زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم شهید مهدی عزیزی :واقعا اهل این دنیا نبود اگر لباس نویی می گرفت به دیگران می داد/ زندگی نامه و وصیت

« قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا........ این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیض دائم رحمت او امیدوار می سازد. و تو نیز نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک را بگشایی و از دلبستگی هایت هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان خود را به قافله سال 61 هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت برسی. » سید شهیدان اهل قلم شهدای مدافع حرم به خوبی دریافتند که نوبت امتحان صداقت شیعیان فرا رسیده است و هر کس برای امام حسین علیه السلام سینه زده است باید به میدان بیاید. نشان دادند که سینه زدن هایشان برای خودشان نبوده است. نشان دادند یا لیتنا کنا معک گفتنشان تعارف نبوده است و آماده اند در این راه سر بدهند و به اول مدافع حریم ولایت حضرت زهرا سلام الله علیها اقتدا کردند. در این شماره پای صحبت های مادر و همرزمان شهید بزرگوار مهدی عزیزی نشستیم.



سعیدم من، شهیدم من

مهدی، مظلوم و آرام

یکم مهر 1361 ، دومین فرزند خانواده عزیزی به دنیا آمد. پسری زیبا و درشت اندام. پدرش نظامی بود و در شهرک توحید که مخصوص نظامی ها بود زندگی می کردند. کامش را با تربت سید الشهدا باز کردند. در آن ایام جنگ، مهدی یک بچه چند ماهه و پدرش دائم در مأموریت بود. می ترسیدم که نکند شاید نتوانم از مهدی نگهداری کنم ولی مثل اینکه مهدی شرایط را خیلی خوب درک کرده بود. در آغوشم که بود به من آرامش می داد. آنقدر ساکت و مظلوم بود که پدرش او را مظلوم مهدی صدا می زد.

سعیدم من، شهیدم من

آن روزها تلویزیون رزمنده ها و جنگ را خیلی نشان می داد. مهدی که تازه راه افتاده بود جلوی تلویزیون می ایستاد و می گفت: « سعیدم من، سعیدم من ..... » دقت کردم، دیدم منظورش(شهیدم من) است. سرودی که آن ایام از تلویزیون پخش می شد این بود: شهیدم من ... شهیدم من .... به کام خود رسیدم من ...
حالا که فکر می کنم، می بینم چقدر به هم نزدیک اند کلمات سعید و شهید. آیت الله حق شناس( رحمة الله علیه) یک روز با مهدی و چند نفر از بچه ها برای دیدن آیت الله حق شناس(ره) رفتیم. ایشان به مهدی نگاه معناداری کردند و گفتند: شما به این آقا مهدی خیلی احترام بگذارید ..... ما خیلی تعجب کردیم.
یک روز هم به اتفاق مهدی برای عیادت آیت الله حق شناس به بیمارستان رفتیم. یکی یکی برای دست بوسی به سمت ایشان می رفتیم. نوبت مهدی که رسید حاج آقا گریه کردند. باز هم ما تعجب کردیم. در مسیر برگشت به شوخی به مهدی گفتم: اهل سر بودی و ما نمی دانستیم ....! بعد از شهادتش همه یقین کردیم که واقعاً اهل سر بود.

می‌گفت می‌خواهم بزرگ شوم جبهه‌کار شوم

پدرش چند سالی برای ماموریت به جزیره خارک رفته بود و مهدی با زبان بچگانه‌اش می‌گفت می‌خواهم بزرگ شوم جبهه‌کار شوم و خودم صدام را بکُشم! مهدی هوای ما را خیلی داشت و در نبود پدرش از ما مراقبت می‌کرد.از کودکی به کلاس قرآن می‌رفت و آموزش قرآن را فراگرفت. مهدی بچه من بود ولی معلم من هم بود زمانی که قرآن می‌خواندم می‌آمد غلط‌های من را می‌گرفت و با شیوه خیلی زیبا معنی آنها را می‌گفت و می‌گفت: قرآن نامه‌ای از طرف خداست و باید معنی آن را بلد باشید من خیلی دوست داشتم قرآن و دعا می‌خواندم مهدی برایم آنها را بخواند. بچه بسیار درسخوانی بود و در سال اول راهنمایی عضو بسیج شد و به خواست ما رشته تجربی را انتخاب کرد. مهدی همیشه می‌گفت می‌خواهم بروم سپاه خدمت کنم و برایم دعا کن.

بسیار ولایتی به تمام معنا بود در زمان فتنه 88 بود که 10 روز بود او را ندیده بودیم

او می افزاید: هیچ وقت از خودش چیزی نمی‌گفت و ما نمی‌دانستیم او در کجا است. بسیار ولایتی به تمام معنا بود در زمان فتنه 88 بود که 10 روز بود او را ندیده بودیم و بعد از 10 روز که آمد دیدیم که 10 کیلو لاغر شده به منزل آمد و با عجله حضرت آقا را برداشت و گفت: این عکس‌ها را به موتورم می‌چسبانم تا ببینم چه کسی جرات می‌کند به حضرت آقا حرف بزند. یک عکس تمام قد از حضرت آقا را در خانه چسبانده بود هر صبح که بیدار می‌شد اول به امام زمان سلام می‌کرد و بعد به حضرت آقا سلام می‌داد. عشق به ولایت او  به گونه‌ای بود که اگر از تلویزیون بیانات حضرت آقا پخش می‌شد همان موقع بلند می‌شد و می‌ایستاد. مهدی مال ما نبود، برای همه بود. روزهایی که زود از سرکار تعطیل می‌شد از همان طرف به خیریه‌ای می‌رفت و در آنجا به نیازمندان کمک می‌کرد این موضوع را بعد از شهادتش متوجه شدیم. از پولش چیزی برای خود پس‌انداز نمی‌کرد و همیشه آن را به دیگران کمک می‌کرد و  با شهید هادی ارتباط عاطفی زیادی داشت.دو ماه مانده به شهادتش من و مادربزرگش را به حضرت عبدالعظیم برد سپس به حرم حضرت امام رفتیم و در نهایت ما را به مزار شهدا برد و در آنجا به ما می‌گفت مادر هر چی از این شهدا بخواهید بهتان می‌دهند دعا کنید که عاقبت به خیر شوید. وقتی که به سر مزار شهدای گمنام می‌رفتیم به من می‌گفت مادر این شهدا روزی مادر داشتند اما الان مادرانشان چشم‌انتظارشان هستند شما باید برای اینها مادری کنید.


سپاه

به دلیل علاقه زیادش به بسیج و سپاه تصمیم گرفت به عضویت سپاه درآید. به ایشان گفتیم: پدرت نظامی است! تو دانشگاه برو. اما او قبول نمی کرد. می گفت می خواهم بروم سپاه ....و رفت.

فقرا

خیلی هوای فقرا را داشت. قسمت زیادی از حقوقش را به فقرا و مستمندان می داد. یک بار طلبی را که از محل کارش داشت گرفت و در جواب ما که گفتیم: می خواهی با این پول چه کنی؟
گفت: به یکی از اقوام می دهم که یک ماشین بخرد و با آن کار کند تا زندگی اش را بچرخاند.
بارها به دوستانش گفته بود که مدیونید اگر پول بخواهید و به من نگویید ....
یکی از اقوام گفت، یک بار دیدم یک زن غریبه ای زیر عکس مهدی در میدان قیام نشسته بود و گریه می کرد. پرسیدم: شما این شهید را می شناسید؟ گفت: این جوان چندین سال بود که به بچه های یتیم من کمک می کرد و احوال ما را جویا می شد.

مادر هر چیز که می‌دهیم مال ما است ولی مابقی چیزها برای دنیاست

مادر شهید می گوید: هر بار از او می پرسیدم که پول هایت را چه می کنی و آیا سبد کالایی به تومی دهند یا خیر تنها یک جواب می داد و آن اینکه "مادر مگر چیزی نیاز داری". نمی گفت که اینها را به کسی می دهد. همیشه می‌گفت "مادر هر چیز که می‌دهیم مال ما است ولی مابقی چیزها برای دنیاست". بعد از شهادتش بود که تازه فهمیدم چه می‌کرده و کجاها کمک رسانی می کرد.

وی از واریزهای اول ماه مهدی در شورای محله سخن به میان می آورد و بیان می دارد: پس از شهادتش اعضای شورای محله گفتند که در ابتدای هر ماه کمک هایی را برای نیازمندان می آورد و طی دو ماه مانده به عید کمک هایی را برای نیازمندان تهیه و تدارک می دید.


سعیدم من، شهیدم من


پیرزن و خانه خراب

یک بار خودش تعریف کرد که: « در یک محله ای یک پیرزنی را دیدم یک گوشه نشسته و به سختی یک گونی را می کشد. کنجکاو شدم و دنبالش رفتم تا اینکه دیدم به خانه خراب های رسید که واقعا جای زندگی نبود. بیشتر تحقیق کردم و فهمیدم یک پیرمرد علیلی هم آنجا زندگی می کند. خیلی ناراحت شدم و با یکی از رفقا پیگیر تعمیر خانه شدم و فهمیدم قابل تعمیر نیست و باید کوبیده بشه و به هر نحوی بود کمکش کردیم تا در خانه بهتری زندگی کند. »
داشتن این روحیه ها باعث متمایز شدن مهدی از بقیه می شد، در جامعه ای که خیلی ها به دنبال این هستند که ساک منافع خودشان را ببندند، او اینطور فکر می کرد.
نتیجه تصویری برای شهید مهدی عزیزی

ساده زیستی

واقعا اهل این دنیا نبود. این اواخر که قرار بود اعزام شود موتورش را دزدیدند. آمد پیش من و گفت: مامان! درویش بودیم و درویشتر شدیم. دنبال خرید لباس نو نبود و اگر لباس نویی می گرفت به دیگران می داد. یکی از دوستانش می گفت: بعد از شهادت مهدی به محل شهادتش رفتم. دیدم ساعت مچی مهدی دست یکی از بومی های آن جا است.
خیلی به او اصرار کردم که حاضرم با هر قیمتی ساعت را از او بخرم، ولی قبول نکرد و می گفت : هر قیمتی که بگی باز هم آن ساعت را نمی دهم. پرسیدم: چطور شد که ساعت رو به او داده؟ گفت: صبح روز شهادتش به محل اقامت ما آمد و نماز را در آنجا بجا آورد. من محو تماشای نمازش شده بودم بعد از نماز به سمت من برگشت و ساعتش را به من داد. خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم.

علاقه به خانواده

خانه که بود مدام به من کمک می کرد. مهدی مثل پروانه دور من و پدرش می چرخید. خیلی به ما احترام می گذاشت. پدر بزرگش بیش از صد سال عمر کرده بود. وقتی می رفتیم شهرستان، من نمی توانستم خیلی به این پیر مرد برسم. اما مهدی به جای من به او کمک می کرد. غذا برایش لقمه می کرد و در دهانش می گذاشت .......
مهدی مصداق واقعی حدیث نبوی «خیرکم خیر لاهله » بهترین شما کسی است که برای خانواده اش بهترین باشد.

ازدواج نکرد

مهدی جوان رعنا و زیبایی بود. چند بار بهش اصرار کردم که ازدواج کند، مخصوصا در سال منتهی به شهادتش. ولی او قبول نمی کرد. یک بار گفتم که دختر یکی از شهدا هست که خیلی دختر خانوم و با کمالاتی است. مهدی گفت: مادر! این دختر چه گناهی کرده که هم فرزند شهید شود و هم همسر شهید .....


سعیدم من، شهیدم من


راضی کردن مادر

مدام با من صحبت می کرد و می گفت: مادر! اگر در این زمان، امام حسین علیه السلام بود و من برای یاری حضرت می خواستم بروم کربلا، شما اجازه می دادید؟ گفتم: صد تا مثل تو فدای سر امام حسین علیه السلام. گفت: مادر! الان همان زمان است. دیدی چه طور به قبر حجر ابن عدی حمله کردند؟! اگر دستشون به قبر حضرت زینب سلام الله علیها برسد همین کار را می کنند.
گفتم: پسرم می دانم ولی تو بمان و همینجا خدمت کن.
گفت: نه مادر نمی توانم. این صحنه ها را که می بینم جگرم آتش می گیرد.
مادر! اگر من شهید شدم نگویید که اگر اینجا بود چیزیش نمی شد و چرا رفت و از این حر فها .... این ها حر فهای شیطان است .. فقط به یاد مصایب حضرت زینب سلام الله علیها باشید.

آخرین خداحافظی

وسایل هایش را جمع کردم. دیگه نایی نداشتم. زنگ زدم خواهرم بیاد کمکم. حوله را از ساک در آورد و گفت چفیه کفایت می کند. تخمه را هم که همیشه می برد کنار گذاشت و گفت نمی خواهم. ولی من یواشکی گذاشتم تو ساکش چون می دونستم خیلی تخمه دوست دارد. هر وقت می خواست به مأموریت برود درباره برنامه و کارهایی که می خواست انجام بدهد صحبت می کرد. ولی ایندفعه چیزی نگفت. یک دفعه یک حرفی زد که بعدها فهمیدم چرا آن را گفت. برگشت و گفت: شرمنده که این دفعه چیزی نمی توانم بیاورم!
از زیر قرآن ردش کردم، بعد برگشت و انگشترش را به من داد و رفت ....به خواهرش گفتم برو پشت سرش و خوب نگاهش کن. نگاهمان را نمی توانستیم ازش برداریم .....

آخرین حرف ها

روز قبل شهادتش به داداشش زنگ زد و گفت: سال خمسیم رسیده، برو قم و خمسم را بده . 0 30 تومان هم به نانوایی لواشی بدهکارم لطفا آن را هم بده. به دایی اش پیامک داده بود که: « سلام، من ماموریت هستم. وصیتنامه ام دست شماست. اگه اتفاقی برایم افتاد یک دستمال اشک و مقداری تربت و مهر کربلا لای قرآن روی طاقچه، در قبر در پهلویم بگذارید. حلال کنید. یا علی مدد .»

شهادت

بیست و چهارم ماه رمضان بود که شهید شد. یازدهم مرداد سال 92 پیکرش را که آوردند تشییع با شکوهی شد. وقتی در قبر گذاشتن، گفتم: مهدی جان! یادته گفتم وقت خواب تشک بنداز زیرت، گفتی وقتی آدم قراره روی خاک بخوابه به زیر انداز نیاز نداره ..... خوشحال بودم که به همه آرزوهاش رسیده بود. می خواست کربلا برود که رفت، می خواست شهید بشود که شد.

مهدی شهید

عباس آقا! خادم مسجد امام رضا علیه السلام می گوید: یک روز در حیاط مسجد نشسته بودم که مهدی آمد کنارم نشست و یک نگاهی به عکس هایی که بالای دیوار مسجد زده بودند انداخت و گفت: یعنی میشود یک روزی عکس ما را هم بزنند آن بالا .... و حالا عکس کربلایی مهدی عزیزی هم آن بالاست. مهدی ای که همرزمانش یک بزرگداشت در سوریه برایش گرفتند .....


خوابی که خبر از شهادت مهدی داد

این خواب دو روز بعد با خبر شهادت مهدی تعبیر شد و با صحنه هایی که خانواده شهید در معراج شهدا دیدند مطابقت پیدا کرد.
مادر شهید می گوید: صد در صد از راهی که انتخاب کردم راضی هستم و این باعث افتخار من است. اگر برای مهدی غیر از این پیش می آمد من باید شک می کردم. شهادت لیاقتش بود. مهدی حالت خاصی داشت. هیچ وقت نمی توانستم وی را با دل سیر نگاه کنم . برای همین هر وقت می آمد جلوی پایم می نشست سریع بلند می شدم یا می آمد جلویم می ایستاد سرم را پایین می انداختم گویی قلبم کنده می شد. این حالت را از کودکی نسبت به مهدی داشتم. هر وقت در نماز می نشست ساعت ها دست به دعا بود وگردنش کج. من میگفتم خدا من که نمی دانم این چه می خواهد هر چه می خواهد حاجت روایش کن.

آرزویی که رهبری در دیدار با خانواده شهید عزیزی کردند

مادر شهید در ادامه سخنانش از دیدار با مقام معظم رهبری سخن به میان می آورد ومی گوید: حدود یک ماه از شهادت مهدی می گذشت که خبر دیدار با رهبری تسکینی بر دل داغ دیده ما شد. در این دیدار خانواده های شهید کنعانی، شهید اسماعیل حیدری، شهید باغبانی، شهید کارگر برزی و ... حضور داشتند. رهبر هر خانواده را صدا می کرد و قرآن متبرکی را به خانواده شهدا می دادند. وقتی که نوبت به ما شد ایشان در اولین سوال پرسیدند آقا زاده ازدواج کرده بودند؟ جواب دادیم خیر. ایشان پرسیدند چرا ؟ جواب دادم همیشه آرزوی ایشان شهادت بود، مهدی هیچ وقت به فکر این دنیا نبود که رهبر در پاسخ به این صحبت گفتند ما هم آرزویمان همین است پس شما خانواده شهدا دعا کنید ما هم به آرزویمان برسیم.


در رکاب شهدای عاشورا

بعد از شهادت مهدی، به همراه سایر خانواده های شهدای مدافع حرم رفتیم به دیدار آقا .... خیلی لحظات خوبی بود. حضرت آقا پشت عکس مهدی نوشته بودند:
حقیقتا این شهدا در راه امام حسین علیه السلام و در رکاب شهدای عاشورا به شهادت رسیدند.

وصیتنامه

بسم الله الرحمن الرحیم
کلُ شّی هالکُ الا وّجهه
همه چیز از بین می رود جز ذات پروردگار

با سلام و صلوات بر آخرین ذخیره الهی بر روی زمین حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه) و نجات بخش بشریت از ظلمت و گمراهی و با سلام و درود و آرزوی طول عمر برای نایب برحقش امام خامنه ای(حفظه الله)

خداوندا تو شاهدی که دوست داشتم همیشه سرباز راستین برای ولایت باشم؛ تو شاهدی که دوست داشتم بسیجی وار زندگی کنم. و اینک که به سوی تو می آیم امیدی جز کرم، عفو و بخشش تو ندارم.

 ما را امید عفو تو مغرور کرد و بس
گر شد خطا بدین سخن بی ریا ببخش

 امروز دوشبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ساعت ۸ شب دوست داشتم چند کلمه ای به عنوان وصیت ازخودم داشته باشم. در دلم حرف های زیادی برای گفتن دارم اما توان به قلم آوردن آنها را ندارم. دوست داشتم آقای خودم حضرت حجت بن الحسن (علیه السلام) را می دیدم. دوست داشتم یک بار هم که شده آقا را می دیدم و بعد از این دیار فانی رخت بر می بستم.

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

به تمام دوستان و آشنایان و تمام کسانی که این وصیت نامه رامی خوانند بگویید هر کاری که می توانند بکنند تا مبادا آقا لحظه ای از آنها دلگیر و ناراحت شوند. از تمام دوستان و آشنایان تقاضا می کنم نگذارند رهبر انقلاب تنها و مظلوم بماند.

به پدر و مادرم هم سفارش می کنم که در رفتن من بی تابی و گریه نکنند که این راهی است که همه می پیمایند. برای من طلب استغفار و بخشش از درگاه الهی بکنید.

به خواهرم توصیه می کنم که حجاب اسلامی خود را حفظ کرده و در تربیت اسلامی فرزندانش کوشا و صبور باشد. همچنین به برادرم نیز در مورد انجام فرامین و دستورات اسلامی توصیه موکد دارم.

درخاتمه از پدر و مادرم حلالیت می طلبم و از آنهاطلب بخشش دارم. ان شاءالله که مرا ببخشید.

 ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به من سوخته بی سر و پا کن


نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 30 تیر 1400 ساعت 19:33

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد