شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا»
از بسیجیان مشهد در روز دوم شهریور 1363 به دنیا آمد،
او دومین پسر خانواده بود و به غیر از خودش سه برادر
دیگر هم داشت، حسن پس از اخذ دیپلم در دانشگاه حقوق
شهرستان «بردسکن» قبول شد، اما به آنجا نرفت و در
نانوایی پدر مشغول به کار شد.
او از روحیه نظامیگری برخوردار بود و به رزم علاقه
داشت و این خصوصیت، از او یک بسیجی فعال ساخته بود که
همیشه در رزمایشهای عمومی، داوطلبانه حضور داشت.
شهید قاسمی دانا به اهل بیت عصمت و طهارت ارادت ویژهای
داشت و این دوستی به گونهای بود که دو ماه محرم و صفر
را عزاداری میکرد و لباس مشکی از تنش خارج نمیشد.
همیشه به شهادت فکر میکرد. دلنوشتههای زیادی از او
برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جاندادن برای ائمه
(ع) را خواهان است.
او به طور داوطلبانه به سوریه رفت و در مدت کوتاهی که
در آنجا بود، لیاقتهای خود را نشان داد. اما پس از
مدت کوتاهی بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید.
پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در
مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
به گفته پدر شهید قاسمی دانا، شهید
در اخبار سوریه شاهد کشت و کشتار بی رحمانه مردم توسط
نیروهای تکفیری و جسارت به حرم مطهر حضرت زینب کبری
(س) و حضرت رقیه (س) بود و همین مسئله سبب شد که خودش
به صورت داوطلبانه عازم سوریه شود و از این مکان مقدس
و مردم بی گناه دفاع کند. وی از 25 فروردین ماه در
سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت 22 روز در منطقه حاضر
بود و در صبح جمعه 19 اردیبهشت به شهادت رسید. پیکر
مطهر او در 22 اردیبهشت وارد کشور شد. در روز بیست و
پنجم که مصادف با نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز
عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) بود در میان حضور
پرشور مردم و مسئولان در باغ پایین آرامگاه خواجه ربیع،
بلوک 6 ردیف 16 به خاک سپرده شد.
نقل مشهوری است که شهید حسن قاسمی دانا خودش را یک
افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان
و با جمع آنان که داوطلبانه میرفتند، رهسپار سرزمین
سوریه شده است. او خودش را حسن قاسمپور معرفی کرده
بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی
نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. یک سال از
شهادتش میگذرد و حالا دوستان ایرانی و افغانستانیاش
برایش یادواره میگیرند و از سوز شهادتش میگویند.
پدر این شهید در گفتوگویی با خبرگزاری تسنیم به گفته
یکی از همرزمان فرزندش اشاره کرده و گفته بود: دشمن از
حسن سئوال میکرد که تو کی هستی؟ و او پاسخ میداد
شیعه علی (ع)، شیعه زینب (س)، سپس دشمن میگفت نه تو
کافر هستی و حسن نیز در جواب همان جمله را تکرار میکرد
و این تکرار بارها و بارها از سوی هر دو طرف تکرار شد
تا اینکه نهایتاً نیروی دشمن به سمت فرزندم تیراندازی
کرد و او به شدت مجروح شد.
گفتگو با
مادر شهید مشهدی مدافع حرم حضرت زینب(س) در سالگرد
شهادتش
* لطفا خودتان را برای ما معرفی
کنید؟
من مریم طربی هستم. متولد هزار وسیصدو چهلو چهار.
* شهید اهل مطالعه هم بود؟
بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود.
حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد میخواند. اهل
خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا… بهجت علاقه
ویژهای داشت و تقریبا تمام کتابهای ایشان را خوانده
بود. الان هم کتابهای زیادی از او در خانه داریم.
آیا برای شهید
خواستگاری رفته بودید ؟
از ۲۵ سالگی حسن پیگیر ازدواجش
بودم. دختری را پیدا کرده بودم که خیلی اشتراکات با او
داشتیم. فقط مانده بود که برویم ببیندش. قرار هم
گذاشته بودم. وقتی به حسن گفتم خیلی ناراحت شد.
گفت امشب شب شهادت حضرت رقیه (س) است. من نمی آیم. می
خواهم بروم هیئت. در مقابل اصرارهای من که فقط یک
دیدار ساده است، تسلیم شد؛ ولی یک شرط گذاشت.گفت: اگر برای پذیرایی شرینی بیاورند، همه چیز آنجا
تمام خواهد شد. من هم قبول کردم.از آنجایی که با خانواده عروس هماهنگ نکرده بودم،
اتفاقا آنها با شیرینی پذیرایی کردند. همانجا با چشم و
ابرو اشاره کرد که برویم. هر چقدر اصرار کردم حاضر نشد
حتی پنج دقیقه با دختر صحبت کند.
خیلی از دستش ناراحت شدم. گفتم: آخر شیرینی هم شد ملاک
ازدواج؟! تو وقتی وارد خانه خودت شدی هر طور خواستی
زندگی کن.
می گفت: من کسی را می خواهم که از بچگی با این مسائل
عجین شده باشد.
البته اکثر وقتهایی که در مورد ازدواج حرف میزدم، جواب میداد: « من
هدفهای بزرگتری دارم» این آخرکاری قبل از رفتنش به
سوریه به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر
دل من آمد اما باز هم قبول نمیکرد. حدود هفت یا هشت
ماهی بود که میگفت: « یک هدفی دارم اگر آن انجام نشد،
حتما به ازدواج میرسم.»
* یعنی فکر میکنید میدانست به
شهادت میرسد؟
اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح بود.
الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تکتک پاورقیها
نوشته است: «میشود به آرزوی شهادت برسم».
* از چه زمانی تصمیم گرفت به
سوریه برود؟
از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود
خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود، به من میگفت:
«باید کاری انجام دهم.» یک شب سیدی حادثهای را آورد
که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی
تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت:
«باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد.
مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلومخواهی بلند شود»
جستهوگریخته هر شب این حرفها را برایم میزد. تا
اینکه حدود یکماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من
گفت: «اگرمن بروم شما چکار میکنید؟ اگر برنگردم چه
عکسالعملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده میکرد.
* واقعا به عنوان یک مادر راضی
شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین
رسیدید؟
میتوانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در
برابر حرفهایی که میزد نمیتوانستم نه بگویم.
* یعنی تا این حد دینش کامل بود
و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
بله، آنقدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به
خودم نمیتوانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی
شده بودم.
* آیا شهید قاسمیدانا دورههای
رزم را هم گذرانده بود؟
بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را
آموزش می داد.
* سربازی ایشان درکجا بود؟
سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال
بود و میتوانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم
رفت. بعد هم با اینکه میتوانست در مشهد بماند به مرز
طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و
کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
* آن وقتها آسیبی ندیده بود؟
نه. اتفاقا حسن یک دفتر خاطرات هم از دوران سربازی
دارد و با خواندن مطالبش متوجه شدم آنقدر دوران سختی
را گذرانده است که مدام منتظر است، برایش اتفاق بدی
بیفتد.
* از آنجایی که پسرتان در شرایط
بدی بود، آنوقتها فکر میکردید، شهید شود؟
من آنوقتها اصلا به دلم نبود که حسن شهید شود و
هروقت به من میگفت: مادر فکر میکنی در سربازی آسیب
ببینم؟ در جوابش میگفتم: نه مادرجان شماهیچکاری
نخواهی شد. حتی تصادفهای وخیمی هم کرد، اما هیچ مشکلی
برایش پیش نیامد. هرکدام از این اتفاقها را که کنار
هم میچینم می بینم قرار بود حسن برایش اتفاقی نیفتد و
بیاید و شهادت نصیبش شود.
* شهید فقط یکبار به سوریه رفت
و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.
*دیگران به او نگفتند نرود؟
کسی خبر نداشت. فقط خودم میدانستم.
*جدی؟ ! حتی پدرشان هم بیخبر
بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که میخواهم به کربلا بروم.
در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ میشود، جواب داد :نه.
آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان میگوید:
وقتی که برای خداحافظی به مغازهام آمد یک جوری نگاهم
کرد که دلم لرزید.
* پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟
دقیقا لحظه لحظهاش را یادداشت کردم. سهشنبه بود،
ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت
میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد. آن سال از من
خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی
شانهاش بود را نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه
در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست.
برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم،
میدانستم که دارد به جنگ میرود. سرش را انداخت پایین
و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او
گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت
روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه
قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین
رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با
تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه
نداد. دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش
کشید و عقب رفت.
*پس باز هم نگذاشت، شما صورتش
را ببوسید؟
بله، اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن
پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده
است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن
سست شود.
*برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟
نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه
کردم. حسن اینبار سنتشکنی کرد و برخلاف همیشه حتی
برنگشت و پشتسرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه
توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن
رفت، دیگر برنمیگردد.
*پس ایشان خیلی به شما علاقمند
بود؟
بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از
او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به
دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که
با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند،
اما حسن من سر داشت. شاید چون نمیخواست دل مادرش را
بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و
بوسیدمش.
* شهید حسن
قاسمیدانا خیلی زود بعد از رفتن به سوریه به شهادت
رسیدند، درست است؟
اتفاقا همرزمهایی که با او بودند، میگویند وقتی
برای اولینبار به چهرهاش نگاه کردیم، پیش خودمان
گفتیم: زود به شهادت میرسد. در حالی که سر نترسی
داشت، اما در چهرهاش یک معنویت خاصی بود که آدم را
جذب میکرد. در مورد مهارتهای رزمیاش در همان ٢٢روزی
که در سوریه بود، خیلیها خاطرات ویژهای دارند.
*چند نمونهاش را بیان میکنید؟
میگفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان نباید وقتی وارد
سوریه شده بود، میگفت که مربی آموزش است. وقتی که
٢روز آموزش سلاح دیده است، به او گفتند: «عجب چه به
٢روز سریع همه چیز را یاد گرفتهای؟!» بعد از ٣ یا
۴روز که در عملیاتها شرکت میکرده و خیلی تاکتیکی عمل
کرده، تازه فهمیدهاند که خودش مربی رزم است.
*بچههایی که برای دفاع از
حرمین معصومین به عتبات عالیات میروند، آیا همه
داوطلب هستند؟
چیزی به اسم فراخوان وجود ندارد. همه به صورت داوطلب
هستند. این همان بصیرت افراد را میرساند. تنها برخی
به صورت مستشاری اعزام میشوند؛ اما افرادی شبیه پسر
من خودشان داوطلبانه میروند و میآیند.
*پشت این اتفاقات وهابیت
خوابیده است؟
بهتر است بگوییم اسرائیل. پشت تمام این تکفیریها و
داعشیها اسرائیل است.
*در این یکسال چطور با دوری
شهید کنار آمدید؟
درست است غم از دستدادنش داغ است و آدم را میسوزاند.
جای خالیاش همهجا دیده میشود. آن دلتنگیها هست،
اما باز هم شیرین است، چون شهید شده است. اگر حسن من
در یک تصادف فوت میکرد حتما برایم تحمل کردنش سخت
بود، اما اینکه میدانم جایش کجاست، خیالم را راحت
کرده است.
* بعد از شهادتش کسی به شما
خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرف وحدیثها زیاد بود و بعضیها مدام به
من میگفتند: اگر تو نمیخواستی حسن نمیگذاشت و نمی
رفت.
*حرفهای دیگری هم بود که دل
شما را به درد آورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که
بعضیها فکر میکنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی
دریافت کردهاند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
* پاسخ شما در برابر این شایعات
و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخیها حتی این حرفها را در مراسم سه،
موقع عزاداری که طبق رسمورسومات برگزار میشود به
گوشم میرساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این
تنگنظریها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد
بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی
یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما
از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
* این سری شایعات به نظر شما،
چرا در جامعه میپیچد؟
به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه میدانند و نه
میپرسند. همینطور انحرافات فکری دارند. الان اگر به
یک آدم عاقل حتی ۵٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست
یک انگشتش را از دست بدهد، اما افرادی امثال پسر
سیساله من که جانشان را کف دستشان میگذارند و
میروند تنها دلیل خدایی دارد. ضمن اینکه الان تمام هم
ردههای حسن داوطلبانه میروند. برخی از آنها بچه
دارند یا شاید هم همسرانشان باردارند، اما دفاع از
اسلام را همچون سی سال گذشته در اولویت تمام کارهایشان
قرار می دهند.
رجزخوانی را در سوریه باب کرد
*دوستان همرزم شهید چه خاطراتی
را برایتان از سوریه تعریف میکنند؟
حسن خیلی شجاع بود. اینطور که میگویند، همین که کارش
با نیروهای خودی تمام میشد پیش نیروهای سوری میرفت و
به آنها کمک میکرد. در یک عملیات به اندازهای
تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود
و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و
بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین هم
رزمان باب کرده بود.
* ماجرای رجزخوانی چیست؟
میگویند وقتی که با دشمن روبهرو میشد، رجزخوانی
میکرد. باب است که دشمن در زمان عملیات از آنها
میپرسد: تو کیستی؟ حسن هم همیشه جواب میداد: من
فرزند امیرالمومنینم(ع). من فرزند حسینم(ع). من فرزند
خانم فاطمه زهرایم. این رجزخوانیها الان بعد از حسن
باب شده است.
* یعنی آنجا اینقدر ناامن است
که در ٢٢روز مدام شهید قاسمی در عملیات بود؟
بله، آنجا جنگ شهری است. مدام در حال عملیات هستند.
داعش ،تکفیری و وهابیت همه با هم هستند.
اسلام مرز ندارد
*برایتان سخت نبود که پسرتان را
به کشوری دیگر بفرستید؟
شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن
این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور
دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از
حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
*شما اینطور برای خودتان دلیل
نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان
دفاع نمیکنند؟
به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشترضا(ع) هم ببینید،
ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از
کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان
دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خطهایی که
در روی نقشه میکشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی
انسانی.هیچگاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید
جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبالزمان
(ع) برسد.
*نظر خود شهید هم همین بود؟
بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه
میکرد و میگفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به
حرمها برسد، پس من که میتوانم مقاومت کنم باید بهپا
خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر میکنند،
مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی
به این بیندیشیم چمران کجا میجنگید. او در کنار امام
موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد،
برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید
چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که
ما ندیدهایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم،
اما این نقلقول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و
هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
*پدر شهید
هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سالها فعالیت
زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
* با اینکه هنوز یکسال از
شهادت پسرتان نمیگذارد، اما صبر عجیبی توی نگاه و
حرفزدن شما به عنوان یک مادر موج میزند. طوریکه من
را به یاد تمام مادران هشت سال دفاع مقدس میاندازد،
علتش را چه میدانید؟
نمیدانم، شایدبه این دلیل است که من خودم را با توسل
به ائمه(ع) و بهخصوص حضرت زینب آرام میکنم. کما
اینکه خود شهدا حاجت من را دادند.
*چطور شهدا این کار راکردند، یعنی خودتان میدانستید
که لقب مادر شهید خواهید گرفت؟
من خودم علاقه ویژهای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم.
هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه
کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع)
در کنار یکی از قبرها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد،
بودیم. آن شهید گمنام آن زمان همسن حسن من بود. آن
وقت توی دلم گفتم: آیا میشود سال آینده همین وقت پسر
من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم.
جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب
بود. روز خاکسپاری اش ٢۵اردیبهشت شد که مصادف با شهادت
حضرت زینب(س) بود که به نظرم اینطور حاجتروا شدم و
دامادی پسرم همان شهادتش بود.
* این صبر و نگاه عرفانی شما
قابل ستایش است، پس هنوز هم خط مادران ما و جوانان
امروز و دیروز گم نشده است؟
به نظرم ما هنوز هم جوانان با غیرت زیاد داریم، همین
کسانی که هر روز نامشان در لیست شهدا افزوده میشود،
سندی بر همین حرف است. پسر من عاشق شهادت بود. حتی
یادم هست عکسی را که بهعنوان عکس شهادتش استفاده
کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد به من گفت:
مادر اگر شهید شدم همین را استفاده کن. آن وقتها نه
جنگی بود و نه جبههای. من هم تعجب کردم، اما خودش به
دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه
اقدام کند.
مادر چند خاطره از فرزندتان می گویید؟
موسیقی غیرمجاز در اتوبوس
اقوام عموى حسن زاهدان زندگى می کنند . چند سال یک بار می ریم زاهدان . هر بار هم با اتوبوس رفتیم. دقیقا سال 82 بود میخواستیم بریم ، در حال بستن ساک بودم که حسن اومد گفت: این چند تا سى دى رو هم بردار . گفتم: اینها چیه؟ گفت : لازم میشه . خلاصه راه افتادیم . اینکه همه می دونیم که راننده هاى اتوبوس موسیقى گوش می کنند . وقتى راه افتادیم، بعد از ساعتى حسن کلى خوراکى برداشت رفت جلو جاى راننده . زود با همه ارتباط برقرار می کرد . که این خودش خیلى مهمه. خلاصه با راننده دوست شد و ازش خواهش کرده بود سى دى رو براش بزاره . سى دى هم از شاعر محمد اصفهانى بود. خلاصه اون شب تا صبح کنار راننده موند، از هر درى صحبت می کرد . وقتى اومد گفتم: خسته شدى بیا استراحت کن. گفت: این بى خوابى ارزش داره . خلاصه با رفتارش با راننده اجازه نداد نوار موسیقى تو اتوبوس پخش بشه. وقتى رسیدیم مقصد خیلى خوشحال بود که تونسته موفق باشه و این کارش همیشه ادامه داشت چندین بار که با هم سفر رفتیم همین برنامه پیاده می شد .
فعالیتهای فرهنگی
وقتى دهه فجر شروع میشد حسن خیلى تلاش میکرد که به قول خودش برای
بچه هاش (که بچه هاى حوزه و بسیجى بودند) برنامه ریزی کنه .
دو سه تا از برنامه هاشو که یادم هست .یکى رژه موتور سوارها بود که روز 22 بهمن
اجرا میکرد . همه موتور سوارهارو جمع میکرد . حتى موتور براشون تهیه میکرد، خیلى
مرتب همه با پرچم ایران و عکس امام خمینى و امام خامنه اى با نظم خاصى از بلوار
وکیل آباد به طرف حرم راه می افتادن . خودش میشد فیلم بردار و از همه فیلم میگرفت .
فیلم و عکسهاش الان هست . ولى هیچ وقت خودش تو فیلم و عکسها نبود .
.یکی دیگه از برنامه هاش غبار روبى مزار شهدا در بهشت رضا بود که توی چند مرحله بچه
هارو میبرد . خیلى وقتها شب جمعه و دعاى کمیل میرفتن مزار شهدا وبا روحیه عالى
برمیگشت . میگفت . وقتى میرم مزار شهدا انرژى میگیرم . .
وخیلى برنامه هاى دیگر که مجال بیانش نیست.
پرچم شهدای گمنام
یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک
ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا
به اتاقش رفت.
صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون
آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک
جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک
شده است»
وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به
خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش
میشود....
از نحوه شهادت
فرزندتان با خبر هستید
همرزمانش تعری کرده اند : به
سرعت تمام وارد ساختمان شدیم آنقدر سرعتمان بالا بود
که طبقه هم کف و زیر زمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به
فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم سه اتاق خواب داشت. دو
اتاق را پاکسازی کردیم به اتاق سوم که رسیدیم تاریک
بود متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان سه را به
ساختمان چهار وصل میکرد. آرام پشت دیوارها موضع
گرفتیم فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود.
متأسفانه تکفیریها صدای پای ما را شنیدند و فریاد
میزدند «مین أنت؟ مین أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن
ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد
کشید «أنا شیعة علی ابن ابیطالب» و نارنجک منفجر شد.
صدای ناله تکفیریها به گوش میرسید چند نارنجک به طرف
ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن
سالم بود بلند بلند رجز میخواند و تیراندازی میکرد
به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه
مستقر شویم. حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به
خاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود با عصبانیت
داد میزد «انت شیعه». به او گفتم چه میگویی؟ بگو
«أنا شیعه»، «نحن شیعه». قاطی کردی حسن؟ خندهاش گرفت.
بعد رو کرد به آن ها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد
میکشید «یا اباالفضل».
میرفت جلو در حفره نارنجک میانداخت و برمیگشت تعداد
دشمن بیشتر و بیشتر میشد به ما صفتهایی مثل کافر،
مشرک، رافضی را نسبت میدادند. اشک در چشمهای حسن جمع
شده بود و با بغض فریاد میزد «نحن شیعة علی ابن ابی
طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا». دیگر کسی نمی
توانست جلویش را بگیرد مثل یک شیر درنده شده بود.
آمد طرف من اسلحهاش را زمین گذاشت دو نارنجک برداشت.
گفت بدون اسلحه میروم. میروم تا کار را تمام کنم.
گفتم حسن پس نارنجکها را درست در حفره بینداز گفت یا
علی و رفت. چند قدم که رفت برگشت با لهجه مشهدی زیبایش
گفت «سید برایم آتش تامین میریزی؟» بعد چیزی زیر لب
گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم
داداش نارنجکها را به من بده تا من بروم و بیندازم.
خندید و گفت من که هستم تو که زخمی شدهای و رفت.
داخل اتاق فریاد میکشید «یا اباالفضل» صدای شلیک چند
گلوله آمد. شوکه شدم چون حسن بدون اسلحه رفت و این
نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای
انفجار نارنجکها آمد صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب
نمیداد؛ گریهام گرفت گفتم حسن داداش؟ باز جواب نداد.
رفتم داخل اتاق. یکی از بچهها من را کنار زد و رفت
جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل
هال آورد. حسن اول تیر خورده بود بعد با شجاعت تمام
نارنجکها را به سمت آنها پرتاب کرده بود وقتی حسن را
عقب میکشید صدای ناله تکفیریها بلند بود.
خاطراتی از زبان برادر شهید :
ارادت شهید حسن قاسمی دانا به حضرت زهرا (س)
حسن عاشق مجالس اهل بیت (ع) بود. محرم سه وعده هیئت می رفت و صورتش دائم کبود
بود. روضه حضرت زهرا (س) و حضرت زینب(س) حالش را منقلب می کرد.
شب شهادت حضرت زهرا (س) از هیئت می آمدیم. گفت: مهدی دقت
کردی که ما بچه های حضرت زهراییم و قیامت می توانیم دست ایشان را ببوسیم.
جلوه های دست به خیری در سیره شهید حسن قاسمی دانا
حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرومی ماندند، به حسن
مراجعه می کردند.
یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن
را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده.
دو خاطره زیر توسط شهید «مصطفی صدر زاده»
فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا، بیان شده
است.
شهدا با معرفت هستند
حسن کار همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامههاش یک چیز بود، آن هم خدمت به
رزمندگان. همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به
یک طریقی عاشقش شده بودند. یک روز که میخواستیم غذا به دست بچهها برسانیم با
موتور راه افتادیم. وسط راه حسن و گم کردم. یک لحظه خیلى ترسیدم. بعد از مدتی حسن
برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خیلى بىمعرفتى. خیلى ناراحت شد. گفتم
من را تنها رها کردى. گفت نمیدانستم که راه و بلد نیستى.
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت دیگه به من بى
معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى میخواهى بگى بگو، ولى
به من بى معرفت نگو.
با این حرف حسن، من گراى او را پیدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش
متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهى خیلى بىمعرفتى. خیلى جاها به کمکم آمد.
خیلى داداش حسن و دوست دارم. با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢
سال با هم بودیم. روحمان به هم نزدیک شده بود. همیشه کنارم حسش مىکنم.
هنوز وقتش نرسیده است
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم
شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم تا
غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش
کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت
و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری».
در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می خندید و میگفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به
چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
سلام بر همه شهدا
سلام بر شهید عزیزمون قاسمی دانا
شمارو ب حق زهرا مارو هم شفاعت کنید
یا زهرا
شهدا شرمنده ایم مارا دعا کنید که سخت محتاجیم
الهی فدای تو داداش گلم ان شالله ک با حضرت زهرا محشور بشی داداش عزیزم