زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با همسرشهیدمدافع حرم هادی کجباف ، 9 بار مجروحیت ، 2 بار موج گرفتگی و 2 بار هم شیمیایی شد اما دست از یاری امام زمان برنداشت

شهید حاج هادی کجباف متولد تیر ماه سال 1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان سپری کرد.

خدمت سربازی او از سال 1359 آغاز شد و بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت، به سوسنگرد رفت. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیری‌ها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانال‌های اطراف شهر از مهلکه خارج می‌شوند و پیاده خود را به اهواز می‌رساند.

او مدتی بعد مجددا اعزام می‌شود. این فرمانده شجاع سال 1360 در جبهه بستان در چند جای بدنش دچار جراحت شد. در جریان این مجروحیت یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمرش در نزدیکی نخاع اصابت کرده بود. از آنجایی که احتمال داشت پس از خارج کردن ترکش او فلج شود، تا پایان عمر و زمان شهادت این یادگاری دوران جنگ تحمیلی در بدنش باقی ماند.

حاج هادی در پی این جراحت دو ماه در خانه ماند تا اینکه باجناقش به دنبال او آمد و آذرماه سال 60 همراه یکدیگر به شوشتر رفتند. معلمی و آموزش از علائق او بود. از آنجایی که همسرش معلم بود توانسته بود تا مقدمات فعالیت‌های آموزشی حاج هادی را برای تدریس فراهم کند. اما به دلیل حضور در جنگ تحمیلی و درگیر شدن با دشمن در خوزستان در زادگاهش ماند. او معاون فرماندهی گردان مالک اشتر شوشتر از لشکر 7 ولی‌عصر(عج) بود.

حاج هادی سال 1361 با همسرش ازدواج کرد. 15 روز پس از ازدواج به جبهه رفت. حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های فاطمه، سجاد و محمد است. او در طول حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.


با آغاز تحرک داعش در منطقه حاج هادی کجباف به صورت داوطلبانه به کشور سوریه رفت تا اینکه در جنگ با تروریست‌های سوریه فروردین‌ماه سال94 طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به مقام شهادت رسید.
 آنچه در زندگی‌اش برای من ملموس‌تر آمد، اینکه باوجود گذران جوانی‌اش در جبهه‌های جنگ و سنگرهای مقدس اسلام آن‌هم وقتی‌که تازه زندگی مشترک را آغاز کرده بود، این مبارز انقلابی هنوز حس دفاع از آرمان‌هایش فروکش نکرده  و او را به سوریه می‌کشاند و در آن سن که هر آدمی در پی آرامش و استراحت است، وی قید لذت بردن از بودن در جمع خانواده بزرگش و بازی با نوه‌هایش را می‌زند. درست مانند زمانی که لذت بردن از پدر شدنش را فدای ملت کرد تا زمان به دنیا آمدن پسران و تنها دخترش به‌جای گریه یک کودک صدای توپ و خمپاره گوشش را پر کند. او هم می‌توانست، اشک شوق بریزد برای دیدن کودکش در دستان یک پرستار تا اشک خون برای همرزم تکه تکه شده‌اش در میدان جنگ. همین روحیه مبارزه‌ طلبی است که او را با شرایط خاصی که از جنگ تحمیلی به یادگار دارد، مثل ترکش‌های کمر، موج‌های گاه‌وبیگاه که زندگی‌اش را هم تحت شعاع قرار می‌داد و تاول‌هایی که نشان می‌داد از شیمیایی‌های دشمن هم بی‌نصیب نبوده، همچنان می‌طلبد میعادگاه رزمش را و حالا این میعادگاه، حرم حضرت زینب(س) است، میدان جنگش جایی در مرز شام و غاصبش از وارثان بنی امیه و بنی‌عباس.

 شهید هادی کجباف به سوریه می‌رود تا در برابر دشمنی بایستد. دشمنی که پا از گلیم درازتر کرده و پرچمی به دست گرفته که مریدش نیست. برگ زندگی‌ این شهید گرانقدر پر از سال‌های جنگ، مجروحیت‌های جسمی و روحی و تأثیر آن بر روزگارش است، اما حتی بعد از جنگ نیز به روایت همسرش سه سال در جزیره مینو خدمت می‌کند چون او و همرزم‌هایش معتقد بودند که به بعثی‌ها نمی‌توان اعتماد کرد.
کم‌کم اتفاقات زندگی سراسر در جنگ، توان و نیرویش را تحلیل می‌برد. چند سال از جنگ می‌گذرد. او یک سالی را مشغول کشاورزی و دامداری و در میان آن، درمان زخمی از جامعه در حد توان، مثل فراهم کردن سرپناه برای ۶ معلول بی‌سرپرست است.

سردار شهید حاج هادی کجباف از مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که از دو سال قبل با دیدن فجایع اسف‌بار گروهک‌های تروریستی مانند داعش و کشتار مردم مظلوم و بی دفاع سوریه، تصمیم به ایجاد گروهی از فرماندهان با تجربه عملکرد جنگی می‌کند، این گروه برای مشاوره به نیروهای سوری و عراقی و جلوگیری از پیشرفت دشمنان تکفیری در نزدیک شدن به مراکز مقدس و حرمین متبرکه نقش مهمی را برعهده می‌گیرد.

شهید هادی کجباف در سال 92 برای مبارزه با تکفیریان خود را آماده شهادت کرد و به همراه همرزمان خود که متشکل از رزمندگانی از خوزستانی و دیگر استان‌های کشور بودند ابتدا به کشور عراق می‌رود.

همرزمان سردار کجباف، مهمترین مولفه و مشخصه حاج هادی را، هوش و استعداد وی در زمینه مسائل نظامی عنوان می‌کنند، به گونه‌ای که وی با ارائه مشورت و ارائه استراتژی و آرایش نظامی نیروهای خود توانسته بود بسیاری از مناطق تحت سیطره تکفیریان را پس بگیرد.

پس از شهادات این سردار رشید اسلام، تکفیریان که ضربات سختی از این بزرگ‌مرد عرصه نبرد حق علیه باطل خورده بودند با کینه بسیار مانع از انتقال پیکر مطهر این شهید می‌شوند.

در این میان برای نیروهای مقاومت اسلامی، سه گزینه برای بازگرداندن پیکر حاج هادی کجباف مطرح می شود، تبادل اسیران تکفیری‌، پرداخت مبالغی به گروه‌های تکفیری برای بازپس گیری پیکر شهید و حمله به مواضع تکفیر‌ی و دریافت پیکر شهید از آنان.

در این میان همسر شهید کجباف در اجتماع مردم در حالی که داغ همسر نیز بر دل داشت، زینب گونه فریاد زد: اگر بنا باشد برای بازگشت پیکر شهید با تکفیری‌ها معامله شود، سر مطهر شهید را مانند‌ ام‌ وهب در واقعه کربلا به سوی خودشان پرتاب می‌کنم.

برای بازگشت پیکر همسر شهیدم حاضر نیستیم یک ریال به تکفیری‌ها پرداخت شود. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم ، هادی که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر او را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. مگر نه این است که همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است. پس من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم

این برخورد عاشورایی در فضای کشور و رسانه‌های داخلی و خارجی بازتاب گسترده ای داشت و بصیرت و مقاومت زینب‌گونه بانوان ایرانی را به رخ کشید.

 همسر شهید هادی کجباف گفت: همسر من مدافع حرم حضرت زینب(س) بود و من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم. من از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از مخالفت ما با پرداخت پول، پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.


نتیجه تصویری برای شهید کجباف

ضمن خوشامدگویی، لطفاً برای آغاز گفت‌وگو، ما را کمی با زندگی سردار شهید حاج هادی کجباف آشنا کنید.

 شهید کجباف در سال 1340 در شوشتر و در یک خانواده سنتی و مذهبی به دنیا آمد. خانواده شهید در امور خیر پیشقدم بودند و گواه این موضوع هم حضور همیشگی آنها در مراسمات مذهبی و احداث یک مسجد در شهرستان شوشتر است.

دوران دبیرستان حاج هادی مصادف بوده با سال‌های پایانی حکومت رژیم پهلوی، به همین دلیل شهید کجباف حضور پررنگی در تظاهرات آن زمان داشت و خودش هم برخی از تظاهرات‌ها را در شهرستان راه اندازی می‌کرد.

یکی از خاطرات جالب مبارزاتی شهید کجباف با رژیم طاغوت این بود که روزی در کلاس درس با سنگ عکس محمدرضاشاه  را می‌شکند، ایشان  را می‌برند دفتر مدرسه و ضرب و شتم نیز می‌کنند، نزدیک بود بازداشت شود اما خبر خیلی سریع به خانواده‌اش می‌رسد و با وساطت خانواده حاج هادی از دست‌گیری رهایی پیدا می‌کند.

تیرماه 59 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد، هنوز دوران آموزشی حاج هادی تمام نشده بود که بعثی‌ها جنگ را بر ما تحمیل کردند و حاج هادی از آنجا عازم منطقه عملیاتی بستان شد.

نتیجه تصویری برای شهید کجباف

حاج هادی چند مدت در جبهه‌ها حاضر بود؟

شهید کجباف پس از اینکه به صورت مستقیم از دوره آموزشی به جبهه‌ها اعزام می‌شود تا زمان محاصره سوسنگرد در جبهه بود و در همان شرایط از طریق کانال‌های آب از مهلکه خارج می‌شود.

سال 60 دوباره به جبهه اعزام می‌شود و برای نخستین بار به شدت مجروح می‌شود؛ ماجرای مجروحیت وی نیز اینگونه بود که خمپاره‌ای به سمت آنها شلیک می‌شود یک ترکش به شکم، یک ترکش به بازو و یک ترکش به لگن و یکی به ساق پا و یک ترکش به اندازه انگشت اشاره  هم به کمر شهید اصابت می‌کند که نوک آن به نخاعش نزدیک می‌شود. چون با خارج کردن این ترکش امکان فلج شدن حاج هادی وجود داشت، این ترکش تا آخر عمر در بدنش ماند.

تقریباً دو ماهی روند مداوای شهید به طول انجامید؛ وقتی حالش کمی بهتر شد می‌خواست معلم شود؛ با آموزش و پرورش شهریار صحبت کردم با استخدام حاج هادی موافقت کردند و او در آزمون گرینش شرکت کرد.

Image result for شهید کجباف

در همه مراحل استخدامی قبول شد و قرار شد که به شوشتر برگردد تا کارت پایان خدمتش را بیاورد تا بتواند استخدام شود.

آذرماه سال 60 به شوشتر بازگشت و بدون اینکه چیزی به ما بگوید، فهمیدیم دوباره به جبهه بازگشته است؛ چون از نظر بدنی دچار مجروحیت‌های زیادی شده بود، در بخش فرهنگی جبهه‌ها مشغول شد.

تقریباً در این سال بیشتر درگیر کارهای فرهنگی جبهه و برگزاری بزرگداشت برای شهدای گردان مالک اشتر شوشتر بود. از اسفندماه سال 61 دوباره به خط مقدم اعزام شده بود و در سال 62، هنگامی که دخترم به دنیا آمد دچار موج گرفتگی شد و خیلی سختی کشید.

پس از این بود که همیشه در خط مقدم حضور فعالی داشت و تقریباً به غیر از اندک ایامی، در طول سال‌های دفاع مقدس همیشه روزهایش را در جبهه سپری می‌کرد.

شهید کجباف در دوران دفاع مقدس چند بار مجروح شد؟

9 بار مجروح شد، 2 بار دچار موج گرفتگی و 2 بار هم شیمیایی شد

آشنایی و ازدواج شما با شهید کجباف چگونه اتفاق افتاد؟

خانواده همسرم از بستگان ما بودند. پدر شهید عموزاده مادر بزرگ بنده بود و همچنین همسر پدر شهید کجباف عمه بنده بود. همچنین ازدواج خواهر شهید با برادر بنده و ازدواج خواهر بنده با برادر حاج هادی رابطه خانواده‌ها را صمیمی‌تر کرده بود.ما از قدیم رابطه خانوادگی با هم داشتیم و از زمانی که خواهر شهید با برادر بنده وصلت کرده بودند به صورت مرتب و منظم به خانه ما رفت و آمد می‌کردند.

البته خودم هم در دوران کودکی با شهید همبازی بودم و در دوران مبارزه با رژیم شاه هم با همدیگر ارتباط داشتیم و اطلاعیه‌ها و کتاب‌هایی که به دست شهید می‌رسید را به بنده می‌داد.

نتیجه تصویری برای شهید کجباف

معمولاً چه کتاب‌هایی را مطالعه می‌کردید؟

 کتاب‌های دکتر علی شریعتی، شهید مطهری و یا نوارهای کاست فخرالدین حجازی چیزهایی بود که شهید، یا به درخواست بنده برای من تهیه می‌کرد یا اینکه خودشان مطالعه می‌کردند و در اختیار من می‌گذاشت که مطالعه کنم.


تسنیم: لطفاً ماجرای ازدواجتان را نیز برای ما تعریف کنید.

 من و هادی با هم فامیل بودیم. ایشان پسر عمه من هستند. مهرماه 61 هم با هم ازدواج کردیم. هم سن هستیم، متولد 1340. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند. در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم. داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.

من در زمان جنگ فعالیت پشت جبهه داشتم و بیشتر در بحث تدارکات بودم.در سال 1360 بود که من بعد از اهدای خون به شدت بیمار شدم و علی‌رغم میل باطنی خودم، پدرم برای ادامه زندگی ما را به تهران فرستاد. در این زمان برادرم نیز به‌عنوان چریک‌ زیر نظر شهید چمران در جبهه‌های جنگ فعالیت می‌کرد.

در آن زمان شهید کجباف سرباز بودند. محل خدمتشان هم سوسنگرد بود. اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند. می آیند اهواز تا تابستان سال 61 که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح می‌شوند. از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر. آن موقع جوانی 21 ساله بود. برای درمان اعزام شد مشهد. بعد هم تهران. بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمی‌توانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه می‌رفت. آن زمان ما ساکن تهران بودیم. پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال 60 خانواده‌مان را از اهواز به تهران آورد. این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد. چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود. برادرم هم خیلی بهش می‌رسید. زخم‌هایش را پانسمان می‌کرد. خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من این‌جا شکل گرفت.

خانواده من برای رزمندگان احترام ویژه ای قائل بودند و در طول این مدت برای جلوگیری از دلتنگی و تغییر روحیه وی، ما مرتبا شهیدکجباف را به اما‌زاده‌های تهران و اطراف تهران می‌بردیم.

حدود50 روز شهید کجباف در خانه ما بود و پس از آن مجددا برای جنگ با رژیم بعث به خوزستان بازگشت و با تشخیص فرماندهان مدتی در پشت جبهه مشغول کارهای فرهنگی شد که در قبلا هم عرض کردم.

در این زمان من که علاقه‌مند به خدمت به رزمندگان اسلام بودم بهترین راه را ازدواج با وی می‌دانستم به همین دلیل با الگو قرار دادن حضرت خدیجه(س) از طریق یکی از بستگان میل خود را درباره ازدواج با وی بیان کردم که با استقبال شهید روبرو شد.

هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند. من رضایت داشتم اما خانواده‌ام با این ازدواج مخالف بودند. نه‌ اینکه هادی آدم بدی باشد. شرایط جسمانی‌اش به‌گونه‌ای بود که نمی‌توانست روی پا بایستد و راه برود. هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود. اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم.

در 15 مهرماه سال 1362 با مراسمی خیلی ساده و با مهریه یک سفر حج به عقد شهید کجباف در آمدم. آن روز عیدغدیر بود و شهید کجباف نذر کرده بود که اگر به استخدام سپاه دربیاید با لباس سبز سپاه بر روی سفره عقد حاضر شود.

یکی از افتخارات و خوشی آن روز جاری شدن خطبه عقد به وسیله شیخ شوشتری(ره) بود. پس از ازدواج در شهرستان شوشتر ساکن شدیم.

شما در هادی کجباف چه دیدید که برای ازدواج انتخابش کردید؟

در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی می‌کرد همیشه سرش پایین بود، من یک‌بار هم چشم‌چرانی از ایشان ندیدم. جوان بسیار مودب و باوقار. به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یک‌بار هم نمازش را نشسته بخواند. روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمی‌شد. در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت. عاشق امام(ره) بود. جانش را برای حرف امام می گذاشت.

من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم. خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبهه‌ها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کردم. من از همان سال 56 که در دبیرستان درس می‌خواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم. خانواده‌ام هم به گونه‌ای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود. در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه می‌رفتم.‌دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر می‌دارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانواده‌ام اصرار کردم.

  زندگیتان چگونه شروع شد؟

خیلی ساده و بی‌تکلف. اصلا آن‌موقع همه ازدواج‌ها ساده بود. مردم توقعاتشان کم بود. من هم با این‌که دختر جوانی بودم خیلی چیزها مد نظرم نبود، به جهیزیه آنچنانی، آرایشگاه و لباس عروس و ... حتی فکر هم نمی‌کردم. از تهران آمدم و در شوشتر زندگیمان را شروع کردیم. چون خانوداه ایشان شوشتر بودند. مهریه من یک سفر حج بود که هادی بعدها مرا به حج فرستاد.

 یعنی خودش نیامد سفر حج؟

 نه، چون وسع مالیش نمی‌رسید. از طرفی چون احساس دین می‌کرد که حتما باید مهریه مرا بپردازد من را تنها به حج فرستاد.

چند فرزند دارید؟

1دختر و 2 پسر. اولین فرزندم فاطمه 12 بهمن سال 62 بدنیا آمد. 18 بمهن 63 خدا سجاد را بهمان داد. 25 اردیبهشت 65 هم محمد بدنیا آمد.

 همسرتان در 8 سال دفاع مقدس چه مسئولیت‌هایی داشت؟

این را بگویم که هادی بعد از ازدواجمان یا در جبهه و منطقه بود یا روی تخت بیمارستان. چندین بار هم مجروح شد. حتی دو بار هم شیمیایی. در لشکر 7 ولیعصر اهواز بود. معاون و بعدها فرمانده گردان مالک اشتر شد. اواخر جنگ معاون تیپ هم شده بود. من و فرزندانم خیلی کم و دیر به دیر ایشان را می دیدیم. گاه گاهی یک نامه برایمان می فرستاد. آن هم کوتاه که فقط بگویند زنده است و همین برای ما کافی بود. همیشه چشمم به تصاویر تلویزیون و گوشم به اخبار رادیو بود تا شاید رد و اثری از او بگیرم.  او عاشق شهادت بود اما من همیشه بهش می گفتم دعا می کنم که شهید نشوی چون دوری تو برایم خیلی سخت است و او هم دلگیر می‌شد. من او را خیلی دوست داشتم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم فکر نمی‌کنم هیچ زنی به اندازه من شوهرش را دوست داشته‌باشد. هادی حتی بعد از پایان یافتن جنگ هم دو سال تمام برای بحث تفحص در منطقه بود.

از اینکه شهید کجباف همیشه در جبهه‌ها بود گلایه‌ای نداشتید؟

 همیشه در طول زندگی سعی داشتم که شهید از کمبودها و ناراحتی‌ها آگاه نشود. تلاش داشتم تا با روند مطلوب تحصیلی و درسی فرزندانمان سبب شادی و رضایت همسرم را فراهم کنم.

حاج هادی به دلیل شهادت و مجروحیت پی در پی همرزمانش همیشه حالات ویژه‌ای داشت مثلا پس از شهادت «سرهنگ مقامی» همیشه گریه و بی قراری می‌کرد؛ برای همین نمی‌خواستم با موضوعات پیش پا افتاده زندگی بیش از این ناراحتش کنم.

تسنیم: از فعالیت‌های شهید پس از اتمام جنگ برایمان بگوئید.

 اینگونه نبود که با پایان یافتن جنگ روحیات حاج هادی عوض شود، همیشه روحیه رزمندگی خود را حفظ می‌کرد و دوست نداشت کسی از او تعریف کند، عشق به اهل بیت(ع) و ولایت جزو ویژگی‌های بارز شهید کجباف بود.

یکی از کارهایی که همسرم هیچ وقت ترک نکرد، شرکت در عزاداری سیدالشهدا(ع) بود، تا همین اواخر هم در همه مراسمات هیئت خودشان در شهرستان شوشتر شرکت می‌کرد.

باوجود اینکه در نبرد با تکفیری‌ها دچار مجروحیت شدیدی از ناحیه کتف و ریه شده بود اما باز هم زنجیرزنی در عزاداری‌های محرم را ترک نکرد.البته ما توصیه کردیم بودیم که زنجیر نزند اما حاج هادی بعد از مجروحیت کتفش با یک دست زنجیر می‌زد.

تسنیم: چطور شد که حاج هادی کجباف خود را برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) در مبارزه با تکفیری‌ها آماده کرد؟

 هادی روحیه حماسه‌طلبی و شجاعت خاصی داشت. توی همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت می‌کرد. این‌طور نبود که بگوید بازنشسته شده و دیگر هیچ دینی بر گردنش نیست. اخبار  تهدید داعش به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در سوریه را که می‌شنید برایش قابل هضم نبود. نمی‌توانست بی‌احترامی داعش را به حرمین تحمل کند. تصاویرش را که از تلویزیون می‌دید اشک از چشمانش جاری بود. من خودم می‌دیدیم که از فکر سوریه شب‌ها حتی خوابش نمی‌برد. همیشه می‌گفت اینها با چه دین و مذهبی حکم کشتار این همه زن و کودک مسلمان و غیر مسلمان را صادر می‌کنند؛ اگر خاطرتان باشد گروهک‌های تکفیری و به ویژه داعش تهدید کرده بودند که می‌خواهند به حرم‌های مطهر حمله کنند، این موضوع سبب شد که شهید کجباف برای رفتن به جبهه‌های نبرد با تکفیری‌ها بی‌تابی کند.

پس از این موضوع بود که با دوستان قدیمی‌اش تماس گرفت و از آنها خواست (برای مشاوره) که به جبهه‌های نبرد با گروهک‌های تکفیری بیایند، برخی از آنها قبول کردند و برخی نه؛ شهید با کسانی که قبول نکرده بودند برای دفاع از حرم‌های مطهر بیایند قطع رابطه کرد و از آنها راضی نبود.

شهید کجباف مدتی در عراق بود و پس از آن عازم سوریه می‌شود، یک بار که به شدت مجروح شده بود و در بیمارستان بستری شد، به شدت بی تابی می‌کرد و می‌گفت اگر اجازه ندهند بروم با تکفیری‌ها بجنگم از بیمارستان فرار می‌کنم.

Image result for شهید کجباف

 دقیقا از چه تاریخی به سوریه رفت؟ شما با رفتنش مخالفت نکردید؟!

از فروردین سال گذشته شروع کرد به جمع‌آوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان. می‌گفت باید کاری بکنم. آن موقع هفته‌ای یک بار بیشتر به خانه نمی‌آمد. به قول دوستان و همرزم‌هایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت. دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه. من هیچ‌وقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او هم‌عقیده و هم‌نظر بودم. حتی به هادی می‌گفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) می‌شوم و تو هم به کارهای خودت برس. اما او می‌گفت نه! آنجا جای زن نیست. اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود. بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمی‌گذاشت راحت از پدرش دل بکند. پسرهایم هم مخالف رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقی‌تر تصمیم می‌گرفتند. سجاد پسر بزرگم به پدرش می‌گفت. بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه.

 بعد از سوریه رفتنش ارتباط شما با همسرتان چگونه بود؟ از حال و روزش خبر داشتید؟

تلفن که نمی‌توانست بزند. چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقت‌ها که می‌آمدند شهر زنگ می‌زد. آن هم خیلی کوتاه. فقط می گفت که سالم است. نمی‌توانست زیاد طولانی صحبت کند. گویا تلفن‌هایشان توسط اسرائیل شنود می‌شد. ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش می‌داد از اوضاع آن جا با خبر بودیم. تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند. از هم رزم‌هایش شنیدم که می‌گفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کرده‌است، به قول معروف کارهایی کرده‌است کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کرده‌بود. می‌گفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی. هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمی‌کرد.

  آقای کجباف بعد از مجروحیتش برگشت ایران؟

در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را می‌زنند. از ارتفاع بالا هم می‌زنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج می‌شود. پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت. هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم. انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان. چون در محاصره دشمن بودم. پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود.

در بیمارستان دمشق عملش می‌کنند و اعزامش می کنند ایران. در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند. در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد می‌آید تهران. اگر می‌خواهم ببینمش بروم تهران. دیدم که صدایش گرفته است. علتش را که پرسیدم گفت سرما خورده‌ام. دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه.

در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ می‌زدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان می‌کرد. انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.

هادی خیلی مردم‌دار بود و رعایت حال مردم را می‌کرد. وقتی مجروح می‌شد و از سوریه به تهران می آمد. همه دوستان آشنایان دلشان می‌خواست بیایند تهران ملاقاتش. اما اجازه نمی‌داد. می‌گفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من. از دکترش به زور اجازه می‌گرفت و خودش می‌رفت اهواز. همه علاقه‌مندانش هم می‌آمدند خانه.

همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت: «اگر من کشته شوم پیکرم را نمی‌آورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است.» بعضی‌ها بودند که سرزنشش می‌کردند. که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما می‌روید؟ در جوابشان می‌گفت: « جبهه ما الان آن جاست. اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم.»

شما یک‌بار به همراه خانواده به سوریه سفر کردید، شرایط آنجا طوری نبود که مانع از ماندن شهید کجباف در سوریه شوید؟

 زمانی که ما به سوریه رفته بودیم، تکفیری‌ها خیلی به حرم نزدیک شده بودند و صدای تیراندازی آنها به راحتی به گوش ما می‌رسید.

یک‌بار حاج هادی ما را به بازار برد تا کمی روحیه ما عوض شود، وقتی آنجا رفتیم من زنان بی حجاب زیادی دیدم، واقعاً از دیدن این صحنه‌ها ناراحت شدم و به همسرم گفتم شما به خاطر اینها در این نبرد حاضر شده‌اید؟ من راضی نیستم تو یک لحظه دیگر اینجا باشی و خودت را به خطر بیاندازی.

البته شهید کجباف بعداً برایم توضیح داد که ماندنش در سوریه برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و به ویژه حرم مطهر حضرت زینب(س) است و اینکه این چند نفر بی حجاب که همه مردم سوریه نیستند. وی قانعم کرد که حضور رزمندگان اسلام برای مقابل با دسیسه‌های صهیونیسم و استکبار است و امروز سنگر اسلام در سوریه و عراق است.

Image result for شهید کجباف

 برخی از دوستان شهید کجباف از رسیدن انگشتر اهدایی مقام معظم رهبری به شهید کجباف گفته‌اند، ماجرای این انگشتر چیست؟

 قرار شده بود که بهمن 93 مراسم عقد سجاد، فرزند شهید کجباف برگزار شود و خانواده عروس شرط کرده بودند که شهید کجباف در مراسم عقد حضور پیدا کند.

شهید کجباف در مراسم خواستگاری حاضر نشده بود و به همین دلیل خانواده دختر کوتاه نمی‌آمدند، سجاد با پدرش تماس می‌گیرد و موضوع را با حاج هادی در میان می‌گذارد.

شهید کجباف 2 روز قبل از عقدبه فرودگاه دمشق می‌آید که به اهواز برگردد اما دوستانش با وی تماس می‌گیرند که قرار است عملیاتی انجام شود و به حضور حاج هادی نیاز دارند.

ظاهراً پیش از این مقام معظم رهبری تعدادی انگشتر به سردار سلیمانی هدیه داده بودند و درباره این انگشتر فرموده‌اند که این را به کسی که خودتان می‌دانید، هدیه دهید؛ بعد از ا ین موضوع سردار سلیمانی این انگشتر را به حاج هادی هدیه داد.

 الآن این انگشتر کجاست؟

 شهید کجباف پس از اینکه نتوانست به اهواز باز گردد این انگشتر را به وسیله یکی از دوستان برای ما فرستاد و سجاد این انگشتر را به عنوان حلقه ازدواجش انتخاب می‌کند و اکنون پیش او به امانت است.

 همسرتان از مسائل و اتفاقات نبرد رزمندگان اسلام با تکفیری‌ها برای شما چیزی تعریف می‌کرد؟

 شهید کجباف همیشه می گفت دیگر چیزی به پایان این گروه تروریستی باقی نمانده و دلیل بقای این  گروه تروریستی تا کنون حمایت‌های شدید ترکیه و عربستان و حمایت‌های تسلیحاتی رژیم صهیونیستی است.

وی می‌گفت رژیم صهیونیستی این گروه را برای فتنه انگیزی در منطقه و به ویژه در سرزمین‌های اسلامی مسلح کرده و با عکس‌های ماهواره ای محل تجمع نیروهای مقاومت اسلامی را در اختیارشان می‌گذارند.

در مناطق بازپس گرفته شده توسط نیروهای مقاومت اسلامی مهمات رژیم صهیونیستی کشف شده اما به یاری خدا در این مبارزه پیروز خواهیم شد.

 شما پس از شهادت شهید کجباف هم عازم سوریه شدید؛ نحوه شهادت شهید کجباف و اینکه چگونه پیکر پیش تکفیری‌ها ماند هم اطلاعی کسب کردید؟

همرزمان شهیدبرایمان توضیح دادند که بئرالحریر سوریه یک منطقه استراتژیک تحت سیطره تکفیریان بود.این منطقه به علت خط ارتباطی تکفیریان و رژیم صهیونیستی از اهمیت خاصی برخوردار بود.بئرالحریر شامل شش روستا بود که تمامی آنها تحت سیطره داعش بود.

فرماندهی این عملیات بر عهده شهید کجباف بود اما متأسفانه این عملیات توسط جاسوسان تکفیری‌ها لو رفته بود به گونه‌ای که برخی از نیروهای تکفیری پس از اسارت گفته بودند که 3 روز قبل از عملیات منتظر انجام شدن عملیات آزاد سازی بصر الحریر بودند.

این عملیات در 3 محور انجام شده بود، متأسفانه عملیات گروه‌های مقاومت که شامل ارتش سوریه و تیپ فاطمیون در دو محور بود با به شهادت رسیدن فرمانده‌هانشان با شکست مواجه می‌شود و شهید کجباف در منطقه عملیاتی خودش محاصره می‌شود.

پس از اینکه نیروهای شهید کجباف محاصره می‌شوند، حاج هادی دستور عقب نشینی به نیروها را صادر می‌کند و همراه شهید حبیب الله پور و بی سیم چی‌اش به مقابله با تکفیری‌ها می‌پردازد.

شهید هلیسایی برای پشتیبانی و کمک به شهید کجباف آمده بود که تک تیراندازان داعشی وی را به شهادت رساندند و شهید کجباف و شهید حبیب الله پور هم از این جمع به شهادت می‌رسند، البته بی سیم‌چی توانست فرار کند و برخی از چیزهایی که در جیب‌های شهید کجباف بود را به عقب بازگرداند.

خبر شهادت شهید کجباف را چه کسی به شما گفت؟

 کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب امسال شهید می‌شوند. گروهک‌های تکفیری پس از اینکه شهید کجباف و هم‌رزمانش را به شهادت رساندند، تصاویر وحشی‌گری خود را در رسانه‌های خودشان در فضای مجازی منتشر کردند، . چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم. بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند. ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند. پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم. از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم. حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان. آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی توانستیم ساکتش کنیم. ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود.

 چگونه شد که گروهک تکفیری داعش پیکر شهید کجباف را به اسارت گرفت؟

ظاهراً داعشی‌ها پیکر هر شهید ایرانی را که بتوانند به اسارت می‌گیرند تا بتوانند پس از آن برای مبادله با اشراری که به دست نیروهای مقاومت اسلامی در سوریه دستگیر شدند، استفاده کنند.

پس از اینکه پیکر به دست داعشی‌ها اسیر شد برخی از دوستان آمدند و گفتند که برای آزادی پیکر سه راه وجود دارد؛ خرید پیکر از گروهک‌های تکفیری، معامله و معاوضه با داعشی‌های دستگیر شده به دست نیروهای مقاومت و یا انجام عملیات توسط نیروهای مقاومت اسلامی.

 چرا با دادن پول برای بازگشت پیکر همسرتان مخالف بودید؟ تصور عکس العمل شما تقریبا غیر ممکن است؟

اگر پیکرش مانند بقیه شهدا بود من مشکلی نداشتم. اما وقتی وضعیت به این شکل درآمد و پای پرداخت پول آن هم یک و نیم میلیارد دلار پیش آمد با خودم گفتم این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواستم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود. همسر من که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر ایشان را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است و من هم در عمل به ایشان اقتدا نمودم. من هم از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از عکس العمل ما مبنی بر مخالفت با پرداخت پول پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.

 خانواده تان هم موافق تصمیم شما بودند؟

بله پسرهایم دقیقا نظر من را داشتند. دخترم اول خیلی ناراحت بود اما من به او گفتم جسم تنها لباس تن است و روح پدرش هم اکنون در بهترین شرایط ممکن است. دخترم الان ازدواج کرده و دو فرزند هم دارد. بیشتر از دخترم، بچه هایش عاشق بابابزرگشان هستند. بعد از رفتن هادی نوه بزرگم امیرحسین به شدت ضربه روحی خورده و افسرده شده است. من از خداوند برای آنها طلب صبر و آرامش دارم.

 پس چگونه نیروهای مقاومت توانستند پیکر شهید کجباف را به میهن بازگردانند؟

چیزی که دوستان گفته‌اند این بود که 50 روز پس از شهادت شهید کجباف داعشی‌ها از موضوع مبادله و یا خرید پیکر توسط نیروهای مقاومت مأیوس می‌شوند و پیکر را در منطقه‌ای به همراه چند تن دیگر از شهدا در گور دسته جمعی خاک می‌کنند.

نفوذی‌ها هم این موضوع را به نیروهای مقاومت اطلاع می‌دهند و رزمندگان مقاومت توانستند در یک عملیات پیکر را بازگردانند.

 شما پس از شهادت کجباف دیداری با امام خامنه‌ای داشتید؟

 بله دیداری 15 دقیقه‌ای با امام خامنه‌ای داشتیم که واقعاً مایه دلگرمی ما شد.

ماجرای دیدارتان را با مقام معظم رهبری بفرمائید.

 من در همه مدتی که شهید کجباف در جبهه‌های مختلف با دشمنان اسلام مبارزه می‌کرد خود را با یک آیه‌ای از قرآن صبر می‌دادم و وقتی به دیدار امام خامنه‌ای رفتیم، ایشان 3 بار این آیه را برای بنده تکرار کردند. فعلاً این آیه قرآن کریم را نمی‌گویم چون رازی است که نمی‌خواهم فعلا بازگو کنم.

 شما سال‌های زیادی از همسر شهیدتان دور بودید، دلیل این دوری حضور وی در جبهه‌های مختلف بود که امروز سبب شده ما در کشور امنیت را احساس کنیم، حالا اگر توصیه‌ای دارید، بفرمائید؟

بنده در این مدت به مظلومیت اهل‌بیت(ع) پی بردم، وقتی ما پس از شهادت شهید کجباف به سوریه رفتیم و یا در زمان تشییع پیکر شهید در کشور مردم زیادی از ما استقبال کردند؛ مردم سوریه واقعاً ارادتی عجیب به شهید کجباف داشتند اما شما ببینید که پس از واقعه کربلا چه استقبالی از اسرای اهل‌بیت(ع) می‌شود.

امروز اگر شهید کجباف بود تنها توصیه‌اش گام برداشتن در مسیر اهل بیت(ع) و تبعیت از ولایت فقیه بود. شهید کجباف به همواره به ندای ولی فقیه لبیک گفت و از امروز به بعد ما نیز باید به فرمان ولی فقیه‌مان لبیک بگوئیم.

شعری از شهید هادی کجباف

حاج هادی کجباف

حاج هادی کجباف

کوچه ای بی شهید اگر مانده
ناشهیدش منم که جا مانده

با سواران سواره می راندم
همه رفتند و من جا ماندم

گفتم اینجا مرا رها نکنید
نگذاریدم و جفا نکنید

تن بی روح را نمی خواهم
جسم مجروح را نمی خواهم

اینکه اینجاست لاشه است نه روح
"شاعری خسته" و "عاشقی مجروح"

چه بگویم قسم به ذات خدا
روح من رفته است با شهدا

رفته بودم، سفرم مهیا بود
پای من بر سر ثریا بود

آتش و دود بود یادم هست
وقت موعود بود یادم هست

خط پایان! نه، فصل آغازین
بر زمین تا خدا چراغ آذین

لاله ها فوج فوج می رفتند
تا فراسوی اوج می رفتند

از مسیری به روشنایی نور
می گذشتند لاله های غیور

لاله ها بال داشتند آن روز
و مرا جا گذاشتند آن روز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد