نام و نام خانوادگی: محمد اینانلو
تاریخ تولد: ۱۸/۱/۶۷
تاریخ شهادت: ۲۱/۱۰/۹۴
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر
شهید محمد اینانلو دانشجوی رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی کرج
بود. او چندی پیش برای دفاع از حریم اهلبیت عصمت و طهارت (ع) داوطلبانه
راهی سوریه شد و طی عملیات مستشاری توسط تروریستهای تکفیری به شهادت
رسید.
از او یک فرزند دختر به نام حلما به یادگار مانده است. شهادت او به تازگی تأیید شده است و پیکر مطهرش همچنان مفقود است.
دانلود فیلم مستند شهید محمد اینانلو
;همسرم را با دستهای خودم مهیای رفتن کردم
وقتی با همسران شهدای
مدافع حرم که سن اغلبشان به نسل سوم و چهارم انقلاب بازمیگردد همکلام
میشوی، تمام معادلاتی که در ذهن داشتی بههم میریزد. انگار که اینها
خودشان مدافع حرم هستند. زنانی که زمینیاند اما آسمانی فکر میکنند. این
بار هم با یکی دیگر از ملازمان حرم عمه سادات همکلام شدیم؛ الناز عامرزاده
همسر شهید جاویدالاثر محمد اینانلو که همچون همسرش اعتقاد دارد او در کنار
دفاع از حرم، رزمنده جبهه مقاومت اسلامی نیز بود.
خانم عامرزاده شما بسیار جوان هستند، چند سال دارید؟ کمی از خودتان بگویید.
من متولد 1371 هستم و همسر شهیدم متولد 18 فروردین ماه 1367 بود. آشنایی ما هم به صورت کاملاً سنتی و با معرفی خانوادههایمان صورت گرفت. محمد همه برنامه زندگی و آیندهاش را بر پایه قرب الهی چیده بود. ایشان از من خواستند که در این هدف همراهیشان کنم. در نهایت هم در 29 مرداد ماه 1388عقد کردیم.
پس میتوان گفت که همسرتان از مدتها پیش خودش را برای آنچه که به آن رسید یعنی شهادت آماده کرده بود؟
من این را به عینه در طول زندگی و همراهی با محمد دیدم. در بسیاری از مواقع حتی در دوران نامزدی وقتی ما به مهمانی یا مراسمی دعوت میشدیم، ایشان من را به دلایل کارجهادی یا مسائل فرهنگی یا اردوهای آموزشی و... همراهی نمیکردند. از محمد دلخور میشدم و به ایشان اعتراض میکردم که محمد جان در حال حاضر که ما جنگی نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟
محمد هم با یک لبخند زیبایی پاسخ میداد که سرباز امام زمان (عج) باید همیشه حاضر و آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را شنید لبیک بگوید.
شهید اینانلو را نه تنها به عنوان یک همسر بلکه به عنوان یک مدافع حرم چطور شناختید؟
همسرم فوقالعاده مهربان و رئوف بود. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی عاشقانه مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. بسیار احترام بزرگترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت، طوری که من غبطه میخوردم. به امور دینی مثل نماز اول وقت و. .. اهمیت میداد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال بود. محمدم اجازه نمیداد مال شبههدار وارد زندگیمان بشود. بسیار مهربان بود. هر زمانی که از سرکار برمیگشت، با وجود تمام خستگی با حلما دخترمان بازی میکرد. گاهی من میماندم که این همه انرژی را از کجا میآورد. به جرئت میتوانم بگویم، توسل به اهل بیت و ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شهید مدافع حرم شدن را برای ایشان رقم زد. محمد آرزوی شهادت داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم میدانستم که یک روزی به آرزویش میرسد، اما تصور نمیکردم به این زودی این اتفاق بیفتد.
از حاصل زندگیتان بگویید، تنها دخترتان.
من وآقا محمد پنج سال در کنار هم زندگی عاشقانه داشتیم. حاصل این همراهی فرزند دختری به نام حلما شد. حلما متولد 6بهمن ماه 1393است. حلما یکی از القاب حضرت زینب (س) بود که همسرم به خاطر ارادت قلبی به خانم حضرت زینب (س) این نام را برایش انتخاب کرد. حلما یعنی بردبار و صبور، لغب کسی که جان بابا فدایش شده است.
همسرتان از چه زمانی به فکر رفتن به جبهه دفاع از حرم افتاد؟
آقا محمد از همان ابتدای جنگ عراق و سوریه و زمانی که بحث تجاوز و تعدی به حرمین شریفین پیش آمد، به فکر رفتن بود. چند سالی بود که پیگیر رفتن شده بود. من هم به رفتن آقا محمد رضایت دادم.
پس رضایت گرفتن از شما کار سختی نبود؟
نه، خوشبختانه چندان کار دشواری نبود! روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش آمد، من مخالفتی نکردم. چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت شوم. من همیشه با خود میگفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشان را یاری میکردم. روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود باید ثابت میکردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم. من همسرم را با جان و دل و با دستهای خودم برای دفاع از اسلام و دفاع از عقیله بنیهاشم راهی سوریه کردم. محمد 15 دیماه سال 1394 راهی شد.
روز رفتنشان را به خوبی یادتان است، از آخرین دیدارتان چه خاطرهای دارید؟
آن روز قرار بود آقا محمد صبح ساعت 8 برود، اما ساعت 5 عصر بود که با ایشان تماس گرفتند و هماهنگی لازم انجام شد. چون عجلهای شد، من همه وسایلش را خیلی سریع حاضر کردم و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد. خانوادههایمان آمده بودند برای بدرقه. محمد در حیاط با همه خداحافظی کرد. حلما را در آغوش گرفت و مرتب میبوسید. بعد من را صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمان را انداختیم. بعد دستانم را گرفت و گفت حواست به همه چی باشد.
گویا ایشان تنها چند روز بعد به شهادت رسیدند؟
محمدم شش روز در سوریه بود و در نهایت 21 دی ماه 1394 در خان طومان سوریه به شهادت رسید و هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت میکند و مجروح میشود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین میگذارند تا به عقب بیاورند اما موشک کورنت اسرائیلی به ماشینشان اصابت میکند و ایشان به شهادت میرسد. من خیلی سر خبر شهادت همسرم اذیت شدم.
چطور؟
خبر شهادتش را از طریق یکی از دوستان در شبکههای اجتماعی متوجه شدم. عکسی از محمد که متعلق به سه سال پیش بود منتشر شده بود. اما همسرم به من گفته بود اگر اتفاقی برای من افتاد یکی از دوستانم با شما تماس میگیرد. هر خبری غیر از این به شما رسید باور نکنید.
در همین اثنا برادرم به خانه ما آمد. گوشی آقا محمد که در خانه مانده بود زنگ خورد. یکی از دوستانش بود. تلفن را دادم به برادرم که صحبت کند و بعد هم خداحافظی کردند. گوشی را که گرفتم پیامکی از طرف دوست محمد به برادرم آمد که «بیا همدیگر را ببینیم تا بگم چه اتفاقی برای محمد افتاده». آنجا بود که بند دلم پاره شد. متوجه شدم اتفاقی افتاده و برادرم را قسم دادم اما ایشان گفتند آقا محمد مجروح شده است.
تا فردا ظهر به هر جایی که فکرمان میرسید زنگ زدیم تا خبری از محمد بگیریم. یک بار گفتند مجروح شده، یک بار گفتند اسیر شده، یک بار گفتند به کما رفته. ظهر بود که پدر محمد با یکی از دوستانش تماس گرفت. ایشان عادت داشتند که صدای تلفن را همیشه روی بلندگو میگذاشتند، آن طرف خط یکی از همرزمان همسرم بود که گفت« آقای اینانلو، پسرتان مجروح شد. بچهها او را داخل یک خودرو گذاشتند تا به عقب بیاورند که متأسفانه ماشین را میزنند. پسرتان آسمانی شد.» دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. اصلاً انگار زمان برای من ایستاده بود. انگار دنیا تمام شده بود.
