زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید محمد اینانلو | تاریخ شهادت: ۲۱ دی

نام و نام خانوادگی: محمد اینانلو
تاریخ تولد: ۱۸/۱/۶۷
تاریخ شهادت: ۲۱/۱۰/۹۴
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر
 
شهید محمد اینانلو دانشجوی رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی کرج بود. او چندی پیش برای دفاع از حریم اهل‌بیت عصمت و طهارت (ع) داوطلبانه راهی سوریه شد و طی عملیات مستشاری توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.
از او یک فرزند دختر به نام حلما به یادگار مانده است. شهادت او به تازگی تأیید شده است و پیکر مطهرش همچنان مفقود است.




نتیجه تصویری برای شهید محمد اینانلو



دانلود فیلم مستند شهید محمد اینانلو

;همسرم را با دست‌های خودم مهیای رفتن کردم


وقتی با همسران شهدای مدافع حرم که سن‌ اغلب‌شان به نسل سوم و چهارم انقلاب بازمی‌گردد همکلام می‌شوی، تمام معادلاتی که در ذهن داشتی به‌هم می‌ریزد. انگار که اینها خودشان مدافع حرم هستند. زنانی که زمینی‌اند اما آسمانی فکر می‌کنند. این بار هم با یکی دیگر از ملازمان حرم عمه سادات همکلام شدیم؛ الناز عامرزاده همسر شهید جاویدالاثر محمد اینانلو که همچون همسرش اعتقاد دارد او در کنار دفاع از حرم، رزمنده جبهه مقاومت اسلامی نیز بود.

خانم عامرزاده شما بسیار جوان هستند، چند سال دارید؟ کمی از خودتان بگویید.

من متولد 1371 هستم و همسر شهیدم متولد 18 فروردین ماه 1367 بود. آشنایی ما هم به صورت کاملاً سنتی و با معرفی خانواده‌ها‌یمان صورت گرفت. محمد همه برنامه زندگی و آینده‌اش را بر پایه قرب الهی چیده بود. ایشان از من خواستند که در این هدف همراهی‌شان کنم. در نهایت هم در 29 مرداد ماه 1388عقد کردیم.

پس می‌توان گفت که همسرتان از مدت‌ها پیش خودش را برای آنچه که به آن رسید یعنی شهادت آماده کرده بود؟

من این را به عینه در طول زندگی و همراهی با محمد دیدم. در بسیاری از مواقع حتی در دوران نامزدی وقتی ما به مهمانی یا مراسمی دعوت می‌شدیم، ایشان من را به دلایل کارجهادی یا مسائل فرهنگی یا اردو‌های آموزشی و... همراهی نمی‌کردند. از محمد دلخور می‌شدم و به ایشان اعتراض می‌کردم که محمد جان در حال حاضر که ما جنگی نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟

محمد هم با یک لبخند زیبایی پاسخ می‌داد که سرباز امام زمان (عج) باید همیشه حاضر و آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را شنید لبیک بگوید.

شهید اینانلو را نه تنها به عنوان یک همسر بلکه به عنوان یک مدافع حرم چطور شناختید؟

همسرم فوق‌العاده مهربان و رئوف بود. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی عاشقانه مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. بسیار احترام بزرگ‌ترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت، طوری که من غبطه می‌خوردم. به امور دینی مثل نماز اول وقت و. .. اهمیت می‌داد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال بود. محمدم اجازه نمی‌داد مال شبهه‌دار وارد زندگی‌مان بشود. بسیار مهربان بود. هر زمانی که از سرکار بر‌می‌گشت، با وجود تمام خستگی با حلما دخترمان بازی می‌کرد. گاهی من می‌ماندم که این همه انرژی را از کجا می‌آورد. به جرئت می‌توانم بگویم، توسل به اهل بیت و ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شهید مدافع حرم شدن را برای ایشان رقم زد. محمد آرزوی شهادت داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم می‌دانستم که یک روزی به آرزویش می‌رسد، اما تصور نمی‌کردم به این زودی این اتفاق بیفتد.

از حاصل زندگی‌تان بگویید، تنها دخترتان.

من وآقا  محمد پنج سال در کنار هم زندگی عاشقانه داشتیم. حاصل این همراهی فرزند دختری به نام حلما شد. حلما متولد 6بهمن ماه 1393است. حلما یکی از القاب حضرت زینب (س) بود که همسرم به خاطر ارادت قلبی به خانم حضرت زینب (س) این نام را برایش انتخاب کرد. حلما یعنی بردبار و صبور، لغب کسی که جان بابا فدایش شده است.

نتیجه تصویری برای شهید محمد اینانلو

همسرتان از چه زمانی به فکر رفتن به جبهه دفاع از حرم افتاد؟

آقا محمد از همان ابتدای جنگ عراق و سوریه و زمانی که بحث تجاوز و تعدی به حرمین شریفین پیش آمد، به فکر رفتن بود. چند سالی بود که پیگیر رفتن شده بود. من هم به رفتن آقا محمد رضایت دادم.

پس رضایت گرفتن از شما کار سختی نبود؟

نه، خوشبختانه چندان کار دشواری نبود! روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش آمد، من مخالفتی نکردم. چون نمی‌خواستم که شرمنده اهل بیت شوم. من همیشه با خود می‌گفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشان را یاری می‌کردم. روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود باید ثابت می‌کردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم. من همسرم را با جان و دل و با دست‌های خودم برای دفاع از اسلام و دفاع از عقیله بنی‌هاشم راهی سوریه کردم. محمد 15 دیماه سال 1394 راهی شد.

روز رفتن‌شان را به خوبی یادتان است، از آخرین دیدارتان چه خاطره‌ای دارید؟

آن روز قرار بود آقا محمد صبح ساعت 8 برود، اما ساعت 5 عصر بود که با ایشان تماس گرفتند و هماهنگی لازم انجام شد. چون عجله‌ای شد، من همه وسایلش را خیلی سریع حاضر کردم و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد. خانواده‌هایمان آمده بودند برای بدرقه. محمد در حیاط با همه خداحافظی کرد. حلما را در آغوش گرفت و مرتب می‌بوسید. بعد من را صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمان را انداختیم. بعد دستانم را گرفت و گفت حواست به همه چی باشد.

گویا ایشان تنها چند روز بعد به شهادت رسیدند؟

محمدم شش روز در سوریه بود و در نهایت 21 دی ماه 1394 در خان طومان سوریه به شهادت رسید و هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت می‌کند و مجروح می‌شود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین می‌گذارند تا به عقب بیاورند اما موشک کورنت اسرائیلی به ماشین‌شان اصابت می‌کند و ایشان به شهادت می‌رسد. من خیلی سر خبر شهادت همسرم اذیت شدم.

چطور؟

خبر شهادتش را از طریق یکی از دوستان در شبکه‌های اجتماعی متوجه شدم. عکسی از محمد که متعلق به سه سال پیش بود منتشر شده بود. اما همسرم به من گفته بود اگر اتفاقی برای من افتاد یکی از دوستانم با شما تماس می‌گیرد. هر خبری غیر از این به شما رسید باور نکنید.

در همین اثنا برادرم به خانه ما آمد. گوشی آقا محمد که در خانه مانده بود زنگ خورد. یکی از دوستانش بود. تلفن را دادم به برادرم که صحبت کند و بعد هم خداحافظی کردند. گوشی را که گرفتم پیامکی از طرف دوست محمد به برادرم آمد که «بیا همدیگر را ببینیم تا بگم چه اتفاقی برای محمد افتاده». آنجا بود که بند دلم پاره شد. متوجه شدم اتفاقی افتاده و برادرم را قسم دادم اما ایشان گفتند آقا محمد مجروح شده است.

تا فردا ظهر به هر جایی که فکرمان می‌رسید زنگ زدیم تا خبری از محمد بگیریم. یک بار گفتند مجروح شده، یک بار گفتند اسیر شده، یک بار گفتند به کما رفته. ظهر بود که پدر محمد با یکی از دوستانش تماس گرفت. ایشان عادت داشتند که صدای تلفن را همیشه روی بلندگو می‌گذاشتند، آن طرف خط یکی از همرزمان همسرم بود که گفت« آقای اینانلو، پسرتان مجروح شد. بچه‌ها او را داخل یک خودرو گذاشتند تا به عقب بیاورند که متأسفانه ماشین را می‌زنند. پسرتان آسمانی شد.» دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. اصلاً انگار زمان برای من ایستاده بود. انگار دنیا تمام شده بود.

نتیجه تصویری برای شهید محمد اینانلو

وصیت یا سفارش شهید چه بود؟

آقا محمد وصیت کرده بود که پشتیبان بی‌قید و شرط ولایت فقیه باشیم. توسل به ائمه و خواندن نماز اول وقت را بسیار مهم می‌دانست. من برای دخترمان حلما هم برنامه‌هایی دارم. امیدوارم بتوانم آن طور که پدرش دوست داشت او را فاطمه‌گونه و زینب‌وار تربیت و بزرگ کنم و امیدوارم خدا کمک کند تا رسالت زینبی‌مان را به نحو احسنت انجام بدهیم. محمد می‌گفت ما قبل از اینکه مدافع حرم بشویم مدافع اسلام و جبهه مقاومت هستیم. به فرموده آقا دفاع از اسلام مرز ندارد. اگر من شهید شدم در بنرها قبل از شهید مدافع حرم بنویسید شهید جبهه مقاومت.

در صحبت‌هایتان گفتید که مخالفتی با رفتن همسرتان نداشتید، دوست داریم بیشتر از انگیزه‌های خودتان بدانیم.

طبق فرموده امام خامنه‌ای عزیز، سوریه خط مقدم ما است. اگر سربازان ما در سوریه و عراق نبودند ما باید در همدان و کرمانشاه با تکفیری‌ها مبارزه می‌کردیم. سربازان حضرت زینب(س) جنگ را به کیلومترها دورتر از مرز ایران کشاندند تا خدشه‌ای به مملکت امام زمان (عج) وارد نشود. خب در این میان عده‌ای هم نشسته‌اند و حرف‌هایی و زخم زبان‌هایی می‌زنند که مطمئناً از نا‌آگاهی آنها نسبت به وضعیت موجود است. محمد من کارمند بود. او هیچ اجباری برای حضور در جبهه مقاومت اسلامی نداشت. اما به عشق اهل بیت و دفاع از اسلام و به شکلی داوطلبانه و بسیجی اعزام شد. مرد می‌خواهد کسی از آرزوهایش، از همسرش، از فرزند یک ساله‌اش بگذرد. پا گذاشتن روی نفس عماره مرد می‌خواهد. پس خیلی عاقلانه به نظر نمی‌رسد انسان برای پول و برای عشق به دنیا از همه داشته‌هایش بگذرد. گذشتن از همه تعلقات دنیایی نظیر زن، فرزند، عشق همسر و. . . حب بالاتری می‌خواهد، عشقی بزرگ‌تر می‌خواهد. من امروز افتخار می‌کنم و احساس غرور می‌کنم که بزرگ‌ترین دارایی‌ام، همه زندگی‌ام، عشقم را، تکیه‌گاهم را به حضرت زینب(س) تقدیم کردم. هر چند ناچیز. خوشحالم که خانم حضرت زینب(س) این هدیه ناقابل را از من پذیرفتند.

با مقام معظم رهبری دیدار داشته‌اید؟

نه، دیداری نداشتیم اما می‌دانم که ایشان چه نظراتی نسبت به مدافعان حرم دارند. ایشان فرمودند کسی که در سوریه یا در عراق به شهادت می‌رسد انگار در حرم امام حسین (ع) به شهادت رسیده است. چون اگر مدافعان حرم نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. من از همینجا و از طریق رسانه شما می‌خواهم صحبتی با مقام معظم رهبری داشته باشم و به ایشان بگویم که آقا جان! من همسرم را، تکیه‌گاهم را دادم فدای سر زینب(س)، خودم و دخترم هم فدای سر ولایت فقیه. آقا جان من تا آخرین قطره خونم پای ولایت ایستاده‌ام.

http://old.roshd.ir/MainPage/Others/Haram/sh-inanloo/09.jpg

خانم عامرزاده! چه شباهتی بین حال و هوای امروز خود و همسران شهدای دفاع مقدس می‌بینید؟

من برای خانواده شهدای زمان جنگ و دفاع مقدس هشت ساله‌مان خیلی احترام قائل هستم. اما به نظر من کار آنها در آن زمان راحت‌تر بود. چون آن زمان مسیر فکری مردم نزدیک هم بود و شهادت یک مسئله‌ای جا افتاده. اما در حال حاضر با این خط فکری و مشکلاتی که وجود دارد کار ما سخت‌تر است و هجمه حرف‌هایی که درباره شهدای مدافع حرم زده می‌شود کار را سخت‌تر می‌کند. امیدوارم با تداوم راه شهدایمان ابعاد شخصیتی آنها را نشان دهیم و آرمان‌ها و عقایدشان را برای مردم از طریق همین رسانه‌ها بازگو کنیم و اجازه ندهیم خون‌شان پایمال شود.

و سخن پایانی

محمد خیلی به ائمه ارادت داشت ولی چهارتن از این بزرگواران همه زندگی محمد بودند؛ حضرت زهرا (س)، امام حسین (ع )، امام رضا (ع) و علی اکبر (ع). امروز که به شهادت محمدم نگاه می‌کنم می‌بینم ارادت او کار خودش را کرد و آنها با محمد معامله کردند. محمد در رکاب امام حسین(ع) در صحرای کرب و بلای سوریه شهید شد، چون حضرت زهرا(س) بی‌نام و نشان و مانند امام رضا(ع) در کشوری غریب و چون علی‌اکبر(ع) در سن 27 سالگی آسمانی شد. او به هر آنچه دوست داشت رسید. روزهای بی‌محمد بر من سخت می‌گذرد، همه دلتنگی‌های همسرانه‌ام را گذاشته‌ام پیش مادرمان حضرت زهرا (س) و زینب(س) تا در قیامت سرمان را بالا بگیریم و بگوییم اللهم تقبل منا هذا القلیل.

نتیجه تصویری برای شهید محمد اینانلو

مادر شهید اینانلو: الگوی محمد قرآن بود

جمعی از اعضای جامعه قرانی کشور به نیابت از قاریان، حافظان، اساتید و فعالان قرآنی در دومین دیدار از سال 96 به دیدار خانواده شهید قرآنی مدافع حرم محمد اینانلو رفتند.

پدر شهید در این دیدار گفت: آقا محمد متولد سال 67 و فرزند دوم ما است. از همان زمان که به دنیا آمد چون بنده حضور فعالی در دفاع مقدس داشتم و ماه ها در جبهه بودم با حال و هوای جنگ بزرگ شد. چهره بسیار زیبایی داشت و همه در نگاه اول شیفته اش می شدند. همیشه به زبان می آوردم که چهره محمد جوریست که انگار خدا می خواهد او را از ما بگیرد.

وی افزود: کلاس چهارم بود که از من خواست به مدرسه بروم. می دانستم اشتباهی مرتکب نشده، زنگ تفریح باهم به دفتر رفتیم. مدیرش گفت همیشه برایم سوال بود پدر و مادر این پسر چه کسانی هستند که این بچه انقدر آرام است.

پدر شهید اینانلو تصریح کرد: در همان سال ها قران مدرسه را محمد می خواند. بارها از من پرسیده بود که شب عملیات رزمنده ها چه حال و هوایی دارند. همیشه می گفت دعا کن شهید شوم گفتم یعنی دعا کنم جنگ شود که تو شهید شوی؟! رفتن به جبهه و شهادت این بچه در جامعه امروز که هرکس به دنبال منفعت خودش است موهبی است. دلیل این مشکلات جامعه دوری از قران است.

قاسم اینانلو با اشاره به توجه شهید به امور مختلف و رسیدگی درست و کامل کارها تصریح کرد: لیسانسش را گرفته بود و سرکار می رفت در عین حال مسوول حوزه بسیج هم بود. خانواده اش را داشت و به ما در کارها کمک می کرد. یک روز در میان به پدر بزرگ و مادربزرگش سر می زد. در غواصی و شنا بسیار ماهر بود. یک اسب برای خودش داشت و اسب سواری می کرد. جامعه قرانی یعنی نظم، ایشان در زمان کم برنامه ریزی کرده بود تا به همه کارهایش برسد، اعتقاد داشت سرباز امام زمان باید از جهت جسمانی همیشه آماده باشد.

وی با بیان این نکته که شهدای مدافع حرم نشان دادند که در چنین روزگاری می توان قرانی بود و وابسته دنیا نشد افزود: در برهه ای از زمان خانه ما 2 اتاق بیشتر نداشت با این وجود همسرم یک اتاق را برای آموزش قران بچه ها گذاشته بود. این ماند تا چند سال پیش طبقه پایین منزل را خواستیم اجاره بدهیم خانمی بدون اینکه منزل را ببیند قبول کرد آن را اجاره کند. گفت من در کلاس های قران منزل شما شرکت می کردم و قرآن را آنجا یاد گرفتم.

مادر شهید اینانلو گفت: ما هرچه داریم از قران و ائمه اطهار داریم الگوی محمد و شهدای دیگر قران و اهل بیت بوده است. در اکثر هیئت ها قران را خودش تلاوت می کرد.

وی با اشاره به ویژگی خاص فرزندش افزود: بسیار خوش رو و مهمان نواز بود. 15 دی اعزام و 21 دی سال 94 در خان طومان سوریه شهید شد.

پدر شهید در ادامه به آخرین روزهای زندگی فرزند اشاره کرد و بیان داشت: روزهای اخر زندگی به همرزمش گفته بود از همه حتی از حلما دخترم دل کندم. وقتی کوچک بود و تازه زبان باز کرده بود به او می گفتم دوست داری از کسی نترسی؟ دلی که از خدا بترسد از کسی نمی ترسد، خداوند همیشه یاور تو است. خدا تو را حتی بیشتر از من دوست دارد.

پدر شهید در خصوص چگونگی فهمیدن خبر شهادت گفت: روز قبل شهادت با مادرش صحبت کرده بود. یکی از دوستانش به ما گفت محمد کجاست؟ گفت بی بی سی نشان داده محمد به شهادت رسیده است. فردایش دیدم چند نفر دیگر هم این موضوع را گفتند. شبی که عملیات کردند در خواب دیدم اقایی سنگ فیروزه بزرگی به من هدیه داده است.

وی با گلایه از برخی بی توجهی ها در پایان گفت: به محمد از طرف محل کار مرخصی برای حضور در جبهه را ندادند و او مجبور شد مرخصی بدون حقوق بگیرد و حتی بیمه اش را بعد شهادت ندادند. در یک جامعه قرانی اینچنین برخوردها شایسته نیست.


شهید مصطفی صدرزاده من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی

نام شهید: مصطفی صدرزاده
تاریخ شهادت: اول آبان ۱۳۹۴

مصطفی صدرزاده در میان شهدای مدافع حرم به واسطه اینکه در قالب یک تبعه افغانستانی به سوریه اعزام شده بود معروف شد و فرزند سوم و پسر دوم خانواده است. مصطفی صدرزاده با نام جهادی سیدابراهیم در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بی‌بی زینب (س)، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرمانده گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد و سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، روز تاسوعا؛ نهم محرم مقارن با اول آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود؛ یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.

مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند. مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن شد. وی دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیات‌های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کرد. در دوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شد و همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاس‌ها و اردوهای فرهنگی، نظامی، جلسات سخنرانی و… برای آنان بود. حضور فعال و موثر شهید صدرزاده در دفاع، فقط مختص به شام و عراق نبود وی در کنترل فتنه‌گران ۸۸ در میدان آزادی نقش موثری داشت و همان سال نیز به دست نااهلان کنار ساختمان ایران‌فیلم با اصابت ضربه بر سر بیهوش شد و اغتشاش‌گران با وارد آوردن ضربات چاقو به دست و پای این شهید بدن وی را شرحه‌شرحه و مجروح کردند.

حیات فرهنگی و اجتماعی شهید

مصطفی از ۱۴، ۱۵ سالگی جزء کسانی بود که برای ساخت مسجد کمک می‌کرد، چه از لحاظ کارگری کردن برای ساخت که نخواهند هزینه‌ای را متقبل شوند و چه از طریق جمع‌آوری پول در بهشت رضوان یا بهشت‌زهرای تهران. در ۱۷ سالگی هیات ابوالفضل العباس را برپا کرد و در همان سن مسئولیت‌های سنگین را به او محول کردند و فرمانده پایگاه بسیج هم شد و بیشترین کتابی که هدیه می‌داد کتاب ابراهیم هادی بود. توانمندی‌های مصطفی به جز حوزه فرهنگی در بحث آموزش‌های نظامی هم بود که بخشی را به صورت دوره‌ای در بسیج گذرانده بود و بخشی را خارج از بسیج. به‌طور مثال شهید صدرزاده در رشته غواصی تا ۳۰ متر عمق دریا را پروانه رسمی گرفته بود. او شعاری داشت مبنی‌بر اینکه سرباز امام زمان باید با همه علوم و فنون آشنایی کامل داشته باشد. ساخت دو مسجد امتداد فعالیت‌های فرمانده گردان عمار شد و همچنین در یکی دو ماموریت قبل از شهادتش پارکی را سمت شهریار که تبدیل به مکان ناامنی برای خانواده‌ها شده بود احیا و پایگاه بسیجی در آنجا دایر کرد و به لحاظ فرهنگی روی محیط پیرامونش کار کرد. دو شهید هم در آن پارک دفن و فضای پارک را متحول کردند.

«اگر ایران می‌خواست در جنگ سوریه دخالتی بکند فکر می‌کنم جنگ سوریه به دو ماه هم طول نمی‌کشید.» این روز‌ها صحبت هایش مدام بین مردم مرور می‌شود، مخصوصا پس از صحبت‌های سردار سلیمانی که وعده صادق داده بود کار داعش دو سه ماهی دیگر تمام است این دو ماه همان دو ماهی است که یار سردار به آن اشاره می‌کند.


من عاشقش بودم...
مصطفی صدرزاده در میان شهدای مدافع حرم به واسطه اینکه در قالب یک تبعه افغان به سوریه اعزام شده بود دارای وجه تمایز است و البته صحبت‌های سردار دل‌ها در خصوص او که می‌گوید: من عاشق مصطفی بودم.
تصمیم می‌گیرم راهی خانه پدری چنین پسری شوم تا داستان خیلی چیز‌ها را از زبان آن‌ها روایت کنم. داستان «سیدابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار لشکر فاطمیون. در راه مدام، جملات مستند روایت نصر را مرور می‌کنم که درست گفته اند، اگر سید شهیدان اهل قلم حالا و در زمان مبارزان یاران آخر الزمان بود باید به جای روایت فتح از روایت نصر می‌نوشت. روایت ناصران دین حسین علیه السلام روایت زندگی امثال مصطفی قهرمان داستان ما.
قرار ملاقات را تلفنی با پدر شهید می‌گذارم. ساعت ۱۴ مقابل درب خانه ایم. از قبل مطلع شدم که فاطمه دختر ۹ ساله آقا مصطفی هم امروز آنجاست وارد که می‌شوم سادگی خانه آن قدر چشم نواز است که آرام می‌گیری عکس آقا مصطفی روی اوپن آشپزخانه جاخوش کرده است در واقع هر جای خانه که بنشینی عکس را می‌بینی.
تصمیم می‌گیرم کودکی را با مادر شروع کنم. مقابلم می‌نشیند به او می‌گویم کودکی شهید صدرزاده، چگونه بود بالاخره گاهی اوقات به خاطر شرایط جنگ حاج آقا نبود و قطعا سختی هایی را متحمل شده اید می‌خواهم تا برایم از آن روز‌ها بگوید.
مادر می‌گوید مصطفی فرزند سوم و پسر دوم خانواده است. مصطفی از همان ابتدا خیلی پسر شلوغ و شیطانی بود در سن دو سالگی شیطنت هایش کاملا این را نشان می‌داد جوری بود که باید چهار دانگ حواسم را به او جمع می‌کردم چرا که به یک چشم بر هم زدن کار دست خودش می‌داد. مانی که مصطفی به دنیا آمد سال ۶۵ زمان جنگ بود پدر او جبهه بود و ما اهواز ساکن بودیم بعضی اوقات دو هفته دو هفته پدر بچه‌ها را نمی‌دیدم و مسئولیت آن‌ها تماما بر دوش من بود.
خاطرم هست مصطفی سه سال داشت و آن روز طبق روال هر سال در خانه مادرم برای ظهر تاسوعا روضه انداخته بودند در مجلس روضه نشسته بودیم که یک دفعه خانمی در را باز کرد و هراسان گفت: موتوری زد بچه تان را کشت. من می‌دانستم که این بچه، بچه خودم است، چون مصطفی خیلی شیطنت داشت.

مصطفی را از سه سالگی نذر حضرت عباس کرده بودم
حالم زیر و رو شد طوری که نشستم و نتوانستم تا دم در بروم همین که چشمم به کتیبه یا ابوالفضل العباس خورد گفتم یا حضرت عباس مصطفی من را نگاه دار او را سربازت می‌کنم این اتفاق دقیقا یک ربع قبل از ظهر تاسوعا افتاد این نذر چیزی بود بین خودم و خدای خودم حتی به پدرش هم نگفته بودم، اما برای سلامتی مصطفی هر سال روز تاسوعا شیر پخش می‌کردیم در روضه خانه مادرم.
این ماجرا گذشت تا مصطفی ۱۷ ساله شد روزی پیش من آمد گفت: مامان یک هیئت بنا کردم خیلی خوشحال شدم و از او اسم هیئت را پرسیدم. مصطفی گفت: اسم هیئت ابوالفضل العباس است. من خیلی خوشحال شدم و اشک در چشمانم حلقه بست. آن موقع بود که ماجرای نذرم را برای پسرم تعریف کردم.
 
در حال تکمیل//
 
زمان صدام وقتی روز عاشورا بمب گذاری کردند، مصطفی هم کربلا بود پیش خودم گفتم آقا مصطفی حتما آنجا بوده و شهید شده، چون مدت طولانی هم زمان برد تا از او خبردار شدیم. همان جا پیش خودم گفتم حضرت عباس من واقعا دوست داشتم پسرم سربازت شود حالا درست است اگر در این بمب گذاری شهید شده باشد اجر بالایی دارد، اما من دوست داشتم سربازت باشد.

از نذرم پشیمان نیستم
لحن صدای مادر مصطفی کمی آرام‌تر می‌شود صدایش می‌لرزد و می‌گوید:
بغض مادر سخت گلویش را می‌فشارد حتی خیس بودن چشم‌ها لحظه‌ای من را نیز سخت درگیر خود می‌کند، اما هر دو مصاحبه را ادامه می‌دهیم.
مادر ادامه می‌دهد: این نذر را با تمام وجودم کرده بودم و خوشحالم از اینکه من و پسرم را قبول کردند. حضرت زینب سلام الله علی‌ها پسرم را به عنوان سرباز برادرش پذیرفت. ممنون شان هستم.
ماجرای خواب شهید صدرزاده در خصوص تشییع پیکر یک شهید در مسجد محله شان و نوری که از تابوت آن شهید به آسمان می‌رفته ذهن هر کسی را معطوف جزئیاتش می‌کند. به مادر می‌گویم ماجرای این خواب چیست؟
مادر می‌گوید زمانی که مصطفی این خواب را در خصوص مسجد محل دیده بود، مسجد هنوز ساخته نشده بود مصطفی از سن ۱۴، ۱۵ سالگی جزو کسانی بود که برای ساخت مسجد کمک می‌کرد؛ چه از لحاظ کارگری کردن برای ساخت که نخواهند هزینه‌ای را متقبل شوند و چه از طریق جمع آوری پول در بهشت رضوان یا بهشت زهرای تهران.

نه مامان! نمی‌دونی برای خدا گدایی کردن چه لذتی داره
گاهی اوقات دوستانش سربه سرش می‌گذاشتند که مصطفی شغل جدید پیدا کردی و از این حرف ها. روزی به او گفتم پسرم ناراحت نمی‌شوی به تو این حرف‌ها را می‌زنند؟ بالاخره پسری در این سن و سال اوج غرور را سپری می‌کند. مصطفی هم در جواب خیلی راحت گفت: نه مامان اتفاقا برای خدا گدایی کردن نمی‌دونی چه لذتی داره.
مصطفی روزی برای عمه اش خوابی تعریف می‌کند که گویا خواب دیده بوده مسجد ساخته شده آن هم با چه عظمتی و آنجا شهید آوردند تابوت را وسط مسجد گذاشتند و از این تابوت نور در آسمان می‌رود. جالب اینجاست که اولین شهیدی که در این مسجد تشییع شد خود مصطفی بود بعد از او هم سجاد عفتی.
مادر در پی سوالات من در خصوص اینکه چه طور شهید درس طلبگی را برای تحصیل انتخاب می‌کند فلش بکی به عقب می‌زند.

ماجرای علاقه مصطفی به درس طلبگی
مصطفی از کودکی به طلبگی علاقه‌مند بود که البته ریشه در خانواده دارد؛ چون جد پدری و جد مادری یعنی پدربزرگ خودم و پدرشان روحانی بودند. او خیلی علاقه داشت برای فرا گرفتن درس طلبگی به نجف برود. ما هم در این قضیه همراهی اش کردیم، ولی از آن طرف نپذیرفتند، چون زمان صدام بود و سخت گیری‌ها زیاد.
اما همین جا در حوزه امام جعفر صادق علیه السلام چهار سال درس طلبگی خواندند و چند ماهی هم مشهد رفت. اما به قول خودش گمشده‌ای داشت و دنبال گمشده اش بود. مصطفی تمام ذهنش درگیر کارهای فرهنگی بود و علاقه داشت در زمینه ادیان و عرفان از طریق کارهای فرهنگی با بچه‌ها ارتباط برقرار کند اصلا بیشتر نیروهایش نوجوان بودند.
بیشتر کتاب هایی که مطالعه می‌کرد در خصوص شهدا بود. آن قدر زندگی شهدا را خوب خوانده بود که گویا با آن‌ها زندگی کرده است. همیشه هم به بچه‌ها پیشنهاد می‌کرد در خصوص زندگی شهدا مطالعه داشته باشند. بیشترین کتابی که هدیه می‌داد کتاب ابراهیم هادی بود.
مصطفی کلا آدمی بود که اهل تحقیق بود. مثلا در خصوص گردان عمار و فاطمیون طوری تحقیق کرده بود که افغانی‌ها به او می‌گفتند: ما آن قدر به اندازه تو مسلط نیستیم. مصطفی وقتی ۱۳، ۱۴ ساله بود طوری رفتار می‌کرد که همه می‌گفتند بیشتر از سنش رفتار می‌کند. وقتی ۱۷ ساله شد به او مسئولیت‌های سنگین محول می‌کردند و فرمانده پایگاه بسیج هم شده بود؛ دو هیئت و دو مسجد بنا کرد. یکی دو ماموریت قبل از شهادتش پارکی را سمت شهریار که تبدیل به مکان ناامنی برای خانواده‌ها شده بود درست کرد، پایگاه بسیج در آنجا زد و به لحاظ فرهنگی روی محیطش کار کرد. دو شهید هم در آن پارک دفن کرد و خلاصه آنجا را از این رو به آن رو کرد.
از مادر پرسیدم حالا که می‌گویید پسر را نذر حضرت عباس علیه السلام کرده اید هنگامی که آمد و تصمیمش را برای اعزام به سوریه گفت: چه واکنشی داشتید؟
 
در حال تکمیل//
 
عید فطر سال ۹۱ بود که بعد از نماز عید، عروسم برای رفتن به شمال خداحافظی کرد و گفت: راهی شمال هستیم. اما دیدم مصطفی نرفت و سمیه عروسم گفت: بعدا می‌آید. بعد از ظهر همان روز مصطفی به خانه آمد و گفت: مامان تمام کارهایم را برای رفتن به سوریه کرده ام.

آشپزی بلد نیستم، دیگ که بلدم بشورم!
در واقع بعدا متوجه شدیم تمام کارهایش را کرد و آن لحظه آخر ما را خبردار کرده بود. من برای اولین و آخرین بار که ساکش را می‌بستم به او گفتم: مادر شما متاهل هستی من و پدرت از حق خودمان می‌گذریم و به راهی که می‌روی کاملا ایمان داریم. من مخالفتی نمی‌کنم، چون تو را نذر کرده ام، چون راهت راه درستی است، اما خانومت را باید راضی کنی. گفت: مامان اون حله. دو یا سه روز بعد از عید فطر به سوریه رفت.
حدود دو ماهی آنجا بود البته آن زمان به عنوان آشپز رفته بود گاهی با او شوخی می‌کردم که مامان قربونت برم تو که بلد نیستی غذا درست کنی فکر نکنم تخم مرغ درست کردن هم بلد باشی می‌گفت: مادر آشپزی بلد نیستم، دیگ که بلدم بشورم. اما برای دفعات بعدی برنامه اش عوض شد و به عنوان رزمنده رفت. البته آن موقع ایران به سوریه اعزام نیرو نداشت به همین خاطر مصطفی مجبور شد خود را به عنوان یک افغانستانی جا بزند. مصطفی هر کاری را که می‌خواست انجام دهد و مطمئن بود حق است، هیچ کس نمی‌توانست مانعش شود. او به سختی هر بار از مرز عراق خود را به سوریه می‌رساند. یکی دو بار شرایط رفت و آمدش را برای تعریف کرد، اما وقتی دید من خیلی ناراحت می‌شوم دیگر برایم تعریف نکرد.

عروسم گفت روز خواستگاری مصطفی گفته همسنگر می‌خواهم
در میان حرف‌های مادر یاد خاطره‌ای از همسر شهید می‌افتم که می‌گفت: روز خواستگاری مصطفی به من گفت: من همسنگر می‌خواهم. از مادر پرسیدم واکنش سمیه خانم به رفتن آقا مصطفی چگونه بود؟
مادر با لبخند جواب می‌دهد: سمیه خانم هم یک بسیجی به تمام معنا بود. قطعا در نبود مصطفی و دو بچه سختی هم کشیده است. مصطفی هشت بار مجروح شد، اما هر بار که می‌آمد مصمم‌تر از قبل می‌رفت.
روزی که خواستگاری رفتیم طبق روال همه خواستگاری‌ها گفتیم این دو جوان برای صحبت با یکدیگر به اتاق بروند، اما صحبت شان ۱۰ دقیقه بیشتر طول نکشید. بعدا سمیه خانم برایم تعریف کرد مصطفی به من گفته همسنگر می‌خواهم. من هم گفتم الان که جنگ نیست! مصطفی آن زمان خیلی دغدغه فرهنگی داشت و کسی هم انتخاب کرد که مثل خودش فرمانده پایگاه بسیج بود و به لحاظ عقیدتی خیلی نزدیک به هم بودند. مسیر و راه مصطفی با سختی همراه بود، اما همسرش تحمل می‌کرد و صبر داشت. به عنوان یک زن واقعا شاهد دوران سختی برای او و بچه هایش بودم. چون وقتی همسر خودم به جبهه می‌رفت، سه بچه داشتم که هر سه کوچک بودند به همین خاطر واقعا سمیه خانم را درک می‌کردم.

فاطمه می‌آید
آماده می‌شوم تا سوالاتم را از پدر شهید بپرسم در حال مرور سوالات هستیم که یک دفعه از اتاق عقبی خانه فاطمه بیرون می‌آید. سیمای او به شدت شبیه پدر است و با آن چادر و روسری صورتی رنگی که لبنانی هم بسته حسابی هوش و حواسم را سمت خودش جلب می‌کند. صورتش را می‌بوسم و به او می‌گویم: فاطمه خانم با ما صحبت می‌کنی؟ از دوربین و تشکیلات ما فاصله‌ای می‌گیرد و با لبخند می‌گوید نه صحبت نمی‌کنم. فاطمه کنار مادربزرگ آن طرف پذیرایی می‌نشیند و نظاره گر صحبت من با پدربزرگ می‌شود.
 
در حال تکمیل//
 
از پدر شهید هم در خصوص علت انتخاب طلبگی برای ادامه تحصیل و نوع تربیت مصطفی صدرزاده می‌پرسم می‌خواهم بدانم پیش درآمد شکل گرفتن شخصیتی همچون او چگونه میسر شده است؟
پدر در ابتدای حرف هایش به روز ۱۶ آذر که در آستانه آن قرار داریم اشاره می‌کند و می‌گوید به همین خاطر باید به همه دانشجویان عزیز مملکت سلام کنیم. تلاش دانشجویان عزیز را در عرصه‌های سیاسی باید یادآور شده و از آن‌ها تشکر کنیم. از تمامی تلاش هایی که در خط و جهت انقلاب اسلامی و ولایت فقیه بوده است. مصطفی برای تحصیل حوزه را انتخاب کرد یک بحث به ریشه‌های خانوادگی و اعتقادی باز می‌گردد که این‌ها دست به دست هم می‌دهد تا گرایش مصطفی به سمت علوم دینی سوق پیدا کند.
یادی کنیم از استاد و دوست ایشان شهید بطحایی که سامرا به همراه خانواده به شهادت رسیدند. او نقش موثری در حالت عرفانی مصطفی داشت و مصطفی را برای ادامه تحصیل در نجف تشویق می‌کرد که البته میسر نشد. بعد از آن رشته دانشگاهی در راستای رشته حوزه به هم گره خورد. مصطفی در دانشگاه آزاد تهران مرکز در رشته ادیان و عرفان مشغول تحصیل شد. در خلال بحث دانشگاه بود که ماجرای سوریه رخ داد. ظلمی که تحت حکومت خودخوانده داعش و با طرح ریزی و برنامه ریزی اسرائیل و عربستان اتفاق افتاد و گروهی تحت عنوان داعش تشکیل شد.
این گروه با هدف خدشه دار کردن چهره اسلام روی کار آمد، در حالی که اسلام دین مهربانی و محبت است. اما داعشی‌ها ظلم و شقاوت را در جهان به منصه ظهور گذاشتند. مشخص است که این‌ها نامسلمان بودند و ظلمی را در تاریخ ثبت کردند که قرن‌ها نسل‌های بعدی از آن مطلع خواهند شد. چون ظلمی صورت گرفت امثال مصطفی و شیعیان علی بن ابی طالب خواهان مبارزه و سرکوب این ظلم شدند. شرایط در ابتدا به نحوی بود که اگر جمهوری اسلامی می‌خواست به صورت مستقیم وارد شود بحث‌های دیپلماسی پیش می‌آمد. تحت مستشاری کارهایی صورت می‌گرفت، اما به صورت رسمی نیرو و سرباز اعزام نمی‌کردیم.

توامندی‌های مصطفی در کار فرهنگی خلاصه نمی‌شد
توانمندی‌های مصطفی به جز بحث فرهنگی در بحث آموزش‌های نظامی هم بود؛ که بخشی را به صورت دوره‌ای در بسیج گذرانده بود و بخشی را خارج از بسیج. به طور مثال مصطفی در رشته غواصی تا ۳۰ متر عمق دریا را پروانه رسمی گرفته بود. او شعاری داشت مبنی بر اینکه سرباز امام زمان باید با همه علوم و فنون آشناییت داشته باشد. مصطفی در خودش این را می‌دیدید که می‌تواند در جهاد شرکت کند حتی اگر او را راه ندهند. به همین خاطر ابتدا با گروهی تحت این عنوان که کار نظامی در سوریه نخواهند کرد و فقط برای دادن غذای گرم به آنجا می‌روند اعزام شد. اما از آنجا به بعد مسیرش تغییر کرد و خود را با بچه‌های عراق، سوریه و لبنان وصل می‌کند.
 
در حال تکمیل//
 
می‌روم افغانی می‌شوم و برمی گردم
طبق گفته‌های خودش آنجاست که با شخصی به اسم ابوحامد آشنا می‌شود. مصطفی آنجا می‌گوید می‌خواهم با بچه‌های فاطمیون به سوریه بروم. آنجا ابوحامد به او کُد می‌دهد که حیف شد اگر افغانی بودی می‌توانستی. از همان جا این فکر در ذهن مصطفی جرقه می‌زند که خب می‌روم افغانی می‌شوم و برمی گردم. خیلی سریع و کمتر از دو ماه لهجه افغانستانی را یاد گرفت. به مشهد می‌رود تغییر چهره می‌دهد و، چون استعداد خوبی در یادگیری لهجه داشت خیلی سریع و کمتر از دوماه لهجه افغانستانی را یاد گرفت.
اتفاقا لهجه‌ای که یاد می‌گیرد لهجه بچه‌های شیعه افغانستان نیست و همین برایش دردسر می‌شود. آنجا بچه‌های افغانستانی فکر می‌کنند شاید نفوذی باشد و از او روی برمی گردانند. اما از اقبال مصطفی ابوحامد می‌آید، او را بغل می‌کند و می‌گوید او از خودمان است.

چرا عمار؟ / بعد از شهادتش فهمیدیم فرمانده گردان عمار است
پس از این ماجرا به خاطر جنگاوری ها، رشادت‌ها و قوه جاذبه‌ای که داشت؛ البته نه اینکه، چون رفته حالا این‌ها را بگویم آنجا همه را جذب می‌کند و یگان ویژه‌ای را به عنوان باقی الصالحات ایجاد می‌کند. به او می‌گویند تو می‌توانی ۱۵۰ نفر نیرو برداری. می‌گوید من ۵۰ نفر برمی دارم، اما ۵۰ نفر ناب را. خودش آن‌ها را آموزش و بحث گردان عمار را پیشنهاد می‌دهد. نام عمار را برای گردان پیشنهاد می‌دهد به او می‌گویند چرا عمار مصطفی در جواب می‌گوید:، چون این گردان ادامه دهنده راه گردان لشکر ۲۷ رسول الله است.
پدر پس از همه این توضیحات در خصوص اقدامات مصطفی در سوریه می‌گوید: البته ما هیچ اطلاعی از این اتفاقات تا پس از شهادت مصطفی نداشتیم. هر موقع از او سوال می‌کردیم می‌گفت: من یک خادم هستم. روز شهادتش بود که دیدم بنر‌ها بالا رفت و روی آن‌ها نوشته بودند فرمانده گردان عمار که حتی وقتی بچه‌های تیپ فاطمیون پیش ما آمدند گفتند حتی چند هفته قبل از شهادتش او را به عنوان جانشین تیپ معرفی کرده اند، اما به عملیات محرم خوردیم و این اتفاق افتاد.
اگر بخواهیم به کُنه مطلب برویم، به این می‌رسیم که گروهی جنگاور افغانستانی، فرماندهی را بپذیرند که ایرانی است. چون پس از ارتباط او با سردار سلیمانی تقریبا همه می‌دانستند که او ایرانی است. چه قدر جاذبه سیدابراهیم باید بالا باشد که این جماعت را جذب خود کند و در دل آن‌ها جای بگیرد. پس از شهادتش خیلی از آن‌ها پیش ما آمدند و گفتند پس از سیدابراهیم دیگر نمی‌توانستیم ادامه دهیم.
یادی کنیم از شهید ابوعلی شهید مرتضی عطایی که سبک رفتنش مثل مصطفی بود. سوریه یکدیگر را پیدا کرده بودند. شهید عطایی تعریف می‌کرد، دیدم وقتی دارم با مصطفی صحبت می‌کنم او گریه می‌کند. علت را جویا شدم او گفت: آخر تو مرا یاد شهید حسن قاسمی دانا می‌اندازی این شهید هم بچه مشهد بوده فقط ۲۰ روز با مصطفی بود. اما همین ۲۰ روز سال‌های سال برای مصطفی حساب می‌شود. شهدا به پیمان هایشان پای بند بودند.
 
در حال تکمیل// 
 
سید ابراهیم و ابوعلی پیمان می‌بندند که هر کسی زودتر شهید شد دامان امام حسین را بگیرد و شهادت رفیقش را بخواهد. مصطفی روز تاسوعا نهم محرم شهید می‌شود، یازده ماه بعد نهم ذی الحجه مرتضی عطایی شهید می‌شود. مرتضی عطایی اینقدر فرصت پیدا می‌کند که در این یازده ماه از سید ابراهیم نقل قول‌ها و خاطرات را بازگو کند و بعد شهید شود. شهدا خوش قول، خوش برخورد، سخت کوش بودند و قوه جاذبه داشتند.
در یکی از یادواره‌های شهدا هنگامی که بلند شدم تا بخشی از وصیت نامه شهید را بخوانم دیدم پدر شهیدی عمین همان مطلب را در وصیت نامه پدرش خواند. اینکه پیرو ولایت فقیه باشید که بهترین دوست شناس و بهترین دشمن شناس است. ببینید شهدا چه قدر با هم مشترکند همه ولایی، غیرتمند و محب ائمه اطهار هستند.

با یک گلوله شهید می‌شوم/ حال می‌دهد فردا شهید شوی
به پدر می‌گویم پسرتان به همرزمان خود گفته بود با یک گلوله شهید می‌شود و حتی ساعت شهادتش را هم گفته است. ماجرای این پیشگویی چیست؟
شب عملیات این‌ها حنابندان می‌کنند یا به عبارتی وصیت می‌کنند. در فیلمی که همان شب ضبط کرده اند، مصطفی در حالی که انگور می‌خورد وصیت هم می‌کند و یکی از مسئولین آنجا را وصی خودش قرار می‌دهد. به او می‌گوید این وصیت‌ها را ضبط کن. آن بنده خدا اولش فکر می‌کند مصطفی شوخی می‌کند، برای همین چند لحظه‌ای را ضبط می‌کند. اگر این فیلم را دیده باشید می‌بینید که مرتضی عطایی هم به جمعشان اضافه می‌شود. مصطفی می‌گوید: فردا روز تاسوعا است و در رحمت خدا باز است حال می‌دهد که فردا شهید بشی.
کسی که از بردن اسمش معذوریم و فایل صوتی او را دارم، اما تعهد اخلاقی داده ام که منتشر نکنم؛ برای من تعریف کرد که بعد از شنیدن حرف‌های مصطفی ناراحت شدم و رفتم نشستم داخل ماشین. دیدم مصطفی هم آمد و پیشم نشست و گفت: می‌خواهم با شما صحبت کنم به او گفتم اگر می‌خواهی راجع به شهادت و این چیز‌ها حرف بزنی برو، چون روحیه بچه‌ها خراب می‌شود.
این فرد تعریف می‌کند که حتی مصطفی را تهدید کرده به اخراج از سوریه کرده بود، اما مصطفی می‌گوید: حرف هایم را بشنو اگر می‌خواهی ضبط نکن. فقط این را بدان من تا قبل از ظهر تاسوعا بین شما نفس می‌کشم و اگر شهید نشدم شما می‌توانی من را تیرباران کنی یا از سوریه اخراج کنی. مصطفی حتی به او می‌گوید من با یک گلوله شهید می‌شوم.
 
 در حال تکمیل//

اینکه آیا مصطفی خوابی دیده بود یا به او الهامی شده بود را نمی‌دانیم؛ اما من معتقدم یک چیزی را شهدا می‌بینند. سجاد عفتی با پنج گلوله‌ای که در سینه اش خورده بود، لحظه جان دادن به محمد حسین حاج نصیری می‌گوید: من را بنشان، حاج نصیری به او می‌گوید: بابا تو تیر خوردی! خلاصه بلندش می‌کند و او دست روی سینه اش می‌گذارد و می‌گوید (اسلام علیک یا عبدالله) شهید عفتی حتما یک چیزی دیده که به امام حسین (ع) سلام می‌کند. آن لحظات آخر هر کدام از شهدا به نحوی متوجه می‌شوند که دفتر زندگی دنیوی شان بسته شده و پروازشان نزدیک است و تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
پس از شنیدن این حرف‌ها فلش بکی به صحبت‌های سردار سلیمانی در خصوص شهید صدرزاده می‌زنم. مصطفی صدرزاده جز معدود شهدای مدافع حرم است که سردار سلیمانی در خصوصش ابراز علاقه می‌کند و می‌گوید عاشق او بودم. به پدر شهید می‌گویم در این خصوص بیشتر توضیح دهد.
سردار سلیمانی از پشت بی سیم صدای مصطفی را می‌شنود و می‌خواهد او را ببیند. از دوستان و هم رزمانش بعد‌ها شنیدم درجلسه‌ای دیدند جوانی با پای لنگان گوشه‌ای ایستاده و به حرف‌ها گوش می‌دهد. سردار آنجا سید ابراهیم را خواستند تا نظر او را در خصوص موضوع مرح شده بدانند. مصطفی هم با ادب و احترام اینکه همه حاضرین جمع سرداران او هستند، نظر خود را اعلام می‌کند.
او آنجا می‌گوید جنگ سوریه تفاوت دارد. در آن جلسه شرایط خاص سوریه و نقشه‌های آن را توضیح می‌دهد یعنی جرات پیدا می‌کند که در جمع فرماندهان این توضیحات را ارائه می‌دهد. سردار خیلی نسبت به سرباز کوچک خود محبت داشتند. این محبت و تعاریف سردار ناشی از آن است که نسبت به مصطفی شناخت داشتند و آدم شناس بودند سردار سلیمانی بزرگی آدم‌ها را به سن و سال نمی‌بیند به عملکرد می‌بیند.

BBC خبر شهادت مصطفی را داد/ داعشی‌ها جشن گرفته بودند
مصطفی را پس از شهادتش شناختم. وقتی که خبر شهادتش آمد و بنر‌ها و سیاه‌ها بالا رفت از همه جا مردم جمع شدند، دوربین‌های خبری آمدند و آن تشییع باشکوه انجام شد. شهدای مدافع حرم مظلومانه دفن می‌شدند و کسی متوجه آن‌ها نمی‌شد. جالب اینجاست که بدانید اولین رسانه‌ای که خبر شهادت مصطفی را داد BBC بود. خبر مبنی بر کشته شدن یک فرمانده ایرانی بود. یکی از بستگان با تماسی از خارج از کشور به من گفت: پسرت چه کار کرده که داعشی‌ها جشن گرفته اند.
عده‌ای می‌گویند شهید با شهید چه فرقی می‌کند؟ شهید حججی چرا اینقدر مطرح شد؟ جواب این است که شهادت شهید حججی را این گونه نشان دادند و ما هم باید یک کار رسانه‌ای می‌کردیم که نشان دهیم ملت چه قدر پشتیبان هستند. ما باید به دشمن تودهنی می‌زدیم تا بفهمند شهید حججی این نوع شکنجه و شهادت را مایه افتخار می‌دانست. تا دشمن بفهمد شیعیان امیرالمومنین، کسی دارند و در این مملکت پایگاه و پشتیبان دارند.
در حال تکمیل//
 
ملت و جوانان ما همان طور که در این مراسم‌ها با جدیت شرکت می‌کنند، در روزهای همچون ۱۶ آذر نیز شرکت دارند. ما در ۱۶ آذر نیز یاد شهدای دانشجو را گرامی می‌داریم و منعکس می‌کنیم. این حضور به نوعی اسلحه‌ی ما است، تا کسانی که قصد دارند از بیرون برای ما تصمیم بگیرند بفهمند؛ ما همچنان پای اهدافمان هستیم و همین اهداف هستند که ان شالله تا ظهور آقا مهدی (عج) همچنان ما را نگه می‌دارند.
با توجه به اینکه پدر شهید از ۱۶ آذر سخن به میان می‌آورد، از پدر می‌پرسم پس از شهادت پسر آیا برای سخنرانی به دانشگاه‌ها رفته است و اینکه آیا خاطره‌ای از دوران دانشجویی شهید صدرزاده خاطرش مانده؟
پدر می‌گوید من خود را سخنران نمی‌دانم و این از برکات شهید است که ما را به میکروفون کشاند تا برای جوانان برخی مسائل را مطرح کنیم. چند وقت پیش مهمانی از دانشگاه آزاد شهریار داشتم. این بنده خدا می‌گفت: من از شاگردان و بچه‌های پایگاه آقا مصطفی بودم خیلی خوشحال شدم که این پایگاه و دانشجو خروجی داده و چه قدر بچه‌ها خوب و متدین تربیت کرده است. خاطرم هست زمانی که در بهبهه تحویل پیکر شهید بودم آقایی پیش من آمد و تعریف کرد که ما اول محرم حاجتی داشتیم و خواب دیدم که در خواب می‌گویند نماینده حضرت عباس (ع) دارد به ایران می‌آید. تحول شگرفی در این شخص ایجاد می‌شود تا حدی که برای رهبری نامه می‌نویسد. گویا در فضای مجازی متوجه آمدن پیکر مصطفی به ایران می‌شود. بعد از صحبت‌های این شخص یادم افتاد مصطفی ظهر تاسوعا شهید شده بود.
روزی از اراک بنده خدایی پیش من آمد و گفت: اجازه می‌دهید اسم پسرش را مصطفی بگذارم؟ گفتم: اختیار دارید. گفت: نه من می‌خواهم به نیت پسر شما اسم پسرم را مصطفی بگذارم. تاثیرگذاری شهید بر روی افراد جامعه بسیار زیاد است حتی افرادی که شاید از لحاظ پوشش آن‌ها را قبول نداشته باشیم. دختر خانم هایی بودند که پس از شهادت مصطفی چادری شده بودند.

من مصطفی صدرزاده هستم، گاودار و متاهل
مصطفی روز اولی که سر کلاس دانشگاه حاضر می‌شود، هر کسی بلند می‌شده و خود را معرفی می‌کرده. مثلا یکی کارمند بوده یکی دیگر معلم و.. آن زمان مصطفی گاوداری داشت و وقتی بلند می‌شود می‌گوید: من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل. استاد به او می‌گوید: بعید بدانم شغل تو گاوداری باشد، حتما شغل دیگری داری که نمی خواهی رو کنی! مادر شهید می‌گوید شاید به خاطر چهره خیلی مثبت مصطفی، استاد فکر کرده بوده یا اطلاعاتی است یا سپاهی. پدر می‌گوید: مصطفی خیلی خیلی شوخ طبع بود. یک بار در خانه ظرف می‌شست مادرش گفت: چرا ظرف می‌شوری؟ گفته بود خانه شهید ظرف شستن ثواب دارد. بعد‌ها شنیدم که مادر شهید قاسمی دانا می‌گفت: مصطفی می‌آمد آشپزخانه شروع می‌کرد به شستن ظرف‌ها می‌گفت: ثواب دارد.
آن موقع‌ها همه این رفتارهای مصطفی را به شوخی می‌دیدیم، چون به قول همسرش اصلا معلوم نبود کی شوخی می‌کند کی جدی است. اما در عین همه شوخی هایی که داشت خیلی جدی بود. مصطفی در سن ۱۲، ۱۳ سالگی به کلاس‌های تئاتر شهریار رفت، اما دو سه هفته بعد که دوره‌های عملی شروع شد دیگر نرفت. به مادرش گفته بود شرمنده برایم هزینه کردید، اما این هزینه را پس می‌گیرم. او گفته بود: به خاطر اینکه خانم‌ها و آقایان آنجا خیلی چیز‌ها را رعایت نمی‌کنند در حالی که مصطفی هنوز مکلف هم نشده بود. او آن قدر ماهر بود که در سوریه وقتی به او می‌گویند شما ایرانی هستی و باید برگردی با لهجه افغانستانی می‌گوید: نه من ایرانی نیستم. من ایران درس می‌خواندم. گفتید نمی‌شود، آمدم جهاد حالا هم می‌گویید نمی‌شود. خلاصه رهایش می‌کنند از بس این نقش را قشنگ بازی می‌کند.
 
در حال تکمیل//
 
«ماهواره و فرهنگ کثیف غرب راهی جز دوزخ ندارد از ما گفتن بود» پدر در لحظات آخر مصاحبه تن‌ها به این جمله از وصیت نامه پسر بسنده می‌کند و همه رهنمون‌ها را معطوف آن می‌داند. او می‌گوید دینی که، ولی دارد منتظر است و امیدوار. ما امیدواریم بهتر از این بشویم.

مجریان و خبرنگاران برخورد مناسبی با فاطمه نداشتند
مصاحبه تمام می‌شود و از پشت میز بلند می‌شویم. از مادر بزرگ سراغ فاطمه را می‌گیرم که اگر دوست دارد پیش ما بیاید برای مصاحبه می‌گوید: رفت بخوابد. وقتی نیم ساعتی برای پذیرایی می‌نشینیم و پدر برایمان چایی تعارف می‌کند دلم طاقت نمی‌آورد و می‌پرسم فاطمه چرا حاضر به مصاحبه نشد؟ پدر بزرگ ابرو در هم می‌کشد و با لحنی نه از روی عصبانیت بلکه دلگیری می‌گوید: راستش را بخواهید چند باری که در مراسم‌های بزرگداشت و از این قبیل شرکت کردیم مجریان و خبرنگاران برخورد مناسبی با فاطمه نداشتند.
خیلی تعجب کردم گفتم چرا؟ پدر گفت: مثلا سر یک برنامه مجری کادو را داد دست فاطمه، بعد گفت: اگر پدرت این هدیه را می‌داد چه حسی داشتی؟ یا در موارد دیگر پرسیده بودند پدرت نیست چه حالی داری؟ خلاصه از این تیپ سوالاتی که فقط می‌خواهند به کمک آن برنامه شان را احساسی کنند، اما توجه ندارند که چه بلایی سر احساسات بچه می‌آورند.
بعد از شنیدن این حرف انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند، جای آن مجری و خبرنگار جلوی نگاه ناراحت آن مادر و پدر شهید وامانده بودم. حالا فهمیدم فاطمه چرا گفت: مصاحبه نمی‌کند و بعد هم رفت و خوابید. کاش در صنف ما جدای از ارزش‌های خبری که با آن خبر می‌نویسیم و گزارش می‌گیریم ارزش انسانیت نیز افزوده می‌شد.

حواس تان باشد از بیت المال نباشد
در حال گپ و گفت درباره فاطمه و محمدعلی پسر کوچک شهید بودیم که پدر خاطره‌ای یادش آمد. می‌گفت: چند وقت پیش یکی از مسئولان خانم پایگاه بسیج به من زنگ زد که برای دیدار شما و حاج خانم می‌آید. پشت تلفن پرسید حاج آقا اگر برای فاطمه کادویی، عروسکی بگیرم اشکالی ندارد گفتم نه. وقتی به منزل ما آمدند برایم تعریف کرد مصطفی را خواب دیده و از او در عالم خواب پرسیده اجازه می‌دهید برای فاطمه خانم کادویی بخریم؟ شهید گفته بود اشکالی ندارد فقط حواس تان باشد از بیت المال نباشد. پدر می‌گفت: مصطفی حتی آن دنیا هم حواسش به این چیز‌ها هست.
 
در حال تکمیل//
 
کنار مادر کمی به صحبت می‌نشینم. می‌گوید فاطمه خیلی شبیه پدرش شده چه از لحاظ چهره چه حتی ذائقه غذایی. محمدعلی هم فعلا کوچک است و نبود پدرش را مثل فاطمه حس و درک نمی‌کند. گوشی اش را می‌آورد و یک دنیا عکس و کلیپ از شهید نشانم می‌دهد. عکس پسر روی صفحه گوشی مادر بود. می‌گفت: دلم به همین عکس‌ها خوش است.
ساعت در منزل این مادر و پدر شهید انگار متوقف شده بود و اصلا متوجه گذر زمان نبودیم. ساعت انگار در منزل آن‌ها از قبل از ظهر تاسوعای سال ۹۴ متوقف شده بود، همان روز شهادت مصطفی.

من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی

گفتگو با همسر شهید صدر زاده :  «می‌دانم زنده‌ای! با تو زندگی می‌کنم مصطفی»

وصیتنامه شهید مصطفی صدرزاده : خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی

خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان مادر و همسر شهید

خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان همرزمان شهید

بابک من زیباترین و عاشق ترین مدافع حرم بود

یک روز مانده به پیروزی جبهه مقاومت اسلامی، به شکسته شدن آخرین سنگر داعش در منطقه البوکمال، کانال های تلگرامی و صفحه های پرطرفدار در اینستاگرام ، پر از تصاویری متفاوت از یک جوان مدافع حرم دهه هفتادی شد؛ جوانی با ظاهری شبیه مدل های سینمایی که می گفتند در سوریه شهید شده؛ شهید مدافع حرمی به اسم بابک نوری هریس.

به گزارش جام جم آنلاین ، قصه شهید بابک نوری هریس، از همین جا شروع شد، از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی منتشر شدند و روی قضاوت خیلی ها خط کشیدند، قضاوتی که معیار و اندازه اش چشم آدم ها بود؛ خط کشی که نمی توانست عکس آخرین سلفی بابک در سوریه را کنار عکس های قبل از اعزامش بگذارد و بپذیرد که قهرمان هر دو عکس یک نفر است.

حالا اما بابک شده یک نماینده خوب برای دهه هفتادی ها ، برای همه آنهایی که متهم می شوند به وصل بودن به این دنیا، بابک از همه دلمشغولی های این دنیایی اش دل بریده و برای دفاع از مرزهای اسلام ، پرکشیده سمت سوریه؛ سمت حرم حضرت زینب(س) و همانجا شهید شده؛ جوانی که حالا خیلی ها به او لقب زیباترین شهید مدافع حرم و شهید لاکچری را داده اند. ما به بهانه شهادت بابک، با محمد نوری هریس، پدر او که یکی از چهره های سرشناس شهر رشت است، به گفت و گو نشستیم؛ پدری که می گوید: ما بابک را دیر شناختیم.

آقای نوری فکر می کردید بابک یک روزی شهید بشود؟

واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.

فرزند چندمتان بود؟

بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم.

متولد چه سالی بود؟

بابک من 21 مهر سال 71 به دنیا آمد و 28 آبان 96 هم شهید شد.

چطور شد که بابک این راه را انتخاب کرد؟

نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم نه. ولی بابک یکی از فعال ترین جوان های شهرمان بود.سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و بواسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت . یعنی هم دوست باشگاهی داشت هم دانشگاهی هم مسجدی و هیئتی. هم از فعالین هلال احمر بود و هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در بهزیستی شرکت می کرد، حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده ، رئیس بنیاد شهید دیروز که به خانه ما آمده بود به من گفت که می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید؟! من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه بدهید چه ندهید روح این شهیدان اینقدر بلند و پر خیر وبرکت است که این بنای یادبود ساخته می شود و بعدا شما حسرت خواهید خورد که در این ثواب شرکت نکردید. بجز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.

دانشجوی چه رشته ای بود؟

بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت.

خب این اتفاق چطور افتاد؟

به خاطر اعتقاداتش. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم. امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود ، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما . من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم. گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و ...فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم...حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم...فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم.

شما از ماجرای اعزامش به سوریه خبر داشتید؟

به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.

چرا آلمان؟

چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.

اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد؟

بله همین طور است...بابک همه را شوکه کرد.

از شما و بقیه اعضای خانواده چطور؟ اصلا خداحافظی کرد؟

بله ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).

با شما خداحافظی کرد؟ شما مخالفتی نکردید؟

نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.

کی اعزام شد؟

همان اوائل آبان. فکر می کنم دوم یا سوم بود.

یعنی فاصله اعزام تا شهادتش 26 روز بود؟

بله ...می بینید چقدر برای شهادت عجله داشت، من 50 ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.

وقتی سوریه بود با هم صحبت می کردید؟

اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ می زد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است . سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.

در این آخرین مکالمه چه چیزهایی به همدیگر گفتید؟

آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند...خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.

بعد از شهادت هم چهره بابک را دیدید؟

بله در معراج شهدا من و بقیه خانواده صورت زیبایش را دیدیم. بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی داشت سیرت زیبایی هم داشت و این زیبایی بعد از شهادتش واقعا در صورتش موج می زد. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود، صورتش جوری آرام بود که انگار خوابیده باشد. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز گرم است.

یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانه ها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟

من واقعا خوشحال شدم...خوشحال شدم که این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد. الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوان ترین شهیدمدافع حرم استان گیلان است ، شهیدی که زیباترین بوده، عاشق ترین بوده ، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک می گویم.

در این چند روز از بابک عکس های مختلفی با تیپ و قیافه های مختلف منتشر شده، شما کدام را بیشتر دوست دارید؟

بله خبر دارم که خیلی ها از روی این عکس ها فکر کرده اند بابک مدل بوده اما نه این طور نیست اینها همه عکس های شخصی بابک است و برای دل خودش گرفته بود. من همه آنها را دوست دارم اما بابک یک عکسی دارد با لباس سفید در کنار دریا ، که دست هایش را از هم باز کرده؛ وقتی این عکس را می بینم احساس می کنم بابک همین جا دست هایش را به سوی خدا باز کرده و این عکس را خیلی دوست دارم.


شهید بابک‌نوری هریس شهیدی که به ظاهر و باطن آراسته خویش اهمیت می داد

نام شهید: بابک‌نوری هریس
تاریخ شهادت: ۲۸ آبان ۱۳۹۶

دفتر خاطرات و آلبوم عکس‌های دوران ایثارگری پدر چراغ راه شهادت یک دهه هفتادی و آخرین فرزند خانواده شد. عضویت در بسیج محله و فعالیت در مسجد، آغاز راهی جدید برایش بود و همزمان با سیر رشد جسمانی، رشد شخصیتی و فرهنگی‌اش شکل گرفت و همنشینی، دوستی و هم‌سفرگی با شهید جعفرنیا و شهید سیرت‌نیا علاقه‌ او را در دفاع از حرم آل‌الله دوچندان کرد.

حیات فرهنگی اجتماعی شهید

تمام فعالیت‌هایش به جنگ و جهبه نبرد علیه داعش خلاصه نشده بود و فعالیت‌های فرهنگی در بسیج، خدمت در هلال‌احمر رشت و مهارت در ورزش کیک بوکسینگ و کارهای عام‌المنفعه برگ دیگری از زندگینامه این شهید لاکچری است. جوانی که حتی خانواده‌اش هم از فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی و خیریه وی تا بعد از شهادتش خبردار نبودند. یک بسیجی دهه هفتادی، زاده‌مِهر، که دلاوری و جوانمردی را از اربابش آموخت و مُهر شهادت تنها بعد از ۲۶ روز از تولد ۲۵ سالگی در مرام‌نامه پهلوانی‌اش نقش بست.

ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت، یادگاری ماندگار برای اهالی شهر باران است. تنها دو هفته بعد از تدفین این شهید، در فضای مجازی‌، توسط چند جوان گیلانی، فعالیت‌هایی در فضای مجازی تحت عنوان شهید بابک نوری‌هریس راه‌اندازی شد و مجموعه این فعالیت‌ها در راستای ترویج ایثار و شهادت، به شکل مجموعه‌ای از خاطرات خانواده و دوستان شهید است. در شبکه‌های اجتماعی ذیل عنوان شهید نوری‌هریس، سه طرح ویژه به نام‌های «سیرت شهدایی»، «سه‌شنبه‌های مهدوی» و «شب جمعه‌های شهدایی» اجرا شده است. همچنین خاطرات و زندگینامه شهید، با حمایت اداره‌کل کتابخانه‌های عمومی استان گیلان زیر نظر استاد مرتضی سرهنگی، مدیر ادبیات پایداری حوزه هنری کشور نگارش و به چاپ خواهد رسید.


گذری بر زندگی شهید بابک نوری هریس/شهیدی که علاوه بر رسیدگی به ظاهرش از باطنش غافل نبود
نوید شاهد گیلان: « آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات حضرت آیت الله خامنه‌ای در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم، که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد.

در روزهای آخر آبان 96 خبر شهادت جوان خوشتیپ و خوش عکس گیلانی در رسانه های گیلانی و شبکه های اجتماعی دست به دست شد و نگاه خیلی ها را به سوی خود کشاند.

بابک با این که سن و سال زیادی نداشت دفاع از اعتقادات و باورهایش را به خیلی چیزها مانند زندگی در اروپا ترجیح داده است، امروز بر آن شدیم تا با نزدیک شدن به نخستین سالگرد شهید مدافع حرم، بابک نوری هریس در منزل پدر ایشان حضور پیدا کنیم و ایشان گذری کوتاه از زندگی این شهید بزرگوار برای ما داشته باشند، که در ادامه به ان خواهیم پرداخت؛

می‌دانستم بابک شهید می شود
محمد نوری هریس، پدر شهید بابک نوری هریس با بیان اینکه خاطرات کل جبهه خود را نوشته‌ام، اظهار کرد: بابک به واسطه سوالات زیادی که از جبهه از من می‌کرد، دفتر خاطراتم را به او دادم تا مطالعه کند.

وی  با بیان اینکه من دو آلبوم پر از عکس از رزمندگان دفاع مقدس دارم که اکثریت شهید شده‌اند، افزود: بابک در همچنین فضا و خانواده‌ای رشد داشته است.

پدر شهید نوری با بیان اینکه هر  وقت اخباری از سوریه می آمد مشتاقانه اخبارش را دنبال می کرد، گفت: بابک نزدیک شش ماه بود که در سپاه برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده بود و بالاخره مجوز رفتنش را اخذ کرد.

وی با بیان اینکه هشت و نیم شب در حال دیدن اخبار بودم که یک ان دیدم بابک بدو بدو آمد رفت اتاق بالا و کوله پشتی اش را برداشت و رفت، تصریح کرد: با پسرخاله اش هماهنگ کرده بود که با ماشین سر کوچه بایستد تا کوله پشتیش را به او دهد ببرد و بابک به خانه برگردد که برگشت.

نوری با بیان اینکه وقتی بابک به خانه آمد به برادرها، پسرها و دخترم زنگ زدم گفتم که گمان می کنم بابک به سوریه می رود شما بیایید، خاطرنشان کرد: بعد اینکه بابک رفت به همه گفتم بروید و بابک را بدرقه کنید چون دیگر بابک بر نمی گردد و آخرین باریست که او را می بینید.

وی اظهار کرد: به همه این حرف را زدم ولی خودم توان اینکه از صندلی بلند شوم و با بابک خداحافظی کند را نداشتم و نه اینکه بابک طاقت این را داشت با من خداحافظی کند و ما فقط با چشمانمان با هم خداحافظی کردیم.

پدر شهید نوری به عنوان یک پدر وقتی خاطراتش یادم می‌افتد خلا فیزیکی اش حس می شود، افزود: بابک وقتی زخمی شده بود در آمبولانس به همرزمانش گفته بود که به مادرم بگویید فقط یک بار حرف او را گوش نکردم و مرا حلال کند.
 
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود
مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسه‌اش را به موقع می‌رفت، اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسی‌اش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.

وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت، افزود: همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش می‌گذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم.

مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است.

وی با بیان اینکه بابک مسجدی، هیئتی، ورزکار، بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم.

گفتنی است؛ شهید بابک نوری هریس متولد 21 مهر سال 1371 بود که در 28 آبان 96 در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید و در یکم آذرماه در رشت تشییع و تدفین شد.
گزارش: مائده فلاحتکار