم عاشق راه حسین(ع).

پسرم! سلام گرم مرا به مولایمان امام حسین(ع) برسان و از او بخواه که دست ما را هم بگیرد.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد