شهید سید احمد حسینی یکم شهریور 1339 خداوند به آقا سید جلال یک پسر دیگر عطا کرد، اسم او را احمد گذاشتند؛ سید احمد فرزند دوم خانواده بود. چند سالی را در همان روستای امامزاده قاسم از توابع الیگودرز سپری کردند و بعد به اراک آمدند.
سید احمد درسش را تا پایان تحصیلات ابتدایی خواند و 15ساله بود که مادرش را از دست داد و سرپرستی آنها را خانم برادرش برعهده گرفت، فقدان مادر تا حدودی برایش رفع شده بود و مهربانی ها جای آن را پرکرده بود. ازدواج کرد و خیاطی را حرفه خود قرارداد و با توجه به علاقه اش به فعالیتهای مذهبی عضو شورای مسجد شد. سال1359 بود که به عنوان متصدی خدمات عمومی به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در طول فعالیتش در مدارس رفتار و خاطرات خوبی از خود به یادگار گذاشت و مهربانی در سیمایش موج میزد. حاصل زندگی مشترک 12 ساله اش دو دختر و یک پسر بود.
از اول انقلاب تا پیروزی آن، دوست داشت در صحنه ها حضور داشته باشد. او میگفت: بدانید راهی که انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی(ره) میرود، حق است و انسان را به سوی الله هدایت میکند.
حدود چهار ماه در جبهه بود؛ قبل از شهادتش بدون خداحافظی با اقوام به جبهه رفته بود و خانواده اش می گفتند: خدا کند برای خداحافظی برگردد و همینطورهم شد؛ مدتی برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) تهران رفته بود و بعد تماس گرفت که به اراک می آید.
18 فروردین 1361، یک روز بیشتر در اراک نبود برای بدرقه به ایستگاه قطار رفتیم. تا ساعت 2 نیمه شب قطار تأخیر داشت؛ من وبچه ها و خانواده سید احمد همگی در راه آهن بودیم. دختر کوچکترم را در آغوش گرفت و دخترم دو دست کوچکش را با دنیایی از مهربانی دور گردن او گره کرده بود گویا می دانست پدرش را برای آخرین بار می بیند، سید احمد دستی بر سر مجید، تنها پسر خانواده مان کشید و گفت: از این به بعد تو مرد خانواده می شوی، مجید کلاس پنجم ابتدایی بود؛ دلم گرفت، حس عجیبی داشت همه فکرش رفتن بود پی در پی به کوپه قطار میرفت و برمی گشت. نگاهی به خانواده سید احمد انداختم بغض گلوی آنها را هم می فشرد؛ حلقه اشک دور چشمانم به انتظار فرود نشسته بود و قطار با صدای صوتی آهنگ رفتن را نواخت و سید احمد از پنجره کوپه قطار با ما خداحافظی کرد، خداحافظی آخرش، سلام به معبودش بود.
سیداحمد انسان بسیار متعهدی بود و دوست نداشت حق کسی را ضایع کند، زندگی و کارش برایش فرقی نداشت و می گفت: اگر حق کسی را ضایع کنم چگونه در آخرت پاسخگو باشم. چند روز گذشت و بعد از آزادشدن پادگان حمید در عملیات بیت المقدس، برای ما نامه نوشت که حالش خوب است. نمیدانم چرا این دفعه فکر میکردم که سیداحمد دیگر برنمی گردد. عاشق شهادت بود و می گفت: هرکسی راهی دارد و خوشا به حال کسی که راه مستقیم الله را برود و برای پایداری دین خدا تلاش کند و راهی را برود که ائمه طهار رفته اند و من در این راه عقب هستم.
ششم اردیبهشت 1361، شب قبل خواب سیداحمد را دیدم به او گفتم: بچه ها بیقراری می کنند خود من هم بیقرارم زودتر برگرد و در جوابم گفت: مگر به تو نگفتم هر وقت بی تاب شدی به خدا توکل کن و سبحان الله الحمدلله بخوان و صلوات بفرست.
ازخواب بیدار شدم. نیمه شب بود. کنار دیوار ایستادم و نماز خواندم تا آرامش پیدا کنم؛ کمکم سپیده صبح جمعه نمایان شد، سپیده صبح امید سیداحمد او را به دیار رهیافتگان وصال رسانده بود و من بیخبر بودم. جانماز او را برداشتم و خدا را قسم دادم که دیگر طاقت ندارم و خبری از سلامتی یا شهادت آسمانی اش برایم برساند؛ دختر بزرگترم گفت: مادر دیشب خواب بابا را دیدم که درون جعبه ای بود و همه فامیل در خانه ما جمع شده بودند؛ احساسی به من گفت سیداحمد به آرزویش رسیده است.
به یاد نیایشی که در خلوت خود با معبودش میکرد افتادم، می گفت: ای خدای من و ای خدای اجداد و معلمان و مربیان من مرا لحظه ای به خود وامگذار که به شیطان نزدیک می شوم و از خیرات دور میشوم.
صدای زنگ حیاط مرا به خود آورد دو نفر آمده بودند و گفتند: سیداحمد زخمی شده است و در بیمارستان است. گفتم: اگر هم شهید شده است واقعیت را به من بگویید چون دوست داشت شهید شود، عاشق بود، گفتند: بله، شهید شده است در خرمشهرعاشقانه شربت شهادت را نوشید و خالصانه به وصال رسید.وقتی به بالای سرش رسیدم به نظر میرسید خواب است و چفیه اش دور گردنش بود و پلاکش را به همراه داشت.
و اکنون دختر بزرگترم که مربی قرآن است خاطرات پدر قهرمانش را به یادگار نوشته است؛ پسرم که مهندس عمران است اخلاقی شبیه پدر فداکارش دارد و دخترکوچکترم که دبیر زبان است همیشه به یاد پدر از جان گذشته اش است.
شهید سیداحمدحسینی در سن 37 سالگی با عشق به خدا به جبهه رفت؛ از علایق دنیوی گذشت با وجود سه فرزند قدم در راهی گذاشت که میدانست به لقاءالله میرسد.
او میگفت وقتی فرزندانم مادر بالای سرشان است و از آنها مراقبت میکند پس من وظیفه دارم به جبهه بروم تا از دین و ناموس و وطنم دفاع کنم. احساسی درونی و حسی عجیب او را به راهی برد که روشنی دریچه خوشبختی از انتهای آن آشکار بود، نسیم دلنواز وصال او را نوازش میداد و او سرمست از همه لذتهای معنوی به دیار سرخ عاشقان شتافت. شهید سید احمد حسینی در 8 اسفند 1365 در خرمشهر به شهادت رسید.