حاجی، این آخرین حرف ماست. به امام بگو همونطور که به ما گفت عاشورایی بجنگید، عاشورایی جنگیدیم. سلام ما رو به امام برسون.
حاجی بیسیم را دست به دست کرد.
دل توی دلش نبود.
به التماس گفت «شما رو به خدا بیسیم رو قطع نکنین، حرف بزنین!»
چند روز میشد که بچهها توی کانال کمیل گیر کرده بودند؛ بدون آب و مهمات.
چند بار منطقه دست به دست شده بود. خیلی ها زخمی و شهید شده بودند. جبهه داشت از دست میرفت. حاجی آرام و قرار نداشت.
یکدفعه بیسیم را ول کرد و زد بیرون. راه میی رفت و مثل مجنونها با خودش حرف می زد.
نمیخواستم حاجی در این شرایط برود جلو.
دیگر عصبانی شده بود.
سرم داد زد «مگه نمی دونی حضرت علی دربارهی فرمانده چی گفتن؟
فرمانده باید در قلب نبرد باشد، جایی که جنگ نمایان است.
حالا تو هی کاری کن که من دیرتر برسم.»
کلاش را برداشت و پرید پشت موتور که با اکبر زجاجی بروند خط.
شاید راهی برای بچهها پیدا کنند.