دختربچهای که شهید هادی را در خواب دید
از مهمترین کارهایی که در محل انجام شد ترسیم چهره ابراهیم در سال ۷۶ زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود. روزهای آخر جمع آوری این مجموعه سراغ سید رفتم و گفتم: آقا سید من شنیدم تصویر شهید هادی را شما ترسیم کردید، درسته؟ سید گفت: بله، چطور مگه؟ گفتم: هیچی فقط میخواستم از شما تشکر کنم، چون با این عکس هنوز آقا ابراهیم توی محل حضور دارد. سید گفت: من ابراهیم را نمیشناختم، برای کشیدن چهره او هم چیزی نخواستم، اما بعد از انجام کار به قدری خدا به زندگی من برکت داد که نمیتوانم برایت حساب کنم. خیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.
با تعجب پرسیدم: مثلا چی؟ گفت: زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت: آقا، این شیرینیها برای این شهید تهیه شده، همین جا پخش کنید. فکر کردم از بستگان این شهید است. برای همین پرسیدم: شما شهید هادی را میشناسید؟ گفت: نه، تعجب من را که دید ادامه داد: منزل ما همین اطرافه، من در زندگی مشکل سختی داشتم چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن. بعد گفتم: من هم قول میدهم نمازهایم را اول وقت بخوانم، سپس برای این شهید که اسمش را نمیدانستم فاتحه خواندم. باورکنید خیلی سریع مشکل من برطرف شد! حالا آمدم از ایشان تشکر کنم. سید ادامه داد: پارسال دوباره اوضاع کاری من به هم خورد! مشکلات زیادی داشتم. از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد شدیم و دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شده من هم داربست تهیه کردم و رنگها را برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویر شهید. باورکردنی نبود درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاریهای مالی من برطرف گردید. بعد ادامه داد: آقا اینها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز اینها را نشناختهایم! کوچکترین کاری که برایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را بر میگرداند.
آمده بود مسجد. از من سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت. این شخص میخواست از آنها در مورد این شهید سوال کند. پرسیدم: کار شما چیه؟ شاید بتوانم کمک کنم. گفت: هیچی، میخواهم بدانم این شهید هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟ کمی فکر کردم. مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد مثل همه شهدای گمنام، اما چرا سراغ این شهید را میگیرید؟ آن آقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد میشه و میره مدرسه. یکبار دخترم از من پرسید: بابا این آقا کیه؟ من هم گفتم: اینها رفتند با دشمنها جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه. بعد هم شهید شدند. دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد میشد به عکس شهید هادی سلام میکنه. چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را میبینه! شهید هادی به دخترم میگوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام میکنی من جوابت رو میدم! برای تو هم دعا میکنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت میکنی. حالا دخترم از من میپرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟
بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو اگر میخوای آقا ابراهیم همیشه برات دعا کنه مواظب نماز و حجابت باش بعد هم چند تا خاطره از ابراهیم تعریف کردم. یادم افتاد روی تابلویی نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشی آنها نیز با تو خواهند بود.» این جمله خیلی حرفها داشت.
نوروز ۱۳۸۸ بود. برای تکمیل اطلاعات کتاب، راهی گیلانغرب شدیم. در راه به شهر ایوان رسیدیم. موقع غروب بود و خیلی خسته بودم. از صبح رانندگی و ... هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن! همان موقع صدای اذان مغرب آمد. با خودم گفتم: آقا ابرام ما دنبال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن! با خودم گفتم: اگر ابراهیم اینجا بود حتما برای نماز به مسجد میرفت. ما هم راهی مسجد شدیم. نماز جماعت را خواندیم. بعد از نماز آقایی حدوداً پنجاه سال جلو آمد و با ادب سلام کرد. ایشان پرسید: شما از تهران آمدید؟ با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟ گفت: از پلاک ماشین شما فهمیدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزدیک است همه چیز هم آماده است تشریف میآورید؟ گفتم: خیلی ممنون ما باید برویم. ایشان گفت: امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید. نمیخواستم قبول کنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ایشان آقای محمدی از مسئولین شهرداری اینجا هستند، حرفشان را قبول کن. آنقدر خسته بودم که قبول کردم. با هم حرکت کردیم. شام مفصل، بهترین پذیرایی و ... انجام شد. صبح بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شدیم.
آقای محمدی گفت: میتوانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم؟ گفتم: برای تکمیل خاطرات یک شهید، راهی گیلانغرب هستیم. با تعجب گفت: من بچه گیلانغرب هستم. کدام شهید؟ گفتم: او را نمیشناسید، از تهران آمده بود. بعد عکسی را از داخل کیف درآوردم و نشانش دادم. با تعجب نگاه کرد و گفت: این که آقا ابراهیم است؟! من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم. توی عملیاتها، توی شناساییها با هم بودیم. در سال اول جنگ! مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم. نمیدانستم چه بگویم، بغض گلویم را گرفت. دیشب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شد. میزبان ما هم که از دوستان اوست! آقا ابراهیم ممنونم. ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم. شما هم ...
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت. راویان: علی صادقی، علی مقدم
تفحص
اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال ها پیدا شد، اما تقریبا اکثر آن ها گم نام بودند.
در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند.
پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند.
شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد!
فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند.
من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند.
برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم. راوی: خواهر شهید ابراهیم هادی

نیمه شعبان
عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبت به میان آمد تا این که یکی از ابراهیم پرسید:
بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟!
ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکس را مثل محمد بروجردی نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریبا هیچ کس فکرش را نمی کرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند.
در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد علی صیاد شیرازی نیست. ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است.
از نیروهای هوانیروز، هرچه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمی کنی، شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با این که فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب می کنید! ... همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هرکسی چیزی گفت. همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم! راوی: جمعی از دوستان
شکستن نفس
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید

اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در مرخصی به سر می برد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد!
گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا می یاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک می کنی، برای هیئت خرج می کنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست!
بعد به شوخی گفتم: راستش را بگو، گنج پیدا کردی!؟
ابراهیم خندید و گفت: نه بابا، رفقا اینها را به من می دهند، خودشان هم می گویند در چه راهی خرج کنم.
فردای آن روز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم. به مغازه موردنظر رسیدیم.
مغازه تقریبا بزرگی بود. پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک به یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملا ابراهیم را می شناسند.
بعد از کمی صحبت های معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من ان شاالله فردا عازم گیلان غرب هستم.
پیرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچه ها چیزی احتیاج دارید؟
ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد. به پیرمرد داد و گفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم. چون این رشادت ها و حماسه ها باید حفظ بشه. آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چطور حفظ شده. برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد چفیه داریم.
صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرف های ابراهیم را گوش می کرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یک چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار می خواهید دستمال گردن بندازید!؟
ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دستمال گردن نیست. بچه های رزمنده هر وقت وضو می گیرند چفیه برایشان حوله است، هروقت نماز می خوانند سجاده است. هروقت زخمی می شوند، با چفیه زخم خودشان را می بندند و ...
پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه می کنیم.
فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم. همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد. سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم.
پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه.
بعدها ابراهیم تعریف کرد که از آن چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم.
کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. راوی: عباس هادی
برخورد با دزد
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی
نارنجک
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند.
لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود.
گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. راوی: علی مقدم
دو برادر
برای مراسم ختم شهید شبهازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم.
ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ...
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.
گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند! راوی: علی صادقی
احترام به دیگران اولویت ابراهیم بود
«از ویژگیهای ابراهیم، احترام به دیگران حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم میشنیدیم که اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیاتها قبلا از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. مسئولیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم.
هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما میآمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع میکرد. همین باعث میشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. (ابراهیم) کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری مینشست و با اسرا صحبت میکرد. دو روز ابراهیم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها (اسرا) از ابراهیم سوال کردند: شما هم با ما میآیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس میکردند و میگفتند: ما را اینجا نگهدار، هر کاری بخواهی انجام میدهیم. حتی حاضریم با بعثیها بجنگیم.
روشی جالب برای اسیر کردن بعثیها
عملیات بر روی ارتفاعات «بازی دراز» آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچههای خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمیکردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجهداری که پشت سرشان بود نگاه میکردند. افسر بعثی ابروهایش را بالا میانداخت؛ یعنی نروید. خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کُمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما میآمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه میکردم، گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟ گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمیخواد اینها حرکت کنند. بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجههایش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود. ابراهیم اسلحهاش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد. چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقیها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: «الدخیل الدخیل، ارحم ارحم» و همینطور ناله میکرد. ذوقزده شده بودم. در پوست خودم نمیگنجیدم. تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.»
راویان: مهدی فریدوند، مرتضی پارسائیان
ترفند «ابراهیم» برای رهایی از شیطان
«در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده میشود. این کار باعث رشد سریع معنوی آنان میشود. این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی است. حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع) خداوند میفرماید: «هرکس تقوا پیشه کند و در مقابل شهوت و هوس صبر و مقاومت نماید، خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند.» که نشان میدهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد.
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذابتر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی میپوشید به محل کار میآمد. محل کار او در شمال تهران بود. یکروز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است. کمتر حرف میزد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟ گفت: نه، چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم. کمی سکوت کرد. به آرامی گفت: چند روزه که دختری بیحجاب، توی این محله به من گیر داده، گفته تا تورو به دست نیارم ولت نمیکنم.» رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم. ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: خنده داره؟ گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست. گفت: یعنی چی؟ یعنی به خاطر تیپ و قیافهام این حرف رو زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن. روز بعد تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار. فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد. با چهرهای ژولیدهتر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگیهای ابراهیم بود. این مشخصه، او را از دوستانش متمایز میکرد. فروردین 1358 بود. به همراه ابراهیم و بچههای کمیته به ماموریت رفتیم. خبر رسید، فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب میباشد، در یکی از مجتمعهای آپارتمانی دیده شده. آدرس را در اختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلامشده رسیدیم. وارد آپارتمان موردنظر شدیم. بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. میخواستیم از ساختمان خارج شویم. جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد موردنظر را مشاهده کنند. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنید. با تعجب پرسیدیم: چی شده؟ چیزی نگفت. فقط چفیهای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آنرا به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم: ابرام چیکار میکنی؟ در حالی که صورت او را میبست جواب داد: ما بر اساس یک تماس و خبر، این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمیتواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه میکنند. اما حالا، دیگر کسی او رانمیشناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمیآید. وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ریزبینی ابراهیم فکر میکردم. چهقدر شخصیت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود.»
راوی: جبار ستوده، حسین اللهکرم
وقتی «ابراهیم» غرق خون شد
«صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف میدان ژاله (شهدا). جلسه تمام شد. سروصدای زیادی از بیرون میآمد. نیمههای شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند. سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مامورها با بلندگو اعلام میکردند که متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امیر، بیا ببین چه خبره؟ آمدم بیرون. تا چشم کار میکرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان میآمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنینانداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم میآورد. بعضیها میگفتند: ساواکیها از چهار طرف میدان را محاصره کردهاند و.... لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور میکرد. از همه طرف صدای تیراندازی میآمد. حتی از هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم و موتور را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم. ماموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروحها را آورد. با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشتبار رفتیم بیمارستان. مجروحها را میرساندیم و بر میگشتیم. تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروحین نزدیک پمپبنزین افتاده بود. مامورها از دور نگاه میکردند. هیچکس جرات برداشتن مجروح را نداشت. ابراهیم میخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلویش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کردهاند. اگه حرکت کنی با تیر میزنند. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همین رو میگفتی؟ نمیدانستم چه بگویم. فقط گفتم: خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمتر شده بود. مامورها کمی عقبتر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینهخیز رفت داخل خیابان، خوابید کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش. بعد هم به حالت سینهخیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد. بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مامورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شدیدتر شد. من هم ابراهیم را گم کردم. هرطوری بود برگشتم به خانه.

عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت. خیلی ناراحت بودیم. آخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته. خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مامورها فرار کند. روز بعد رفتیم بهشت زهرا (س) در مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم. بعد از هفدهم شهریور هر شب خانه یکی از بچهها جلسه داشتیم. برای هماهنگی در برنامهها مدتی محل تشکیل جلسه پشتبام خانه ابراهیم بود. مدتی منزل مهدی و.... در این جلسات از همهچیز خصوصا مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث میشد. تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز میگردند.»
راوی: امیر منجر
عجب آدمی بود «ابراهیم»
«مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات هم جایزه نقدی میگرفت، هم به انتخابی کشور میرفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هرکس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تایید میکرد. مربیان میگفتند: امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکییکی از پیشرو بر میداشت. با چهار کشتیای که برگزار کرد به نیمهنهایی رسید. کشتیها را یا ضربه میکرد یا با امتیاز بالا میبُرد.
به رفقایم گفتم: مطمئن باشید، امسال یه کشتیگیر از باشگاه ما میره تیم ملی. در دیدار نیمهنهایی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای «محمود. ک» بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهای جهان شده بود.
قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقههای حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تورو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر، من مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی. مربی آخرین توصیهها را به ابراهیم گوشزد میکرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را میبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تایید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح بهدست، بالای سکوها نشسته. نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همهاش دفاع میکرد. بیچاره مربی ابراهیم، اینقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدنهای من را نمیشنید. فقط وقت را تلف میکرد.
حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود، اما جرات پیدا کرد. مرتب حمله میکرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد. وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود. انگار که خودش قهرمان شده. بعد هردو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند.
حریفِ ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد، خم شد و دست ابراهیم را بوسید. دوکشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی، گفت: اینقدر حرص نخور بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پایین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیمساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوی درِ ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟ آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟ بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم که از شما میخورم، اما هوای مارو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستهاند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چهقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم. مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختیکشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظی کردم. نیمنگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشتکردن اصلا با عقل جور در نمیاد.
با خودم فکر میکردم، «پوریایِ ولی» وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...، یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیدهبود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم.»
راوی: ایرج گرائی
«دخترباز»ی که از «ابراهیم هادی» ترسید!
پیوند الهی
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.

ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات را کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید.
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالتزده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمیدونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا میدانند.
خیلی مطالب خوبی گذاشتین التماس دعا... داداش ابراهیم هوای منم داشته باش. کمکم کن. دوست دارم کلی از کتابهای شهید هادی رو هدیه بدم به جوانان و نوجوانان. که اینـکار خیلی مفیده و موثر
سلام،واقعا که ما کجا شهدا کجا،شرمنده همه شهدا هستیم،ان شاء الله شهدا دستمون رو بگیرند که عاقبت بخیر بشیم. وآرزویم دارم که بتونم مثل شهدا زندگی کنم
سلام
بنده ی حقیر از شمایی که این پیام رو میخوانید التماس دعا دارم
خواهش میکنم خیلی برام دعا کنید
چه شهید خوش اخلاقو پاکی بودن حیفف ک تو این دورو زمونه ادمایی مثله ایشون خیلییییی کم پیدا میشن:)))
کاش ما هم ذره ای از این اخلاقیات را داشتیم و درون خودمون پرورششون می دادیم.
اقا ابراهیم خیلی خوشم اومد ازتون ان شاءالله در راه شما قرار بگیریم
ان شاالله ما هم شهید شویم التماس دعا
خیلی عالی بود ممنون:)
آقا ابراهیم ....دعامون کن .که به برکت دعای شما بشم باعث افتخارتون
ابراهیم ازت خجالت میکشم شرمندتم ببخش که اینقدر پست و آدم گناهکاری هستم بخدا تو فکر تعغییر ام.