وصیت یا سفارش شهید چه بود؟
آقا محمد وصیت کرده بود که پشتیبان بیقید و شرط ولایت فقیه باشیم. توسل به ائمه و خواندن نماز اول وقت را بسیار مهم میدانست. من برای دخترمان حلما هم برنامههایی دارم. امیدوارم بتوانم آن طور که پدرش دوست داشت او را فاطمهگونه و زینبوار تربیت و بزرگ کنم و امیدوارم خدا کمک کند تا رسالت زینبیمان را به نحو احسنت انجام بدهیم. محمد میگفت ما قبل از اینکه مدافع حرم بشویم مدافع اسلام و جبهه مقاومت هستیم. به فرموده آقا دفاع از اسلام مرز ندارد. اگر من شهید شدم در بنرها قبل از شهید مدافع حرم بنویسید شهید جبهه مقاومت.
در صحبتهایتان گفتید که مخالفتی با رفتن همسرتان نداشتید، دوست داریم بیشتر از انگیزههای خودتان بدانیم.
طبق فرموده امام خامنهای عزیز، سوریه خط مقدم ما است. اگر سربازان ما در سوریه و عراق نبودند ما باید در همدان و کرمانشاه با تکفیریها مبارزه میکردیم. سربازان حضرت زینب(س) جنگ را به کیلومترها دورتر از مرز ایران کشاندند تا خدشهای به مملکت امام زمان (عج) وارد نشود. خب در این میان عدهای هم نشستهاند و حرفهایی و زخم زبانهایی میزنند که مطمئناً از ناآگاهی آنها نسبت به وضعیت موجود است. محمد من کارمند بود. او هیچ اجباری برای حضور در جبهه مقاومت اسلامی نداشت. اما به عشق اهل بیت و دفاع از اسلام و به شکلی داوطلبانه و بسیجی اعزام شد. مرد میخواهد کسی از آرزوهایش، از همسرش، از فرزند یک سالهاش بگذرد. پا گذاشتن روی نفس عماره مرد میخواهد. پس خیلی عاقلانه به نظر نمیرسد انسان برای پول و برای عشق به دنیا از همه داشتههایش بگذرد. گذشتن از همه تعلقات دنیایی نظیر زن، فرزند، عشق همسر و. . . حب بالاتری میخواهد، عشقی بزرگتر میخواهد. من امروز افتخار میکنم و احساس غرور میکنم که بزرگترین داراییام، همه زندگیام، عشقم را، تکیهگاهم را به حضرت زینب(س) تقدیم کردم. هر چند ناچیز. خوشحالم که خانم حضرت زینب(س) این هدیه ناقابل را از من پذیرفتند.
با مقام معظم رهبری دیدار داشتهاید؟
نه، دیداری نداشتیم اما میدانم که ایشان چه نظراتی نسبت به مدافعان حرم دارند. ایشان فرمودند کسی که در سوریه یا در عراق به شهادت میرسد انگار در حرم امام حسین (ع) به شهادت رسیده است. چون اگر مدافعان حرم نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. من از همینجا و از طریق رسانه شما میخواهم صحبتی با مقام معظم رهبری داشته باشم و به ایشان بگویم که آقا جان! من همسرم را، تکیهگاهم را دادم فدای سر زینب(س)، خودم و دخترم هم فدای سر ولایت فقیه. آقا جان من تا آخرین قطره خونم پای ولایت ایستادهام.
خانم عامرزاده! چه شباهتی بین حال و هوای امروز خود و همسران شهدای دفاع مقدس میبینید؟
من برای خانواده شهدای زمان جنگ و دفاع مقدس هشت سالهمان خیلی احترام قائل هستم. اما به نظر من کار آنها در آن زمان راحتتر بود. چون آن زمان مسیر فکری مردم نزدیک هم بود و شهادت یک مسئلهای جا افتاده. اما در حال حاضر با این خط فکری و مشکلاتی که وجود دارد کار ما سختتر است و هجمه حرفهایی که درباره شهدای مدافع حرم زده میشود کار را سختتر میکند. امیدوارم با تداوم راه شهدایمان ابعاد شخصیتی آنها را نشان دهیم و آرمانها و عقایدشان را برای مردم از طریق همین رسانهها بازگو کنیم و اجازه ندهیم خونشان پایمال شود.
و سخن پایانی
محمد خیلی به ائمه ارادت داشت ولی چهارتن از این بزرگواران همه زندگی محمد بودند؛ حضرت زهرا (س)، امام حسین (ع )، امام رضا (ع) و علی اکبر (ع). امروز که به شهادت محمدم نگاه میکنم میبینم ارادت او کار خودش را کرد و آنها با محمد معامله کردند. محمد در رکاب امام حسین(ع) در صحرای کرب و بلای سوریه شهید شد، چون حضرت زهرا(س) بینام و نشان و مانند امام رضا(ع) در کشوری غریب و چون علیاکبر(ع) در سن 27 سالگی آسمانی شد. او به هر آنچه دوست داشت رسید. روزهای بیمحمد بر من سخت میگذرد، همه دلتنگیهای همسرانهام را گذاشتهام پیش مادرمان حضرت زهرا (س) و زینب(س) تا در قیامت سرمان را بالا بگیریم و بگوییم اللهم تقبل منا هذا القلیل.
جمعی از اعضای جامعه قرانی کشور به نیابت از قاریان، حافظان، اساتید و فعالان قرآنی در دومین دیدار از سال 96 به دیدار خانواده شهید قرآنی مدافع حرم محمد اینانلو رفتند.
پدر شهید در این دیدار گفت: آقا محمد متولد سال 67 و فرزند دوم ما است. از همان زمان که به دنیا آمد چون بنده حضور فعالی در دفاع مقدس داشتم و ماه ها در جبهه بودم با حال و هوای جنگ بزرگ شد. چهره بسیار زیبایی داشت و همه در نگاه اول شیفته اش می شدند. همیشه به زبان می آوردم که چهره محمد جوریست که انگار خدا می خواهد او را از ما بگیرد.
وی افزود: کلاس چهارم بود که از من خواست به مدرسه بروم. می دانستم اشتباهی مرتکب نشده، زنگ تفریح باهم به دفتر رفتیم. مدیرش گفت همیشه برایم سوال بود پدر و مادر این پسر چه کسانی هستند که این بچه انقدر آرام است.
پدر شهید اینانلو تصریح کرد: در همان سال ها قران مدرسه را محمد می خواند. بارها از من پرسیده بود که شب عملیات رزمنده ها چه حال و هوایی دارند. همیشه می گفت دعا کن شهید شوم گفتم یعنی دعا کنم جنگ شود که تو شهید شوی؟! رفتن به جبهه و شهادت این بچه در جامعه امروز که هرکس به دنبال منفعت خودش است موهبی است. دلیل این مشکلات جامعه دوری از قران است.
قاسم اینانلو با اشاره به توجه شهید به امور مختلف و رسیدگی درست و کامل کارها تصریح کرد: لیسانسش را گرفته بود و سرکار می رفت در عین حال مسوول حوزه بسیج هم بود. خانواده اش را داشت و به ما در کارها کمک می کرد. یک روز در میان به پدر بزرگ و مادربزرگش سر می زد. در غواصی و شنا بسیار ماهر بود. یک اسب برای خودش داشت و اسب سواری می کرد. جامعه قرانی یعنی نظم، ایشان در زمان کم برنامه ریزی کرده بود تا به همه کارهایش برسد، اعتقاد داشت سرباز امام زمان باید از جهت جسمانی همیشه آماده باشد.
وی با بیان این نکته که شهدای مدافع حرم نشان دادند که در چنین روزگاری می توان قرانی بود و وابسته دنیا نشد افزود: در برهه ای از زمان خانه ما 2 اتاق بیشتر نداشت با این وجود همسرم یک اتاق را برای آموزش قران بچه ها گذاشته بود. این ماند تا چند سال پیش طبقه پایین منزل را خواستیم اجاره بدهیم خانمی بدون اینکه منزل را ببیند قبول کرد آن را اجاره کند. گفت من در کلاس های قران منزل شما شرکت می کردم و قرآن را آنجا یاد گرفتم.
مادر شهید اینانلو گفت: ما هرچه داریم از قران و ائمه اطهار داریم الگوی محمد و شهدای دیگر قران و اهل بیت بوده است. در اکثر هیئت ها قران را خودش تلاوت می کرد.
وی با اشاره به ویژگی خاص فرزندش افزود: بسیار خوش رو و مهمان نواز بود. 15 دی اعزام و 21 دی سال 94 در خان طومان سوریه شهید شد.
پدر شهید در ادامه به آخرین روزهای زندگی فرزند اشاره کرد و بیان داشت: روزهای اخر زندگی به همرزمش گفته بود از همه حتی از حلما دخترم دل کندم. وقتی کوچک بود و تازه زبان باز کرده بود به او می گفتم دوست داری از کسی نترسی؟ دلی که از خدا بترسد از کسی نمی ترسد، خداوند همیشه یاور تو است. خدا تو را حتی بیشتر از من دوست دارد.
پدر شهید در خصوص چگونگی فهمیدن خبر شهادت گفت: روز قبل شهادت با مادرش صحبت کرده بود. یکی از دوستانش به ما گفت محمد کجاست؟ گفت بی بی سی نشان داده محمد به شهادت رسیده است. فردایش دیدم چند نفر دیگر هم این موضوع را گفتند. شبی که عملیات کردند در خواب دیدم اقایی سنگ فیروزه بزرگی به من هدیه داده است.
وی با گلایه از برخی بی توجهی ها در پایان گفت: به محمد از طرف محل کار مرخصی برای حضور در جبهه را ندادند و او مجبور شد مرخصی بدون حقوق بگیرد و حتی بیمه اش را بعد شهادت ندادند. در یک جامعه قرانی اینچنین برخوردها شایسته نیست.
نام شهید: مصطفی صدرزاده
تاریخ شهادت: اول آبان ۱۳۹۴
مصطفی صدرزاده در میان شهدای مدافع حرم به واسطه اینکه در قالب یک تبعه افغانستانی به سوریه اعزام شده بود معروف شد و فرزند سوم و پسر دوم خانواده است. مصطفی صدرزاده با نام جهادی سیدابراهیم در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بیبی زینب (س)، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرمانده گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد و سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، روز تاسوعا؛ نهم محرم مقارن با اول آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود؛ یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.
مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند. مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن شد. وی دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیاتهای مذهبی، انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کرد. در دوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شد و همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی، نظامی، جلسات سخنرانی و… برای آنان بود. حضور فعال و موثر شهید صدرزاده در دفاع، فقط مختص به شام و عراق نبود وی در کنترل فتنهگران ۸۸ در میدان آزادی نقش موثری داشت و همان سال نیز به دست نااهلان کنار ساختمان ایرانفیلم با اصابت ضربه بر سر بیهوش شد و اغتشاشگران با وارد آوردن ضربات چاقو به دست و پای این شهید بدن وی را شرحهشرحه و مجروح کردند.
حیات فرهنگی و اجتماعی شهید
مصطفی از ۱۴، ۱۵ سالگی جزء کسانی بود که برای ساخت مسجد کمک میکرد، چه از لحاظ کارگری کردن برای ساخت که نخواهند هزینهای را متقبل شوند و چه از طریق جمعآوری پول در بهشت رضوان یا بهشتزهرای تهران. در ۱۷ سالگی هیات ابوالفضل العباس را برپا کرد و در همان سن مسئولیتهای سنگین را به او محول کردند و فرمانده پایگاه بسیج هم شد و بیشترین کتابی که هدیه میداد کتاب ابراهیم هادی بود. توانمندیهای مصطفی به جز حوزه فرهنگی در بحث آموزشهای نظامی هم بود که بخشی را به صورت دورهای در بسیج گذرانده بود و بخشی را خارج از بسیج. بهطور مثال شهید صدرزاده در رشته غواصی تا ۳۰ متر عمق دریا را پروانه رسمی گرفته بود. او شعاری داشت مبنیبر اینکه سرباز امام زمان باید با همه علوم و فنون آشنایی کامل داشته باشد. ساخت دو مسجد امتداد فعالیتهای فرمانده گردان عمار شد و همچنین در یکی دو ماموریت قبل از شهادتش پارکی را سمت شهریار که تبدیل به مکان ناامنی برای خانوادهها شده بود احیا و پایگاه بسیجی در آنجا دایر کرد و به لحاظ فرهنگی روی محیط پیرامونش کار کرد. دو شهید هم در آن پارک دفن و فضای پارک را متحول کردند.
«اگر ایران میخواست در جنگ سوریه دخالتی بکند فکر میکنم جنگ سوریه به دو ماه هم طول نمیکشید.» این روزها صحبت هایش مدام بین مردم مرور میشود، مخصوصا پس از صحبتهای سردار سلیمانی که وعده صادق داده بود کار داعش دو سه ماهی دیگر تمام است این دو ماه همان دو ماهی است که یار سردار به آن اشاره میکند.
من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفتگو با همسر شهید صدر زاده : «میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»
خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان مادر و همسر شهید
به گزارش جام جم آنلاین ، قصه شهید بابک نوری هریس، از همین جا شروع شد، از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی منتشر شدند و روی قضاوت خیلی ها خط کشیدند، قضاوتی که معیار و اندازه اش چشم آدم ها بود؛ خط کشی که نمی توانست عکس آخرین سلفی بابک در سوریه را کنار عکس های قبل از اعزامش بگذارد و بپذیرد که قهرمان هر دو عکس یک نفر است.
حالا اما بابک شده یک نماینده خوب برای دهه هفتادی ها ، برای همه آنهایی که متهم می شوند به وصل بودن به این دنیا، بابک از همه دلمشغولی های این دنیایی اش دل بریده و برای دفاع از مرزهای اسلام ، پرکشیده سمت سوریه؛ سمت حرم حضرت زینب(س) و همانجا شهید شده؛ جوانی که حالا خیلی ها به او لقب زیباترین شهید مدافع حرم و شهید لاکچری را داده اند. ما به بهانه شهادت بابک، با محمد نوری هریس، پدر او که یکی از چهره های سرشناس شهر رشت است، به گفت و گو نشستیم؛ پدری که می گوید: ما بابک را دیر شناختیم.
آقای نوری فکر می کردید بابک یک روزی شهید بشود؟
واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.
فرزند چندمتان بود؟
بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم.
متولد چه سالی بود؟
بابک من 21 مهر سال 71 به دنیا آمد و 28 آبان 96 هم شهید شد.
چطور شد که بابک این راه را انتخاب کرد؟
نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم نه. ولی بابک یکی از فعال ترین جوان های شهرمان بود.سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و بواسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت . یعنی هم دوست باشگاهی داشت هم دانشگاهی هم مسجدی و هیئتی. هم از فعالین هلال احمر بود و هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در بهزیستی شرکت می کرد، حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده ، رئیس بنیاد شهید دیروز که به خانه ما آمده بود به من گفت که می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید؟! من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه بدهید چه ندهید روح این شهیدان اینقدر بلند و پر خیر وبرکت است که این بنای یادبود ساخته می شود و بعدا شما حسرت خواهید خورد که در این ثواب شرکت نکردید. بجز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.
دانشجوی چه رشته ای بود؟
بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت.
خب این اتفاق چطور افتاد؟
به خاطر اعتقاداتش. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم. امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود ، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما . من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم. گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و ...فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم...حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم...فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم.
شما از ماجرای اعزامش به سوریه خبر داشتید؟
به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.
چرا آلمان؟
چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.
اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد؟
بله همین طور است...بابک همه را شوکه کرد.
از شما و بقیه اعضای خانواده چطور؟ اصلا خداحافظی کرد؟
بله ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).
با شما خداحافظی کرد؟ شما مخالفتی نکردید؟
نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.
کی اعزام شد؟
همان اوائل آبان. فکر می کنم دوم یا سوم بود.
یعنی فاصله اعزام تا شهادتش 26 روز بود؟
بله ...می بینید چقدر برای شهادت عجله داشت، من 50 ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.
وقتی سوریه بود با هم صحبت می کردید؟
اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ می زد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است . سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.
در این آخرین مکالمه چه چیزهایی به همدیگر گفتید؟
آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند...خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
بعد از شهادت هم چهره بابک را دیدید؟
بله در معراج شهدا من و بقیه خانواده صورت زیبایش را دیدیم. بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی داشت سیرت زیبایی هم داشت و این زیبایی بعد از شهادتش واقعا در صورتش موج می زد. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود، صورتش جوری آرام بود که انگار خوابیده باشد. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز گرم است.
یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانه ها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟
من واقعا خوشحال شدم...خوشحال شدم که این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد. الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوان ترین شهیدمدافع حرم استان گیلان است ، شهیدی که زیباترین بوده، عاشق ترین بوده ، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک می گویم.
در این چند روز از بابک عکس های مختلفی با تیپ و قیافه های مختلف منتشر شده، شما کدام را بیشتر دوست دارید؟
بله خبر دارم که خیلی ها از روی این عکس ها فکر کرده اند بابک مدل بوده اما نه این طور نیست اینها همه عکس های شخصی بابک است و برای دل خودش گرفته بود. من همه آنها را دوست دارم اما بابک یک عکسی دارد با لباس سفید در کنار دریا ، که دست هایش را از هم باز کرده؛ وقتی این عکس را می بینم احساس می کنم بابک همین جا دست هایش را به سوی خدا باز کرده و این عکس را خیلی دوست دارم.
نام شهید: بابکنوری هریس
تاریخ شهادت: ۲۸ آبان ۱۳۹۶
دفتر خاطرات و آلبوم عکسهای دوران ایثارگری پدر چراغ راه شهادت یک دهه
هفتادی و آخرین فرزند خانواده شد. عضویت در بسیج محله و فعالیت در مسجد،
آغاز راهی جدید برایش بود و همزمان با سیر رشد جسمانی، رشد شخصیتی و
فرهنگیاش شکل گرفت و همنشینی، دوستی و همسفرگی با شهید جعفرنیا و شهید
سیرتنیا علاقه او را در دفاع از حرم آلالله دوچندان کرد.
حیات فرهنگی اجتماعی شهید
تمام فعالیتهایش به جنگ و جهبه نبرد علیه داعش خلاصه نشده بود و فعالیتهای فرهنگی در بسیج، خدمت در هلالاحمر رشت و مهارت در ورزش کیک بوکسینگ و کارهای عامالمنفعه برگ دیگری از زندگینامه این شهید لاکچری است. جوانی که حتی خانوادهاش هم از فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی و خیریه وی تا بعد از شهادتش خبردار نبودند. یک بسیجی دهه هفتادی، زادهمِهر، که دلاوری و جوانمردی را از اربابش آموخت و مُهر شهادت تنها بعد از ۲۶ روز از تولد ۲۵ سالگی در مرامنامه پهلوانیاش نقش بست.
ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت، یادگاری ماندگار برای اهالی شهر باران است. تنها دو هفته بعد از تدفین این شهید، در فضای مجازی، توسط چند جوان گیلانی، فعالیتهایی در فضای مجازی تحت عنوان شهید بابک نوریهریس راهاندازی شد و مجموعه این فعالیتها در راستای ترویج ایثار و شهادت، به شکل مجموعهای از خاطرات خانواده و دوستان شهید است. در شبکههای اجتماعی ذیل عنوان شهید نوریهریس، سه طرح ویژه به نامهای «سیرت شهدایی»، «سهشنبههای مهدوی» و «شب جمعههای شهدایی» اجرا شده است. همچنین خاطرات و زندگینامه شهید، با حمایت ادارهکل کتابخانههای عمومی استان گیلان زیر نظر استاد مرتضی سرهنگی، مدیر ادبیات پایداری حوزه هنری کشور نگارش و به چاپ خواهد رسید.