دخترمان تازه به دنیا آمده بود ، یک روزی به من گفت :همه کارهایش برای اشتغال و زندگی در یک کشور اروپایی هماهنگ شده و با درخواستش برای رفتن به سوریه هم موافقت شده است. به نظر شما چه بکنم؟ در جوابش سخت ماندم.چند روزی گذشت پرسیدم : محمّد جعفر چه می کنی ؟گفت خیلی فکر کردم دیدم اگر روزی برسد که من یک هفته مراسم حاج منصور نتوانم بروم، نمی توانم زنده بمانم. من متعلّق به این جبهه هستم، نمی خواهم در جبهه ی دیگری حتّی برای یک زندگی معمولی بروم.تصمیم خیلی سختی بود ولی او این تصمیم را گرفته بود. تصمیمی که محمّد جعفر را در زمره ی ابرار کرد.محمّد جعفر گفت:نمی شود، حضرت زینب برای آدم، دعوتنامه بفرستد و بعد من به اروپا بروم.