زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید عباس یاوری او را به که سپرده بودی که چنین زیبا او را نگهداری کرد.



زندگینامه شهید عباس یاوری

شهید عباس یاوری در دیماه سال1343 در خانوادهای مومن در راوند به دنیا آمد. عباس، پدری مهربان و زحمتکش و مادری دلسوز داشت. او پسری مهربان بود و به خانواده احترام میگذاشت و در انجام فرائض دینی کوشا و به عقاید پایبند بود.

عباس دارای اخلاقی نیکو بود و نسبت به پدر و مادر و خواهران و برادران خود مهربان و با دوستان و همسایگان خوشرفتار بود. او طوری برای نماز وضو میگرفت که توجه همه را جلب میکرد و نمازش درس عبرتی برای همه بود. هیچگاه دوست نداشت بیکار بگردد و هر وقت در بیرون از منزل کاری نداشت در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد.

در سن 15  16 سالگی حین تحصیل در مقطع راهنمایی در تمامی تظاهرات ضد حکومت شاهنشاهی شرکت میکرد و به امام خمینی بسیار علاقه داشت و از ابتدای زندگی خویش امام(ره) را شناخت؛ عباس عکس امام خمینی را در اتاق خانه نصب کرده بود. روزی که ماموران شاه در راوند ریختند و تصاویر امام را از خانهها جمع میکردند. خانواده از اینکه ماموران شاه موجب اذیت و آزار آنها نشوند تصویر امام(ره) را از روی دیوار برمیدارند. اما وقتی عباس وارد خانه میشود و با جای خالی عکس روبرو میشود ناراحت شده و بیآنکه ترسی به دل راه دهد عکس امام(ره) را سر جایش برمیگرداند.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هنگامی که به سن سربازی رسید به همراه 30 نفر از همسالانش از راوند به خدمت سربازی اعزام شد. عباس همیشه به همه توصیه میکرد تا در همه راهپیماییها شرکت کنند و به خواهران خود سفارش میکرد حجاب خود را حفظ کنند و از برادرانش میخواست تا راه او را ادامه دهند.

او بسیار عاشق شهادت بود و سرانجام در هشتم اسفندماه 1362 در سن 19 سالگی در جبهه مریوان، جام شهادت را نوشید و به هم نامش عباس بن علی (ع) اقتدا کرد. پیکر او بعد از چند روز به کاشان انتقال داده شده و روی دستان مردم ولایتمدار راوند تشییع و در گلزار شهدای راوند در جوار حرم مطهر سلطان ولی بن موسی الکاظم(ع) به خاک سپرده شد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد!

--------------------------


 

«پرواز ملکوتی» خاطرهای از گفتههای مادر شهید عباس یاوری

در سال 1348 من و پدر عباس به تهران رفته بودیم. عباس کودکی 5 ساله بود و همراه ما آمده بود. موقع عبور از خیابان، دست عباس از من جدا شد و اتومبیلی با سرعت آمد و به او برخورد کرد. به طوری که او را پرت کرد. عباس مانند پرندهای بال در آورد و روی دست عابری فرود آمد. در حالی که هیچ آسیبی ندیده بود. عابر با تعجب گفت: او را به که سپرده بودی که چنین زیبا او را نگهداری کرد.

شاید خدایش میخواست او در سن جوانی شهد شهادت را بنوشد؛ که از آن تصادف جان سالم به در برد و اینگونه نامش جاوید ماند.

--------------

نقل خاطرهای دیگر از خانواده

آن سال، ماه رمضان مصادف با فصل تابستان و روزها بسیار گرم و طولانی بود. عباس نوجوانی شده بود و پیش دست بنا کار میکرد. او بسیار مقید بود که حتما روزهاش را بگیرد؛ یکی از کارگرها تعریف میکرد: که ما صبحانه میخوردیم، عباس داخل جوی آبی میخوابید تا ما صبحانهمان را بخوریم و کسی متوجه نشود که او روزه است و اصلا احساس گرسنگی و تشنگی به خودش راه نمیداد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد