فقط 14 سالش بود شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد، اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید (پیرمرد گردان) باران آتش و گلوله لحظه ای تمامی نداشت پیرمرد گفت: مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ..؟ هنوز حرفهای پیرمرد تمام نشده بود که گشتاب حالت مردانه ای به خودَش گرفت و گفت: عمو حواست کجاست؟ یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن